رمان گریان تر ازگریان سرگذشت انسانهائیه که در برابر هیچ طوفانی کمرخم نمیکنن افرادی که برای عبور از هر آتشی راه حلی پیدا میکنن و مقابل تمام فرازونشیب های زندگی می ایستن..دوشخصیت اصلیه این رمان استوار و مصمم به زندگی ادامه میدن و هیچ زمان اجازه نمیدن گل لبخند روی لبشون جای خودشو با اشک عوض کنه تا اینکه بالاخره به بزرگترین دست انداز زندگیشون میرسن دست اندازی که عبور از اون ورود به یک جاده ی سرشار از سختیهای تجربه نشدنیه سختیهایی که در راس همه ی اونها نوشته شده

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۷ دقیقه

مطالعه آنلاین گریان تر از گریان
نویسنده : فاطی جوجو

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

رمان گریان تر ازگریان سرگذشت انسانهائیه که در برابر هیچ طوفانی کمرخم نمیکنن افرادی که برای عبور از هر آتشی راه حلی پیدا میکنن و مقابل تمام فرازونشیب های زندگی می ایستن..دوشخصیت اصلیه این رمان استوار و مصمم به زندگی ادامه میدن و هیچ زمان اجازه نمیدن گل لبخند روی لبشون جای خودشو با اشک عوض کنه تا اینکه بالاخره به بزرگترین دست انداز زندگیشون میرسن دست اندازی که عبور از اون ورود به یک جاده ی سرشار از سختیهای تجربه نشدنیه سختیهایی که در راس همه ی اونها نوشته شده:عشـــــق.

و اینکه این حس ناشناخته چه تاثیری در زندگیه هریک میذاره رو در رمان خواهیم خوند.

((عشق یک حس مه آلود است که هیچکس پایان آنرا نمیداند))

فصل اول.

(((هستی)))

در حالیکه به کویر بی انتهای روبه رویم مینگریستم سکوت و تنهایی کویر مرا با خود به سالها قبل برد و در قسمت گذشته خیالم رهایم ساخت.همون قسمت از ذهنم که همیشه سعی در فراموشی و پاک کردن اون داشتم.. اما نمیشد چون گذشته زندگیم باری دیگر در حال تکرار بود و اتفاقی که همیشه از اون میترسیدم در حال وقوع.. به اینجا اومدم تا مهمترین اعتراف زندگیم رو از خودم بگیرم اعترافی در باره ی احساسم نسبت به کسی که منو در تنهایی محض تنهای تنها گذاشت...وهمین اعتراف بود که ادامه ی زندگیم رو میساخت...

((بخش اول:نوجوانی))

با نگاهی سرد و بی روح به دیوار روبه روم خیره شده بودم.همه چیز برام تکراری و بیهوده شده بودن.هرروز به امید اینکه تمام اتفاقات اخیر خوابی بیش نبوده چشم باز میکنم و هر شب با نا امیدی سر بر بالین میذارم.اینکه زندگیم بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه خیلی برام سخته...هیچوقت فکر نمیکردم به چنین جایی برسم به ته دره ناامیدی سقوط کرده بودم و صعود خیلی سخت بود.

ضربه ای به در خورد و بعد از چند لحظه مارال وارد اتاق شد...با دیدنم اشک در چشماش حلقه بست و با لحن مهربونی گفت:تو که هنوز حاضر نشدی خواهری.بلند شو دیر میشه ها...بهش نگاه کردم.دوست داشتم لب باز کنم و از ته دل فریاد بزنم ولی نمیتونستم.دست خودم نبود تا میخواستم حرف بزنم بغض لعنتی راه گلومو سد میکرد. دوست داشتم به همه بگم که این اتفاق چجوری افتاده ولی نمیشد.دو ماه از اون حادثه شوم میگذشت ولی هنوز هیچکس نمیدونه چرا اون اتفاق افتاد...به کمک مارال از جام بلند شدم و لباس پوشیدم.دو هفته ای میشد که به اصرار مارال و داداش طاها به روانشناس مراجعه میکردم ولی عکس العمل من تنها یک چیز بود سکوت...به همراه مارال از پله ها پایین رفتیم داداش طاها داخل ماشین منتظرمون بود.مارال در عقب رو برام باز کرد و نشستم.داداش طاها به سمتم برگشت و گفت:علیک سلام خانوووووم...در برابرش تنها سرم رو تکون دادم. کلافگی از چشماش میبارید.تلاش زیادی میکرد تا لبخند رو مهمون ل*ب*ا*م کنه اما موفق نمیشد...هوا خیلی گرفته بود.این گرفته بودن هوا ربط عجیبی با دل من داشت دل منم مدتها بود که گرفته بود.گرفته و دلتنگ.دلتنگ برای کسایی که تمام زندگیم بودن و درحال حاضر کنارم نبودن و فکرمیکنم دیگه هم قرار نیست درکنارخودم داشته باشمشون.

با صدای داداش طاها که در رو برام باز کرده بود به خودم اومدم:هستی جان بیا پایین رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و وارد مطب شدیم.منشی با دیدنمون لبخندی زد و رو به من گفت:بفرمایید..خانوم حق جو منتظرتون هستن.

داداش طاها ومارال طبق روال همیشه روی صندلی نشستن و من وارد اتاق شدم...

خانوم حق جو با دیدنم لبخندی زد و گفت:سلام هستی جون خوبی عزیزم؟

نگاه سرد و بی روحم رو به چشماش دوختم.با مهربونی گفت:الان این نگاه به معنی جواب سلام من بود...

باز هم سکوت...خانوم حق جو از جاش بلند شد و اومد کنار من نشست دستامو در دست گرفت و گفت:تا کی

میخوای به این رفتارت ادامه بدی خانومی..فکر کردی با سکوت کردن همه چی درست میشه؟نه بر عکس سکوت در این شرایط وجودتو داغون میکنه.تو الان بایدحرف بزنی من اینجام تا با جون و دل به صحبتای تو گوش بدم و بعد با استفاده از تجربه هام راهنماییت کنم.حساب کن،با امروز میشه نزدیک ده روز که داری میای مطب من ولی هیچ نتیجه ای نگرفتیم.هستی جان خواهش میکنم سعی کن حرف بزنی....

خانوم حق جو که از سکوت مدت دار من کلافه شده بود از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت در همون حال گفت:یک روانشناس در صورتی میتونه به کسی کمک کنه که خودش بخواد وگرنه هیچ فایده ای نداره الان از اینجا برو و وقتی برگرد که تصمیم گرفتی حرف بزنی...منم زنگ میزنم میگم حق ویزیت این جلسه رو ازت نگیرن...تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد.تمام توانم رو در صدای سردم ریختم و گفتم:همه چیز از اون مسافرت لعنتی شروع شد...تعجب رو میشد به وضوح در چشمان خانوم حق جو دید.لبخندی زد و تلفن رو سر جاش گذاشت گفت:خب ادامه اش؟

-تعطیلات تابستونیم تازه شروع شده بود...یک هفته ای از تابستون میگذشت که بابا تصمیم گرفت برای تغییر حال و هوا یک سفر سه چهار روزه به شمال بریم.اخه مامان زیادی از کارکردن خسته شده بود...تصمیم گرفتیم فردای همون روز که حرف سفر زده شده بود به سمت شمال حرکت کنیم.قرارمون این بود که داداش طاها و مارال هم چند روز بعد به جمع ما بپیوندن.چون مارال هنوز توی دانشگاه کار داشت و نمیتونست همون روز همراهمون بیاد...میخواستیم بعد از شمال به قول حامد ایران گردی کنیم.صبح روزی که میخواستیم حرکت کنیم بارون شدیدی گرفت.مامان به بابا گفت بهتره هروقت بارون قطع شد حرکت کنیم ولی بابا گفت که تابستونه و باروناش...بالاخره راه افتادیم.به خاطر بارون ترافیک شدیدی بوجود اومده بود...یک ساعتی مونده بود تا به ویلامون در شمال برسیم که حامد داداشم شروع به بهانه گیری کرد و گفت گرسنه است.بعد از اون منم که نه صبحانه خورده بودم و نه شب گذشته اش شام باهاش یکصدا شدم و از بابا خواستیم که ماشین رو جای یک مغازه نگه داره تا ما بتونیم خرید کنیم.مامان مخالف بود میگفت به خاطر بارون جاده ها لغزنده است و راننده ها کنترلی روی ماشینشون ندارن. میگفت اگه ماشینو نگه داریم ممکنه اتفاقی بیوفته.ولی من و حامد زیر بار نمیرفتیم.بالاخره موفق شدیم و بابا ماشینو یک گوشه نگه داشت و به من گفت سریع هرچی لازم داریم بخرم.فقط من از ماشین پیاده شدم.حامد میخواست همراهم بیاد اما من مانع شدم و گفتم تو دو ساعت طولش میدی تا یک چیزی بخری...اشک پهنای صورتم رو خیس کرده بود... ادامه دادم:اون میخواست با من بیاد ولی من نذاشتم.مامان گفت اون منطقه برای پارک خطرناکه ولی من پافشاری کردم...همه ی اتفاقاتی که افتاد تقصیر من بود..گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.حق جو دستم رو داخل دستش گرفت و گفت:اروم باش عزیزم...اروم...کمی اروم شدم.. -حالا اگه دوست داری ادامه بده وگرنه بقیه اش رو بذاریم برای جلسه ی بعد. میدونستم اگه همین امروز همه چیزو نگم دیگه هیچوقت موفق نمیشدم.به همین علت به ارومی شروع به توضیح بقیه ماجرا کردم:از ماشین که پیاده شدم به سرعت رفتم داخل مغازه و تمام خریدای لازم رو کردم داشتم پولشون رو حساب میکردم که صدای وحشتناک برخورد دو تا ماشین توجه همه رو به خودش جلب کرد...سریع از مغازه زدم بیرون.عده ی زیادی اطراف ماشین جمع شده بودند.یک ماشین بزرگ با یه ماشین دیگه برخورد کرده بود.در دل برای سرنشینای ماشین واقعا ناراحت شدم.به پشت سر برگشتم تا سوار ماشین خودمون بشم اما هر جا رو که نگاه میکردم هیچ اثری ازش نبود.تازه فهمیدم که ماشین ما جلوی مغازه پارک شده بود.با وحشت به عقب برگشتم.تمام نیروم رو در پاهام ریختم و به سمت ماشین تصادفی دویدم.مردم رو کنار زدم و خودم رو به ماشین رسوندم....ادامه ی حرفم رو با هق هق بیان کردم:با دیدن چهره ی مادر،پدر و تنها برادرم که نه سال بیشتر نداشت غرق در خون،روی زمین افتادم.اون صحنه بدترین صحنه ی عمرم بود.خون صورت هر سه شون رو پوشونده بود.زمزمه هایی که اطرافم بود بیشتر از هرچیزی عذابم میداد مردم میگفتن مطمئنا سرنشینای ماشین تموم کردن. ولی من مطمئن بودم که عزیزام زنده میمونن.مطمئن بودم که بابام منو توی این دنیای پست تنها نمیذاره.مادرم دخترشو تنها نمیذاره من اطمینان داشتم....ولی اون موقع من نمیدونستم سرنوشت چقدر بیرحم و سنگدله.دست روی چیزایی میذاره که برای فرد با اهمیت ترین ها هستن.پدر و مادر من برام همه چیز بودن.از اون روز من با خودم و زندگیم لج کردم دیگه با هیچ کس حرف نزدم.تنهای تنها شدم.دو ماه فقط به در و دیوار نگاه کردم این تنهایی یک چیز بهم داد و خیلی چیزا رو ازم گرفت...لبخند زدنو ازم گرفت.شاد بودن و سرزنده بودن رو ازم گرفت.دوست داشتنامو از بین برد و به تاوان همه ی چیزایی که ازم گرفت یک چیزو بیش از حد بهم داد...غرور. اره تنهایی یه غنیمت برام به یادگار گذاشته و اون غرور بود.حالا من یک ادم افسرده و بیکس هستم که تنها یه ویژگی رو بیش از هر چیز دیگه ای دارم.غرورم اینقدر زیاد شده بود که دیگه حتی حاضر نبودم جلوی کسی اشک بریزم.توی تنهایی گریه میکردم و از رفتن در جمع پرهیز میکردم.احساس میکنم همه با یه نگاه پر از ترحم بهم نگاه میکنن از لبخنداشون متنفرم.دلم برای شادبودن برای لبخند زدن تنگ شده ولی نمیتونم...شاید این سرنوشتم بوده.من تا قبل از این اتفاق معتقد بودم که هر انسانی در نبرد با سرنوشت شکست میخوره.اما الان باشنیدن حرفای داداش و شما در این مدت براین باورم که هر کس اراده کنه میتونه در برابر سرنوشت بایسته و جوری زندگی کنه که خودش میخواد.ولی یه چیزی تمام انگیزمو از بین میبره و اون اینه که باید برای کی برای چی زندگی کنم و لبخند بزنم...

_من بهت میگم ولی قبل از اون یه چیز دیگه.هیچوقت به عمق حادثه ای که برات پیش اومده فکر کردی؟ _منظورتون چیه؟

_ببین عزیزم تو و خانوادت عازم یه سفر شدین...ماشینی که شما با اون به سفر رفتین دارای چهار سرنشین بوده.از بین این چهار سرنشن تنها تو سالم موندی.به دلیلش فکر کردی؟دلایل زیادی در ذهن تو وجو داره ولی یه بارم که شده بیا مثبت فکر کنیم.شاید تو زنده موندی تا کارای بزرگ انجام بدی.وگرنه همون اتفاقی که برای عزیزات افتاده برای تو هم میفتاد.شاید تو زنده موندی تا به تمام ارزوهایی که پدرت و مادرت داشتن برسی.حرف تو کاملا درسته که میگی سرنوشت بیرحمه و سنگدله ولی همین سرنوشت یه فرصت دوباره به تو داده تا زندگی کنی. حرفمو اصلاح میکنم تا درست زندگی کنی.اگه تو خودت نخوای هیچ کس نمیتونه بهت کمک کنه ولی اینکه امروز بعد دوماه شروع به حرف زدن کردی یعنی هنوز اشتیاق برای زندگی داری.میگی تنهایی زیادی مغرورت کرده خوب اینکه بد نیست غرور برای یه زن لازمه.ولی به شرطی که درست ازش استفاده کنی.از این غرور برای بالا بردن خودت در زندگی استفاده کن.تو هنوز خیلی فرصت داری.و مهم تر از همه خیلی خواهان داری.یه خواهر داری که حاضره جونشو برات بده.یه شوهر خواهر داری که اینقدر تو و اینده ات براش مهمه که دو هفته است از کار و زندگیش زده و به تو میرسه و خودِ تو اینقدر دوسش داری که داداش صداش میکنی و از همه مهمتر یه دخترخاله داری که من که یه غریبه ام متوجه شدم برات جون میده.چند باری که همراهت به اینجا اومد من ترس،نگرانی،غم و اندوه و بیشتر از همه دوست داشتن رو به وضوح در چشماش دیدم.میدونی هر روز که همراهت به اینجا میومد وقتی تو از اتاق بیرون میرفتی پشت سر تو وارد اتاق میشد و به من چی میگفت اره میدونی...با تعجب در چشمان خانوم حق جو نگاه کردم وسرم رو به علامت منفی تکون دادم.

لبخندی زد و گفت:با نگرانی بهم میگفت هستی مثل خواهرمه حاضرم زندگیمو بدم ولی دوباره لبخندشو ببینم. میگفت تو ازش دوری میکنی و باهاش حرف نمیزنی تا تخلیه شی ولی حاضره هر کاری بکنه تا سلامتیتو دوباره بدست بیاری و من از دردی که توی چشماش بود متوجه شدم واقعا داره راست میگه و حاضره هرکاری برات انجام بده. بعدتومیگی هیچکس وجود نداره که به خاطرش به زندگیت ادامه بدی.یه ماه دیگه مدارس دوباره شروع میشن تو هنوز هفده سالته و کلی راه در پیش داری.ازت میخوام بری و به تمام حرفای که زدم خوب فکر کنی.تو دو راه داری.اولیش اینه که دوباره اراده کنی و در راه رسیدن به اهدافت تلاش کنی دومیشم اینه که مثل یه انسان افسرده دائما گریه کنی و دیگرانو ازار بدی.یه نگاه به خواهرت بنداز از غم تو داره دیوونه میشه.به خاطر اوناهم که شده یه یا علی بگو و دوباره شروع کن.من مطمئنم تو راه درازی در پیش رو داری.لبخند ارامش بخشی

بهم زد. از جام بلند شدم.دستی به صورتم کشیدم جلوی شالم از شدت گریه خیس شده بود.از خانوم حق جو تشکر کرده و از اتاق بیرون رفتم.داداش طاها و مارال با دیدنم از جاشون بلند شدن و بعد از هماهنگ کردن قرار بعدی از مطب بیرون اومدیم.در طول راه هیچکس حرفی نمیزد چون میدونستن عکس العمل من تنها سکوته.با صدای گرفته ای گفتم:داداش میشه لطفا همینجا نگه دارین من میخوام برم مزار...داداش طاها از شدت تعجب پاش و روی ترمز فشار داد و ماشین با صدای خفیفی متوقف شد.هر دو به سمتم برگشتن.کم کم از بهت بیرون اومده و لبخند زدن.داداش طاها با لحن شادی که حدود دوماه بود ازش استفاده نکرده بود رو به مارال گفت: دیدی گفتم من مطمئنم هستی بر مشکلاتش غلبه میکنه...

مارال در حالیکه اشک تو چشاش جمع شده بود به من گفت:قربون صدای نازت بشم خواهری که دلم براش یه ذره شده بود........دلم برای دوتاشون سوخت چه دردی رو تحمل میکردن و به روی خودشون نمیاوردن.

سعی کردم بغضم رو کنار بزنم و با یه صدای لرزون گفتم:ادم وقتی زبون باز میکنه و حرف میزنه که دلیلی برای حرف زدن داشته باشه ولی من نداشتم.شاید یه شوک بود شوکی که هنوزم قادر نیستم باورش کنم ولی دیگه هم نمیتونستم سکوت کنم.قلبم داشت پاره میشد ولی نمیتونستم حرفی بزنم.حرف میزدم که چی بشه که بگم مصوب مرگ پدر و مادرم منم.خب الان گفتم چه اتفاقی افتاد؟از غمم کم شد یا از احساس گ*ن*ا*هم؟هیچکدوم فقط با یاداوری اون ماجرا با تعریف اون ماجرا نابود شدم...داغون شدم..خانوم حق جو میگفت باید دربرابر مشکلات ایستادگی کنم این حرفو پدرمم بارها بهم زده بود ولی هیچکدومشون نگفتن چطوری؟پدرم بهم نگفت چجوری تنها در برابر مشکلاتم بایستم و پیروز بشم بهم قول داده بود هیچوقت تنهام نذاره ولی خیلی زود بدقولی کرد.من توی این حادثه تنها پدر و مادر و برادرم رو ازدست ندادم خیلی چیزای دیگه هم توی وجودم از بین رفت.دیگه نمیتونم بخندم هیچ چیزتو دنیا شادم نمیکنه هیچ چیز.ایدا میگفت همیشه یه راهی برای دوباره شروع کردن هست ولی نگفت اگه یکی به بن بست بخوره باید چیکار کنه.برای همه ی ادما حرف زدن اسونه ولی همون ادما وقتی در شرایطش قرار میگیرن تمام حرفاشون یادشون میره.من نمیگم دیگه راهی برای برگشت وجود نداره ولی اینو میدونم که اگه بخوام مثل قبل زندگی کنم به زمان زیادی احتیاج دارم...نمیدونم چقدر فقط میدونم به زمان احتیاج دارم.

داداش طاها ماشین رو به حرکت در اورد و در همون حال گفت:توی دنیا ادمی وجود نداره که بگه من از بدو تولد که به دنیا اومدم خوشبختم یا بالعکس هیچ ادمی وجود نداره که بگه من از اولین ثانیه ی عمرم بدبختم.همه ی ادما به اندازه ی ظرفیتشون مشکلات دارن.ایراد از خود ماست که به این مشکلات به چشم یک دشمن نگاه میکنیم و به این فکر نمیکنیم که مشکلات بوجود میان تا ما رو محکمتر کنن قوی تر و استوارتر کنن.پس اگه یه ادم قوی و محکم و با اراده باشه وقتی به بن بست میرسه به فکر ساختن یه راه جدیده میوفته نه فرار.فرارباعث میشه انسان در ذهن خودش ضعیف و کوچیک باشه و این تنها چیزیه که میتونه یه ادمو از پا بندازه.الانم تو با سکوتت علاوه بر اینکه از گفتن واقعیت فرار کردی خودت رو هم نابود کردی.سکوت کردن خوبه ولی به موقعش.مواقعی تو زندگی ادم باید از ته دل فریاد بزنه تا خالی بشه تو توی این وهله از زندگیت به جای فریادزدن سکوت کردی...

ماشین از حرکت ایستاد نگاهی به اطرافم کردم مزار بودیم.داداش به سمتم برگشت و با لحن ارامش بخشی گفت: تو میگی به زمان احتیاج داری ولی چقدر؟یه ماه دیگه تابستون تموم میشه هستی.یادت نرفته که پدر مادرت همیشه ارزو داشتن یه ادم موفق بشی.راهی که تو پیش گرفتی اخرش نابودیه نه موفقیت.اینکه در تمام طول روز بشینی تو اتاقت و به دیوار خیره بشی کم کم اینقدر از خودت دورت میکنه که وقتی بخوای از نو شروع کنی میبینی تمام درا به روت بسته است استفاده کردن از دراییکه توی زندگی به روت بازن خیلی اسون تر از بازکردن درای بسته است...

پس از کمی مکث لبخندی زد و گفت:حالا هم تا بیشتر از این سرتو بدرد نیاوردم برو.ولی وقتی رفتی پیش پدر و

مادرت فقط گریه نکن.حرف بزن اینقدر حرف بزن تا تخلیه بشی.....

_ممنون داداش...خواستم از ماشین پیاده شم که مارال گفت:صبر کن هستی منم باهات میام...تو دلم خداخدا میکردم بذاره کمی تنها باشم داداش طاها خطاب به مارال گفت:بهتره بذاری تنها بره....

_حالش بد نشه..نمیدونم داداش طاها اون لحظه با نگاه ارومش چی به مارال فهموند که مارال به من اجازه داد کمی تنها باشم....ازماشین پیاده شدم....از این مکان متنفر بودم ولی الان باید برای ملاقات خانواده ام به اینجا میومدم.

روی زمین زانو زدم مقابلم سه قبر در کنار هم قرار داشت.قبر مادرم،پدرم و برادرم...اشک در چشمام حلقه زد.با بغض گفتم:دارین منو میبینین اره؟اگه میبینینم تعجب نکنین.واقعا اینی که جلوتون زانو زده منم همون هستی سرزنده و شاد...

باباجون تو بهم بگو.بهم بگو چی شد؟چرا کارم به اینجا کشیده شد.قلبم داره از درد پاره میشه.این بلایی که سرم اومده به تاوان کدوم اشتباهیه که انجام دادم.به تاوان کدوم کار باید برای شادکردن اطرافیانم لبخند بزنم وقتی قلبم پر از غمه...مامانی کاش الان پیشم بودی اگه پیشم بودی سرمو روشونه ات میذاشتم و به اندازه ی تموم دردای ناتمومم رو شونه هات اشک میریختم.به اندازه ی تموم حسرتایی که تو قلبم دفن شده.به اندازه ی تموم تنهائیام.ای کاش هیچوقت به اون مسافرت نمیرفتیم.ای کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند اگه میشد اینکارو میکردم و بهتون میگفتم چقدر دوستون دارم.هیچوقت فکر نمیکردم هیچ چیز تو دنیا بتونه منو اینجوری از پا در بیاره.بابایی مگه نمیگفتی هیچوقت تنهام نمیذاری؟مگه نمیخواستی یه دختر محکم و استوار ازم بسازی پس چی شد؟...

دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از ته دل زار زدم.زار زدم بر بیکسی هام بر تنهائیام بر حسرتهایی که توی دلم جمع شده بود.

اولین بار بود که حسرت داشتن چیزی رو میخوردم حسرت دستای پشتیبان پدر،شونه های مادر.وقتی به خودم اومدم هوا رو به تاریکی میرفت.گلوم از شدت فریادایی که زده بودم میسوخت.به اطرافم نگاه کردم پرنده پر نمیزد.از جام بلند شدم برای اخرین بار نگاهی به سه قبر مقابلم انداختم و زیر لب گفتم:نمیدونم میتونم دوباره زندگیم رو به روال عادیم برگردونم یا نه ولی اینو خوب میدونم قلبم برای همیشه عذاداره.برای همیشه...

بارون شروع به باریدن کرد عاشق بارون بودم ولی الان برام یاداور یه حادثه تلخ بود.حسابی خیس شده بودم.کنار خیابون رفتم و منتظر تاکسی شدم.بعد از چند دقیقه در ماشین نشسته بودم.ادرس رو به راننده دادم و به خیابون چشم دوختم.ترافیک سنگینی بود.دوست داشتم زیر بارون راه برم و بی هیچ ابایی از اینکه کسی متوجه اشکام بشه راحت گریه کنم.از راننده خواستم ماشین رو نگه داره.

قطرات بارون به شدت به صورتم برخورد میکرد.اشکام با بارون مسابقه گذاشته بودن و من در این فکر بودم که در اخر کدومشون پیروز میشن اشکای من یا بارون؟

ناراضی بودم.از سرنوشتم ناراضی بودم نباید اینطوری میشد نباید رویاهام به این سرعت به پوچی میرسید ندایی از درونم فریاد میزد و میگفت که میتونم دوباره و از اول شروع کنم به خاطر کسایی که دوسشون دارم دوباره از نو زندگیمو بسازم ولی ذهنم اینقدر پر و درگیر بود که هیچ توجهی به این ندا نکنم.

به خودم که اومدم پشت در خونه بودم چه زود گذشته بود.درو باز کردم و وارد شدم.دیدن زیبایی های روبه روم،درختایی که تازه میوه داده بودن،گلای رنگا رنگ و تمام چیزایی که چندی پیش به چشمم خیلی زیبا میومدن هیچ تغییری در حال خرابم بوجود نیاورد.من خسته بودم از زندگی از نفس کشیدن برای همین هیچ چیز به چشمم زیبا نمیومد.حسابی خیس شده بودم.وارد منزل شدم.صدای مامانمو شنیدم:هستی با لباسای خیس نیا توی خونه. _اِ مامان اب بارونه دیگه چیزی نمیشه_هر چی باشه نفیسه خانوم تازه خونه رو تمیز کرده گ*ن*ا*ه داره_قربون دل مهربونت بشم که اینقدر به فکر دیگرانی.اگه نمیخوای با لباس خیس بیام تو خونه برو برام یه حوله بیار که برم حمام...

با صدای مهرسا از افکارم بیرون کشیده شدم.به سمتش برگشتم:سلام خاله جون داشتی با کی صحبت میکردی؟.

با لبخند به پشت سرم برگشتم تا مامان رو به مهرسا نشون بدم اما هیچ کس نبود.با دیدن قاب عکس روی میز که روبان مشکی بهش زده شده بود حقیقت مثل اواری روی سرم فروریخت.اشک درچشام حلقه زد:خاله جون چیزی شده؟_نه عزیزم چیزی نیست..مهرسا لبخندی زد و گفت:چقدر دیر اومدی خاله جون.خاله ایدا کلی وقته توی اتاقت منتظرته_خاله ایدا اینجاست؟_اره توی اتاق شماست.راستی خاله جون دایی حامد کی برمیگرده دلم براش تنگ شده.

با این حرفام اشکام که تا اون لحظه پشت حصار چشام مخفیشون کرده بودم روی صورتم فرود اومدن.جوابی به سوال مهرسا ندادم و به سرعت به سمت اتاقم رفتم...

ایدا کنار پنجره به تماشای باران ایستاده بود.با ورودم به اتاق به سمتم برگشت.سریع خودمو بهش رسوندم و دراغوشش پناه گرفتم.گریه ام تبدیل به هق هق شده بود.ایدا نوازش وار دستشو به پشتم میکشید دقایقی سکوت کرد تا تخلیه بشم بعد با لحنی اروم گفت:خواهری جونم هنوزم که این چشای خوشگل دریای اشکه این دریا کی میخواد خشک بشه خدا میدونه...

باشنیدن صداش مثل همیشه ارامشی وصف ناپذیر بر وجودم سرازیر شد.ایدا دختر خاله ام بود ولی به اندازه ی مارال دوسش داشتم مدتها بود که همو خواهر صدا میزدیم.هیچ چیز توی دنیا به اندازه ی اغوشش ارومم نمیکرد...ازش جدا شدم هر دو روی تخت نشستیم سرم رو روی پاهاش گذاشتم و پاهامو داخل شکمم جمع کردم.اروم شده بودم اما هنوز هم در سکوت اشک میریختم با صدای گرفته ای گفتم:ایدایی یکم برام حرف میزنی..فشاری به دستم اورد و شروع به صحبت کرد:برات حرف میزنم ولی به شرط اینکه قول بدی به حرفام فکر کنی قول میدی؟...سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم با صدای پر از ارامش و امیدش شروع به صحبت کرد_چند سال پیش که پدرمو در حادثه ی تصادف از دست دادم وقتی به تنهایی رفتم سر قبرش و داشتم اشک میریختم یه خانوم مسن کنارم نشست و حرفای خیلی قشنگی بهم زد.امروز من میخوام همون حرفا رو بهت بزنم چون احساس میکنم همونطور که خیلی به من کمک کرد به تو هم میتونه کمک کنه.اون خانوم بهم گفت:طوفان که میاد درختای بزرگ جنگل رو در هم میشکنه درختایی که هیچ کس حتی فکرشم نمیکنه شاید بشه اونها رو با تبر شکست اما یکباره با طوفان بر زمین می افتند.اما چمن های سبک و کوتاه که روی زمین میرویند و خیلی کم به چشم کسی میان همزمان با طوفان میر*ق*صن و از سویی به سوی دیگر میرن و هیچ اسیبی نمیبینن.داستان زندگیم درست مثل همین حکایته.در زندگی روزهایی وجود داره که مصمم می ایستی و خیلی محکم میگی هیچ اتفاقی نمیتونه تو رو از پا در بیاره اما همان زمانیکه با تمام وجود احساس خوشبختی میکنی طوفانی میاد و زندگی رو در هم میشکنه و این یک امتحانه که باید اونو درک کنیم در این امتحان موفقیت یا شکست به تو بستگی داره اگه موفق بشی کلی تجربه بدست میاری و در ضمن به سرنوشت میفهمونی که نمیتونه تو رو از پا در بیاره ولی اگه شکست بخوری به این معنیه که در برابر سرنوشت کم اوردی.

هستی تو ادمی نیستی که هیچوقت شکستو قبول کنی پس یه بار دیگه بلند شو و مثل قبلا استوار باش.میدونم سخته و اینم میدونم هیچ کس نمیتونه درکت کنه پس نمیگم درکت میکنم ولی تا حدی با غمت اشنام منم پدرمو از دست دادم ولی دوباره افسار زندگیمو به دست گرفتم و با خودم عهد کردم جوری زندگی کنم که پدرم بهم افتخار کنه.منو تو هنوز اول راهیم.به این فکر کن که مامانت ارزوش بود یه روزی مدرک دکتریتو ببینه.پدرت ارزوش بود ببینه اینقدر بزرگ شدی که در برابر تمام مشکلات بایستی و از طوفانهای پی در پی زندگیت سربلند بیرون بیای.دوماه حرف نزدی.چیزی درست شد اره؟نه فقط مجبور بودی سنگینی بارِ حقیقتو به تنهایی روی شونه هات تحمل کنی و دم نزنی الانم اگه بخوای دائم در گذشه ات غرق بشی هیچ چیز درست نمیشه.یه ماه دیگه دوباره باید برای رسیدن به اهدافمون شروع به تلاش کنیم و راه رو برای رسیدن به خواسته هامون هموارکنیم از الان باید امادگی لازم رو برای ایستادگی در برابر هر چیزی بدست بیاریم میدونم خیلی سخته ولی باید با این واقعیت کنار بیای نمیگم فراموش کن میگم باهاش کنار بیا.باهاش کنار بیا و به خاطر بقیه ی افراد خانوادت به خاطر مارال و داداش طاها،به خاطر منی که ارزوهامو باهات تقسیم کردم به زندگیت ادامه بده یادت نشه که همیشه برای شروع یه راه هست بگرد و اون راهو پیدا کن.سخته ولی بالاخره پیدا میشه من مطمئنم تو میتونی دوباره و از نو شروع کنی.حالا هم پاشو یه ابی به صورتت بزن و لباساتو عوض کن اگه مارال ببینه با این لباسا روی تخت نشستی وسواسش اوت میکنه و همه ی اتاقتو میشوره میشناسیش که..سرم رو از روی پاش برداشتم و نشستم_مرسی که پیشمی ایدا_خواهش میکنم قابلی نداشت بعدا با هم حساب میکنیم_میخوام بدونی که خیلی دوست دارم..با لحن اطمینان بخشی پاسخ داد_میدونم خواهری میدونم_یه قول بهم میدی؟

_تو جون بخواه_هیچوقت،هیچوقت به هیچ دلیلی تنهام نذار...اره من میتونم دوباره شروع کنم ولی باید شانه به شانه با هم جلو بریم.من به خاطر تو هر کاری میکنم اگه خدایی نکرده یه روزی تو از پیشم بری مطمئنم که دیگه هیچوقت نمیتونم مثل قبل به زندگیم ادامه بدم.بهم قول بده که همیشه کنارم میمونی قول بده_خوب گوش کن هستی.من و تو به هیچ دلیلی از هم جدا نمیشیم وحتی مرگم نمیتونه بینمون فاصله بندازه.لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:چون حتی اگه مرگ سراغمم بیاد دست تو روهم میگیرم تا با هم باشیم خوبه_اره عالیه.._میدونستی تو یه دیوونه ای..لبخند کمرنگی زدم ایدا نگاهی به لباسم کرد و گفت:کی میخوای از رنگ مشکی دل بکنی_فعلا هنوز با خودم کنار نیومدم ولی به خاطر داداش طاها و مارام که شده نهایت سعیمو میکنم_ای نامرد پس من چی؟_تو پاشو برو پایین پیش مارال که اگه بیاد منو با این سرو وضع ببینه به قول تو میوفته به جون اتاق_بگو خسته شدم میخوام تنها باشم دیگه خانوم_اره..خسته شدم میخوام تنها باشم_لبخندی زد و گفت:چشم من رفتم _مرسی که اینقدر خوب درکم میکنی_یادمه تو هم وقتی توی چنین شرایطی بودم بهتر از هرکسی درکم کردی پس نیازی به تشکر نیست.میخوای بگم شامتو بیارن بالا تا راحت باشی_اشتها ندارم شام نمیخورم_خیله خب پس باید بیای پایین سر میز شام با ما شام بخوری من رفتم اخه ما امشب اینجا دعوتیم و حسابی هم با سوالای پایان ناپذیر مامان سرت گرم میشه...با عجله گفتم_ایدا میگم همون پیشنهاد اولیت بهتر بود فقط یه کاری کن خاله ناراحت نشه..از اتاق خارج شد سرش رو از در اورد داخل و گفت_اونشو بسپار به من.تو بشین یکم اون مختو به کار بنداز منم میرم برات از خدا درخواست کمی عقل کنم فعلا.

اینو گفت و در رو پشت سرش بست.بودن ایدا حسابی بهم دلگرمی میداد.من بهترین خاطرات زندگیمو با ایدا گذرونده بودم مشکلات زیادی سر راهمون بوده ولی تموم اون مشکلاتو با هم حل کردیم.رابطه امون اینقدر نزدیک و صمیمیه که تمام دخترای فامیل حسابی بهمون حسادت میکنن.دوباره ناخواسته در گذشته فرورفتم.گذشته ای نچندان دور که بهترین روزهای زندگیم رو در بر میگرفت.روی تخت دراز کشیدم نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و به خواب فرورفتم.

در کویر سرد و بی اب و علفی تنها بودم.از شدت تشنگی نای راه رفتن نداشتم.با شنیدن صدای اشنایی به پشت سر برگشتم.ماما و بابا بودن هر کدوم یه لیوان بزرگ اب توی دستشون بود.از دیدنشون خیلی خوشحال شدم از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم اما هرچی من جلوتر میرفتم اونا بیشتر ازم دوری میکردن با کلافگی گفتم_مامانی لطفا یکم اب بهم بده خیلی تشنه ام_با من صحبت نکن هستی تو دیگه دختر من نیستی..با بغض گفتم:چی داری میگی مامان.بابا شما یه چیزی بگین مگه من چیکار کردم_تو باعث شدی.مقصر تمام اتفاقات اخیر تو هستی هیچوقت نمیبخشیمت هستی..اینو گفتن و هر دو لیوان اب رو روی زمین ریختن و ناپدید شدن.از صدای فریاد خودم از خواب پریدم.ساعت دو نیمه شب بود.خیس عرق بودم.اشکام راه گرفتن نکنه واقعا مامان و بابا منو نبخشن.نکنه این کاب*و*س لعنتی واقعیت داشته باشه.به هق هق افتادم.در اتاق باز شد و مارال و پشت سر اون داداش طاها وارد شدن.مارال با نگرانی کنارم نشست و گفت:چی شدی هستی؟اروم باش خواهری اروم باش.در میون هق هق گریه هام گفتم:مامان و بابا گفتن هیچوقت نمیبخشنم.گفتن دیگه منو دختر خودشون نمیدونن_اروم باش هستی.عزیزم تموم شد فقط یه کاب*و*س دیدی اروم باش.گریه نکن.

