رمان قانون شکنی به قلم طاهره.الف
دو تا مرد و یه دخترِ قانون شکن…
یه زن که توی بی عدالتی و قانون شکنی می سوزه…
یک زن و یک مرد که مادر و پدرِ بازی های بچگیِ همدیگه بودن!
و مردی که اشتباه و قانون شکنی می کنه ولی “مَــــــرد” هست و پای اشتباهش می مونه!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۵ دقیقه
به راست می غلتد و دستش را زیر سرش ستون می کند و نیشخند می زند: آسه آسه!
خاله آمنه واکر به دست، به سختی از اتاق بیرون می آید.
پریزاد با دیدن او لبخند مهربانی می زند: سلام خاله
خاله آمنه هم لبخندِ مهربانی می زند و مثلِ همیشه آرام جوابش را می دهد: سلام پری جان
مصطفی هر دو دستش را درونِ جیب های گرمکن ورزشی اش فرو برده و همانطور که به سمت آشپزخانه می رود، می گوید: مامانی میموندی توی اتاق...الان باید پماد بزنم به پَر و پات
پریزاد به سمتِ خاله آمنه می رود و همانطور صدایش را کمی بلند می کند و مصطفی را خطاب قرار می دهد: پسرم وقتی اینو میگی اول باید بیای مامانتو کمک کنی بره توو اتاق
پریزاد زیرِ ب*غ*ل و پهلوی خاله آمنه را می گیرد و به او در چرخیدن به سمت اتاق کمک می کند و مصطفی در حال ناخونک زدن به دلمه ی برگ مو، با صدای بلند می گوید: دیگه ببخشید مامان پری!
پریزاد می خندد و سرش را به طرفین تکان می دهد. به خاله آمنه کمک می کند تا روی تخت بنشیند. پیرزن را فشارِ خون و مرگ شوهرش و سکته ی بعد از آن، به این روز درآورده است.
خاله آمنه بالشت را به تاجِ تخت تکیه می دهد و پریزاد واکر را کنارِ دیوار می گذارد: ببخش پری جان که این همه به تو و مادرت زحمت میدم
آهی از عمقِ دل می کشد و چشمانش پر آب می شوند و پریزاد اخمِ تصنعی ای می کند: وای! چه قدرم که شما زحمت میدی به ما! والا ما رو از اداره ی امور مملکت انداختی! خاله چه زحمتی آخه؟! هِی زحمت، زحمت! به خدا خاله یه بار دیگه بگی زحمت میدم بهتون دیگه باهات حرف نمیزنم
خاله آمنه آرام و غمگین می خندد و پریزاد "با اجازه"ای می گوید و از اتاق بیرون می رود. راهش را به سمتِ چپ و راهرو کج می کند و چادرش را که روی شانه هایش افتاده بود را روی سرش باز می گرداند. پنج پله ی راهرو را بالا می رود و پشتِ درِ اتاق مرتضی می ایستد و چند ضربه به در می زند اما جوابی نمی شنود.
مصطفی پماد به دست، در آستانه ی در اتاق مادرش ایستاده و با شیطنت می گوید: برو توو نترس پیژامه پاشه!
پریزاد لبش را می گزد و خنده اش را مهار می کند: بی ادب!
مصطفی ابرو هایش را بالا می اندازد و داخل اتاق می رود. پریزاد هم نفسش را پرفشار بیرون می فرستد و در اتاق را باز می کند و اول سرش را داخل می برد. چشم در اتاق می چرخاند و مرتضی را می بیند که هدفون روی گوشش است و در حالِ تایپِ چیزی است. چشم در حدقه می چرخاند و وارد اتاق می شود و در را می بندد. پشتِ سرِ او قرار می گیرد و نگاهی به صفحه ی مانیتور می اندازد. سرش را به تأسف تکان می دهد و هدفون را از رویِ گوشِ او برداشته و روی گوشِ خودش می گذارد. مرتضی هول شده و به سرعت برمی گردد و با دیدن پریزاد اخم می کند و سعی می کند هدفون را از او پس بگیرد. پریزاد اخم می کند و سرش را عقب می کشد و سعی می کند حواسش را به آهنگِ در حال پخش جمع کند.
»سلام روزای تلخِ من
هنوزم دوستِش دارم...
