رمان قانون شکنی به قلم طاهره.الف
دو تا مرد و یه دخترِ قانون شکن… یه زن که توی بی عدالتی و قانون شکنی می سوزه… یک زن و یک مرد که مادر و پدرِ بازی های بچگیِ همدیگه بودن! و مردی که اشتباه و قانون شکنی می کنه ولی “مَــــــرد” هست و پای اشتباهش می مونه!
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۵ دقیقه
طراحی و صفحه آرایی: رمان فوریو
ژانر : #عاشقانه
خلاصه :
دو تا مرد و یه دخترِ قانون شکن…
یه زن که توی بی عدالتی و قانون شکنی می سوزه…
یک زن و یک مرد که مادر و پدرِ بازی های بچگیِ همدیگه بودن!
و مردی که اشتباه و قانون شکنی می کنه ولی “مَــــــرد” هست و پای اشتباهش می مونه!
فصل اول
کاغذ های روی میز را کنار می زند تا گوشی اش را که در حال زنگ خوردن است، پیدا کند: وای فروغی اگه این وضعیتِ میزمو ببینه اخراجم میکنه...منشیَم این همه بی نظم؟!
گوشی را چنگ می زند و تماس را وصل می کند و گوشی را بین شانه و گوشش جای می دهد و مشغولِ مرتب کردن کاغذ ها می شود: الو پری
دسته ای از کاغذ ها را درونِ پوشه ی صورتی رنگ جای می دهد: الو مُری
دست در جیب، نچی می کند: اَاَاَاَه!
پوشه را کنار می گذارد و زونکنی را باز می کند و لبخندِ عمیقی می زند: اااااا!
سر تکان می دهد و هوفی می کشد: خیلی خب بابا...الو پریزاد!
از بین کاغذ ها دنبالِ، فیشی می گردد تا درون زونکن بگذارد: الان میام مرتضی...پنج دقه بمونی اومدم
مرتضی ابرو هایش را بالا می فرستد و به دیوار تکیه می زند: باش...منتظرم
پریزاد گوشی را قطع می کند و آن را درون جیبش می گذارد. به سرعت مشغولِ مرتب کردنِ کاغذ ها می شود.
*****
-سانی...سانی...ســــــــــــا نی
بالشت را از زیر سرش برمی دارد و به سمت او پرتاب می کند و می توپد: اَاَاَاَه! سانی و کوفت...سانی و درد...سانی و مرض...چته سرِ صُبی؟! خروسِ بی محل!
سینا بالشت را به شدت به سمتِ او پرت می کند که باعث می شود مانند فنر از جا بجهد!
لبخندِ دندان نمایی می زند و با بی قیدی می گوید: کلاسِ ساعتِ دهِت تموم شد گفتم بیام دیگه از اون خوابِ خرسی بیدارت کنم
با خنده از اتاق بیرون می رود. ساناز کمی منگ به اطرافِ اتاق چشم می دوزد و سعی می کند حرفِ او را تحلیل کند. نگاهش را پیِ ساعت، که روی میزِ تحریر است می فرستد. چشمانش را ریز می کند تا از آن فاصله بتواند ببیند.
پتو را به شدت کنار می زند و مانندِ مرغِ سر کنده شروع به بالا و پائین پریدن می کند: وای ساعت نُه و نیم شد...ای وای دیر شد...خُدّام حذفم میکنه...ای خدا!
ندایی درونی او را وادار به ایستادن می کند: «چیه عین مرغِ در حال آموزش پرواز هی پر پر میزنی؟! آروم بگیر و فکر کن!»
چشمانش را می بندد و نوک انگشت های شَست و اشاره ی دستانش را به هم می چسباند و دستانش را هماهنگ با دَم و بازدم های عمیق، پائین و بالا می برد. بعد از ده نفسِ عمیق، هوا را پر فشار بیرون می فرستد و چشمانش را باز می کند و در اتاقِ بزرگش می چرخاند!
لب تَر می کند: اول باید برم دستشوئی...صبحونه که نمیرسم بخورم پس بعدِ دستشوئی آماده میشم برای رفتن!
لبخندِ پهنی می زند و به سمتِ دستشوئی به راه می افتد.
*****
از درونِ آینه ی جیبی اش، نگاهی به خود می اندازد و مقنعه اش را مرتب می کند و مو های بیرون زده را داخل می فرستد. آینه را درون کیفش می گذارد و نگاهی به میزش می اندازد. با اطمینان به اینکه همه چیز مرتب است، زونکنی را برداشته و به سمتِ اتاقِ رئیس حرکت می کند. در می زند و "بفرمائید" فروغی را که می شنود، دستگیره ی در را پائین می کشد و آرام و موقر واردِ اتاق می شود.
-با اجازه
فروغی لبخندِ مهربانی می زند: بفرمائید خانوم
نزدیک می رود و زونکن را روی میز می گذارد: این قراردادِ شرکت آقای محبی...ساعتِ یازدهِ امروزم با ایشون قرارِ ملاقات دارید...با اجازه تون من دیگه باید برم
فروغی نگاهی به درون زونکن می اندازد و سر تکان می دهد: ممنون...خسته نباشید...میتونید برید
لبخند می زند: با اجازه
فروغی هم لبخند زده و سر تکان می دهد. از اتاق بیرون می آید. پالتویش را به تن می کند و کیفش را برمی دارد و به سمت آسانسور پا تند می کند.
*****
لب هایش را روی هم می فِشُرَد و صورتِ تازه آرایش شده اش را درون آینه برانداز می کند. لبخندِ رضایتمندی می زند و رژِ لبش را درونِ کیفش می اندازد. نگاهِ دیگری در آینه به خود می اندازد و مو های از مقنعه بیرون زده اش را مرتب می کند. کیفش را از روی میز توالت چنگ زده و به سرعت از اتاق خارج می شود. پله ها را دو تا یکی می کند و "سلام و خداحافظ" بلندی می گوید. به کنار جاکفشی می رود.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمده و سری به تأسف تکان می دهد: بدونِ صبحانه؟!
مادرش را کوتاه در آغوش می گیرد: فقط ده دقه وقت دارم مامانی...امروز اگه نرم استاد حذفم میکنه
سینا در حالِ پائین آمدن از پله ها، با نیشخند می گوید: بپا وقتی گاز میدی ماشینو به جایی نکوبونی
اخم می کند و می توپد: تو نگران نباش سی و نُه جان!
این را می گوید و سوئیچش را از روی آویزِ کنار در چنگ می زند و در مقابلِ نگاه متحیرِ مادرش و نیشخندِ برادرش از خانه بیرون می رود.
-مرتضی؟!
مرتضی از افکارش بیرون می آید و نگاه گذرایی به پریزاد می اندازد: هوم؟!
پریزاد دم عمیقی می گیرد: توو لَکی اخوی؟! حرفِ جدی دارم باهات
مرتضی می ایستد و پرسشگر نگاهش می کند: چه حرفی؟!
پریزاد لبخندِ محوی می زند و همانطور که گام هایش را تندتر می کند، می گوید: حواست به مصطفی و مریم هست؟!
ابرو های مرتضی بالا می روند و بهت زده می پرسد: منظور؟!