مارال روی تخت درازم کردوگفت:من تا وقتی خوابت ببره پیشت میمونم بخواب خواهری بخواب.چشام رو بستم و بعد از نیم ساعت دوباره به خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینبار از شدت سردرد از خواب بیدار شدم.نگاهی به ساعت انداختم ده بود.سینی غذایی روی میز کنار تخت قرار داشت مطمئنا دیشب ایدا برام غذا اورده ولی وقتی دیده خوابم بیدارم نکرده.از داخل کشو دو تا مسکن برداشتم و به همراه چندین لیوان اب خوردم.احساس میکردم اون تشنگی خواب هنوزم برطرف نشده.بعد از شستن صورتم راه سالن رو پیش گرفتم.هیچکس خونه نبود.یادداشت روی میز رو برداشتم دست خط مارال بود_سلام خواهری صبحت بخیر. کلاس زبان مهرسا جلسه برای والدین گذاشته مجبورم برم سریع برمیگردم طاها هم رفته دنبال یه سری کارای اداری.تاساعت یازده هردومون برمیگردیم.صبحونه برات چیدم روی میز حتما بخوری دیشبم شام نخوردی.فعلا بای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم برگشتم. توی اینه نگاهی به خودم انداختم راستش دلم برای هستی دو ماه پیش تنگ شده ولی هر کار میکنم نمیتونم مثل گذشته بشم.قبلا خنده از روی ل*ب*ا*م جمع نمیشد ولی الان انگار ل*ب*ا*م با خنده قهر کردن از سر و صدا و در جمع بودن متنفرم دوست دارم فقط به یک جا خیره بشم و به خاطرات شیرین گذشته ام فکر کنم.من توی این خونه نظاره گر اتفاقات خیلی مهمی بودم حامد توی همین خونه به دنیا اومد جشن تولدای منم از هشت سالگی به بعد توی این خونه بود.مراسم خاستگاری مارال و داداش طاها توی همین خونه بود.با یاد اوری گذشته اشک در چشمانم حلقه بست عکس خانواده ام که روی میز کنار تخت قرار داشت برداشتم و همزمان با اینکه اشکهایم سرازیرشدندزیر لب گفتم:داداشی اگه الان اینجا بودی چند ماه دیگه باید میرفتی کلاس سوم ولی حیف که اینقدر زود خواهرتو تنها گذاشتی...در حالیکه گریه ام به هق هق تبدیل شده بودادامه دادم:حامد..داداشی مگه به خواهری قول نداده بودی همیشه کنارش باشی و تنهاش نذاری پس چرا رفتی پس وقتی بهت میگم تو هنوز مرد نشدی ناراحت نشو اخه کدوم مردی زیر قولش میزنه،بابا.باباجونم مگه نمیگفتی اگه یه روزی ببینی من دارم از خودم ضعف نشون میدم باهام خیلی بد برخورد میکنی من الان در مقابل همه یه دختر ضعیفم پس چرا نمیای دعوام کنی؟چرا نمیای بزنی توی گوشم تا به خودم بیام هان؟..مامانی هستیتو ببین چقدر تنها شده مامانجونم الان بهت نیاز دارم میخوام سرمو بذارم روی شونه هات تا اروم بشم پس کجایی؟...من با شماهام چرا همتون زل زدین به من یک چیزی بگین شما که میدونید من از سکوت کردن متنفرم پس چرا ساکتین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم و در حالیکه بامشت به دیوار میکوبیدم با اخرین توانم فریادزدم:خدایا...خدایا توهم صدامو نمیشنوی تو هم روزه سکوت گرفتی پس من تو این دنیای بزرگ چیکار کنم توی دنیایی که مردمش فقط به فکر خودشون و منافعشونن چیکار کنم خدایا من دارم از دلتنگی میمیرم من مامان بابامو میخوام داداش کوچولومو میخوام تو رو به بزرگیت قسم میدم یا اونا رو به من برگردون یا منم ببر پیش اونا...خدایاخداجونم همه میدونن هستی بدون پدر و مادرش میمیره....خدایا این تاوان کدوم اشتباهه غیر قابل بخششی بود که انجام دادم.خدایا مگه نمیگن تو از رگم به ما نزدیکتری پس حواست کجاست چرا منو نمییبینی چرا حتی تو هم صدامو نمیشنوی یعنی اینقدر گ*ن*ا*هکارم که حتی یک نیم نگاهم بهم نمیندازی..اینقدر فریاد زدم و دست هامو را به دیوار کوبیدم که در اثر ناتوانی بیهوش بر روی زمین افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سردرد بدی چشمم رو باز کردم.نگاهی به اطرافم انداختم مارال کنارم روی مبل خوابش برده بودبه یاد اوردم که چه اتفاقی افتاده نگاهی به دستام انداختم پانسمان شده بودن.سرم خیلی درد میکرد.همون لحظه در باز شد و داداش طاها وارد اتاق شد.با صدای باز شدن در مارال هم از خواب بلند شد و نگاهی به من انداخت با دیدن چشای بازم خواست که چیزی بگه که من پیشدستی کردم و با صدای ارومی گفتم: دیگه تحمل ندارم.ببخشید که شما هم مجبورید من رو بعنوان یک سر بار تحمل کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مارال نزدیکم اومد و در حالیکه به ارومی اشک میریخت دستامو توی دستاش گرفت ب*و*سه ای بر انها زد و گفت:الهی قربونت بشم خواهری داری با خودت چیکار میکنی ببین با دستای نازنینت چیکار کردی فکر میکنی مامان بابا راضین که اینقدر خودتو عذاب بدی...داداش طاها مقابلم نشست و با مهربانی ذاتیش گفت:هستی که من میشناختم یک دختر قوی و محکم بود که همیشه میگفت مشکلات اومدن تا ما رو استوارتر کنن نباید بذاریم از پا در بیارنمون پس چی شده چرا الان داری در برابر مشکلاتت کمر خم میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمیدونم داداش ولی احساس میکنم نمیتونم از زیرباراین مشکل سالم بیرون بیام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این حرفا چیه به این فکر کن که داری با انجام این کارات پدر و مادرتوعذاب میدی بعد ببین ایا درسته که به رفتارت ادامه بدی...تو الان نزدیک دوماهه که راه تنهایی رو درپیش گرفتی اگه فکر میکنی با این کارات پدر و مادرت برمیگردن پس ادامه بده ولی اگه دیدی انجام دادن این کارا فایده ای نداره مثل قبلا در برابرمشکلاتت ایستادگی کن تا پیروز میدون بشی.در ضمن خونه ای که تو داری توش زندگی میکنی متعلق به خودته و پس اگرم کسی سر بار باشه اون ماییم نه تو.چرا نمیخوای درک کنی هستی این اتفاق افتاده و به هیچ وجه تو نمیتونی به گذشته برگردی.اصلا تو چرا اینکارا رو با خودت میکنی چرا مثل بچه ها با دستات چنین کارایی رو انجام دادی هستی هان؟سکوت کردم نمیتونستم چیزی بگم همه ی حرفاشون درست بود.حرفی نداشتم که بتونم در برابر حرفای منطقی اونا بزنم.پس ترجیح دادم سکوت کنم اونا هم دیگه چیزی نگفتن و اتاقو ترک کردن.ترجیح میدادم به هیچی فکر نکنم و فقط بخوابم.چشام رو بستم و اینقدر همونطور در حالت بسته نگهشون داشتم تا بالاخره خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته از اخرین باری که لب به سخن گشودم میگذره فکر کنم همه ی اطرافیانم متوجه شدن که دارم یه تصمیم اساسی برای زندگیم میگیرم برای همین زیاد بهم گیر نمیدن.بعد از مدتها امروز خوشحالم و این خوشحالی به خاطر خوابیه که دیشب دیدم.خوابی که شباهت عجیبی به واقعیت داشت.بر خلاف بار قبل در یک جنگل خیلی خوشگل بودم که صدای پدر و مادرم رو شنیدم مادرم نزدیک اومد و در اغوشم گرفت.پدرم با لحن مهربون همیشگیش بهم گفت:من مطمئنم تو سرافرازم میکنی.مطمئنم طوری زندگی میکنی که مایه ی افتخار والدینت باشی.برگرد هستی برگرد و به زندگیت مثل قبل محکم و استوار ادامه بده.اجازه نده هیچکس برات تصمیم بگیره همیشه دنبال کارای بزرگ برو.تو راه خیلی دراز و سختی رو پیش رو داری برو و در مسیر رسیدن به اون راه گام بردار.برو باباجون خداحافظ.در همون لحظه یک نور خیلی شدید در برابر دیدگانم پدیدار گشت و پدر و مادرم در اون نور ناپدید شدن.هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با دیدن یک خواب اینقدر اروم بشم.خواب دیشب بهم یه انگیزه ی دوباره داد برای زندگی کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی تخت بلند شدم و به سمت اینه رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تصوراتم هستی دو ماه پیش رو در اینه دیدم.دختری که چشمایی به رنگ سبز یشمی داشت،بینی کشیده و قلمی و لبایی قلوه ای صورتشوکامل میکرد لبایی که به خودی خود به رنگ صورتی ملیح بسیار زیبایی بود.پوست سفیدو موهای خرمایی رنگی که تا گودی کمرش میرسید.برای لحظاتی خودمو نشناختم چشمای سبزم فروغ و شادابی همیشگیو نداشت ل*ب*ا*م سفید و خشک شده بودند.موهای خرمایی رنگم نامرتب و چرب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختری که در اینه بود هیچ شباهتی به هستی گذشته که من میشناختم نداشت.این حادثه تغییر زیادی در شخصیت هستی بوجود اورده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی اینه دیگه خبری از اون دختر شاد و سرحال نبود.دختری که توی تمام کارهاش به جای پیروی از عقلش از احساسش فرمان میگرفت به فردی سرد و خشک تبدیل شده بود.اولین چیزی که بیش از هر چیز دیگری در شخصیتم به چشم میخورد غرورم بود.غروری که برای بدست اوردنش بهای سنگینی پرداخته بود،پدر و مادرشو از دست داده بود این بها از نظر من چیز کمی نبود.به سمت پنجره رفتم و اونو بازکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باران بهاری مثل همیشه به شدت به صورتم برخورد کرد.زیر لب با چشمانی پر از اشک زمزمه وار گفتم:امروز با تمام وجود به عمق این کلمه که میگن هر چیزی بهایی داره پی بردم.من هفده سال در خوشبختی مطلق زندگی کردم ولی فراموش کردم که شکر این خوشبختی رو به زبون بیارم حالا دارم بهای این فراموشکاری رو میپردازم.به زندگیم ادامه میدم ولی نه مثل قبل امروز زیر این باون زیبای بهاری،در حالیکه مطمئنم شما پدرجون،داری منو میبینی سوگندمیخورم که دیگه هیچوقت به کسی دل نبندم سوگند میخورم از همین لحظه تا زمانی که چشمام رو برای همیشه میبندم با کلمه ای به نام احساس غریبه بشم.میخوام از این به بد تنها با عقل تصمیم بگیرم.با عقل زندگی کنم.اره میخوام دوباره زندگی کنم ولی فقط در قالب یک بازیگر.یادته پدرجون بهم میگفتی اگه بازیگر میشدم مطمئننا سوپر استار بودم.حالا میخوام برای خوشحالی اطرافیانم از الان تا اخر عمر فیلم بازی کنم.توی این فیلم اگه لبخند میزم تنها به خاطر اطرافیانمه.لبخندای من پدرجون مثل قولای شما از این به بعد مصنوعی و دروغینه.میخوام از همین حالا لبخند بزنم ولی میخوام شما اینو بدونی اگه لبخند به لب دارم قلبم همیشه عذادار و غصه داره.شاید تظاهر کنم که همه چیزو فراموش کردم ولی میخوام بدونی که یاد شما همیشه توی ذهنم پررنگه.بهم کمک کن که خوب این فیلمو اجرا کنم نمیخوام هیچکس متوجه بشه که هستی دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه.من الان یه دختر تنهام که میخوام با تمام وجودم از غرورم محافظت کنم.یه دختر مغرور با روکشی از جنس احساس..دیشب بهم گفتی راه سخت و درازی در پیش دارم.پدرجون میخوام بهت قول بدم همونطور که خواستی هیچوقت در برابر مشکلات کمر خم نکنم..من طوری زندگی میکنم که وقتی کسی اسممو اورد اصلا برام دل نسوزونه حتی اگه لازم باشه با سرنوشتم هم مبارزه میکنم.بهت قول میدم طوری زندگی کنم که همیشه ارزوت بوده من به تمام ارزوها و اهدافم میرسم و در رشته مورد نظرم بهترین خواهم شد.کاری میکنم که بهم افتخار کنی ولی پدر جون در عوض شما هم بهم قول بده همیشه نظاره گر کارایی که میکنم باشی و تنهام نذاری بهم قول بده ولی یک قول واقعی نه مثل قولای قبلیت.من قول میدم درهر شرایطی از زندگی لبخند روی ل*ب*م بنشونم تا همه فکر کنن خوشبختم..تا مقابل کسی ضعیف جلوه نکنم.حتی نهایت سعیمو میکنم که از بین سکانسای این فیلم واقعا یه هستی جدید و سرحال بسازم ولی شما هم بهم قول بده که تنهام نذاری.میدونم که داری بهم قول میدی.درسته که کنارم نیستی اما این بارون نشونه ی اینه که شما داری بهم قول میدی...ممنونم پدر جون ممنونم که تنهام نمیذاری.دخترت هستی میخواد دوباره زندگی کنه ولی یه زندگیه متفاوت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظاتی را به تماشای بارون گذروندم و بعد پنجره روبسته و به حمام پناه بردم برای شروع فیلم احتیاج به ظاهری درست مثل سابق داشتم.ظاهری که به گفته ی دیگران همیشه جذاب و زیبا بود با لبانی خندان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل دوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم گوشام رو به حرفای استاد بسپارم.بیچاره داشت خودشو میکشت تا یه مسئله ی راحتو توضیح بده.اخه من نمیفهمم این درس نیاز به توضیح دادن داره.بالاخره دوساعت درس این استاد گذشت.دوساعتی که تمام توانم رو به کار بردم تا خوابم نبره.با اتمام کلاس تمام بچه ها نفسی از سر اسودگی کشیدند.به محضی که استاد از کلاس بیرون رفت همهمه ها دوباره شروع شد.ایدا که درست کنارم نشسته بود سرش رو روی میز گذاشت و گفت:وای خدا سرم داره میترکه ازدرد.هستی جمع کن سریع بریم._چته تو باز حتما دیشب تا دیر وقت تو نت بودی اره؟_وای هستی یه سوژه پیدا کردم اینقدر باحال بود تا تونستم اسکلش کردم یعنی دلم از خنده درد گرفته بود_دوست دارم یه نفر هکت کنه تا ادم شی_نچ به همین خیال باش داداشت خودش یه پا مهندس کامپیوتره_اخی برای همینه هر ماه یکبار اون لب تاب بدبخت قاط میزنه_چیکار کنم خب ماجراجوییم گل میکنه میرم تو جاهاییی که سر ازشون در نمیارم...تا رسیدن به ماشین در همین موارد با ایدا حرف میزدیم.چقدر خوشحال بودم که با ایدا توی یک دانشگاه قبول شدیم حداقلش این بود که دیگه احتیاجی نبود رانندگی کنم.سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم.بدجوری درد میکرد.چشام از بیخوابی قرمز شده بود.دیشب تا دیروقت مشغول کامل کردن جزوم بودم.ایدا ضبطو روشن کرد.با وجود اینکه خودمم عاشق اهنگ بودم با اهنگ ارامش میگرفتم توی اون لحظه نیاز داشتم برم جایی که فقط و فقط سکوت باشه.با کلافگی ضبطو خاموش کردم.ایدا با تعجب گفت_چته تو چرا باز امروز از صبح پاچه میگیری؟_سرم درد میکنه دیشب تا دیر وقت بیدار بودم_والا منم تا دیر وقت بیدار بودم ولی مثل تو هاپو نیستم_حوصله ی شوخی ندارم ایدا اکی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا مثل همیشه اصراری برای ادامه بحث نکرد و ماشین در سکوت فرورفت.خواستم دوباره چشممو ببندم که با دیدن یه ماشین که به طرز وجیهی تصادف کرده بود شکه شدم.ایدا با لحن محزونی گفت:وای هستی بیچاره ها چه بد تصادف کردن اون دختره رو نگاه کن.فکر کنم فقط همون یه نفر توشون زنده مونده باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میشه تند تر بری؟_چت شده تو امروز؟_ایدا فقط زود از اینجا دورشو..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا که تازه متوجه منظورم شده بود سرعتشو بیشتر کرد.گذشته ای که مدتها بود داشتم سعی میکردم نشون بدم فراموشش کردم دوباره به سراغم اومد.اون صحنه باعث شد گذشته ی خودم در برابر چشام زنده بشه.به خونه رسیدیم به سمت ایدا برگشتم و مثل همیشه ب*و*سه ای روی گونه اش کاشتم و از ماشین پیاده شدم.ایدا رفت و منم در منزل رو باز کردم و وارد شدم.حیاط منزل که بی شباهت به باغ نبود در برابر چشانم ظاهر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی ناگهان به یاد اوردم که چه خاطراتی در ان حیاط با پدر و مادرو تنها برادرم داشته ام.روزگار پشت هر کدام از درختان رو به رویم درختانی که بلندیشان تا به اسمان رسیده بود،خاطرات شیرینی را دفن کرده بود.خاطراتیکه تمام زندگیم در انها خلاصه شده بود.حدود سه سال میشد که به نقش بازی کردن مشغول شده بودم.اری نقش بازی میکردم تا اطرافیانم را خوشحال سازم.تا لبخند را بر لب اخرین اعضای خانواده ام بنشانم.بر لب خواهرم،خواهری که در هیچ شرایطی حاضر نشد تنهایم بگذارد.لبخندمیزدم تاقدردانی کنم ازهمسرخواهرم که مدتها بود او را برادر خود خطاب میکردم.برادری که مدتها بود نقش پدر را برایم اجرا کرده.پدری مهربان و دلسوز.....لبخند میزدم تا مهرسا فرزند خواهرم را از همین کوچکی به شاد بودن عادت دهم.به محکم و استوار ایستادن عادت دهم.لبخند میزدم تا به سرنوشت بفهمانم که میتوانم در برابر هر مشکلی ایستادگی کنم.و در نظر خودم موفق هم بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استوار ایستاده بودم غافل از اینکه ایستادگی همیشه تنهایی می اورد.غافل از اینکه سرنوشت چه بازی سختی را با من شروع کرده بود.و تا مرا به زمین نمیزد تا با چشم خود زمین خوردن و له شدنم را نمیدیددست از کار نمیکشید.زندگیم ناخواسته مانند جنگ شده بود،جنگی با سرنوشت که هیچوقت در برابرش به زانو در نیامدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزها تکراری و پشت سر هم میگذرند و من بدون اینکه بخوام در مسیری قدم بر میداشتم که سرنوشت برام مقدر کرده بود.این تازه اغاز زندگی من بود اما داستان من تازه شروع شده بود.داستانی که بارها ارزو میکنم ای کاش هیچوقت اغازی نمیداشت و در همان ابتدای اغاز به انتها میرسید..چرا که تمام باورهایم را تغییر داد و از من انسان دیگری ساخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از سه سال پیش که تصمیم به شروع زندگی دوباره ای رو گرفتم متوجه تغییرات بسیاری که در شخصیتم بوجود اومد شدم.تغییراتی که از هستی که دارای شخصیت شلوغ و پر از تحرک،شوخ طبع و بعضی اوقات ضعیف بود هستی جدیدی ساخت.من عاشقانه شخصیت جدیدم رو پر و بال میدم.و میخوام ارداه امو محکم کنم.از نظر دیگران در حال حاضر دارای شخصیتی دوجانبه هستم گاهی اوقات بسیار مهربون و خاکی و زمانی مغرور و جدی.شاید این لطف خدا بود که از میان چنین حادثه دردناکی به چنین شخصیت دوست داشتنی دست پیدا کردم.این نظر تنها متعلق به من نبود بلکه خیلی از اعضای خانواده ام این شخصیتم را بیشتر میپسندند به خصوص داداش طاها که درست مثل بابا دوست داره همیشه محکم و استوار باشم و به هیچ کس اجازه ندادم بهم توهین کنه.با شنیدن صدای کسی که اسم منو خطاب قرار داده بود تکیه امو از در برداشتم و به سمت عمارت رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا مثل همیشه با لبخند به سمتم می امد.وابستگی شدیدی به یکدیگر داشتیم.مانند خودش به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم_علیک سلام فرشته کوچولوی خاله_سلام خاله جونم خسته نباشی_خسته که خیلی بودم ولی تو رو که دیدم همه ی خستگیم پر کشید عزیزم_خاله جون بیا بریم تو یه چای بخور تا خستگیت کاملا پر بکشه_چشم بفرمایین..مهرسا تازه وارد هفت سالگی شده بود اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید و خیلی هم شیرین بود.به دنبالش به داخل خونه رفتیم.مارال در چهارچوب اشپزخونه ظاهر شد_سلام خواهری چی شده خونه ای؟_سلام کارم زودتر تموم شد اومدم خونه ناهارو با هم باشیم_خوب کاری کردی_میخواستم بگم بگی ایدا هم بیاد همینجا حواسم به غذادرست کردن پرت شد_تو چرا اشپزی کنی مگه نفیسه خانوم نیست؟_نه خواهرش مریض بود اجازه گرفت رفت چند روزی پیش اون_خب غذا سفارش میدادیم دیگه_مگه من مردم که غذای بیرون بخوریم_خدا نکنه فقط راستش من که از عواقبش میترسم...مارال چشم هایش را ریز کرد و گفت:یعنی چی؟..در حالیکه به سمت پله ها فرار میکردم گفتم_یعنی اینکه من میترسم دستپخت تو رو بخورم_هستی مگه دستم بهت نرسه...خنده ی بلندی کردم و به اتاقم پناه اوردم.زیر لب زمزمه کردم_همینه مهم این نیست که با هر اتفاقی گذشته ام جلوی چشام زنده میشه مهم اینه که الان من خوشبختم.سختی زیاد کشیدم ولی مهم اینه که الان احساس خوشبختی میکنم.لباسامو در اوردم و به سالن رفتم.بعد از خوردن چای و بعد از اون ناهار به اتاقم برگشتم و به خواب رفتم.دیگه میدونستم تنها راه درمان برای خوب شدن سردردم کمی خواب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تکون های شدیدی که در ناحیه ی پام حس کردم با ترس چشامو باز کردم واقعا یه لحظه احساس کردم زلزله اومده.ایدا با دیدن قیافه ام با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.با عصبانیت با صدای تقریبا بلندی گفتم:مرض چته چه طرز بیدار کردنه قلبم وایستاد._وای هستی تو رو خدا جلوی پسر جماعت اینطوری عصبی نشی که بدبختت میکنن.اخه خیلی جذاب میشی_حرفو عوض نکن میگم چرا اینطوری بیدارم کردی روانی_چیکار کنم تقصیر خودته هر چی اروم صدات زدم جواب ندادی_بعد چون من جواب ندادم تو تصمیم گرفتی مثل دیوونه ها بیدارم کنی اره_همچین بگی نگی_وای ایدا تو حتما خودتو به یه روانشناس نشون بده فکر کنم سیستم عصبیت مشکل داره که اینقدر از ازار دادن دیگران لذت میبری_خوبه که_تو ادم نمیشی اصلا اینجا چیکار داری؟_اومدم بریم یه جایه باحالو نشونت بدم_من حوصله ندارم_تو حاضر شو من به حوصله میارمت_ایدا تو رو خدا دست بردار سرم هنوز درد میکنه برو بذار بخوابم_چیو بخوابم ساعت چهار بعد از ظهره سریع پاشو حاضر شو که میخوام ببرمت یه جای ناز_نمیشه بذاری برای بعد_نه به هیچ وجه راه نداره.هستی جون من نه نیار دیگه بلند شو_مرض چرا قسم میدی برو بیرون حاضر شم خدا منو بکشه که نقطه ضعف دست تو دادم_خدا نکنه جیگری من تو ماشین منتظرتم ها زو بیا.فقط تو رو خدا هستی زود حاضر شی باز دوساعت طولش ندی_باشه برو...بعد از اینکه ایدا رفت از جام بلند شدم و مشغول حاضر شدن شدم.اگه جونشو قسم نمیداد محال بود قبول کنم برم ولی حیف که نقطه ضعفمو میدونست و در اینجور مواقع ازش استفاده میکرد.درست یست دقیقه بعد داخل ماشین نشسته بودم.ایدا ماشینو به راه انداخت و با حرص گفت:خوبه بهت گفتم سریع حاضر شی اگه نمیگفتم که دوساعت طولش میدادی_خیلی رو داری به خدا تو که میدونی همینطوریشم خیلی عزیز بودی که بیست دقیقه ای حاضر شدم_اره کاملا در جریانم...نزدیک به یک ساعت و نیم در راه بودیم.هرچقدر از ایدا میپرسیدم کجا داریم میریم میگفت وقتی رسیدیم خودت میفهمی.بالاخره انتظار به پایان رسید ایدا ماشینو متوقف کرد و به سمتم برگشت.پارچه ای به دستم داد و گفت_خیله خب رسیدیم.حالا تو چشاتو ببند که میخوام سوپرایز شی_مسخره بازی در نیار دیگه ایدا مردم از فوضولی_راه نداره باید چشاتو ببندی..با حرص پارچه رو از دستش گرفتم و مطابق خواسته اش عمل کردم.ماشین دوباره به راه افتاد.با عصبانیت دائما غر میزدم که چشم درد گرفت و ایدا هم دائم میگفت الان میرسیم.بعد از چهار دقیقه ماشین متوقف شد.ایدا از ماشین پیاده شد و در سمت منم باز کرد.دستمو گرفت که نخورم زمین.کمی به سمت جلو راه رفتیم بعد ایدا دستمو ول کرد و با ذوق گفت:حالا میتونی چشاتو باز کنی...با خوشحالی دست بردم و چشامو باز کردم.با دیدن منظره ی روبه روم نزدیک بود از شدت تعجب شاخ در بیارم.در تمام عمرم چنین جای زیبایی رو حتی در خواب هم نمیدیدم.روی یه سربالایی ایستاده بودیم.اینقدر بالا اومده بودیم که به ابرها رسیده بودیم.تنها اسمی که میتونستم برای اون نقطه بذارم بهشت بود.اره واقعا بهشت بود.کمی جلوتر از جایی که ما ایستاده بودیم یه دره وجود داشت که داخلش پر بود از درخت و گلای رنگارنگ حتی یه نقطه هم خالی از درخت دیده نمیشد.ابرها به سمت پایین رفته بودن و سقفی از مه برای دره درست کرده بودن.یه جورایی اون دره نقطه ی وصال زمین و اسمون به هم بود.از شرح زیبایی اون منطقه عاجزم فقط میتونم بگم وجود داشتن چنین جایی از رویا هم برام دور تر بود.تنها چیزی که منو ناراحت میکرد ارتفاعش بود که وقتی چشمم بهش میوفتاد سرم گیج میرفت....به سمت ایدا برگشتم و با بهت گفتم:وای ایدا چقدر نازه اینجارو از چجوری پیدا کردی.کیا اینجا رو دیدن؟_اینکه چجوری پیداش کردم کاملا اتفاقی بوده ولی در مورد سوال دومت باید بگم هیچ کس.فقط منو تو باید از وجود چنین جایی باخبر باشیم.فقط منو تو.باید مثل یه راز باشه میخوام هر وقت خواستیم از ارزوهامون حرف بزنیم بیایم اینجا.هر وقت از دست هم ناراحت بودیم یا به هردلیلی نمیتونستیم همو ببینیم و دلمون برای هم تنگ شد بیایم اینجا.هستی میخوام اینجا یه اعتراف بهت بکنم اعترافی که هیچوقت در برابرت به زبون نیاوردم._چی؟_میخوام بدونی توی این دنیا هیچ چیز و هیچ کسی وجود نداره که به اندازه ی تو دوستش داشته باشم.میخوام بدونی حاضرم حتی جونمم بدم ولی ناراحتیتو نبینم.شادبودن تو برام همه چیزه پس باید بهم قول بدی هر اتفاقی که افتاد تنهام نذاری باشه؟_منظورت چیه مگه قراره اتفاقی بیوفته؟_نه ولی مطمئنا زندگی همینطور ساده نمیگذره مشکلات زیادی سر راهمون وجود داره که باید با هم باهاشون مواجه بشیم شاید یه روزی به خاطر من مجبور بشی از خیلی چیزها بگذری امادگیشو داری؟_با اینکه نمیدونم از چی حرف میزنی ولی مطمئن باش هر اتفاقی هم که بیوفته نهایت تلاشمو میکنم که کنارت بمونم من هر کاری میکنم تا همیشه کنار هم باشیم_حتی اگه اون کار برخلاف میلت باشه..کمی فکر کردم و بعد با قاطع ترین لحنی که ممکن بود گفتم:اره حتی اگه اون کار باب میلمم نباشه به خاطر تو انجامش میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون روز در کنار ایدا مثل همیشه خوشحال بودم ولی سوالای عجیب ایدا بدجور ذهنمو مشغول کرده بود نمیدونستم از چی حرف میزنه ولی مطمئن بودم به خاطرش حاضرم هر کاری بکنم هر کاری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت حدودا هشت بود که ایدا منو جلوی خونه پیاده کرد و رفت.با لبخند وارد خونه شدم.با صدای بلند و شادی گفتم:سلام بر اهل خونه من اومدم.میگم مارالی شام چی داریم من حسابی گرسنه ام میخوام امشب زودتر شاممو بخورم.روده کوچیکه داره بزرگه رو از گشنگی میخوره..زود باشین شامو حاضر کنین که میترسم چشای بچه ام از گشنگی سبز بشه.خواستم حرفمو ادامه بدم که با دیدن داداش طاها و مهرداد که با لبخند نگام میکردن صدام در گلوم خفه شد.هر دو با چشمانی خندان زل زده بودن بهم.وا الان مهرداد با خودش میگه این چقدر شکم پرسته حالا یه بار من ه*و*س کردم زود غذا بخورم.خاک بر سرم چه همه چرت و پرت گفتم اخه یکی نیست بگه تو بچه ات کجات بود که حرف الکی میزنی میدونستم اگه جلوشون سرخ و سفید بشم از فردا دسته جمعی برام دست میگیرن برای همین با پررویی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده گفتم: علیک سلام...وا شما چرا زل زدین به من.این هزار بار زشته اینجوری به ادم خیره میشین من خجالتیم خجالت میکشم...داداش طاها نتونست خودشو تحمل نه و بلند زد زیر خنده ولی من بدون توجه بهش رو به مهرداد گفتم:خوبین شما اقا مهرداد؟..مهرداد در حالی که سعی میکرد خنده اشو مهار کنه گفت_مرسی شما خوبی؟_عالی...داداش طاها:هستی حالا جنسیتش چیه؟..با تعجب گفتم:جنسیت چی؟_بچه ات دیگه خدا کنه دختر باشه...مهرداد با این حرف داداش طاها روی مبل نشست و ریز ریز مشغول خندیدن شد.چقدر بی ادبه این داداش طاها.برای اولین بار توی عمرم احساس خجالت کردم یعنی هروقت مهرداد و میدیدم همینجوری میشدم.بعد از اینکه دو تاییشون حسابی بهم خندیدن مهرداد از جاش بلند شد و رو به داداش طاها گفت:خب طاها جان من دیگه رفع زحمت میکنم.داداش طاها هم به احترام مهرداد از جاش بلند شد و گفت:کجا؟بودی حالا_نه دیگه بیرون کار دارم باید برم به مارالم سلام برسون_حتما..مهرداد به سمت من اومد و با لبخند گفت:کاری نداری؟_میگم میخواین یکم دیگه هم بشینشن به من بخندین بعد برین_نه دیگه بقیه اشو وقتی برای ایدا تعریف کردم جبران میکنم..با حرص گفتم:باز شما دوتا یه سوتی از من گیر اوردین تا دوماه بهم بخندین_به روی چشم امر دیگه ای ندارین.._نخیر_پس فعلا خداحافظ.با ناز گفتم:به سلامت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داداش طاها برای استقبال مهرداد رفت.روی مبل نشستم و نا خوداگاه ذهنم به سمت مهرداد پر کشید.مهرداد پسرعمو و شریک کاری داداش طاها بود.دو خانواده حسابی با هم صمیمی هستیم.مهرداد هم مثل من پدر و مادرشو از دست داه و به همراه خواهرش صنم که هم سن منه با هم زندگی میکنن.منو و ایدا از دوران بچگی با صنم اشنا شدیم و رابطه ی صمیمانه ای بینمون برقرارشد.نمیدونم چی شد که یکدفعه از نگاههای مهرداد به خودم خجالت میکشیدم یعنی احساس میکنم رنگ نگاهاش عوض شده به همین علت نهایت سعی خودمو میکنم که زیاد باهاش برخورد نداشته باشم.با صدای شکمم از افکارم بیرون کشیده شدم.از جام بلند شدم و به اشپزخونه رفتم.مارال هنوز از محل کارش برنگشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا هم که مطمئنا از بعد از ظهر که خوابیده هنوز بیدار نشده.بیخیال چیدن میز شدم.از لازانیایی که ظهر مارال درست کرده بود چند تکه اضافه مونده بود همونا رو برداشتم و راه اتاقمو پیش گرفتم.بعد از خوردن لازانیا مشغول مرتب کردن جزوه هام شدم و از شدت خستگی همونطور که جزوهام دستم بود و روی تخت دراز کشیده بودم خوابم برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ساعت که برای شش کوکش کرده بودم چشامو باز کردم. سرحال از جام بلند شدم و بعد از کمی ورزش مسواک زدم و مشغول حاضر شدن شدم.عاشق این بودم که صبح زود ورزش کنم هوای ازاد حسابی سرحالم میاورد.مثل همیشه یک ربع به هفت به اشپزخونه رفتم.همه سر میز صبحونه بودن.داداش طاها عاشق آن تایم بودنم بود.طبق عادت همونطور به حالت ایستاده لیوان اب پرتقالمو خوردم و یه لقمه ی کوچیک هم مارال بهم داد..صبحونه ام همیشه در همین حدبود.خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.به محض باز کردن در ایدا ماشینو متوقف کرد.سوار که شدم با سرحالی سلامی دادم._سلام خواهری.صبح قشنگت بخیر_سلام.صبح تو هم بخیر...لحنش مثل همیشه نبود با تعجب گفتم:ایدا تو چته چرا یه مدته اینقدر تو خودتی؟..._من چیزیم نیست_هزار بار گفتم اگه نیازی نمیبینی در مورد مسئله ای بهم توضیح بدی واضح بهم بگو نیازی به دروغ نیست...لبخندی زد و گفت:باشه.در کمال صداقت میگم یه موضوعی هست که به زودی میفهمی ولی الان نمیتونم بهت بگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم بحثو عوض کنم به همین خاطر موضوع درسو امتحانات رو پیش کشیدم تا رسیدن به دانشگاه راجع به امتحانات اخر ترم صحبت میکردیم تا اینکه بعد از نیم ساعت رسیدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پیاده شدن از ماشین در قالب هستی مغرور فرو رفتم.با ایدا داشتیم به سمت کلاس میرفتیم که صدایی از پشت ایدا رو مخاطب قرار داد.هر دو به سمت صدا برگشتیم.نفسمو با صدا بیرون دادم.طبق معمول همیشه خروس بی محل جناب فریمانی.بر خلاف همیشه که وقتی فریمانی با ایدا کار داشت تنهاشون میذاشتم اینبار رفتار جفتشونو زیر ذره بین قرار دادم.ایدا زیر نگاه فریمانی دائما رنگ عوض میکرد و فریمانی ام با خجالت باهاش صحبت میکرد.اصلا نمیخواستم حدسی که ذهنم بلافاصله بعد از دیدن اون صحنه زد رو باور کنم به همین خاطر وسط صحبتشون اومدم و گفتم:خانوم رادمنش کلاس شروع شد بهتره بریم...همیشه همینطور بودم جلوی هیچکس ایدا رو با اسم کوچیک صدا نمیزدم.فریمانی که انگار تازه منو دیده بود کمی هول شد و گفت:سلام خانوم اتشین ببخشید اگه من مزاحم میشم_خیر مشکلی نداره فقط بهتره ادامه ی بحث رو به بعد موکول کنید چون فکر میکنم اگه یکم بیشتر اینجا بایستیم هر سه از کلاس محروم بشیم._بله شما درست میگین با اجازه_خواهش میکنم...بعد از رفتن فریمانی ایدا با عصبانیت غیر منتظره ای گفت:چرا اینطوری باهاش صحبت کردی؟_مگه چی گفتم؟_هنوز تازه هیچی نگفتی؟_از نظر خودم حرف بدی نزدم الانم بیا بریم کلاس شروع شد...متوجه شدم که ایدا به ارومی گفت فدای سرم که شروع شد ولی به روی خودم نیاوردم.فریمانی همکلاس ما بود.هرسه برای پزشکی میخوندیم.دلیل رفتار ایدا هرچیزی میتونست باشه جز علاقه.یعنی با شناختی که ازش دارم مطمئنم هیچوقت حاضر نمیشه در سن بیست سالگی ازدواج کنه.قرارمونم همین بود که وقتی مدرک فوقمونو گرفتیم اون موقع به فکر چیزای دیگه که تازه بازم ازدواج جزوشون نبود فکرکنیم.و من اطمینان دارم که ایدا هیچوقت زیر قول و قرارمون نمیزنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وارد شدن به کلاس ادامه ی فکر کردنو برای بعد گذاشتم.اون ساعت با منفورترین استاد دانشگاه کلاس داشتیم که به وفور با من لج بود.اواسط کلاس بود که از شدت خستگی فقط برای یه ثانیه سرم رو روی میز گذاشتم.ولی از شانس گندم استاد جهرمی همون لحظه منو دید و با صدای تقریبا بلندی که باعث شد خواب از سر همه ی بچه ها بپره گفت:خانوم اتشین اگر کلاس براتون مفید نیست لطفا تشریف ببرید بیرون..باز این گیر داد به من یعنی دوست داشتم توی اون لحظه خفه اش کنم.از اونجایی که کم اوردن اونم جلوی این همه دانشجو توی خونم نبود با خونسردی گفتم:خیر استاد شما نگران من نباشید.اگه مشکلی وجود داشت حتما بهتون گزارش میدم_خانوم محترم اگه یه بار دیگه نظم کلاسو بهم بزنید به مدیریت اطلاع میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببخشید استاد ولی کسی که بی دلیل دائما نظم کلاسو به هم میزنه خود شمایین نه من.من که داشتم درسو گوش میدادم و از تمام گفته هاتون جزوه برداری هم کردم اگه لازمه بیارم ببینین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رگه های خشم در صوتش پدیدار شد ولی خودشو کنترل کرد و گفت:بهتره نمره ی این ترمو بالای پانزده بگیرین خانوم وگرنه مطمئن باشین خواهید افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و گفتم_وا استاد پونزده که چیزی نیست.مطمئن باشین بالای هجده میشم نگران نباشین....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا زمانی که کلاس تموم شد مثل ادم به درس گوش سپردم.جهرمی لحظه ی اخری که میخواست کلاسو ترک کنه نگاهی بهم انداخت و بلافاصله پوزخندی زده و از کلاس خارج شد.تو دلم از اینکه حسابی حرصش داده بودم کیلو کیلو قند اب میکردن.به محض خروجش از کلاس سرم رو روی میز گذاشتم.دلیل این عصبانیت بیش از حدم فقط رفتار ایدا بود نباید به خاطر ماهان با من اینجوری حرف میزد کم مونده بود بزنه تو گوشم.عصبانیتم با شنیدن صدای یکی از پسرای کلاس که خیلی سیریش بود ولی وقتی دید بهش پا نمیدم دائما سعی میکرد ضایم کنه ولی هیچوقت موفق نمیشد دو برابر شد_وقتی این ترم انداختت اونوقت میفهمی زبونتو کوتاه کنی...کلاس ما به همون تعداد که دانشجوی دختر داشت دانشجوی پسرم داشت تا امروز تمام دانشجوهای پسر فهمیده بودن عاقبت کل کل با من ضایع شدن خودشونه جز همین یکی هر چقدر جلوی بقیه ضایش میکردم بازم دست بردار نبود ولی من هربار با ارامش جوابشو میدادم.سرم رو از روی میز برداشتم و پوزخندی بهش زدم.خیلی جدی در برابر همه ی بچه ها بهش گفتم:_شما مثل اینکه در طی بزرگ شدنتون چند تا چیزو خوب یاد نگرفتین.یک اینکه همه مادر و خواهرتون نیستن که اینقدر صمیمی باهاشون صحبت کنید.فکر میکنم این موضوعو چند بار دیگه هم بهتون گوشزد کرده باشم.دوم اینکه همه مثل شما با پارتی و تقلب خودشونو بالا نکشیدن.من وقتی بگم بالای هجده میشم بدون هیچ تردیدی بالای هجده میشم سوم وقتی دارین با یه خانوم صحبت میکنین مراقب باشید که از چه فرهنگ لغتی استفاده میکنید چون طرز صحبت کردن شما با یه خانوم تععین کننده ی میزان شعور خودتونه.لبخندی به چهره ی عصبانیش زدم و بدون هیچ توجهی به ایدا کلاسو ترک کردم و به کافی شاپ رفتم.