رمان فیاض به قلم فاطمه ابوالفتحی
داستان راجب مردی است که غرور بی جا ندارد، عطر تلخ نمی زند و چهره ی افسانه ای ندارد. اما، مردیست که می شود به او تکیه کرد و تا آخر دنیا عاشقش بود.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۹ دقیقه
- چیشده اقای دکتر؟ تو رو خدا جواب بدید.
- ضربه بدی به نخاعش وارد شده.
صداش پتک می شه توسرم
این... یعنی چی؟ چه معنی داره؟ یکی حالیم کنه.
دکتر با نگاه شماتت بارش چشم هاش رو بهم می دوزه:
- عمل بعدی دوساعت دیگه ست. دعاکن !
دستی به صورتم می کشم و کلافه نفسم رو فوت می کنم. احساس می کنم احتیاج به هوای آزاد دارم. خدایا من بازندگیش چیکار کردم؟
تلفن همراهم به صدا در میاد.
خونه ست، مجبورم جواب بدم:
- بله؟
- داداش هیچ معلوم هست کجایی؟
- بیرونم
- نمیای؟
- نه
- ولی خان عمو گفته...
- خان عمو واسه خودش گفته. می گم نمیام یعنی تموم و کشش نده.
- وای از دست تو
صدای نگران عزیز تو گوشم می پیچه:
- فیاض جان پسرم معلومه کجایی؟
- بیرونم مامان
- پسرم خان عموت داره خون خودشو می خوره تو رو خدا بیا مادر.
اصرار مادر اعصابم رو بهم می ریزه
- مامان رفیقم تصادف کرده الان تو اتاق عمله انتظار نداری اینجا ولش کنم خودم بیام اونجا
- آخه فیاض..
- آخه ماخه نداره یه کلام نمیام ...
نمی دونن چرا نمی رم؟ نمی دونن دنبال یه بهونه ای ام که دور باشم از اون مکان؟ از اون شب ازدواج؟ از اون تاج عروسی؟
نمه اشکی توی چشم هام می شینه و بابغض همراه می شه. این تصادف هم حکمتی داره !
خدا می دونه طاقتش رو ندارم، نمی تونم ببینمو دم نزنم.
با "باشه" گفتنی تلفن رو قطع می کنه.
بازم تو ابهامات این نمایشنامه... تراژدی غمگینی که شخصیت ها رو گنگ توصیف می کنه گاهی خوب
گاهی بد
گاهی عاشق
گاهی از عشق فارغ و هزار گاه و بیگاه که عقده های ناگواری می شن...
عقده هایی که کارشون خنجر زدن به این عضو تپنده ست، کاری ندارن که تاب و توان داری یا نه؛ فقط می رن جلو خط به خط و تار و پود به تارو پود. سرم رو بالا میارم و به آسمونش چشم می دوزم و بی رحمانه می گم: هیچ وقت باهام یار نبودی.
می دونم که دروغ می گم، می دونم که فقط می خوام خودم رو گول بزنم، می دونم که فقط دنبال یه نفرم که هرچی میگم جوابم رو نده؛ فقط بذاره بگم تا آروم شم.
با صدای جیغ لاستیکی از حصار محوطه بیرون رو نگاه می کنم
مرد و زنی از ماشین پیاده می شن و به سرعت به سمت ساختمان اصلی می دون.
بیمارستان یعنی دغدغه و نگرانی و برای من یعنی مرگ. این بیمارستان برای من یعنی بوی مرگ پدرم. دستی پشت گردنم می کشم و وارد ساختمون می شم.
صداها می چرخه توی سرم، صدای پیج کردن دکتر ها، صدای شیون، صدای همهمه و هزار تا صدای دیگه که روی اعصابم بالا و پایین می شه .
به ساعت مچی توی دستم نگاهی می ندازم. هنوز یک ساعت تا عمل بعدی مونده. آروم آروم خودم رو پشت در اتاقش می رسونم و امیدوارم که اتفاق خاصی نیوفته؛ چون اون موقع من می مونم و یه شوهر زبون نفهم.