پریزاد می ایستد و مرتضی هم به تبع او می ایستد: ببین اینا دچار تبِ تندِ نوجوونی شدن...از این عشقای یه ساعته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان مرتضی گرد می شود و بعد از مکث کوتاهی می خندد: چی میگی تو؟! و سرش را تکان می دهد و دوباره شروع به قدم زدن می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نفسش را پر فشار بیرون می دهد و با یک گامِ بلند با او هم قدم می شود: به جانِ تو راست میگم مرتضی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی می ایستد و با شک می پرسد: پری جدی میگی دیگه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد هوفی می کشد و روبه روی او می ایستد و کلافه می گوید: آره آره آره...بابا دروغم چیه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی ناباورانه و با لبخندِ عصبی ای می گوید: نه امکان نداره...اشتباه میکنی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را به چشمان پریزاد می دوزد و با لحن مطمئنی ادامه می دهد: بابا این دو تا از دو/سه سالگی با هم همبازی بودن امکان نداره اینی که میگی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد چشم در حدقه می چرخاند و دست به سینه می شود: اتفاقاً این خودش یکی از دلایلِ اصلیِ این احساس زود گذرشونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی دستانش را تکان می دهد و سعی می کند او را قانع کند: نه ببین...خب...خب منظورم اینه که ما هم از هشت/ده سالگی همبازی بودیم چه طور درگیر چنین چیزی نشدیم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سرش را تکان می دهد و با انگشتِ اشاره پیشانی اش را ماساژ می دهد: مرتضی...آقا مرتضی ما دقیقاً کِی وقت داشتیم اصن به این چیزا فکر کنیم؟! من به سنِ مریم که بودم، هیجده سالم که بود عینِ چی داشتم درس میخوندم تا کنکور قبول بشم و جوابِ زحماتِ مامانمو با یه کاره ای شدن بدم...از دو سال پیشم که دارم کار میکنم توو شرکت عمو فروغی...تو هم که از هیجده سالگی داری کار میکنی تا جای بابای خدا بیامرزت رو برای خاله آمنه و مصطفی پر کنی...مرتضی ما زود یتیم شدیم و زود درگیریامون زیاد شد ولی مصطفی و مریم که مثه ما درگیری ندارن...مصطفی دلش به داشتنِ داداشی مثل تو قرصه و مریمَم که همه ی خونواده ش سُر و مُر و گنده ن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی سرش را تکان می دهد و م*س*تأصل می نالد: باورم...باورم نمیشه...ما...ما چهار تا همیشه خواهر و برادر بودیم نه بیشتر...باورم نمیشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبخند می زند و مهربان می گوید: اونا نوجوونن مرتضی...این عشقِ الکیِ یه ساعته طبیعتِ سنشونه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش غمگین می شود و تلخ ادامه می دهد: ما زود بزرگ شدیم...وگرنه شاید ما هم درگیر این نوع حس میشدیم...ما خیلی زود بزرگ شدیم مرتضی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لبش را به دندان می گیرد و آرام می پرسد: مطمئنی اشتباه نمیکنی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد پلک روی هم می گذارد و کف دستش را جلو می آورد: مرتضی شما ها برای من عینِ این کف دستین...تمام خطوطِ مغزتونو از حفظم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی نفس عمیقی می کشد و نگاه و چهره اش نگران می شود: حالا چی کار کنیم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبخندِ عمیقی می زند و به او پشت می کند و به راه می افتد و مرتضی هم با او هم قدم می شود: ببین اینجور حسا زود از بین میرن...یه کم که از هم دور باشن، حله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی یکی از ابرو هایش را بالا می فرستد و تک خنده ای می کند: چی میگی پری؟!...ما دروازه ی خونه مونو باز کنیم چشم توو چشم میشیم باهاشون اونوقت تو میگی از هم دور باشن؟! چه طوری آخه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد شانه بالا می اندازد: خب پس باید باهاشون حرف بزنیم...مریم با تو، مصطفی هم با من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی دست به سینه می شود: روو چه حسابی اینجوری تقسیم بندی کردی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد می خندد و با شیطنت می گوید: روو حسابه قطبای آهنربا...غیرهمناما همدیگه رو جذب میکنن و همناما همدیگه رو دفع میکنن...من اگه با مصطفی حرف بزنم چون فاصله م باهاش بیشتره حرفام رو میذاره به حسابِ بزرگتری ولی تو اگه باهاش حرف بزنی چون داداششی حرفاتو میذاره به حساب گیرِ الکی دادن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لبخند عمیقی می زند: تو جای حسابداری باید میرفتی روانشناسیِ بالینی یا چه میدونم مددکاری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سرفه ای می کند و مغرورانه می گوید: ما اینیم دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوتاه می خندند و در سکوت قدم می زنند. سوزِ پائیزی نوک بینیشان را سرخ می کند. صدای بوقِ ماشین ها و رفت و آمدِ مردم در خیابان و پیاده رو، سکوتِ پائیز را بر هم می زند. بویِ سوسیسِ در بر گرفته شده با نانِ باگت، عطرِ برگ های پائیزیِ پایِ تک و توک درختانِ کنار خیابان را می بلعد و اشتها را تحریک می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی آرام و غمگین زمزمه می کند: اگه عشقشون الکی نباشه چی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نفسِ عمیقی می کشد و لبخند می زند: باهاشون حرف میزنیم و یه مدت مراقبشون میمونیم...اگه مطمئن شدیم عشقشون واقعیه حمایتشون میکنیم و صبر میکنیم تا بزرگتر شن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لبخند می زند و سر تکان می دهد. سرش را پائین می اندازد و عمیقاً به فکر فرومی رود. پریزاد نیم نگاهی به او می اندازد. حالش را می فهمد: «کاش کاری از دستم برمیومد تا برات انجام بدم اخوی!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدم جلو می رود و به سمت مرتضی برمی گردد و همانطور که عقب عقب می رود با شیطنت می گوید: باز که رفتی توو هپروت مرتضی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی گویی نه صدایش را شنیده و نه او را دیده است، همچنان گام برمی دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد کمی خم می شود و دستش را جلوی صورتِ او تکان می دهد: الو! اخوی؟! با منی یا در یَمَنی برادر؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی سر بلند می کند و نگاهش به پشتِ سر پریزاد گره می خورد: بیا کنارم وایسا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد متعجب می پرسد: هوم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی اخم می کند. پیش رفته و آستینِ پالتوی پریزاد را می گیرد و دو قدم جلوتر از او می رود. پریزاد با دیدنِ پسرانِ جوانی که از سمتِ مقابل می آیند، لبش را به دندان می گیرد و آستینش را از دست مرتضی بیرون می کشد و پشت سر او حرکت می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر ها که می روند، پریزاد با دو قدم کنار مرتضی می رود و با شیطنت می گوید: ایول! انقده خوشم میاد رگِ غیرتت قلمبه میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی چشم غره ای به او می رود و با اخم تصنعی ای می گوید: بچه تو که جلوی پاتو نمیبینی واسه چی برمیگردی و عقب عقب میری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد چینی به بینی اش می دهد: ایــــــــش! بابابزرگ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی سرش را تکان می دهد و هیچ نمی گوید. همیشه همینطور بوده؛ این دخترک با تمامِ عقلش، از هشت سالگی هم سر به هوا و شوخ و شنگ بوده است و این را پدرِ بازی های بچگی خوب می داند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد و پا تند می کند: من ده و نیم با منصوری کلاس دارم...بدو اخوی! بدو که فقط ده دقه وقت دارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی هم پا تند می کند: تا ظهر کلاس داری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوهوم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لبخند عمیقی می زند و ابرو هایش را بالا می اندازد: پس ناهار مهمونِ من!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دستانش را به هم می کوبد و شادان می گوید: آخ جون، جوج!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لبخند دندان نمایی می زند و با شیطنت می گوید: نَــــــــــع! فلافِل!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی میز با انگشتِ اشاره اش خط های نامفهوم می کشد و با خود فکر می کند که مرتضی چه طور از حرف های استادشان سر درمی آورد؟! از ده کلمه ی استاد یکیشان را هم نمی فهمد! سرفه ی آشنایی می شنود. سر می چرخاند سمتِ مرتضی و سرش را به معنای "چیه؟!" تکان می دهد. مرتضی نگاهی به استاد می اندازد و سپس تکه کاغذی را به سمت او می گیرد. پریزاد دست دراز می کند و تکه کاغذ را سریعاً از دست او می قاپد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir: چرا اومدی اینجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفش را از کنار پایه ی صندلی برمی دارد و دست در آن فرومی برد و خودکاری بیرون می کشد: کلاس کنسل شد. منم حوصله نداشتم اومدم اینجا. بعدشم اومدم که یه وقت بعد کلاست از جوج دادن فرار نکنی اخوی!:)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به شکلکِ لبخندِ پایانِ نوشته اش می اندازد و ابرو هایش بالا می روند. نگاهش را در کلاس می چرخاند و کاغذ را به سمت مرتضی می گیرد. مرتضی نوشته های کاغذ را می خواند و نگاهِ بدجنسش را به او می دوزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد هم لبخند عمیقی می زند و لب می زند: جوج!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی ابرو هایش را به معنای "نه!" بالا می فرستد و با لبخندِ کجی، لب می زند: فلافِل!