رمان غوطه در گرداب به قلم م.صالحی
این رمان عاشقانه درباره ی دختری هست که در مسیر زندگی اش اتفاقات زیادی براش می افته...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱ دقیقه
که یه دفعه محیا که نزدیکشان نشسته بود با خوشحالی و با صدای بلند گفت : بالاخره حرف زد ؟
همه ی نگاه ها به سمت محیا چرخید مخصوصا نگاه پر از اخم محمد و نگاه خندون علی ، مادرشان پروین گفت : کی حرف زد محیا جان ؟
محیا که از اخم برادرش ترسیده بود سکوت کرد و علی با خنده گفت :
- الحق که تکه ی خودمه .
محیا هم با لبخندی گفت :
- من میرم چای بیارم .
- برا محمد آب خنک بیار ، فک کنم از عصبانیت داره سر سیلندر می سوزونه .
پدر علی صابر گفت :
- چی شده محمد جان ؟ چرا ناراحتی ؟
- ناراحت نیستم عمو جان فقط از دست این زن وشوهر دارم دیوونه می شم .
علی که انگاری کنترل خنده هاش دست خودش نبود با خنده گفت :
- دروغ میگه بابا ، این دیوونگیش مال یه چیز دیگه ست ، می گمعمو ، شما ...
صادق پدر محمد گفت : چی؟ بگو علی جان .
محمد ابروی در هم کشید و گفت :
- بیا بریم بیرون کارت دارم .
و دست علی را گرفت و با خودش از پذیرایی بیرون برد .
تا پا به حیاط گذاشتند ، علی با اعتراض گفت : مرتیکه خر تو عاشقی، داغی ، سرما حالیت نی ، منو تو این سرما آوردی تو حیاط که چی بشه ؟
- میشه یه دقیقه جدی باشی علی ؟
- پ فکر کردی به شوخی بهت گفتم مرتیکه خر ، خب بیا بریم تو اتاقت حرفتو بزن .
- خیل خب بیا بریم .
و دوباره هر دو به داخل برگشتن و به اتاق محمد رفتند ، محمد در را پشت سر بست و گفت : برو اونجا بشین به چیزی هم دست نزن ، مثل یه بچه خوب گوش کن ببین چی میگم.
علی نشست پشت میز تحریر محمد و دستانش را زیر چانه اش زد و به محمد زل زد .
محمد با حرص گفت :
- جون به جونت کنن لوسی .
علی با خنده گفت : خب بنال دیه ، سه ساعته داره ناز میکنه .
- تو رو با این اخلاق مسخره چطوری توی نیروی پلیس راه دادن ؟
- با کمال افتخار پذیرفتنم ، خب حالا می گی چی شده یا نه ؟
- خب ماجرای من را که محیا خداروشکر کامل واسه ت گفته .
- کامل کامل که نگفته فقط گفته یه دختره ست که یکی دو ماهیه آوردنش اونجا ، جنابعالی هم تا اونو دیدی زرتی عاشقش شدی ، هر چند نمی دونی دختره کیه و ننه باباش کی هستن اما تو عاشقشی و می خوایش . اینو هم گفته که جنگلبانا دختره رو از توی جنگل پیدا کردن ، اینو هم گفت احتمالا دختره از فک و فامیلای تارزان باشه ، من نمیگما محیا می گفت ، آها اینو هم گفته که می خوای اجازه ی دختره را بگیری و از آسایشگاه بیاریش بیرون و برید مسافرت بلکه آب وهوای بیرون حالش را بهتر کنه ، اینو هم گفته برای اینکه تو دست از پا خطا نکنی محیا هم باهاتون میاد ، منم چون جونم به جون محیا بسته اس احتمالا منم باهاتون میام .
علی حرف می زد و محمد دست به کمر زده بود و با حرص نگاهش می کرد
- خب حالا کجا می خواهید برید ؟ میگم بریمطرفای جنوب ، آب وهوای این فصل برای شمال رفتن اصلا خوب نیست ، منم تازگیا یه ماموریت داشتم که به خوبی وخوشی تموم شده برا همین بهم مرخصی میدن .
- پاشوگمشو برو بیرون .
علی با خنده گفت: خیل خب بابا غلط کردم تو بگو ، من گوش میدم .
محمد نفس عمیقی کشید و گفت : چند وقت قبل برای اینکه نشونی از خانواده ی آیلار پیدا کنیم عکسش را دادیم تو روزنامه چاپ کردن ، امروز دوتا مرد اومدن آسایشگاه و گفتن آیلار می شناسن ، اسمشم اونا به ما گفتن ، گفتن از دوستای برادرش هستن .
- خب ؟!
- به دکتر قانعی گفتن ، چند ماه قبل آیلار و برادرش با هم میرن مسافرت و بعد هیچخبری ازشون نمی شه .
- خب ؟
- بعد می خواستن برن آیلار ببین ، باهم رفتیم به اتاق آیلار ، اما آیلار تا اونا را دید ترسید و وحشت زده رفت یه گوشه واستاد ، یکی از اون مردها که اسمش سامیار رفعت بود تا آیلار دید شروع کرد دری وری بهش گفتن .
- چی می گفت ؟
- می گفت آیلار مجرم و من ازش زخم خوردم ودنبال انتقامم و از این حرفا ، بعدم این حرفهای چرت چی بود می گفتی منم امروز اونا رو تکرار کردم .
- چه حرفی؟
- همون حرفی که می گفتی ، دو گروهن که مجرما رو میشناسن . پلیسا ومجرما
- مگه گروه دیه ی هم هستن ؟
- آره زخمخوردهها .
علی با مسخرگی گفت :اینا از کجا پیداشون شد ؟
- زهرمار .
علی بازم خندید و گفت :
- خب برادرزن جان، حالا من چه کاری از دستم برمیاد ؟
- می خوام بدونم چه اتفاقی برای آیلار و برادرش افتاده و این سامیار رفعت کیه ؟ و چه دشمنی با آیلار داره ؟
- اوه له له ، یعنی می خوای منو به عنوان پلیس خصوصی استخدام کنی ؟ مگه شرلوک هلمز هستم ؟
محمد با تندی گفت :
- پلیس که هستی .
- خیل خب بابا ، حالا چرا جوش میاری ؟
ضرباتی به در خورد ومحیا با سینی چای وارد شد و گفت :
- چی شده محمد ؟
- انقدر دیر آب آوردی تا بالاخره سر سیلندر سوزوند .
محیا هم خندید و گفت :
- همش تقصیر تو که اذیتش می کنی .
ساره
00بدنبود
۸ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید رمان خوبی بود به نظرم محمد الکی الکی عاشق آیلار شد دلم برا عاطفه سوخت کاش با عاطفه ازدواج میکرد
۱۰ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 01رمان خوبی بود هایی همچین
۱۱ ماه پیشعسل
۱۹ ساله 30خوب بود اما ای کاش داستان با عروسی آیلار و کامیار تموم میشد
۱۱ ماه پیشمها
10قشنگ بود خسته نباشید نویسنده عزیز
۱۲ ماه پیشسوین ☆
00آخرش رو خلاصه نکرد🤔
۱ سال پیششهره
۳۶ ساله 10عالی بود... بیست !
۱ سال پیشعهدیه
20لطفاً چند تا رمان خوب معرفی کنید
۳ سال پیشچشانا
202رمان جایی نرو ، باغ بی برگی ، پشت کوه ، زخم پاییز ، گریه میکنم برات ، رابطه ، اسطوره ، لپ های خیس و صورتی زیاد یادم نمیاد اگه یادم اومد دوباره میگم
۳ سال پیشچشانا
82یادم اومد 😁 غیرممکن ، پنجره ها می میرند ،نژلا فرشته ای با چشمان زیبا ،پاورقی زندگی ،
۳ سال پیشاسما
71این رمانایی که معرفی کردی خوبن ؟ چون میخوام بگیرم اخه کمبود رمان دارم😂😂😂
۳ سال پیشنگین
۲۰ ساله 134رمان ناب فقط اینا: قرعه به نام سه نفر، گناهکار و تباهکار و صحرای ویرانگر و حاکم و پانتومیم و خیمه شب بازی و زمین به شکل احمقانه ای گرد است و هیچکسان پادشاه و معشوقه ماه و دختر بد پسر بدتر و افسونگر
۳ سال پیشسحر
۲۰ ساله 10زن کمانگیر، پشت یک دیوار سنگی، آسمان امشب آسمان دیشب، شکنجه ، دلواپس توام ، سفر به دیار عشق
۱ سال پیشفهیمه
۴۵ ساله 00خیلی قشنگ بود امامعلوم نشد چطور ایلار گروگان گرفتند
۱ سال پیشعالی بود
10عالی بود ممنون
۱ سال پیشف،د
00بد نبود خوبه ولی آخرش رو خیلی خلاصه وار جمع کرده خلاصشم داغون
۲ سال پیشفاطمه
۲۹ ساله 00نمیتونم بگم عالی بود ولی خوب بود اگه کسی میخواد بخونه ببشتر طنر وپلیسی عاشقانه نیست زیاد
۲ سال پیشساغر
۵۰ ساله 00بد نبود اما زیاد لذت نبردم . یعنی زیاد درگیرم نکرد
۲ سال پیشHanie
00ب نظرم خیلی رمان هیجانی و خوبیه اما ی خورده غمگینه در کل خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم بخونین
۲ سال پیش
بدنبود
00بدنبود