دقایقی بعد ایدا و صنم هم به من پیوستن.صنم به محض نشستن گفت:حال کردم هستی خوب حالشو گرفتی پاشو از گلیمش خیلی درازترکرده بود.مشغول صحبت با صنم بودم که متوجه نگاههای خیره ی ایدا به میز مقابل شدم.با دیدن ماهان که اونم با نگاهش داشت ایدا رو قورت میداد کم کم شکم داشت به یقین تبدیل میشد.فقط دعا میکردم که ایدا خودش خیلی زود دلیل این همه تغییر رفتارشو بهم بگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه هفته ی سخت و پر از تلاش بالاخره به پایان رسید و نتایج هم اعلام شد.تمام درسا رو پاس کردم و اولین گام رو برای پزشکی برداشتم.توی این سه هفته فشار زیادی رو تحمل کردم.ولی بالاخره تموم شد امشب قراراه مهرسا رو با ایدا ببریم شهر بازی و من تصمیم گرفتم هر طور شده بفهمم که ایا بین ایدا و ماهان ارتباطی وجود داره یانه..وقتی از ظاهرم مطمئن شدم کیفم رو برداشتم و به سالن رفتم.مهرسا و ایدا منتظر چشم به پله دوخته بودن.مهرسا با دیدنم لبخندی زد و گفت:بالاخره اومدی خاله جون.لبخندی زدم و با لحن کشداری گفتم_بلـــــــه...بزنین بریم صفا کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از مارال خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم.حدود چهل دقیقه بعد در شهربازی بودیم.مهرسا به محض ورود وسیله ی بازی دوست داشتنیشو انتخاب کرد و سوار شد.من و ایدا هم روی نیمکت نشستیم.چشمم به فانفار افتاد.وای خدا چطور میتونستن سوارش بشن یعنی واقعا نمیترسن یه اتفاقی بیوفته و از اون ارتفاع پرت بشن پایین.سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اگه چند لحظه ی دیگه به اون وسیله ی وحشتناک نگاه میکردم مطمئنا بالا میاوردم.ایدا لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:هستی مهرسا که اومد سه تایی بریم سوار فانفار بشیم.میدونستم از دستی چنین حرفی زده ایدا میدونست من به شدت از ارتفاع میترسم.باعصبانیت گفتم_ایدا به خدا اگه جلوی مهرسا حرفی از فانفار بزنی خفه ات میکنم_وا چرا اگه بدونی چقدر حال میده من که حتما میرم_تو خیلی غلط میکنی تو بری مهرسا به من نمیگه خاله تو چرا نمیای؟_خوب تو هم صادقانه بهش بگو از ارتفاع میترسی_خیلی بدجنسی ایدا میدونی من خوشم نمیاد نقطه ضعفمو هی بکوبی تو سرم_خاک بر سرم مگه هستی خانوم مغرورما نقطه ضعفم داره..._اولا که مغرور خودتی و هفت جدو ابادت دوما هر ادمی نقطه ضعف داره_خب اسکول تو که خودت جزو جد و اباد من محسوب میشی...خواستم جوابشو بدم که صدای مهرسا اومد_خاله جون پاشین بریم فانفار سوارشیم...ای خدا این بچه از بین این همه وسیله باید دست بذاره روی فانفار.ای که من بمیرم با این شانس گندم...میدونستم هر بهونه ای بیارم ایدا خرابکاری میکنه برای همین گفتم:خاله جون میخوایم اخر از همه فانفار سوار شیم.به بلیطای توی دستم اشاره کردمو گفتم:ببین من بلیط همه ی بازیها رو برات گرفتم.از اخر میریم فانفار باشه؟_باشه خاله جون پس من برم سوار اون یکی_افرین دخمل خوب خاله فقط فعلا بازیهایی که نزدیک ما هستن رو سوار شو که من دورادور مراقبت باشم باشه خاله جون...با گفتن باشه از ما دور شد.نگاهی به ایدا انداختم در تمام این مدت ریز ریز میخندید..._چیز بانمکی دیدی بگو منم بخندم_یعنی هستی باورت نمیشه چقدر باهاله کسی که اتو دست هیچکس نمیده از ارتفاع بترسه میشه جک سال_اره بخند بایدم بخندی.منو باش که میام راز دلمو به توی نامرد میگم_تو هم نمیگفتی از رنگ پریدگیت وقتی حرف از ارتفاع میشه کاملا میشه فهمید_هروقت به اندازه کافی خنده هاتو کردی به من خبر بده...واقعا که گاهی اوقات خیلی بیشعوری_اووووووه چه خبره حالا من یه چیزی گفتم.اصلا فراموشش کن میخواستم امشب راجب یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم...با این تصور که میخواد دلیل رفتاراشو بگه منتظر بهش چشم دوختم.._خیلی خب بگو.ایدا پس از کمی مکث شروع به صحبت کرد: ببین هستی من میخوام پیشنهاد بدم که..پیشنهاد بدم که_با کلافگی گفتم:اه مثل ادم حرف بزن خوب جون به ل*ب*م کردی..به سمتم برگشت و دستامو توی دستش گرفت و بدون هیچ مقدمه ای گفت:میخوام پیشنهاد بدم که برای ادامه تحصیل بریم خارج.نفس راحتی کشیدم و بلافاصله زدم زیر خنده.در میون خنده هام گفتم:اصلا شوخی جالبی نبود اگه میبینی دارم میخندم به خاطر اینه که دلت نشکنه.ایدا با جدیت گفت:ولی من شوخی نکردم...جدیت کلامش باعث شد خنده امو قورت بدم و مثل خودش جدی بگم_میشه حرفتو کامل بزنی.اصلا چرا یه دفعه ای به فکر خارج رفتن افتادی؟_ببین هستی میدونم که توی این مدت با رفتارم سوالای زیادی تو ذهنت بوجود اومده ولی قبل پاسخ دادن به سوالات میخوام بهت یاداوری کنم که تو قول دادی در هر شرایطی کنار من بمونی.قول دادی هر کاری لازم باشه انجام بدی تا کنار هم بمونیم یادته.._اره همه ی اینا یادمه ولی ایدا میشه قبل از هرچیزی بهم بگی چرا ناگهانی به این فکر افتادی؟..به سمتم برگشت و دستامو توی دستش گرفتو با نگرانی که هم در کلامش و هم در نگاهش وجود داشت گفت:میخوام قبل از اینکه از بقیه چیزی بشنوی خودم همه چیزو بهت بگم_چیو بگی؟ایدا چرا اینقدر نامفهوم صحبت میکنی داری منو میترسونی_نه نیازی به ترسیدن نداره فقط..فقط موضوع اینه که من مدتهاست به ماهان علاقه مندم...خدا میدونه تا این حرفو زد چقدر عرق ریخت ولی اتفاقی که ازش میترسیدم افتاده بود ایدا دلبسته بود اونم به یک مرد.سعی کردم غم توی صدامو باشنیدن این حرف مخفی کنم و روش بی تفاوتی رو پیش بگیرم به همین خاطر بالحن سردی گفتم_خب این به من چه ربطی داره؟ایدا که منتظر چنین برخوردی بود التماس وار گفت_هستی خواهش میکنم سعی نکن با کم محلی بهم بفهمونی که ازم ناراحتی.هر کار دیگه ای که میخوای میتونی انجام بدی فقط کم محلی نکن میدونی که طاقت ناراحتیتو ندارم_به نظرت باید برام مهم باشه که طاقت ناراحتیمو نداری؟_این چه حرفیه منظورت چیه؟_هیچی...مهم نیست._اتفاقا خیلی مهمه_خیله خب ولی تو قبلش بگو اگه بگم از اینکه بخوای با فریمانی ازدواج کنی ناراحتم و ازدواجت به معنیه جداییمونه اونم برای همیشه کدوممونو انتخاب میکنی منو یا فریمانی؟ایدا در فکر فرو رفت...بعد از چند دقیقه لبخند غمناکی زد و گفت:من ماهانو دوست دارم وقتی میگم دوست دارم به معنی این نیست که با یه نگاه دل بستم من وقتی بگم یکیو دوست دارم یعنی حاضرم جونمو براش بدم..._پس فریمانیو انتخاب میکنی...اصلا چرا اینقدر خودتو عذاب میدی بگو عاشق شدی..تمام.هرچند که عشق اصلا وجود نداره_تو چرا نمیذاری من حرف بزنم.حق با توئه عاشق شدم ولی مطمئنا حاضر نیستم بین تو و اون یکیو انتخاب کنم._همین حرفت برای من یعنی پایان همه چیز...ایدا فروریخت.قشنگ میشد اثار ترس رو در چهره اش دید.ازش چشم گرفتم نه نمیتونم...این چیزایی که تحویلش دادم همش مزخرفه من نمیتونم بدون اون یه لحظه هم نمیتونم نفس بکشم.حتی نمیتونم بهش فکر کنم.برای اولین بار غرورمو سرکوب کردم.در بین یه بغض سخت لبخندی به لب نشوندم و گفتم:یعنی پایان دوره ی خوش مجردی یعنی ایدایه دیوونه ی ما داره ازدواج میکنه اونم با کی با یه نفر دیوونه تر از خودش.واقعا قدرشو بدون همین که حاضر شده باهات ازدواج کنه خیلی مردی کرده...کم کم اثار خنده در چهره ی ایدا نمایان شد.با خوشحالی گفت:یعنی تو مشکلی نداری؟_من سر پیازم یا ته پیاز تو کسی هستی که باید راضی باشه نه من_هستی میدونی که اگه بگی نه دیگه حتی اسمشم نمیارم...در دل پوزخندی زدم و گفتم:تو که همین الان بین من و اون اونو انتخاب کردی...ولی این جمله رو به زبون نیاوردم.پرسیدم:پیشنهاد رفتن به خارج از کشورت که دیگه الکی بود نه میخواستی منو خر کنی_راستش این پیشنهاد من نیست ماهان گفته هرجور که شده باید برای ادامه ی تحصیل بریم خارج از کشور.میگه میخوام از همین الان مستقل زندگی کنم_تو که قبول نکردی؟_هنوز جواب قطعیو بهش ندادم گفتم هرچی هستی بگه ولی به نظر من پیشنهاد بدی نیست_هه پیشنهاد بدی نیست اینکه مادرتو اینجا تنها بذاری و بری پیشنهاد بدی نیست.اینکه از من میخوای از تنها بازمانده های زندگیم جدا زندگی کنم چیز بدی نیست.ایدا خودتو پیدا کن.اینکه میخوای ازدواج کنی برام غیر منتظره بود ولی خوشحال شدم.ولی اینکه بخوای از همین الان به خاطر حرف کسی که تازه وارد زندگیت شده همه چیزتو رها کنی رو اصلا نمیتونم قبول کنم._هستی میدونی که اینقدر برام مهم و باارزشی که به هیچ عنوان کاری نکنم دلت بشکنه ولی به خدا راه دیگه ای نیست_پس حرفای اون روزت که ازم قول گرفتی هیچوقت تنهات نذارم به همین خاطر بود؟_اره_ایدا یه درصد فکر کن که من موافقت کنم و راضی باشم که با تو بیام ولی به این فکر کردی که مامان تو و داداش طاها به هیچ وجه راضی به انجام این کار نمیشن.اصلا چطوری میخوای این موضوعو به خاله بگی_مامان خیلی وقته در جریانه...داداش طاها و مارالم در جریانن فقط باید به تو میگفتیم_یعنی خاله و داداش طاها موافقت کردن؟_اره ولی هردوشون یه شرط گذاشتن که در اون صورت اجازه میدن بریم.اگه دوست داری بشنوی بهت بگم..سرم رو بین دستام گرفتم و با کلافگی گفتم:نه تا همینجا برای امشب کافیه دیگه بقیه اشو بذار برای بعد...از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهرساکه تازه از روی یه وسیله پیاده شده بود رفتم_خاله جون من اصلا حالم خوب نیست تو با خاله ایدا بمونین تا هروقت دلتون خواست بازی کنین من با تاکسی میرم خونه باشه عزیزم_مگه چی شده؟_هیچی فدات بشم فقط سرم خیلی درد میکنه اگه تو دوست داری میمونم_نه خاله جون منم یکجوری شدم بیا هممون با هم بریم_نه عزیزم تو بمون بازی کن_نه خاله منم یه جوری شدم بیا هممون با هم بریم یه شب دگه میایم...دیگه اصرار نکردم هر سه به سمت ماشین رفتیم.میدونستم مهرسا فقط به خاطر من چنین حرفی زد اما اینقدر حالم بد بود که چیزی نگم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همون شب عصبانیت و بداخلاقیای بیش از حد من دوباره شروع شد.دیگه خیلی کم با کسی حرف میزدم و بیشتر اوقات رو به فکر کردن میگذروندم.شنیدن خبر ازدواج کسی که برام همه کس بود به اندازه ی کافی یه شوک بزرگ بود اینقدر بزرگ که به بقیه ی چیزا فکر نکنم.در این سه روز سه روزی که برام به اندازه ی سه سال گذشت.سه روزی که فقط به فکر کردن گذشت و از این فکر کردن تنها یه نتیجه گرفتم اینکه غیر ممکنه بتونم یه دقیقه هم توی هوایی نفس بکشم که ایدا توش نیست.ناخواسته و کاملا اجباری داشتم خودم رو برای استقبال از تصمیم ایدا اماده میکردم.در این مدت اینقدر با بداخلاقیام همه رو کلافه کردم که حسابی همه ازم عصبانین ولی به روم نمیارن.واقعیت این بود که ایدا عاشق شده بود هرچند من هیچ اعتقادی به عشق ندارم و معتقدم عشق متعلق به داستان هایی مثل فرهاد و شیرین یا لیلی و مجنونه ولی در هرصورت مهم این بود که ایدا اسم این احساسش به ماهان رو عشق گذاشته پس مطمئنا اینقدر وسیع هست و در قل*ب*ش پیشروی کرده که نتونم در برابرش از خودم مقاومت نشون بدم تازه هیچوقت اینقدر خودخواه نبودم که بخوام وسط دونفرقرار بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی میکنم اصلا به روی خودم نیارم ولی نمیشه هضم این ماجرا واقعا برام سخته.ایدا خیلی راحت زیر قول و قرارمون زده بود ما به هم قول دادیم که تا زمانیکه کاملا مستقل نشدیم به فرعیات فکر نکنیم ولی ایدا خیلی زود خام دنیایی شده بود که نامرد بودنش مدتهاست به من ثابت شده.الان که دارم به این موضوع فکر میکنم داخل اتاقم نشستم و ایدا توی سالن پیش ماراله.بعد از شب شهربازی دیگه همو ندیدیم جز امروز.به بهانه ی حمام توی اتاقم موندم.دیدن ایدا یه واقعیتیو برام یاداور میشه که با یاداوریش احساس ضعف میکنم.احساسی که مدتهاست از خودم دور کردم.دیدن ایدا برام یاداور میشه که زندگی یه بار دیگه در دوراهی قرارم داد.دوراهی که انتهای هردوش نامعلومه.یه راهش این بود که قبول کنم با ایدا برم به کشوری که هیچ شناختی از خودش و مردمش ندارم دومین این که خیلی راحت بزنم زیر همه ی حرفام و از همراهی با ایدا ممانعت کنم.از اونجایی که دومین راه غیر ممکنه و نمیتونم بدون ایدا دووم بیارم میمونه یه راه که میدونم با پاگذاشتن درونش به مشکلات زیادی برمیخورم ولی مجبور به قبول کردنش بودم.از جام بلند شدم و به حمام رفتم.تصمیم گرفتم فعلا راجع به این موضوع فکرنکنم.چون تازه حمام بودم نیم ساعته اومدم بیرون و یه تونیک ساده پوشیدم با شلوار دمپای مشکی.تیپم داخل خونه معمولا همینطوری بود.داداش طاها از شل*خ*تگی خیلی بدش میومد به همین خاطر در هرشرایط چه من چه مارال ومهرسا باید مرتب در خونه ظاهر میشدیم.موهامو که بلندیش تقریبا به کمرم میرسید با یه کلیپس بالای سرم جمع کردم و راهی سالن شدم.داداش طاها،مارال،ایدا و خاله شیوا همه دور هم نشسته بودن.نمای خونه وقتی از در وارد میشدی به این صورت بود که به دوقسمت تقسیم میشد قسمتی برای پذیرایی از افرادی که زیاد باهاشون صمیمی نیستیم و قسمتی هم برای نشیمن گاه خصوصی افراد خونه که طوری طراحی شده بود که از طریق پنجره حیاط خونه رو که به بهشتی کوچک شباهت داشت به نمایش میذاشت.اتاق ها هم که در طبقه ی بالا قرار داشت که بعد از پشت سرگذاشتن چند پله بهشون میرسیدیم.کلا عاشق نمای این خونه بودم.بعد از فوت مامان و بابا داداش طاها میخواست وسایلمو منتقل کنه خونه ی خودشون اما با اصرار من که نمیتونم از این خونه دل بکنم اونا هم ساکن همینجا شدن.ایدا متوجه حضورم شد و با شادی گفت:علیک سلام خانوم ستاره ی سهیل شدین دیگه کم در جمع حضور پیدا میکنین_مشکل من نیست شما هنوز به شوهر نرسیدی بی معرفت شدی...میدونستم در بین جمع فقط دونفر به نیش کلامم پی میبرن داداش طاها و ایدا برای همین سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم.با لبخند به سمت خاله رفتم و کنارش نشستم_سلام خاله جون خودم امروز خورشید از شرق طلوع کرده یا غرب که شما به ما سرزدین_سلام عزیز دل خاله این چه حرفیه من که هرروز مزاحمتون میشم_وا پس چرا من نمیبینمتون؟_دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی.والا فکر میکردم اگه گله ای هم باشه باید از طرف من باشه مگه قرار نبود تو دانشگاهت که تموم شد زود به زود به من سربزنی. با این جریان جدیدم که قراره برین خارج همون یه هفته ای هم که میومدی پیش خاله ات منتفی میشه پس باید تاروزی که میخواین برین هرروز بیای پیشم.._اوه خاله جون حالا کو تا اون موقع. بعدشم هنوز نه به داره نه به باره شاید اصلا نرفتیم_وا چی میگی خاله این دو تا جوون دارن خودشونو به اب و اتیش میزنن سریع یه مجلس جمع و جور بگیرن که بتونین تا شروع مجدد دانشگاهها برین اونطرف که خدایی نکرده هیچ کدوم از درستون هم عقب نیوفتین...با تردید به ایدا نگاهی انداختم و در همون حالت از خاله پرسیدم:مگه کی قراره مجلسشونو بگیرن خاله جون_ایشاا...اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد تا اخر همین ماه یه مجلس براتون میگیریم و همتون میرین دنبال سرنوشتتون..اینقدر از شنیدن خبر مراسم نامزدی ایدا شوکه شدم که به بقیه ی کلام خاله توجهی نکردم به اینکه چرا فعل جمع به کار برده بود...غم بدی بر قلبم رخنه کرد ایدا چرا اینقدر تغییر کرده بود چرا بدون اینکه حتی یک کلمه به من حرفی بزنه داشت تدارک جشن نامزدیشو میدید یعنی اینقدر غریبه بودم.بایه عذر خواهی از جمع از جام بلند شدم و به اتاقم پناه اوردم.اشکام بعد از مدت طولانی روی صورتم فرود اومدن.بعد از مرگ مامان و بابا هیچوقت به هیچ دلیلی اشک نریختم ولی امروز واقعا دلم شکست.در باز شد و ایدا اومد داخل.به سمت پنجره رفتم و به حیاط چشم دوختم نمی خواستم هیچ کس اشکمو ببینه.ایدا از پشت دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:فکر کنم وقتشه خیلی چیزا رو بهت توضیح بدم.چیزایی که سه روز پیش میخواستم بهت بگم ولی گفتی احتیاج به زمان داری.نذاشتی من حرف بزنم و خودتوداغون کردی...منو به سمت خودش برگردوند و با دست اشکامو پاک کرد و ادامه داد:نبینم خواهری من اشک بریزه.هستی نگو که داری به این خاطر اشک میریزی که من بهت بی توجهی کردم و بدون نظر خواهرم همه ی کارامو انجام دادم نگو که توی این همه سال نشناختیم و الان داری به این خاطر اشک میریزی.تو که میدونی همه چیزمی،دنیامی پس چرا بدون اینکه حرفامو بشنوی توی ذهنت یه طرفه به قاضی رفتی._حرفاتو بزن،بزن تا بهم ثابت بشه زود قضاوت کردم حرفاتو بزن چون ذهنیتم داره راجبت تغییر میکنه و من اینو نمیخوام_خیله خب تو اروم باش بیا اینجا بشین تا من دلایلمو برات بگم...هر دو روی مبل نشستیم و ایدا دوباره شروع به صحبت کرد_من در سن دوازده سالگی که پدرمو از دست دادم خیلی تنها شدم.توی اون تنهایی عذاب اور تنها کسی که درکم کرد و هیچوقت پشتمو خالی نکرد تو بودی ولی تو که همیشه پیشم نبودی پس نمیتونستی از خیلی حسرتایی که داشتم دورم کنی.حسرت داشتن پدر محبتاش،دعواکردناش،بداخلاقیاش،دستای نوازشگرش که هرشب روی سرم میکشید.تو نمیتونستی جای خالی پدرمو برام پر کنی اما برام جای یه خواهر بودی.چند سال از اون ماجرا گذشت و تو علاوه بر پدرت دوتا شخص عزیز دیگه ی خانوادتم از دست دادی.اون موقع از عمق وجودم درکت میکردم.روزایی که حرف نمیزدی و فقط به یه جا خیره میشدی از دورن نابود میشدم چون درد تو رو کشیده بودم.اون روزا با خودم گفتم الان وقت جبرانه.تمام سعیمو کردم که تنهات نذارم اینکه موفق بودم یا نه رو تو میدونی ولی وقتی به خودم اومدم دیدم همه چیزم شده یه نفر و اون یه نفر توبودی.کسی که علاوه بر خواهر بهترین و عزیزترین دوستمم بود.قول و قرارایی که با هم گذاشتیم اینقدر برام شیرین بود که هررزو صبح که بیدار میشدم با خودم تکرارشون میکردم.وقتی توی دانشگاه اونطوری جواب همه رو میدادی یکم میترسیدم.تو زیادی میخواستی خودتو به همه سرد و جدی نشون بدی.خواستم یه جوری بفهمم که ایا واقعااینقدر نسبت به اطرافت بی تفاوتی یانه.برای همین قضیه ی مهردادو پیش کشیدم اینکه بهت میگفتم مهرداد عاشقانه نگات میکنه دروغ نبود ولی نیتم این بود بفهمم تو این موضوع برات مهمه یانه.کم کم تو نسبت به مهرداد حساس شدی دوست نداشتی در معرض دیدش قرار بگیری.اینو گفتم که بهت گفته باشم میدونم صبحا که از در خونه میای بیرون تا ظهر میری تو جلد یه ادم دیگه و خودِواقعیتو مخفی میکنی.و میدونم که هیچوقت اون ادم نفوذ ناپذیری که نشون میدی نیستی.خواستم بدونی هیچوقت ازت غافل نشدم.حالا ماجرای ماهان.مدتها پیش که حرفای تو روی منم اثر گذاشته بود و میگفتم عشق وجود نداره یا حتی اگه وجود داشته باشه هم غیرممکنه من عاشق بشم یه نفر بهم گفت عشق شکل ظاهری نداره که وقتی اومد تو بفهمی و ازش دوری کنی عشق ناخوداگاه میاد برای اومدنش از هیچکس اجازه نمیگیره.اینقدر اروم میاد که وقتی به خودت میای میبینی تمام وجودتو یه حس فراگرفته.حسی که بدون اجازه ی تو به قلبت نفوذ کرده و همونجا هم جاخوش کرده.عشق میتونه از هر اتفاقی شروع بشه یه نگاه،یه کلمه،یه لجبازی بچه گانه یا خیلی چیزای دیگه.و من الان به عمق این حرف پی بردم.احساس من به ماهان اصلا دست خودم نبود هر روز بیشتر و بیشتر میشد.کم کم اینقدر زیاد شد که وقتی به خودم اومدم واقعا همه ی وجودمو گرفته بود و اون موقع تازه من ترسیدم من نباید عاشق میشدم.به تو قول داده بودم تا وقتی که به اهدافمون نرسیدیم به فرعیات فکر نکینم ولی هستی من دست خودم نیست.تا میام جلوی این حس قد علم کنم و مانع پیشرویش بشم اون به من غلبه میکنه.نمیدونم از کجا شروع شد فقط میدونم من زیر قرارمون نزدم.شاید برات مسخره باشه ولی من در بوجود اومدن این حس هیچکاره بودم هیچکاره.از کجا باید میفهمیدم وقتی با یکی روبه رو میشم سریع ضربان قلبم میره بالا،از صداش لذت میبرم،نگاش ارومم میکنه یعنی اینکه دارم عاشق اون ادم میشم مگه تا بحال تجربه اش کرده بودم که علائمشو بشناسم.هستی میدونم شاید حرفام برات قانع کننده نبوده ولی تورو خدا(به اینجای حرفش که رسید اشکاش شروع به ریزش کرد)تو رو خدا تنهام نذار میدونم خیلی بیرحمانه است که ازت بخوام بخاطر من از خانوادت دل بکنی ولی من یه دقیقه هم نمیتونم تو هوایی که تو توش نفس نمیکشی دووم بیارم.تو رو خدا درکم کن من عاشق ماهانم ولی تو تنها کسی هستی که از همون بچگی ارزوهامو باهات تقسیم کردم و شدی همه چیزم.خیلی با ماهان صحبت کردم بهش گفتم من بدون هستی دووم نمیارم و میدونم که هستی حاضر نمیشه با ما بیاد ولی اون میگه میخواد مستقل زندگی کنه میگه هرکاری میکنه تا تو راضی بشی و همراه ما بیای.میگه تا جایی که تو رو شناخته ادمی هستی که دوست داره مستقل زندگی کنه و حرف فقط حرف خودش باشه پس چطور راضی نمیشی بیایو مستقل زندگی کنی ولی اون که نمیدونه پشت شخصیت مغرور تو چه ادم حساس و زودرنجی مخفی شده.تورو خدا تو یه راه پیش پام بذار تویی که همیشه همراهم بودی و کمکم کردی تویی که با کمکت تونستم کمرمو که بعد از مرگ بابام خم شده بود راست کنم کمکم کن...ایدا سرشو روی پام گذاشته بود و گریه میکرد...الان که ایدا سرش روی پامه و کنارمه بخاطر گریه اش دارم نفس کم میارم چطوری میتونم دوریشو تحمل کنم.چرا اینقدر زود قضاوت کرده بودم ایدا هم دقیقا همون حسیو که من نسبت بهش دارم نسبت به من داره.لعنت به من که اینقدر لجوج و خودمختارم.لعنت به من که بهترین کسم روی پام داره اشک میریزه و من فقط نگاش میکنم.نه من نمیتونم این باشم...بابایی چند سال پیش که قسم خوردم سخت و بی احساس باشم هیچوقت روزیو نمیدیم که ایدا سرشو روی پام بذاری و به خاطر من گریه کنه.من نمیتونم این باشم..درسته مغروروم ولی پست نیستم اینقدر از خودم شناخت دارم که میدونم به خاطرش جونمم میدم.ایدا سرش رو از روی پام برداشته بود و همچنان داشت گریه میکرد.اینقدر سکوت کردم که بی هیچ حرفی اتاقو ترک کرد.نمیدونم چرا ولی با خودم لج کرده بودم نمیخواستم زود تصمیم بگیرم وتحت تاثیر حرفای ایدا اینده امو نابود کنم.من باید به اهدافی که پدر و مادرم برام در نظر داشتن برسم تا بهم افتخار کنن.اصلا شرط داداش طاها چی بود داداش طاهای که اینقدر روی من حساس بود نه اینکه زیادی تعصبی باشه به هیچ وجه ولی روی رفت و امدام توجه خاصی داشت چطوری راضی میشد اجازه بده من برم فرسخ ها دورتر از خودش زندگی کنم..نمیدونم چقدر درهمون حالت نشستم ولی وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود و گردنم بخاطر اینکه زیادی در یه حالت نگهش داشته بودم داشت خورد میشد.تمام مدت زندگیم یه سوال همراهم بود اینکه چرا سرنوشت در هرکاری اینقدر به من سخت میگرفت مگه من چه تفاوتی با ادمای دیگه داشتم.اشک توی چشام حلقه میزنه اما اجازه ی فرود اومدن بهش نمیدم من ضعیف نیستم پس گریه هرگز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون شب و شبای دیگش تا صبح نخوابیدم و به عواقب تصمیمم فکر کردم.شرط داداش طاها مهم بود ولی اگه خودم مصمم به رفتن میشدم دیگه هیچ چیز نمیتونست جلومو بگیره..نمیدونم چه اتفاقی افتاد فقط یه دفعه وخارج از خواست خودم رفتن اینقدر برام مهم شد که حاضر بودم هر کاری انجام بدم.انگاری زمین و زمان دست به دست هم دادن تا منو در اجرای این تصمیم مصمم تر کنن.وقتی به خودم اومدم تمام ذهنم شده بود فقط و فقط رفتن.امروز از روزی که ایدا رو برای اخرین بار دیدم پنج روز میگذره.امروز باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم بیاد پیشم اونم با خوشحالی قبول کرد.صدای مثل همیشه سرحالش از سالن به اتاقم نزدیک و نزدیکتر میشد.عادتش بود از روی پله ها تازمانی که وارد اتاق میشد بلند بلند غرمیزد.در باز شد و قامت ایدا در چهارچوب نمایان شد.بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم دلتنگش بودم.دستامو باز کردم و در اغوش گرفتمش._سلام خواهری بی معرفت خودم_علیک سلام خانووووم.والا شما دستور دادین تا اطلاع ثانوی کسی مزاحمتون نشه که میخواین فکر کنین_اره حق باتوئه حالا میخوام نتیجه ی فکرامو بهت بگم.با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و گفت:خب من منتظرم بفرمایید..کمی مکث کردم و با جدیت ادامه دادم:تصمیمی که الان گرفتم به هیچ عنوان و درهیچ شرایطی تغییر نمیکنه یه جورایی میخوام با این تصمیم اراده امو به خودم ثابت کنم پس اول میگم هیچکس نمیتونه نظرمو عوض کنه_وای هستی جون به ل*ب*م کردی چرا اینقدر سخنرانی میکنی خو حرف اصلیتو بزن دیگه_حرف اصلی اینه که همراهت میام..دقایقی بعد جیغ داد ایدا که دلیلش خوشحالی بیش از حد بود در اتاق پیچید.خوب که خوشحالی هاشو کرد به سکوت دعوتش کردمو و ادامه دادم:نمیگم تو در گرفتن این تصمیم بی تاثیر بودی نه اصلا اینطوری نیست ولی دلیل اصلیم همونیه که بهت گفتم ثابت شدن خودم به شخص خودم.پس میخوام بدونی که اگه به هردلیلی تو بزنی زیر حرفت و با من همراه نشی من تنها میرم این حرف اخرمه.تو هم بهتره از همین امروز بیوفتی دنبال کارای مجلس عقدت.منم میوفتم دنبال کارای پاسپورت هردومون.این وسط فقط یه چیزی میمونه.رضایت قیم من که داداش طاهاست و هرطوری که باشه راضیش میکنم.هماهنگ کردن با عکاس و گیر اوردن یه باغ اتلیه ی خوشگلم با من اشنا دارم_وایسا ببینم اشنات کیه که من نمیشناسمش؟_خب مگه تو فضولی..حالا هم پاشو برو دنبال کاروزندگیت که منم کلی کار دارم که مهمترینش صحبت کردن با برادر گرامیه.._خوب بود گفتی قراره ساعت چهار با ماهان بریم دنبال رزرو تالار.راستی هستی برای لباسم باید باهام باشی ها_من چرا مامانتو و اقوام دوماد هستن دیگه من چیکارم؟_اختیار دارین شما تاج سرین خواهر عروس باید همراهش باشه_خیله خب هندونه های شیرینی بود فقط نمیدونم چطور هضمشون کنم_یعنی با تو فقط باید به روش خودت صحبت کنم بی احساس_عمه اته.پاشو برو تا پرتت نکردم بیرون..ایدا با لبخند از جاش بلند شد و گفت:چون عمه ندارم هیچی نمیگم وگرنه الان غیرتی میشدم در حد لالیگا...مثل خودش با لحن شوخی گفتم:منم چون میدونستم نداری گفتم ولی از این به بعد دیگه راه دوری نمیرم شوهرجونتون کارو راحت کردن_حرف زدن با تو اخرش کم اوردنه.من که رفتم...برای تو هم دعا میکنم که موفق بشی _در چه موردی اونوقت_درمورد سرو کله زدن با داداشی جونتون خانووم_فداش بشم به این مهربونی تَکه به خدا_خدا کنه فعلابای.._بای.بعد از رفتن ایدا رفتم سالن پیش مارال.امروز دوشنبه بود و جزو روزایی محسوب میشد که مارال خونه میموند تا به وضع خونه رسیدگی کنه.جلوی تی وی نشسته بود و مشغول تماشای سریال مورد علاقه اش بود.تقریبا با صدای بلندی گفتم:ترجیح میدی فیلم تماشا کنی یا یکم با خواهر گلت خلوت کنی؟..مارال که توی حس فیلم فرورفته بود باشنیدن صدام یه متر پرید هوا و دستشو گذاشت روی قل*ب*ش_وای هستی ترسوندیم چرا اینقدر بی صدا میای_نگفتی ترجیح میدی فیلم تماشا کنی یا بیای یه محفل خواهرانه برگزار کنیم...تلویزیونو خاموش کرد و گفت:بفرمایید محفلتونو برگزار کنید مادمازل..روبه روش نشستمو گفتم:خب شروع کنیم_چیو اصلا موضوع بحث چیه؟_هیچی فقط از اونجای که من قراره تا دوماه دیگه از پیشتون برم گفتم یکم با خواهرجونیم خلوت کنم...رنگ از روی مارال رفت با نگرانی گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟_اره میخوام با اجازه ی خواهر گلم یه چند سالی برای ادامه تحصیل برم کانادا مشکلی وجود داره؟_مشکل نه ولی دلم برات تنگ میشه..قطره ی اشکش از گوشه ی چشمش پایین چکید بلند شدم کنارش نشستمو گفتم:اشک شوقه که داری از دستم راحت میشی مارالی نه؟_برو گمشو هستی واقعا بی احساسی من بدون تو دق میکنم_چرا فکر میکنی من بی احساسم...من دوبرابرتو دلتنگت میشم ولی مگه خود تو نبودی که میگفتی اگه زندگی بهت فرصت پیشرفت دادنو داد حتما ازش استفاده کن خوب منم میخوام همین کارو کنم دیگه خواهری_اره ولی نه اینطوری من تورومیشناسم تک و تنها تو یه کشور غرب دق میکنی_قربون خواهر دل نازکم بشم قرار نیست تنها برم ایدا و شوهرش همراهمن...مارال گویا تازه چیزی را به یاد اورده باشد به سمتم برگشت وگفت:با طاها صحبت کردی؟_نه ولی امشب صحبت میکنم_یعنی هنوز شرط طاها رو نشنیدی داری برا خودت میبری و میدوزی_اولا که زندگی لباس نیست که ببرم و بدوزمش دوما داداش طاها تا الان برای پیشرفت من از هیچکاری دریغ نکرده مطمئنا سنگ جلوپام نمیندازه_بله ولی این یکی فرق میکنه من طاها رو میشناسم میگه تورو به چشم خواهرش میبینه ولی ازته دل مثل مهرسا براش مهمی و هیچوقت در برابرت دست به ریسک نمیزنه...تا خواستم جواب مارالو بدم صدای داداش مانع شد..هردو باتعجب به سمتش برگشتیم...بعد از سلام مارال ازش پرسید:چی شده امروز اینقدر زود اومدی؟_دیدم امروز شما خونه ای گفتم ناهارو همه باهم بخوریم چنین افتخاری که در کنار همسرم غذابخورم کم نصیبم میشه...سرفه ای کردم و گفتم:ببخشید داداشی ها ولی منم اینجا هستم نمیگی این صحنه ها رو میبینم عقده ای بار میام رو دستت میمونم_من که ازخدامه؟..باتعجب گفتم:چی اینکه عقده ای بشم؟_نخیر اینکه رو دستم بمونی ولی ماشاالله خاطرخواهات از همین الان پشت در صف کشیدن...لبخند گشادی زدم و کت داداش رو ازش گرفتم اونم با لبخند گفت:الان مثلا توباید خجالت میکشیدی فکر کنم_وا براچی ادم که نباید از حقیقت دوری کنه خوشگلیه و هزار دردسر_بله کاملا حق باشماست_من برم براتون چای بیارم_نه نمیخواد زحمت بکشی شما به ادامه ی بحثتون ادامه بدین من میخوام دستامو بشورم سه تا چایی هم میارم اگرم میخواین بذارین من بیام با هم بحثو ادامه بدیم_داااااداش فالگوش وایستاده بودی_نه بابا ناخواسته شنیدم حالا مگه چی شد کار تو رو اسون تر کردم_بله بفرمایید...حسم بهم میگفت داداش طاها یه اشی برام پخته که یه وجب روغن روشه ولی اون نگاه مهربون نمیتونست مانع خوشبختیم بشه.تابرگشت داداش هیچ حرفی بین منو و مارال رد و بدل نشد مثل اینکه مارال فهمید استرس بدی در وجودم رخنه کرده برای همین مثل همیشه موقعیتو درک کرد و ساکت بود.با اومدن داداش طاها لبخند زورکی زدم اونم انگاری فهمید باید سریع بره سراصل مطلب.مطمئن بودم الان رنگم پریده وقتی زیادی استرس میگرفتم اینجوری میشدم وای خدا من که تا چند روز پیش این مسئله اصلا برام مهم نبود پس چی شد الان بخاطرش دارم خودمو اینجوری به اب و اتیش میزنم.به ارومی سرم رو تکون دادم تا افکار مزاحم راحتم بذارن بعد به داداش نگاهی کردم و گفتم:بی مقدمه و حرف اضافه میرم سر اصل مطلب.تا قبل از اینکه ایدا درمورد تصمیمش بهم حرفی بزنه اصلا به خارج رفتن اونم تنهایی فکر نمیکردم ولی نمیدونم چرا یکدفعه خیلی برام مهم شده.همه میدونن که اگه چیزی برام مهم جلوه کنه به هرطریقی و ازهرراهی باید بهش برسم.خودتون در جریانین که اول از همه شما باید اجازه ی رفتنو به عنوان قیم بهم بدین شنیدم یه شرط دارین میخوام بشنوم._قبل از هر چیزی با وجود اینکه میدونم شاید درست نباشه من این سوالو بپرسم میخوام ازت یه سوال بپرسم که دوست دارم صادقانه جوابمو بدی...کمی مکث کرد و ادامه داد:خیلی از دخترا توی سن تو یه وابستگی از جنس مخالف براشون بوجود میاد بعنوان یه برادر میخوام بدونم تو جزو اون دختراهستی یانه._قبل از اینکه بهتون جواب بدم میتونم بپرسم که چرا این سوالو میپرسین.این سوال به شرطتون مربوط میشه؟_اره یه جورایی مربوط میشه برای همین باید کاملا صادقانه پاسخ بدی...قاطع و محکم گفتم:به هیچ وجه...نه تنها الان و در این سن بلکه در تمام عمری که دارم به هیچ وجه به هیچ پسری حتی خیلی محدود فکرم نکردم چه برسه بخوام بهش احساس وابستگی پیداکنم.این حرفم در نهایت صداقته حالا لطفا شرطتونو بگین داداش_بسیار خب حالا من شرطمو میگم...میدونم ممکنه هضمش یکم برات سخت باشه ولی من در صورتی رضایت میدم بری که نامزد کنی.وقتی میگم نامزد منظورم این نیست که یه جشن بگیری و همه ازش باخبر بشن نه،یک نامزدی که فقط عده ی محدودی ازش باخبرمیشن...داداش داشت چی میگفت منظورش چی بود نامزد کنم محاله.قبول این شرط به معنای واقعی یعنی بدبخت کردن خودم،یعنی نابودی اینده ام.چرا زندگیم همش سختی بود چرا یه بار نمیتونستم یه کار رو بدون پرداختن هیچ بهایی انجام بدم.با صدای داداش طاها به خودم اومدم:نمیخوای دلیل شرطمو بشنوی؟_واقعیت جلوی چشام برملا شد دیگه نیازی به دلیل نیست هیچوقت فکر نمیکردم بهم بی اعتماد باشی داداش همچنین هیچ وقت فکر نمیکردم حتی به چنین چیزی فکر کنی چه برسه به اینکه بخوای به زبونم بیاریش_طبق معمول همیشه داری یه طرفه به قاضی میری.یه چیزی از تو منو میترسونه هستی و اون متفاوت بودنته تو هیچ وقت هیچ چیزت مثل بقیه نبوده.همیشه چیزی رو نشون میدی که نیستی الان میخوای غرورتو حفظ کنی ولی از ته دل میخوای بدونی منی که در تمام این چند سال که وارد خانواده تون شدم همیشه میگفتم مثل چشام به هستی اعتماد دارم چراچنین شرطیو گذاشتم.ولی من حتی اگه تو ازم نپرسی خودم دلیلشو بهت میگم.تو در تمام عمرت در ناز و نعمت بزرگ شدی همیشه خانوادت مثل کوه پشت سرت بودن.هیچوقت تنها نبودی برای همین نمیدونی چطور باید با تنهایی مقابله کنی حالا من چجوری باید تو رو بدون هیچ یاری تنها بفرستم به کشوری که میدونم اگه توش تنها باشی ممکنه خیلی اتفاقا برات بیوفته.کانادا یا هرکشور خارجی دیگه ای مثل ایران نیستن امنیت ندارن زن براشون مثل اسباب بازی میمونه نمیخوام بری و ازت سوء استفاده بشه و با یه روح متلاشی شده برگردی تو یه بار روحت ضربه ی بدی خورده نمیخوام دیگه هیچوقت اجازه بدم چنین اتفاقی بیوفته.علاوه بر همه ی اینا کلی خطر دیگه هم تهدیدت میکنه مشکل تو اینه که فکر میکنی خیلی با تجربه ای ولی نیستی هستی تو راحت تر از اون چیزی که فکرشو کنی تو دام میوفتی.توی کشورای خارجی کلی گرگ ادم نما وجود داره که فقط برای زنانگی و ثروتت تور پهن میکنن میدونی اگه اسیر عشق یکی از این ادما بشی چه لطمه ای خواهی خورد.کدوم یکی از اینا رو میدونستی هستی هان کدومشو؟..کمی سکوت کردم در ذهنم یه علامت سوال گنده بوجود اومد و اون این بود که دنیا از کی اینقدر پلید و کثیف شده.گفتم:حرفاتون مثل همیشه منطقی بود ولی کامل نه...شما میگی نگران زنانیتمی نگران روحمی ولی یه لحظه با خودت فکر کردی من تو مدت چند هفته چطوری یه نفرو پیدا کنم و بهش اعتماد کنم...اصلا چطور باید از یه نفر بخوام بدون هیچ علاقه ای بیاد نامزدم بشه نه داداش اینکار شدنی نیست.._چرا..شدنیه چون اصلا نیازی نیست تو دنبال کسی بگردی اون ادم پیدا شده به همین دلیل خواستم بدونم به کسی علاقه داری یا نه.شخصی که حاضر شده برات اینکارو بکنه خودشم میخواد به همراه یکی از اعضای خانوادش که درست همسن تویه برای ادامه ی تحصیل بره خارج.