زن و مردی که توی حیاط دیدم پشت در ایستادن
جلو می رم و از دختر می پرسم:
- شما بامریض این اتاق نسبتی دارین ؟
نگاهم می کنه و اونقدر ابله نیستم که نفهمم گریه کردنش نشون از آشنا بودنش می ده.
سرش رو با گریه تکون می ده و دوباره ریزش اشک هاش امونی برای حرف زدن بهش نمی ده.
مرد جوون تو جاش جابه جا می شه و میگه:
- به تو چه؟ تو چیکاره ای؟
از وجنات این مردک بی اعصاب مشخصه که همون آقای زبون نفهمه
چنگی تو موهام میزنمو می گم:
- فکر کنم من باهاتون تماس گرفته بودم.
خیره می شه تو صورتمو نگاهش برزخی می شه
یقم رو توی دستش می گیره و می چسبونتم به دیوار
می دونم که همین حالا می تونم بزنمش ولی نمی زنم و اجازه می دم خالی بشه؛ شاید اگه من به جای اون بودم الان حال بدتری داشتم.
یقم رو ول نمی کنه و محکم تکونم می ده و داد می زنه، تو خلسه ای فرو رفتم که چاشنی اون خلسه توی صورتم تنها یک نگاه عمیقه و سکوت مطلق
تکونم می ده و جواب می خواد و من ساکتم، باید جواب بدم.
دلیل بیارم اما قانع کننده!
نگاهم پایینه چند تا از نگهبان ها میان و از من جداش می کنن و می برنش بیرون.
یقه ی کتم رو صاف می کنم و چنگی توی موهام می زنم
ساناز
10به نظرم موضوع خوبی بود. آموزنده بود ولی خیلی قلم حرفه ای نبود و میتونست کمتر دکلمه تو دلش بگه و بیشتر صحنه ها رو تحریر کنه. ولی شخصیتها واقعی توصیف شدن. ممنون از نویسنده
۱ سال پیشلیلا
20خوب بود،یه چیزایی کم داشت به جای اینکه داستان رو توضیح بده حاشیه میرفت ،بهر حال ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۲ سال پیشفرشاد
01خوب و سرگرم کننده............
۲ سال پیشنفس
01رمان بی نظیر ی بود ممنونم بابت قرار دادن این رمان
۲ سال پیشم
۴۰ ساله 10رمانش زیاد به دل ننشست یه جورایی تکراری بود خیلی وقت پیش یک رمان شبیه به اینو خوندم واسه همین اولش که به عزیز گفت چه نیتی داره کل داستانو تا آخرش فهمیدم
۲ سال پیشفاطی.
00ساده و قشنگ♥
۳ سال پیشفاطمه
۳۰ ساله 00سلام خسته نباشیدخدمت نویسنده محترم من که خوندم خیلی خوب بودتازه کسایی که میگن چنین چیزایی وجودنداره مگه نمونش توماه عسل نشون ندادزنه تصادف کرده بودولی پسره ولش نکرد
۳ سال پیشاسرا
02مردمثل فیاض وجودحقیقی نداره😁😁😁
۳ سال پیش...
00اصلا خوب نیست
۴ سال پیشسارا
00اتفاقا رمان قشنگی بود فقط نویسنده عزیز بقول اون دوستمون نتونسته بود خب درش بیاره و از شعر و حرفای زیادی استفاده کرده بود وگرنه رمان خوبی هست از صد نمره بهش هشتاد میدم
۳ سال پیشاکسوال
۱۴ ساله 10موضوع جذابی داشت اما نویسنده خوب درش نیاورده بود خیلیییییی جا داشت تا عالی شه از اون سناریو هایی بود که بمب میشد
۳ سال پیشآلا
30قشنگه
۴ سال پیش
لیلی
۱۹ ساله 01بسیار زیبا واقعا عاشق شخصیت فیاض شدم