رمان رویای خیس چشمانت به قلم الناز محمدی
میان تاریک وروشن ذهنم رنگ روشن چشمانت یک اقاقی بود…اقاقی که راهم راروشن کرد..
شاید هنوز دلخورم از له شدن زیر نگاه خیست…
اما مگر میشود رویای خیس چشمانت رابه دست کابوس فراموشی سپرد…
بازبه سویت پرکشیدم که بدانی همه آرزویم چسبیدن به همان رویای خیس است..
برایم بمان…بمان..بمان ورهایم کن از این کوچه پردیوار..
سهم من وتو همان باغ سبز خیال خوشبختیمان است
نه باغ خزان زده فراموشی…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۵۶ دقیقه
صدای سرخوش و سر حال یلدا در گوشش پیچید.
- علیک سلام عروس خانم تنبل. هنوز خوابیدی؟
دست میان موهای پریشانش کشید.
- چیزی شده؟
- من و خاله براتون صبحانه آوردیم، ولی هر چی زنگ می زنیم کسی باز نمی کنه.
با مکث و تعللی کوتاه تازه یادش آمد منظور او چیست. لب به دندان گرفت و نیم خیز شد.
- وای! ببخشید. باشه، الان میام.
- نمی خواد جایی بیای. یه دکمه رو بزن.
خنده معنادار او مانند پتک بر سرش می خورد. دیگر حرفی نزد و گوشی را قطع کرد. اگر سراغ سهیل را می گرفتند چه داشت که بگوید. م*س*تاصل بیرون رفت و با همان حالت ژولیده دور خود پیچید. هنوز گیج می زد که یک دفعه در جایش میخکوب شد. سهیل با سر و وضعی نامناسب، بی بالش و پتو با دکمه های نیم بند بسته شده روی کاناپه ولو بود. آه از نهادش برخاست. دلش سوخت. جلو رفت و ناخود آگاه به صورتش خیره شد. فراموش کرد یلدا و خاله پشت در منتظر هستند. چهره اش را از نظر گذراند. شاید از سورن هم جذاب تر بود. لعنت به این احساس که دست از سرش بر نمی داشت. دوباره صدای آیفون در خانه پیچید و همزمان چشم های خسته سهیل هم باز شد. رها هول شد. چه کند که سهیل زودتر هوشیار شود! سهیل نیم خیز شد. با نگرانی گفت:
- چی شده رها؟ خوبی؟
کمی عقب رفت و من من کنان گفت:
- آره … یعنی …
دوباره صدای آیفون آمد که نشان از خستگی میهمانان پشت در می داد. سهیل تا برخاست کت و کولش درد گرفت. چهره اش کمی در هم شد و کششی به تنش داد و گفت:
- کسی قرار بوده بیاد؟
آرام و سر به زیر گفت:
- خاله ام و یلدا صبحانه آوردن.
سهیل در حال بستن دکمه هایش گفت:
- خب چرا پشت در موندن بنده خداها. من درو باز می کنم. تو برو یه ذره مرتب تر بیا.
با نگاه متعجب رها خندید و با شیطنت گفت:
- با این موهای ژولیده و لباسای بالا و پایین شده یه موقع فکر می کنند دیشب در حال زور آزمایی با یه اژدها بودی.
لپ های رها به کزکز افتاد و با شنیدن خنده آرام او به سمت اتاق دوید. م*س*تقیم مقابل آینه رفت. از دیدن قیافه خودش وحشت کرد. خدایی بود سهیل فرار نکرد. موهای در هم گره خورده اش به هر طرف رفته بود. چشم های پف آلود با هاله ای کدر و …
نگاه از چهره خودش برداشت. اگر سهیل او را هم به اژدها تشبیه می کرد، بیراه نگفته بود. بلافاصله برس را برداشت و سعی کرد موهایش را مرتب کند. خوش شانس بود که موهای لختش با یک برس کشیدن ساده، مرتب می شد. اگر موهایی شبیه موهای ندا داشت که پس از هر استحمام حتما باید با اتو و سشوار به جانش می افتاد تا مرتبش کند، الان یلدا و خاله از دیدنش وحشت زده پا به فرار می گذاشتند و سهیل هم بی برو برگشت طلاقش می داد. ناگهان دستش با برس میان موهایش از حرکت ایستاد و کلمه “طلاق” چندین بار در سرش اکو شد. چهره سورن پیش نگاهش آمد. زورگویی های پدر، تسلیم شدنش.
دستش پایین آمد. صدای سورن در ذهنش پیچید.
- رها دارم به خاطر ت هر خفتی رو تحمل می کنم، اما وقتی بدونم پام می مونی هیچی دیگه مهم نیست. قول بده که مال من بمونی.
لب هایش با بغض لرزیده و قول داده بود. درست یک سال می گذشت و خبری از برگشت سورن نبود، ولی می آمد. مطمئن بود سورن بر می گردد. باز آن حس لعنتی به سراغش آمد. حس انتقام! حس سرکشی! چرا مغلوب خواست پدر و اصرار مادر شد؟ وقتی هنوز سورن را می خواست، راه دادن سهیل به زندگیش حماقت محض بود.
در افکارش بود که از پشت سر، در آغوشی فرو رفت و تا به خود بجنبد سر سهیل در گردنش فرو رفت. تکان سختی خورد و خودش را عقب کشید. سهیل با ب*و*سه کوتاهی زیر گلویش آرام گفت:
- نمیای بیرون خانمم؟ خاله خانم و یلدا خانم منتظرن.