هدفون را به شدت روی میز پرت می کند و به مرتضی می توپد: این چیه گوش میدی؟!
مرتضی هم کم نیاورده و با عصبانیت می گوید: تو توی اتاق من چی کار میکنی؟!
پریزاد نفسِ عمیقی می کشد و سعی می کند عصبانیتش را کنترل کند: باهات کار دارم...ولی اول بگو چرا این آهنگو گوش میدادی؟!
مرتضی هیچ نمی گوید. چند لحظه مکث می کند و سپس کلافه و عصبی از روی صندلی بلند می شود و به کنار پنجره می رود. به حیاطِ خزان زده و تاریک خیره می شود و کفِ دستانش را رویِ طاقچه ی سرد و مَیَعان زده یِ مرمرِ پنجره می گذارد. پریزاد سرش را به شدت به طرفین تکان می دهد و به کنار او می آید.
سعی می کند آرام باشد: مرتضی...آقا مرتضی...اخوی...برادر...زهرا تموم شد! زهرا یه دختری بود که تو دوستش داشتی و خیال ازدواج باهاش رو داشتی ولی چون پولدار بود و پر توقع نمیتونستی باهاش بسازی، پس تموم شد! مرتضی برای چیزی که تموم شده این قدر خودتو اذیت نکن!
مرتضی آهِ عمیقی می کشد و پر درد می گوید: دوسش نداشتم عاشقش بودم...پری عشق فقط یه بار اتفاق میوفته و من نمیتونم تمومش کنم دیگه...این عشقِ لعنتی تموم شدنی نیست
پریزاد دستش را روی سرش می گذارد و لبش را به دندان می گیرد. مرتضی برمی گردد و دوباره روی صندلی جا می گیرد. نیم خیز می شود و آرنج هایش را روی پاهایش می گذارد و انگشتانش را در مو هایش فرومی برد.
پریزاد پائینِ پای او می نشیند و سعی می کند صورتش را ببیند: مرتضی این دروغ رو باور نکن که عشق فقط یه بار اتفاق میوفته...تو عاشقِ مادرت نیستی؟! هستی و در همون حالم عاشقِ برادرتی و همونجورم که عاشقِ برادرتی عاشقِ بابای خدا بیامرزت بودی...اگه قرار بود عشق فقط یه بار اتفاق بیوفته که تو نمیتونستی عاشقِ آدمای اطرافت و اعضای خونواده ت باشی
مرتضی نفسِ عمیقی می کشد و دست به سینه می شود: این عشق فرق داره...تو...تو نمیفهمی
پریزاد چشم در حدقه می چرخاند: مرتضی این عشق چه فرقی داره؟! آره وقتی آدم عاشقِ یه نفر میشه دیگه ممکنه نتونه فراموشش کنه ولی این دلیل نمیشه که نتونه تحمل کنه و یا نتونه دوباره عاشق بشه...تو مگه عاشقِ عمو حمید نبودی؟! وقتی فوت شد چی کار کردی؟! صبوری! هنوزم عاشقشی ولی صبوری میکنی و نبودشو تحمل میکنی...بعد از عمو حمیدم دوباره عاشق شدی...عاشقِ کسی که وصله ت نبود...حالا هم باید صبوری کنی مرتضی...نه اینکه با گوش دادن به آهنگای غمگین و چه میدونم بیشتر فکر کردن به زهرا، خودتو اذیت کنی
مرتضی نفسِ عمیقی می کشد و سر تکان می دهد. پریزاد برمی خیزد و نگاهی به صفحه ی مانیتور می اندازد.
اخم می کند: این چه وضعه کد نوشتنه؟! چرا این قدر درهم نوشتیشون اخوی؟!
صفحه ی اچ تی ام ال را باز می کند و قالبِ باز شده در صفحه ی مرورگر را با فایلِ پی اس دیِ قالب مقایسه می کند.
هوفی می کشد و زیر لب غرولند می کند: مردم چه گ*ن*ا*هی کردن که قالبِ سایتشونو دادن یه عاشق طراحی کنه؟!!!
مرتضی می خندد و دستی به پلک هایش می کشد: بچه من خودم بهت یادم دادم واسه من ایراد گیری نکن!
پریزاد یکی از ابرو هایش را بالا می اندازد: ولی گمونم من دوباره باید بهت یاد بدم بابابزرگ که لازم نیست این همه کد رو واسه تعریفِ کلاس های مشابه توی سی اس اس تکرار کنی
مرتضی هوفی می کشد و با شَست و اشاره، پیشانی اش را ماساژ می کشد: بیخیال بعد درستش میکنم...بگو چی کارم داشتی؟!
پریزاد کفِ دستش را به پیشانی اش می کوبد: وای پاک یادم رفته بودا!
عالیه خانوم ضرباتِ منظمی به درِ اتاق می زند: ساناز...شام
ساناز سرفه ی خفه ای می کند تا گرفتگیِ صدایش آشکار نشود: گشنه م نیست مامان
اخمِ کمرنگی روی پیشانی عالیه خانوم ظاهر می شود و دستگیره ی در را چند بار پائین می کشد: ینی چی گشنه م نیست؟! درِ اتاقو چرا قفل کردی؟!
ساناز کلافه می گوید: مامان گیر نده...میخوام بخوابم
عالیه خانوم زیر لب غرولند می کند و از پله ها پائین می رود. ساناز پتو را روی سرش می کشد و به چپ می غلتد. سرش را به دیوار می چسباند و اشک می ریزد. باور نمی کند که زانیار چنین حرفی زده باشد. هنوز هم نامردیِ زانیار را باورش نمی شود. عصر که دوباره به رستوران برگشت کیفش آن جا نبود. با خود فکر می کند که لابد کیفش در دستِ زانیار است. از تصور اینکه برای پس گرفتنِ کیفش دوباره باید با آن نامرد روبه رو شود گریه اش شدت می گیرد.
*****
پریزاد روی طاقچه ی پنجره می نشیند و انگشتانش را دور بازویش حلقه می کند و مرتضی هوفی می کشد: بازم؟!
پریزاد سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد و مرتضی تکیه زده به طاقچه، دست به سینه می شود: ما رو باش دلمون خوشه بابا هامون نیستن حداقل حاجی هست...اونم که..
رو برمی گرداند و ادامه ی حرفش را با نفس عمیقی ناگفته رها می کند.
-حالا به جای غیبت و غرغر کردن یه فکری کن
مرتضی سر می چرخاند و به پریزاد چشم می دوزد: فکر نمیخواد که...مثه دو دفه ی پیش همون دیالوگا رو باید بهش بگیم دیگه
آرام و کوتاه می خندند.
پریزاد قیافه ی جدی و نگرانی به خود می گیرد: ولی فکر کنم ایندفه دیگه به حرفِ ما هم گوش نده
مرتضی شانه ها و ابرو هایش را بالا می اندازد و لبش را کج می کند: حالا بمون اول حرف بزنیم...گوش میده ایشالا
پریزاد از روی طاقچه بلند می شود و چند قدم جلو می رود و گویی چیزی یادش آمده باشد می چرخد و رو به مرتضی می گوید: راستی کِی باهاش حرف بزنیم؟!
مرتضی چشم در حدقه می چرخاند و کمی مکث می کند: فردا بعد از شام
پریزاد سر تکان می دهد و عقب عقب به سمت در اتاق می رود: خب من برم...خداحافظ
مرتضی تنها سرش را برای خداحافظی تکان می دهد و پریزاد روی پنجه ی پا می چرخد و از اتاق بیرون می رود.
*****
زانیار چنگال را درون رشته های ماکارونی فرومی برد و می پیچاند. نگاهش که ناخودآگاه به گوشی اش دوخته می شود، فکری به سرش می زند. گوشی را از روی اُپن چنگ می زند و شماره ی ساناز را می گیرد.
بعد از دو بوق، صدای پریزاد در گوشی می پیچد: الو!
زانیار لبخندِ کجی می زند و به پشتی صندلی تکیه می دهد: سلام
پریزاد نخ را چند بار دور دستش می پیچد و جمع می کند و روی قفل دروازه آویزانش می کند: سلام...بفرمائید
زانیار زبانش را به گوشه ی لبش می کشد: خانوم یه آدرس بهت میدم فردا کیف رو بیار تحویل بده
دلوان
۴۰ ساله 00یه رمان بهم ریخته که ارزش خوندن نداره