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سرش را به حالت قهر برمی گرداند و مرتضی سر به زیر می اندازد و لبش را از داخل به دندان می گیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی اش را از درون کیفش بیرون می کشد. دو پیام و پنج تماس از دست رفته از زانیار! لبخندِ پهنی می زند و گوشی را از حالت بی صدا خارج می کند. بعد از ظهر یک کلاس عمومیِ دیگر دارد، پس فعلاً بیکار است. روی اسم زانیار را لمس می کند و تماس وصل می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از یک بوق، زانیار گوشی را برمی دارد و ساناز دوباره لبخند می زند: الو عشقم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی خندد: سلام زانیار! کلاس داشتم...کاری داشتی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیاز دست در مو هایش فرومی برد و لبخندِ کجی می زند: میتونیم ناهارو با هم باشیم سانیِ من؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز ریز می خندد. او شاید زیادی از لحنِ نوازشگرِ زانیار خوشش می آید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوهوم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار چشم تنگ می کند: ایول! خیلی خوبه! خب پس توو رستوران می بینمت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز ابرو هایش را بالا می اندازد: اوکِی! بای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار لبخندِ عمیقی می زند: بای هانی! و تماس را قطع کرده و گوشی را روی میزش پرت می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز کیفش را از روی میز چنگ می زند و از سلف بیرون می رود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاسمِ ضربه ای به پشت مرتضی می زند: داشی! نگفته بودی زن گرفتیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سر به زیر، لب به دندان می گیرد و مرتضی اخم می کند: زن چیه؟!...خوبه پری رو میشناسیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاسم ابرو هایش را بالا می فرستد و لبخندِ پهنی می زند: شوخی کردم نمیخواد بزنی ما رو حالا!..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو رو به پریزاد ادامه می دهد: احوالِ خانومِ فرشته؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبخند می زند: خوبم آقا قاسم...ممنون...شما خوبین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاسم خودکارش را درونِ جیب کاپشنش جای می دهد و لبش را کج می کند: شکر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لبخندی حواله ی قاسم می کند: خب داداش! من امروز این پری خانوم رو ناهار مهمون کردم...تا کلاسِ بعد از ظهر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاسم ضربه ای به شانه ی او می زند: نوش جون..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به پریزاد با شیطنت ادامه می دهد: میگما به شما حسودیم میشه! والا یه مو از این خرس گنده کندن غنیمته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد می خندد و مرتضی اخم می کند: خرس خودتی، قطبی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاسم عقب عقب می رود و با شیطنت می گوید: باش! من قطبی تو گریزلی! به هر حال من خوشکلترم داشی! فعلاً! و دستش را به معنای خداحافظی بالا می آورد و از کلاس بیرون می رود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی و پریزاد هم از کلاسِ خالی شده، بیرون می روند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد، تسبیحش را می ب*و*سد و دورِ مُهر می گذارد. جانماز و چادرش را تا می کند و رویِ دراوِر می گذارد. زیپِ کیفِ زنانه ای را که امروز، در رستوران، کنارِ پایه ی صندلی پیدا کرده بود را باز می کند و در آن به دنبالِ گوشی ای که در هنگام نماز خواندنش زنگ می خورد، می گردد. گوشی را بیرون می کشد و دکمه ی روشنش را می فِشُرَد. صفحه اش روشن شده و صفحه کلیدی روی آن ظاهر می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد چشم در حدقه می چرخاند و لب هایش را روی هم می فِشُرَد: حالا رمزشو از کجا بیارم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوفی می کشد و گوشی را درونِ جیبِ تونیکش می گذارد و از اتاق بیرون می رود. صبورا خانوم، کنارِ درِ ورودی ایستاده است و مشغولِ جمع کردنِ گوشه های چادرش است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه کنار مادرش می رود و قابلمه ی روی زمین را می بیند: مامانی میری خونه ی خاله آمنه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش لبخندی می زند که چروک های ریزِ پای چشمش بیشتر به چشم می آیند: قبول باشه...آره...برم این دلمه ها رو بدم بهشون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کنار مادرش می گذرد و چادرِ گلدارش را از روی آویز برمی دارد: قبول حق مامانی...خودم میبرم...با مرتضی هم کار دارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش سر تکان می دهد و چادرش را از سرش برمی دارد: دستت درد نکنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبخندی نثارش می کند و گوشه های چادرش را زیرِ ب*غ*لش جمع می کند و قابلمه را از روی زمین برمی دارد. از خانه خارج می شود و سرمای هوا، بینی اش را می سوزاند. از حیاطِ خزان زده می گذرد و دروازه را نیمه باز می گذارد. با چند قدم پشتِ دروازه ی خانه ی خاله آمنه می رسد. دستش به سمتِ زنگ می رود اما با دیدنِ نخِ آویزان، رویِ میخِ کنار دروازه، هوفی می کشد. نخ را می کشد و دروازه باز می شود. واردِ حیاط می شود. پله های ورودی را بالا می رود و چند تقه به در می زند. بعد از چند لحظه، در باز می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی نگاهی به پریزاد و نگاه دیگری به قابلمه ی در دستش می اندازد و لبخند عمیقی می زند: سلام آبجی پری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دمپایی هایش را درمی آورد و همانطور که وارد خانه می شود جواب او را می دهد: سلام اخوی...صد دفه نگفتم شبا این نخِ دروازه رو جمع کنین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی می خندد و با بیخیالی می گوید: بیخیالِ مامان بازی!..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ابرو به قابلمه اشاره می کند و لبخند دندان نمایی می زند: چیه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سر تکان می دهد و دم عمیقی می گیرد: دلمه...این اخوی مرتضی کوش؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی شانه هایش را بالا می اندازد: تا چند دقیقه پیش که داشت نماز میخوند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد "اوهوم"ـی می گوید و به آشپزخانه می رود. قابلمه را روی اجاق می گذارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار گوشی را از درون جیبش بیرون می کشد و باز هم شماره ی ساناز را می گیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از سه بوق، تماس وصل می شود: الو سانی؟!...بـِ..ببین قطع نکن...قطع نکن تا برات توضیح بدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد کمی مکث می کند و آب دهانش را قورت می دهد: الو ببخشید آقا شما صاحبِ این گوشی رو میشناسین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیاز ابرو هایش را بالا می اندازد و دست به پشت گردنش می گیرد: ببخشید خانوم شما؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دم عمیقی می گیرد: ببینین آقا من امروز توی رستوران یه کیف زنونه پیدا کردم که انگار کسی کنار پایه ی صندلی جا گذاشته بودش...حالا شما اگه میدونین این کیف مالِ کیه لطفاً یه آدرسی یا شماره ی دیگه ای از ایشون بدین تا من کیف رو به صاحبش تحویل بدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار لبش را به دندان می گیرد: خانوم من به صاحبش خبر میدم بعد زنگ میزنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد در همان حال که از آشپزخانه خارج می شود، می گوید: باشه پس من منتظر تماستون می مونم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار گوشی را از گوشش فاصله می دهد و بی حوصله می گوید: باشه...بای! و بدونِ اینکه منتظر جواب بماند تماس را قطع می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نگاهی به صفحه ی خاموش شده ی گوشی انداخته و شانه هایش را بالا می اندازد. زانیار گوشی را روی پاتختی می اندازد و خودش را روی تخت رها می کند. طاق باز می خوابد و دستانش را قلاب شده در هم، روی چشمانش می گذارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندِ محوی می زند و با خود زمزمه می کند: دختره ی بی جنبه! سرِ قهر با من کیفشو جا میذاره! حالا آسه آسه سانی خانوم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه راست می غلتد و دستش را زیر سرش ستون می کند و نیشخند می زند: آسه آسه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله آمنه واکر به دست، به سختی از اتاق بیرون می آید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد با دیدن او لبخند مهربانی می زند: سلام خاله
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله آمنه هم لبخندِ مهربانی می زند و مثلِ همیشه آرام جوابش را می دهد: سلام پری جان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی هر دو دستش را درونِ جیب های گرمکن ورزشی اش فرو برده و همانطور که به سمت آشپزخانه می رود، می گوید: مامانی میموندی توی اتاق...الان باید پماد بزنم به پَر و پات