کمی از او فاصله گرفت و گفت:
- داشتم می اومدم.
سهیل با لبخند و لذت نگاهش کرد.
- پس شما از خجالتشون در بیا. من برم یه دوش بگیرم.
لبخند کم جانی زد و سر تکان داد. سهیل ب*و*سه ای روی موهای دخترک زد و به سمت حمام رفت. رها هم پس از مرتب کردن لباس هایش از اتاق بیرون رفت. خاله و یلدا آرام صحبت می کردند و می خندیدند. با دیدن او بلند شدند. سلامش را پاسخ گفته و در آغوشش گرفتند. خاله به سمت آشپزخانه هدایتش کرد و گفت:
- خواهرم قسمم داده خودم لقمه بگیرم دهنت بذارم.
- وا! خاله این کارا چیه؟ خودم می خورم.
یلدا صندلی کنار او را بیرون کشید و اول خاله را نشاند. سپس خودش نشست و گفت:
- سفارش مادره دیگه. سرپیچی بشه جوابمون با نگاهشونه.
حوصله نداشت و الا شاید تا یک ساعت هم سر به سر هم می گذاشتند. فقط با بی حالی تشکر کوتاهی کرد و برای کش پیدا نکردن بحث لقمه ای را که خاله گرفته بود در دهان گذاشت. مانند خنجر زخم کشید تا از گلویش پایین رفت. برای بهتر شدن حالش جرعه ای از شیرش را نوشید. با نگاه ثابت خاله و یلدا کم مانده بود شیر در گلویش بماند. به زحمت گفت:
- اتفاقی افتاده خاله؟
خاله دست به موهای او کشید و با مهربانی گفت:
- نه قربونت برم. فقط …
آرام تر افزود:
- حالت خوبه خاله؟ مامانت خیلی نگران بود.
- آره خوبم. نگران چی؟
یلدا چپ چپ نگاهش کرد.
- ببینم تو رو رها.
رها نگاهش کرد و یلدا با استفهام پرسید:
- این بنده خدا رو اصلا دیشب تو اتاق راه دادی یا نه؟
احساس کرد از درون خالی شد و صورتش داغ داغ شد. لبش را محکم به دندان گرفت و خواست برخیزد که خاله با خنده ای آرام گفت:
- قربونت برم خاله. خجالت کشیدن نداره. خب مادره دیگه.
یلدا با خنده گفت:
- دست شما درد نکنه خاله. من فقط دو سال از این نازک نارنجی بزرگ ترم. بعد شدم مامانش؟
- واسه پرسیدن سوالم توضیح دادم عروس جان!
سپس رو به رها که هنوز لب هایش را با دندان می کند گفت:
- حالا خوبی عزیزم؟ مشکلی داری حتما به من یا به سهیل بگو ببرتت دکتر.
به سختی و مصیبت گفت:
- باورکنید خوبم خاله. به مامانم بگید نگران نباشه.
- خودتو امروز ببینه نگرانیش رفع میشه. راستی کی میری آرایشگاه؟
با خستگی و بی حالی گفت:
فاطمه
۳۰ ساله 00عالی بود
۲ هفته پیشحدیثه
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود ولی خیلی غمگین بود ولی اخرش خوب تموم شد
۴ هفته پیشتینا
۲۹ ساله 00رمان خیلی خوبی بود من خیلی خوشم اومد
۴ هفته پیشNadiya
۳۰ ساله 00رمانش خیلی خیلی قشنگه حتما بخونید
۱ ماه پیشپونه
۲۰ ساله 00خیلی خوب بود اما دلم واسه سورن سوخت😞😞
۱ ماه پیشیلدا
۴۶ ساله 00سلام رمان بی نظیری دست نویسنده درد نکنه
۱ ماه پیشسارا
02واقعاً نویسنده ماهری هستید ، تو زمان مطالعه این رمان هیچ وقت خسته نشدم
۱ ماه پیشدنیا
۲۰ ساله 00خیلی خوب بود. من ک بشدت دنبال رمان بعدی این نویسنده عزیز هستم
۲ ماه پیشMim
00رمان خیلی قشنگیه و قلم نویسنده رو به شدت پسندیدم من برای چندمین بار خوندم و لذت بردم منتظر رمان های خوب دیگ از این نویسنده هستم خداقوت🌱
۳ ماه پیشمهدی
20یهویی خیلی زود تمام شد بعدشم با اینکه رها بی تقصیر بود ولی اینکه یهو سورن گفت سند بیگناهی رها تو کامپیوتره یکم بیخود بود باید بهتر گفته میشد و اینکه یه دفعه سهیل بعد سکته یه دفعه بلند شد جالب نبود
۳ ماه پیشMastane
00ارزش خوندن داره، نویسنده قلم زیبایی دارن خیلی چیزها از این رمان یاد گرفتم ..خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز
۳ ماه پیشرستا
۲۴ ساله 00رمان زیبایی بود
۳ ماه پیشآسمان
۲۲ ساله 10افتضاح بوداصلاپیشنهاد نمیکنم
۳ ماه پیشازاده
00بنظرم اونجور ک باید قشنگ نبود چرا دیانا یهو نیست شد؟همچنین سپیده باید نویسنده روش کار میکرد بیشتر. در کل اونجور ک باید جذاب نبود متاسفانه
۴ ماه پیش
golami
00رمان خیلی خوبی بود ولی بعضی از جاها کمو کاستی داشت و انگار نویسنده فراموش کرده بود ولی درکل پایان خوشی داشت و قشنگ بود خسته نباشی نویسنده عزیز