وقتی فهمید چون خیلی براش مهم و باارزشی و حس برادری داره نسبت بهت نخواست با غفلت زندگیتو نابود کنی.حاضر شده تا هروقت بخوای همراهت بمونه و تنهات نذاره در ضمن همون ادم به من گفت که کتبا ضمانت میده که هیچ صدمه ای از هیچ نظری در این مدت به تو وارد نشه گفته این مدت رفتار شما مثل خواهر و برادر خواهد بود.پوزخندی زدم و گفتم:وشما حرفشو باور کردین اونوقت از کجا مطمئنین که تور برای ثروت جامونده از پدرم پهن نکرده_از اونجایی که تو خودتم اونو خوب میشناسی_میشه بدونم کیه؟_اره این حقته که بدونی ولی اگه شرطو قبول کردی بهت میگم وگرنه که به کل این موضوعو فراموش کن در ضمن باید تا اخر هفته دیگه خبرشو بهم بدی پس خوب فکر کن.تاکید میکنم هستی خوب فکر کن._اصرار نمیکنم اسم اون طرفو بهم بگین چون میدونم حرفتون یکیه.اگه بتونم با خودم کنار بیام که بعید میدونم بشه شخصش برام مهم نیست چون وقتی شما بگی بهش اعتماد داری یعنی از هر نظر عالیه....از جام بلند شدم و گفتم:فعلا با اجازه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت به اتاقم برگشتم.ای کاش میشد از قطار زندگی پیاده بشم.این اولین تصمیمی بود که میخواستم حتما عملیش کنم ولی مطمئنا نه با انجام چنین کاری.باید خیلی چیزا رو بسنجم.اصلا امکان نداره ادمی پیدا بشه که بدون هیچ نیت قبلی بخواد چنین کاری رو برام انجام بده ولی وقتی داداش طاها اینقدر مطمئن راجب اون فرد ناشناس صحبت میکرد یعنی باید خیالم از این مورد راحت باشه..واینم میدونم که محاله بزنم زیر تصمیمم.وای خدا سرم داره از درد منفجر میشه اعصابم خیلی بهم ریخته است همین مونده بود این وسط چنین پیشنهادی هم بهم بدن...باید چند روز ی از اینجا میرفتم احتیاج شدیدی به تنهایی داشتم.اینطوری نمیشد باید به جایی میرفتم تا ذهنم تنها روی یه چیز متمرکز بشه رفتن یا موندن.به سمت کمدم رفتم و چند دست لباس سایر وسایل مورد نیازمو داخل چمدونم گذاشتم.در اخر سوئیچ ماشینمم برداشتم و به سمت سالن رفتم.مارال و داداش طاها همچنان همونجا نشسته بودن مارال با دیدنم گفت:کجا میری هستی_میخوام یه چند روزی تنها باشم تا بتونم با خودم کنار بیام..اینبار داداش طاها گفت:بسیارخب فقط خوب فکر کن نباید با یه تصمیم نسنجیده اینده اتو نابود کنی.حالا کجا میری.. _نه اونجا نمیرم میخوام اگه اشکالی نداره برم ویلای شمال..هردو کمی تعجب کردن اما درست مثل همیشه که به خواستم احترام میذاشتن چیزی نگفتن و مارال بعد از ذکر نصایح لازم اجازه ی رفتن رو داد.بعد از خداحافظی از مهرسا که تازه از مدرسه اومده بود خونه رو ترک کردم.چند قدم بیشتر برنداشته بودم که یادم اومد کلید ویلا رو از داداش نگرفتم.خواستم برگردم و ازش بگیرم که همون لحظه داداش طاها کلید به دست از خونه اومد بیرون...از همونجا لبخندی زد و در حالیکه داشت به سمتم میومد گفت:مثل همیشه خانوم حواس پرت کلید رو جاگذاشتن...کلید رو به دستم داد و بالحنی جدی اضافه کرد:مبادا فکر کنی به این خاطر چنین شرطیو برات گذاشتم که بهت اعتماد ندارم ها هستی بعد از مارال تو توی این دنیا تنها کسی هستی که هیچوقت به خانوم بودنش شک نکردم حرفایی که بهت زدم فقط به خاطر مصلحت خودته.الانم من نمیتونم کاری کنم که تو ازدستم ناراحت نباشی و این حقم بهت میدم که ازم دلخور باشی ولی وقتی متوجه میشی راست میگم که به چشم خودت چیزایی رو که بهت گفتم ببینی..لبخندی زدم و گفتم:شما هم داداش تنها کسی هستی که بعد از خانوادم میتونم بهت تکیه کنم من هیچوقت از دست شما ناراحت نمیشم.نمیگم هضم شرطتت برام راحته نه اتفاقا خیلی هم درکش برام سخته ولی شما با اینکار یه چیزیو بهم ثابت کردی اینکه اینقدر برات مهم هستم که ناراحتیمو به جون بخری و خلاف مصلحتم کاری نکنی...وقتی برگشتم تصمیمم هرچیزی هم که بود میخوام قول بدی که میتونم مثل همیشه بهت تکیه کنم_نیازی به قول نیست وظیفه ی برادریم حکم میکنه که همیشه پشتت باشم.برو به سلامت_پس فعلا خداحافظ_خدابه همرات_راستی هستی..پول اگه لازم داری بگو بریزم به حسابت از طریق کارت برداری_نه داداش فعلا تنها مشکلی که ندارم کمبود پوله در ضمن لازم نیست ماه به ماه اینقدر پول به حسا من بریزین من که لازم ندارم باشه دست خودتون_اون پول حقتونه خانوم دکتر حالاهم برین تا به ترافیک نخورین...از به کار گیری لفظ خانوم دکتر ته دلم جشن برپاشد.لبخندی زدم و بعد از دقایقی به راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای گوشیم چشامو باز کردم.نگاهی به ساعت انداختم دوازده ظهر بود.گوشیمو برداشتم شماره ی مارال بود به محض پاسخ دادن صدای نگرانش در گوشی پیچید:الو هستی خوبی؟سالم رسیدی؟چرا از صبح هرچی زنگ میزنم گوشیتو جواب نمیدی.._وااای خوب بذار منم یه چیزی بگم دیگه خواهرمن..بله خوبم دیروز اینقدر تو ترافیک گیر کردم ساعت نه شب رسیدم بعدشم از شدت خستگی بیهوش شدم خیالت راحت شد_وای اره داشتم میمردم از نگرانی تو نباید یه زنگ به من بزنی بگی رسیدی؟واقعا که بی فکری_ناراحت نشو خواهری دیشب نفهمیدم چی شد خوابم برد هنوز لباسامم عوض نکردم_خیله خب خیالم راحت شد کاری نداری_نه به داداش طاها هم سلام برسون خداحافظ_ خداحافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیچاره مارال سی و چهاربار زنگ زده بود.ولی خب تقصیر من نبود دیشب نفهمیدم چی شد تا خودمو انداختم روی تخت خوابم برد.مدتها بود پشت رول نشسته بودم حسابی خسته شدم. از جام بلند شدم شیرآبو داخل وان حمام باز کردم.چمدونمو باز کردم و یه دست لباس ازتوش برداشتم.بدجور بوی عرق گرفته بودم اگه نمیرفتم حمام افسردگی میگرفتم برای همین قبل از هرکاری یه دوش نیم ساعته گرفتم.وقتی اومدم بیرون کلی با قبلم تغییر کرده بودم کلا سرحال شدم.پنجره ها رو باز کردم.صدای امواج دریا به گوش میرسید.ویلامون درست مقابل دریا بود.امواج دریا یکی پس از دیگری به سمت ساحل میومدن.مثل همیشه صدای دریا و همینطور نگاه کردن بهش بهم ارامش داد.کمی در همون حالت موندم و عد از اینکه حسابی به دریا نگاه کردم به طرف سالن رفتم.پنج اتاق طبقه ی بالا قرارداشت و سالن و اشپزخونه پایین.به اشپزخونه رفتم.مش قاسم و طیبه خانوم مستخدمای ویلا هررزو تمیزش میکردن.مدتها بود وظیفه ی محافظت و تمیزی ویلا رو به عهده داشتن.یه خونه ی کوچیک پشت ویلا قرار داشت که قبلا به عنوان انباری ازش استفاده میکردیم.بابامیخواست یک خونه نزدیک ویلا براشون بخره ولی اونا قبول نکردن و گفتن همون انباری رو تمیز میکنن و داخلش زندگی میکنن.بعد از کمی تغییر همونجا شد خونه اشون به همین علت این ویلا هر موقع از سال که میومدی توش برق میزد و کاملا تمیز بود.چند روز پیش مش قاسم با داداش تماس گرفت و گفت کاری براش پیش اومده و مجبوره با خانومش چند روزی بره مشهد.به همین خاطر اینجا رو برای تنهایی انتخاب کردم چون میدونستم هیچکس توش نیست.صدای شکمم بلند شد.اینم یه مشکل دیگه خندم گرفت بیست سال سن دارم ولی هیچی بلد نیستم درست کنم چطوری میخوام چهار پنج سال توی یه کشور دور از خانواده ام زندگی کنم مطمئنا از گرسنگی دست به دامن فست فود میشم.به سمت کتابخونه رفتم دعا دعا میکردم کتاب اشپزی داشته باشیم.نزدیک دیویستا کتابو زیر و رو کردم تقریبا داشتم ناامید میشدم که با دیدن یه کتاب که روش کمی خاک نشسته بود کلی خوشحال شدم.به اشپزخونه برگشتم و بعد از تمیز کردنش مشغول صفحه زدن شدم..ساده ترینشو انتخاب کردم.کتلت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یخالو باز کردم تا ببینم موادشو داریم یانه...با دیدن یخچال خالی تازه یادم اومد که طیبه خانوم هیچوقت الکی یخچالو پر نمیکرد.هیچی دیگه تقریبا نیم ساعت طول کشید تا شماره ی سوپری رو پیدا کنم و موادغذایی سفارش بدم.خدا رو شکر ریع سفارشاتمو اوردن.ساعتو نگاه کردم.یک و نیم بود.بسم ا...گفتم و مشغول شدم.موادشو اماده کردم و سعی کردم مثل نفیسه خانوم بهشون مدل بدم.چقدر اون روز من حرص خوردم.وقتی کارم تموم شد ساعت سه و بیست دقیقه بود.از شدت استرس گشنگی از یادم رفته بود.دو سه تا توی ظرف گذاشتم و روی میز ناهار خوری نشستم.چند دقیقه ای بهشون خیره شدم.راستش میترسیدم بخورم.ولی مجبور بودم.با تردید یه تیکه توی دهانم گذاشتم.امممممم خوشمزه شده بود.قربون خودم با این دست پخت باهالم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو سه ساعتی از ناهار میگذشت که تصمیم گرفتم برم لب دریا.یه شلوار گشاد مشکی با شنل پوشیدم و شالمم روی سرم انداختم و به سمت دریا راه افتادم...صدای ارامش بخش امواج در گوشم پیچید.کنار دریا روی یک صخره نشستم و به اب چشم دوختم...ناخوداگاه ذهنم به سوی تهران پر کشید.به اینکه وقتی برگردم باید یه جواب قطعی به داداش بدم.دیروز کل مسیر به این مسئله فکر کرده بودم.چه حکمتیه توی زندگی که در شرایطی خاص مجبوری از همون چیزی که متنفر بودی برای بالابردن خودت استفاده کنی.من در تمام عمرم از ازدواج متنفر بودم چون همیشه یه ترس همراهم بوده ترس از وابستگی و بعد از اون جدایی.قبول کردن این تصمیم زیادم بد نبود در واقع باعث میشد به دنیا به چشم دیگه ای نگاه کنم.داداش طاها گفته بود اون فرد ضمانت میده که در طول این مدت هیچ اتفاقی برام نیوفته پس مشکل دیگه ای وجود نداشت.ولی چرا یه مشکل وجود داشت و اون عدم اعتماد من به خودم بود.قراره چهارسال با یه نفر به عنوان نامزد توی یه کشور غریب زندگی کنم میترسم از اینکه مثل ایدا گرفتار بشم.از وقتی ایدا گفته بود عاشق شدن دست خود ادم نیست بیشتر از قبل از عاشقی میترسم.عشق مثل یه سراب میمونه اولش فکر میکنی به اب میرسی وخوشبخت میشی ولی تهش ناامیدی و بدبختیه.اخرش فروریختنه،نابودیه و من نمیخوام به هیچ عنوان درگیر چیزی بشم که از عواقبش مطلعم.با صدای تلفنم از افکارم بیرون کشیده شدم.داداش طاها بود لبخندی زدم.باوجود اینکه تازه یه روز از دوریمون میگذره دلم براش تنگ شده.دکمه اتصال رو زدم و تماس برقرار شد_سلام داداشی.مارونمیبینی خوشی؟_سلاااام هستی خانوم.بله مگه میشه بد باشیم_اِ داداش واقعا که من شوخی کردم....با خنده گفت:خب منم شوخی کردم.در واقع این بزرگترین دروغ زندگیم بود...چه خبر؟_سلامتی.صدای امواجو میشنوی داداش_یه کوچولو.چیکارا میکنی خانومی؟_هیچی بچه داری شوهر داری غذا میپزم ظرف میشورم_اوووه پس چه سرت شلوغه_بله دیگه چیکار کنیم؟_حالا جدی جد فکراتو کردی؟_والا من هنوز یه روز بیشتر نیست که اومدم شمال.بذارین وقتی برگشتم یه دفعه ای نتایج فکرامو بهتون میگم_خیله خب از اونجایی که مرغ یه پا داره دیگه اصرار نمیکنم.راستی طیبه خانوم نیست برات غذا درست کنه دائما فست فود نخوری که مارال میکشت..با غرور گفتم:نخیر جهت اطلاع امروز ظهر یه کتلتی درست کردم که انگشتامم باهاشون خوردم...داداش با ناباوری گفت:واقعا هستی تو اشپزی کردی؟_بله بهم نمیاد_راستشو بخوای اصلا.این خبرو به مارال بدم از خوشحالی یه جشن میگیره_خیلی بدجنسی داداش_شوخی کردم راستی شماره ی ازانس تو دفترچه تلفن هست اگه لازم داشتی_من که ماشین دارم اژانس واسه چی؟_گفتم شاید به اورژانس نیاز پیدا کردی_دااااااداش_ای ارومتر گوشم کر شد شوخی کردم...همونطور با خنده گفت:کاری نداری فعلا_نخیر خداحافظ....بلافاصله بعد از قطع کردن گوشی دوباره صداش در اومد.مثلا من اومدم یکم تنها باشم اگه دست از سرم برداشتن._الو _الو سلام هستی خوب خیلی بی معرفتی تنها تنها میری دریا اره دارم برات بیشعور_واااااااای ایدا تو باز شروع کردی خوب مثل ادم حرف بزن بفهمم چی میگی_مرض طلبکارم شدیم میگم چرا بدون من رفتی عشق و حال_کدوم عشق و حال بابا نفست از جای گرم بالا میاد بعدشم تو مگه دنبال کارای عقدت نیستی_وای خوب بود یادم انداختی هستی دارم دیوونه میشم از بس سرم شلوغه.تو هم که تو این گیر و دار رفتی شمال من چه غلطی بکنم خیلی نامردی_نیومدم شمال عشق و حال اومدم فکر کنم...ایدا گویا تازه چیزی را به یاد اورده باشد با لحن جدی اضافه کرد:از مارال شنیدم داداش چه شرطی برات گذاشته حالا میخوای چیکار کنی؟_نمیدونم هنوز معلوم نیست بین یه دوراهی گیر کردم که یه طرفش تویی و خواست خودم طرف دیگه اش ترس از اینده ام._به نتیجه ای هم رسیدی_هنوز نه ولی دارم راجبش فکر میکنم در هر صورت تا اخر هفته ی دیگه خبرشو بهت میدم خبر قطعیشو_امیدوارم هر تصمیمی که میگیری به صلاحت باشه_مرسی...از اقا دوماد چه خبر؟_اون بیچاره هم مشغوله.راستی هستی شماره ی اون اشناتو بده برای رزرو باغ اتلیه خودم باهاش تماس بگیرم تو که معلوم نیست کی بیای؟_باشه برات اس میکنم فعلا کاری نداری_نه مراقب خودت باش_تو هم همینطور بای_بای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روزی که به شمال اومدم شش روز میگذره.هرروز موقع طلوع و غروب خورشید میرم کنار دریا و ساعاتی به فکر فرومیرم.الانم موقع طلوع خورشیده و طبق عادت هرروزم روی همون تخت سنگ نشستم و دارم به دریا نگاه میکنم.توی این چند روز اینقدر فکر کردم که تقریبا به تصمیم نهاییم رسیدم ولی هنوزم از یه چیزی میترسم و اون شخصیه که داداش برام در نظر گرفته اینکه چطوری میتونم بهش اعتماد کنم.در هر صورت تصمیمو گرفتم هرچقدر فکر کردم دیدم رفتنم حسنای زیادی داره و مهمترینش بدست اوردن تجربه است.توی این چند روز کارای زیادی کردم که یکی از این کارا درست کردن دو مدل غذاست کوکو و کتلت.الان خیلی به خودم افتخار میکنم.ولی از بس همین دومدل غذا رو توی این چند روز خوردم دیگه تا اسمشون میاد حالت تهوع میگیرم.به دریا چشم دوختم و از ته قلب از خدا خواستم که توی تصمیم کمکم کنه و تنهام نذاره نگاهمو به امواج پریشان دوختم و زیر لب زمزمه کردم:امیدوارم دیدار توی بعدیمون لبخند به لب داشته باشم امیدوارم وقتی برمیگردم وبرای اولین بار بعد چهارسال میام روبه روت می ایستم دل و ل*ب*م شادوخندون باشه امیدوارم...به سمت ویلا برگشتم.از قبل وسایلامو داخل ماشین گذاشته بودم.در ویلا رو قفل کردم و به سمت تهران حرکت کردم.وقتی به تهران رسیدم ناخواسته به سمت مزار رفتم مدتها بود که به عزیزام سرنزده بودم.سرراه یه دسته گل خریدم تا روی قبراشون پرپر کنم.وقتی رسیدم انگار غم دنیا روی دلم نشست کلا با این محیط مشکل داشتم بوی ناامیدی میداد بوی ترس.روی زمن نشستم و سعی کردم بغضم رو کنار بزنم و با لحن شادی گفتم:سلام بر بابا مامان و داداش گل خودم خوبین؟خوش میگذره بگین ببینم چه خبر.میدونم ازم ناراحتین فکر کنم دوهفته ای باشه که بهتون سرنزدم چیکار کنم دیگه دخترتون کم کم داره میشه خانوم دکتر میخواد مامان باباشو به ارزوهاشون برسونه.میخواد طوری زندگی و پیشت کنه که مامان باباش به وجودش افتخار کنن.راستی بابا تا الان موفق شدم؟اره تا الان تونستم اونطور که باید محکم و قوی زندگی کنم؟امیدوارم تونسته باشم...همون لحظه صدایی اشنا از پشت سراومد که گفت:اره تونستی من مطمئنم که تونستی...از جام بلند شدم داداش طاها بود یادم شده بود داداش هر یکشنبه میاد سرمزار مامان بابا.با دیدنم لبخندی زد و گفت:چه بی خبر برگشتی؟خوش گذشت...بدون توجه به اطرافمون در اغوشش رفتم و گفتم:دلم خیلی برات تنگ شه بود داداش خیلی_منم همینطور تو که نبودی خونه خیلی بیروح و ساکت بود هستی..از اغوشش بیرون اومدم و گفتم:الان یعنی من روحم دیگه..لبخندی زد از همون مهربوناش و گفت:یه جورایی..از اون روحایی که باعث عذاب همن._خیله خب چند روز دیگه که رفتم قدرمو میدونین.داداش خنده اشو قورت داد و گفت:پس تصمیمتو گرفتی؟_اره_خب چیه_ اینجا نمیشه بریم خونه الان خیلی خسته ام._باشه تو برو تو ماشینت من یه سلامی خدمت پدر خانوم مادر خانومم بدم میام...نگاه قدردانی بهش کردم وبعد از خداحافظی از خونوادم به سمت ماشینم رفتم.توی ماشینم نشستم و داداشم بعد از ده دقیقه اومد و با ماشین خودش به راه افتاد.وقتی من رسیدم خونه داداش هنوز نیومده بود مارالم که خونه نبود.همونجا توی حیاط روی تاب نشستم تا کمی هوای تازه بخورم.یه ربع بعد داداشم اومد.و بعد از اون مارال و ایدا.مهرسایک ساعت اول از کنارم جم نمیخورد..بالاخره داداش سرحرفو باز کرد._خب هستی تصمیمت چیه؟..سعی کردم تمام نگرانیامو کنار بزنم و با قاطعیت گفتم:با شرطتون موافقت میکنم داداش میخوام هرطور شده برم...خونه در سکوت مطلق فرورفت.هیچکس انتظار شنیدن چنین حرفیو نداشت حتی ایدا اخرین باری که توی شمال بهم زنگ زد گفت سعی میکنه مامانشو راضی کنه تا باداداش صحبت کنه و تا بیخیال شرطش بشه.الان که گفتم قبول میکنم حسابی تعجب کرده در نگاه داداش و مارال علاوه برتعجب نگرانی هم وجود داشت سعی کردم کنترلمو از دست ندم و ادامه دادم:اما دوتا موضوع هست که میخوام باهاتون درمیون بذارم یک اینکه باید همین امروز بفهمم شخصی که قراره باهاش نامزد کنم کیه دومیشم بعد از دیدن اون فرد میگم.داداش من تنها به خاطر نگه داشتن احترام شما چنین شرطیو قبول کردم وگرنه با کمی تاخیر میتونستم بدون قبول این شرط برم ولی اونقدر برام عزیز هستی که نمیتونم نگرانیتو تحمل کنم الانم اگه بازم شما مخالف رفتن من باشی مطمئن باش که هرگز اسمشو هم دیگه نمیارم.اینو از ته قلبم گفتم_میدونم احتیاجی به گفتن تو نیست تو میتونستی بدون رضایت منم بری و الان واقعا ممنونتم که برای حرفم احترام قائل شدی.الانم من میخواستم خود اون طرف بهت بگه ولی حالا که اصرار داری بهت میگم کسی که قبول کرده مخفینه با تو نامزد کنه مهرداده. قبل از اینکه بفهمم تو برای رفتن مصممی مهرداد بهم گفته بود که قراره با صنم برای ادامه تحصیل بره خارج...وقتی موضوع تو رو فهمید ودر جریان شرط منم قرار گرفت قبول کرد تا جایی که ممکنه کمکت کنه فقط گفت باید مطمئن بشم که تو به کسی علاقه نداری چون اگه کسی توی زندگیت وجود داشت میتونستی با همون فرد نامزد میکنی.سوال دیگه ای هم اگه برات مونده از خود مهرداد بپرس.حالا اون موضوع دوم رو بگو....با بهت و ناباوری و کلماتی شکسته گفتم:اینکه فقط تا دو سال نامزدمیمونم دوسال بعدشو میخوام خودم مستقل زندگی کنم.بدون هیچ توجهی به عکس العمل داداش از جام بلند شدم و با قدم هایی بلند به اتاقم پناه اوردم.نمیدونستم باید از این موضوع خوشحال باشم یا ناراحت از طرفی خوشحال بودم چون میدونستم ته دلم نسبت به مهرداد فقط یه حس خواهرانه وجود داره ولی نگران احساس اون نسبت به خودم بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در باز شد و ایدا اومد داخل با مهربونی لبخندی بهم زد و گفت:نبینم خواهریم تو فکر باشه._فقط امیدوارم از این ریسکی که دارم به خاطر کنارتوبودن انجام میدم هیچوقت پشیمون نشم هیچوقت_درکت میکنم هستی فشار زیادی روته ولی مثل همیشه پنهان میکنی.از یه طرف نگران اینده ی خودتی از طرف دیگه نگران تنهایی مارال و نگرانیای داداش طاها من واقعا چیزی ندارم که در برابر این لطفی که داری در حقم میکنی بهت بدم ولی قول میدم که هیچوقت نذارم از گرفتن این تصمیم پشیمون بشی هیچوقت تنهات نمیذارم قول میدم_بعضی اوقات ازت میترسم ایدا_ترس برا چی؟_بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم با روحیاتم اشنایی بارها از خدا خواستم تو تنها کسی باشی که هستی واقعی رو میشناسی_شناخت ادما اصلا کار سختی نیست فقط کافیه به گذشته شون نگاه کنی اونوقت کاملا میتونی درکشون کنی_به نظرت مهرداد برای اینکار مناسبه؟_قراره یه مدت با کسی که بارها گفتی مثل داداش طاها دوسش داری به عنوان نامزد زندگی کن کار سختی به نظر نمیاد تازه صنمم همراهمون میاد_باید خودم با مهرداد صحبت کنم..به سمتم برگشت و با شیطنت گفت:اصلا شاید خدا خواست و یه دل نه صد دل عاشق شدی._هه..صد من بخورآش به همین خیال باش منو عاشقی..پاشو برو که فراق ماهان پاک دیوونت کرده راستی چه خبر چیکارا کردین در نبود من؟_اوه خیلی کاراخلاصه میکنم همه چیز اکی شده اخر هفته ی دیگه هم مجلسمونه_راستی راستی ایدا تو داری عروس میشی؟باورم نمیشه_بله دیدم زندگیمون خیلی یکنواخت شده گفتم یه تغییری توش بدم ابجی گلم خسته نشه._وای چه همه کار ریخته رو سرم هنوز نه پاسپورتمو حاضر کردم نه لباس خریدم نه با مهرداد صحبت کردم وای ایدا من دارم دیوونه میشم_گمشو اینقدر فاز منفی نباش فردا با مهرداد قرار بذار حرفاتونو با هم بزنین روز بعدشم میریم خرید لباس بعد مجلس منم میریم دنبال کارای پاسپورتامون._ساعت چنده الان_دو و نیم_فردا دیره زنگ میزنم به مهرداد همین امروز باهاش قرار میذارم_هر جور مایلی من دارم میرم کاری نداری_بودی حالا کجا؟_یه سری کار خورده ریز دیگه مونده باید برم انجامشون بدم فردا اگه شد بهت سر میزنم_اکی بای_بای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رفتن ایدا موبایلمو برداشتم و شماره ی مهردادو گرفتم.بعد از چند تا بوق پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_الو بفرمایید.._سلام اقا مهرداد_سلامممم هستی خانوم چه عجب یادی از ما کردین؟_ببخش سرم خیلی شلوغه در جریان ماجراهای جدید که قرار داری؟_اره طاها گفته برام چی شد تصمیمتو گرفتی؟..با کمی مکث گفتم:راستش اره امروز داداش بهم گفت که قبول کردی چه لطفی در حقم بکنی اگه میشه یه قرار با هم بذاریم کمی بیشتر صحبت کنیم._چرا که نه شما ساعت و مکانو به من اس بده تا من بیام..._باشه کاری نداری فعلا_نه _پس تا بعد بای_خداحافظ...با قطع شدن تلفن نفس عمیقی کشیدم داشتم از استرس خفه میشدم.برای مهرداد اس دادم ساعت پنج کافی شاپ(...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینقدر توی اتاق راه رفتم و فکر کردم که متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم اومدم ساعت یک ربه به پنج بود.مطمئنا راس ساعت نمیرسیدم.کمدمو باز کردم و خیلی سریع یه تیپ مشکی اسپرت زدم و بعد از توضیح به مارال و راس ساعت پنج و ده دقیقه از خونه حرکت کردم...وقتی رسیدم ساعت پنج و چهل دقیقه بود.مهرداد روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اولین بار بود که بدقولی میکردم با دیدنم از جاش بلند شد و با خنده گفت:علیک سلام چه عجب تشریف اوردین._روی صندلی که مهرداد برام کشیده بود بیرون نشستم و گفتم:من واقعا متاسفم توی ترافیک گیر کردم_اِ پس چرا وقتی من اومدم ترافیک نبود..باز این ادم رفت تو جلد بدجنسیش_حالا در هر صورت افتخاری نصیبت شده که در انتظار من نشستی_بله صددرصد چی میل داری بگم بیارن_یه قهوه لطفا_تلخ باشه دیگه؟_چرا وقتی که میدونی میپرسی؟_گفتم شاید ضائقه ات عوض شده باشه_نخیر عوض نشده..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا زمانی که قهومونو اوردن درمورد سفر و دانشگاه و اینجور چیزا حرف زدیم تا بالاخره مهرداد گفت:خوب پشت تلفن گفتی میخوای باهام راجب تصمیمت صحبت کنی من منتظرم؟..سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم و سرم رو با قهوه ام گرم کردم با هزار جون کندن گفتم:راستش داداش طاها بهم گفت شما قبول کردی که با شرایط من کنار بیای گفتم یه قرار بذاریم تا ازت تشکر کنم و هم اینکه دلیل اینکارتو بپرسم_نیازی به تشکر نیست.اگه این تصمیمو قبول کردم دلیلش این بود که تو برام با صنم هیچ فرقی نداری دوست نداشتم در اثر یه اعتماد بیجا ضربه ی بزرگی بخوری در ضمن منو صنمم میخوایم برای ادامه تحصیل بریم کانادا خوب چه لزومی داره به خواهر بهترین دوستم کمک نکنم؟..خواستم حرفی بزنم که اون پیش دستی کرد و گفت:یه چیز دیگه در این مدت رابطه ی بین من و تو فقط مثل خواهر و برادره پس نمیخواد در این مورد نگران باشی.من تو و صنم در طی این چند سال با هم زندگی میکنیم که احساس تنهایی نکنی.از نامزدی من و تو هم فقط چند نفر باخبر میشن که بعدا برات بد نشه حالا اگه حرف دیگه ای مونده من سراپا گوشم..سکوت کردم داشتم به حرفاش فکر میکردم دروغ چرا بعد از اینکه فهمیدم قراره باهاش نامزد کنم خیلی ازش خجالت میکشم.دوباره صداشو شنیدم که گفت:هستی منو ببین منو تو هنوزم همون مهرداد و هست یچند روز پیشیم که تا پند روز پیش دنبال یه راهی برای کم کردن روی اون یکی بودیم من هیچ فرقی با قبلم نکردم چرا اینقدر خجالت میکشی؟.بیش از این سکوتو جایز ندیدم یه جورایی حق با مهرداد بود تا چند روز پیش تا میفهمیدم راره بیان خونمون دنبال یه راهی میشگتم تا ازش سوژه بدست بیارمو با ایدا و صنم بهش بخندیم با یاداوری اون روزا لبخندی روی ل*ب*ا*م نشست و در جلد همون هستی شیطون فرورفتم با پررویی گفتم:تکلیف مهریه ی من چی میشه؟_روتو برم مهریه هم میخواد چیکار کنم که مهربونم به عنوان مهریه برات یه شکلات میخرم به شرطی که با هم نصفش کنیم قبول_اخی رودل نشی با این همه دست و دلبازی_نه نمیخواد نگران من باشی الانم پاشو برو خونتون که هوا تاریک بشه خطرناکه خاله سوسکه_هزار بار گفتم به من نگو خاله سوسکه_وااای هستی نمیدونی چه باحال میشی وقتی حرص میخوری...پاشو بریم...از جام بلند شدم و بعد از اینکه مهرداد پول قهوه رو روی میز گذاشت کافی شاپ ترک کردیم.تا جای ماشین باهام اومد سوار که شدم هنوز کنار ماشین ایستاده بود شیه رو دادم پایین و گفتم:چیه نکنه توقع داری برسونمت گفته باشم من حوصله ندارم در ضمن با این بنزینای گرون به سرم نزده همینجوری مفتی مفتی راننده ی اقا بشم_نخیر خسیس خانوم من خودم ماشین اوردم تو هم اگه خیلی نگرانی گرونی بنزینی خب با اتوب*و*س رفت و امد کن_برو بگو ابجیت با اتوب*و*س رفت و امد کنه_اونم به موقع خودش فعلا کاری نداری_نخیر تا همین الانشم زیادی وقتمو گرفتی_روتو برم خداحافظ_خداحافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل سوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل فرودگاه ایستاده بودم و به انبوه جمعیت حاضر در سالن مینگریستم.احساس غربت از همین الان امونمو بریده بود.با صدای داداش طاها به سمتش برگشتم_هستی دارن مسافرای کانادا رو صدا میکنن فکر کنم وقت رفتنه..با چشمانی پر از اشک بهش خیره شدم لحظات اخر بود کنترل اشکام در دست خودم نبود.اشکام که تا اون لحظه اجازه ی فرود بهشون نداده بودم مقاوتمو شکستن و روی صورتم فروریختن.مارالم که تا اون لحظه طبق توصیه های داداش طاها به خاطر من گریه نکرده بود با دیدن اشکم شروع به گریه کرد در اغوش گرفتمش و در میون گریه هام گفتم:اگه یه قطره دیگه اشک بریزی همین الان برمیگردم_دست خودم نیست دلم برات تنگ میشه_منم دلم براتون تنگ میشه برای همتون ولی قرار نیست که برم دیگه برنگردم پلک بهم بزنی این چهارسالم میگذره و خواهر کوچولوت برمیگرده...چند دقیقه ای توی اغوش هم بودیم که صدای داداش طاها در اومد_منم اینجا هستم ها...از اغوش مارال بیرون اومدم وبا بغض به داداش گفتم:دلم خیلی برات تنگ میشه داداشی..دستامو گرفت و گفت:منم دلم برات تنگ میشه ولی هستی این روزو همیشه به خاطر داشته باش تو امروز برای اولین بار تصمیم مهمی گرفتی و به اجراش در اوردی..نگاه قدردانی بهش انداختمو گفتم:قول بدین میاین پیشم_خیالت راحت نمیذاریم زیاد بهت خوش بگذره الانم برو یه چیزی به مهرسا بگو که داره دق میکنه بچه...به مهرساکه روی صندلی نشسته بود و با اخم و چشمانی گریان به عروسکش چشم دوخته بود نگاه کردم از وقتی فهمیده قراره برم کانادا به قول خودش باهام قهره.رفتم کنارش نشستمو گفتم:خانومی خاله جون داره میره نمیخوای یه ب*و*س بهش بدی...جوابی نداد_الان شما با من قهری؟..جیگر خاله چرا جواب نمیدی...بغضش ترکید و با لحن بچه گانه ای گفتکخاله جون اگه به خاطری که من اذیتت کردم داری میری خواهش میکنم نرو من قول میدم دختر خوبی بشم..._الهی قربونت بشم خاله شما به این خوبی من چرا باید از دستت ناراحت باشم_پس اگه از دست من ناراحت نیستی چرا داری میری_میخوام برم اونجا دکتر بشم برگردم عزیزم_دکتر بشی منو امپول میزنی؟_یه چیزی بهت بگم به هیچکس نمیگی_نه_اگه الان بخندی و دیگه گریه نکنی وقتی دکتر شدم قول میدم هیچوقت امپولت نزنم_راست میگی خاله جون_بله راست میگم...دستشو به سمتم گرفت و گفت:پس قول بده..انگشت کوچیکشو گرفتم و گفتم:بفرما قول میدم حالا بخند...از اغوشم بیرون اومد دیگه گریه نمیکرد ولی همچنان ناراحت بود..بالاخره زمان جدایی رسید از خاله هم خداحافظی کردم و به همراه ایدا و ماهان ازشون دورشدیم.مهرداد و صنم برای خرید خونه و بدست اوردن یه سری مدارک که برای ادامه تحصیل لازم بود یه هفته ای زودتر رفتن.با بلند شدن هواپیما از روی زمین ایران ناخواسته دلم اینقدر گرفت که احساس خفگی میکردم.ایدا و ماهان درست کنارم نشسته بودن.یاد مجلس ایدا افتادم.چه شب به یادماندنی بود شبی که دائما سعی میکردم بغضمو پنهان کنم و اصلا توی چشای ایدا نگاه نکنم تا متوجه غم درونم بشه.اون شب ایدا محشر شده بود.من یه لباس قرمز ساده و خوش دوخت پوشیده بودم با یه ارایش خیلی ملیح.اون شب علاوه بر عقد کنون ایدا شب گودبای پارتی هم محسوب میشد.از همین الان دلم برای مارال تنگ شده نمیدونم چطور قراره چهارسال تحمل کنم فط میدونم وقتی به ایران برمیگردم که مدرک فوق لیسانسم توی دستم باشه.ناخوداگاه به مرور زندگیم پرداختم چه نوجوونی سختی رو پشت سرگذاشتم.و الان چقدر خوشحالم که پا به دوران جدیدی از زندگیم گذاشتم دوران جوونی.و الان که دارم به عنوان یه دختر بیست ساله کشورمو برای رسیدن به خواسته هام ترک میکنم علاوه بر ترس یه حس دیگه هم دارم حس مستقل بودن.توی اون لحظه مثل کسی بودم که به استقبال چیزی میرفت که هیچ اطلاعی از عواقبش نداشت.که اگه داشت هیچوقت حاضر نمیشد چنین کاری رو انجام بده...بدون خواست خودم پا در مسیری گذاشته بودم که انتهایش نه تنها به شاد بودنم کمکی نمیکرد بلکه به تنهایی ام می افزود...من برای فرار از تنهایی حاضر شده بودم وطنم رو ترک کنم غافل از اینکه تصمیم امروزم به تنهایی فردایم خواهد افزود...غافل از اینکه در اینده تصمیم امروزم به گره ای بزرگ در مسیر زندگیم تبدیل میشد که خوشبختیم را به اتش میکشاند.نمیگم این سفر هیچ نفعی برام نداشت ولی ضررش خیلی بیشتر از نفعش بود.اگر میدانستم تصمیم امروزم باعث پرداختن چه تاوان بزرگی در اینده ی زندگیم میشود هیچگاه انرا قبول نمیکردم اما افسوس که انسان هیچوقت به عواقب تصمیماتش فکرنمیکند و تنها چیزی که برایش مهم و باارزش است حال زندگیش میباشد و همین حال بود که اینده ام را به اتش کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به اطرافم انداختم چه ادمهای متفاوتی چه ظاهرهای ناشناخته ای.از همون ثانیه فهمیدم که چقدر به ایران علاقه دارم.تازه داشتم میفهمیدم چه تصمیم سختی گرفتم هنوز ده دقیقه نمیشه پا توی خاک کانادا گذاشتیم ولی من از همین الان احساس غربه بودن دارم احساس غریبه بودن با ادمهای اطرافم...با صدای ایدا به خودم اومدم._هستی چرا اینجا ایستادی بیا بریم دیگه_بریم...به همراه ایدا به سمت خروجی فرودگاه حرکت کردیم._ایدا تو نمیترسی؟_نه برای چی باید بترسم؟...تا خواستم جواب بدم ایدا گفت:اِ هستی مهرداد و صنمم اومدن.اوناهاشون..سرم رو به طرفی که ایدا میگفت چرخوندم.با دیدن مهرداد خیالم راحت شد حالا میفهمم داداش طاها وقتی میگفت به یه پشتیبان احتیاج داری یعنی چی.شش روز پیش با مهرداد نامزد کردیم یه نامزدی کاملا مخفی.که تنها کسایی که ازش مطلع بودن(داداش طاها،مارال،خاله،صنم،ایداوماهان)بودن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.با یاداوری اون روز لبخندی روی ل*ب*م نشست چقدر مهرداد همه رو خندوند و چقدر ازش ممنونم که هیچ تفاوتی در رفتارش بوجود نیومده.با صدای صنم که ازم پرسید به چی میخندی از هپروت بیرون اومدم._سلام خوبی؟_مرسی تو خوبی؟وای هستی باید جاهای دیدنی اینجا رو ببینی محشره_هم تو که دیدی بسه_گمشو بی احساس بیا بریم تا صدای داداش مهرداد در نیومده_بریم..._راستی خونه چی شد؟_همه چیز طبق برنامه پیش رفت دو تا خونه گیر اوردیم یکی برای ایدا وماهان یکی هم خودمون سه تا تنها بدی که داره اینه که نتونستیم کنار هم گیر بیاریم خونه ی ایداشون با خونه ای که ما توش ساکنیم یکم فاصله داره_به ایدا گفتی؟_نه مهرداد داره براشون توضیح میده..رسیدیم پیش بقیه ی بچه ها...بعد از سلام کردن با وهرداد هر پنج نفرمون سوار تاکسی شدیم و به سمت خونه ها حرکت کردیم.خونه ی ایدا و ماهانشون کمی کوچکتر از خونه ای بود که ما قرار بود توش زندگی کنیم.خونه ی فعلی ما سه تا اتاق داشت یکی برای من دومی برای صنم و سومیم برای مهرداد ولی خونه ی ایداشون دو تا اتاق داشت یه اتاق خواب و یه اتاق دیگه.که من و صنم دائما برای اینکه ایدا رو اذیت کنیم میگفتیم اتاق بچه تونه اونم حسابی حرص میخورد.بالاخره بعد از چند ساعت الاخره به خونه ی فعلی خودمون اومدیم نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواست این خونه ی کوچیکو و تاریکو خونه ی خودم خطاب کنم.بعد از اینکه اتاق هر کس مشخص شد همه خسته و کوفته وارد اتاقامون شدیم تا کمی استراحت کنیم.بعله اینم از اتاق جدید ما.یه اتاق تقریبا کوچیک بود که وسایل داخلش شامل یه تخت یه نفره یک صندلی یک میز کار و یک کمد و یک اینه ی قدی بود.یک پنجره ی تقریبا بزرگم کنار تختش بود همینش به اندازه ی یک دنیا برام ارزش داشت عادت داشتم شباقبل از خواب چند دقیقه ای سرمو از پنجره بیرون بگیرمو با خدا درد و دل کنم.چمدونمو یه گوشه گذاشتم و همونطوری با لباس نشستم روی تخت...یهو یادم اومد باید به مارال زنگ بزنم گوشیمو برداشتم و شماره اشو گرفتم بوق سوم با صدای مضطربی پاسخ داد_الو هستی تویی؟_سلام خواهری خوبی چه خبر؟_وااای الهی فدات شم که داشتم دق میکردم از نگرانی تو خوبی سالم رسیدی_این عادت بد ایدا به تو هم سرایت کرده ها...سفر خوبی بود هممونم سالمیم حالا بفرمایید سوال بعد_خونه گرفتین؟_اره فقط بدیش اینه که با خونه ی ایداشون یکم فاصله داره کنار هم گیرنیومده_خب خداروشکر چیزه هستی این خونهه...میدونستم میخواد چی بپرسه میون حرفش پریدموگفتم:سه تا اتاق داره اتاق من کنار در ورودیه اتاق صنمم که وسطه اتاق منو مهرداده...سوال دیگه ای هم مونده خواهری؟_نه فقط یه چیزی_چی؟_خیلی دوست دارم..دلم گرفت ولی سعی کردم تغییری توی لحنم ندم با همون صای سرحال گفتم:منم همتونو دوست دارم دعا کن سریع مدرکمو بگیرم برگردم پیشتون_ایشاالله_داداش نیست_نه رفته بیرون_مهرسا چی؟_اونم خوابه میخوای بیدارش کنم؟_نه نمیخواد وقتی داداش اومد بهش بگو من زنگ زدم کاری نداری فعلا_نه گلم برو استراحت کن خداحافظ_خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم ساعت چند بود فقط با تکون شدید که احساس کردم چشامو باز کردم صنم با لبخند داشت نگام میکرد با اعتراض گفتم:خدا بکشه این ایدارو که این عادتای مسخره اشو به همه منتقل میکنه میمیری ادمو یکم با لطافت بیدار کنی_ای شیطون مثلا چجور لطافتی؟