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد به سمتِ خاله آمنه می رود و همانطور صدایش را کمی بلند می کند و مصطفی را خطاب قرار می دهد: پسرم وقتی اینو میگی اول باید بیای مامانتو کمک کنی بره توو اتاق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد زیرِ ب*غ*ل و پهلوی خاله آمنه را می گیرد و به او در چرخیدن به سمت اتاق کمک می کند و مصطفی در حال ناخونک زدن به دلمه ی برگ مو، با صدای بلند می گوید: دیگه ببخشید مامان پری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد می خندد و سرش را به طرفین تکان می دهد. به خاله آمنه کمک می کند تا روی تخت بنشیند. پیرزن را فشارِ خون و مرگ شوهرش و سکته ی بعد از آن، به این روز درآورده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله آمنه بالشت را به تاجِ تخت تکیه می دهد و پریزاد واکر را کنارِ دیوار می گذارد: ببخش پری جان که این همه به تو و مادرت زحمت میدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی از عمقِ دل می کشد و چشمانش پر آب می شوند و پریزاد اخمِ تصنعی ای می کند: وای! چه قدرم که شما زحمت میدی به ما! والا ما رو از اداره ی امور مملکت انداختی! خاله چه زحمتی آخه؟! هِی زحمت، زحمت! به خدا خاله یه بار دیگه بگی زحمت میدم بهتون دیگه باهات حرف نمیزنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله آمنه آرام و غمگین می خندد و پریزاد "با اجازه"ای می گوید و از اتاق بیرون می رود. راهش را به سمتِ چپ و راهرو کج می کند و چادرش را که روی شانه هایش افتاده بود را روی سرش باز می گرداند. پنج پله ی راهرو را بالا می رود و پشتِ درِ اتاق مرتضی می ایستد و چند ضربه به در می زند اما جوابی نمی شنود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی پماد به دست، در آستانه ی در اتاق مادرش ایستاده و با شیطنت می گوید: برو توو نترس پیژامه پاشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبش را می گزد و خنده اش را مهار می کند: بی ادب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی ابرو هایش را بالا می اندازد و داخل اتاق می رود. پریزاد هم نفسش را پرفشار بیرون می فرستد و در اتاق را باز می کند و اول سرش را داخل می برد. چشم در اتاق می چرخاند و مرتضی را می بیند که هدفون روی گوشش است و در حالِ تایپِ چیزی است. چشم در حدقه می چرخاند و وارد اتاق می شود و در را می بندد. پشتِ سرِ او قرار می گیرد و نگاهی به صفحه ی مانیتور می اندازد. سرش را به تأسف تکان می دهد و هدفون را از رویِ گوشِ او برداشته و روی گوشِ خودش می گذارد. مرتضی هول شده و به سرعت برمی گردد و با دیدن پریزاد اخم می کند و سعی می کند هدفون را از او پس بگیرد. پریزاد اخم می کند و سرش را عقب می کشد و سعی می کند حواسش را به آهنگِ در حال پخش جمع کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»سلام روزای تلخِ من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوزم دوستِش دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدفون را به شدت روی میز پرت می کند و به مرتضی می توپد: این چیه گوش میدی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی هم کم نیاورده و با عصبانیت می گوید: تو توی اتاق من چی کار میکنی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نفسِ عمیقی می کشد و سعی می کند عصبانیتش را کنترل کند: باهات کار دارم...ولی اول بگو چرا این آهنگو گوش میدادی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی هیچ نمی گوید. چند لحظه مکث می کند و سپس کلافه و عصبی از روی صندلی بلند می شود و به کنار پنجره می رود. به حیاطِ خزان زده و تاریک خیره می شود و کفِ دستانش را رویِ طاقچه ی سرد و مَیَعان زده یِ مرمرِ پنجره می گذارد. پریزاد سرش را به شدت به طرفین تکان می دهد و به کنار او می آید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی می کند آرام باشد: مرتضی...آقا مرتضی...اخوی...برادر...زهرا تموم شد! زهرا یه دختری بود که تو دوستش داشتی و خیال ازدواج باهاش رو داشتی ولی چون پولدار بود و پر توقع نمیتونستی باهاش بسازی، پس تموم شد! مرتضی برای چیزی که تموم شده این قدر خودتو اذیت نکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی آهِ عمیقی می کشد و پر درد می گوید: دوسش نداشتم عاشقش بودم...پری عشق فقط یه بار اتفاق میوفته و من نمیتونم تمومش کنم دیگه...این عشقِ لعنتی تموم شدنی نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دستش را روی سرش می گذارد و لبش را به دندان می گیرد. مرتضی برمی گردد و دوباره روی صندلی جا می گیرد. نیم خیز می شود و آرنج هایش را روی پاهایش می گذارد و انگشتانش را در مو هایش فرومی برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد پائینِ پای او می نشیند و سعی می کند صورتش را ببیند: مرتضی این دروغ رو باور نکن که عشق فقط یه بار اتفاق میوفته...تو عاشقِ مادرت نیستی؟! هستی و در همون حالم عاشقِ برادرتی و همونجورم که عاشقِ برادرتی عاشقِ بابای خدا بیامرزت بودی...اگه قرار بود عشق فقط یه بار اتفاق بیوفته که تو نمیتونستی عاشقِ آدمای اطرافت و اعضای خونواده ت باشی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی نفسِ عمیقی می کشد و دست به سینه می شود: این عشق فرق داره...تو...تو نمیفهمی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد چشم در حدقه می چرخاند: مرتضی این عشق چه فرقی داره؟! آره وقتی آدم عاشقِ یه نفر میشه دیگه ممکنه نتونه فراموشش کنه ولی این دلیل نمیشه که نتونه تحمل کنه و یا نتونه دوباره عاشق بشه...تو مگه عاشقِ عمو حمید نبودی؟! وقتی فوت شد چی کار کردی؟! صبوری! هنوزم عاشقشی ولی صبوری میکنی و نبودشو تحمل میکنی...بعد از عمو حمیدم دوباره عاشق شدی...عاشقِ کسی که وصله ت نبود...حالا هم باید صبوری کنی مرتضی...نه اینکه با گوش دادن به آهنگای غمگین و چه میدونم بیشتر فکر کردن به زهرا، خودتو اذیت کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی نفسِ عمیقی می کشد و سر تکان می دهد. پریزاد برمی خیزد و نگاهی به صفحه ی مانیتور می اندازد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم می کند: این چه وضعه کد نوشتنه؟! چرا این قدر درهم نوشتیشون اخوی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصفحه ی اچ تی ام ال را باز می کند و قالبِ باز شده در صفحه ی مرورگر را با فایلِ پی اس دیِ قالب مقایسه می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوفی می کشد و زیر لب غرولند می کند: مردم چه گ*ن*ا*هی کردن که قالبِ سایتشونو دادن یه عاشق طراحی کنه؟!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی می خندد و دستی به پلک هایش می کشد: بچه من خودم بهت یادم دادم واسه من ایراد گیری نکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد یکی از ابرو هایش را بالا می اندازد: ولی گمونم من دوباره باید بهت یاد بدم بابابزرگ که لازم نیست این همه کد رو واسه تعریفِ کلاس های مشابه توی سی اس اس تکرار کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی هوفی می کشد و با شَست و اشاره، پیشانی اش را ماساژ می کشد: بیخیال بعد درستش میکنم...بگو چی کارم داشتی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد کفِ دستش را به پیشانی اش می کوبد: وای پاک یادم رفته بودا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعالیه خانوم ضرباتِ منظمی به درِ اتاق می زند: ساناز...شام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز سرفه ی خفه ای می کند تا گرفتگیِ صدایش آشکار نشود: گشنه م نیست مامان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمِ کمرنگی روی پیشانی عالیه خانوم ظاهر می شود و دستگیره ی در را چند بار پائین می کشد: ینی چی گشنه م نیست؟! درِ اتاقو چرا قفل کردی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز کلافه می گوید: مامان گیر نده...میخوام بخوابم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعالیه خانوم زیر لب غرولند می کند و از پله ها پائین می رود. ساناز پتو را روی سرش می کشد و به چپ می غلتد. سرش را به دیوار می چسباند و اشک می ریزد. باور نمی کند که زانیار چنین حرفی زده باشد. هنوز هم نامردیِ زانیار را باورش نمی شود. عصر که دوباره به رستوران برگشت کیفش آن جا نبود. با خود فکر می کند که لابد کیفش در دستِ زانیار است. از تصور اینکه برای پس گرفتنِ کیفش دوباره باید با آن نامرد روبه رو شود گریه اش شدت می گیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد روی طاقچه ی پنجره می نشیند و انگشتانش را دور بازویش حلقه می کند و مرتضی هوفی می کشد: بازم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد و مرتضی تکیه زده به طاقچه، دست به سینه می شود: ما رو باش دلمون خوشه بابا هامون نیستن حداقل حاجی هست...اونم که..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو برمی گرداند و ادامه ی حرفش را با نفس عمیقی ناگفته رها می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا به جای غیبت و غرغر کردن یه فکری کن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی سر می چرخاند و به پریزاد چشم می دوزد: فکر نمیخواد که...مثه دو دفه ی پیش همون دیالوگا رو باید بهش بگیم دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام و کوتاه می خندند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد قیافه ی جدی و نگرانی به خود می گیرد: ولی فکر کنم ایندفه دیگه به حرفِ ما هم گوش نده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی شانه ها و ابرو هایش را بالا می اندازد و لبش را کج می کند: حالا بمون اول حرف بزنیم...گوش میده ایشالا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد از روی طاقچه بلند می شود و چند قدم جلو می رود و گویی چیزی یادش آمده باشد می چرخد و رو به مرتضی می گوید: راستی کِی باهاش حرف بزنیم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی چشم در حدقه می چرخاند و کمی مکث می کند: فردا بعد از شام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سر تکان می دهد و عقب عقب به سمت در اتاق می رود: خب من برم...خداحافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی تنها سرش را برای خداحافظی تکان می دهد و پریزاد روی پنجه ی پا می چرخد و از اتاق بیرون می رود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار چنگال را درون رشته های ماکارونی فرومی برد و می پیچاند. نگاهش که ناخودآگاه به گوشی اش دوخته می شود، فکری به سرش می زند. گوشی را از روی اُپن چنگ می زند و شماره ی ساناز را می گیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از دو بوق، صدای پریزاد در گوشی می پیچد: الو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار لبخندِ کجی می زند و به پشتی صندلی تکیه می دهد: سلام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نخ را چند بار دور دستش می پیچد و جمع می کند و روی قفل دروازه آویزانش می کند: سلام...بفرمائید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار زبانش را به گوشه ی لبش می کشد: خانوم یه آدرس بهت میدم فردا کیف رو بیار تحویل بده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دروازه را می بندد و دم عمیقی می گیرد: آقا من کیف رو به صاحبش تحویل میدم فقط
