رمان روزهای مسموم به قلم هاله نژادصاحبی
من حناام.
دختری که حالا همه به چشم یک زن خطاکار نگاهش میکنند. من حناام، با بچهای نُه ماهه در رحمم. من حناام که خواستم برای جبران ورشکستگی عمویم، رحمم را به سارا و همسرش اجاره دهم.
اما از کجا باید میدانستم که سارا....
حالا من ماندهام و او با چشمهایی نقرهای و طفلی از او که در من رشد میکند. اویی که نه کودکش را میخواهد و نه....
دلباختهام.
اشتباهیترین عشقی که گریبانم را گرفته.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲ دقیقه
- با اجازهتون برم ساکم و جمع کنم، یه سری وسیله هم گلاره میخواست که تا یادم نرفته اونارو هم باید جمع کنم. اینجوری خیالم راحت تره.
- چاییت و نخوردی!
- اشکال نداره عزیزم، میل ندارم. با اجازه.
پله ها را با سرعت بیشتری بالا رفتم و وارد اتاق مشترکم با گلاره شدم. دستی به پیشانی ام کشیدم و سعی کردم ثانیه ای به این خواستگار مورد رضایت عمو فکر نکنم!
به طرف کمد گوشه ی اتاق رفتم و ساک را برداشتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم تا هرچه زودتر از اینجا بروم.
جمع کردن وسیله های سفارشی گلاره که شامل چند کتاب و لباس بود و بستن ساک خودم یک ساعتی طول کشید و خداراشکر این مزیت را داشت که به چیزی فکر نکنم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم و تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم. از پنجره به هوای بارانی و دلگیر نگاه کردم و مشغول پوشیدن لباس هایم شدم، ظاهری سراسر مشکی، درست شبیه روزگارم.
راه زیادی تا بهشت زهرا نبود و تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. موبایلم را در جیب پالتویم گذاشتم و بعد از برداشتن کیف و چتر از اتاق خارج شدم.
آرام و با کم ترین صدای ممکن، از پله ها پایین رفتم تا اگر زن عمو خواب بود بیدارش نکنم. حدسم درست بود و همان جا، روی مبل سه نفره ی کرمی رنگ خوابیده بود و دستش را روی چشم هایش گذاشته بود. هوای خانه کمی خنک بود، احتمالا سردش بود. پله های پایین آمده را بالا رفتم و از اتاق خوابشان پتوی نازکی برداشتم و به پایین رفتم.
با آرامش پتو را روی بدنش انداختم و بعد از پوشیدن کفش ها و برداشتن دسته کلید آویزان شده به جاکلیدی کنار در، به بیرون رفتم.
تا بهشت زهرا چند کوچه و خیابان بیشتر نبود. قدم زدن در این هوا حالم را خوب میکرد. صدای خش خش برگ های زیر پایم، احساس خوبی به من می داد، نم نم باران که شدت گرفت چتر را باز کردم و روی سرم نگه داشتم. قطعا اگر قرار نبود به بهشت زهرا بروم، ترجیح میدادم تک تک قطره های باران روی صورتم فرود بیایند اما الان آخرین چیزی که دلم میخواست، سرماخوردگی بود.
کوچه و خیابان ها خلوت تر از همیشه بود، همیشه پنجم دی ماه همین بود.
همه یا بهشت زهرا بودند یا دل و دماغ بیرون آمدن از خانه را نداشتند.
باران شدت گرفته بود و در کوچه و خیابان ها حسابی آب جمع شده بود. نفس عمیقی کشیدم و عطر خوش خاک های نم زده را به ریه هایم هدیه دادم. فوق العاده بود، ناخواسته لبخند عمیقی زدم و مواظب بودم که در گودال های کوچک و بزرگ پر از آب نیوفتم.
با دیدن گلفروشی، به قدم هایم سرعت بخشیدم تا دست خالی به دیدن عزیزانم نروم.
وارد گل فروشی شدم که گرمای مطبوع و عطر خوش گل ها، حسابی مستم کرد.
زنگوله ای که بالای در ورودی وصل بود و با وارد شدنم به صدا در آمده بود توجه ام را جلب کرد.
مدل عجیبی داشت، انگار که دست ساز باشد.
با بستن در،دوباره به صدا در آمد. باز خیره نگاهش کردم تا مدلش را به خاطر بسپارم که اگر جایی شبیه اش را دیدم حتما بخرم.
- اگه خوشتون اومده بدم خدمتتون.
با صدای مرد جوانی که با لبخند به اشتیاق من نگاه میکرد لبخندی زدم و به سمت گل های رز سمت راست رفتم و جواب دادم:
-برام جالب بود،تا حالا شبیه شو ندیده بودم،دست سازه؟
از پشت پیشخوان بیرون آمد و به دیوار کنارم تکیه داد و دست هایش را روی سینه اش جمع کرد. بدون نگاه کردن به صورتم ادامه داد:
-بله درست حدس زدین،کار داداش خدا بیامرزمه،با مس و هستهی خرما و اینجور چیزا درست شده.
لبخندی به صورت خسته اش زدم و شاخه های گل را در دستم جا به جا کردم تا خار هایش دست هایم را نبرد، جلوتر از خودش به سمت پیشخوان رفتم و گل هارا رویش گذاشتم و گفتم:
-خدا رحمتش کنه،خیلی با استعداد بودن. چند بدم خدمتتون؟
از کنارم رد شد و سرجای اولش رفت و مشغول کندن خار ها شد.
--------------------------
عطر دلانگیز گلهای در دستم و هوای بارانی،شدیدا حال دلم را خوب کرده بود. گویی که پنجم دی ماه نبود، سالگرد فوت عزیزترین هایم نبود.اصلا انگار خدا برای دل غمزدهی من، رحمتی فرستاده بود. به بهشت زهرا رسیدم و از میان انبوه جمعیت عبور کردم، از هر سمت صدای گریه و شیون و هق هق به گوشم میرسید. بغض خانه کردهی گلویم را پس زدم و به راهم ادامه دادم. انگار که قدم به قدم به قتلگاهم نزدیک میشدم. انبوهی از خاطرات در سرم چرخ میزد و نمیدانستم برای کدامش ناله کنم؟
برای کدامش هق هق کنم و به سر و سینهام بکوبم؟
صدای لالایی مادرم،نزدیک تر از همیشه به گوشم میرسید، انگار که او هم به هر طریقی میخواست دل آشوبم را آرام کند.
به خانه ی ابدیِ عزیزترین هایم رسیدم.
نفس کشیدن را فراموش میکنم، نگاهم روی اسم های حک شدهی روی سنگ ها می افتد و دیدم تار میشود. با درد، میان قبر مشترک پدر و مادرم و قبر کوچک برادرم مینشینم. بی توجه به بارش باران، بی توجه به خیس بودن زمین.
پلک هایم را تند تند به هم میزنم و هر بار، انبوهی از اشک روی صورتم جاری میشود.
با درد زمزمه میکنم: سلام قربونتون برم.
-----------------------
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. از زمانی که سوار اتوبوس شدم ذهنم درگیر حرف های زنعمو بود و من هم قادر به فراموش کردنشان نبودم. هزار فکر و خیال در سرم چرخ میزد. از ذوق زنعمو برای خواستگاری که شرایط خوبی داشت تا رضایت عمو برای ازدواجی که حتی چهرهی دامادش را یادم نبود. ناخواسته حتی از اسم شهاب هم متنفر شده بودم و این برایم عجیب بود و عجیب تر اینکه چرا آمده خواستگاری من؟ وقتی من چهره اش را به خاطر ندارم او چگونه به من توجه کرده و من را خواستگاری کرده است؟ سری تکان دادم و سعی کردم برای فرار از فکر های عجیب و غریب، دلم را به خواب بدهم. شاید ساعتی ذهنم آرام شد. شاید!
--------------------------
ساک دستی را در دستم جا به جا کردم تا سنگینی اش کمتر دستم را اذیت کند. به سمت آسانسور رفتم و سوار شدم؛ باز ذهن لجبازم پر کشید به خواستگاری پسری به نام شهاب که نه قیافه اش را یادم بود؛ نه حتی نام خانوادگی اش را.
اگر به گفته ی زنعمو، این پسر همه چیز تمام بود؛ چرا باید از من خوشش بیاید؟
دختری ریز نقش با پوستی گندمی و چشم و ابروی مشکی که در آستانه ی هجده سالگی، مهر شوم طلاق روی شناسنامه اش خورده بود. دختری که حتی خانواده هم ندارد. دختری که از عشوه و لوندی چیزی بلد نیست.
این دختری که من بودم؛ زیادی معمولی بود.
بعد از رسیدن به طبقه ی چهارم، از آسانسور پیاده شدم.
حدس میزدم این موقع شب گلاره خواب باشد. البته اگر امشب را هم به خانه ی دوستش نرفته باشد. گلاره از همان بچگی از تاریکی و تنهایی میترسید.
دسته کلیدم را از کیفم در آوردم و با کمترین صدای ممکن، در ورودی را باز کردم.
با نگاه به چراغ های خاموش خانه، حدسم مبنی بر نبودن گلاره درست در آمد.
فوبیای تاریکی داشت و حتی موقع خواب هم باید اندک نوری دور و برش باشد.
آرام به سمت قسمتی که حدس می زدم کلید لامپ هال باشد، قدم برداشتم.
بعد از روشن کردن چراغ هال، نگاهی به خانه ی نقلی این روزهایمان کردم.
با لبخند نگاهی به جزوه ها و کتاب های جور واجور اطرافم انداختم و سری تکان دادم.
این دختر هیچ وقت منظم نمی شد!
به طرف آشپزخانه ی نقلی خانه رفتم تا کمی آب بخورم، وضعیت آشپزخانه هم تعریفی نداشت. روی کانتر، در سینک، حتی روی گاز هم آثاری از غذاهای بیرون دیده میشد.
بیخیال نگاه کردن به اطرافم شدم و دنبال لیوان تمیزی در کابینت گشتم تا کمی آب بخورم.
بعد از برداشتن لیوان، کمی آب خوردم و به طرف ورودی خانه رفتم تا بعد از برداشتن ساک، به اتاقم بروم و بخوابم. دیدن خانه آن هم با این وضعیت، اعصاب نداشته ام را متشنج تر می کرد.
وارد تنها اتاق خانه شدم که در نگاه اول، نامرتبی تخت دو نفرهی مشترکم با گلاره در چشم بود.
پوفی کردم و به اطراف نگاهی انداختم، خانه هیچ شباهتی با خانه ی چهار روز پیش نداشت!
روی صندلی و میز آرایش، انبوهی از لباس های گلاره دیده می شد، واقعا در عرض چهار روز چه طور توانسته بود این حجم از کثیفی را بار بیاورد؟!
سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و مشغول عوض کردن لباس هایم شدم تا زودتر بخوابم. کش موهایم را باز کردم و مشغول بافتن شدم، موی بلند حتی موقع خواب هم دردسر داشت. اصلا دلم نمیخواست بین خوابم هربار بلند شوم و موهایم را از بین دست و پایم جمع کنم.
So6
۳۹ ساله 00عالی بود
۳ ماه پیشسلطان غم
00در یک کلام عالی
۴ ماه پیشنرگس
00فوق العاده مسخره و آبکی بود انگار ی دختر سیزده ساله نوشته بود رمانو حیف وقت با ارزشم ک برا این رمان گذاشتم گول نظرات خوردم
۵ ماه پیشبرزه
00خوب بود.
۵ ماه پیش/:
121با خوندن خلاصه رمان اولین کاری که کردم تو گوگل سرچ کردن چشم نقره ای بود...😐😹:///
۳ سال پیش
10😂😂😂
۳ سال پیشAni
۱۶ ساله 00واییی دقیقا🤣🤦🏻 ♀️
۲ سال پیشطنین
00حققق🤣🤣
۶ ماه پیشندارضایی
۴۶ ساله 00عالی بود
۹ ماه پیشالهه احمدی
۲۷ ساله 20عالی بود،ممنون از نویسنده ی عزیز
۱۲ ماه پیشزی زی
00به دل من نشست هیچ هیجانی نداشت خیلی اروم وبی محتوا پیش میرفت
۱۲ ماه پیشمریم
20خوب بود اگه احسان کم میگفت یاعلی
۱ سال پیشزهرا
۲۱ ساله 20خوب بود
۱ سال پیشدختی هشتادی
10یکم از اول یکمم از آخر خوندم و کاملا فهمیدم ماجرا از چه قرار و این کار رو کردم بخاطر اینکه فکر میکردم خیلی داره کشش میده 😁😂😑
۱ سال پیشزهرا
۲۰ ساله 30به شدت به شدت به شدت قشنگ و قلم رون ک زیبا توصیه میکنم
۱ سال پیشماهورا
۲۷ ساله 50دوست نداشتم بالاخره احسان متاهل بود. اینجور عشقی که میدونی طرفت متاهله بیشتر هوسه عشق مقدسه
۲ سال پیشحمیده
۳۶ ساله 01عالی بود.دوسش داشتم.
۲ سال پیش
الهام
۲۷ ساله 00رمان قشنگی بود قلم خوبی هم داشت فقط تنها مشکلش این بود که زیاد هیجانی نداشت وبه نظر من که یه مادرهم هستم هیچ مادری نمیتونه اینقد راحت بچشو بذاره وبره