_وا لطافت لطافته دیگه_نه گلم اشتباه به عرضت رسوندن یه جور لطافت هست که فقط بین زن و شوهرا مرسومه از اون مدل دوست داری.. همزمان که از روی تخت بلند میشدم با صدای بلندی گفتم:خیلی بیشعوری منحرف عوضی_او حالا چرا خون خودتو کثیف میکنی واقعیتو گفتم دیگه_پاشو برو بیرون صنم_گمشو برم بیرون باز بگیری بخوابی میدونی چند ساعته خوابی؟_چند ساعته؟_نزدیک چهارساعت...تعجب کرده بودم ولی به روی خودم نیاوردم با لحن بی تفاوتی گفتم:خب باشه خسته بودم خوابیدم._اخه از توبعیده با لباس بیرون بخوابی_هههه خاک بر سرم راست میگی ببینم ماشین لباسشویی داره این خونهه_ببخشید ها قراره چهارسال توش زندگی کنیم مثل اینکه اصلا نرفتی امکاناتشو ببینی همه چی داره_خوبه...راستی صنم تو اشپزی بلدی...صنم با صدای بلند شروع کرد به خندیدن_چته چرا میخندی؟_منو اشپزی فک کن تا حالا یه نیمرو هم درست نکردم...با صدای تقریبا بلندی گفتم:چی؟پس کی اشپزی کنه_مرض تو هم که انگار بلند گو قورت دادی_اصلا تو این همه سال با مهرداد زندگی میکردی چی میخوردین_ما خوب ما طبقه ی بالامون عمه اینا بودن اونا غذا میاوردن برامون....راست میگفت صنمم چند سال پیش اول مادرشو در اثر فشار خون بالا و بعد پدرشو در اثر سکته از دست داده بود با وجود اینکه وضع مالی خوبی داشتن ولی وقتی مهرداد وضع صنمو دید تصمیم گرفت بره طبقه ی پایین خونه ی عمه اش زندگی کنه تا صنم از تنهایی دراد البته ناگفته نماند که طبقه ی پایین موقع تقسیم ارث به پدر مهرداد داده شده ولی اون چون لازمش نداشته بدون استفاده گذاشتش..با صدای صنم به طرفش برگشتم:چته تو چرا اینقدر منو صدا میزنی_بیشعور یه ساعته دارم برات حرف میزنم تو رفتی تو هپروت_چی میگفتی حالا_میگم مهرداد رفته بیرون یکم خرید کنه بعدم قراره تا یکی دوساعت دیگه ایداشو بیان اینجا ک بریم یکم دور بزنیم اگه کاری داری پاشو انجام بده_خوب شد گفتی میخوام برم حمام چیزه تو این ملافه ها رو جمع کن بنداز تو ماشین لباسشویی تا من برم حمام_من حوصله ندارم_پاشو ببینم مگه دست خودته بدو_روتو برم بجای خواهش دستور میدی_خب تو منو نشناختی دستور دادنم به معنی خواهشه_اونوقت خواهش کردنت به چه معنیه_تا حالا از کسی خواهش نکردم باید راجبش فکر کنم_وااااای هستی تو منو دیوونه میکنی تو این مدت پاشو برو حمام تا منم اینا رو جمع کنم_قربونت پس بیا پشت در حمام همین لباسامم بگیر دیگه تو که کارو میکنی بذار ارزش داشته باشه...نگاه صنم به معنیه اعلام جنگ بود سریع حولمو برداشتم و به سمت حمام رفتم...تقریبا یه ساعتی میشد تو حمام بودم که صنم صدام زد_هستی چیکار میکنی تو اون تو سالمی؟_اره براچی؟_خب بیا بیرون دیگه پوسیدم از تنهایی چیکار میکنی دوساعته اون تو_باور کن تا ده دقیقه پیش داشتم حمامو میشستم تازه شروع کردم به شستن خودم_حمامو چرا شستی؟_اّییییی معلوم نیست قبل ما کی تو این حمام بوده بدم میاد خب_واااای خدا خودت یه صبری به من بده هستی تو این مدت دست از این وسواس بازیات برمیداری ها مریض_چقدر حرف میزنی برو بذار به کارم برسم دیگه...نیم ساعت بعد کارم تموم شد.قبل از اینکه برم بیرون صنمو صدا زدم با غرغر اومد جلوی در حمامو گفت:چی میگی؟_کیه خونه؟_تو به این کارا چیکار داری زود بیا بیرون دیگه_منم به همون دلیل میگم کسی خونه هست یا نه_هان اکی حالا فهمیدم خیر کسی خونه نیست بفرمایید بیرون..از جلوی چشای هیز صنم که از صدتا مرد بدتر بود رد شده و وارد اتاق شدم...نمیخواستم به هیچ وجه یه چیزایی بین من و مهرداد از بین بره برای همین باید بیشتر مراقب میبودم به خصوص طرز لباس پوشیدنمو برای یک مدت باید تغییر میدادم.جلوی داداش طاها برام مهم نبود چه لباسی بپوشم هرچند سعی میکردم زیاده روی نکنم چون توی خانواده ای بزرگ شده بودم که این چیزا اصلا براشون مهم نبود ولی جلوی مهرداد باید حد خودمو رعایت میکردم در هر صورت اون مرد بود و منم تاحدودی محرمش بودم سخت بود بخواد خودشو کنترل کنه نباید خطایی ازم سرمیزد که تحریکش کنه...صدای زنگ ایفون نشون از اومدن مهرداد میداد چند دقیقه بعد صدای مهرداد،ایدا و ماهان از داخل پذیرایی به گوش میرسید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول خشک کردن خودم بودم که صدای ایدا رو شنیدم_هستی میتونم بیام تو؟_نه دارم لباس میپوشم_خیله خب فقط سریع حاضر شو که میخوایم بریم دَردَر_اکی الان میام...به سمت چمدونم رفتم.یه بلوز سفید نیم استین به همراه یه شلوار گشاد مشکی پوشیدم.عادت نداشتم توی خونه چیزای تنگ بپوشم.و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق بیرون رفتم.ایدا با دیدنم لبخندی زد و گفت:بفرمایید اینم از هستی خانوم برای اولین بار توی عمرش زود حاضر شد.پاشین بریم_اولا که سلام دوما من هنوز حاضر نشدم خسته ام بذارین یه قهوه بخورم بعد میرم حاضر میشم.صدای غرغر همه بلندشد ولی من بی توجه بهشون به سمت اشپزخونه رفتم خداروشکر قهوه اماده داشتیم برای خودم توی لیوان ریختم و دوباره رفتم داخل پذیرایی...اینقدر خوشم میومد این ایدا و صنم اینقدر حرص میخوردن از چشاشون مشخص بود.با ارامش قهوه امو خوردم و کنترل تی وی رو برداشتم به محض انجام این کار همه به سمتم حمله ور شدن.با خنده سریع وارد اتاقم شدم و درو قفل کردم...ایدا با عصبانیت گفت_هستی تا ده دقیقه ی دیگه حاضر شدی که خب وگرنه تو از اون اتاق بالاخره میای بیرون دیگه دارم برات..همونطور میون خندم گفتم:خب بابا تهدید نکن میترسم برین بشینین یه کارتون ببینین دودقیقه ای اومدم...بعد از اینکه خندم بند اومد دوباره به سمت چمدونم رفتم باید در اسرع وقت وسایلمو داخل کمد میذاشتم...باید چی میپوشیدم؟ایدا یه تونیک قرمز مشکی خوشگل پوشیده بود با یه ساپورت مشکی.صنمم یک نیم استین سفید طرح دار با یه شلوار نیمه مشکی(به نظرم صنم تحت تاثیر اون یه هفته خیلی اروپایی شده بود).تیپشون از هر لحاظ متعادل بود.یعنی درواقع توی مهمونیای مختلط از این لباسا ل*خ*تی ترم میپوشیدن.ولی من دوست نداشتم اینقدر زود رنگ عوض کنم من متعلق به ایران بودم پس نباید کشورمو زیر سوال میبردیم هرچند که پوشش ایدا و صنم از نظر خانواده ها عالی و حتی پوشیده هم بود ولی من در این موارد عقاید مخصوصی داشتم.یادمه اخرین باری که به همراه داداش طاها و مارال به ترکیه رفتیم مارالو با این عقیده ام دق دادم.لباسامو دونه دونه نگاه کردم از بین همشون یک شلوار دمپای سفید با یه استین بلند کتونی ابی.مدلشو خیلی دوست داشتم.ساده ولی در عین حال خیلی شیک بود.در ضمن نه خیلی پوشیده بود و نه خیلی باز..توی اینه نگاهی به خودم انداختم راضی بودم.فقط یه چیز بود که منو ناراحت میکرد.که اونم بایه شال ابی طرح دار سفیدحل میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم میدونستم به مرور زمان این عادتم از بین میره ولی فعلا باید باهاش کنار میومدم..کیف ارایشمو از داخل چمدونم بیرون کشیدم و از داخلش ماتیک کالباسی برداشتم و روی ل*ب*م کشیدم.زیاد پررنگش نکردم از ماتیکای خیلی جیق بدم میومد.یه برق ل*ب*م روش زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همهشون روی مبل نشسته بودن و به در اتاقم چشم دوخته بودن.با ورودم همه ی نگاهها به سمت من برگشت.نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه نگاهم به سمت مهرداد کشیده شد.با یه لبخندی بهم نگاه میکرد رضایتو میشداز تو چشاش خوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خنده رو به صنم گفت:صنم خانوم به هستی نگاه کن ببین چطور اصالتای کشورشو حفظ میکنه.صنم پشت چشمی نازک کرد و رو به من گفت:من از یه هفته ی پیش تا الان اب دیده شدم ولی هستی جون هنوز اول کاره یه هفته ی دیگه ی هستی خانوم رو هم میبینیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاکی گفتم:باید به عرضتون برسونم پس هنوز کامل منو نشناختید.صنم خواست چیزی بگه که ایدا با اعتراض گفت:میخواین تا صبح دعوا کنین که منو ماهان بریم.منو صنم هردو با هم گفتیم:جراتشو داری برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان دست دور گردن ایدا انداخت و اونو به سمت خودش کشید درهمون حال گفت:اره که داره چرا نداره وقتی با ماهانه جرات انجام هر کاری رو داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خلاصه بعد از کلی جروبحث همگی باهم راه افتادیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پیشنهاد همه و البته با وجود مخالفت های شدید من که اعتنایی بهشون نشد به سمت شهربازی رفتیم...حدودا نیم ساعت بعد داخل شهربازی بودیم البته با کلی سوال و پرسش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.ایدا با بدجنسی نگاهی به من کرد و گفت:بیاین اول از همه بریم فانفارسوار بشیم..صنم:اره منم عاشق فانفارم بخصوص که نمای کشورشونم میبینیم.ماهان و مهردادم که نظراتشون مثل همیشه با جمع یکی بود...دلم نمیخواست هیچکدومشون پی به ترسم ببرن.نمیدونستم باید چه بهانه ای جور میکردم تا هیچکس نفهمه از ارتفاع میترسم..نگاه بدجنس ایدا هرچند لحظه یه بار روی من قفل میشد..بدون خواست خودم داشتم به سمت فانفارمیرفتم که مهرداد رو به جمع گفت:من زیاد از فانفارخوشم نمیاد شماها برین من میرم بلیط سایر وسایلا رو با یکم تنقلات میخرم و منتظرتون میمونم...اخ خدا قربونت برم قبل از اینکه دیر بشه گفتم:منم تحت تاثیر حال و هوای هواپیما کمی حالت تهوع دارم نمیتونم بیام پیش مهرداد میمونم..همه بعد از کمی مخالفت قبول کردن و به سمت فانفار رفتن..وقتی قشنگ ازمون دور شدن مهرداد دستشو جلوی دهانش گرفت اروم و شروع به خندیدن کرد.با تعجب گفتم:به چی میخندی؟_به اینکه تو با این سن و سالت از ارتفاع میترسی...از شدت تعجب شاخ دراوردم این از کجا فهمید ادامه داد:سپر بلات شدم ها خودمونیم اگه من نبودم الان مطمئنا از ترس غش کرده بودی_خیلی بدجنسی مهرداد اصلا تو از کجا فهمیدی؟_از لرزش دستات مشخص بود تا اینجا یکی طلبم_مهرداد یه خواهش بکنم ازت قبول میکنی_تا چی باشه؟_قول بده به هیچکس نگی من از ارتفاع میترسم_به جان خودم راه نداره کلی برنامه چیدم برات_اذیت نکن دیگه خواهش کردم ازت_چیکار کنم دیگه دلم برات سوخت باشه به کسی نمیگم حالا هم بیا بریم یکم خوراکی بخریم با چند تا بلیط_چی میگی من دارم میگم از ارتفاع میترسم تو میگی بریم بلیط بخریم به این وسایل نگاه کن همشون از سطح زمین فاصله دارن یه کاری کن برگردیم_خب تو چرا اینو همون اول به من نگفتی؟_من که دوساعت داشتم میگفتم از شهربازی خوشم نمیاد شماها توجه نکردین اصلا من میرم خونه تو یه بهانه براشون بیار_همینم مونده بذارم تو تنها بری خونه_وا چه ربطی داشت مگه من تاحالا تنها نبودم تو خونه_اینجا فرق میکنه تو هنوز هیچ شناختی روی خیابونا نداری بری یه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم_پس یه فکری بکن من جونمم بگیرن سوار هیچکدوم از این وسایل نمیشم..مهرداد در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه به سمت بچه ها که از فانفار پیاده شده بودن رفت.منم به تبعیت اون پشت سرش راه افتادم..خداییش این مهردادم خوش تیپ بود من تابحال هیچ توجهی بهش نکرده بودم قد بلندی داشت و چهارشانه بود..موهاشو همیشه ساده به طرف بالا میداد کمی فکر کردم تا اجزای صورتشو به یاد بیارم..چشاش خاکستری رنگ بود بینیشم به صورتش میخورد.کلا خوشتیپ بود.داداش طاها همیشه میگفت مهرداد همه چیزش به پدرش رفته از ظاهرش بگیر تا اخلاقیاتش ولی صنم هیچ شباهتی به پدرش نداره و کپی مامانشه.واقعانم همینطوره صنم و مهرداد هیچ شباهتی بهم ندارن.رسیدم پیش بقیه ی بچه ها مهرداد داشت بهشون پیشنهاد میداد که شهربازی رو بذارن برای یه موقع دیگه و فعلا بریم مکانهای دیدنی.اینکه کسی با پیشنهادش مخالفت نکرد رو مدیون ایدا بودم چون گفت حالش زیاد خوب نیست و میترسه با سوارشدن وسایل بدترشه.میدونستم داره دروغ میگه از ظاهرش کاملا مشخص بود که هیجانش بیشتر از حد تصوره ولی به خاطر من چنین حرفیو زده بود شناختن ایدا برای من اسون تر از شناختن خودم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون شب واقعا شب به یادماندنی بود ولی دلیل بی هوا غیرتی شدن مهرداد رو نفهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادمه داشتم تنها به یکی از تابلوهای تاریخی کشورشون نگاه میکردم.یکی از راهنماها که پسرجوونی بود با خنده سمتم اومد و شروع کرد به توضیح راجع به زندگی اشخاص داخل تابلو.منم که واقعا مشتاق شنیدن بودم مشتاقانه به حرفاش گوش میکردم که ما بینشون پرسید:شما ایرانی هستیدیانه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از کلی توضیح و پرسیدن سوالایی راجب ایران و مناطق دیدنیش و اینکه متوجه شد من شدید به اثار باستانی کشورها علاقه دارم کارتشو از جیبش در اورد با خنده گفت:شماره ی تماسم روی این کارت نوشته شده هرموقع توضیحی راجب اثارباستانی این کشور یا کمکی چیزی خواستین با من تماس بگیرین.من که اصلا تو این فازا نبودم به چهره اش نگاه کردم یه پسر قد بلند چهارشانه پوست سفید موهای گندمی بینی کشیده خواستم کارتشو ازش بگیرم که صدای مهردادو از پشت سرشنیدم.به پسره میگفت:عذر میخوام اقا ولی ما نیازی به لیدر نداریم.با عصبانیت دست منو گرفت تقریبا کشید و باخودش همراه کرد.اهسته طوری که کسی متوجه نشه گفت:من خودم همه جای کانادا رو مثل کف دستم میشناسم نیازی به لیدر نداریم تو هم اگه نیاز به راهنما داشتی به خودم بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وجودی که از رفتارش جا خوردم اما ترجیح دادم روزمو خراب نکنمو زیاد باهاش جروبحث نکنم اما به نظرم راست میگفت مهرداد سفرای کاری زیادی به کانادا و سایر کشورها داشته پس جای تعجبی نداره که جاهای دیدنی کانادا رو بشناسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنجره رو باز کردم و سرم رو ازش بیرون گرفتم مثل همیشه به ارومی و زیر لب مشغول صحبت کردن با خدا شدم:سلام خداجونم خوبی؟نمیخوام زیادی وقتتو بگیرم فقط اومدم تا ازت تشکر کنم به خاطر این روزا و این ثانیه ها که دارن به خوبی میگذرن.خداجونم من میدونم که تو همیشه پیشمی خودت بهم قول دادی به همین خاطر اومدم فقط بهت بگم تنها امیدم توی این دنیا اینه که همیشه مراقب من و راهی که توش قدم میذارم هستی دوست دارم یگانه خدای هستی...در پنجره رو بستم و روی تخت دراز کشیدم...لحظاتی بعد در خواب عمیقی فرورفتم دور از هرگونه کاب*و*س و ترس....و به این طریق اولین ساعتای زندگی مستقلانه ی من گذشت اون شب بعد از مدتها از ته دل خندیدم خنده هام واقعی بود نه دروغ اون شب تصمیم گرفتم از سکانسای متعدد هستی استعفا بدم و برای مدتی سخت بودن و تلخ بودنم رومتوقف کنم.اری اون شب هستی در قالب گذشته اش فرورفت شاد و سرزنده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شش ماه از روزی که ایران رو ترک کردیم میگذره دانشگاهها باز شدن و درسا دوباره شروع شد.الان دیگه خیلی کم میتونستیم دور هم جمع بشیم درسا بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم رومون فشار اورده بود.خوبیش این بود که هممون یه هدف داشتیم دکتری...توی این مدت اینقدر سرمون شلوغ بوده که حتی برای غذا خوردنم کنار هم جمع نمیشیم هرکسی وقتی گرسنه شد زنگ میزنه رستوران سر کوچه و غذای مورد علاقه اشو سفارش میده.از زندگی فعلیم راضیم از سختی کشیدنای زیادم راضیم چون داره ازم یه انسان مستقل میسازه یه((خود))واقعی که هیچ بیخودی نمیتونه نابودش کنه..دارم خودِ وجودمو محکم و با صلابت میسازم دارم از این سختیها استفاده میکنم برای رسیدن به ارامش برای رسیدن به موفقیت.در طی این چند ماه هیچ رفتار ناشایستی از سوی مهرداد صورت نگرفته و من واقعا ازش ممنونم که درست مثل یه برادر ازم مراقبت میکنه...بیقراریهای منم که همش از سر دلتنگیه رفته رفته داره کمتر میشه.بعضی شبا از شدت خستگی روی کتابام خوابم میبره.ایدا و صنم هم همینطورن اوایل هرشب همه با هم میرفتیم بیرون ولی الان نمیشه یعنی وقت نداریم تنها زمانیکه میتونیم کمی دور هم جمع بشیم تعطیلیهای میان ترمه که به سرعت باد میگذره.روزای تکراری رو پشت سرمیذارم و هیچ اتفاق تازه ای برام نیوفتاده..با صدای صنم به خودم اومدم:هستی پاشو بیا با کمک هم یه چیزی برای ناهار درست کنیم از غذای بیرون خسته شدم ساعت 3ماهنوز ناهار نخوردیم از بس تو بی فکری.اصلا تو چرا روی کاناپه دراز کشیدی پاشو برو تو اتاقت_همینم مونده به فکر غذاخوردن شما هم باشم...من که سیرم مهردادم که گفته تا شب نمیاد تو هم یه چیزی بخور دیگه_اخه تو چی میخوری که هروقت بهت میگن پاشو بیا غذا بخور میگی سیرم یه نگاه به خودت بکن ادم حالش بد میشه بهت نگاه کنه از بس لاغری_بتوچه اندام خودمه دوست دارم لاغر باشم الانم حرف نزن میخوام دودقیقه بخوابم دارم میمیرم از خستگی_خب پاشو برو تو اتاقت من میخوام تلویزیون ببینم_اون تو خفه است خوشم نمیاد میخوام اینجا بخوابم بعدشم من به تو چیکار دارم تو تلویزیونتو ببین..صنم روی مبل یه نفره نشست و گفت:هرچی فکر میکنم میبینم منم سیرم همون بخوابیم بهتره.چشامو روی هم بستم و بدون فکرکردن به هیچ چیزی به خواب فرورفتم..با صدای زنگ اپارتمان و بعد از اون سر و صداهای ایدا و مهرداد یکی از چشامو باز کردم.ایدا رو چند روزی میشد نتونستم درست و حسابی ببینم.مهرداد و ایدا با دیدن من که با یک چشم نگاهشون میکنم هردوزدن زیر خنده.نیم خیز شدم و گفتم:رو اب بخندین سوژه برا خنده کم دارین بگین بهتون معرفی کنم.ایدا:هستی باورت نمیشه وقتی با یه چشم نگامون میکردی جفت اون دزد دریائیه که یه چشم داشت شده بودی._برو عمه اتو مسخره کن_یه بار که گفتم ندارم_ایدا من تازه از خواب بیدار شدم اعصاب درستی ندارم ها به نفعته ساکت باشی_اکی فقط تو تا الان خواب بودی جزوه ی فرداتو کامل کردی؟_حالا کو تا فردا کلی وقت دارم هنوز_نه مثل اینکه واقعا هنوز تو عالم خوابی ساعت هشت و نیمه.اینقدر سریع از جام بلند شدم که مهره های کمرم به صدا در اومد با ناباوری گفتم:گفتی ساعت چنده؟_هشت و نیم...به سمت صنم برگشتم که داشت با بدجنسی نگام میکرد_تو چرا منو بیدار نکردی؟_تو نگفتی منم دیدم خوابت خیلی سنگینه گفتم گ*ن*ا*ه داری بیدارت نکردم_مگه من تو روباه مکارو نشناسم میخواستی تلافی ظهرو در بیاری؟.صنم در حالیکه پشت مهرداد سنگر میگرفت گفت:یه جورایی...مگه نشنیدی میگن هر سلامی یه علیکی داره_چنان علیکی بهت نشون بدم که تا اخر عمرت سلام کردن یادت بره...مهرداد که تا اون لحظه مشغول تماشای دعوای من با اون دو تا بود درحالیکه سعی میکرد خندشو پنهان کنه که البته اصلا موفق نبود گفت:خوشم میاد یه تنه همشونو حریفی ولی ازنظر من تنبیه این دوتا رو به بعد موکول کن الان بهتره بری جزوتو کامل کنی...اینبار هرسه زدن زیر خنده._الان تو هم رفتی تو گروه اونا دیگه_اینطوری بیشتر به نفعمه تو گروه تواگه میومدم باید تا صبح جزوه مینوشتم_همچینم مطمئن نباش که الان نمینویسی نه تنها تو بلکه همتون باید کمکم کنین تا جزومو کامل کنم..ایدا با بدجنسی:من یکی که عمرا اگه همکاری کنم یه امشب ماهان نیست میخوام تا صبح با صنم بگم و بخندم..(ماهان در رابطه با پایان نامش اخر هر ماه مجبور بود برای تحقیقات به همراه سایر کسایی که باهاشون توی دانشگاه در ارتباط بود به مناطق مختلف بره و ایدا در اون مدت میومد پیش ما)امشبم درست یکی از همون شبا بود...با بدجنسی گفتم:خیله خب مشکلی نداره پس شما شبو پیش هم باشین منم الان حاضر میشم میرم پیش النا تا اون بهم کمک کنه.میدونستم با گفتن این حرف مهرداد هر دوشونو مجبور میکنه کمکم کنن.النا یکی از همکلاسیام بود که رابطه ی خوبی باهاش برقرار کرده بودم و با داداشش زندگی میکرد مهردادم که حسابی روی داداش حساس بود و همین شده بود یه وسیله برای من که راحت به خواسته هام برسم..درست همونطوری شد که پیش بینی کردم مهرداد با شنیدن این جملم گفت:لازم نکرده خودمون کمکت میکنیم زود تمومش کنی. و به این ترتیب هرسه شون مجبور شدن کمکم کنن.ساعت حدود یازده بود که کارای جزوه ام تموم شد و هرچهار نفرمون یه نفس راحت کشیدیم.تازه اون موقع بود که صدای شکمای هممون بلند شد.ایدا:وااای بچه ها من که دیگه از غذای رستوران خسته شدم یکی پاشه یه غذای خونگی درست کنه..صنم:دققا منم ظهر همینو به هستی گفتم..مهرداد:ما رو بگو باکی اومدیم سیزده بدر سه تا زنین نمیتونین یه غذای ساده درست کنین.ایدا و صنم با هم:مگه تقصیر مایه از کجا میدونستیم یه روزی مجبوریم تک و تنها توی یه کشور دیگه زندگی کنیم._اهان اونوقت اگه میدونستین چه فرقی میکرد..ایدا:اون موقع شاید حداقل طرز درست کردن نیمرو و تخم مرغ اب پزو یادمیگرفتیم.با این حرف ایدا همه زدیم زیر خنده..مهرداد در میون خنده هاش گفت:به من ربطی نداره من امشب غذای خونگی میخوام...در همین حین به سمت من برگشت و گفت:به عنوان یه شوهر دستور میدم امشب برام غذای خونگی بپزی..صدای خنده ها بالا رفت ولی یه حس ناشناخته در من بوجود اومد این اولین بار بود که مهرداد خودشو شوهرم خطاب میکرد شاید برای ایدا و صنم این مسئله چیز غیر عادی نبود ولی برای من چرا...فک کنم مهردادم متوجه شد چون میون خنده هاش گفت:اوه خیله خب حالا شوخی کردم چه زود به خانوم بر میخوره....نمیخواستم فکر کنه این مسئله برام مهمه برای همین گفتم:اتفاقا ناراحت نشدم داشتم به این فکر میکردم که براتون کتلت درست کنم...کمی سکوت و اینبار خنده ها و متلک هایی از سوی هرسه..با جدیت گفتم:باور نمیکنین خیله خب فقط ببینین چه کتلتی براتون درست میکنم...ایدا:هستی به خدا من هنوز کلی ارزو دارم نمیخوام به این زودی بمیرم.صنم:راست میگه همون غذای بیرونو میخوریم حداقل جونمون در امانه..مهرداد:من که کلا الان یادم اومد سیر سیرم._خیله خب عیبی نداره ایدا و صنم شماها پاشین برا خودتون غذا سفارش بدین مهرداد خان شما هم حالا که سیری بگیر بخواب منم میرم برا خودم کتلت درست کنم.فقط گفته باشم هرچی التماس کنین محاله حتی یه تیکه هم بهتون بدم با اجازه...از جام بلند شدم و در مقابل چشمان حیرت زده شون به سوپر زنگ زدم و وسایل مورد نظرمو سفارش دادم.ده دقیقه بعد مشغول درست کردن کتلت بودم اون سه تا هم عین مجسمه بهم خیره شده بودن.در حین غذا درست کردن ایدا و صنم دائما متلک مینداختن...تصمیم گرفتم بیشتر درست کنم تا فردا هم بعنوان صبحانه و ناهار بخورم.وقتی درست کردن کتلت تموم شد یه ظرف برداشتم و خیلی قشنگ با گوجه و فلفل دلمه تزئینش کردم..و بعد از چیدن کامل میز نشستم تا شروع کنم به خوردن...اینبار از دفعاتی که توی شمال درست کرده بودم خیلی بهتر شد.اولین لقمه رو که خوردم صنم گفت:هستی سالمی هنوز؟_پ نه پ مردم روحم جلوتون نشسته.چند دقیقه ای که گذشت مهرداد اومد جلو و یک صندلی برا خودش کشید عقب بعد همونطور که چشم از کتلتا نمیگرفت و اب دهنش راه افتاده بود گفت:الان که فکر میکنم میبینم خیلی گشنمه..دست اورد جلو تا یه کتلت برداره که بشقابو عقب کشیدم_متاسفم ولی هیچ راهی نداره گرسنه ای بلند شو زنگ بزن به رستوران برات غذا بیارن اینا رو خودم درست کردم نمیخوام شماها ازش بخورین اخه ممکنه اوف بشین._خودتو لوس نکن دیگه هستی من یه چیزی گفتم حالا_نوچ راه نداره_مگه دست توئه میگم بهت بده به من بشقابو_عذر خواهی کن شاید بهت بدم_عمرا_منم عمرا بهت از غذام بدم_خیله خب باشه منم عمرا ادرس اون مغازه ای که پاستیلاشو دوست داری بهت بدم._نامردی نکن اون چه ربطی داره به این_همین که گفتم..خواست از سر میز بلند شه که گفتم:خیله خب بابا دلم برات سوخت بیا بگیر بخور...کمی بعد ایدا و صنم هم به جمع ملتمسین اضافه شدن چه کیفی میکردم وقتی با اب و تاب از دستپختم تعریف میکردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره کمی دور هم نشستیم و بعد از اون مهرداد به اتاقش رفت تا بخوابه ما سه تا هم همونجا نشستیم و مشغول گپ زدن شدیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم:وای کی بشه این چهار سال تموم بشه برگردیم من که دیگه کلافه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا:اره واقعا هیچ چیزی مثل ایران خودمون نمیشه تو چی فکر میکنی هستی._اولا که چهار سال نه و سه سال و چهار ماه دوما عادت ندارم وقتی یه تصمیمی میگیرم زود بزنم زیرش لحظه به لحظه ی اینجا بودن داره برای من میشه تجربه.سختیمونم همین ترمه از ترم بعد راحت تریم حداقلش بیشتر میتونیم همو ببینیم...ایدا_اصلا کی گفته ما باید حتما فوق بگیریم همون لیسانسش خوب بود دیگه_با مدرک لیسانس پرستارم حساب نمیشی چه برسه به دکتر..الانم اگه نمیخواین فردا با چشای بسته سرکلاس بشینین پاشین بگیرین بخوابین...صنم:راست میگه من خیلی خوابم میاد پاشین.ایدا تو میای تو اتاق من یا تو اتاق هستی میخوابی_مگه از جونم سیر شده باشم تو اتاق تو بخوابم نصف شب مثل دیوانه ها تو خواب حرف میزنی._چه بهتر پس من رفتم بخوابم شب بخیر_شب بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و ایدا هم بعد از زدن مسواک رفتیم داخل اتاق من...بعد از کلی جرو بحث کردن سراینکه کی بالای تخت بخوابه و کی روی زمین بالاخره به رختخواب رفتیم.ایدا روی زمین و من روی تخت با این شرط که دفعه ی بعد تغییر جا بدیم...ایدا:هستی یه چیزی بپرسم ازت؟_شما دوتا بپرس_قول میدی راستشو بهم بگی؟_تا ببینم چی میشه_تو نسبت به مهرداد حسی داری...کمی سکوت.خودمم نمیدونستم _نمیدونم_این یعنی امکان داره بهش علاقه مند شده باشی._اسم این دودلی منو علاقه نذار من فقط به مهرداد کمی وابسته شدم بخاطر اینکه تو این مدت همه جا همرام بوده و تنهام نذاشته همین_پس چرا امشب وقتی تو رو زن خودش خطاب کرد یه دفعه رنگت عوض شد و سکوت کردی.._چون تابحال با این لفظ صدام نکرده بود_تو دوست داری با این لفظ صدات کنه..محکم و قاطع گفتم:نه_چراااا دوست داری_خودتو مسخره نکن ایدا بذار بخوابم اینقدرم چرت و پرت نگو_چرت و پرت نیست واقعیته اصلا من چند تا سوال از تو میپرسم تو جواب بده بعد من بهت میگم که حست نسبت به مهرداد چیه قبول..._فقط برای اینکه تو دست از سرم برداری باشه قبول_خیله خب شروع میکنیم.سوال اول وقتی میبینیش ضربان قلبت بالا و پایین میره..کمی فکر کردم_ا..ممم..نه_مطمئن؟_اره_سوال دوم وقتی میبینیش دست پاچه میشی_نه_وقتی خونه نیست نگرانشی؟_نه خوب خودش بزرگ شده دیگه باید مواظب خودش باشه..ایدا با کلافگی گفت:احساس نمیکنی مدل حرف زدنش برات از هرشخص دیگه ای جالب تره_نه مثل ادم حرف میزنه دیگه_بگیر بخواب هستی با کمال اطمینان میگم هیچ تغییری در حست نسبت به مهرداد وجود نیومده.شب بخیر_وا حالا چرا اینقدر عصبانی میشی بی تربیت._برای اینکه دارم به این فکر میکنم که تو یا عاشق یه ادم استثنایی میشی یا یه ادم فضائی.در غیر اینصورت تو خونه میترشی_گمشو کی گفته اصلا بگیر بخواب مریض...اتاق در سکوت فرورفت اینقدر به حرفای ایدا فکر کردم که نفهمیدم چی شد خوابم برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اون روز به بعد حساسیت زیادی نسبت به مهرداد پیدا کرده بودم.روزها رو پشت سرهم میگذروندیم وهرروز صبح که از خواب بلند میشم به تقویم نگاه میکنم اینقدر این کارمو تکرار کردم که روزهای تقویم به پایان رسیدند و ما به استقبال عید یک سال نو رفتیم و به این ترتیب یک سال از از روزی که ما ایران رو ترک کردیم گذشت.. امسال اولین عیدی بود که دور از خانواده ام میگذروندم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سال نوی امسال واقعا برام به یادماندنی بود من،ایدا و صنم کتاب به دست رو به روی سره ی هفت سین نشسته بودیم یه چشممون به کتاب بود چشم دیگمون به ثانیه شمار.دست خودمون نبود بعد از تعطیلات پنج روزه ی عید یک امتحان بسیار بسیار سخت داشتیم.چقدر اون روز مهرداد و ماهان بهمون خندیدن.پنج دقیقه ای مونده بود به تحویل سال که مهرداد کتابا رو از هر سه مون گرفت و تا روز بعد بهمون برنگردوند.اون شب و اون لحظات واقعا جزو بهترین خاطرات زندگیم شدن.بعد از تحویل سال نو همه با هم اول رفتیم باغ وحش بعد از اونم شام مهمون ماهان بودیم به دلیل قبول شدن پایان نامش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیدا یه نگاهی به من انداخت و با نگرانی رو به ماهان گفت:ماهان عزیزم چند بار بهت گفتم توی کشور به این غریبی اینقدر ولخرجی نکن...با این حرف ایدا ماهان خندید منو صنم با هم یه نگاه به مهرداد انداختیمو خیلی خونسرد گفتیم:نترس بابا گشنه هفته ی بعد ما مهمون میکنیم حالا هم اگه نگرانی خرج بالا بره فقط برای ما غذا بگیر خودتون نخورین.ایدا با خنده دست به شکمش کشید و گفت:هستی دلت میاد بچم گشنه بمونه؟..با این حرفش همگی خندیدیم و مهرداد میون خنده گفت:هستی دیدی ماعقب موندیم...با گفتن این حرف مهرداد یهو خشکم زد دروغ چرا ولی ته دلم یه جوری شد چرا مهرداد تو این شرایط باید همچین حرفی بزنه نکنه بزنه زیر تمام قولاش.ولی نه مهرداد همچین ادمی نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره تعطیلات عیدم به پایان رسید و دوباره همه چیز مثل قبل شد..مهرداد عیدی برام یه ساعت اسپرت خرید که خیلی به دستم میاد.منم برای اون یه زنجیر خریدم.هرچند قبول نمیکرد و میگفت بزرگترا باید به کوچیکترا عیدی بدن نه کوچیکترا به بزرگترا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ساعت که برای شش کوکش کرده بودم چشامو باز کردم...واااااای خدا چقدر خوابم میاد.یعنی حسرت یه روز خوابیدن در ارامش به دلم مونده بود روزای عادی به خاطر دانشگاه باید زود از خواب بیدار میشدم روزای تعطیلم به خاطر غرغرای صنم.تنها اتفاق مهمی که توی این مدت افتاده اینه که منو ایدا و صنم هر سه مون شروع کردیم به یادگیری اشپزی بعضی وقتا خودم به عقل خودم شک میکنم با این همه کاری که روی سرم ریخته اشپزیم میکنم...به ساعت نگاه کردم هنوز یکم وقت داشتم باید ازش استفاده میکردم چشامو بستم و طبق عادت همیشگیم فکر کردم.درست یک سال و پنج ماه بود که به کانادا اومده بودیم هیچ اتفاق خاصی برای هیچکس نیوفتاده بود.دوست داشتم زندگیم هیجانی باشه نه اینقدر تکراری و به دور از هرگونه هیجان...این روزا تنها چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه ای ذهنمو مشغول کرده نگاههای مهرداده طرز حرف زدنش و تغییر رفتارش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوایل نمیخواستم باور کنم ولی بعد دیدم واقعا مهرداد تغییر کرده باوجود اینکه هیچ حرکت نابجایی تا بحال ازش سرنزده ولی حالت چشاش نگرانم میکنه.وقتی نگام میکنه توی چشاش یه غم بزرگ لونه میکنه که انگار داره عزیزترین شخص زندگیشو از دست میده.تازه دارم به معنی خیلی چیزا پی میبرم...الان دیگه با اطمینان و قاطعیت میتونم بگم که حسم به مهرداد فقط و فقط یه وابستگیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وابستگی که واقعا نمیدونم که میتونم با مرور زمان از بین ببرمش یانه؟..بابلند شدن مجدد صدای ساعت از روی تخت بلند شدم.از اونجایی که خوابم سنگین بود ساعتم رو برای دو تا تایم تنظیم میکردم شش و شش و ربع...که اگه ساعت شش بیدار نشدم یه ربع بعدش بیدار بشم.بعد از شستن صورتم سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون.کلاس امروزم دوساعت زود تر از صنم و ایدا شروع میشد برای همین صنمو بیدار نکردم..یه ماشین گرفتم و جلوی داشنگاه پیاده شدم.مثل هرروز نقاب غرور رو به چهره ام زدم و رفتم داخل کلاسم.النا از دور برام دست تکون داد دختر باحالی بود.قد 160لاغر اندام موهای بلوند چشای قهوه ای روشن بینی کمی بزرگ.تنها کسی بود که تونسته بودم باهاش رابطه ی خوبی برقرار کنم.رفتمو کنارش روی صندلی نشستم.با سرحالی گفت:سلام هستی خانوووم..فارسی رو تقریبا کامل بهش یاد دادم و خدایی اونم استعدادش تو یادگیری فوق العاده بود البته قبل از اینکه من خودم بهش یاد بدم خودش یکم با فارسی اشنایی داشت برای همین معمولا میتونست کامل فارسی حرف بزنه ولی هنوزم نیاز به کارکردن داشت..مثل خودش سرحال گفتم:سلام خانووووم چه خبر؟_مهمترین خبر در حال حاضر اینه که من هیچی نخوندم استادم الان میاد امتحان میگیره_اون که مشکلی نداره تا منو داری غم نداری حله یه جوری جوابارو بهت برسونم که به قول ما ایرونیا حض کنی_یعنی چی؟_چی یعنی چی؟_همین اصطلاح حض کنی_هان اون..یعنی خوشت بیاد خر کیف بشی_خب خرکیف یعنی چی؟_میگم النا امروزو بیخیال شو فردا بهت توضیح میدم_اکی فقط فردا باید معنی بیخیال رو هم برام توضیح بدی..لبخندی زدم.باورود استاد به کلاس همه سکوت کردن...استاد بعد از کمی توضیح برگه ها رو بین بچه ها پخش کرد و همه مشغول پاسخ دادن شدن...اخ جووون چقدر اسون بود نیم ساعتی همشو جواب دادم سربلند کردم تا ببینم النا چیکار کرده که دیدم منتظر چشم دوخته به من..لعنتی کلا یادم شده بود که باید بهش تقلب برسونم.در بهترین فرصت جواب سوالاتی که مونده بود رو بهش دادم و از کلاس اومدم بیرون...دقایقی بعد النا هم با صورتی شاد از کلاس اومد بیرون از حالت چهره اش کاملا مشخص بود که امتحانشو خوب داده.نزدیکم که شد با خوشحالی شدیدی گفت:تنکیو هستی جون من تو ای لاوی یو وری ماچ..خندم گرفت میون خنده هام گفتم:دیوونه چرا نصف فارسی نصف انگلیسی حرف میزنی_وای هستی الان خیلی خوشحالم استاد کلاس بعدی نیومده کلاس اخرمونم که جبرانیه بیا بریم امروزو تو شهر بچرخیم به قول تو کیف کنیم_اممم نه من نمیام تو با داداشت برو من حوصله ندارم_نه امروز میخوام با تو برم گردش هستی جوون تو لو خدا بیا دیگه اذیتم نکن_وااای النا این رفتارت به ایدا رفته گیر بدی دست بردار نیستی_قربونت بشم من که میدونم میای_راه دیگه ای هم دارم؟_نه_پس چی میگی؟..با ذوق دستاشو بهم زد ودرحالیکه منو دنبال خودش میکشید گفت:پس بیا بریم تا وقتمون از دست نرفته...طبق عادت تمام خانوما که فرقی نمیکنه ایرانی باشن یا خارجی اولین مکانی که بهش سرزدیم مرکز خرید بود.دوشادوش النا داشتیم از مقابل مغازه ها رد میشدیم که یادم اومد به خونه خبر ندادم.گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم و شماره ی خونه و گرفتم.دوسه باری پشت سر هم گرفتم ولی وقتی جواب نداد ناامید شدم.ایدا که مطمئنا الان توی کلاس بود و گوشیشم خاموش کرده بود تا خواستم شماره ی صنمو بگیرم شارژگوشیم تموم شد و خاموش شد.لعنتی.النا با شنیدن صدام به طرفم برگشت و گفت:چیزی شده هستی_نه تو گوشی همراته؟_اره لازم داری_شارژگوشیم تموم شده بده یه زنگ بزنم به خونه خبر بدم...النا گوشیشو به طرفم گرفت ولی تازه یادم اومد که شماره ی جدید صنمو ندارم از بس خطاشو عوض میکنه گوشیو به سمتش گرفتمو گفتم یکی دو ساعت دیگه که کلاس ایدا تموم بشه بهش زنگ میزنم_اکی..وااای هستی اون لباسه رو ببین..به همون سمتی که النا با دست نشون میداد برگشتم..یه پیراهن صدفی که تا قسمت کمر تنگ بود و از کمر به پایین کمی گشاد میشد.قسمت سینه اش سنگکاری های خیلی نازی داشت.قدشم تاروی زانوم میرسید.در کل در عین سادگی خیلی شیک و ناز بود_اره خیلی خوشگله بیا بریم ببینیم سایزت دارن_دیوونه من که برای خودم نمیگم برای تو گفتم مطمئنم تو تن تو محشر میشه بیا بریم بپوش.دقایقی بعد داخل اتاق پرو بودم.داخل اینه به خودم نگاه کردم قدش تا روی زانوم بود واقعا محشر بود.درو برای النا باز کردم با دیدنم لبخند گشادی زد و گفت:خوش به حالت چه اندام باهالی داری_مرض تو دوباره هیز بازیت گل کرد دروببند ببینم_وا چه ربطی داشت صبر کن یه لباس دیگه هم هست خیلی قشنگه بذار برات بیارم..تا خواستم مخالفت کنم رفت و درو بست.بعد از چند دقیقه برگشت و لباسو به دستم داد بعدم رفت تا بقیه لباسا رو بینه...لباسی که برام اورده بود یه لباس یشمی رنگ بود که پشتش تا بالای کمر باز بود ولی به خاطر کارای دستی که روش انجام داده بودن زیاد باز بودنش مشخص نمیشد.این لباس برخلاف اون یکی مدلش بلند بود... به جرات میتونم بگم اولین لباسی بود که اینقدر ازش خوشم اومد و مهمترین دلیلشم این بود که رنگش با رنگ چشام ست شده بود و زیبایی خاصی رو به وجود میاورد.بعد از اینکه النا هم لباسو دید و البته کلی تعریف کرد سریع از پرو اومدم بیرون تا دوباره مجبورم نکنه لباس دیگه ای رو پرو کنم...بعد از پرداخت هزینه ی لباسا از فروشگاه اومدیم بیرون...علاوه بر اون لباسا یه جفت کفش مشکی پاشنه ده سانتی که روش پر ازنگین بود و میدرخشید به همراه دوتا سرویس نقره خریدم.النا هم خریدای مورد نیازشو کرد و با دستای پر از مرکز خرید بیرون اومدیم...وقتی نگاهمون به ساعت افتاد هردو حسابی تعجب کردیم..یک و نیم بود و ما نزدیک به چهار ساعت مشغول خرید بودیم...یاد حرف داداش طاها افتادم که همیشه میگفت توی دنیا هیچ زنی وجود نداره که از خرید کردن خسته بشه و واقعا راست میگفت..چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر راحت تونسته بودم با دوریشون کنار بیام..النا:هستی چی شد یه دفعه ای رفتی تو فکر._دلم ناگهانی هوای خانوادمو کرد.همون لحظه رسیدیم به رستوران مورد نظرمون که صندلیاش توی فضای ازاد قرار داشت و جایی که ما نشستیم درست رو به روی دریا بود.بعد از سفارش غذا النا با کنجکاوی گفت:هستی تو هیچوقت راجب خانوادت حرفی نزدی چرا؟_چون اونقدری که باید باهات احساس راحتی نمیکردم_حالا چی هنوزم نمیکنی؟_یه کوچولو بهتر شدم_پس میشه لطفا راجب خانوادت یکم توضیح بدی؟..به دریا چشم دوختم وگفتم:من با خواهرم و شوهرش زندگی میکنم.اسم خواهرم ماراله و شوهرشم که من داداش خطابش میکنم طاها هردوشونو به اندازه ی جونم دوست دارم...همین چیز دیگه ای نیست_خواهرت بچه نداره؟_چرا یه بچه ی کوچولوی خوشگل به اسم مهرسا _پدر و ماردت چی اونا کجان؟.. کمی سکوت و فروافتادن اولین قطره ی اشک...النا با دیدن اشکم هول شد و گفت:چی شد هستی ناراحتت کردم...در میان بغض سرکوب شده ی پنج سالم لبخند تلخی زدم و گفتم:نه تو حرف بدی نزدی من یه دفعه ای دلم گرفت...اهی کشیدمو ادامه دادم:پنج سال پیش توی یه حادثه ی تصادف پدرومادرو تنها برادرمو از دست دادم از همون زمان با خواهرم زندگی میکنم در واقع تمام امیدم شد خواهرم و شوهرش و تنها دلخوشیم مهرسا...من اگه الان اینجا روبه روی تونشستم و دارم توی کشوری که فرسخ ها دورتر از وطنمه زندگی میکنم فقط به خاطر ایداست ایدایی که تمام زندگیمه و بهونه ی نفس کشیدنم..میدونی ما ایرانیا یه رسمی داریم وقتی با یه نفر خیلی صمیمی میشیم بهش میگیم خواهر وایدا برای من دقیقا در همین مرتبه است.ایدا هیچوقت تنهام نذاشت چه در مواقع تنهایی و بیکسیم چه در مواقع خوشحالیم همیشه باهام بود...میدونی چیه النا اینروزا احساس میکنم خودمو نمیشناسم من ادمی بودم که اگه یه روز مارال و داداش طاها رو نمیدیدم واقعا حس مرگ بهم دست میداد ولی الان نزدیک به دو ساله که ازشون دورم و هنوز دارم زندگی میکنم.اینروزا به این نتیجه رسیدم که ادما هروقت مصمم بشن برای انجام کاری خیلی زود رنگ عوض میکنن جالب اینجاست که سرعت رنگ عوض کردنشون بالاتر از سرعت نوره.من یه روزی به پدرم میگفتم بدون اون مطمئنا خواهم مرد ولی الان پنج ساله که دارم توی هوایی نفس میکشم که اون توش وجود نداره.من به خواهرم میگفتم دور از اون مطمئنا اینبار فروخواهم ریخت ولی میبینی من یک و سال و نیمه که دارم بدون اون و دور از اون زندگی میکنم و همچنان استوار و پابرجام.واقعا راسته که میگن تنها چیزی که توی دنیا غیر قابل کشفه وجود انسانهاست..ولی از اینکه الان اینجام اصلا پشیمون نیستم چون واقعا دوری از ایدا خیلی برام سخته درسته که الانم سنگین بودن درسا باعث شده کمتر از قبل همو ببینیم ولی همینکه میدونم فاصله اش با من چند کیلومتر اون طرف تره باعث میشه شب با خیال راحت سر روی بالشت بذارم.النا دنیا خیلی کثیفه و البته بیرحم دست روی چیزایی میذاره که خیلی برای ادم عزیزن.من خاطرات زیادی رو پشت سرگذاشتم و به اینجا اومدم.اومدنم به اینجا فقط و فقط برای پیشرفت بود میخوام اینقدر پیشرفت کنم که پدر و مادرم بهم افتخارکنن..چشم از دریا گرفتم و به النا نگاه کردم اشک تو چشاش جمع شده بود نمیدونم چرا ناگهانی عصبانی شدم و با لحنی که سعی در کنترلش داشتم بهش گفتم:اینا رو بهت نگفتم که برام دلسوزی کنی من از ترحم متنفرم برای همین ترجیح میدم به جای حرف زدن سکوت کنم و به جای ارتباط برقرار کردن در قالب غرور و تنهایی خودم فروبرم..لبخندی زد و گفت:اشتباه نکن من برای تو ناراحت نیستم دارم بهت غبطه میخورم خیلی سخته ادم اینقدر سختی بکشه و بازم لبخند بزنه خیلی سخته ادم اینقدر مهربون باشه ولی از صبح تا شب خودشو سخت و مغرور نشون بده شناختن تو خیلی سخته هستی خیلی..ادامه ی بحث اذیتم میکرد برای همین لبخندی زدم و گفتم:ناهارتو بخور سرد شد تقصیر توئه منو به حرف گرفتی_راست میگی ها اینقدر غرق حرفای تو شدم که از غذام فراموش کردم...غذا رو با شوخی های النا خوردیم و واقعا هم بهمون چسبید.بعد از غذا کمی دیگه توی شهر چرخیدیم و ساعت نزدیکای سه بود که به خونه برگشتم.در اپارتمانو با کلیدی که مهرداد بهم داده بود باز کردم...با دیدن کفشای ایدا فهمیدم اونم اونجاست و تازه اونموقع یادم اومد که فراموش کردم بهشون خبر بدم که دیرتر میرم خونه.دستام پر از پلاستیکای خریدام بود.قفل درو باز کردم وداخل شدم.با پا درو پشت سرم بستم و خواستم به اتاقم برم که با دیدن مهرداد و صنمو ایدا که هرسه روی مبل نشسته بودن و با دیدن من هراسان از جاشون بلند شدن یه قدم به عقب برداشتم...تو چشاشون نگرانی موج میزد با دیدن اونا منم ترسیدم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه قبل از انیکه من لب باز کنم مهرداد با صدایی که مشخص بود خیلی عصبیه و سعی میکرد کنترلش کنه تا به فریاد تبدیل نشه گفت:کجا بودی تا الان؟...از لحنش هیچ خوشم نیومد اخم کمرنگی کردم و گفتم:علیک سلام فک کنم وقتی یه نفر از در وارد بشه اول باید سلام کنه نه اینکه بازخواست بشه_خیلی جالبه از صبح ساعت هفت رفتی بیرون الان ساعت سه بعدازظهره توقع داری از در که میای تو باهات خیلی گرم و صمیمی سلامم بکنیم واقعا جالبه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز واقعا روز مناسبی برای جروبحث نبود از ظهری که یاد گذشته ام افتاده بودم ناخوداگاه خشم تمام وجودمو فراگرفته بود با وجود اینکه نمیخواستم این خشمو الان تخلیه کنم ولی دست خودم نبود.پلاستیکا رو همونجا جلوی در گذاشتم و رفتم جلوش ایستادم و مثل خودش گفتم:دلیلی نمیبینم بخوام برای رفت و امدام به کسی توضیح بدم احساس میکنم به اندازه ی کافی بزرگ شدم که بتونم مراقب خودم باشم_اِ پس من اینجا چیکارم اگه فکر میکنی میتونی مراقب خودت باشی باید راهمونو از هم جدا کنیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم لرزید نمیدونم چرا ولی لرزید به خاطر ترس از تنهایی یا شایدم به این خاطر که دوست نداشتم مهردادو به خاطر تموم خوبیهایی که در حقم کرده بود ناراحت کنم.ولی خودمو میشناختم اگه یه ثانیه دیگه اونجا می ایستادم مطمئنا اختیار از کف میدادم و حرفایی رو به زبون میاوردم که بعدا از زدنشون پشیمون میشدم.بی توجه بهشون به اتاقم پناه اوردم و پشت به در روی تخت نشستم.لعنتی نباید اینطوری میشد نباید.نمیدونم چقدر در همون حالت نشسته بودم که در باز شد و بعد از اون صدای ایدا سکوت اتاق رو شکست._چی شدی هستی چرا اینقدر کلافه ای؟_میشه تنهام بذاری...اومد کنارم نشست و گفت:نه من هیچوقت خواهریمو تنها نمیذارم_مهرداد کجاست؟_تو که اومدی توی اتاقت اونم از خونه زد بیرون ازش ناراحت نشوخیلی نگرانت بود چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟_شارژ تموم کرد_حالا چرا زانوی غم ب*غ*ل گرفتی؟_احساس میکنم مهرداد داره خیلی اذیت میشه ایدا_چرا چنین احساسی داری؟_یادته قبلا بهم میگفتی مهرداد یه حسی بهم داره الان میتونم بفهمم که اون حس خیلی قوی تر شده ولی اصلا به روی خودش نمیاره در هرصورت اونم یه مرده و منم الان بهش محرمم دوست ندارم اذیت بشه._نمیدونم چی باید بگم_کاش زندگیم اینقدر پیچیده نبود شاید فکر کنی دارم دروغ میگم ولی چند ماهی هست که دارم سعی میکنم به مهرداد به چشمی به جز برادری نگاه کنم ولی نمیشه نمیدونم چرا نمیتونم حتی برای یه ثانیه در جایگاه همسرم قبولش کنم_تو داری کار درستی انجام میدی هیچوقت به خاطر یه نفر دیگه خودتو نادیده نگیر هستی الانم بلند شو لباساتو درار راستی این پلاستیکا چیه...به پلاستیکای خرید که ایدا اورده بودشون داخل اتاق نگاه کردم لبخند تلخی زدم و گفتم:خیر سرم رفته بودم خرید از دماغم دراومد_از بس خری پاشو ببینم چیزی نشده که..ایدا لباسا رو از داخل پلاستیکا بیرون اورد.با دیدن لباس یشمیه سوتی کشید و گفت:واااای این چه نازه از کجا خریدیش چقدر خوشگله وااای هستی جونم تو رو خدا بیا بپوشش..صنم با شنیدن صدای ایدا وارد اتاق شد و دقایقی بعد اصرارای اونم به ایدا اضافه شد.اینا چی راحتن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده من برای اولین بار تو روی مهرداد ایستاده بودم..نتونستم در برابر اصرارای اونا مقاومت کنم و لباسو با کلی غرزدن پوشیدم.تازه اونموقع بود که تعریفاشون شروع شد..نیم ساعتی که گذشت صنم رفت توی اتاقش تا بخوابه منو ایدا هم نشستیم روی تخت.ایدا با خنده گفت:هستی باید یه قولی بهم بدی_چه قولی؟_اینکه این لباس یشمیه رو برای عروسیه خودم بپوشی_تا اونموقع کلی وقت داریم هنوز_نه من فقط همین لباسو دوست دارم قول بده که فقط برای عروسی من میپوشیش_بچه شدی؟_تو اینطوری فکر کن_خیله خب قول میدم راحت شدی؟_اره..عطرش رو از داخل کیفش در اورد و به همه جای لباس زد_از عطر خودم به این لباس میزنم تا هروقت دیدیش یاد من بیوفتی خواهری_نه مثل اینکه تو واقعا بچه شدی...از جاش بلند شد و گفت:حالا که خیالم از بابت این لباس راحت شد برم دیگه_کجا؟_خونه مطمئنا ماهان تا الان اومده_اکی سلام برسون بهش_به روی چشم فعلا بای_خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعت انداختم هفت و نیمه مهرداد هنوز نیومده صنمم رفته کلاس.بعد از رفتن ایدا کمی خوابیدم و الان حدود دوساعتی میشه که بی هدف روی کاناپه نشستم..از جام بلند شدم حولمو از داخل کمدم برداشتم و رفتم داخل حمام.بهتر از بیکاری بود.زیر دوش اب ایستادم.چه انرژی عظیمی داره اب در اروم کردن ادما.چند دقیقه ای در همون حالت ایستادم تا ارامش بگیرم.به یک سال گذشته فکر کردم.به نگاههای مهرداد،حساسیتای گاه و بیگاهش،محبتای همیشگیش و به امروز که چه بی ادبانه اون مدلی توی روش ایستادم.باید یه فکر اساسی برای خودم و مهرداد میکردم نباید بذارم اینقدر اذیت بشه..در همون حال که فکرم مشغول بود خودمو شستم و از حمام بیرون اومدم.تقریبا دو سال چشممو به روی خودشو احساسش بستم ولی دیگه نمیتونم ازارش بدم درسته ناخواسته است ولی بالاخره اون از این همه نزدیکی اذیت میشه.توی همین افکار بودم که به چیزی برخورد کردم سرمو بالااوردم و درکمال تعجب مهردادو دیدم که روبه روم ایستاده..نگاه خیرشو که روی خودم دیدم تازه یاد موقعیتم افتادم.من با یه حوله که چند سانت پایین زانوم و دوسه سانت تا بالای قفسه ی سینه امو پوشونده بود روبه روی مهرداد ایستاده بودم.اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.نمیدونم چقدر توی همون حالت موندم یک دقیقه یک ساعت یک عمر فقط وقتی به خودم اومدم که مهرداد از کنارم رد شد و با صدای گرفته ای گفت:لباس که پوشیدی لطفا بیا تو اتاقم کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مطمئن شدم رفت داخل اتاقش نفس عمیقی کشیدم.الهی بمیری هستی الان با خودش چه فکرا که نمیکنه.رقتم داخل اتاقم با نهایت سرعت لباس پوشیدم البته کاملا پوشیده امروز به اندازه ی کافی نباید های زندگیم تبدیل به باید شد...یه شال انداختم رو سرم البته این یکی به این خاطر بود که موهام خیسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت در اتاقش ایستادم نفس عمیقی کشیدم چند ضربه به در اتاق زدم_بیا تو...در رو باز گذاشتم و رفتم داخل..به مبل اشاره کرد و گفت بشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش روی تختش نشسته بود.بدون هیچ حرفی مطابق خواسته اش عمل کردم...ثانیه ها دیر میگذشتن فک کنم پنج دقیقه ای گذشت که یه نفس که بیشتر به اه شبیه بود کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه شروع کرد_اول اینکه من یه عذر خواهی بابت رفتار ظهرم بهت بدهکارم.خواستم حرفی بزنم که دستشو به علامت سکوت بالا اورد و مجبور شدم ساکت بمونم..ادامه داد:دوهفته ی دیگه میشه دوسال که من و تو نامزدیم میدونم طبق قول و قرارمون باید مثل خواهر و برادر رفتار میکردیم و تا الانم جز این نبوده ولی هستی من امروز میخوام یه اعترافی بکنم.کلافه دستی به موهاش کشید و با صدای گرفته ای ادامه داد:اهل مقدمه و صفحه چینی نیستم برای همین یه راست میرم سراصل مطلب.درست از چهار سال پیش من به تو...به توعلاقه مند شدم.نمیدونم میتونی درک کنی یا نه ولی اینکه به یه نفر علاقه داشته باشی و بهش اعتراف نکنی خیلی سخته.میدونم که الان با خودت میگی که من دارم خلاف قول و قرارامون عمل میکنم ولی راستش من دیگه کنترلی روی رفتارام ندارم.الان میخوام بدونی اگه تو هم بتونی منو به عنوان همسرت قبول کنی هرکاری که لازم باشه برای خوشبختیت انجام میدم.ولی اگر جوابت منفی باشه که این حق توئه و اگر این چنین باشه من هیچ ناراحتی از تو نخواهم داشت من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.روی تصمیم فکرکن اگر تونستی با خودت کنار بیای همونطور که بهت گفتم دنیا رو به پات میریزم ولی اگر جوابت منفی بود راهمون از هم جدا میشه چون من میترسم برخلاف خواسته ی قلبیم صدمه ای به احساسات تو وارد بشه..اگر جوابت منفی بود طبق شرطی که دوسال پیش برای طاها گذاشتی و گفتی حاضری فقط دوسال نامزد کسی بمونی و بعد از اینکه با قوانین این کشور اشنا شدی میخوای مستقل به زندگیت ادامه بدی عمل میکنیم..فقط اگه میتونی تا دوهفته ی دیگه جوابتو به من بده چون طاها و مارال قراره تا دوهفته ی دیگه بیان اینجا هم برای یه سفر کاری و هم برای دیدن تو و ایدا و من میخوام تکلیفم تا اون موقع مشخص بشه..از جاش بلند شد اومد جلوم روی زمین نشست و التماس وار گفت:بهم قول بده هستی قول بده که تصمیمت هرچی بود دیدت نسبت به من هیچ تغییری نمیکنه.اگر جوابت منفی باشه از این به بعد تو علاوه بر طاها یه داداش دیگه هم داری و من علاوه بر صنم یه خواهر دیگه.قول بده که حرفای امروزم رو به پای خ*ی*ا*ن*ت نمیذاری به احساسی که نسبت به تو دارم قسم من هیچوقت به چشم بدی به تو نگاه نکردم.مبادا فکر کنی توی این دوسال از بودنت سوء استفاده کردم..خواستم لب باز کنم و فریاد بزنم بگم نه من هیچوقت در مورد تو چنین فکری نمیکنم ولی نتونستم.اولین قطره ی اشک که روی صورتم فرود اومد دستمو جلوی دهانم گذاشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم..با قدمهایی بلند خودمو به اتاقم رسوندمو درم قفل کردم.بلافاصله بعد از اینکه من اومدم داخل اتاقم صدای بسته شدن در خونه هم شنیده شد و مهرداد رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هق هقم بلند شد به خاطر چی نمیدونم شاید اشکام حالا که راهی برای خروج پیدا کرده بودن داشتن به عقده ی تمام این چند سال امروز فرو می اومدن..لبخند تلخی زدم.کی باورش میشه دقایقی پیش کسی که من به چشم برادر بهش نگاه میکردم ازم خاستگاری کرد.مهرداد واقعا مَردترین مَردی بود که بین این همه نامرد دیده بودم ولی ایا این درست بود که من بدون هیج علاقه ای بهش جواب مثبت بدم.ایا درسته که من بدون هیچ علاقه ای به کسی جواب مثبت بدم که دوسال تمام میتونست هربلایی که دوست داشت سرم بیاره ولی به خاطر مرد بودنش جلوی خودشو گرفت.این نامردی نیست؟کاش حتی یه درصد امید داشتم که بعد از ازدواج بهش علاقه مند میشم ولی امکان نداره مثل اینه که بخوام به چشمی به جز برادری به داداش طاها نگاه کنم.یاد اشکی که توی چشاش جمع شده بود که میوفتم جیگرم اتیش میگیره امروز یه مرد جلوی من زانو زد و ازم خواست به خاطر ابراز علاقه اش ازش ناراحت نشم بهم گفت اگه جوابم منفی باشه باید راهمونو از هم جدا کنیم چون ممکنه برخلاف خواسته ی خودش کاری انجام بده و من صدمه ببینم مَنی که محرمش بودم و دوسال تمام از هرنظر چه شرعی و چه قانونی دستش برای انجام هرکاری باز بود.امروز فهمیدم دنیا اونقدری که من فکر میکردم کثیف نشده هنوزم توش ادمایی پیدا میشه که به خاطر خوشبختی دیگران از خودشون بگذرن..چقدر تصمیم گیری سخت بود کاش یه نفرو داشتم که باهاش حرف بزنم.مهرداد بین حرفاش گفت داداش طاها و مارال تا دوهفته ی دیگه میان کانادا اگه موقع دیگه ای این خبرو بهم میداد از خوشحالی بال درمیاوردم ولی الان....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سردرد بدی داشتم خداروشکر فردا روز تعطیلی دانشگاه بود.از داخل کمدم بسته ی قرص مسکن رو برداشتم و سه تا رو با هم خوردم.سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و به دیوار روبه روم خیره شدم اینقدر در همون حالت موندم که قرصا عمل کردن و به خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمه های شب بود که از شدت گردن درد بیدار شدم.لعنتی گردنم به دلیل خوابیدن روی مبل حسابی کوفته شده بود بلند شدم و روی تخت خوابیدم..حدود نیم ساعت دائم سعی میکردم چشامو روی هم فشار بدم تا به خواب برم ولی بی فایده بود بد خواب شده بودم.از جام بلند شدم و از داخل کمدم زیر لباسا دفترمو برداشتم.برگشتم روی تخت و نور گوشیو روی دفتر انداختم.صفحه اولشو باز کردم.با خوندن اولین جمله اش و با یاداوری گذشته لبخند تلخی برلبم نقش بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتی قبل بابا بهم گفت هرادمی چه بزرگ چه کوچیک گاهی اوقات در زندگی دلش خیلی بد میگیره اینقدر بد که دوست داره زندگیش به پایان برسه و از قطار زندگی پیاده شه توی اون لحظات اگه بتونه خودش خودشو اروم کنه خیلی بهتره تا اینکه راز دلشو به کسی بگه چون یه راز تا وقتی پیش خود ادم باشه اسیر اونه ولی وقتی به کسی میگیش اون شخص میشه اسیر رازش...اینکه چقدر از اون دوران میگذره نمیدونم چون انگار خیلی اون خوشیها ازم دورن ولی امروز من درست مثل گفته ی بابا دلم خیلی گرفته دیدم بهتره خودم خودمو اروم کنم برای همین این دفترو برداشتم تا با تکه های بی جان و روح دفتر که میدونم به مرور زمان خواهند پوسید درد دل کنم ودلگرفتگیهامو داخلشون دفن کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز به این نتیجه رسیدم که خوشبختی مثل یه کبوتر میمونه تا یه مدت نچندان بلند روی پشت بوم دلت لونه میکنه و بعد که پرکشید و رفت تازه معنای تنهایی رو درک میکنی...دوساله پدرومادرمو از دست دادم و امروز سالگردشونه بیرون از این اتاق نگاههای پرازترحمی وجود داره که وقتی بهم میوفته دوست دارم همون لحظه بمیرم برای همین ترجیح دادم داخل اتاقم بشینم و خودم با خودم خلوت کنم.دلم خیلی گرفته از دنیا و ادماش از تصنعی بودن قولا و حرفاشون به همین علت میخوام از سنگ باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو به دفتر تکیه دادم و اروم اشک ریختم اره من باید سنگ میبودم توی دنیای هستی دلرحمی وجود نداشت من قراربود به همون اندازه که سرنوشت در حقم سخت و سنگ بوده در حق اطرافیانم سنگ باشم ولی چرا اینطوری نشد چرا یه دفعه ای به خودت میای میبینی نبایدهات تبدیل به باید شده واقعا چرا.خودکارم رو از روی میز کنار تختم برداشتم و زیر همون نور کم مشغول نوشتن شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دلت گرفته و اشکات بی هیچ بهونه ای جاری میشه باید چیکار کنی.بایدچیکارکنی تا بغض تو گلوت بشکنه وحرفایی رو که چندسال تو وجودت پنهان کردی بیرون بریزی...امشب دلم گرفته بغضمم میخواد بشکنه ولی مثل همیشه اروم و بی هیچ صدایی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من امشب قلم به دست گرفته و مینویسم...امشب از تمام شادیها و غمهای درون قلبم میانبری باز کردم تا به اینده بنگرم امشب میخواهم تا قلم در دست دارم به یاد همه بنویسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اری....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من امشب قلم به دست گرفته ومینویسم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینویسم به یاد تمام دلهای تنها، مینویسم به یادتمام انسانهای بیکس،مینویسم به یادتمام دلهای خزان پرست، مینویسم به یاد تمام چشمان گریان انقدرمینویسم تا قلم در دستانم ناپدیدشده و کاغذ پر ولی در اخر باز هم کلی حرف ناگفته میمونه که بازهم بایددرصندوقچه دل خاک بخورند و کاغذی برای نوشتنشون وجودنداشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسخره است.اخه مگه میشه تنهایی روتوصیف کرد مگه میشه بیکسی رو توضیح داد مگه میشه درددلی رو که چندین بهاراززندگیش میگذره اما بهاردل اون خیلی وقته تبدیل به خزان شده نوشت مگه قلم میتونه بغضی که توی گلوی اون چشای گریون وجودداره بنویسه نه نمیتونه...پس یعنی من میتونم باعث بشم دل یه نفر بشکنه و غرورش خورد بشه له بشه نه نمیتونم ولی اینم باید اضافه کنم که نمیتونم به خاطر دلسوزی اینده ی شخصی رو که در مردانگی اصلا برام کم نذاشته رو خراب و داغون کنم...نمیدونم اخر این بازی چی میشه فقط خدایا تویی که همیشه همرام بودی و هیچ جا تنهام نذاشتی یه راهی نشونم بده من مطمئنم اینبار هم با کمک تو بهترین تصمیم رو خواهم گرفت فقط ازت خواهش میکنم کمکم کن این تصمیم هرچی بود به اینده ی اون و من صدمه ای وارد نکنه.چرا که تو خودتم بر این امر واقفی که من به هیچ وجه راضی به اینکه غرور کسی به خاطر من خورد بشه نیستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دفتر رو بستم و روی میز گذاشتم مثل همیشه بعد از صحبت با خدا ارامشی وصف ناپذیر بر قلبم سرازیر شد حالا دیگه مطمئنم تصمیمم از طرف اون تضمین میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست زمانیکه احتیاج داری زمان دیر و کند بگذره عقربه ها،روزها و هفته ها با هم مسابقه میذارن_هستی...هستی کجایی تو؟_هان چی کجام؟_نه مثل اینکه تو واقعا امروز حالت خوش نیست چته نیم ساعته دارم برات حرف میزنم اصلا گوش میدادی؟_ببخش ایدا امروز سرحال نیستم_بله سرکلاس کاملا مشخص بود تو فضائی تو چته چند روزه؟_اه پیچ سوالی راه انداختی توهَم _اولا که پاچمو ول کن لازمش دارم دوما اینکه میخوام بدونم چرا تو خودتی پیچ سوالیه؟_خب از سرصبح گیر دادی که من یه چیزیم هست کلافم کردی_خیله خب تو تظاهر کن چیزیت نیست ولی خودتی_دیوونه همش از سر دلتنگیه نمیدونم چرا از وقتی فهمیدم داداش طاها و مارال دارن میان اینجا اینقدر انتظار برام سخت شده_خب اینکه معلومه خانووووم چون یه مدت طولانی ازشون دور بودی گفتی دقیقا کی میرسن؟_انشاا...تا دوروز دیگه میرسن_مهرداد چی اون کی برمیگرده؟...ایدا دقیقا دست گذاشت رو حساسترین موضوع فعلی زندگیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد درست از فردای اون روزی که با هم حرف زدیم به بهانه ی دیدار دوستش رفت ترکیه.چون واحدای ترم قبلشو بیشتر برداشته بود تعطیلات میان ترمش حدود پانزده روز بود.روزی که داشت میرفت نیم ساعت قبل از رفتنش اومد داخل اتاقم و با لحن محکم و قاطعی ازم خواست که توی تصمیمم به هیچ عنوان دلسوزی رو راه ندم چون اینطوری نه تنها در حقش لطف نمیکنم بلکه بهش ظلمم میکنم چقدر دلم براش تنگ شده بود ولی این دلتنگی دقیقا مشابه دلتنگیم نسبت به داداش طاها بود.با صدای ایدا که خیلی عصبی بود به سمتش برگشتم_باز چی شده؟_ببینم هستی نکنه تو عاشق شدی هر چند لحظه یه بار میری تو هپروت اومدیم بیرون یکم با هم باشیم ولی تو گند زدی تو حال هردومون.جون ایدا بگو چته دیگه_خیلی دوست داری بدونی؟_اره...به نیمکتی که کمی جلوتر از ما قرار داشت اشاره کردمو گفتم:بیا بریم اونجا بشینیم تا بهت بگم....ایدا روی نیمکت نشست و گفت:بفرما حالا شروع کن_بهت میگم ولی باید بهم قول بدی که هیچکس حتی داداش طاها و مارال از این ماجرا باخبر نمیشن باشه؟_جونم بالا اومد بگو دیگه...چشم از ایدا گرفتم و به روبه روم دوختم._اونروزی که من با مهرداد به خاطر اینکه چرا به خونه خبر ندادم و رفتم خرید بحثم شد رو یادته؟_اره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیزو برای ایدا البته با سانسور بعضی قسمتا تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد نگاهی بهش کردم سخت در فکر فرورفته بود بعد از چند دقیقه گفت:دوسش داری؟_نمیدونم به خدا نمیدونم_هستی اصلا امکان نداره ندونی.تو یا به مهرداد علاق داری یا واقعا مثل یه برادر بهش نگاه میکنی کدوم یکی؟_مهرداد با داداش طاها هیچ فرقی برام نداره حتی یه درصد اگه امکان میدادم که بهش به چشمی جز برادری نگاه میکنم مطمئن باش بهش میگفتم_پس دلیلی دیگه ای وجود نداره که بخوای اینقدر خودتو اذیت کنی هستی تو نباید جواب این همه مردانگی مهرداد و اینطوری بهش بدی اگه واقعا بهش احساسی نداری حقیقتو بهش بگو و سعی نکن گولش بزنی_احساس میکنم اینطوری غرورشو خورد میکنم_نه به هیچ وجه اگر باهاش وارد یه زندگی بشی و کمی بعد بفهمه علاقه ای بهش نداری غرورش خورد میشه.....خواستم حرفی بزنم که صورتم خیس شد.به اسمون نگاه کردم بعد از مدتها داشت بارون میومد.از روی نیمکت بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم در کمتر از دودقیقه خیس اب شده بودیم.ایدا غرغرزنان گفت:هستی بیا بریم دیگه خیس اب شدم_واااای ایدا دلت میاد این بارونو ول کنی بری تو خونه_بله دلم میاد ناسلامتی تازه سرماخوردگیم خوب شده_خیله خب تو برو.منم یه چند دقیقه ی دیگه زیر بارون قدم میزنم بعد ماشین میگیرم میرم خونه صنمم تا دوساعت دیگه کلاسش تموم میشه_اکی پس تا فردا با من کاری نداری؟_نه فقط فردا حتما جزوه اتو برای من بیاری یادت نشه_باشه پس فعلا_خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رفتن ایدا منم کیفمو از روی نیمکت برداشتم و راهی شدم...اب بارون ارام ارام از روی برگ درختا پایین میچکید چه صحنه ی زیبایی بود...کاش میشد قطرات بارون همونطور که صورتمو میشستن دردای دلمم میشستن و از بین میبردن...وقتی به خودم اومدم مقابل خونه بودم.اینقدر غرق در فکر بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.در رو باز کردم و وارد شدم.از کفشای صنم فهمیدم اونم زودتر اومده خونه...دوست نداشتم امروز به هیچ چیزی فکر کنم برای همین با سرحالی و با صدای تقریبا بلندی گفتم:صاحب خونه سلااااااااام من اومدم...خواستم لب از کنم حرف دیگه ای بزنم که چشمم به مهرداد افتاد که مظلومانه روی کاناپه در خواب عمیقی فرورفته بود.چقدر تغییر کرده بود.زیر چشماش گود افتاده بود و فکر میکنم لاغرم شده بود.نزدیکش شدم قسمتی از موهاش روی پیشونیش افتاده بودن و چهره اشو معصومانه تر کرده بودند.مهرداد واقعا یه مرد ایده ال و کامل بود ولی برای من زیادی بود.اره واقعا چنین مرد بخشنده و مهربونی برای چنین دختر مغرور و دلسنگی زیادی بود.دستمو جلوبردم و موهاشو از توی صورتش کنار زدم.در اتاق صنم باز شد سریع خودمو عقب کشیدم با لبخند نگاهی بهش کردم و اهسته گفتم:سلام خواب بودی؟_سلام نه داشتم لباس عوض میکردم_مهرداد کی اومده؟_نمیدونم من که اومدم خواب بود بیدارش کن_نه گ*ن*ا*ه داره بذار بخوابه_اکی میگم هستی فردا که امتحان خاصی نداریم بیا برای رفع بیکاری امشب با هم یه غذای خوشمزه درست کنیم پایه ای؟_اره فقط باید زنگ بزنیم موادغذایی سفارش بدیم_نمیخواد خودم سرراه همه چیز خریدم_پس فکر همه جاشو کردی؟_بله پس چی؟_حالا چی میخوای درست کنیم؟_بعد از چند وقت مهرداد برگشته میخوام غذای مورد علاقه اشو درست کنم_چی هست؟_نمیدونی؟؟؟؟..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه نمیدونستم غذای مورد علاقه ی نامزدمو نمیدونستم..خیلی جالبه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو به نشانه ی نفی تکون دادم صنم دستم و گرفت و تقریبا هلم داد تو اتاق در همون حین گفت:لباساتو عوض کن بانو بیا اشپزخونه تا بهت بگم...لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به پوزخند بود.صنم در اتاق رو بست و رفت منم بعد از عوض کردن لباسام کتاب اشپزیو از روی میزم برداشتم و به اشپزخونه رفتم...صنم مشغول شستن برنجا بود_حالا بگو چی میخوای درست کنی_من قرمه سبزی درست میکنم تو لازانیا درست کن..با تعجب گفتم:قرمه سبزی..موادشو خریدی_اره البته با هزار جور بدبختی زود باش مشغول شو که هوا تاریک شد راستی بیشتر درست کنی که گفتم ایداشونم بیان..باشه ای گفتم و مشغول شدم...تقریبا طعم قرمه سبزی رو فراموش کرده بودم با وجود اینکه اینجا هم رستورانهایی وجود داره که غذای ایرانی صرو کنه ولی من اصلا وقت نکردم سری بهشون بزنم در واقع چون زیاد اهل غذاخوردن نبودم این چیزا برام مهم نبودن.صنمم چه حوصله ای داشت از اخرم نفهمیدم غذای مورد علاقه ی مهرداد چیه قرمه سبزی یا لازانیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک به یک ساعت بود که توی اشپزخونه مشغول بودیم کمرم داشت خورد میشد از شدت درد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوجه فرنگیا رو داخل ظرفی گذاشتم و مشغول خرد کردنشون شدم...همونطور که مشغول خرد کردن گوجه ها بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو بالا اوردم و مهردادو دیدم که با یه لبخند داره نگام میکنه دروغ چرا دلم برای لبخندای پر از محبت و البته این یکی که مشخص بود از روی بدجنسیه تنگ شده بود.در قالب هستی تخس فرورفتم و گفتم:به به جناب مهرداد خان چه عجب افتخار دادین بیدار شین.میذاشتین فردا بیدار میشدین دیگه چه کاری بود خُب...صنم ریز ریز میخندید مهردادم دست کمی از اون نداشت لابه لای خنده هاش گفت:اگه میدونستم نبود من اشپزتون میکنه به خدا زودتر از اینا میرفتم تا شاید یکم به خودتون بیاین_فک کن ما یه درصد الان برای تو داریم غذا درست میکنیم خودشیفته...والا_مبادا جواب ندی ها_عمرا تو خونم نیست همچین چیزی توی خون من بیشتر از کلسترول و پروتئین این چیزا کم نیاوردن وجود داره در جریانی که؟_بله صابونش به تنم خورده_از این حرفا بگذریم خوش گذشت؟_اره جات خالی عالی بود فقط یه چیز کم بود که تقریبا همون یه چیز همه چیز بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو زدم به نفهمیدن و گفتم:نکنه مسواکتو یادت رفته...با این حرف من صنم که تا اون موقع سعی میکرد صدای خندیدنش بلند نشه با صدای بلند زد زیر خنده و رو به مهرداد گفت:برو داداش تا شما یه حمامی بکنی خانومتونم برات یه لازانیای خوشمزه درست میکنه که انگشتاتم باهاش بخوری فقط خدا بعدشو خیر بگذرونه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد:اِ فکر کردی خانوم من از هر انگشتش یه هنر میباره.بحثشون با صدای من متوقف شد_مهرداد شما برو حمام یه دوش بگیر خستگی سفر از تنت در بره تا اون موقع ایدا و ماهانم میرسن بعد که همه دور هم جمع شدیم بگو چیکارا کردی راستی یه چیز دیگه امیدوارم یعنی واقعا امیدوارم سوغاتی یادت نشده باشه که اگه خدایی نکرده چنین اتفاقی افتاده باشه شبو باید بیرون از خونه بگذرونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکون داد و به سمت اتاقش رفت.به سمت صنم برگشتم و گفتم:چته تو اینقدر خانومت خانومت راه انداختی؟_وا هستی من که چیزی نگفتم اینطوری داغ کردی؟بی جنبه گفتم یه حالی بهت بدم دیدم بی احساس تر از این حرفایی_پس لطفا حالا که فهمیدی دیگه هیچوقت از این شوخی ها با من نکن_به روی چشم زن داداش.کفگیر رو از داخل بشقاب برداشتم و همونطور که به سمتش میرفتم گفتم:مرگ زن داداش درد زن داداش تو تا منو دق ندی دست بردار نیستی نه؟صنم به خدا اگه فقط یه بار دیگه از این حرفا بزنی با همین دوتادست خودم خفه ات میکنم فهمیدی؟...دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:باشه بابا غلط کردم چرا جوش میاری...دوباره به گوجه ریز کردن پرداختم در همون حال گفتم:رو اعصاب ادم رژه میره بعد میگه چرا جوش میاری...پشتم بهش بود ولی فهمیدم داره زیر لب میخنده دلقکی بود که مثلش وجود نداشت..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه ی کارا تموم شده بود تا خواستم برم داخل اتاقم یکم استراحت کنم زنگ در زده شد و دقایقی بعد ایدا و ماهان وارد خونه شدن.با خنده رو به ماهان گفتم:شما دوتا خونه زندگی ندارین هرشب اینجا پلاسین(توی این مدت با ماهان صمیمی شده بودم و تقریبا اون حس بدی هم که نسبت بهش داشتم از بین رفته بود)_مگه میشه خواهر خانوممون غذا درست کنه و ما نیایم برای همراهیش_شما اگه همراه خوبی هستین تو کارای دیگه خواهر خانومتونو همراهی کنین_اون کارای دیگه رو نمیشه ولی این یکی رو حاضرم هرچقدرش رو دستت موند ببرم بریزم برای کبوترا..با حرص کوسن مبلو به سمتش پرت کردمو گفتم:برو غذاهای عمه اتو بریز برای کبوترا پررو مهرداد تو چرا یه چیزی به این نمیگی...مهرداد تا خواست حرفی بزنه ایدا پیش دستی کرد و گفت:آی آی شوهرمو غریب گیراوردین حواستون باشه ها خودم مثل شیر پشتش وایستادم_اره ولی شیر اب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