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار گوشی را کمی از گوشش فاصله می دهد و اخم می کند و پلک روی هم می گذارد: خیلی خب شما بیار کیفو با هم میبریم تحویل صاحبش میدیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد درِ هال را باز می کند و دمپایی اش را درمی آورد: باشه آقا...چند لحظه لطفاً تا کاغذ بردارم و آدرس رو بنویسم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوکِی! و چنگال را به دهان می برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از چند لحظه، با صدای "بفرمائید یادداشت می کنم" پریزاد، آدرسِ شرکت را می دهد و خداحافظی می کند. تماس را قطع کرده و گوشی را روی اُپن رها می کند و مشغولِ خوردن باقیِ غذایش می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نفسِ عمیقی می کشد و در می زند و صدای "بفرمائید" فروغی را که می شنود، مثلِ همیشه آرام و موقر وارد می شود. فروغی لبخند می زند و پریزاد به کنار میزش می رود. قرار ها و کار های آن روز را یادآوری می کند و اسناد و مدارکِ موردِ نیاز را در دسترسِ فروغی می گذارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس لبش را تَر می کند و برگه ی درخواست مرخصی را روی میز فروغی می گذارد: معذرت میخوام...یه مرخصیِ دو ساعته میخواستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو های فروغی به هم نزدیک شده و لبخندش مرموز می شود: بازم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد مظلومانه به او خیره می شود و با لحن پر از التماسی می گوید: عمـــــــو! اذیت نکن دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمِ فروغی عمیق تر می شود و لب هایش را به هم می فِشُرَد تا نخندد: عمو؟! نگفتم سرِ کار شما خانوم مجیدی هستید و من آقای فروغی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد پلک روی هم می گذارد و م*س*تأصل می گوید: خب شما اذیت میکنی دیگه! وگرنه من که همیشه رعایت میکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروغی آرام به تخسی اش می خندد: حالا واسه چی میخوای این مرخصی رو؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبخندِ عمیقی می زند: دیروز یه کیف پیدا کردم امروز میخوام ببرم به صاحبش پس بدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروغی ابرو هایش را بالا می فرستد و سرش را به نشانه ی تفهیم تکان می دهد. برگه ی مرخصی را امضا می کند و پریزاد لبخندِ عمیق و دندان نمایی حواله اش می کند. از اتاق بیرون می رود. پالتویش را می پوشد و کیفش را ضربدری روی شانه اش می گذارد. کیفِ گم شده را هم برمی دارد و به سمتِ آسانسور می رود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز نگاهی به خود در آینه می اندازد و اخم می کند. کمی کِرِم مرطوب کننده به پوست صورت و دستش می زند. حوصله ی آرایش کردن ندارد. شالش را آزاد روی سرش می گذارد و کیفِ کوچکِ خردلی رنگش را برمی دارد و از اتاق بیرون می رود. طبقِ عادت، پله ها را دو تا یکی می کند. عالیه خانوم به خرید رفته است و به جز او کسی در خانه نیست. به کنار میز تلفن می رود و دفترچه ی تلفن را برای پیدا کردنِ شماره ی آژانس، ورق می زند. تمام مدارکش در کیفش بود و امروز اصلاً حوصله ی جریمه شدن را ندارد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشماره ی آژانس را می گیرد و بعد از دو بوق صدای مرد در گوشی می پیچد: سلام...بفرمائید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبان روی لبِ خشکش می کشد: سلام...یه ماشین میخواستم...مظفری هستم، اشتراک چهارده/هفتاد و دو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تا پنج دقیقه ی دیگه ماشین میفرستیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیرِ لب "ممنون"ـی می گوید و تماس را قطع می کند. به آشپزخانه می رود. لیوانی را زیرِ شیر آب می گیرد و لبالبش می کند. آب را لاجرعه سر می کشد و لیوان را آب می کشد. به پذیرایی می رود و روی مبلِ دو نفره ای، خود را رها می کند و منتظرِ رسیدنِ آژانس و زنگ آیفون می ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سرفه ای می کند تا منشی متوجهِ حضورش بشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی دست از تایپ کردن برمی دارد و لبخندِ مصنوعی ای به لب می نشاند: سلام...بفرمائید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد بعد از مکثِ کوتاهی می گوید: سلام...ببخشید من...اوووم!...من راستش نمیدونم فامیلیشون چیه یا سِمَتشون توی این شرکت چیه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عمیقی می کشد و کلافه از دستِ گیج بازیِ هایِ خودش، دوباره سرفه ای می کند و محکم تر از قبل ادامه می دهد: من دیروز یه کیف پیدا کردم که توش یه گوشی بود...یه آقایی زنگ زدن به گوشی و گفتن کیف رو بیارم اینجا...اسمشون رو هم کامل سیو نبود...اِممم! ینی نوشته بود زانیار!...ینی فامیلیشون نبود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی چشم تنگ می کند و ابرو هایش را بالا می اندازد. شاید دارد به این فکر می کند که این دختر زیادی دست و پا چلفتی است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندِ کجی می زند و به دفترِ سمتِ چپ اشاره می کند: آقای متجلی گفته بودن تشریف میارین...منتظرتونن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبخند محوی می زند و "ممنون"ـی می گوید. در می زند و "بفرمائید" زانیار را که می شنود، وارد می شود. چشم در دفترِ نسبتاً بزرگ می چرخاند. میزِ مدیرِ عامل درست روبه رویش قرار دارد. سمتِ راست، پنجره ی سراسری ای، که شیشه اش از بیرون فقط تصاویر را منعکس می کند وجود دارد. راحتی های چرمِ شکلاتی رنگ و میزِ بزرگِ بینشان هم مقابلِ میزِ مدیر عامل قرار دارند. پریزاد پیش تر می رود و برای تسلط بر خودش نفسِ عمیقی می کشد و لبخند می زند. زانیار سر تا پای او را برانداز می کند. شلوارِ لی، مانتویِ مشکی، پالتویِ کِرِمی و مقنعه ی سرمه ای! نگاهش چند ثانیه روی صورتِ شرمزده ی او ثابت می ماند؛ زیباست! کج خندی می زند. این یکی هم موردِ بدی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه احترامش از جا بلند می شود: سلام...بفرمائید! و به راحتی ها اشاره می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد به لبخندش عمق می دهد و به وسایلِ روی میز خیره می ماند: سلام...اِممم! ببخشید اگه میشه زودتر کیف رو ببریم تحویلِ صاحبش بدیم...من فقط برای دو ساعت مرخصی دارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار گوشه ی لبش را به دندان می گیرد تا به خجالت و سادگیِ این دختر نخندد: خانوم...ببخشید هنوز فامیلیتون رو نگفتین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد بندِ کیفِ گم شده را در دستش می فِشُرَد: مجیدی هستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار سرش را به نشانه ی تفهیم تکان می دهد و کفِ دستانش را روی لبه ی میز می گذارد: خانومِ مجیدی ببینید صاحبِ کیف الان اینجا نیستن...شما کیف رو تحویلِ من بدین...من اون رو به صاحبش تحویل میدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد اخمِ محوی می کند و سر بلند می کند و برای اولین بار با او چشم در چشم می شود، اما فوراً نگاه از او می گیرد: آقا من روی چه حساب و اطمینانی باید مالِ مردم رو بدم به شما؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار پوزخند می زند: خانوم به نظرتون به من میاد اون قدر محتاج باشم که بخوام کیف رو خالی کنم؟! یا نه اصن چه دلیلی داره که من این کیف رو به صاحبش تحویل ندم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبش را به دندان می گیرد و مِن مِن کنان می گوید: خب...خب ببینین...من..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ خوردنِ تلفنِ دفتر، حرفِ پریزاد را نیمه کاره می گذارد و زانیار هوفی می کشد و عصبی تماس را وصل می کند: آقای متجلی، خانوم مظفری تشریف آوردن...گویا..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار لبخندِ پهنی می زند و حرف او را قطع می کند: بگین بیان داخل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه بعد، ساناز واردِ دفتر می شود. اخمِ عمیقی کرده و نگاهش بینِ زانیار و پریزاد می چرخد و روی کیفِ خودش که در دست پریزاد است ثابت می ماند. زانیار متعجب به او خیره می شود و یکی از ابرو هایش را بالا می فرستد: «آرایش نکرده؟ اونم ساناز!!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز پیش می آید و نگاه و لحنِ سرشار از نفرتش را نثار پریزادِ از همه جا بی خبر و متحیر می کند: کیفِ من دستِ تو چی کار می کنه؟!..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به زانیار و با پوزخند و کنایه ادامه می دهد: نه بابا! خیلی خوش سلیقه ای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار اخم می کند و پریزاد تنش از منظورِ ساناز می لرزد. نگاهش میخ و متحیر روی ساناز ثابت می ماند و دهان باز می کند تا چیزی بگوید اما نمی تواند. زانیار پیش می آید و پریزاد دو قدم به عقب برمی دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار مقابلِ ساناز قرار می گیرد و لبخندِ مهربانی می زند و لحنِ کلامش دلجویانه می شود: سانی چی میگی؟! این خانوم کیفت رو پیدا کرده بود گفتم بیارَش اینجا تا کیف رو تحویل بده و من بیارمش بهت بدم و بگم غلط کردم...برات توضیح میدم سانی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز عصبی فریاد می زند: توضیحِ چی؟! حرفای دیروزت هیچ توجیهی ندارن آقای زانیار خان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد متعجب و کمی ترسیده از صدایِ بلند شده ی ساناز، نگاهش را بین آن دو می چرخاند و زانیار همچنان با آرامش می گوید: سانیِ من! عصبانی نباش! آروم شو تا برات توضیح بدم...سانی خب همه ی آدما اشتباه میکنن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز پوزخند صداداری می زند و پر حرص می گوید: هه! اشتباه!..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با فریادی بلندتر از دفعه ی قبل ادامه می دهد: لازم نیست واسه من فیلمِ مهربون بودن بیای...