رمان برگ زرد به قلم فرزان
رمان درباره دختر خونده یه خانواده معمولیه گذشته تاریکی داره و دنبال آینده روشنتریه. خیلی چیزا اونو به دختری که امروز میبینیم تبدیل کردن. در طی این داستان میفهمیم هیچکس، هیچوقت، سفید مطلق نیست…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۰ دقیقه
خاله پرید وسط حرفمو گفت
-خدا میدونه وقتی راضی نمیشی عمل ترمیم بکنی و از صبح تا شب بیرونی چه غلطایی میکنی اگه ریگی به کفشت نبود تو اون شرکته که پر از مرد جوونه جولون نمیدادی. با کدومشون سر و سر داری خدا میدونه
با درموندگی مامان رو صدا زدم تا این بار جواب تهمتای خاله رو بده
-توران جون این چه حرفیه میزنی
- خوبه حالا ازش طرفداری هم میکنی ؟آبرومونوجلو همه برده تو خودت مگه چند روز پیش جلو همین همسایت خجالت زده نشدی وقتی پرسید چرا داداشت نمیادخونتون؟هان؟
من- به همسایمون چه که کی میاد و کی نمیاد اینجا
-تو ساکت شو که هر چی میکشیم از دست توه
دلم شکست من زندگی مامانو سیاه کردم؟
-مامان واسه همین میخواستی منو بدی به مرد زن دار؟
مامان- بهار داری بزرگش میکنی اون پسر بدبخت زنشو طلاق داده همش نگو زن دار، زن دار
اینجا موندن فایده نداشت باید هرچه زود تر میرفتم
-بهم چند روز فرصت بدید از زندگی همتون میرم بیرون
-چه غلطا کدوم قبرستونی میخوای بری کیو خر کردی که بهش بچسبی
دیگه هر چی ساکت نشستم و تهمتاشو نشنیده گرفتم کافی بود
-هیچکس فقط یه چیزی میگم . همتون رو به خدا واگذار کردم توران خانم. به همون راهی که رفتید و نمازی که میخونید از هیچکدوم از تهمتاتون نمیگذرم
اونقدر جدی و حق به جانب این حرفو زدم که ترسید ! دیدم که یه لحظه بدنش از ترس تکون خورد .منم خدایی دارم و آدم بخشنده ای هم نیستم یعنی اونقدر عذابم دادن که جایی واسه بخشش نباشه
(چوب تنبیه خدا نامریی ست
نه کسی میفهمد
نه صدایی دارد
یک شبی، یک جایی ....)
سه روز از خواستگاری میگذره سر کار بودم و طبق معمول مشغول طراحی لوگوی یه شرکت آرایشی دوتا خانم دیگه هم تو اتاق بودن. یکیشون دختر خوبیه کم سن و سال ساده است واسه کار آموزی اومده اسمش مهساست از بستگان آبدارچیمون آقای کریمیه.
اون یکی که اسمش ستایشه از من زیاد خوشش نمیاد یعنی وقتی فهمید من علاقه ای به غیبتای زنونه و شیطنتای دخترونه ندارم خورد تو برجکش.
در کل شرکت نسبتا کوچیکیه طبقه سوم یه برج تجاریه و صاحبشم آقای آرش امیری یه پسر پولداره که با رفیقش آقای بابک زند شریک هستن خداروشکر از اون پولدارای تنبل بابایی نیستن و سعی میکنن دستشون تو جیب خودشون باشه.
بجز من که کار اصلیم ایده پردازی و طراحیه فقط دونفر دیگه توشرکت هستن که مثه من توکارشون خلاقیت دارن آقای صادقی و آقای رهبری. خانم هام که اکثرا گرافیستنددر کل میشه گفت من بهترین طراح تبلیغ توشرکتم چون خودمو وقف کارم کردم بایدم بهترین باشم !
مهسا-بچه ها وقت نهاره بیایید بریم آشپزخونه
من-شمابرید من راستش امروز غذا نیاوردم
-اشکال نداره عزیزم مامان من زیاد غذا گذاشته باهم میخوریم.
بهش یه نگاه محبت آمیزی کردم مهسا همونی بود که من توبچگی آرزوم بود بشم. یه دختر مهربون و خوشگل که همه دوستش دارن!چقدرم الان شبیه رویای بچگیمم!
ستایش-من رفتم شمام کمتر واسه هم تعارف تیکه پاره کنید
من -باشه میام دست پخت مامانت چیزی نیس که بشه ازش گذشت.
داخل آشپزخونه یه میز بزرگ بود بابقیه همکارها نشسته بودیم که خانم آذر وارد شد و با یه افاده خاصی به آقای کریمی اشاره کرد برای اونو دوتامدیرمون قهوه ببره
آخه این عشوه خانم دوست دختر امیری بود.مهسا از طرز برخورده خانم آذر با عموش آقای کریمی ناراحت شد و سرش انداخت پایین منم واسه اینکه بیشتر از این ناراحت نبینمش زیر لب گفتم
- این عشوه خانم تا قبل از اینکه بیاد اینجا فکر میکرد قهوه همون چای جوشیده است حالا واسه ما آدم شده امیریه خر!
مهسام تا اینو شنید زد زیر خنده جوری که بقیه با تعجب به طرفمون برکشتن. چه حالی داد ستایش حق داره دنبال غیبتای خاله زنکی باشه روح آدم تازه میشه!
من به خاطر اخلاق سردم توشرکت محبوب کسی نبودم اما خداروشکر این خانم آذر از نظر منفور بودن صدپله از من بالاتر بود ورتبه اولو داشت
وقتی تواتوبوس نشسته بودم و برمیگشتم خونه تلفنم زنگ زد
-بفرمایید
-سلام خانم هدایت مظفری هستم
-شناختم بفرمایید
-حال شما چطوره خانواده خوبن انشاا...؟
مردک پررو خواست با این لحن صمیمیش پسرخاله بشه
-بله خوبند
-مژده بدید واسه زمینتون یه مشتری توپ پیدا کردم
-مبلغ پیشنهادی منو بهشون گفتید
-بله البته خوب راستش دقیقا همون میزانو نمیتونن پرداخت کنن اگه شما پنجاه میلیون کوتاه بیایید همین الان باقی پولو میریزن به حسابتون
-من به شما گفتم یه میلیون هم کوتاه نمیام اگه نمیتونید یه مشتری مناسب پیدا کنید برم جای دیگه
- خانم هدایت بازار زمین الان راکده شمام باید یکم کوتاه بیایید به خصوص اینکه قصد فروش فوری هم دارید
-به هر حال پنجاه تا واسه من مبلغ قابل توجهیه اونقدرم عجله ندارم که زمینمو مفت بفروشم
-بسیار خوب من بازم باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میگند خدافظ
گوشیو قطع کردم مرتیکه دزد فکر کرده نمیفهمم پنجاهتا رو واسه خودش میخواد
وارد خونه که شدم مامان با دستمالی که به سرش بسته بود روی کاناپه خواب بود باز انگار میگرنش عود کرده خواستم بی توجه بهش وارد اتاقم بشم که دیدم بیدار شد و نشست
-اومدی
-بله
-میشه بشینی اینجا
به کنار خودش اشاره میکرد رفتم و با فاصله ازش نشستم و زل زدم به گلای قالی
-دیشب خواب علی رو دیدم
-...
-نمیخوای بپرسی چه خوابی
?
00خسته نباشی❤
۳ ماه پیشکیانا
۱۲ ساله 00خیلی قشنگ بود ولی کاش ادامه میداد درباره دختر نبودن بهار و رابطش با بابک مینوشت
۶ ماه پیشماهلین
۲۸ ساله 00قشنگ بود ولی حیف ک زود تموم شد
۷ ماه پیشفرزانه
۳۲ ساله 00خیلی خوب بود پر از امیدواری بود
۱۰ ماه پیشمحمد
۵۰ ساله 00عالی
۱ سال پیشندا
00چرا تا این حد نصفه تموم شد اصلا بابک نفهمید بهار دختر نیست و اصلا در مورد قضاوت مردم شرگت خیلی زود تموم شد باید ادامه داشت از عمه خودش و خانواده طاهره هم چیزی نگفت ولی ممنون نویسنده🤍🤍
۱ سال پیشدختر الماس
۱۷ ساله 00اگه ادامه داشت رمان قشنگتری میشد ارزش خوندن داره من برای بار دوممه ک دارم این رمان و میخونم
۱ سال پیشنگین
10موضوع داستان خوب بود وخواندنی ولی روابطش با بابک گنگ موند به نظرم
۱ سال پیشHadise
10عالی بود
۲ سال پیشفاطمه
20عالی بود ولی خیلی کوتاه بود😑❤️
۲ سال پیشزی زی
10بنظر من قشنگ بود و ارزش وقت گذاشتن داشت
۲ سال پیشدلربل
10رمان قشنگی بود ولی خیلی زود جمعش کرد اگه ادامه داشت خیلی خوب میشد یا حداقل فصل دوم
۲ سال پیشمهشید
۲۱ ساله 21قشنگ بودقلم نویسنده عالی و روان بودمنتها صحنه عاشقانه نداشت
۲ سال پیشیه خدا بنده
00عالی بود ولی کاش ادامه داشت ولی در کل عالی بود
۲ سال پیش
نیلا
۱۵ ساله 00عالی بود خیلی خبه ولی کاش ادامه هم داش ولی خب بود و احساسی