((4ساعت بعد))

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شام رو همه در کنار هم خوردیم و واقعا هم خوشمزه شده بود و هم به هممون حسابی چسبید.اون شبم جزو شبای به یادماندنی زندگیم شد.اخر شب بود و ایدا و ماهان قصد رفتن کرده بودن که مانع شدم و همه رو به نشستن دعوت کردم..وقتی همه نشستن و منتظر چشم به من دوختن لبخندی زدم و گفتم:اقا مهرداد لطفا پاشو برو سوغاتی ماها رو بیار...ناگهان همه با هم هینی گفتن و جمله ی منو تایید کردن.مهرداد لبخندی زد و گفت:خیله خب بابا بشینید تا برم بیارم.._تو اتاقت راه دررو نداره ها گفتم بدونی..صنم نگاه بدجنسی به من کرد و گفت:الهی بمیرم برات داداش این خانومت به جایی که به نفع تو کار کنه دائما همه ی کاراش به ضررت تموم میشه...ماهان:واقعا مهردادجان تو از زن اصلا شانس نیاوردی زن باید مثل ایدای من باشه به فکر شوهر...مهرداد لبخندی زد و رفت تا چمدونشو بیاره ولی من با یه نگاه به خون نشسته به صنم نگاه میکردم قبل از اینکه مهرداد بیاد جوری که ماهان نشنوه گفتم:فردا یه بلایی به سرت دربیارم که کلاغای اسمون به حالت زار زار گریه کنن...همون لحظه مهرداد چمدون به دست برگشت و روی مبل کنار صنم نشست.من روی مبل یه نفره نشسته بودم...مهرداد برای صنم یه تاپ ورساج مشکی جذب اورده بود به همراه یه شلوار دمپای ترک کرم رنگ خیلی خوشگل.برای ماهان و ایدا دو تا گردنبند اورده بود که روش اسمشون حک شده بود.گردنی که اسم ماهان روش بود رو به ایدا داد و گردنی که اسم ایداروش بود رو به ماهان داد.به نظر من که خیلی خوشگل و ناز بودن.و اما سوغاتی خودم که اخرین سوغاتی بود و تا اون لحظه کلی حرص خورده بودم یه گردنی یشمی خیلی خیلی ناز وقتی گردنی رو بهم داد اهسته گفت:این گردنی جفت رنگ چشاته به همین خاطر منبع ارامشه من محسوب میشه.لبخندی بهش زدم و سرم رو به زیر انداختم.علاوه بر اون گردنی یه عروسک خوشل ناز کوشولو که روش به انگلیسی نوشته شده بود((with love؛ با عشق)) و روی پاش نوشته شده بود((me to you))...و چه کسی جز من میدونست که توی همین دوجمله کلی حرف پنهونه..همه ازش تشکر کردیم و کمی بعد ایدا و ماهان رفتن و من و صنم و مهردادم هرکدوم رفتیم داخل اتاق خودمون.ساعت دو نیمه شب بود هدیه های مهردادو روی میز گذاشتم و به تخت خواب رفتم...از شدت خستگی هنوز سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نور چشامو اذیت میکرد به سختی چشامو باز کردم و اطرافمو نگاهی انداختم.ساعت شش صبح بود و من فقط تونسته بودم چهارساعت بخوابم.با خستگی از جام بلند شدم و بعد از ابی به صورتم زدم.بعد از بیدار کردن صنم به اتاقم اومدم تا حاضر بشم..ده دقیقه بعد کاملا اماده بودم.نگاهی داخل اینه به خودم انداختم.نمیدونم به خاطر فشار درسا بود که اینقدر لاغر شده بودم یا چیز دیگه ای.همزمان با خروج من از اتاق صنمم از توالت بیرون اومد._هنوز حاضر نشدی تنبل_کاری نداره که سه سوت الان میام_خیله خب تا تو حاضر بشی منم میزصبحونه رو میچینم...صنم همونطور که راه اتاقش رو پیش گرفته بود گفت:افرین تازه با وظایفت کنار اومدی...عادتش بود براش فرقی نداشت که صبح باشه یا شب باید کرمشو میریخت و ادمو حرصی میکرد...میزو چیدم صنمم بعد از حدود پنج دقیقه اومد.صبحونه رو خوردیم و از خونه زدیم بیرون...وقت زیاد داشتیم برای همین رو به صنم گفتم:بیا پیاده بریم یکم هوای ازاد تنفس کنیم_حوصله داری این همه راه_امروز استاد دیر میاد زودبریم که چی بشه پیاده بریم دیگه قبول؟_چیکار کنم که دل رحمم اکی بریم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریبا نصف راه رو رفته بودیم که باشنیدن یک صدای زنانه که صنم رو خطاب قرار میداد به پشت سر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتیم...صنم و اون دختر با دیدن هم با خوشحالی در اغوش هم رفتن و من از فرصت استفاده کردم و اون دختر رو زیر ذره بین قرار دادم...قد تقریبا 165،اندام متوسط نه چاق و نه لاغر،موها کاملا مشکی،رنگ پوست یه کوچولو سبزه ولی نه زیاد،بینی کشیده ولبایی برامده که داد میزد پروتز کرده.یکم که توی چهره اش دقیق تر شدم متوجه شدم رنگ چشاشم قهوه ای تیره است...لباساشم که یه تونیک بادمجونی رنگ که تابالای زانوش بود و یه ساق کرم خیلی نازک که اگه نمیپوشید بهتر بود.در کل میشد گفت تقریبا دختر خوشگلیه ولی نه زیاد...با صدای صنم به که منو خطاب قرار داده بود حواسم رو به سمت اونا جمع کردم_ایشون دوست صمیمی من هستی اتشین.این خانومم جزو یکی از دوستان و البته همسایه های قدیمیه..دستش رو که برای ابراز خوشبختی جلو اورده بود فشردم و گفتم گفتم:از اشنایی با شما خوشحال شدم خانومِ..راستی اسمتون چی بود..با عشوه گری گفت_شیده هستم شیده صحت در ضمن منم از اشنایی با شما خوشحال شدم...لبخندی بهش زدم و به صنم گفتم:صنم جان کلاس الان شروع میشه...صنم سرش رو تکون داد و رو به شیده گفت:شماره ات همون قبلیه است_اره چطور؟_ادرس خونه ی که فعلا توش ساکن هستیم رو برات اس میکنم بعدازظهر حتما بیا مهردادم مطمئنا از دیدارت خوشحال میشه...شیده با خوشحالی فراوان که نمیدونستم دلیلش چیه گفت:مگه مهردادم کاناداست؟_اره با هم اومدیم الان دیرم شده نمیتونم جزئیاتو برات توضیح بدم بعدازظهر همه چیزو برات تعریف میکنم_باشه پس تا بعداز ظهر...به سمت من برگشت و گفت:شما هم اگه تونستید بعدازظهر بیاین از دیدارتون خوشحال میشم_از لطفتون ممنونم ولی خب من خودم ساکن همون خونه هستم...نمیدونم من اینطوری فکرکردم یا واقعا اخماش درهم رفت و بعد از کمی تعارف تیکه پاره کردن از هم جدا شدیم...از اونجا تا دانشگاه رو با ماشین طی کردیم وگرنه مطمئنا دیرمیرسیدیم.توی ماشین از صنم پرسیدم:این دوستت مهردادو میشناخت؟_اره براچی؟_هیچی همینطوری اخه وقتی فهمید مهرداد اینجاست خیلی ذوق زده شد_راستشو بگو نکنه حسودی کردی_هه اونوقت باید به چی حسودی میکردم؟_اینکه یه زن اینقدر از شنیدن اسم مهرداد خوشحال شد هرچی نباشه تو زن مهرداد محسوب میشی_واقعا بعضی اوقات به عقلت شک میکنم صنم رابطه ی منو مهرداد فقط در حد خواهر و برداریه...عمدا روی قسمت اخر جملم تاکید کردم.صنم دیگه حرفی نزد که من دوباره پرسیدم:دوستیت با شیده مال چند سال پیشه_دقیقا از قتی اومدیم کاندا دیگه ندیدمش ولی خودش هرازگاهی به مهرداد زنگ میزد و منم باهاش حرف میزدم...ناخواسته پرسیدم:چرا به مهردا زنگ میزد مگه با تو کار نداشت؟_چرا ولی.._ولی چی...همون موقع رسیدیم و بحثمون متوقف شد بعدشم وقتی از صنم پرسیدم دائم حرفو میپیچوند و من دلیل اینکارو نمیدونستم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس اون روزمون برخلاف تصور من که ساده به اتمام میرسه خیلی خسته کننده بود.صنم توی اخرین کلاس شرکت نکرد در واقع اخرین کلاسمون جبرانی بود و من چون جلسه ی قبلش غیبت داشتم مجبور بودم بمونم و خودمو به سایر بچه ها برسونم..علاوه بر این موضوع صنم با شیده تماس گرفت و اونو برای ناهار به خونه دعوتش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره اخرین کلام به اتمام رسید و من با خستگی خودمو به خونه رسوندم.در رو باز کردم و وارد شدم.به محض ورود چشمم به شیده افتاد که با یه سارافن دوبنده که از زیرش فقط یه لباس خیلی نازک پوشیده بود به همراه یه ساق کوتاه به تن داشت و روبه روی مهرداد نشسته بود و باعشوه گریهاش توجه مهردادو جلب کرده بود..مدل خونه طوری بود که یه دیوار جلوی در ورودی رو گرفته بود و مانع میشد که افراد داخل خونه متوجه حضور کسی که وارد میشه بشن.به همین دلیل هیچکس تا اون موقع متوجه حضور من نشده بود...نفس عمیقی کشیدم و از پشت دیوار کنار اومدم.لبخندی روی ل*ب*م نشوندم و سلام دادم..شیده با دیدن من از جاش بلند شد و کاملا مشخص بود که بی میل دستمو فشرد.به سمت مهرداد برگشت و باهمون عشوه گری که فکر کنم توی خونش بود گفت:مهرداد این خانوم جزو اقوامتونه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه پررو بود براچی مهرداد صداش میکرد بدون هیچ پیشوند و پسوندی.ناخوادگاه اخمی روی پیشونیم نشوندم.به جای مهرداد جواب دادم:من خودم زبون دارم عزیزم میتونی ازخودم بپرسی..دوباره سوالشو تکرار کرد.دهنمو پر کردم تابگم من از اشنایانشون نیستم من همسرشم ولی نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم بگم به همین خاطر گفتم:من خواهر پسرعموشونم_اوه چه رابطه ی دوری فکر میکردم رابطه اتون نزدیکتر باشه_چرا این فکرو کردین؟_خب به این خاطر که دارین توی یه خونه زندگی میکنین.بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:اشتباه فکرکردید...بعد از چند ثانیه گفتم:من میرم لباس عوض کنم راستی صنم کجاست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد_رفته یکم خرید کنه الان دیگه پیداش میشه...نگاه مشکوکی به مهرداد انداختم و گفتم:کی رفته؟_نیم ساعتی میشه.براچی؟_هیچی همینطوری پرسیدم راستی ایدا هم داره میاد اینجا حواستون به در باشه....به اتاقم پناه اوردم.روی تخت نشستم و به فکرفرورفتم.مطمئنا اگه روزی داداش طاها تنها توی یه خونه با یه دختر به اون شکل میبود همین حس کنجکاوی رو نسبت بهش پیدا میکردم لبخندی زدم چرا من همش سعی میکردم مهردادو با داداش طاها مقایسه کنم..گوشیمو از داخل کیفم بیرون کشیدم و شماره ی داداشو گرفتم.با سومین بوق پاسخ داد_الو سلام علیکم چه عجب هستی خانوم یادی از ما کردین...سکوت کردم_هستی پشت خطی_حرف بزن داداش دلم خیلی برات تنگ شده بذار حداقل صداتوبشونم_برو خودتو سیاه کن تو اگه دلت برای من تنگ شده بود یه زنگ بهم میزدی_حالا که زدم اگه ناراحتی قطع کنم_اوه خانوم چه دل نازک شده فردا که اومدم به اندازه ی دوسالی که ندیدمت میزنمت..با خنده گفتم:اوه اوه چه چیزا میشنوم داداش طاها و دست بزن راه افتادی داداش_بله پس چی نبود تو خیلی کارساز بوده.._داداااااااش_خب بابا شوخی کردم امروز کارامو تو ترکیه تموم میکنم فردا عصر با مارال و مهرسا بیای فرودگاه استقبالمون_امر دیگه ای باشه_فکرمیکنم اگه بود پیام میدم..خندیدم و گفتم:پس تا فردا بای_آی آی نبینم با زبونی جز فارسی خودمون حرف بزنیا_چرااونوقت_چون هستی که من میشناسم از این ادمایی نیست که دورزو کشورشو ترک کنه همه چیزشو یادش بره_من قربون این عقاید شما چشم....تاکید وار گفتم:پس تا فردا خدانگهدار..خندیدو و متقابلا خداحافظی کرد...نمیدونم چرا ولی برخلاف زنای دیگه اصلا برام مهم نبود که به ظاهر شوهرم الان تویه سالن با یه زن تنهاست.در دل به خودم خندیدم امروز باید حتما حرفامو با مهرداد میزدم.از داخل کمدم یه بلوز نیم استین که قسمت سینه اش سنگ کاریهای نازی داشت به همراه یه شلوار جین پوشیدمو و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق خارج شدم.شیده داخا اشپزخونه بود و مشغول چای ریختن...رو به مهرداد با صدایی که شیده بشنوه گفتم:مهرداد جان درست نیست شیده خانوم که اینجا مهمـــــون هستن چای بریزن...شیده به جای مهرداد پاسخ داد:من خودم خواستم راستش اینطوری احساس راحتی بیشتری میکنم.زنگ در خبر از اومدن ایدا میداد ولی وقتی در روباز کردم ایدا و صنم رو با هم پشت در دیدم.رو به صنم گفتم:بیا برو به این دوستت حالی کن من خوشم نمیاد غریبه ها برن تو اشپزخونه_اوه چه توپت پره_صنم تو رو خدا زود باش داره تمام کابینتارو برای پیدا کردن فنجون و هزارجور زهرمار دیگه دست مالی میکنه اگه ببینی قوری خیسو گذاشت رو اپن_تو مریضی وسواس داری هستی.فکر میکردم اینجا میایم بهتر بشی ولی میبینم وسواست تشدید شده_مرض من چی میگم تو چی میگی اگه همین الان از تو اشپزخونه نکشونیش بیرون خودم دست به کار میشم_خیله خب بابا بذار بیایم تو...صنم و ایدا لبخند زنان وارد شدن و بعد از اینکه صنم شیده رو به ایدا معرفی کرد با ترفندای خاص خودش از اشپزخونه بیرون کشیدش.بلافاصله رفتم تو اشپزخونه.ایدا هم همراهم اومد...قوری چایی رو از روی گاز برداشتم و خالی کردم داخل دستشور ایدا با تعجب گفت:چرا اینطوری کردی؟_ندیدی....بدون اینکه مایع بزنه قوری رو شست بعدم با دستمالی که برای تمیز کردن خونه ازش استفاده میکنیم خشکش کرد..ایدا به من که وسواسم عود کرده بود نگاه میکرد و میخندید._بیچاره شوهرت از دست تو چی بکشه فکر کنم قبل از ورود به خونه باید بره حمام عمومی خودشو بشوره بعد بیاد وگرنه دیوونه اش میکنی_تمیزی با وسواس کلی فرق داره_ولی قبول کن که تو وسواس داری یعنی دست خودت نیست مارال بهت منتقل کرده..لبخندی زدم و بعد از تمیز کردن اشپزخونه به همراه ایدا رفتیم تو سالن و نشستیم.شیده خانوم که علاوه بر ناز و عشوه مشخص بود خیلیم پررویه تا نزدیک ساعتای هفت بعدازظهر موند بعدشم دیگه چون جایی کار داشت رفت وگرنه مطمئنا شام و خواب شب رو در خدمتشون بودیم...بعد از رفتنش با خستگی وارد اتاقم شدم چقدر خسته و کلافه بودم لعنتی مثلا فردا داداش طاها و مارال داشتن میومدن خونه خیلی کثیف بود خداروشکر حداقل فردا کلاس نداشتیم.ماهانم که امشب طبق معمول تشریف نداره.به این ترتیب یه نیروی کمکی پرزد.لباسامو با لباس راحتی عوض کردم و از تاق زدم بیرون.اون سه نفر هنوز داخل پذیرایی نشسته بودن ایدا با دیدن من که لباس کار پوشیده بودم گفت:یا ابوالفضل شروع شد._پاشن همه با هم باید شروع کنیم مهرداد میره خرید ما هم میچسبیم به تمیز کردن خونه..صنم:هستی خونه که تمیزه تازه ماه پیش تمیزش کردیم_من نمیدونم فقط اگه دوست دارین مارال فردا به محض ورودش شروع کنه همه جا رو بشوره کمکم نکنین...ایدا از جاش بلند شد و گفت:حق با هستیه مارال این خونه رو ببینه از در نیومده تو شروع میکنه پاشین یه دستی بهش بکشیم...و به این ترتیب هر چهار نفرمون مشغول شدیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعت انداختم عقربه اخرین حرکتشو کرد و روی یک قرار گرفت.نزدیک به شش ساعت بود که مشغول بودیم تمیز کردن سرامیکای اشپزخونه که تموم شد با خستگی خودمو روی مبل انداختم.صنم و ایدا و مهرداد نزدیک ده دقیقه ای میشد که کم اورده بودن و به استراحت مشغول بودن.ایدا با دیدنم گفت:چه جونی داری هستی...سرم رو به پشتی مبل تیکه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم در همون حال گفتم:زندگی ادمو سخت میکنه...دلم خیلی گرفته بود پر بود در حال فوران بود مثل یه اتشفشان که سرشو به زور بسته بودن.از نگاههای منتظر مهرداد دلم گرفته بود و از بیشتر از اون ازجوابی که میخواستم بهش بگم.باید تمومش میکردم همین الان نباید بیشتر از این ازارش میدادم.از جام بلند شدم و روبه مهرداد گفتم:میشه حرف بزنیم؟..سرشو به علامت مثبت تکون داد و از جاش بلند شد و پشت سرم راهی اتاق شد.روی تخت نشستم و سرم رو با دودستم گرفتم.وارد شد و درو پشت سرش بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد_خب من منتظرم.....کمی سکوت کردم و ناخواسته اولین قطره ی اشکم روی گونه ام فرود اومد.کمی فکر کردم مهرداد و داداش طاها و ایدا تنها کسایی بودن که بدون هیچ رودروایسی در برابرشون اشک میریختم واقعا چرا؟..به خودم که اومدم در اغوش مهرداد بودم.سرم رو به شونه اش تکیه دادم و میون گریه گفتم:منو میبخشی؟_مگه تو کار بدی کردی خانومی_خواهش میکنم باهام مهربون نباش تلخ باش بیرحم باش ولی مهربون نباش.سرم رو از روی شونه اش برداشت و مقابل صورتش گرفت تو چشام زل زد و گفت:چت شده هستی این حرفا چیه؟_من..من_هیس هیچی نمیخواد بگی همه چیزو خودم میدونم دل مهربونت نمیتونه منو به چشمی جز برادری بپذیره و من اصلا ناراحت نیستم فقط یه قول بهم بده؟_چه قولی؟_هر وقت منو به هردلیلی به یاداوردی فقط و فقط به چشم یه برادر باشه نه هیچ چیز دیگه.قول بده اون روزو و حرفایی که بهت زدم فراموش کنی.قول بده فراموش کنی که به مدت دوسال نامزد من بودی باشه هستی؟...در میون بغض سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم از اغوشش بیرون اومدم لحظه ی اخر به سمتم برگشت و گفت:اینکه میگم ادامه ی راهو باید از هم جدابشیم فقط به خاطر خودته وگرنه اگه تو بخوای تا اخرش باهات میمونم_ترو خدا برو به اندازه ی کافی مدیونت هستم بیشتر از این ادامه نده.من ادم بیرحم و سنگدلیم ولی نه اونقدر که بتونم اب شدنتو ببینم ما تا قبل از اینکه داداش طاها برگرده ایران از هم جدا میشیم اینکارو به خاطر وجدان خودم میکنم که شاید بتونم یکم ارومش کنم تو هم نگران نباش بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ادما رو شناختم هیچ اتفاقی برای من نمیوفته حالا هم با اطمینان بهت میگم که جوانمردی رو درحقم به اتمام رسوندی....با کمی مکث گفتم:داداشی...سری تکون داد و اتاق رو ترک کرد.زیر لب گفتم:نمیدونم در اینده به خاطر کار امروزم پشیمون میشم یا نه ولی امیدورام هیچوقت تاوان دل شکسته اتو پس ندم.امیدوارم هیچ زمان تاوان دل شکسته ی مردی که اولین کسی بود که منو خانومی خطاب کرد اولین کسی بود که در اغوشش اشک ریختم و اولین کسی بود که از ترسام براش گفتم یادش برای همیشه در ذهنم پایدار خواهد موند رو پس ندم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر به افراد حاضر در فرودگاه چشم دوخته بودم.نیم ساعتی میشد که هرپنج نفرمون توی فرودگاه به انتظار ایستاده بودیم...دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که یه صدای اشنا باعث شد به سرعت به پشت سر برگردم.با دیدن مهرسا لبخند گشادی روی ل*ب*م نشست و محکم در اغوش گرفتمش_سلام عزیز دل خاله خوبی؟قربونت بشم چقدر خوشگل شدی نفس من...از اغوشم بیرون اوردمش و با لبخند گفتم:خوبی شیطون بلای خاله...با بغض بچه گانه ای گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود خاله جون.خوبی؟_قربونت بشم منم دلم برات تنگ شده بود فدات بشم..._مایم هستیم ها.چنان با سرعت به پشت سربرگشتم که مهره های کمرم به صدا دراومد..با دوقدم خودم رو به اغوشش رسوندم و سرم رو روی شونه هاش تکیه دادم.داداش ب*و*سه ای روی سرم زد و گفت:مدتهاست که منتظر این ارامشم مرسی که بهم برش گردوندی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_داداش خیلی دلم برای یه اغوش که بدونم همیشه پشتمه تنگ شده بود چقدر خوبه که شما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رودارم.خیلی خوبه خیلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای گریه های ارومی که خیلی بهم نزدیک بود از اغوش داداش بیرون اومدم.ولی اینبار قبل از اینکه من کاری بکنم مارال به سمتم اومد و دراغوشم گرفت و درمیون گریه هاش گفت_الهی قربونت بشم خواهری خوبی؟چرا اینقدر لاغر شدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وا تو که هنوز نیومده شروع کردی این ایدا شاهده من از همشون بیشتر غذا میخورم اینقدر که لقب خرسه رو بهم دادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو گفتی و من باور کردم...داداش طاها و بقیه به جدال بین من و مارال که از بدو ورود شروع شده بود چشم دوخته بودن و میخندیدن خنده های واقعی و از ته دل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه ساعتی میشه که به خونه برگشتیم ایدا و ماهانم طبق دستور مارال با ما اومدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی همین وقت اندک مارال همه چیزو چک کرده از خورد و خوراک ما گرفته تا تمیزی خونه.چقدر خوشحال بودم که دوباره در کنار خانوادمم.مهرسا تا دوساعت اول از کنارم جم نمیخورد وقتیم که علتشو ازش میپرسیدم میگفت میترسه دوباره از پیشش برم.و به این ترتیب من بعد از دوسال خانواده مو ملاقات کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درواقع بعد از دوسال دوباره از ته دل خوشحال و راضی بودم چقدر احساس اونروزم خوب ودوست داشتنی بود.در این بین تنها یک چیز منو کنجکاو کرد و اون این موضوع بود که کسیکه مهرسا دائما سراغشو از داداش میگیره مارال تاکید داره داداش بهش سلام برسونه و خود داداش دائما با تلفن باهاش صحبت میکرد کی بود کسیکه من تنها یک چیز ازش میدونستم و اون اسمش بود که طی مکالمات داداش ازش شنیده بودم.شخصی ناشناس به اسم هومن.اما هروقت میخواستم سوالی راجب این ادم بپرسم یک چیزی مانعم میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوشحالی من زیاد طول نکشید.سومین روز از اومدن مارال و داداش به کانادا میگذشت که منو مهرداد از داداش خواستیم بیاد داخل اتاق تا با هم حرف بزنیم.خداروشکر مارال و صنم و ایدا سرشون به اشپزی گرم بود و متوجه نشدن.هر سه به اتاق من رفتیم بعد از کمی حرف راجب مسائل پیش پا افتاده داداش رو به ماگفت_خب من منتظرم بفرمایید..پیش قدم شدم و گفتم:داداش به یاددارین دوسال پیش وقتی شرطتونو بیان کردین من چی گفتم_چرا مگه اتفاقی افتاده؟_نه ولی...ولی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد:طاها جان من برات توضیح میدم.هستی میخواد طبق شرایطی که برای شما گذاشته و ذکر کرده که بعد از دوسال باید نامزدی رو فسخ کنیم عمل کنه منم فکر میکنم دوسال زمان مناسبی برای اشنائیت پیداکردن راجب قوانین این کشوروادماش بوده باشه.راستش ما میخوایم تا شما هستین از هم جدا بشیم بعدشم من میخوام به همراه صنم برم امریکا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگی از ترس و نگرانی توچشمای داداش نشست.بعد از کمی مکث گفت:با وجود اینکه اصلا با اینکار موافق نیستم ولی نمیتونم مخالفت کنم چون قبلا قولشو دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به من ادامه داد:من تا روزی که توی فرودگاه تو رو دیدم از بابتت نگران بودم ولی از اون روز به بعد با دیدن پوششت و تمام رفتارات که توی این چند روز فهمیدم حتی با اومدن به اینجا هم هیچ تغییری نکرده اعتمادم نسبت بهت ده برابر شده.اگه میگم موافق نیستم به این خاطره که میبینم تو توی این دوسال باوجود اینکه تنها نبودی روحیه ی شادتو از دست دادی چه برسه به اینکه بخوای بقیه ی این دوسالو تنها باشی.ولی الان یه سوال ازت دارم که میخوام با اطمینان بهم جواب بدی..مطمئنی این تنهایی دوساله هیچ تفاوتی در رفتارت بوجود نمیاره مطمئنی میتونی با تنهایی کنار بیای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه مطمئن نبودم ولی سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همون لحظه به بعد وقتی مارال این موضوعو فهمید زندگیو برام زهر کرد از بس ساز مخالف زد از هر دری وارد میشد تا نظرمو عوض کنه ولی موفق نشد طبیعی بود محال و غیرممکن بود که من از خواسته ام برگردم.تنها مشکلمون مارال بود که وقتی یک روز خودم باهاش صحبت کردم و بهش از هرلحاظ اطمینان خاطر دادم رفع شد.رفتارای مارال مثل مامان بود سخت بود ولی مهربون.گاهی اوقات خودخواه و یکدنده میشد اما درعوض بهترین همراه بود.اومدن داداش با تعطیلات میان ترم یکی شده بود به همین خاطر راحت تر تونستیم کارا رو انجام بدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از راضی کردن مارال افتادیم دنبال پیدا کردن یه خونه ی نقلی تر که البته این خواسته ی خودم بود.بعد از دوروز یه خونه پیدا کردیم که نسبت به خونه ی قبلیمون به دانشگاه نزدیکتر بود ولی به همون نسبت از اپارتمان ایداشون دورتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طی شش روز تغییر مکان دادیم و خونه ی جدید رو هم چیدمان کردیم.بالاخره روز هفتم رسید که همزمان شد بابرگشت داداش و مارال.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر توی فرودگاه خودمو کنترل کردم تا اشک نریزم.ولی بازم نشد لحظه ی اخر در اغوش داداش به گریه افتادم ولی هیچکس متوجه نشد.هنوز هم اخرین حرفهای داداش رو به یاد دارم همونطور که در اغوشش بودم کنار گوشم گفت:چشم به هم بزنی این دوسالم میگذره و برمیگردی خونه ی خودت.مراقب باش وقتی برگشتی مثل زمانی باشی که رفتی.و یه چیز دیگه در هر شرایطی به یاد داشته باش که من و مارال فقط به یه دلیل حاضر شدیم تنها بذاریمت و بریم و اونم اعتمادی بوده که بهت داشتیم مبادا این اعتمادو خدشه دار کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این حرفا رو بهم زد و رفتن.تا دوسال دیگه هم دیداری نداشتیم.الان که فکر میکنم میبینم یک دوره از زندگیم خلاصه شده در اینکه رفتن دیگری رو نظاره گر بشم انگار فرودگاه شده بود بخشی از زندگیم و تنها موندن بخشی از سرنوشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با امروز میشه سه روز که داداششون به ایران برگشتن.و امروز من دوباره توی همون فرودگاه نظاره گر رفتن مهردادو صنم بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهردادی که پنج روز میشد دیگه باهاش نامزد نبودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به صنم گفتم:نری یادت بره یه دوستی به اسم هستی داشتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه قول میدم زود به زود بهتون زنگ بزنم دلم برای هردوتون خیلی تنگ میشه.ایدا مراقب این هستی دیوونه باش کاردست خودش نده.خب دیگه من برم نمیدونم ملاقات بعدیمون کجاست ولی خداحافظی نمیکنم فقط میگم به امید دیدار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو ایدا هم متقابلا مثل خودش خداحافظی نکردیم.ایدا با مهردادم خداحافظی کرد و نوبت به من رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا و ماهان پیش صنم بودن کنار مهرداد ایستادم و چشم تو چشمش دوختمو گفتم:موفق باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو هم همینطور خانوم دکتر اینده..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مهرداد تو منو بخشیدی؟_هیس قرار شد همه چیزو فراموش کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو فشرد و گفت:به امید دیدار..لبخندی زد وادامه داد:ابجی....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم متقابلاگفتم_خدانگهدار داداشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل چهارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به دریا نشسته و به امواج چشم دوخته بودم که چه طور بالا و پایین میرفتن و بعدازکلی تلاش و زحمت به مقصدشون که همون ساحل بود میرسیدن.زندگی ما هم شباهت زیادی به دریا داره توی مسیر زندگی روزهای شاد و ناراحت کننده ی زیادی داریم که همشون به هرسختی شده میگذرن و ما رو به اخر مسیر میرسونن مثل من که بالاخره دارم به اخر این جدایی نحس میرسم.ولی یه سوال اینجا باقی میمونه که اخر مسیر زندگی کجاست؟واقعا کجاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم هوا رو به تاریکی میرفت.چشم از دریا گرفتم و پشت بهش به راه افتادم...خیلی دوست دارم مسیرو تا خونه پیاده برم ولی خستگی بیش از حد نمیذاره برای ماشینی که داشت از روبه روم عبور میکرد دستی تکون دادم.کمی جلوتر نگه داشت و سوار شدم.سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.تا خود خونه چشامو بستم تا شاید یکم از خستگیم کم بشه.وقتی راننده بهم گفت رسیدیم با تعجب چشامو باز کردم چه زود مسیر تموم شد.هزینه لازم رو بهش دادم و پیاده شدم.در اپارتمان نقلیمو باز کردم و وارد شدم.خداروشکر این یکی پله نداشت یکراست وارد خونه شدم و خودمو روی اولین مبل انداختم.همه چیز مثل برق از جلوی چشام عبور کرد.درست یک سال و نه ماه از اخرین باری که داداششونو دیدم میگذره اتفاقای زیادی توی این مدت برام افتاده.جای چسبی که روی دیوار افتاده بود منو یاد شبی انداخت که ایدا و ماهان به طور مخفیانه برام تولد گرفته بودن.چقدر اون شب خوش گذشت.از کلاس میومدم که وقتی وارد خونه شدم و برقا رو روشن کردم با شنیدن اهنگ تولدت مبارک از شدت ترس و هیجان در حال پس افتادن بودم.تمام در و دیوار پر شده بود از بادکنک که جای چسباش هنوز بعضی جاها باقی مونده.اون شب اولین باری بود که من تولد خودمو فراموش کرده بودم.وقتی ایدا بهم گفت امروز 31 خرداد بوده از شدت تعجب دهانم باز مونده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاقم از داخل کمد هدیه ی ایدا رو برداشتم.یه قلب قرمز رنگ که داخلش پر بود از گلبرگای خشک شده ی رز و یه ادکلن بسیار خوشبو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادمه یه روز که داشتیم با ایدا از کنار مغازه ها رد میشدیم وارد یه مغازه ی ادکلن فروشی شدیم و من از بین تمام اون ادکلنا از این یکی خوشم اومد اونم چون ادکلن مخصوص ایدا بود ولی پول به اندازه ی کافی همراه نه من بود و نه ایدا(اخر ماه بود و هنوز هیچکدوممون از داخل حساب پول برداشت نکرده بودیم)به همین خاطر اون روز نتونستم بخرمش و بعد از اونم کلا فراموش کردم.ایدا درست همون ادکلن رو برای تولدم خریده بود.چقدر اون شب خندیدیم وقتی کادوی ایدا رو باز کردم با نگرانی الکی نگاش کردمو گفتم این چه هدیه ایه که برای من خریدی بیچاره بدجور خورد تو ذوقش.پرسید چرا زدم زیر خنده و گفتم مگه نشنیدی میگن عطر و ادکلن جدایی میاره دیوونه.هیچی دیگه اون شبم شد یکی از معدود شبای خاطره انگیزِ زندگی در کانادا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخرین اتفاق غیر تکراری که این روزا برام افتاده تقاضای ازدواج از طرف داداش النا بود که البته با مخالفت شدید ولی کاملا محترمانه من برخورد کرد...ناگفته نمونه که خیلی پیشنهادای نامعقولیم بهم داده شده که تاقبل از رفتن مهرداد خبری ازشون نبود و من الان دارم به دلیل مخالفتای مارال و یا پدرمادرا پی کیبرم اونا میدونن توی جامعه چه گرگایی درحال زندگین که لباس میش به تن کردن. به پیشنهاد من توی تابستونم یه ترم درسی برداشتیم به همین خاطر زودتر از موعد قبلی میتونیم مدرکمونو بگیریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگه تمام کارا خوب پیش بره حداکثر سه ماه دیگه برمیگردیم ایران.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از یک سال و نیم پیش دیگه مهردادو ندیدم.ولی با صنم ارتباط تلفنی داشتم.این اخریا خیلی مشکوک میزد که بالاخره تونستم بعد از تلاش فراوان از زیر زبونش حرف بکشم.میگفت رفته روی مخ مهرداد که با ازدواج کنه مهرداد به هیچ وجه زیربار نمیرفته ولی صنم اینقدر اصرار و قهر و از اینکارا کرده که مهرداد بالاجبار بهش گفته باید فکر کنه.ولی صنم با اطمینان میگفت که میتونه راضیش کنه...برخلاف انتظار از شنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و از ته دل برای خوشبختیش دعا کردم.چشمم به ساعت توی دستم افتاد همونی بود که مهرداد برای عید بهم هدیه داده بود.با دیدنش و یاداوری گذشته لبخندی زدم ولی بلافاصله بعد از اون یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چرا اینروزا اینقدر بهانه گیر شدم.شاید به خاطر ایداست رفتاراش تازگی زمین تا اسمون فرق کرده.سرکلاس حواسش پرته.تو خونه داری باهاش حرف میزنی یه دفعه ای پا میشه میره تو دسشویی بعدشم صدای اروم گریه کردنش میاد وقتیم دلیلشو ازش میپرسم میگه همش از روی دلتنگیه.یه بار که مثل همیشه به شوخی دستش انداختمو خطاب بهش گفتم ایدا شکمت داره میاد بالا ها نکنه خبریه با عصبانیت و گریه از خونه زد بیرون.بعدا که ازش دلیل کارشو پرسیدم گفت با ماهان بحثش شده عصبی بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغله های فکریم زیاد شده چند روز پیش داداش طاها بعد از کلی مقدمه چینی بهم گفت خاله شیوا(مامان ایدا)یه چند باری حالش خیلی بد شده وقتی بردنش دکتر بهشون گفتن که خاله دچار ناراحتیه قلبی شده و هرنوع شوک یا اضطرابی براش بزرگترین خطر محسوب میشه.داداش ازم خواست که از این موضوع چیزی به ایدا نگم فقط نهایت سعیمو بکنم تا کارا سریعتر انجام بشه و برگردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشامو روی هم گذاشتم سرم به شدت درد میکرد دوست داشتم چشامو که باز میکنم توی اتاق خودم باشم از جام بلند بشم از پنجره بیرونو نگاه کنم با ایدا بریم بیمارستان شروع به کار کنیم و در کل یه زندگی موفق و شاد رو روی پایه های محکم بنا کنیم...ولی غافل بودم از اینکه برگشتم یه چیزو بهم میده و چندین چیزرو ازم خواهد گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم:یعنی چی استاد منظورتونو متوجه نمیشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یعنی اینکه من نمیتونم نمره ی قبولی این درسو بهت بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اخه چرا؟_چون یه جلسه غیبت داشتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وا استاد من غیبت نکردم دیر رسیدم شما اجازه ی شرکت در امتحانو بهم ندادین الانم شرایط من خیلی خاصه من حتما باید این نمره ی قبولی این امتحانو تا پایان این هفته بگیرم وگرنه با مشکل روبه رو میشم._اون دیگه مشکل شماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرتیکه ی زبون نفهم_من الان باید چیکار کنم؟_فقط یه راه هست و اون اینه که فردا به همراه چند دانشجوی دیگه ای که اوناهم به دلایلی نتونستن امتحان بدن امتحان بدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی اخه چطوری من از الان تا فردا خودمو برای امتحان اماده کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شما راه حل خواستی من بهت دادم بقیه اش با خودته.همین الانم باید خبرشو به من بدی که فردا تو امتحان شرکت میکنی یانه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم میخواست دهن باز کنم و هرچی لایقشه بارش کنم مردک عقده ای من که میدونم چون جواب بی احترمی هات به دانشجوها رو میدادم داری دق دلیتو خالی میکنی.فعلا چاره ی دیگه ای نبود باید شانسمو امتحان میکردم موافقیتمو اعلام کردم و با عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون ایدا بیرون منتظر ایستاده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی شد بالاخره هستی؟_مرتیکه یاد نداره دماغشو بکشه بالا برای من استاد شده میگه فردا باید ازمون بدی وگرنه باید تا چندماه دیگه صبر کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وای هستی یه کاری کن من بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرصی که ناخواسته چاشنی کلامم شده بود گفتم:عیبی نداره این همه من به خاطر تو اینجا بودن رو تحمل کردم فوقش چند ماهم تو تحمل کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_الان داری منت میذاری؟._هرجور دلت میخواد میتونی برداشت کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اِ خب بگو حرف دلتو بعد از چهارسال به زبون اوردی..زودتر از این منتظر بودم عزیزم چرا اینقدر با تاخیر کنارم بودنتو به رخم کشیدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش برگشتم چشم تو چشمش گفتم:خیلی بی چشم و رویی ایدا خیلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هرچی باشم منت نمیذارم یا یه کاری رو نکن یا اگه میکنی منت نذار بعدشم مگه من مجبورت کردم بیای.همیشه یادت باشه که تو اگه اینجایی به خواست خودته فقط خودت هیچکس مجبورت نکرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_افرین ادامه بده این حرفا رو کی یادت داده تا جایی که من میدونم تو اینجوری نبودی نظرت چیه جاهامون عوض بشه و من یه چیزیم طلبکار بشم هان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من به هیچکس بدهی ندارم تو هم سریع تکلیفتو مشخص کن چون دیگه طاقتم به صفر رسیده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو گفت و پشت به من به راه افتاد بدون این که مثل هرروز منتظر بمونه تا همراهیش کنم...ایدا رفت ولی من دنبالش نرفتم یعنی غرورم اجازه نداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم من خودم درگیری فکری داشتم که این ایدا خانومم روز به روز یه سازی میزد و میگفت بر*ق*ص.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جهت مخالف ایدا به راه افتادم.تا وقتی به خونه رسیدم از عمه گرفته تا فامیلای دور این استاد مسخره رو به باد فوش گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرتیکه عقده های از بچگی تا الانشو رو سر دانشجوهاش تخلیه میکنه.حیف که کارم گیره وگرنه یه جفت پا مهمون صورت مبارکش میکردم..وااای خدا جونم تو که تا اینجاش باهام بودی کمک کن امتحان فردا رو هم با موفقیت پاس کنم و بعد همه چیز عالی به پایان برسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون روز تا ساعت سه نصفه شب درس خوندم بعدشم علی رغم میل باطنیم روی کتاب خوابم برد صبح با صدای ساعت که برای پنج کوکش کرده بودم بیدار شدم و یه مرور دیگه هم کردم و به سرعت حاضر شدم و بعد از کلی استرس بالاخره سر جلسه امتحان نشستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به سوالا انداختم با دید اولم لبخندی بزرگی روی ل*ب*ا*م نشست عجب آسون بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و اینطوری شد که اخرین امتحان رو هم به بهترین نحو به اتمام رسوندم و از دانشگاه خارج شدم به امید خدا تا یک هفته ی دیگه همه ی کارا درست میشد و فوقش تا دوهفته ی دیگه ایران بودیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چرا ولی از برخورد دیروز ایدا خیلی ناراحت شدم اگه هر وقت دیگه ای بود میرفتم پیشش ولی اینبار فرق میکنه راهمو به سمت خونه ی خودم کج کردم و بلافاصله بعد از رسیدن لباسهامو عوض کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا با چشمانی بسته بدون توجه به فریادههای من داره ازم دور میشه و من پاهام انگار به زمین چسبیده و اصلا نمیتونم از جام تکون بخورم فریاد میزنم و بهش اخطار میدم جلوتر نره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی اون بی توجه به من قدم هاشو برمیداره و به ته دره ای عمیق وخوفناک پرت میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و تازه اونموقع است که من میتونم پاهامو حرکت بدم.با تمام توانی که دارم به سمت دره میرم بدون این که به ترسی که از ارتفاع دارم توجه کنم میرم ولی تا میخوام خودمو پایین بندازم صدای فریاد بلندی که متعلق به ایداست باعث میشه از خواب بپرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تخت نیم خیز شدم لعنتی این دیگه چه خواب مسخره ای بود صورتم خیس شده بود از اشک و قلبم همچنان با شدت میزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفن رو برداشتم و شماره ی ایدا رو گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریبا داشتم ناامید میشدم که صداش که خیلی گرفته بود در تلفن پیچید._الو بله؟_الو ایدا سلام خوبی؟_مرسی تو خوبی؟_منو ول کن تو اینروزا چت شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس کردم پوزخندی زد و گفت:چی شده یه دفعه ای یاد من افتادی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اذیتم نکن ایدا خواب بدی دیدم حال خوبی ندارم ازت میخوام مطمئنم کنی که حالت خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نیازی به نگرانی نیست من حالم خوبه فقط دلم برای مامان تنگ شده..راستی یه چیزدیگه من واقعا به خاطر رفتار دیروز ازت معذرت میخوام ببخش دست خودم نبود از جای دیگه عصبی بودم سرتو خالی کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا اینروزا همه عصبانیتاشونو سر من خالی میکنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفتم:نه بابا اشکال نداره همین که فهمیدم دلیل این بیقراریهات دلتنگیه خیالم راحت شد.راستی تو مدرکتو گرفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه قراره پس فردا برم با ماهان بگیرم مال تو کی اماده میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اگه خدا بخواد تا اخر هفته یعنی درست سه روز دیگه نمیدونی چقدر خوشحالم که اینروزا بالاخره داره تموم میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اره منم خیلی خوشحالم...احساس کردم میخواد یه چیزی بگه ولی نمیگه از اونجایی که اهل پیله کردن نبودم کنجکاوی نکردم و ادامه دادم:خیله خب پس فعلا کاری نداری؟_نه راستی اگر تونستی یه سر بیا تا اینجا_اکی اگه شد حتما میام.فعلا بای_بای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خوشحالی به مدرک توی دستم نگاه میکنم وای هیچکس نمیتونه حالمو در اون زمان درک کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینقدر خوشحال بودم که دوست داشتم فریاد بزنم.بعد از اینکه با مدیریت دانشگاه صحبت کردم و قرار بر این شد که مدارک من و ایدا و ارسال کنن ایران از دانشگاه بیرون زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر کنم این اخرین باریه که این دانشگاه رو میبینم...نه تنها این داشنگاه بلکه تمام ادماش رو.از اینجا که برگردم دیگه هیچوقت خانوادمو ترک نمیکنم. مدرکم برخلاف تصورم بیشتر از سه روز طول کشید تا به دستم برسه.تصمیم دارم برم پیش ایدا از پنج روز پیش دیگه نه دیدمش نه باهاش صحبت کردم فقط میدونم اونم مدرکش اماده شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانشگاه تا خونه ی ایدا فاصله ی چندان زیادی نداره و منم که امروز خوشحالم تصمیم دارم پیاده مسیرو طی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیکای خونه ی ایدا یه مغازه ی مانتو فروشی دیدم که یکی از مانتوهاش نظرمو جلب کرد یه مانتوی سفید نخی که یک کمربند ساده روش به کار میرفت.خوشبختانه سایزمو داشتن برای روزی که به ایران برمیگردیم به همراه یه شال قرمز نخی خریدمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بی حوصلگی برای بار دهم زنگ خونه ی ایداشون رو میزنم نه ایدا و نه ماهان هیچکدوم تلفناشونو جواب نمیدن و هردو خاموشن خونه هم که نیستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چرا یه حسی وقوع یه خبر بدو بهم داد.همون لحظه همسایه ی پایینیشون در رو باز کرد و از خونه خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو میشناخت به همین خاطر تونستم وارد بشم.با عجله پله ها رو طی کردم و به طبقه ی دوم رسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در خونه بر خلاف تصورم که قفله باز بود.دستگیره رو به سمت پایین فشردم و در رو باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن صحنه ی روبه روم کیفم و پلاستیک خریدم از دستم افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونه به طرز غیر قابل باوری بهم ریخته بود و تکه های شکسته ی گلدونو و انواع و اقسام چیزهای شکستنی روی پارکت ها افتاده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام ظرفهای داخل اشپزخونه هم تیکه تیکه روی کابینتا ریخته بودن.تازه به خودم اومدم و با ترس دنبال ایدا گشتم با نگرانی و صدای بغض الودی صداش میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل اتاق خوابشون کنار تخت نشسته بود و به یه جا خیره شده بود.با دیدنش فریادی زدم و به سمتش دویدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از علائمش فهمیدم شوکه شده از جام بلند شدم و یه لیوان اب از داخل اشپزخونه برداشتم.به ارومی بادستمال اب رو به لبهاش کشیدم و چند قطره ای داخل صورتش پاشیدم.با اینکارم مثل این که نفس کم اورده باشه نفس عمیقی کشید و اشکاش شروع به ریزش کردن...شوکه شده بودم و نمیتونستم لب از لب باز کنم.اصوات نامفهومی رو به زبون میاوردم که حتی خودمم معنیشو نفهمیدم.بالاخره خودمو پیدا کردم و در حالیکه دستاشو توی دستم میگرفتم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایــــــــــدا عزیزم چی شدی؟جون هستی حرف بزن جونم داره بالا میاد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو چشام نگاه کرد و سرش رو روی قفسه ی سینه ام گذاشت و بلند بلند گریه کرد._جان الهی من قربونت بشم چی شدی تو رو قران بگو چی شده.ماهان کجایه خونه چرا اینجوریه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسم ماهانو که شنید جنون بهش دست داد از جاش بلند شد و شیشه ی عطرو به سمت اینه پرت کرد همه ی وسایل داخل اتاقو به اطراف پرت میکرد و در اخر بی جون دوباره به اغوش من پناه اورد.اینبار خودش شروع کرد:کجا بودی هستی؟کجا بودی ببینی تو تنهایی جون دادم و خودم تنها به عزای عشقم نشستم.کجا بودی لعنتی چرا نبودی هان چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم به گریه افتاده بودم میان گریم گفتم:اخه مگه چی شده چرا درست حرف نمیزنی یعنی چی؟تو رو جون هستی بگو چته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حق با تو بود عشق دروغه متعلق به داستاناست.سخته هستی سخته ببینی کسی که به خاطرش چهارسال غربت و تنهایی رو به جون خریدی کسی که زنانگیتو به پاش ریختی و با تمام وجود بهش ابراز عشق کردی بدون این که نسبت بهت ذره ای حداقل احساس مسئولیت داشته باشه بذارت و با یکی دیگه بره.سخته چشم تو چشمت بایسته و بگه احساسش بهت تنها یه ه*و*س زودگذر بوده...قلبم هستی قلبم داره پاره میشه از درد.ماهان بهم خ*ی*ا*ن*ت کرد کاش به حرفت گوش داده بودم.کاش روزی که بهم گفتی نباید به خاطر کسی که شناختی روش ندارم کشورمو مادرمو بذارم و بیام به حرفت گوش داده بودم.باورت میشه ماهان کسی که باهاش عشقو تجربه کردم اینقدر بیرحمانه منو گذاشت و با یکی دیگه رفت دنبال ارزوهاش.ارزوهایی که من تاسیس کنندش بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره رو دیدم قدش کوتاهتر از خودم بود ولی رنگ چشاش ابی بود ماهان حتما به خاطر رنگ چشاش خامش شده دیگه نه.اره حتما همینطوره.ایتالیایی بود ولی ماهان همیشه میگفت هیچ زنی به زیبایی زنای ایرانی نیست.پس چرا چرا اون دختره رو به من ترجیح داد هستی هان چرا؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شوکه شدم.پر از تنفر شدم پر از نگرانی شدم.چه راحت توی نیم ساعت دوباره سرنوشت به زانو درم اورد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم همراه ایدا فروریختم پا به پاش اشک ریختم.زمانیکه که با اه و حسرت لب باز کرد و فریاد زنان گفت:من از تمام مردا متنفرم همشون از یه جنسن بیرحم و سنگدل منم در سکوت همراهیش کردم.ندای درونم بهم میگفت هستی لب باز کن و خواهرتو کسی که از جونت برات ارزشمند تره رو اروم کن ولی نمیشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم ادم بودم تا یه جایی تحمل داشتم وقتی ایدا توی ب*غ*لم اشک میریخت من به خاله شیوا فکر کردم به این که اگه این خبرو بفهمه چه بلایی سرش میاد به غرور له شده ی داداش طاها فکر کردم که منو ایدا براش هیچ فرقی نداشتیم و حالا یکیمون ضربه ی بدی خورده بودیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همه مهمتر به روح زخم خورده ی ایدا اندیشیدم که با هیچ مسکن و ارامبخشی التییام بخشیدنی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوتا قرص ارام بخش به ایدا دادم و روی تخت خوابوندمش.اما یک دقیقه نگذشته بود که از روی تخت پایین اومد و دوباره سرشو روی پام گذاشت و گفت:تخت بو میده هستی بوی خ*ی*ا*ن*ت میده بوی نامردی میده بذار روی پات بخوابم یعنی دعا کن خواب اخرمو روی پای تو بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو نوازش وار روی سرش کشیدم و گفتم:هیسس دیگه نشنوم از این حرفا بزنی ها بار اخرت باشه.قربونت برم فدای سرت منکر این نمیشم که فراموشی خیلی سخته ولی به این فکر کن که اون پست فطرت اینقدر بی لیاقت بود که تو براش خیلی زیاد بودی خیلی. بخواب خواهری.اروم بخواب خودم پیشتم از الان تا اخر عمر هستی پیش تو میمونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه تو دروغ میگی اگه قرار بود پیشم بمونی این چند روز کجا بودی؟؟؟این چند روز که به معنای واقعی خورد شدم و کمرم خم شد کجا بودی هان؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا اخرین جملاتشو بیان کرد و به خواب رفت.سرم رو به دیوار تکیه دادم و ل*ب*ا*مو محکم به هم میفشردم تا مبادا صدای اروم و خفه ی گریم خواهر عزیزمو از خواب بیدار کنه.واااااای خدا میترسم کم بیارم.واقعا میترسم کم بیارم توی این یه مورد احتیاج دارم به کمکت خیلیم احتیاج دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم من با زندگی دشمنم یا زندگی بامن.فقط یک چیز را خوب میدونم که تمام خوشیهایم به یکباره به دریایی از غم و اندوه تبدیل شد.گاهی اوقات فکر میکنیم در خوشبختی غرق شدیم و چقدر سخته درست همون موقع بهمون ثابت بشه جایگاهی که درونش قرار داریم فرسخها از خوشبختی دوره..سخت و دردناکه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا از همون روز در افسردگی شدید فرورفت که واقعا نگران کننده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از این خبر تنها یه نفر باخبر شد و اون یه نفر داداش طاها بود.خدا میدونه چقدر اون روز عذاب کشیدم تا این خبرو بهش دادم و سکوت ناگهانی داداش چه قدر برام درداور بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پشت تلفنم دیدم که کمرش خم شد...با تمام تلاشی که کردم تونستم بعد از شش روز کارای برگشتمونو انجام بدم یک تنه و به تنهایی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ایدا انداختم سرش رو به پنجره ی هواپیما تکیه داده بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز برگشتم به ایران اصلا با تصوراتم جور در نیومد.به جای خنده یه غم بزرگ توی دلمه به جای لباس سفید ناخواسته هم من و هم ایدا سرَندرپا مشکی پوشیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها چیزی که طبق برنامه ریزی انجام شد یه تیکه کاغذ بود که بعد از چهارسال جون کندن به دستمون رسید ولی الان میفهمم که هیچ ارزشی برام نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی عزیزم داره جلوی چشام جون میده مدرک میخوام چیکار واقعا ارزش بعضی چیزا رو ادم وقتی از دستشون میده میفهمه و من الان ارزش خنده های ایدا رو که مدتهاست دیگه باهاشون غریبه شده فهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از زمانی که هواپیما از زمین بلند شده بود ایدا به نقطه ی نامعلومی خیره شده هرچند دقیقه یکبار یا یه لبخند کمرنگ میزد یا چونه اش میلرزید و میخواست گریه کنه ولی جلوی خودشو میگرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حقم داشت یه روزی به خاطر عشقش کشورشو ترک کرد و امروز..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا امروز ایدا چقدر با چهارسال پیش که توی هواپیما نشستیم فرق داره اون موقع لبخند از روی ل*ب*ش پاک نمیشد و دقیقه ای سکوت نمیکرد ولی الان در سکوت وحشتناک و ازاردهنده ای فرورفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای گرفته ی ایدا از افکارم بیرون کشیده شدم و بهش نگاه کردم.سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و اروم زیر لب گفت:هستی به نظرت ماهان الان کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مگه قرار نشد دیگه بهش فکر نکنی._نمیشه.نمیتونم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میون گریه ی ارومش لبخندی زد و گفت:روزی که داشتیم میومدیم کانادا رو یادته یه تیشرت ابی نفتی چسب پوشیده بود با یه شلوار لی مشکی خیلی خوش تیپ شده بود نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم بغضمو فرو بدم ولی نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا لبخندشو خورد و با لحن محزونی ادامه داد:هستی عاشقا همو نفرین نمیکنن نه؟.نه فکر نکنم همو نفرین کنن پس بیا هردوتامون برای خوشبختی ماهان دعا کنیم.باشه؟هستی میای؟خدا تو رو خیلی دوست داره به دعات گوش میده بیا برای ماهان دعا کنیم یه که هیچوقت عشقش بهش خ*ی*ا*ن*ت نکنه_نیازی نیست منو تو دعا کنیم خدا خودش عادله و کار درست رو انجام میده_اره حق با توئه خدا خودش تقاص عشقی که به پاش ریختمو ازش میگیره..هستی یه قولی بهم میدی؟_چه قولی خواهری؟_هیچوقت هیچوقت عاشق نشو من نمیخوام نابودی تو رو ببینم باشه بهم قول بده نذاری هیچوقت عشق به قلبت نفوذ کنه مبادا اجازه بدی ها باشه...باشه؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اروم باش عزیزم باشه من بهت قول میدم مگه یادت رفته من چقدر ادم سرسختیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نگرانی منم درست از همینه میترسم زندگی دست بذاره روی تویی که سخت و مغروری.دیگه نمیتونم نابودی یکی دیگه از عزیزامو به چشم بینم میدونی عشق باهات چیکار میکنه.اول خوب به خودش وابستت میکنه بعد بهای این وابستگی رو با تمام قدرت ازت میگیره.منم بهای عشقمو پرداختم.بهای سادگی و خریتمو.و از این بابت اصلا ناراحت نیستم.من امروز از زندگی کسی حذف شدم که برای داشتنش خیلی ها رو از زندگیم حذف کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم لب باز کنم و چیزی بگم که تازه متوجه شدم هواپیما روی زمین نشسته.به ایدا نگاه کردم اون همچنان توی خودش بود با خوشحالی ساختگی گفتم:ایدای دیوونه پاشو بریم رسیدیم الان جا میمونیم توی هواپیما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در بین ازدحام جمعیت به دنبال یک اشنا میگشتم.از دور چهره ی داداش طاها و به دنبال اون مارالو دیدم.دست ایدا رو گرفتم تا زمین نخوره چند روزی میشد درست و حسابی چیزی نمیخورد به همین خاطر سرگیجه داشت...مارال بدون هیچ حرفی ایدا رو در اغوش گرفت و ایدا به ارومی در اغوش مارال شروع به گریه کرد.منم به اغوش داداش پناه بردم.چقدر توی همین مدت شکسته شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستشو روی سرم گذاشت و با لحن اروم همیشگیش گفت:افرین خانومی خوب از پس همه ی کارا براومدی_دلم خیلی گرفته داداش_میدونم درکت میکنم ولی فعلا باید برای برگردوندن روحیه ی ایدا به حالت قبلیش خودمونو کنترل کنیم.کسی که براش یه مرد به تمام معنا بوده نامردی رو در حقش تموم کرده مطمئنا براش شوک بزرگی بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کاش میشد داداش کاش میشد که به گذشته برگردم و عاشق شدن ایدارو رفتنمونو همه رو با یه پاکن از زندگیم حذف کنم.چرا زندگی اینقدر به من سخت میگیره چرا داره تک تک عزیزامو جلوی چشام نابود میکنه هان داداش چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اروم باش هستی اروم باش خانوم تو باید الان در این شرایط مقاوم باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به خاله شیوا گفتی؟_نه هرکار کردم نتونستم بگم فعلا باید یه جوری ازش مخفی کنیم_میدونه ما امروز میایم؟_اره ولی نذاشتم بیاد فرودگاه بیماریشو بهانه قرار دادم باید در این باره با ایدا هم صحبت کنم که فعلا چیزی به خاله نگه.البته اگه بتونه که با این اوضاعش بعید میدونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت بدی همه جارو گرفته بود.توی یه پارک روی چمنا نشسته بودیم و همه سکوت کرده بودن.ایدا بیست دقیقه اول رو در اغوش داداش طاها اشک ریخت و حرف زد.داداشم با صبوری به صحبتاش گوش میداد...سکوت بینمون با صدای ایدا شکست_میخوام برم مامانمو ببینم دلم براش یه ذره شده...داداش طاها:همه با هم میریم ولی قبلش باید یه چیزو بهت بگم_چیزی شده؟_نه فقط مامانت نباید فعلا از این موضوع با خبر بشه برای قل*ب*ش خوب نیست اگه در مورد ماهان ازت پرسید بگو چند تا مشکل برای ویزاش پیش اومده شما اومدین اونم تا چند روز دیگه میاد._مگه قل*ب*ش چی شده داداش شماها چیو از من پنهون کردین؟.مارال:اروم باش عزیزم هیچ اتفاقی نیوفتاده.فقط در حال حاضر هرگونه استرسی برای مامانت ضرر داره.همین_باشه قول میدم هیچی بهش نگم فقط بریم میخوام ببینمش تو رو خدا بریم...داداش:خیله خب پاشین خاله هم تا حالا کلی چشم انتظار بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شش روز از برگشتمون به ایران میگذره روز دیدار خاله شیوا با ایدا برای همیشه توی ذهنم حک شد.خاله در میون گریه میخندید و خدا رو شکر میکرد ایدا هم در میون گریه میخندید ولی تصنعی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس میکنم خاله یکم شک کرده ولی به روی خودش نمیاره.از دیروز گیر داده که باید با ماهان صحبت کنه و ما هر بار یه بهونه براش میاریم...امروز اولین روزیه که اومدم خونه.از همون روز به اصرار خاله و البته ایدا حتی برای تعویض لباسم به خونه نیومدم در واقع همه ی اینا بیخود بود میترسیدم ایدا رو تنها بذارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاقم هیچ تغییری با قبل نکرده تمیزو دست نخورده.چمدونم رو گوشه ای گذاشتم و به حمام پناه بردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر دوش با صدای خفه ای اشک میریختم.ته دلم یه جوری بود یه حس بد داشتم و میترسیدم که اینبارم حسم درست از کار در بیاد.برخلاف همیشه سریع حمام کردم و بلافاصله لباس پوشیدم تا برم پیش ایدا این حس ناشناخته ام وقتایی که ازش دور میشدم خیلی بیشتر میشد.شالمو روی موهام که کمی خیس بود انداختم و از اتاق بیرون زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسی خونه نبود...به سمت ماشین داداش رفتم چون مدتی بود از ماشین خودم استفاده نکرده بودم داداش گفته از ماشین قبلی اون استفاده کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار شدم و به راه افتادم.حرفای دکتر خاله هنوز توی گوشم صدا میکرد_کوچکترین هیجانی برای این بیمار به معنی مرگه.باید یه پرستار داشته باشن که همه جانبه ازشون مراقبت کنه تا چند ماه دیگه که بدنشون برای عمل اماده بشه انشاء ا... مشکل رو برطرف کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنگ در خونه رو زدم و در توسط ایدا باز شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند به لب وارد شدم و خاله رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم.با صدای ایدا به سمت اشپزخونه برگشتم از زمانیکه خاله رو دیده بود کمی روحیه اش بهتر شده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.با لبخند گفتم:سلام خوبی؟خاله کجاست_سلام رفته یکم پیاده روی کنه_تو چرا باهاش نرفتی؟_حوصله نداشتم_اکی میگم ایدا تو برو استراحت کن منم یه چیزی برای شام درست میکنم_نمیخواد یه چیزی حاضری میخوریم بیا بشین.رفتم کنارش نشستم.کمی گذشت سرش رو روی پام گذاشت و من مشغول نوازش موهاش شدم میدونستم اینکار بهش ارامش میده.تقریبا یک ساعتی از اومدن من میگذشت و همچنان در سکوت مشغول نوازش موهای ایدا بودم که در با صدای بدی باز شد و خاله با رنگی پریده اومد داخل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و ایدا هراسان ازجا پریدیم و به سرعت به طرفش رفتیم.ایدا روی مبل نشوندش با نگرانی گفتم:خاله جون چی شده چرا رنگت اینقدر پریده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه نفس کم اورده بود به کاغذ توی دستش اشاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجه به اون کاغذ به سمت تلفن رفتم و با اورژانس تماس گرفتم.به حال برگشتم.ایدا سرش رو روی پای خاله گذاشته بود و اشک میریخت.کاغذ توی دستشو گرفتم و نگاهی بهش انداختم.تقاضای طلاق غیابی بود از طرف ماهان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو بالا اوردم تا چیزی بگم که با دیدن خاله در جا خشکم زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسم خدا رو بلند به زبون اوردم و ایدا رو کنار زدم.نبضشو گرفتم خیلی کند میزد.قرص زیر زبونیشو از توی کشو برداشتم و زیر زبونش گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفته رفته دمای بدنش پایین تر میرفت و سردتر میشد.ایدا شوکه زده به چهره ی رنگ پریده ی خاله چشم دوخته بود و توانایی انجام هیچکاری رو نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با داداش تماس گرفتم و میون گریه ازش خواستم خودشو برسونه.حال خاله رفته رفته بدتر میشد همون لحظه اورژانس اومد و به بیمارستان منتقلش کردن.خواستم بدون ایدا برم ولی دیدم نمیشه تنهاش بذارم.لباساشو تنش کردم و کمکش کردم بشینه داخل ماشین هنوزم توی شوک بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرس بیمارستانو به داداش گفتم.وتا رسیدن به بیمارستان فقط اسم خدا رو تکرار کردم.ازش التماس میکردم اتفاقی برای خاله نیوفته.ازش التماس میکردم به ایدا و تنهاییش رحم کنه.به بیمارستان که رسیدیم هنوز ماشین متوقف نشده بود ایدا خودش رو بیرون انداخت و به سمت درب ورودی رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشینو همونجا پارک کردم و به حالت دو پشت سرش راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی پرستار بخش در جواب سوالم که اطلاع از وضعیت خاله و محلی که بستری بود روپرسیدم و اون اسم اتاق عمل روبه زبون اورد ضربان قلبم بالا رفت و در حالیکه سعی میکردم ایدا رو کنترل کنم به سمتی که پرستار گفته بودرفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض رسیدن ما دکتر از اتاق عمل بیرون اومد ایدا با عجله پرسید_دکتر حال مادرم چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عملش باموفقیت بودیانه؟من میتونم ببینمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمله ی دکتر و بعد از اون فریادایدا مثل یک حقیقت تلخ بود درست مثل روزی که ازداداش خواستم بهم بگه حال پدر و مادرم چطوره و اون فقط سرشو تکون داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاسف اون لحظه ی دکتر و ایدایی که جلوی چشمام روی زمین افتاده بودو اشک میریخت گذشته رو برام زنده کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی رمق درست مثل ایدا روی زمین افتادم نه تونستم چیزی بگم و نه حرکتی انجام بدم تنها چیزی که دیدم تصویر داداش طاها و مارال بود که با شتاب به سمتمون میومدن و بعد تاریکی محض.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای شیون و گریه در فضای سرد و بیروح قبرستان پیچیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقد از این مکان متنفرم همیشه برام یاداور درد و سختی بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای وزش باد،خش خش برگهایی که روی زمین ریخته بودن،نفسهای پی در پی،همه و همه نشون دهنده ی این بود که زندگی ادامه داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ایدا نگاه کردم ایدایی که طی دوروز نصف شده بود.ایدایی که دوروزه لب از لب باز نکرده وفقط به قاب عکس مادرش خیره میشه و در سکوت اشک میریزه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به داداش طاها نگاه کردم داداش طاهایی که سعی داره جلوی ریزش اشکاشو بگیره ولی مطمئنا درست مثل من شکست میخوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مارال نگاه کردم که چه خواهرانه ایدا رو در اغوش گرفته و اونو به ارامش دعوت میکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دایی ها،عمه ها،خاله ها نگاه کردم همون ادمایی که درست مثل داداش طاها که منو ایدا رو یکی میدونست اونا هم ایدا رو دوست داشتن و پابه پاش اشک میریختن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اسمون ابری نگاه میکردم که مطمئنا دقایقی دیگه اونم به جمع گریه کنا اضافه خواهد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به قبر خاله نگاه کردم خاله ای که تا دوروز پیش نمیذاشت خنده از روی ل*ب*م محو بشه و الان تخم اشک رو توی چشای همه با رفتن و نبودنش کاشته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اخر به این فکر کردم که کمی دورتر سه قبر در کنار هم وجودداره که چهارساله ازشون دور افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جمع دور شدم و به سمت اون سه قبر رفتم.با دیدنشون توانمو از دست دادم و روی زمین افتادم. اشکام بیشتر از قبل شروع به ریزش کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:سلام باباجونم خوبی؟...مامانی صدامو میشنوی اخه چرا رفتین چرا نیستین تا توی اغوشتون به ارامش برسم(سرم رو توی دو دستم مخفی کردم و در بین هق هقم ادامه دادم)...دارم کم میارم خسته ام احساس میکنم باختم بابا چهارسال از عمرمو باختم،اشتباه رفتم.نمیدونین چقدر منتظر این لحظه بودم لحظه ای که دربرابرتون زانو بزنم و باهاتون حرف بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا خدا تو رو خیلی دوست داره باهاش حرف بزن بگو خودش مراقب ایدا باشه و بهش کمک کنه.اخ چقدر دلم پره چقدر پر از حسرتم پر از دردم ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم.ای کاش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گرمی دستی رو روی شونه هام حس کردم سر بلند کردم و داداش طاها رو دیدم که با چشمانی نمناک به سه قبر مقابلم چشم دوخته.با صدای گرفته ای گفت:پاشو هستی جان الان بارون شروع میشه خیس میشی پاشو بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ایدا رفتم و دستشو گرفتم...به اغوشم پناه اورد و اشک ریخت بغضشو شکست و اشک ریخت از میون نفرتی که تو قل*ب*ش بود عبور کرد و روی شونه ی من اشک ریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای گریه هاش سکوت حاکم بر قبرستان رو شکسته بود.همه رفته بودن و فقط منو ایدا،مارال و داداش طاها همچنان در قبرستان بودیم.سرم رو به سرش تکیه دادم و گفتم:جان الهی فدات بشم خواهری اروم باش الهی من بمیرم ولی تو رو توی این وضعیت نبینم.اروم باش ایدا داری نابودم میکنی اشکات داره به مرز جنون میرسونم تو رو خدا اروم باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من هیچوقت نمیبخشمش هستی اون باعث شد مادرمو از دست بدم نمیتونم ببخشمش هستی نمیتونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میدونم قربونت برم میدونم خدا خودش تاوان اشکای هممونو ازش میگیره مطمئن باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اصرار ایدا منو ایدا رفتیم خونه ی اونا.هرچند داداش طاها مخالف سرسخت این ماجرا بود و معتقد بود زندگی توی اون خونه برای وضعییت ایدا درست نیست ولی ایدا هیچ جوره زیربار نرفت.میگفت میخواد تنها باشه تا خودشو پیدا کنه منم به زور جاش موندم وگرنه اولش نمیذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزها پشت سرهم میگذرن از روز مرگ خاله ده روز میگذره و ایدا هیچ تغییری نکرده.من کارم اینه که صبح تا شب و شب تا صبح مراقبش باشم تا کار احمقانه ای نکنه.توی این ده روز حال ایدا بدتر شده ولی بهتر نه هرچقدر بهش اصرار میکنم به روانشناس مراجعه کنه زیر بار نمیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برخلاف خواسته ی باطنیم چشمام روی هم قرار گرفتن و خواب مهمون چشمام شد میترسیدم بخوابم و ایدا دست به کار ناخوشایندی بزنه ولی دیگه دست خودم نبود بعد از ده روز بیخوابی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و روی کاناپه به خواب عمیقی فرورفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای داداش چشامو باز کردم کی خوابم برده بود؟هوا روشن شده بود به ساعت نگاه کردم ده رو نشون میداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این یعنی دیشب تا صبح خوابم برده و نفهمیدم.با سوال داداش به خودم اومدم_هستی جان با شمایم میگم ایدا کوش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_توی اتاقش خوابه حتما_نه من که نگاه کردم توی اتاقش نبود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم تا ببینم واقعاگفته ی داداش حقیقت داره یا نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن رختخواب خالی و مرتبش ترس تمام وجودمو گرفت.حمام،توالت ،اشپزخونه و همه جاهارو زیرو رو کردم ولی ایدا نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داداش طاها با دیدن هراس من گفت:هستی حتما رفته یکم قدم بزنه...به دنبال این گفته ی داداش دوباره به داخل اتاق برگشتم و داخل کمد رو زیرو رو کردم ولی نه اثری از چمدونش بود نه شناسنامه و مدارکش..یعنی کجا رفته بود؟به همراه داداش سوار ماشین شدیم توی مسیر دائما شمارشو میگرفتم و لی خاموش بود.به تمام جاهایی که به ذهنمون میرسید از جمله مزار،پارک نزدیک خونشون،خونه ی دوستاش و هر جایی که امکان بود اونجا باشه رو گشتیم ولی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رد ترس و نگرانی توی چشای داداشم بوجود اومده بود.نزدیک به یازده ساعت دنبالش گشتیم و سایر جاهارو مثل بیمارستانها(که البته داداش به تنهایی اینکارو کرد چون من به اندازه ی کافی استرس داشتم و با دیدن فضای بیمارستان ناخوداگاه میزدم زیر گریه)و کلانتریها رو هم سرزدیم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین.ساعت حوالی یازده بود که به خونه برگشتیم ولی هممون داشتیم از نگرانی میمردیم.با قدمهایی بلند سالن رو طی میکردم و منتظر بودیم تا دوست داداش طاها که توی کلانتری کار میکرد خبری بهمون بده.چون قرار بود عکس ایدا رو به تمام شهرستانهای اطراف پخش کنن.و الان همون شخص قراره به داداش خبر نهایی رو بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بلند شدن صدای تلفن همه ساکت شدیم و به مکالمه گوش سپردیم_سلام طاها جان_سلام سعید چی شد خبری پیدا کردی یانه؟_عکسش رو به همه جا منتقل کردیم ولی نه توی بیمارستانا بوده نه توی کلانتری ها و نه...نه توی پزشکی قانونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وجود این که داشتم از نگرانی میمردم ولی از شنیدن این خبر خوشحال شدمو خدا رو شکر کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این که اون شب تا صبح چه به ما گذشت رو هیچکس نمیتونه درک کنه ولی همین که هوا روشن شد سوئیچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط یه جا باقی مونده بود که فقط من از وجودش خبر داشتم.و اون مکان درست همونجایی بود که ایدا گفت باید بین من و اون به طور یک راز بمونه به قول من جایی که زمین و اسمون به هم میرسیدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمام سرعتی که ممکن بود خودمو به اون مکان رسوندم...ماشینو نگه داشتم و ازش پیاده شدم.اشک چشامو احاطه کرد چقدر اولین باری که اومدیم اینجا ایدا خوشحال بود.از دور حس کردم یه چیزی روی نیمکتیه که کمی جلوتر از من قرار داره با قدمهایی بلند خودمو بهش رسوندم.یه پاکت که روش یه سنگ قرار داشت.که فکر میکنم دلیلش این بود که باد نتونه کاغذو جا به جا کنه.پاکتو برداشتم و درش رو باز کردم.بوی عطر ایدا با باز شدن در پاکت در فضا پیچید.داخل پاکت یه نامه بود به همراه یه عکس که با ایدا توی کانادا کناردریا گرفته بودیم.چقدر لبخندای دوتامون توی این عکس واقعی بود.به همراه چند گلبرگ خشکیده ی گل رز قرمز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه رو باز کردم و از پشت حصار اشک مشغول خوندنش شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرف عاشقی تنها که بهای عشقش را با طعم تلخ و گزنده خ*ی*ا*ن*ت پرداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام خواهری خوبی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم با چه حرفی باید شروع کنم شاید اول از هرچیز بخوام خودمو توجیه کنم بخاطر این تصمیمی که گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم میتونی درکم کنی یا نه ولی اینروزا انگار سرراه گلوم یه سد بزرگ زدن که تا میخوام حرف بزنم فوران میکنه اینروزا انگاری قلبم تبدیل شده به اتشکده ای که همه حتی با نگاههاشون درست مثل اتش زیر خاکستر شعله ور ترش میکنن.دلم خیلی گرفته خیلی دوست دارم فریاد بزنم و بگم من دیگه به صفر رسیدم دست از سرم بردارین ولی این هیچ دردی رو ازم درمان نمیکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچقدرم که فریاد بزنم روزیو که ماهانو با یک دختر دیدم که لبخندی رو که مدتها از من دریغ کرده بود برای اون فراوون میزد رو نمیتونم فراموش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچقدرم که فریاد بزنم روزیو که مادرم جلوی چشام جون داد نفسای اخرشو کشید و تا اخرین لحظه چشای نگرانشو به من دوخته بود نمیتونم فراموش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من باید برم هستی باید برم تا فراموش بشم و فراموش کنم.گذشته امو فراموش کنم نمیدونم میتونی منو ببخشی یانه ولی امیدوارم هیچوقت طعم شیرین عشقو بعد اون طعم تلخ خ*ی*ا*ن*ت رو نچشی هیچوقت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینروزا هرچقدر میخوام تظاهر کنم که ماهانو فراموش کردم بازم نمیتونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمزمه های عاشقانه اش هنوز توی گوشمه.تو نمیتونی درک کنی وقتی یه نفر مثل من که در تمام طول زندگیم چشمم رو به روی تمام خواسته های نامعقول بستم تا پاک بمونم و تنها ارزویی که داشتم این بود که یه مرد پاک گیرم بیاد کسی که عشقش پاک باشه حرفاش راست باشه عاشقانه هاش واقعی باشه اینطوری بهش خ*ی*ا*ن*ت بشه چقدر براش گرون تموم میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میدونم بعد از خوندن این نامه چه حالی بهت دست میده خواهری ولی تو رو خدا درکم کن قلبم داره از جا کنده میشه از یه طرف نفرت از طرف دیگه دلتنگی احاطه اش کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دروغه به خدا دروغه که میگن میشه عاشق شد و بعد فراموش کرد.ولی من میرم تا فراموش کنم میدونم که میتونم.توی تمام زندگیم توی تمام این بیست و چهار سال من توی تنهائیام توی شادیام حتی شبا موقع خواب با یاداوری یه نفر لبخند میزدم و اون یه نفر تو بودی.اگه دارم میرم به این خاطره که نمیتونم ببینم تو هم داری به خاطر من زجر میکشی.ولی قسم میخورم هستی به جون خودت که عزیزترینمی قسم میخورم که برمیگردم ولی وقتی برگردم دیگه اثری از افسردگی توی چهره ام دیده نمیشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ملیکا

    ۲۰ ساله 00

    چندتا رمان عاشقانه طنز خوب بگین

    ۵ ماه پیش
  • الهه

    00

    داستان رمان قشنگ بود ولی واقعا ناله های زیاد هستی خیلی رو مخ بود همیشه از همه چی ناراضی بود وبقیه رو مقصر حال خرابش میدونست

    ۱۰ ماه پیش
  • دریا

    00

    هر جور که فکر میکنم برام قابل هضم نیست که با مدرک لیسانس و فقط چهار سال تحصیل میشه***جراح شد آیا؟؟؟

    ۱ سال پیش
  • ارغوان

    ۲۴ ساله 00

    رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم بخونید پشیمون نمیشید ممنون از نویسنده ی عزیز

    ۲ سال پیش
  • المیرا مرادی

    ۲۳ ساله 00

    رمان قشنگی بود قلم نویسنده خیلی قشنگ بود امیدوارم همیشه عشق پیروز میدان باشه

    ۲ سال پیش
  • یاسم

    20

    صحنه قشنگ هم کم,! ولی داشت با این حال پیشنهاد نمیکنم اصلا!!!!🙃

    ۲ سال پیش
  • اسرا

    00

    رمانش عالی

    ۲ سال پیش
  • Ava

    21

    رمان بدی نبود درکل خوب بود ممنون از نویسنده البته اینماضافه کنم ک سلیقه ایه یکی خوشش میاد و یکی نه بازم مرسی♥️

    ۳ سال پیش
  • ،

    10

    همه ی رمان ناراحتی بود درطی داستانم که هستی همش داشت گریه میکرد

    ۳ سال پیش
  • فرشته

    00

    تا فصل دهم زیاد جالب نبود،بعد رفته ،رفته جالب و جذاب و هیجانی شد،در کل رمان عالی بود

    ۳ سال پیش
  • تینا

    10

    من الان هم رمان مینویسم و هم رمان میخونم، فعلا وسطای رمان هستم اما انقدر قلم نویسنده خوب هست که گفتم بیام و نظرم رو بدم ، واقعا او این رمان های آبکی این رمان نمونه بود . دستت طلا نویسنده ی محترم .مچ

    ۴ سال پیش
  • Aynaz

    40

    خیلی خوب بود هم قلم نویسندش عالیه و هم موضوع داستان جالب بود

    ۴ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.