خوب شناختمت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرِ دفتر به شدت باز می شود و حرفِ ساناز نیمه کاره می ماند. نگاهِ ساناز و زانیار و پریزاد به سمتِ در کشیده می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن، اخم به پیشانی پیش می آید و می گوید: چه خبر شده اینجا؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد مات و متحیر به زنِ تازه وارد نگاه می کند و به جای توضیحاتِ زانیار صدای غمگین مرتضی از جایی دور در گوشش منعکس می شود. دور به اندازه ی چند ماهی که گذشته:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"-گفت یادم تو را فراموش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغمزده به چشم های پر آبِ مرتضی خیره می شود: ولی اون که گفته بود دوسِت داره و براش وضعیتِ مالیت فرقی نمیکنه..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد پلک روی هم می گذارد و ناباورانه زمزمه می کند: زهرا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا؟! آن هم در این شرکت؟! شاید اشتباه کرده! شاید آن زن همان عشقِ مرتضی نبوده! شاید فقط شباهتِ ظاهری داشتند! شاید و هزار شاید که در ذهنِ پریزاد جریان دارند. شوک زده کیف را همان جا رها کرد و فوراً از آن شرکت بیرون آمد؛ خودش هم نمی داند چرا؟! چرا الآن دارد در پیاده رو مات و بی حواس راه می رود؟! حتی اگر زهرا همان زهرایِ مرتضی بود، خب چه فرقی به حال او داشت؟َ! چرا دیدنِ زهرا آن قدر او را مات کرده بود؟! زهرا تمام شده بود؛ همان سه ماهِ پیش که مرتضی را پس زده بود! همان موقع تمام شده بود و الآن بود و نبودش چه فرقی داشت؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد هوفی می کشد و به خودش لعنت می فرستد. دیدنِ زهرا در آن شرکت هر چه قدر هم که ناگهانی و غیر قابل پیش بینی بود باز او نباید این قدر بی حواس همه چیز را رها می کرد و از آن جا بیرون می زد. هر چه که بود، تمام شد و حالا فقط یک سؤال مانده که ذهن پریزاد را درگیر کرده است: «زهرا توی این شرکت کار میکنه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای "خانوم، خانوم" گفتنِ زنی او را متوقف می کند. سر می چرخاند و از بالای شانه اش ساناز را می بیند. می چرخد و همچنان که ساناز به او نزدیک می شود، او هم به سمتِ ساناز قدم برمی دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز بازدمِ عمیقی بیرون می فرستد و دمِ عمیقی می گیرد: چی شد یهو؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دستپاچه، سرش را به شدت تکان می دهد: هیـ..هیچی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو های ساناز به هم نزدیک شده و نگاهش کنجکاو و پرسشگر می شود: به خاطرِ هیچی کیف رو گذاشتی اونجا و سرتو انداختی پائین و اومدی بیرون؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لب می گزد و بین گفتن و نگفتن، گفتن را انتخاب می کند: اون خانومی که اومد توی دفتر...زهرا خانوم...اون رو چند ماه پیش چند بار دیده بودم واسه همین یهو شوکه شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو های ساناز بالا می روند: به خاطرِ کسی که چند ماه پیش چند بار دیده بودیش این همه شوکه شدی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد اخمِ محوی می کند: داستان داره..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ابرو به کیفِ در دست ساناز اشاره می کند و ادامه می دهد: راستی ببینین چیزی از توش کم نشده باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز بی توجه به حرفِ او می پرسد: پیاده ای؟! و کیف را روی دوشش می گذارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سر تکان می دهد و ساناز لبخند می زند: پس تا رسیدن به خطیا میتونیم با هم بریم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو زیرِ لب می غرد: کاش میگفتم منشیه آژانس بگیره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر سکوت، هم قدم می شوند. پریزاد دست ها را در جیب های پالتویش کرده و خیره به جلوی پایش گام برمی دارد و به ارتباطِ زهرا و این شرکت فکر می کند. ساناز انگشتانش را دورِ بازویش حلقه کرده و به نامردیِ زانیار فکر می کند و اینکه چه قدر خوب شد که دنبالش نیامد و مزاحمش نشد. سکوت که بشود، صدای کلاغ ها حکم فرمایی می کند و در این پیاده رو و خیابان، اکنون عجیب سکوت فریاد می کشد. آسمان خاکستریِ بدونِ باران است. پائیز اساساً به خاکستریِ رنگارنگ بودنش پائیز است و حیف که درختان زیاد نیستند تا برگ های پلاسیده شان، پیاده رو را رنگارنگ کنند. تک و توک برگ های نارنجی که به قهوه ای می زنند و زیرِ پای ساناز و پریزاد، لِه می شوند، صدایشان می رود کنارِ صدای کلاغ ها و سکوت شکن می شود. سرمایِ هوا هم بخار های کج و معوج و محوی از بازدم هایشان بیرون می فرستد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز نفسِ عمیقی می کشد و ترجیح می دهد حرف بزند تا فکرِ زانیار و نامردی اش به حاشیه برود: تو اسمت چیه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد از افکارش بیرون می آید و نگاهِ گذرایی به ساناز می اندازد: پریزاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز لبخند می زند: بهت میاد...جدی جدی انگار پریزادی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لبخندِ عمیقی می زند و خیره به برگی که قرار است زیرِ گامِ او لِه شود، می گوید: لطف دارین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز سرش را به طرفین تکان می دهد: چشایِ سیاه و خمار، رنگِ شب...ابرو های کشیده و سیاه و پرپشت و نجیب، رنگِ شب...مژه های بلند و مرتب، رنگِ شب...پوستِ سفید...بینی قلمی و کشیده...لبِ کشیده و صورتی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را به پریزاد می دوزد و ابرو هایش را بالا می اندازد و ادامه می دهد: دقیقاً لطفم کجای حرفم بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد متعجب و پرسشگر به او نگاه می کند و هیچ نمی گوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز دم عمیقی می گیرد و آرام می گوید: معذرت میخوام که باهات بد حرف زدم و راجع بهت بد فکر کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه می کشد و غمگین ادامه می دهد: شاید اگه تو هم جای من اون پیشنهادِ مزخرف رو ازش میشنیدی همین فکرو میکردی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد ابرو هایش را بالا می فرستد و باز هم سکوت می کند و ساناز پرسشگر نگاهش می کند: راستی نگفتی چرا دیدنِ زهرا شوک زده ت کرد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد زبانش را به لبش می کشد و دم عمیقی می گیرد: زهرا خانوم اینجا کار میکنه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز گردن کج می کند و شانه بالا می اندازد: اینجا شرکت باباشونه...خواهر و برادر اینجا کار میکنن دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد بهت زده می پرسد: پس زهرا خواهرِ اون آقای مدیر عامله؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز اخم محوی می کند و سر تکان می دهد و بعد از مکثِ کوتاهی می گوید: نگفتیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد نفسِ عمیقی می کشد و به روبه رو خیره می شود: مرتضی عاشقِ زهرا بود...اون موقع ها چند بار باهاش دیده بودمش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز یکی از ابرو هایش را بالا می فرستد: مرتضی کیه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد لب تر می کند و برایش از مرتضی می گوید. هر دو با هم حرف می زنند و پیش می روند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد پلک روی هم می گذارد و بازدم آرامی بیرون می فرستد: حاجی به خدا مریم حیفه! بابا مریم کلی استعداد داره...میتونه بره دانشگاه...پزشکی رو هم که دوست داره، اگه بره دانشگاه چند سالِ دیگه خانوم دکتر میشه...باعثِ سربلندیت میشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج عباس دستی به ریشش می کشد: آخرش که چی؟! آخرش میشه خانوم خونه دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی چشم در حدقه می چرخاند و دست به سینه می شود: آخرش بشه خانومِ خونه! خب همه ی دخترا یه روز خانوم خونه میشن...همونطور که همه ی پسرا یه روز میشن مردِ خونه...ما حرفمون اینه که برایِ مریم هنوز زوده...بابا، آخه حاجی مریم همه ش هیجده ساله شه...اگه بره دانشگاه، بره درس بخونه بعد میتونه موقعیت اجتماعیِ بهتری پیدا میکنه، آدمای بیشتری رو میشناسه و تازه موقعیتای بهتری برای ازدواج پیدا میکنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحمیرا خانوم که تا آن لحظه ساکت بود، به حرف می آید: موقعیت از این بهتر؟! این آقا فرهاد هم تحصیل کرده س...هم خونواده ی خوبی داره...هم شغل و خونه داره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد انگشتانِ دستانش را در هم قلاب می کند: ولی مریم الان آمادگی ازدواج نداره...این آقا فرهادم دوست نداره...چه طوری وقتی نمیخواد ازدواج کنه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحمیرا خانوم اخمِ کمرنگی می کند: مریم صلاحِ خودشو نمیدونه...همه چی که به دوست داشتن نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد و مرتضی نگاهِ م*س*تأصل و کلافه ای به یکدیگر می اندازند و مرتضی می گوید: ولی همین قدر که میدونه فعلا دلش میخواد درس بخونه و آمادگی ازدواج نداره، کافیه...در ضمن دوست داشتن همه چیز نیست ولی مهم هست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد تصدیق می کند: مرتضی راست میگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج عباس نفسِ عمیقی می کشد و سرش را به طرفین تکان می دهد: زندگیشون که شروع بشه عشق و دوست داشتنم میاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد هوفی کشیده و مرتضی دستی به صورتش می کشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز روی تخت دراز می کشد و هوفی کشیده و دوباره ردِ تماس می دهد. زانیار لبش را می جود و گوشی را روی میز پرت می کند. پا روی پا می اندازد و تلویزیون را روشن می کند و به صفحه اش بدونِ توجه، زل می زند. زهرا سینی به دست از آشپزخانه بیرون می آید و کنار او روی مبل می نشیند و سینی را روی پایش می گذارد. چیپس را درون ماست موسیر فرومی برد و گازی به آن می زند. نگاهی به زانیار که محوِ تلویزیون است و لبخندِ کجی به لب دارد، می اندازد. سینی را روی عسلیِ کنار مبل می گذارد و خودش را به او نزدیک تر می کند. دستش را چند بار جلویِ صورتِ او تکان می دهد. زانیار از افکارش بیرون می آید و با اخم و طلبکارانه به او چشم می دوزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا کنترل را از دستِ او می قاپد و با شیطنت می گوید: داری واسه کدوم یکی نقشه میکشی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار نیشخند می زند: اون دختره که امروز اومده بود شرکت رو میشناسی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا لبخند شیطنت آمیزی می زند: واسه اون نقشه داری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار دستش را روی پشتیِ مبل می گذارد و لبش را کج می کند: نه بابا...