رمان عاشقانه انتقام میگیرد به قلم یلدا فلاح
لیلی دانشجوی رشته ی عکاسی و دختری آروم و بی سروصداست که به خاطر شرایط خاص زندگی که داشته و داره منزوی و گوشه گیر شده.. عاشق یکی از هم کلاسیاشه به اسم سیاوش آزادروش و به شدت حس می کنه تو رقابتش برای بدست آوردن قلب این پسر بین دخترهای دیگه بازندست و این وسط همه چیز به تصمیم این پسر بستگی داره… و زمانی که باید بگذره و همه امیدوارن با گذشتنش بدی ها بره و خوبی ها به جاش بیاد.. اما آیا واقعا همیشه اینطوری میشه ؟ آیا همیشه با گذشتن زمان خوشبختی پیدا میشه… شاید هم زمان همون چیزی باشه که در نهایت انتقام میگیره
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۵۸ دقیقه
الهام با تعجب گفت: آخه آدم واسه این ابعاد هیکل لباس میگیره؟!ریسک کردی جانم...من که خواهرشم همچین ریسکی نمی کنم..
حامد مشتاقانه گفت اصن غصه نخور نیلو جون...تن سیاوش نشد من هستم..شده ساسون بگیرم اندازه خودم می کنم نمیزارم سلیقه ات حیف و میل بشه..
نیلوفر بدون اینکه از دستهای سیاوش که برای باز کردن کادو بالا پایین می رفت چشم بردارد گفت: مطمئن باش اندازه اش میشه!
پلیور نازک لیمویی رنگی از داخل کاغذ بیرون آمد. سیاوش با ذوق گفت وای من عاشق این رنگم..محشره..! دستت درد نکنه نیلو..
- خواهش می کنم بپوش ببین اندازته؟
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پلیور را از روی پیراهنش تن کرد. درست اندازه اش بود.
نیلوفر بلند شد و جلوتر رفت تا یقه ی پلیور را مرتب کند..
چیزی گلویم را چنگ انداخت....حسادت بود؟ حسادت ویرانگر ترین حس دنیاست...
- حالا شد!
دوباره چرخی زد و همه تبریک بارانش کردند. نمی فهمیدم یک پلیور ساده مگر چقدر جای وارسی و نمایش دادن دارد که تمامش نمی کردند؟
زمان از آن به بعد به کندی می گذشت...بیشتر از قبل در خودم کز کرده بودم. دیگر حتی توان حرف زدن هم نداشتم. دلم شکسته بود..نمی دانم کسی کار بدی هم نکرده بود، فقط یکدفعه بی دلیل دیگر حوصله ی جمعشان رانداشتم.. نه حوصله ی الهام و حامد را که یکریز با هم کل کل می کردند و اگر در هر شرایط دیگری بود بهشان می خندیدم و در بحثشان شرکت می کردم، نه حوصله ی ارشیا را که دوربین به دست راه افتاده بود از تک تک لحظه های این جشن فیلمبرداری کند، نه حوصله ی نیلوفر را که از هر فرصتی برای حرف کشیدن و بودن با سیاوش استفاده می کرد..کارش درست بود یا غلط نمی دانم...فقط می دانستم من در آن شرایط بی دست و پا ترین و افسرده ترین و بدبخت ترین آدم روی زمینم....!
یکی از ساندویچ هایی را که خودم شب گذشته برای تولدش درست کرده بودم از ظرف بر داشتم رفتم گوشه ای ومشغول خوردن شدم. به خودم گفتم چه خنده دار! مثل این بچه دبستانی هایی که از همه قهر می کنند و با تغذیه شان می روند یک گوشه ی حیاط! نیلوفر را ببین! ببین چطور دور سیاوش می چرخد! ببین چطور با حرکات و حرف هایش نظرها را جلب می کند! کور هم اگر توی این جمع بود شیفته ی خودنمایی هایش می شد...چه برسد به سیاوش که...
سیاوش چشم از اینطرف و انطرف رفتن های نیلو برنمی داشت...درست نمی فهمیدم چه می کرد! ادای بازیگر نقش رومئو را درمی آورد که در آخرین تئاتر دانشگاه دیده بودیم. همه مسخ حرکات نرم و روانش شده بودند. من اما...با بدبختی، مسخ چشمهای سیاوش که با نیلو از این سو به آن سو کشیده می شد. ساندویچم را با بغض گاز می زدم...
حباب رویاها و خیال پردازی های آن شبم در کسری از ثانیه ترکیده بود...بچه گانه فکر می کردم که به من علاقه دارد وگرنه که آدم یکبار برمی گردد ببیند طرفش کجاست یا دل نگرانش بشود!
لعنتی!
لقمه ها از گلویم پایین نمی رفت...چشمهایم پر و خالی می شدند..
سیاوش توی آن گرما هنوز با پلیور لیمویی رنگش نشسته بود...
با صدای ارشیا از فکر و خیال بیرون آمدم.
- به به..ببین کی اینجاس..! سرکار خانوم لیلی بهتاش! یه جمله بگید به رسم یادگاری برای جناب سیاوش خان..
نگاهم را به لنز دوربینی که در چند سانتی متری صورتم قرار داشت انداختم.
بی اختیار خواندم:
خوش به حال تو..
که می پری..
راستی...
دوست قدیمی ات درخت را، با خودت نمی بری؟
ارشیا گفت: و یه آرزو؟!
به همه ی آرزوهای قشنگش برسه..
و لبخند زدم....
جشن تولد، توی فرهنگسرا، پاتوق همیشگیمان تا نزدیک های ساعت نه ادامه داشت.
بالاخره که همه به صرافت افتادند که ممکن است خانواده ها هم نگران شوند کم کم خودشان را تکان دادند.هرکسی از هر جا هرچیزی که به دستش میرسید برمی داشت تا سالن را تمیز کرده باشد. حامد و سیاوش با سر و صدا مبل ها را جمع و جور می کردند...الهام و نیلوفر ظرف و بشقاب های کثیف را می شستند، ارشیا ریسه ها و بادکنک ها را باز می کرد و من سعی می کردم با جاروی بلندی که از انباری پیدا کرده بودم کف سالن را جارو کنم. کارمان نزدیک به نیم ساعت طول کشید...بعد سیاوش دوباره از همه تشکر کرد و گفت که توی ماشینش جلوی در منتظر است که ما را برساند. البته که دنبال الهام همسرش می آمد. پس فقط می ماندیم من و حامد و نیلوفر و ارشیا...
که ان ها هم یکی یکی سالن را ترک کردند. من گفتم همه بروید چراغ ها را خاموش می کنم می آیم.
تنها که شدم با تمام توانم به کاناپه لگد زدم تا حرص و بغضم را خالی کنم...بیرون سیل آسا باران می آمد. صدای قطراتی که به سقف می خورد مثل تیراندازی یک دسته نظامی منعکس می شد....
گفتم خدایا دقیقا هدفت چیه ازینکه آدمو دلبسته و وابسته ی یکی می کنی که اصلا حواسش هم به تو نیست؟ بعد به خودم گفتم نه اینکه حواسش هم نباشه ها، بعضی وقتا اتفاقا خیلی زیادی هم حواسش هست! مثل تور تنگه واشی که ماه پیش رفته بودیم و به خاطر اینکه پام پیچ خورد از همه جدا شد و فقط مواظب من بود! مثل کلاس های کارگاهمون که همیشه صندلیش و میزاشت بغل دست من و تمام حواسش به کارهایی بود که میکردم...مثل وقتایی که لباس جدید می خریدم و با دقت در موردشون نظر می داد.....بعضی وقتا هم مثل امشب که با این بی توجهیاش یه خط قرمز می کشید به تمام امید و آرززوهای آدم و کارای قبلیه خودشو به راحتی کتمان می کرد و می برد زیر سوال!
دمدمی مزاج!
آره این بهترین توصیفه برای تو آقای سیاوش آزادروش!
خسته و کلافه راه افتادم طرف کلیدهای برق...سر راه کپه ی کاغذ کادوهای مچاله رو برداشتم که بریزم سطل که چشمم افتاد به کتاب خودم..
به کتابی که برای سیاوش خریده بودم..به هدیه ای که..!
چرا امشب اینطوری میشد!
انگار آب یخ ریختند روی سرم...
هیچوقت در عمرم انقدر تحقیر نشده بودم.. هیچوقت!
کتاب را از روی زمین،قاطی آشغال ها برداشتم و دوان دوان از در پشتی فرهنگسرا که به خیابان راه داشت بیرون زدم..
آب از سرتا پایم می چکید. موهایم خیس شده بود. گریه نمی کردم، نه! نمی دانم...یادم نمی آید.
کتاب را زده بودم زیربغلم و با قدمهایی عصبی جلو میرفتم..
باران به صورتم شلاق میزد.
حتما نگرانم شده اند تا حالا! چه فرقی می کند؟ نگرانی شان را می خوام چکار وقتیکه هدیه ام را بین آشغال ها پیدا می کنم و او حتی حاضر نیست پلیور خوشرنگش! را از تنشش در بیاورد..
خیابان نیمه خلوت و تاریک منتهی به خانه مان را که به انتها رساندم ساعت نزدیک به یازده بود..یادم افتاد که امشب سه شنبه است و حتما حاج اقا هم خانه است...خواستم برگردم بروم خانه ی یکی از بچه ها که جز الهام و نیلوفر کسی را پیدا نکردم که حتی بابت شب ماندن در خانه ی او بازخواست نشوم. چاره ای نبود. فقط می دانستم عواقبش حتما زیاد است،کتاب را محکم تر چسبیدم و پا تند کردم تا زودتر برسم. جلوی در خانه ماشین حاج آقا را دیدم. موهایم را سرسختانه فرو بردم زیر شال و سعی کردم آستین هایم را پایین تر بکشم. کلید را که توی در ورودی حیاط انداختم در خود به خود باز شد و امیر حسین و مادرش جلویم ظاهر شدند. با خودم گفتم امشب افتاده ای روی دور بدبیاری.
نمی دانم شکل و ظاهرم چقدر گویای حالم بود که فاطمه خانم آنطور هول کرد. زد روی صورتش.
- خدا مرگم بده! لیلی جان، مادر این تویی؟
سلام دادم و سعی کردم به تبعیت از پسرش که سرش را به سینه چسبانده بود چهره ام را پنهان کنم.
خانواده ی شاکری یعنی امیرحسین و مادرش چند سالی می شد که مستاجرمان بودند. در واقع مستاجر ما که نه، یک جورهایی مهمان حاج آقا محسوب می شدند. طبقه ی دوم را با اجاره ی نصف آنچه که باید می پرداختند صاحب بودند. و نسبتشان با ما اینجوری می شد که فاطمه خانم بچه ی دختر عموی حاج آقا بود. از تمام خاندانشان فقط این دونفر من و مادر را می شناختند و آن هم حتما با حق السکوت و ریش گرو گذاشتن که جایی این راز را! برملا نکنند.
گفتم: شما کجا تشریف می برید این وقت شب؟
گفت خواهر زاده ام فارغ شده میریم بیمارستان..
- مبارک باشه، به سلامتی..
- زنده باشی دخترم.تو این بارون کجا بودی آخه تو؟! عین جوجه خییس شدی داری میلرزی..
و کف دستش را محبت آمیز به صورتم کشید.
گفتم تو فرهنگسرا بودم با دوستام داشتیم کار انجام می دادیم..
گفت دخترم این دوست و رفیق بازی های دانشگاه رو بریز دور! ببین مادرتم طفلک دل خوشی از این فرهنگسراتون نداره، واست یه شری آخر درست میشه
توی دلم گفتم درست شده! خبر نداری مادر..!
مطهره
۱۸ ساله 00سلام رمانش عالی بود ولی ای کاش یه دو قسمت دیگه هم داشت که قشنگ معلوم میشد مثلا عروسشیون رفتن سیاوش به مالزی و نیلوفر اخه تو قسمتای اخر حرفی از نیلوفر نبود