همینجوری کنجکاوم بدونم...تو رو دید عینهو جن زده ها شد! و قهقه می زند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا اخم می کند و نیشگونی از پهلوی او می گیرد: یخ کنی بی مزه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشیِ زهرا زنگ می خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را از روی میزِ جلو چنگ می زند و با دیدن اسم مادرش، اخم می کند و زیر لب می غرد: الان باز گیر میده بیا خونه! اَه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی دستانش را پشتِ سرش قلاب می کند و به دیوارِ بینِ دروازه ی خانه ی حاجی و خانه ی صبورا خانوم، تکیه می دهد: دو ساعت فَک زدیم آخرشم هیــــــچ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد روبه رویش، دست به سینه می ایستد و چشم در حدقه می چرخاند: ایندفه زیادی روو تصمیمش استواره...گمون نکنم بتونیم راضیش کنیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی سرش را به دیوار تکیه می دهد و نفسِ عمیقی می کشد و پریزاد با لحن نگرانی می گوید: اخوی باید زودتر با مصطفی و مریم حرف بزنیم...اگه نتونیم حاجی رو راضی کنیم و مجبورش کنه به ازدواج اونوقت ممکنه دچار توهمِ شکستِ عشقی بشن و وضع بدتر از این شه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی تکیه اش را از دیوار می گیرد و هوفی می کشد و چشم در حدقه می چرخاند: مریم و مصطفی رو راهنمایی کنیم...حاجی و خاله حمیرا رو منصرف کنیم...درس و کار و زندگیمونم که هست..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر و دستانش را به سمت آسمان بلند می کند و طنزگونه می گوید: خدایا ایستگاهِ غلط کردیم کجاست تا پیاده شیم؟!!!...باور کن غلط کردیم نقشِ مامان و بابا رو بازی کردیم از بچگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد تک خنده ای می کند: جمع نبند اخوی! بعدشم حالا که نقشِ مامان و بابا رو بازی کردیم چاره چیه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی کلافه، مشتی به دیوارِ پشتِ سرش می کوبد: چِم چاره!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانِ پریزاد گرد می شود: چه ت شد یهو؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی غمزده می گوید: میگفت دوست ندارم جایی کار کنم حتی توو خونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد هوفی می کشد و اخم می کند: قرار بود دیگه بهش فکر نکنی! اصن اشتباه کردم که بهت گفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار گوشی اش را برمی دارد و پیامِ رسیده را باز می کند: "دیگه مزاحمِ نشو ع*و*ض*ی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبِ بالایی اش را می جود و نفسش را پر حرص بیرون می فرستد و نیشخند می زند: «پشیمونم کردی...بد روو اعصابم راه رفتی...بد میبینی سانیِ من!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لپ هایش را باد می کند و بازدمش را پرفشار بیرون می فرستد و پریزاد اخم می کند و برای تسلط به اعصابش پلک روی هم می گذارد: حاجی من از هفت سالگی که اومدم اینجا، یتیم بودم...مرتضی و مصطفی شیش سالِ پیش یتیم شدن...ما همه مون شما رو جایِ پدرمون میدونیم...حاجی دخترانه ازتون خواهش میکنم دست از شوهر دادنِ خواهرم بردارین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج عباس قند را با زبانش به گوشه ی دهانش هدایت می کند و چای درون نعلبکی می ریزد: منم همه ی شما ها رو مثه بچه هام دوست دارم...من صلاح دخترمو بهتر میدونم...دختر که زیاد مجرد بمونه به گ*ن*ا*ه میوفته...میره سمت این دوستیای تازه باب شده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی تک خنده ی عصبی ای می کند و سرش را به طرفین تکان می دهد: حاجی این حرفت ینی به دست پرورده ی خودت شک داری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد پیشانی اش را ماساژ می دهد: حاجی پس پسر چی؟! ماهان سی سال توو خونه ی شما بود چه طور به گ*ن*ا*ه نیوفتاد ولی مریم که همه ش هیجده سالشه خطرِ به گ*ن*ا*ه افتادنش هست؟! دخترا و پسرایی میرن سمت اینجور دوستیا که توی خونه محبتِ درست ندیده باشن حاجی...اگه این قدر بین مریم و ماهان و اکبر فرق نذاری...اگه مجبورش نکنی به کاری که نمیخواد مطمئن باش سی سالم اگه خونه ی شما بمونه سمتِ اینجور دوستیا نمیره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاجی استکان و نعلبکی را روی میز می گذارد و به پشتیِ مبل تکیه می دهد: من واسه مریم هیچی کم نذاشتم...به قدری که لازم باشه هم بهش محبت کردم...الانم به صلاحشه و من خیرش رو میخوام..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم می کند: جلوی ازدواجِ دو تا جوون رو گرفتن گ*ن*ا*هه...پس شمام بهتره با این همه حرف و اصرار سدِ راهِ این ازدواج نشین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی دست به سینه می شود و پوزخند می زند و پریزاد اخم می کند: پیامبر میگه حتی توی ب*و*سیدنم بین بچه هاتون عادل باشین...حاجی شما کِی بین مریم و پسراتون عادل بودین؟! از نظرِ شما قدرِ محبت به دخترتون همینه؟! که چون فکر میکنین به صلاحشه مجبورش کنین به ازدواج؟! حاجی به خدا اگه مریم فقط یه کم، فقط یه کم این آقا فرهاد رو دوست داشت ما هیچ مخالفتی نداشتیم...حاجی به خدا الان وقتِ ازدواجِ مریم نیست..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عمیقی می کشد و ادامه می دهد: در ضمن اگه سدِ ازدواج شدن گ*ن*ا*هه، به زور دختر شوهر دادنم گ*ن*ا*هه...حاجی رفتی حج...صاحبِ اون خونه ای که طوافش کردی واسه زندگی قانون گذاشته...واسه ازدواج قانون گذاشته...یکی از قوانینش اینه که دختر باید راضی باشه به ازدواج وگرنه عقد باطله...قانونِ خدا رو نباید شکست حاجی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاجی لبخند می زند: این قانونی که میگی پری جان! گفته پدر برای دختر نابالغش میتونه تصمیم بگیره برای ازدواج
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی دستی به گردنش می کشد و لبش را تر می کند: ولی همون دخترِ نابالغم نباید به زور شوهر داد حاجی چون عقد باطله...در ضمن مریم دخترِ نابالغی نیست...ماشالا خیلیَم عقلش کامله...اینم که پدر میتونه برای دختر نابالغش تصمیم بگیره برای این نیست که به زور شوهرش بده...برایِ اینه که اگه دید دخترش داره خطا میره بتونه جلوش رو بگیره...دختر و پسر وقتی هنوز نوجوونن دچار یه جور تب عشق میشن و این قانون واسه اینه که پدر بتونه بیشتر دخترش رو کنترل کنه و جلوی اتفاقای بدتر رو بگیره...مثلا اگه دختری عاشق شخص مناسبی نشد جلوی ازدواجش رو بگیره یا اینکه خودش کم کم زمینه ی ازدواجِ دخترش با یه مردِ معقول که دوستش داره رو فراهم کنه...حاجی هیچ جای قانونِ خدا نیومده که شما بتونی دخترت رو به زور شوهر بدی...تازه مریم اونقدر عاقل هست که وقتی دیروز باهاش منطقی در موردِ موضوعی صحبت کردم منطقی رفتار کرد...پس ینی نابالغ نیست و وقتی میگه آمادگیِ ازدواج نداره و این مرد رو دوست نداره ینی واقعاً همینطوره و حرفش حجته...ینی بالغه و شما جز راهنمایی کردن و مشورت دادن حقِ اینکه بخوای توی تصمیمش دخالت بکنی رو نداری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاجی نُچی می کند: اگه عاقل باشه پس به حرف من گوش میده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمیه خانوم شکمِ ماهی را باز می کند و محتویاتش را بیرون می کشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشیِ فروغی زنگ می خورد: جاویــــد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروغی عینکش را روی کاغذ ها می گذارد: بله...اومدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی مبل برمی خیزد و همانطور که با شَست و اشاره گوشه ی پلک هایش را ماساژ می دهد، به کنار اُپن می رود و گوشی اش را برمی دارد و تماس را وصل می کند: الو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عمیقی می کشد و دل به دریا می زند: الو سلام دایی! خوبی؟! زن دایی خوبه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروغی لبخندِ عمیقی می زند: سلام مهران جان! ما خوبیم دایی...تو خوبی؟! بابات و آبجی فروزان خوبن؟! مهرداد و مهرانا چه طورن؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران دست در مو هایش فرومی برد: همه خوبیم دایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروغی سر تکان می دهد: شکرِ خدا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران لبش را تر می کند و می گوید: دایی زنگ زدم بگم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم م*س*تأصل می نالد: داداش مرتضی گفتی به احساسم به مصطفی منطقی فکر کنم...با خودم بسنجم که واقعیه یا نه...با خود و دلم و عقلم خلوت کنم...کردم...هر کاری گفتی کردم..از یه هفته ی پیش و بعد از شنیدنِ حرفات هر روز، هر ساعت به این فکر کردم...آره! من مصطفی رو دوست دارم همونطور که تو رو دوست دارم...مثه برادرم...حسم به مصطفی دوست داشتنِ برادرانه س ولی حسم به فرهاد...هیچی! من اصلاً هیچ جوره این مرد رو دوست ندارم...کلاً حسم بهش خنثی هستش...جدای از این من اصن دلم نمیخواد ازدواج کنم...دوست دارم درس بخونم...اصن...اصن آمادگیِ ازدواج رو ندارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی هوفی می کشد و پریزاد با لحنِ خواهرانه ای می گوید: مریم جون...آبجی ما هر چی میتونستیم حرف زدیم...دیگه کاری از دستمون برنمیاد...تو باید خودت با بابات حرف بزنی...باید خودت بهش بگی نمیخوای ازدواج کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم گوشه های چادرِ گلدارش را در مشتش هایش می فِشُرَد: وقتی شما ها نتونستین راضیش کنین من چه طور میتونم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی نیم خیز می شود و آرنج هایش را روی پا هایش می گذارد: چه طوری میتونم نداره مریم...هر طوری که میتونی...هر طوری که فکر میکنی راضیش میکنه...ما هر کاری از دستمون برمیموده کردیم...دیگه فقط خودت باید تلاشتو بکنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوز می آید و سکوت می شود. سرامیک های خاک و برگِ خشک گرفته ی کفِ حیاط خانه ی خاله آمنه، مقصدِ نگاهِ خیره ی مرتضی و پریزاد و مریم می شود. هوا خاکستریِ تیره است و کاش ببارد! خاکستریِ تیره را فقط باران قشنگ می کند. پریزاد کمی به مریم نزدیک می شود و دستش را می گیرد و نگاهِ مریم از سرامیک های حیاط به لبخندِ مهربان و آرامش بخشِ پریزاد دوخته می شود. مرتضی کفِ دستانش را روی پله ی سیمانی می گذارد و سرش را به سمتِ آسمان می گیرد. فکر می کند. به عروس شدنِ خواهری که خواهرش نیست! عروس شدنِ دخترِ بازی های بچگی اش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز دستانش را قلاب شده در هم، روی میز می گذارد و اخمِ عمیقی به پیشانی اش می نشیند. زانیار خونسرد و لبخند به لب، پا روی پا انداخته و به او خیره مانده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز نگاهِ عصبی اش را به او می دوزد: خب؟! یه هفته س هِی زنگ میزنی و پیام میدی که بیا حرف بزنیم...حالا زودتر حرف بزن و برو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار تک خنده ای می کند و روی صندلی نیم خیز می شود و مثلِ همیشه، با لحن مهربانانه و نوازشگری می گوید: وقتی این قدر عصبی هستی که نمیتونم باهات حرف بزنم سانیِ من! میخوای بگم آب بیارن، بخوری و آروم شی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز پوزخندی می زند: ببین تو فقط حرفتو بزن...نه این هات چاکلِت رو میخوام و نه آب...فقط میخوام زودتر حرفتو بزنی و از شرت خلاص شم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانیار ابرو هایش را بالا می اندازد و دستش را ستونِ سرش می کند: از کجا معلوم؟! شاید حرفام قانعت کرد و بخشیدی منو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساناز دوباره پوزخند می زند: مثه اینکه یادت رفته چه پیشنهادِ مزخرفی دادی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنش پر از نفرت و تأسف می شود و ادامه می دهد: فکر نمیکردم تو هم مثه بقیه ی پسرا دنبالِ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکان می دهد و سکوت می کند. زانیار نفسِ عمیقی می کشد: «یادم نرفته سانیِ من!...حالا میبینیم که آخرش کی قانع میشه!» و لبخند می زند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانش را روی میز قلاب می کند: ببین سانی...اون حرف و پیشنهاد فقط برای امتحان کردن تو بود...برای اینکه بفهمم چه جور دختری هستی...قبول دارم راه جالبی نبود ولی تنها راهی بود که به نظرم رسید..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندش عمق می گیرد و ادامه می دهد: و تو هم که روو سفید از این امتحان بیرون اومدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی تیوپِ پماد را می فِشُرَد و پمادِ سفید رنگ پرفشار از آن بیرون می زند که آن را با نوک انگشتانش می گیرد و با انگشتانِ شَست و چهارمش دربِ تیوپ را روی آن می گذارد. پماد را روی پایِ مادرش می زند و دَوَرانی شروع به ماساژ دادنش می کند. خاله آمنه برای پسرش زیر لب دعای خیر می کند. پریزاد چند تقه به در می زند. مصطفی از روی تخت برمی خیزد و از اتاق بیرون می رود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آرنجش در را باز می کند و با دیدنِ پریزاد لبخندِ عمیقی می زند: سلام آبجی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد به دست هایِ در هوا مانده ی مصطفی نگاهی می اندازد و یکی از ابرو هایش را بالا می فرستد: علیک سلام اخوی...داشتی پماد می زدی به پای خاله؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی همانطور که به سمت دستشوئی می رود، می گوید: یِــس سیسی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دمپایی اش را از پایش درمی آورد و وارد می شود و با فشارِ آرنجش در را می بندد: درست حرف بزن بچه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی دستش را زیرِ شیرِ آب می گیرد: باشه مـــــــامان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سر تکان می دهد و چشم در خانه می چرخاند: اخویت کو اخوی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی همانطور که دست های خیسش را به پهلو هایِ تی شرتش می مالد، از دستشوئی بیرون می آید: رفته پماد و دارو های مامانو بگیره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دست به سینه و با اخمِ محوی به او خیره می شود: حوله خیلی وقته اختراع شده اخوی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی با بیخیالی می گوید: این دمِ دست تره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد چشم در حدقه می چرخاند و لبش را کج می کند: ببین چه بچه هایی بزرگ کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی لبخندِ محوی می زند: اوهوم! یکیشون داره عروس میشه...یکیشونم باید بخونه واس کنکور...ماشالا هر دوشونم که همه جوره بیستن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد چشمانش را تنگ می کند: خوب از خودتون تعریف میکنیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی لبخندِ کجی می زند و به سمتِ اتاقِ سمتِ راستِ خانه حرکت می کند: تعریفی هستیم دیگه!..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بلندتری، خطاب به مادرش ادامه می دهد: مامان کاری نداری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله آمنه واکر به دست از اتاق بیرون می آید: نه مصطفی جان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصطفی سر تکان می دهد و پریزاد با لبخند به سمت خاله آمنه می رود و با هم سلام و احوالپرسی می کنند. سپس به آشپزخانه می روند تا در پختِ غذا به یکدیگر کمک کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم لبش را می جود و چشمانش پر آب می شوند: بابا من دلم میخواد درس بخونم...این آقا فرهاد رو دوست ندارم...بابا من الان اصلاً آمادگی ازدواج ندارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحمیرا خانوم به جای حاج عباس جواب می دهد: شرط میذاریم تا بذارن درس بخونی...برین سرِ خونه و زندگیتون خود به خود دوستِش خواهی داشت...تازه ازدواج آمادگی نمیخواد که! آپولو هوا کردن که نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خسته از بحثِ طولانی و بی نتیجه، از جا بلند می شود و همانطور که اشکش جاری می شود، می گوید: چرا واسه داداش ماهان اینطوری نبود؟! صد تا مورد بهش معرفی کردی ولی آخرش با سیمین عروسی کرد...سیمینی که تو و بابا راضی نبودین ولی چون ماهان دوسش داشت هیچی نگفتین...حالا که به من رسید دوست داشتن بعداً میاد و اصلاً مهم نیست که من فرهادو دوست دارم یا نه؟! همه تون پسر دوستین...منم که اضافیَم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهق هقش شدیدتر می شود و به سمت اتاقش می دود. به شدت وارد اتاق می شود و در را به هم می کوبد. تکیه زده به در، روی زمین سُر می خورد. زانو هایش را ب*غ*ل می گیرد و سرش را روی آن ها می گذارد و بلند گریه می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروزان خانوم اخم به پیشانی، سیب پوست می گیرد: این دختره وصله ی تنِ ما نیست...هم بی پدر بزرگ شده و هم، هم سطحِ ما نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران نفسش را پرفشار بیرون می فرستد و فروغی لبخند به لب می گوید: این چه حرفیه میزنی آبجی؟! پریزاد دخترِ پاک و نجیبیه...پدرِ خدا بیامرزشم که بهترین دوستِ من بود...داره کار میکنه، درس میخونه...خودساخته س و صبور...دیگه یه دختر چی باید داشته باشه که پریزاد نداره؟! مهران چند باری که اومده شرکت و دیدتش..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به مهران می کند و ادامه می دهد: خدایی دخترِ سر به زیر و خوش سیمایی نیست؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران لبخند می زند و سرش را پائین می اندازد: اگه نبود که انتخابش نمیکردم دایی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد دست در کیفش می چرخاند تا گوشیِ در حالِ زنگ خوردنش را پیدا کند: اووووف! شانس آوردم سرِ کلاس زنگ نخوردا...یادم رفته بود سایلنتش کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی لبخندِ کجی می زند و سرش را به طرفین تکان می دهد. پریزاد بالاخره گوشی اش را از کیف بیرون می کشد اما تماس قطع شده است. نگاهی به صفحه ی گوشی می اندازد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو هایش بالا می روند: ساناز بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی یکی از ابرو هایش را بالا می فرستد: همین خانومی که تازه باهاش دوست شدی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد سر تکان می دهد: آ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش با صدایِ بلندِ پاشیده شدنِ چیزی و جیغِ خفیفِ زنی قطع می شود. نگاه های متعجبِ پریزاد و مرتضی، اول به هم دوخته شده و سپس پیِ صدای های آمده می رود. زنِ چادر به سری که بیرون از محوطه ی دانشگاه، در پیاده رو می نالد. چادرش از پاشیده شدنِ آب بارانِ جمع شده در خیابان توسطِ چرخ های یک ماشین، خیس و کمی گِلی شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی چشم تنگ می کند برای بهتر دیدنِ صورتِ وحشت زده و عصبیِ زن و زمزمه می کند: گمونم از بچه های کلاس ما باشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد اخم می کند: تمامِ چادرش خیس شد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ خروجی عقب عقب قدم برمی دارد و رو به مرتضی ادامه می دهد: خب من دیگه میرم...خداحافظ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتضی دستش را بلند می کند: خداحافظ! و به سمت ساختمان دانشگاه حرکت می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریزاد از محوطه ی دانشگاه خارج می شود و کنار زن می رود: سلام...لباساتون که خیس نشد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir