رمان عشق تا جنون به قلم نوشین اصلانی
داستان از یک اتفاق غم انگیز برای دختر قصه سوگند آغاز میشه که بعد از سال ها با صمیمی ترین دوست برادرش که از طرفی هم پسر عمه شون محسوب میشه، توی مراسم فوت آقاجونش توی خونه باغ شون دیدار میکنه. پسر عمه ای که سال ها به خاطر اختلاف بین پدر و مادرهاشون ازش دور بوده و فقط این وسط با سامان ،برادرد سوگند، که از برادر هم بهش نزدیک تره و رفاقت عمیق و برادریشون رو توی این سال ها حفظ کردند، ملاقات می کنه و حالا بعد مدتها به واسطه ی از دست دادن پدربزرگ شون آشتی بین خانواده رخ میده و اتفاقاتی ممنوعه و پر فراز و نشیب که از اولین دیدار بین سوگند و هیربد اتفاق می افته…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۲۱ ساعت و ۲ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
داستان از یک اتفاق غم انگیز برای دختر قصه سوگند آغاز میشه که بعد از سال ها با صمیمی ترین دوست برادرش که از طرفی هم پسر عمه شون محسوب میشه، توی مراسم فوت آقاجونش توی خونه باغ شون دیدار میکنه. پسر عمه ای که سال ها به خاطر اختلاف بین پدر و مادرهاشون ازش دور بوده و فقط این وسط با سامان ،برادرد سوگند، که از برادر هم بهش نزدیک تره و رفاقت عمیق و برادریشون رو توی این سال ها حفظ کردند، ملاقات می کنه و حالا بعد مدتها به واسطه ی از دست دادن پدربزرگ شون آشتی بین خانواده رخ میده و اتفاقاتی ممنوعه و پر فراز و نشیب که از اولین دیدار بین سوگند و هیربد اتفاق می افته…
"مقدمه"
عشق را،
دوست داشتن را،
و دلتنگی را نه می شود نوشت، نه خواند و نه فریاد زد... !
این روزها عجیب درگیر تو شده ام؛
مانند لقمه ای بزرگ، تنگنای گلویم را می فشاری؛
لقمه ای که از ترس حرام بودنش، در قورت دادنش تردید دارم!
اما نه؛ دوری از تو و نخواستنت، کار من نیست...
تو در جانم ریشه کرده ای!
دستانم بی تابند برای پیچ و تاب میان انگشتانت!
تو نباشی، پاییز با تمام عاشقانه ها و زیبایی هایش، برای من خزانی بیش نیست،
تو نباشی، چشمانم هم چون ابر پاییزی می بارند و برهنه می شوند روزهایم از ریزش لحظه های بی تو بودن!
بیا...
بیا و این خزان دلتنگی را به بهاری سرمست ورق کن...
بدون ذره ای معطلی از ساختمون دو طبقه ی آموزشگاه بیرون زدم. کنار خیابون ایستادم و بعد از دقیقه ای با تکون دادن های دستم توی هوا، ماشین خطیِ زرد رنگی جلوی پام ترمز کرد. خودم رو توی اتاقک ماشین جا دادم و با بغل گرفتن کوله ام خیلی سریع آدرس باغ رو به راننده، دادم. گوشه ی لبم رو با استرسی کشنده زیر دندون می جویدم و بیرون رو با چشم هایی که از نگرانی حسابی دو دو میزدند، نگاه می کردم.
چندین بار شماره ی بابا رو گرفته بودم اما جواب نمی داد و این موضوع کمی بیشتر از قبل دل نگرونم کرده بود. هر چند که گفته بود آقاجون امروز از بیمارستان مرخص می شه و جایی برای نگرانی نیست اما با این حال همچنان دلواپس بودم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و آروم و قراری که حسابی ازم سلب شده بود.
جلوی باغ از ماشین پیاده شدم. پول راننده رو حساب کردم و کوله ام رو روی دوش انداختم. قدم هام روی شن ریزه های زمین چسبیده شده بود و نگاه خیره ام روی در بزرگ و آهنین باغ ثابت مونده بود. چند دقیقه ای رو با حالتی مات و مبهوت فقط نگاه می کردم؛ جلوی ورودی حسابی شلوغ بود و پر رفت آمد!
ماشین هایی که کنار هم و مقابل دیوار طویل باغ ردیف شده بودند و رفت و آمد هایی که به داخل باغ می شد، اما چه خبر بود؟!
برای لحظه ای نگاهم سمت دو مرد غریبه ای کشیده شد که با صورت های مچاله شده از غم و ناراحتی، دست هاشون روی سینه چفت کرده بودند و آروم با هم دیگه حرف می زدند. اشک لغزونِ چشم هام شاهد اتفاقی تلخ و ناباور بود؛ لباس های تیره به تن و گردِ غمی غلیظ که سر در باغ و روی چهره ی آدم های به سوگ نشسته پاشیده شده بود.
ترسی بی اندازه توی دلم ریشه دوونده بود و فکر هایی که یک باره به مغزم هجوم اورده بودند؛ افکاری ناخوشایند که باعث نامنظم شدن تپش های قلبم شده بود. دست هام به خاطر افت فشار حسابی یخ کرده بود و باز هم فکر و خیال های ترسناکِ یک ماه گذشته که ترس رو توی ذره ذره ی وجودم انداخته بود، توی سرم جولون میدادند. چونه ام لرزشی پیدا کرده بود و دندون های کلید شده ام روی هم ساییده می شدند.
اما نه امکان نداشت، نباید چیزی رو باور می کردم!
قدم های چسبیده ام از روی زمین کنده شد و با پاهایی لرزون خودم رو از میون اون شلوغی و برخورد هایی که صورت می گرفت حیرون سرگشته، داخل باغ رسوندم. صورتم حسابی داغ شده بود و همون طور که پیش می رفتم بیشتر می لرزیدم و احساس سستی می کردم. زیر زانو هام خالی شده بود و حس می کردم هر آن ممکنه زمین بخورم. آب دهنم رو به سختی و با سوزش گلوم فرو دادم و لب های خشکم رو با چرخش زبون، کمی تر کردم. باغ از صدای گریه و شیون پر شده بود و مقابل نگاه های مسخ و ناباورم آدم ها با غمناک ترین حال، در رفت و آمد بودند. پلکم پرش گرفته بود و وحشت زده به اطراف نگاه می کردم؛ روی دیوار باغ دو جوون مشغول نصب پارچه های مشکی رنگ بودند و خدا بیامرز هایی که دهن به دهن می چرخید و توی گوشم اکو می شد.
میون دید تارم از اشکی که ناخواسته کاسه ی چشم هام رو پر کرده بود، سامان رو دیدم که به طرفم می اومد. لب هام به خنده ای تلخ و ناباور کج شد؛ پیرهنِ مشکی رنگش چه خوب توی تنش نشسته بود!
مقابلم ایستاده بود و با چشم هایی سرخ که انگار حسابی هم گریه کرده بود بهم نگاه می کرد. نمی خواستم چیزی رو باورم کنم و با فشردن لب هام روی هم و پلک زدن های بی رمقی سر به طرفین تکون دادم. اشک محکم و مصر روی صورتم چکید. حس می کردم از صورت ملهتب و داغم شعله های آتیش زبونه می کشه و گرمایی که باعث خمار شدن پلک هام شده بود.
سرم حسابی سنگین شده بود و همه چیز در مقابل چشم هام تار و بی رنگ شده بود، پاهام سست تر از قبل لنگ میزدند و زانوهایی که کم کم روی هم تا می شدند، حتی تحمل اون وزن کم رو هم نداشتند و در نهایت با بی حسی کامل روی زانو های خم شده و بی جونم نشستم. راه گلوم از بغضی بی اندازه بزرگ و خفه کننده بسته شده بود و نفس هایی که به شمارش افتاده بود. آخرین نفسم رو عمیق بیرون دادم و پلک هایی که با سقوطم روی چمن های خیس، بی رمق و کم جون روی هم رفتند.
با پاشیده شدن قطره های آب توی صورتم و صدای مامان که اسم رو با نگرانی صدا میزد می زد، آروم چشم باز کردم. نگاه گیج و منگم رو دورانی به اطراف چرخوندم و کمی موقعیت شناسی کردم؛ توی بغل سامان بودم و دو، سه نفری هم بالای سرم بودند.
خوب که دقت کردم رخساره بود و مرتضی. با نگرانی تمام بهم نگاه می کردند و مرتضی مرتب به مامان می گفت که بهتره ببرنم بیمارستان و صدای بغض آلود رخساره که بعد از نگاهی به من رو به مامان گفت:«اِ زندایی چشماشو باز کرد.»
همچنان گیج بودم و می تونم بگم خیلی درکی از اون موقعیت کنونی، نداشتم. دست سامان پشت کمرم قرار گرفت و در حالی که کمک می کرد بشینم، چشم های متورم و سرخش رو بهم دوخت و با لحن ملایم و رنگ گرفته اش از غم، لب زد:
-خوبی سوگند جان؟
دندون هام روی هم کلید شده بود و فقط آروم پلک میزدم، مامان هم دستم رو توی دست هاش گرفت و نگران پرسید:
-سوگند عزیزم خوبی؟
سرم هنوز هم درد می کرد و گزگزی سوزنده که شقیقه هام رو هم درگیر کرده بود. دستم رو روی سرم که رو به انفجار بود گذاشتم و برای چند ثانیه ای پلک روی هم گذاشتم؛ لحظه پیاده شدنم از ماشین و پارچه های مشکی رنگی که سر در باغ نصب می شدند اولین تصویر هایی بودند که مقابل پرده ی چشم هام نمایان شدند. انگار که تازه متوجه ی دور و ورم شده بودم و با ترس چشم باز کردم. نگران و ترسیده بهشون نگاه می کردم و بعد از کمی جا به جایی و جدا شدن از آغوش سامان، بریده بریده پرسید:
-چ... چی شده؟! ای...این همه آدم!
همون یه سؤالم کافی بود که اشک باز روی صورت هاشون راه بگیره. التماس آمیز رو به سامان که سعی داشت بغضش رو با کنترل چونه ی لرزونش فرو بده، نگاه کردم و درحالی که پیرهنش رو توی دستم هام چنگ می زدم بغض آلود گفتم:«ها چی شده؟ چرا هیچی نمی گید؟
س... سامان ت..تو رو خدا، تو بگو... بگو که واقعیت نداره... بگو... »
لبش رو زیر دندون گزید و بی طاقت تر از قبل مثل بقیه زد زیر گریه. مرتضی در حالیکه شونه های مردونه اش از گریه لرزش پیدا کرده بودند با دستی که روی چشم هاش گذاشته بود ازمون دور شد.
هنوز هم دلم نمی خواست چیزی رو باور کنم و با بغض و التماس ازشون می خواستم که بگن همه چیز یه دروغه و هیچ اتفاقی نیفتاده. بالاخره مامان درحالی که گریه می کرد با جمع کردن موهای آشفته ام که از زیر مقنعه ی مشکی رنگم روی صورتم ریخته بودند، اشک ریز و با لحنی تصلی دهنده لب باز کرد:
-آروم باش دخترم، آروم عزیز دلم.
-م... مامان آقاجون خوبه مگه نه؟ خ..
خوبه بگو..بگو دیگه...
سرش رو پایین انداخت و متأثر لب روی هم فشرد.
-باور کن خودمون هم نفهمیدیم چه طوری همچین اتفاقی افتاد خیلی یهویی شد...
و با گفتن اون حرف گریه اش شدت بیشتری گرفت و رخساره هم و سامان هم بدتر از اون درمند و غمناک اشک می ریختند.
شوکه و ناباور بهشون نگاه کردم و
زهر خندی زدم، کف دستم رو روی زمین تکیه گاه کردم و بعد از ثانیه ای در حالی که به طرفی هلشون میدادم طوری که که انگار یک باره جون گرفته باشم مثل برق از جام بلند شدم و به طرف ساختمون آقاجون رفتم. مامان و رخساره پشت سرم می اومدند و مرتب صدام می کردند. وحشت زده نگاه های ماتم زده ی آدم هایی رو که از کنارم رد می شدند، از نظر می گذروندم و قدم هام رو سمت ساختمون سنگی آقاجون تند تر می کردم.
میون چارچوب در ایستاده بودم؛ صدای هق هق و گریه خونه رو پر کرده بود و غم عجیبی که روی در و دیوار نشسته بود؛ غمی غلیظ که دنیا رو یک باره روی سرم خراب کرده بود. همگی با دست به سر و صورتشون می کوبیدند و گونه هایی چنگ زده می شد. فقط نگاهشون می کردم، شوکه بودم و با هر جیغ ضربان قلبم یک باره بالا می رفت، حتی نفس کشیدن هم برام سخته شده بود و حس می کردم هوایی برای بلعیدن وجود نداره. گریه و زجه زدن ها رو نگاه می کردم و قطره های اشکی که مثل شلاق روی صورت داغ و پر حرارتم، محکم کوبیده می شدند. سر به عقب چرخوندم؛ ناله های پرسوز رخساره قلبم رو توی هم مچاله کرده بود و سوزشی به جونم انداخته بود. افسارگسیخته با عبور از میون اون هَم هَمه خودم رو به اتاق آقاجون رسوندم. توی طاق در قرار گرفتم؛ دستم رو محکم به دیوار تکیه دادم چون می ترسیدم باز از حال برم.
مادرجون کنار تخت فلزی و ملحفه کشیده ی آقاجون نشسته بود و درحالی که به وسایلش نگاه می کرد، آروم و تلخ اشک می ریخت. دیدنش توی اون حال، باعث شعله ور شدن آتیش قلبم شده بود و حسابی گُر گرفته بودم. با صدای گریه و شیونِ بقیه، به خودم می لرزیدم، ترسیده نگاهم رو گرفتم و شونه هام توی هم جمع شدند. رخساره کنارم قرار گرفت. با پس زدن اشک هاش از روی صورت گلگونش، بازوم رو توی دست گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دنبال چی می گردی سوگند، هان؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقاجون دیگه نیست، دیگه نیست بفهم اینو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم و با خشم و بغض سرش فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مزخرف نگو، نه... اون... اون خوب شده بود. ح... حتی امروز قرار بود مرخص بشه، تو.. تو....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض گلوم رو وحشیانه چنگ انداخت و با انفجارش سیل اشک روی صورتم راه گرفت. با ریزش اشک های پر دردم و گریه ای که به هق هق تبدیل شده بود روی زمین سر خوردم و همون جا توی چهار چوب در نشستم. مرتب آقاجون رو صدا می زدم و ناله هایی که آهنگ پرسوزشون دل بقیه رو هم حسابی سوزونده بود و با صدای بلندی گریه سرداده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان گریه کنون به سمتم اومد، با انداختن خودم توی بغلش زار زدم و زجه. هیچ وقت باورم نمی شد که یکی از بزرگ ترین حامی های زندگی ام رو اون قدر راحت بتونم از دست بدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز گریه و زاری بی اندازه صدام بالا نمی اومد و اشکم یه جورایی خشک شده بود. همراه مامان و رخساره با بدنی بی جون از ساختمون آقاجون بیرون اومدیم و سمت ساختمون خودمون که فاصله ی چندانی هم باهم نداشتند قدم برداشتیم. پله ها رو آروم آروم بالا رفتیم، با کندن کفش هام از پا یک راست من رو به اتاقم بردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کمک رخساره لباسم رو با لباسی مشکی رنگ عوض کردم. از بودن میونِ اون همه جمعیت وحشت داشتم و اصلاً دلم نمی خواست پایین برم. خاطره ی تلخ دوسال پیش و مرگ سارا باز برام تداعی شده بود؛ روز های سختی که همچنان با یادآوریشون بهم می ریختم و حالم رو مثل یک آدم افسرده می کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشه ای از اتاق نشسته بودم و به دیوار رو به رو خیره شده بودم. اون قدر توی خودم بودم که حتی متوجه ی حضور زهره (دختر عمو جلال) که درست کنارم نشسته بود هم نشده بودم. تا این که آروم گفت:«می خوای یه کم بخوابی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای خفه و نگاه خیره ام پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کِی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشم های پر از اشک بهم چشم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی کی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کی این اتفاق افتاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سؤالی که پرسیدم رخساره از روی صندلیِ جلوی مانیتور بلند شد و سمتم اومد. دستش رو روی بازوهام کشید و با گذاشتن سرش روی شونه ام باگریه و هق هقی خفه شده نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امروز صبح.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم رو کنار کشیدم جا خالی کردم، با بُهت به طرفش برگشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی! امروز صبح؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو نگاهم روی ساعت دیواری کشیده شد که عقربه های بلندش عدد سه رو نشون می دادند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما الان...! پ...پس چرا من الان فهمیدم، چرا به من نگفتین؟ چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه اَمونم نداد و باز در نهایت درد زجه زدم، قلبم تیر می کشید و با گریه ای سراسر تلخی پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب... خب من... من... منم می خواستم ببینمش... ح... حداقل واسه ی آخرین بار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که سعی می کرد گریه اش رو کنترل کنه پلک محکمی زد و سر پایین گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی در گیر بودیم، چون برای خودمون هم یه شوکِ بزرگ بود،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدشم که دایی رضا گفت خودش می خواد بیاد دنبالت و آروم آروم بهت بگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که با حرص دندون هام رو روی لبم فشار می دادم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مگه نگفتین حالش خوبه، هان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس چرا این طوری شد چرا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهره با صدای بلندی گریه می کرد و رخساره هم دست کمی از اون نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرخساره: به تو این طوری گفتن وگرنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب... خب دایی رضا هم که از وابستگی تو به آقاجون خبر داشت، از ما خواست... خواست که به تو چیزی در این مورد نگیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناباور و عصبی میون گریه خندیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس واسه همین اجازه نداد برم بیمارستان؟! آخه چطور همچین کاری کرد، اما من می خواستم ببینمش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون حرفم، زهره هم با گریه گفت:«اونم خیلی دلش می خواست که تو رو ببینه اما... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش رو با هق هقش نصفه گذاشت که با صدای بلند و پر حرصی داد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نکنه بازم بابام خواسته بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هام رو که پشت هم روی صورتم سرازیر می شدند پس زدم و سریع از روی زمین بلند شدم. رخساره هم از جاش بلند شد و متعجب پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون حرفی قدم تند کردم و با بیرون رفتن از اتاق راه پله ها رو پیش گرفتم. باغ از قبل هم شلوغ تر شده بود و صدای صوت قرآن فضا رو با غم و اندوه پر کرده بود. چشمی چرخوندم که متوجه ی بابا شدم؛ پایین پله ها ایستاده بود. دست های مشت شده ام رو توی هم محکم فشردم. انگار خودش هم منتظر بود که بالاخره برم سراغش. به سمتش رفتم و همین که می خواست بغلم کنه خودم رو با خشم و عصیان کنار کشیدم. با گریه و دلخوری لب باز کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا نذاشتید ببینمش چرا؟ می دونید چند وقت بود، که ندیده بودمش؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز وقتی توی بیمارستان بستری شده بود فقط دو، سه بار دیده بودمش و بعد از اون هم به خاطر وضعیت بدم بعد از هر بار ملاقات، بابا برام ممنوع کرد و هر بار هم که از بهتر شدنش برام می گفتند و نزدیک شدن ترخیصش از بیمارستان، نگرانمی ام کم رنگ تر می شد و روز آخری که بابا گفته بود دیگه قراره مرخص بشه و می تونم توی خونه ببینمش. با همون امید خوشحال کننده کلاس هام رو پشت سر گذاشته بودم و افسوس که نمی دونستم دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به اطراف و رفت و آمد های پر سر و صدا کرد و درحالی که سعی می کرد بغضش رو فرو بده، به سختی و باصدایی گرفته، لب هاش رو برای گفتن حرفی تکرن داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چون... چون نگرانت بودم. توی این چندوقت که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش رو نیمه گذاشت و درحالی که اسم آقاجون رو به سختی به زبون می اورد گفت:«وقتی آقاجون بستری شد، خیلی اذیت شدی، تو فکردی واسه خودم آسونه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشم های اشکی بهش خیره شده بودم، چه قدر که یهو شکسته شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغمِ از دست دادنِ آقاجون به طور عجیبی بابا رو پیر کرده بود و از اون فاصله می تونستم تارِ موهای سفید رنگ رو لابه لای موهای تیره رنگش ببینم. واقعاً مقصر دونستن بابا خیلی مسخره و بی رحمانه بود، اون هم وقتی که خودش توی همچین حال بدی بود و چه قدر که دلم براش سوخته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمچنان بهش نگاه می کردم. چونه ام از بغض می لرزید. برای لحظه ای سر بالا گرفت و با غم نهفته ی توی چشم هاش و با لحن سراسر غمگینش گفت:«حق باتوئه من... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما دیگه نتونست ادامه بده و شونه هاش از گریه پرش گرفت و این بار، این من بودم که به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند روزی از مرگ آقاجون، با تمام شلوغی هاش گذشته بود. جز روز خاکسپاری توی هیچ کدوم از مراسم ها به خاطر حال و روز نامساعدم اون هم به اصرار بابا و دکتر، شرکت نکرده بودم و تمام اون مدت رو همش حبس اتاق بودم. تمایلی به دیدن کسی نداشتم و حتی رخساره چندین بار تا جلوی در اتاقم اومده بود و هر بار هم کلی بهش پرخاش کرده بودم. تنها کسی رو که پذیرفته بودم سامان بود که اون هم بعد از کمی حرف زدن و تسکین دادنم، سینی شام و ناهار رو روی میزِ کنار تختم می ذاشت و از اتاق خارج می شد که اغلب هم دست نخورده برش می گردوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسبت به چند روز قبل آروم تر شده بودم، اون تنهایی و محبوس کردن خودم توی اتاق خیلی هم برام بد نشده بود چراکه تا حدودی با خودم و اون غم بزرگ کنار اومده بودم. از روی تخت بلند شدم و سمت پنجره کوچیک اتاق رفتم، پرده ی سورمه ای رنگ و نقش دار رو آروم کنار کشیدم که با تابش یک باره ی اشعه های نور خورشید توی چشم و اتاقم، رو به رو شدم. با پاشیده شدن نور، تاریکی مطلقاً محو شد. یه جورایی به اون تاریکی عادت کرده بودم و با خوردن نور توی چشم هام، برای لحظه ای دستم رو روشون قرار دادم و رو برگردوندم. چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم به اون نور عادت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچفت پنجره رو فشار دادم و بازش کردم. اکسیژن مطبوع و ملایم رو یک باره بلعیدم و وارد ریه کردم. سرسبزی باغ حس خوبی رو بهم منتقل می کرد و بعد از چند روز حبس بودن توی اتاق که فقط چند باری ازش خارج شده بودم اون هم برای رفتن به سرویس بهداشتی، بالاخره دلم می خواست بیرون برم و یه کم توی باغ قدم بزنم و کمی هم هوای بخورم. مردد بودم و همچنان آمادگی رو به رو شدن با کسی رو نداشتم اما با این حال از بودن توی اون اتاق هم خسته شده بودم و بالاخره تصمیم گرفتم. مهرماه بود و هوا سرمای لطیفی رو توی تن می نشوند، با همون بلوز نازک و مشکی رنگم از اتاق بیرون رفتم. همین که داخل مهتابی نسبتاً بزرگ و عریض، قدم گذاشتم ساختمون آقاجون رو کمی دید زدم. کسی بالا نبود و بنظر که همه پایین بودند و این رو از سر وصدا هایی که از ساختمون پایین می اومد، می شد فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پله ها با قدم هایی شمرده پایین رفتم. نگاهم باز سمت ساختمون آقاجون کشیده شد؛ کلی کفش روی دو پله ی سنگی و پهن جلوی در جفت شده بود و می دونستم که جز خودمونی ها کس دیگه ای نمونده، اون هم برای تنها نذاشتن مادرجون و تسیکن غم بزرگش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه جا ساکت بود و بر خلاف چند روز گذشته باغ حسابی آروم بود و رفت و آمدی هم نبود. البته که از این موضوع رضایت داشتم چون هنوز هم از بقیه فراری بودم. دست هام رو توی بغل گرفته بودم و آروم آروم روی سبزه های خیس که معلوم بود تازه بهشون آب داده شده، راه می رفتم و قطره های آب از کناره های کفشم که باز بود به پا هام برخورد می کردند و اون ها رو کمی قلقلک می دادند. بعد از اون همه مدت لبخند کم رنگی روی لب های ماتم زده ام نشست اما خیلی زود و با به یاد آوردن غم آقاجون محو شد چرا که آقاجون همیشه خودش به باغ می رسید و گل و گیاه هاش رو خودش آب می داد. با یاد آوری اون خاطرات بغض مثل چند روز گذشته باز بیخ گلوم نشست. چشم هام از اشکی سریع، پر شده بودند اما سعی داشتم از ریزششون جلوگیری کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون طور قدم می زدم که برای لحظه ای چشمم به خونهِ درختی کوچیکِ انتهای باغ افتاد؛ جایی که تمام خاطرات بچگی ام رو توی یک لحظه برام زنده کرده بود. با لبخندی میون بغض لب گزیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپلک آرومی زدم؛ انگار که به خاطرات گذشته سفر کرده بودم. یادمه توی یه کارتون دیده بودم و بعد از اون خیلی دلم می خواست من هم یکی مثل اون خونه رو داشته باشم و دیگه ول کن ماجرا نبودم، دقیقاً دو روز کامل رو همش گریه می کردم و بهونه می گرفتم که دیگه آقاجون دست به کار شد و یه دونه اش رو با کمک بابا، واسه ی من و سامان ساخت. یه خونه درختی قدیمی که تمام بچگی مون توش خلاصه می شد البته با بزرگتر شدنِ من و سامان اون خونه در ختی هم تغییراتی کرد و آقاجون از اول برامون باز سازیش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون پلک زدن محو دیدن اون همه خاطره ی شیرین بودم و بالاخره نزدیک تر رفتم. چند دقیقه رو فقط نگاهش کردم و بعد از اون با کمی تردید، از پله های چوبی اش که فاصله ی بینشون هم زیاد بود بالا رفتم. خیلی وقت بود که بهش سر نزده بودم. مخصوصاً توی چند وقتی که آقاجون درگیر بیماری بود. هنوز هم اون قاب عکس مُنبت کاری شده که عکس بچگیِ من و سامان در کنار آقاجون توش قرار داشت، روی دیوارش بود. دیدن اون عکس بیشتر اذیتم می کرد. بغض داشتم و هر لحظه آمده ی باریدن. حتی دیگه اونجا هم واسم امنیت نداشت و باز هم یاد آوری خاطرات که آه از نهادم بلند کرده بود. دیگه نمی تونستم تحمل کنم و با سنگین شدن نفس هام که به قفسه ی سینه ام فشار می اوردند عقب گرد کردم. دلم می خواستم از اون جا هم فرار کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احتیاط در حالی که به عقب می چرخیدم پا روی پله گذاشتم. هنوز چند تا پله بیشتر پایین نرفته بودم که وجود کسی رو از پشت سر احساس کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که پام رو روی پله ی آخر می ذاشتم سر به عقب چرخوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب و جاخورده بهش نگاه می کردم اما این پسره دیگه کی بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلاً این جا چی کار می کرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه دستش رو به کمر زده بود و با دست دیگه اش گوشی تلفن رو روی گوشش نگه داشته بود. در حالی که آروم قدم بر می داشت با تلفن حرف می زد. این قدر آروم حرف می زد که اصلاً متوجه صحبتش نمی شدم و برای لحظه ای سر بالا گرفت که نگاهش روی من ثابت موند. حسابی هول کرده بودم و با دستپاچگی پا روی پله ی آخر گذاشتم که با پرت شدن حواسم مچ پام غلتید و روی زمین افتادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت تلفن چیزی گفت و بعد از قطع کردنش بلافاصله سمتم اومد اما قبل از این که جلوتر بیاد و بخواد کمکی کنه خیلی سریع خودم رو جمع و جور کردم و از روی برگ های سبز که کم کم رو به زری بودند و تک توک زیر پا صدا دار پودر می شدند بلند شدم و لباسم رو با کشیدن دستم تکوندم. چشمی تاب دادم که با تکون دادن سرش پوزخند ریزی زد. از چشمم، پنهون نموند و اون کارش حسابی عصبی ام کرده بود طوری که نتونستم رفتار وقیحانه اش رو بی جواب بذارم و با گارد خاصی سر بالا کردم و چینی بین ابروهای پهن و روشنم انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می تونم بپرسم این جا چی کار می کنید؟ اصلاً شما کی هستید؟! کی به شما اجازه داده همه جا سرک بکشید و تا این جا بیاید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدجور جبهه گرفته بودم اما اون خیلی آروم و خون سرد بود. چه قدر که چهره اش برام آشنا می اومد اما کجا دیده بودمش؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هاش رو توی جیب شلوار جین مشکی رنگش فرو کرده بود و فقط بهم نگاه می کرد. متقابلاً بهش چشم دوخته بودم و با نگاه های عصبی ام بهش تشر می زدم. همچنان گاردم رو حفظ کرده بودم که بالاخره جلوتر اومد و درحالی که یه دستش رو توی جیبش فرو کرده بود با دست دیگه اش، دسته مویی رو که روی پیشونی اش ریخته بود، به سمت بالا جمع کرد و تای ابروش رو بالا انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به جا نمی یارم! اما فکر کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اون همه پرویی اش عصبی شده بودم. بی فکر و مغضوب لب باز کردم و توی حرفش پریدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما همیشه این قدر فضولی می کنید و همه جا سرک می کشید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون حرفم لبخند لج دراری زد و با بالا پروندن شونه هاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه فقط بعضی وقت ها که خیلی کنجکاو می شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس می کردم با حرف هاش فقط می خواد حرص من رو در بیاره و یه جوری من رو به سخره گرفته بود. پوزخند تمسخر آمیزی زد و لب روی هم فشردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه به جای کلمه ی فضول کلمه ی مؤدبانه ای رو انتخاب کردید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با مکثی کوتاه و نگاه موشکافانه ام ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما کی هستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو باز هم با همون لبخند های حرص درارش که بدجوری روی مخم قدم می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوما مقدم ترن، می خوای اول تو خودت رو معرفی کن ها؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبرم روبه پایان بود و از فرط عصبانیت نمی دونستم باید چی کار کنم. چه قدر هم که پرو و وقیح بود! سرتاپاش رو کمی برانداز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اصلاً خودتون کی هستید؟ با چه جرئتی تا این جا اومدید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با تکون دادن انگشتم توی هوا همراه با لحنی متذکراً ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این جا شخصی ترین جایی هست که واقعاً دوست ندارم هرکسی سرشو پایین بندازه و بیاد. متوجه هستید که چی می گم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ژست خاصی نگاهش رو بالا گرفت و سر تا پام رو بر وارسی کرد و باز هم همون نگاه پر مدعا و لبخند های پر تمسخرش. واقعاً کم آورده بودم و دیگه نمی دونستم چی باید بگم و چه جوابی بدم و با همون عصبانیت در حالی که لب و دهنم رو براش کج می کردم با عقب گردی غرولند کنان از اون جا دور شدم. آخه مگه می شد یه آدم این قدر ریلکس و لج درار باشه؟! نفسی از روی خشم فوت کردم و با رسیدن جلوی ساختمون می خواستم بالا برم که رخساره از پشت سر صدام کرد. به سمتش برگشتم که با ذوق خاصی گفت: «پس بالاخره از اتاقت بیرون اومدی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه یادم افتاده بود که چه قدر توی اون مدت بهش پرخاش کرده بودم و یه جورایی ازش خجالت می کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرخساره جدا از این که دختر عمه ی من بود، صمیمی ترین دوستِ من هم به حساب می اومد که همیشه و همه جا کنارم بود و هیچ وقت توی هیچ شرایطی تنهام نذاشته بود. متوجه ی شرمندگی ام شده بود و با توی بغل جفت کردن دست هاش چشمی چرخوند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی خواد قیافه اتو مثل آدمای شرمنده و خجالت زده بکنی چون خوب می دونی که من به این رفتار های تو عادت دارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتأثر و خجول نگاهم رو به زمین دوختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-و تو هم می دونی که حال من اصلاً خوب نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک تر اومد و دست هاش رو دورم حلقه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می دونم نیازی به توضیح نیست قربونت بشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه قدر شناسانه ای بهش کردم و لبخندی محو به روش زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-معذرت می خوام، می دونم که توی این مدت رفتارم حسابی با همه بد بوده و فقط می تونم بگم که خیلی از این بابت شرمندم چون این فقط من نبودم که غصه دار آقاجون بودم، خب همه هم مثل من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کشیدن آهی ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قطعاً غم شما ها از غم من کمتر نبوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون حرف صورتم رو بوسید و دستی نوازشگر روی بازوم کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بی خیال، دیگه خودتو اذیت نکن چون همه هم می دونیم که تو چه قدر آقاجونو دوست داشتی پس رفتارت طبیعی بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون که درک میکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی به روم زد و بعد از نگاهی به اطراف گفت:«راستی از اون ور باغ می اومدی کجا رفته بودی؟ نکنه رفته بودی خونه درختی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سوالی که رخساره کرد یه لحظه یاد اون پسر غریبه ای که ته باغ دیده بودم، افتادم. چند دقیقه ای رو توی فکر فرو رفتم که با صدای رخساره به خودم اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسش گرانه نگاه ام کرد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیه چرا یهو رفتی تو فکر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوم... می شه چند لحظه با من بیای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرویی بالا انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه توضیحی بدم توی یه حرکت سریع، دستش رو کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیا بهت می گم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون حرکت با لحن اعتراض آمیزی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اِ کجا می بری من رو؟ اصلاً چی شده؟ اوف سوگند خب بگو دیگه، چرا با این عجله، من رو دنبال خودت می کشونی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که دنبال خودم می کشوندمش گفتم:«چه قدر غر می زنی، خب الان می فهمی دیگه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک خونه درختی بودیم اما از اون پسر اصلاً خبری نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب دور و ورم رو نگاه می کردم که دستش رو از دستم بیرون کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اِ چی شده خب؟ این جا دنبال چی می گردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز نگاهی به اطراف انداختم اما مثل این که رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج شونه ای بالا انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی دونم تا چند دقیقه پیش که این جا بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند داری حوصله امو سر می بری اصلاً کی رو می گی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب چیزه... همون پسره که یه کم پیش این جا بود دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هاش رو به کمر زد و تای ابروش رو بالا داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من که اصلاً متوجه ی حرف های تو نمی شم! می شه درست و حسابی تعریف کنی ببینم چی می گی؟ کدوم پسره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی تنه ی درختی که نزدیک خونه درختی بود نشستم و در حالی که همچنان با چشم هام اطراف رو می پاییدم گفتم:«خب اومده بودم یه کم راه برم و یه هوایی بخورم که این جا دیدمش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با حرص دندون هام رو روی هم فشردم و ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه پسر پر رو و اعصاب خرد کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتفکرانه نگاه ام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا کی بود ببینم شناختیش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چشمی براش نازک کردم و شونه بالا پروندن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا حالت خوشه؟ خب اگه می شناختم که به تو نمی گفتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره راست می گی خب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدری فکر کردم و با ریز کردن چشم هام گفتم:«البته یه لحظه احساس کردم که شاید قبلاً جایی دیده باشمش، اما دقیقا یادم نمی آد کجا؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب چه شکلی بود؟ این رو که دیگه می تونی بگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوم... راستش رو بخوای خیلی دقت نکردم یعنی این قدر رفتارش و همین طور هم حرف هاش، اذیتم کرد که اصلا به چهره ش دقیق نشدم ولی خیلی پسر مرتب و موجه ای بود منظورم نوع لباس پوشیدن و ظاهرشه اما دقیقِ دقیق از چهره ش چیزی تو خاطرم نمونده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از دست تو! گفتم حالا چی شده؟!خب شاید از مهمونا بوده چون هنوز هم رفت و آمد هایی توی باغ هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوهوم فکر کنم همین طور باشه، آخه وقتی دیدم باغ آرومه گفتم لابد همه رفتند و دیگه کسی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه بابا هنوز هم کسایی هستند که برای گفتن تسلیت میان، تازه امروز یه کم باغ خلوت تر شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هام رو توی بغلم گرفتم و عصبی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ولی خیلی پسر بی ادب و گستاخی بود انگار نه انگار که یه دختر جلوش ایستاده بود بچه پرو!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون حرفم با لحن مسخره آمیزی گفت:«خب همه که مثل ما از روحیه ی حساس و ظریف شما شناخت ندارند سوگند خانوم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد از نگاهی با لبخند ریزی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا می دونه تو هم چه رفتاری باهاش کردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه چپ چپ نگاهش کردم که حاضر جواب گفت:«مگه دروغ می گم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلخور لب هام رو توی هم جمع کردم و سر پایین گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخه تو که نبودی ببینی چه رفتاری کرد!؟ البته فکر کنم من هم بیش ازحد حساس شدم، بی خیال اصلاً ولش کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی زد و با خنده و شوخی گفت:«شاید چون توی این مدت، آدم به چشم ندیدی این جوری رم کردی!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو بهش اخمی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا هی یاد آوری کن، با توهم که اصلاً نمی شه حرف زد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارم نشست و صورتم رو بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ناراحت نشو شوخی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف زدن بارخساره مثل همیشه حالم رو بهتر کرده بود و حال و هوام نسبت زه قبل کنی عوض شده بود. از روی تنه ی درخت بلند شد و با تکوندن لباسش گفت:«پاشو که دیگه بریم پیشه بقیه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بقیه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه مثل این که حالت اصلاض خوش نیست! بابا جمعِ همیشگی مون دیگه، بچه ها رو می گم، مرتضی، حسین، زهره، مینا... والا توی این چند روز همه خیلی اذیت شدن، دیگه گفتیم مثل قبلنا دور هم جمع بشیم و یه کم حال و هوامون عوض بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو لبخندی از سر ذوق زد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی خوبه که بازم دور آتیش جمع بشیم و مثل قبلنا کلی حرف بزنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:«تو برو من حوصله ندارم می رم اتاقم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اِ یعنی چی میرم اتاقم؟! ببینم یعنی کافی نبوده این همه خودتو توی اتاقت زندونی کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساکت بودم و چیزی نمی گفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببین سوگند با این کارا چیزی درست نمی شه، همه ی ما آقاجونو خیلی دوست داشتیم اما... اما کاریش هم نمی شه کرد چون واقعاً نمی تونیم چیزی رو عوض کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن اسم آقاجون اشک توی چشم هام جمع شد و بغض راه گلوم رو بست. با دیدن اون حال من سرش رو جلو آورد و با لحن آروم تری گفت:«بیا دیگه باور کن حالت بهتر می شه، آخه چرا این کار رو با خودت می کنی؟ چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو پایین گرفتم و لبم رو آروم گزیدم، در حالی که سعی می کردم مانع ریزش اشک هام بشم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«دست خودم نیست، همه چیز و همه جا فقط اونو به خاطرم میارن، نمی تونم فکرمو ازش دور کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند، عزیز دلم می دونم چه حسی داری اما من فقط می خوام یه کم از این حال و هوا بیرون بیای، بابا از بس توی این چند روز گریه کردی کور شدی! تو فکر کردی آقاجون راضی که تو این جوری خودت رو اذیت کنی؟ به خدا نیست، پاشو فدات بشم پاشو بریم پیش بچه ها همش سراغت رو می گیرن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اصرار و حرف های رخساره بلاخره و به ناچار از جام بلند شدم و با این که خیلی تمایل نداشتم با هم دیگه پیش بچه ها رفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا تقریباً تاریک شده بود و بچه ها دور آتیش جمع شده بودند. گاهی اوقات آخر هفته ها رو دور هم توی باغ جمع می شدیم و با بذله گویی ها و شوخی های بچه ها حسابی هم کنار هم بهمون خوش می گذشت. رخساره یه ریز کنار گوشم حرف میزد، بی توجه دست هام رو روی سینه چفت کرده بودم و سنگ ریزه های زیر پام رو به سمتی حرکت می دادم. با فشار دست رخساره به بازوم سر بالا گرفتم. قبل از چرخیدن نگاهم سمتش، نگاه ناباور و شوکه ام روی حلقه ی دور آتیش ثابت موند. دستش رو کنار زدم و از حرکت ایستادم. پر بهت به چهره ی آشنایی که میون شعله های آتیش نقش بسته بود نگاه می کردم؛ باورم نمی شد همون پسر غریبه ای بود که ته باغ دیده بودم، درست هم کنار سامان نشسته بود! اما اینجا چی کار میکرد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سلقمه و صدای آروم رخساره از فکرو بیرون کشیده شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیه چرا ایستادی؟ خب بیا دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج نگاهش کردم با حرکت سر به حلقه ی دور آتیش اشاره دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رخساره اون... اون پسره که کنار سامان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قبل از این که حرفم تموم بشه جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیربد رو می گی؟ پسر عمه گل رخ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرتعجب مردمک چشم هام گشاد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مطمئنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا آره خب چه طور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رخساره این... آخه این همون پسره ست که ته باغ دیدم! ی... یعنی پسر عمه گل رخه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرفم جا خورده بود و با چشم های درشت و مشکی رنگش که حسابی توی تاریکی برق میزدند نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«جدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوهوم، خودشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتش رو زیر دندون با حالت متفکرانه اش فشرد و تابی میون ابروهای پهنش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته باید حدس می زدم، چراکه این غرور و چیزایی که گفتی فقط می شه به هیربد نسبتش داد. ببینم حالا یعنی اصلاً نشناختیش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتم که حس می کردم یه جایی دیده باشمش ولی خب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قدری فکر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوم... نه فکر شم نمی کردم که پسر عمه گل رخ باشه، اصلاً از کجا باید می شناختمش؟! می دونی که خیلی ساله که ندیدمش. یعنی فقط ازش شنیدم، اونم از سامان و زمانی که یه پسر نوجوون بود. بعدشم خیلی عوض شده! اصلاً باورم نمی شه قشنگ صد و هشتاد درجه تغییر کرده! مگه می شه توی چند سال این همه تغییر کرده باشه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ی ریزی کرد و گفت:«حالا که می بینی شده. بعدشم هفت ساله میگذره بالاخره اون پسر نوجون باید یه تغییراتی کرده باشه خواهر من! اونم پسرا که رشدشون یهویی!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با گفتن اون حرف باز خندید. دستم رو شرمزده جلوی دهنم بردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای رخساره نمی دونی چه رفتار بدی باهاش داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت:«به نظر من که حقشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اِ رخساره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب آخه تو هم گفتی که اون رفتار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنذاشتم ادامه بده و و با پریدن تو حرفش گفتم:«آره، اما درست نبود بعد از این همه مدت، اونم واسه ی اولین برخورد این قدر بد توی ذهنش نقش ببندم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا که چی؟ زشته این جا ایستادیم و هی به این و اون اشاره می کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می بینی که کسی حواسش نیست ببین رخساره من اصلاً نمیآکام تو برو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
-کوفت حالا انگار چی شده یعنی این قدر واست مهمه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله که مهمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو گوشه ی لبم رو گزیدم و با پلک زدن متأثری ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای حتماً تا الان واسه سامان هم تعریف کرده. می گم چیز بدی بهش نگفته باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا خل شدی؟ چی مثلاً؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو برگردوندم و چینی به دماغم دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوف حالا کلی باعث خجالت سامان می شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسابی از دستم کلافه شده بود و با کشیدن نفسی بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اصلاً به درک منو بگو که این همه منتظر تو شدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با رخساره بود و ایستادنمون اونجا کمی زشت بود و برای تسلط بیشتر روی خودم چندتا نفس عمیق و بلند کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی خب توهم باشه با این که خیلی خجالت می کشم اما... اما بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با گفتن اون حرف یه کم خودم رو مرتب کردم و با قدم هایی مردد به طرف بچه ها رفتیم. تازه متوجه حضورمون شده بودند و خیلی سریع سلام کردیم. همه ی نگاه ها از جمله نگاه متعجب پسر عمه گل رخ یا بهتر بگم هیربد، سمت ما کشیده شد. با یادآوری رفتاری که باهاش کرده بودم شرم زده لب گزیدم و نگاه گرفتم. بچه ها شروع به پرسیدن حالم کردند و هر کدوم یه چیزی گفتند. زهره دختر عمو جلال، مهربون لبخندی زد و گفت:«چه عجب بالاخره تو رو هم دیدیم سوگند جون، پس رخساره موفق شد و تونست تو رو از اتاقت بیرون بکشه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون حرف زهره، مریم دختر عمو محسن هم در ادامه گفت:«خوب کردی عزیزم بیا بشین.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها برای نشستن تعارف می کردند و تنها کسی که چیزی نمی گفت و ساکت بود، هیربد بود که بعد از جواب دادن سلامم، هنوز هم متعجب و کمی جاخورده نگاهم می کرد. رخساره کنار مریم نشست و سامان هم کنار خودش برای من جا باز کرد و خواست که بشینم. نگاهم خیره به آتیش بود اما زیر چشمی حواسم رو به هیربد داده بودم و زیر نظرش داشتم. هر بار با یادآوری رفتارِ کنار خونه درختی، سرزنشگر به خودم بد و بیراه می گفتم و برای اینکه از سرزنشم کم کنم مدام رفتارم رو برای خودم توجیح می کردم و به خودم حق میدادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیربد رو زمانی که شونزده، هفده سال بیشتر نداشت دیده بودم و بعد از اون هم به خاطر قهر چندین ساله ی بابا و عمه که به خاطر اومدن آقاجون و مادرجون به باغ، با هم بحث هایی داشتند، دیگه نتونسته بودم ببینمش البته تو اون دوران و زمانی که بابا و عمه گل رخ با هم دیگه قهر بودند، خیلی ها تلاش کردند که میونه ی شکراب شده شون رو درست کنند اما کینه و لج بازی عمه و بابا همچین اجازه ای رو نداد و بابا هم از حرف هایی که عمه درموردش زده بود حسابی ناراحت بود و زمینه ی آشتی به کل برچیده شده بود. اون طوری هم که بابا خودش می گفت بخشیدن عمه با وجود حرف هایی که به ناحق بهش روا داشته، واقعاً کار سختی براش بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند که بالاخره باهم آشتی کردند اما درست زمانی این اتفاق افتاد که آقاجون توی بیمارستان بستری شده بود و بابا و عمه به خواست آقاجون و ناچاراً به خاطر وضعیتی که داشت، هرطور که بود آشتی کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجدای این ها همه، سامان و هیربد برخلاف بابا و عمه و بدون توجه به بقیه، دوستیِ خودشون رو ادامه دادند و همیشه هم دیگه رو می دیدند. سامان به خاطر درس و دانشگاه، آپارتمان کوچیکی رو واسه ی خودش گرفته بود و بیشتر وقت ها رو تهران بود. در هفته هم یکی دو روز رو به باغ می اومد و به همین دلیل بیشتر وقت ها با هیربد بود و خیلی اون رو هم نمی دیدمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی دکترا گفته بودند هوای تهران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای ریه های آقاجون سَمّه، با مشورت بقیه قرار شد به خونه باغ بیاند و این که یکی از بچه هاشون، همراه اون ها توی باغ زندگی کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه بابا قبول کرد و ما هم همراه آقاجون و مادرجون به باغ اومدیم. تقریباً دعواهای عمه و بابا هم این جوری شروع شد؛ عمه بر این باور بود که بابا قصد تصاحب اموال آقاجون رو داره و از علاقه ی بی اندازه ی آقاجون به خودش یه جورایی داره سؤاستفاده میکنه. هر چند که بابا ذره ای به اموال آقاجون چشم نداشت اما اصرار بی اندازه ی بابا برای موندنش کنار آقاجون و توی باغ باعث ریشه دووندن اون سوءزن ها شده بود. مادرجون هم معتقد بود که عمه گلرخ فقط به خاطر جوونی و خامی بی اندازه باعث اون همه کدورت شده و بیشتر هم به خاطر حسادت هایی که از بچگی به رابطه ی بابا و آقاجون داشته اون موضع گیری های افراطی رو پیش گرفته. گویا چندباری هم خیلی بد باهم بحث شون شده بود و به همین دلیل بود که عمه خیلی به باغ نمی اومد و موقع های که ما نبودیم یه سر کوچیک میزد و درغیر اون صورت ماشین می فرستاد و آقاجون و مادرجون رو چند روزی پیش خودش می برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی هیربد هم خیلی به باغ نمی اومد، یعنی یه جورایی اصلاً. حتی گاهی اوقات که آخر هفته ها با بچه ها دور هم جمع می شدیم هم توی جمع ما حاضر نمی شد. سامان هم که اکثراً با اون وقت میگذروند و می شه گفت اون هم خیلی توی دورهمی های چند وقت یک بار ما شرکت نمی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرخساره با فاصله ی کمی کنارم نشسته بود. بعد از نگاهی به بچه ها که همگی مشغول حرف زدن بودند سرم رو نزدیکش بردم، آروم و از لا به لای دندون های کلید شدم توی گوشش گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خب چرا نگفتی اون هم هست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی کنده ی لوله ای درخت کمی جا به جا شد و نزدیک تر نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخه گفته بود کار داره و قرار بود بره بوتیک!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا چی کار کنم؟ اصلاً نمی تونم به کسی نگاه کنم، همش فکر می کنم واسه بقیه هم تعریف کرده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا باز گفت دختره ی دیوونه، چی می خواد بگه مثلاً؟! مگه قتل کردی دختر؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب می گم شاید گفته باشه... مثلاً گفته باشه یه همچین دختری... اِ چه می دونم تو هم اه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کلاً رد دادی تو! آخه این چه فکرایی که می کنی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی دونم رخساره، من اصلاً نمی تونم این جا بمونم می خوام برگردم بالا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم غره ای بهم رفت که با چهره ی مچاله شده از خواهش، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«واقعاً سختمه چی کار کنم خب!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب بد و بیراهی نثارم کرد و بعد از اون رو به بچه ها با لبخندی ساختگی و کم رنگ گفت:«هوا خیلی سرد شده می گم بهتر دیگه جمع و جور کنیم بریم داخل تازه می خواستن شامو هم بکشن».
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون حرف رخساره، حسین هم در حالی که دست هاش رو روی زانو زده بود و از جاش بلند می شد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آره من هم حسابی گشنم شده، پاشید بچه ها.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین اولین باری بود که حسین رو این قدر آروم و غمگین می دیدم. چشم های پر برق و شیطونش از غم و ناراحتی کدر شده بودند و اون هم حسابی دمغ و بی حوصله نشون میداد. یکی از بچه های شوخ طبع و پر انرژی جمع های ما بود و در هر فرصتی سعی می کرد بقیه رو بخندونه و شوخی کنه اما مثل این که مرگ آقاجون انرژی اون رو هم گرفته بود و خیلی مثل قبل بگو و بخند نمی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بلند شدن حسین بقیه هم از جاشون بلند شدند البته به جز سامان و هیربد. سامان در حالی که به صفحه ی گوشی اش نگاه می کرد رو به هیربد که منتظرش بود گفت:«تو برو من باید یه تلفن بزنم، بر می گردم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از روی کنده بلند شد و سمت ورودی باغ رفت. هاج و واج نشسته بودم که رخساره بهم اشاره داد و من هم از جام بلند شدم و همین که می خواستیم دنبال بچه ها سمت ساختمون آقاجون بریم هیربد رخساره رو صدا زد و از حرکت ایستادیم. همزمان با هم سر به عقب چرخوندیم. رخساره پرسشگرانه نگاهش می کرد. برای اینکه مزاحم حرفشون نباشم و بیشتر از اون باهاش چشم توش چشم نشم رو به رخساره با لبخندی مضطرب گفتم:«خ... خب پس من می رم، توهم کارت تموم شد زودی بیا... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز حرفم تموم نشده بود که هیربد مابین حرفم اومد و درحالیکه نگاهش به من بود دست به کمر گفت:«رخساره من با دوستت کار دارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در ادامه یه چشمش رو روی هم گذاشت و طوری که مثلاً سعی داشت اسمم رو به خاطر بیاره گفت:«اوم... آها سوگند. با اون کار دارم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسابی از حرفش جا خورده بودم و اصلاً دلم نمی خواست باهاش تنها بمونم؛ چون هنوز هم نمی دونستم چه توضیحی باید بابت رفتار عصرم توی باغ بهش بدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرخساره نگاهی به من کرد و با شیطنت خاص و چشم های پر خنده اش گفت:«اما بهتر تو بمونی، من میرم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با پوز خندی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کارت تموم شد زودی بیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بدجنسی تمام دقیقاً عین جملات خودم رو، به خودم تحویلم داد و رفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون جوری ساکت ایستاده بودم و مضطرب گوشه ی لبم رو می جوییدم که نگاهی کرد و با انداختن چینی گوشه ی چشم هاش گفت:«می تونیم راه بریم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهنم رو قورت دادم و مثل دخترای خنگ گفتم:«م... من... آخه الان شام رو می کشند... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیه نکنه خیلی گشنت شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرفش حسابی خجالت کشیده بودم و توی دلم به خودم ناسزا می گفتم. آخه اون چی بود که گفتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکون دادم و با لبخندی ظاهری، ناخواسته باهاش همراه شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی باغ که حسابی هم تاریک شده بود و جز نور ماه روشنایی نبود راه می رفتیم. چراغک های استوانه ای شکل هر گوشه از باغ خاموش بودند که گویا توی چند روز گذشته به خاطر بارون اتصالی پیدا کرده بودند و این باعث شده بود که تاریکی باغ پر رنگ تر از قبل بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر بودم که بالاخره گفت:«حتما خیلی از دست من ناراحتی که به زور خواسته ام رو قبول کردی هان؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی به خودم مسلط شدم و لبخندی ساختگی روی لب هام نشوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه اصلاً، بعدشم چرا باید ناراحت باشم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در ادامه با شرمی نامحسوس ابرویی بالا انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ولی من فکر می کردم شما از دست من ناراحت باشین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم نگاهی انداخت و لبی روی هم فشرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی خواستم اذیتت کنم، ولی اون لحظه معلوم بود که خیلی از دستم عصبانی شدی نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب تا حدودی بله اما فکر کنم من یه کم تند برخورد کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جواب فقط پوز خندی زد. یه کم از رفتار های نسبتاً عجیبش، تعجب کرده بودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه جورایی غیر قابل پیش بینی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که لحنش صمیمی تر شده بود بهم نگاهی کرد و گفت:«باورت می شه وقتی دیدمت اصلاً نشناختمت! اما وقتی گذاشتی رفتی تازه یه حدس هایی زدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسشگرانه نگاهش می کردم که چینی به پیشونی اش انداخت و با عمیق ترکردن خطوطش، به چشم هام اشاره داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تنها چیزی که ازت توی خاطرم مونده بود این عسلای خوش رنگ بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار که ازم تعریف کرده بود و با اون حرفش لبخند کوچیکی گوشه ی لبم نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز هم کمی دستپاچه و معذب بودم و خیلی نمی تونستم مثل اون راحت برخورد کنم. همون طوری که آروم قدم برمیداشت دست هاش رو توی جیب شلوار جین مشکی رنگش فرو کرد و گفت:«البته اینو هم بگم که راجع بت یه چیزایی هم شنیده بودم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنجکاو کمی سمتش چرخیدم و با لبخندی کم رنگ پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از کی و مثلاً چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چرخش لب و دهنش و سرش رو تکون داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از سامان شنیده بودم اون هم خیلی کم و فقط در حد چند جمله که مثلاً سوگند الان کلاسه و امتحان داره و یا مثلا اگه فلان کتاب رو براش نگیرم توی باغ رام نمی ده و از این جور حرفا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در ادامه با ژستی خاص و نگاهی سراسر تکبر سرتا پام رو بر انداز کرد و پوزخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-و این جمله ها باعث می شد فکر کنم تو یه دختر بچه ی نه یا ده ساله ای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم لحنش کنایه آمیزه و بعد از مکثی در حالی که سعی می کردم عصبانیتم رو کنترل کنم، لب روی هم فشردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مطمئنید نمی خواید بازم اذیتم کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در ادامه با لحن دل خورانه ای در حالی که دستم رو به کمر زده بودم ایستادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بعدش هم مگه شما بچگی من و خودتونو یادتون نمی یاد؟! تو فقط چهار، پنج سال از من بزرگتری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخواسته بعد از اون همه شما گفتن تو خطابش کرده بودم و لبخندی از اون تغییر لحنم زد. از لحن حرف زدنش و لبخند های مرموزِ راه به راهش حسابی حرصم گرفته بود و سعی می کردم همچنان خودم رو کنترل کنم که مبادا باز از کوره در برم و رفتار غیر معقولی ازم سر بزنه. با تمام غرور لبخند تمسخر آمیزی زد و با کشیدن پنجه توی موهای لختش ابرویی بالا پروند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب مشکل این جاست که من اصلاً یادم نمیاد توی بچگی با همچین دختر بچه ی تُخسی هم بازی بوده باشم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شدت عصانیت لب هام رو جمع کرده بودم و دست هایی که کنارم محکم توی هم مشت شده بودند. چه قدر راحت می تونست عصبیم کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس تندم رو بیرون دادم و با قیافه گرفتنی پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می تونم بپرسم منظورتون از این حرف ها چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقابلم ایستاده بود و هیبت بزرگش سایه ای بلند رو روم انداخته بود. درست در برابرش مثل یه عروسک بودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتسلطش رو روی خودم احساس می کردم و چند قدمی عقب به عقب برداشتم که در عین آرامش لبخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخه فکر می کردم این چند روز همش مشغول بازی با بچه های دیگه باشی، وقتی هم شنیدم که خودتو توی اتاق حبس کردی متوجه شدم که علاوه بر تُخس بودنت خیلی هم دختر بچه ی لجبازی هستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسابی با حرف هاش عصبانی ام کرده بودم. واقعاً که چه قدر آدم گستاخ و اعصاب خورد کنی بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز رفتارش حیرت کرده بودم، آخه چه طوری به خودش اجازه می داد با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن اون جوری حرف بزنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خشم و دلخوری بهش نگاه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من رو باش که می خواستم ازتون معذرت خواهی کنم فکر می کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی فوت کردم و بعد از مکثی درحالی که روی کلمه ی دختر بچه تأکید می کردم با لحن پرحرصم گفتم:«اصلاً ببینم سامان تاحالا بهتون نگفته این دختر بچه چندسال داره؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گفتن اون حرف کمی جلو تر اومد و با متانتی خاص پلک خماری زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نگفته، البته اگر هم می گفت فرقی نمی کرد چون باز هم رفتارت مثل یه دختربچه ی نه ده سال ست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسابی داغ کرده بودم. مغضوب و عصبی نگاهش کردم و با تأسف سر به طرفین تکون دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعاً براتون متأسف...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاصله رو با برداشتن قدمی کم کرد و تو حرفم پرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خسته نشدی این قدر از "شما" و این کلمات مؤدبانه استفاده کردی؟! حالا هرکی ندونه فکر می کنه واقعاً خیلی دختر آروم و مؤدبی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار من تو حرفش جَستم و با لحن متذکرانه و عصبی ام انگشتی جلوی صورتش تکون دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مراقب حرف زدنت باش تو حق نداری به من توهین کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریباً گریه ام گرفته بود چرا که هیچ وقت تا اون اندازه کم نیورده بودم و کسی نتونسته بود اون همه تحقیرم کنه. از بی دست و پایی خودم در مقابلش حسابی عصبی بودم. مثل بچه ها با بغض و دلخوری نگاهش کردم و درحالیکه به عقب، قدم بر می داشتم ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ح... حالا می فهمم چرا تو این مدت هرچی سامان از تون می گفت اصلاً مشتاق دیدار نبودم. چون حس کرده بودم این قدر آدم مغرور و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قبل از تموم شدن حرفم مچ پام توی اون تاریکی میونِ علف های بلند و پیچکی باغ گیر کرد، سعی داشتم تعادلم رو حفظ کنم که توی یک لحظه سمتم خم شد و دستم رو قبل از سقوطم روی زمین گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم روی دستش که محکم انگشت هام رو گرفته بود ثابت شده بود. دستم حرارت عجیبی گرفته بود و گونه هام یکباره سرخ شده بودند، سر بالا گرفتم و نگاهش کردم؛ حسابی هول کرده بودم و بالافاصله دستم رو از دستش بیرون کشیدم که با نگاه مرموزش لبخندی نامحسوس زد و گفت:«چیه چرا این قدر دستپاچه شدی فقط خواستم کمکت کنم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ل... لازم نکرده، نمی خواد به من کمک کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این که میگم دختر بچه ی لجبازی هستی منظورم دقیقاً همین رفتاراته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که با نفرتی لحظه ای بهش نگاه می کردم از کنارش رد شدم و با شتاب به انتهای باغ دویدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رسیدن به خونه درختی، کنار پله ها چوبی اش تکیه زدم و نفس پر خشمم رو صدا دار فوت کردم. پلک روی هم گذاشتم و سعی کردم خشم رو از خودم دور کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون جا کنار اون خونه درختیِ محاصره شده بین درخت های بلند قامت سونوبر، بیشترین امنیت رو داشتم و تنها جایی بود که خیلی آرومم می کرد. نفس کوتاهی کشیدم و روی تنه ی درختی نشستم. نگاهم سمت آسمون پرستاره ی باغ رفت؛ گاهی اوقات با آقاجون به تماشای این تابلوی دیدنی و پر زرق و برق، توی آلاچیغ ،درست وسط باغ، می نشستیم و مادرجون هم برامون چای دارچین می اورد. با پلک زدنی قطره های اشک بی محابا روی صورتم سرازیر شدند. یه خلأ بزرگ رو توی قلبم احساس می کردم و می دونستم دلیل گریه هام فقط به خاطر گستاخیه اون آدم نیست چراکه احساس دلتنگیِ شدیدی توی وجودم رخنه کرده بود و فقط منتظر بهونه ای بودم برای باریدن دوباره. تصویر آقاجون جلوی چشم هام نمایان شده بود و اشکی که کاسه های چشم هام رو باز پر کرد. صورتم رو توی دست هام گرفتم و آروم آروم اشک ریختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپلک هام رو بسته بودم و غرق در سکوتی بودم که گه گاه با صدای جیرجیرک ها درهم می شکسته می شد. با صدای خش خش برگ ها زیر قدم هایی آروم دست هام رو کنار زدم و بلافاصله سر بالاگرفتم. باورم نمی شد باز هم اون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه دلخورم رو ازش گرفتم و ته مونده ی اشک رو پاک کردم که بعد از لحظه ای ایستادن و نگاه کردن، اومد و درست کنارم روی تنه ی درخت نشست. با نشستنش روی تنه ی درخت کمی ازش فاصله گرفتم که با صدای آرامش بخشش اسمم رو با آهنگی خوش ریتم صدا کرد. چه قدر که شنیدن اسم از دهنش برام خوشایند بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون این که نگاهش کنم با لحنی که از اعتراض و دلگیری رنگ گرفته بود گفتم:«چرا اومدی؟ توهین دیگه ای هم هست؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساکت بود و چیزی نمی گفت. بالاخره آروم نگاهم رو برای سنجش وضعیت سمتش چرخوندم. زیر نور ماه قرار گرفته بود؛ آروم بود و با چشم های قهوه رنگ و بیش از اندازه خمارش خیره نگاهم می کرد. بعد از دو، سه بار برخورد برای اولین به چهره اش دقیق شدم. برام عجیب بود اما چشم هاش با اون حالت خمارشون بدجوری من رو میخ کوب خودشون کرده بودند؛ جاذبه ای که حسابی من رو سمت خودشون کشونده بودند و کمی بی پروام کرده بودند. حتی موقعی هم که باهاش حرف می زدم این قدر دقیق چهره اش رو ندیده بودم؛ چشم هایی کشیده و خمار با رنگ قهوه ای روشن، مو های خرمایی وته ریشی که حسابی صورتش رو مردونه و جذاب تر کرده بود. از خودم در تعجب بودم اما من چم شده بود چرا این قدر در برابرش بی دست و پا شده بودم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی نمی تونستم حرف بزنم، فضای خیلی سنگینی برام بود و با بیرون دادن نفس تند و بلندی بالاخره نگاهم رو ازش گرفتم. باز در مقابلش جبهه گرفته بودم و با تنیدن ابروهام توی هم گفتم:«چرا اومدی این جا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا دار نفسی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-معذرت می خوام، می خوام عذر خواهیمو باورکنی چون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمسخر حرفش رو قطع کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره مثل دفعه ی قبل! لابد باز هم نمی خواستی اذیتم کنی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باور کن از ته دلم بود، چون وقتی دیدم اون جوری ناراحت شدی و این که باعث شدم اشک بریزی از خودم بدم اومد نمی خواستم همچین کاری بکنم. فکر نمی کردم این قدر زود رنج و حساس باشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاهی مغضوب سمتش چرخیدم و با لحنی محکم گفتم:«کی گفته من به خاطر حرف های تو گریه کردم؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی کم رنگ لب روی هم فشرد. در حالی که سرم رو پایین گرفته بودم با بازی با انگشت هام ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من... من فقط دلتنگ بودم... دل... دلتنگ آقاجون همین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعجیب بود اما دیگه از گارد گرفتن مقابلش خبری نبود. با همون نگاه های آرامش بخش و دو جمله ای که گفته بود، مثل موم نرم شده بودم. کمی سرش رو نزدیک تر اورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی دونم ولی حس کردم با حرف هام آزرده ات کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که با انگشتر توی دستم بازی می کردم جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نبودش خیلی برام سخته، ب... برام سخته، چون پذیرفتن این که آدمی رو که تا چند وقت پیش کنارت بود و باهاش نفس می کشیدی... الان دیگه نیست خیلی حس بدیه. خیلی سخته کسی رو که همیشه کنارت بود و هر روز به دیدنش عادت کرده بودی دیگه نتونی ببینی. سخت تر از اون هم خاطراتین که مدام جلوی چشمات رژه می رند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض گلوم رو باز چنگ زد و برای این که باز گریه ام نگیره با بلعیدن آب دهنم ساکت شدم. با لحنی مهربون که یه کم هم برام تعجب آور بود نگاهی کرد و گفت:«با این حال من هم سوهان روحت شدم مگه نه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دونم چرا اما دیگه مثل قبل از دستش عصبانی نبودم. شاید هم به خاطر این بود که حسابی تحت تأثیر لحنش بودم. لبخند کم رنگی زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تقصیر خودمم هست این روزا خیلی حساس شدم؛ با کوچیک ترین چیزی بهم می ریزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باز هم معذرت می خوام. واقعاً نمی دونم چی بگم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در حالی که از جاش بلند می شد گفت:«امیدوارم عذر خواهیم رو قبول کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بدون هیچ حرف دیگه ای راهش رو کشید و رفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه قدر رفتارش عجیب بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حال به نظر می اومد که از رفتارش پشیمون شده اما خب چرا اون جوری رفتارکرد که حالا بخواد این طوری معذرت خواهی کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه ای رو توی فکر بودم و ذهنم مشغول کلنجار رفتن با شخصیت عجیب و غریبی که کمی هم مرموز بود اما اون همه درگیری ذهنم بی نتیجه بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز تاریکی باغ می ترسیدم و بعد از تکوندن لباسم و جدا کردن برگ های خشکِ چسبیده به پیرهنم راه ساختمون آقاجون رو پیش گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها توی هال نسبتاً بزرگ، از این ور به اون ور می دویدند و حسابی هم شلوغ کرده بودند. مادرجون و بقیه هم توی اتاق نشیمن دورهم جمع شده بودند. سمت آشپزخونه رفتم؛ مامان و زن عمو ها همگی در تدارک شام بودند. با سلامی که دادم نگاه ها سمت من چرخید. همگی یه جورایی از دیدنم تعجب کرده بودند و بعد از چند دقیقه شروع به پرسیدن حالم کردند. مامان با لبخندی روی لب، سمتم اومد. دست رو توی دستش گرفت و با کنار زدن موهام از توی صورت پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبی مامان جان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون بهترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وقتی رخساره گفت رفتی توی باغ یه کم قدم بزنی خیلی خوشحال شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببخشید می دونم که خیلی نگرانتون کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسه ای روی دستم زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همین که تو خوب باشی کافیه عزیزدلم. خیلی خب برو پیش دخترا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کمک نمی خواید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اون سؤالم زن عمو رعنا، در حالی که چادری گلدار به کمر بسته بود وسبزی هارو توی سینک می شست سر به عقب چرخوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی سوگند جون تو برو عزیزم دیگه کاری نیست. یه کم دیگه شام رو می کشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی رو به زن عمو از آشپز خونه خارج شدم که عمه گلرخ جلوی روم و میون چارچوب در ظاهر شد. با لحن آرومم سلام کردم که یک باره بغلم کرد و با بوسه ای روی گونم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«عمه قربونت بره چه طوری تو؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبم عمه جون ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طول دوره ی درمان آقاجون و بستری شدنش توی بیمارستان چندین بار با عمه گفت و گوهای کوتاهی داشتیم و کمی باهم حرف زده بودیم. توی اولین دیدار هم رفتارش خیلی گرم و صمیمی بود و کلی هم ازم دلخور بود که چرا حالا که اون نمی تونسته به باغ بیاد، من برای دیدنش نرفتم. دستم رو به آرومی فشرد و لبخندی محو زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوب کردی رفتی باغ فکر کنم بهتری نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره بهترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در ادامه سر تا پام رو نگاهی کرد و سینه اش با کشیدن نفسی پر حسرت کمی پرش پیداکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه قدر همه چیز زود می گذره، آخ که چه خاطراتی توی این باغ و خونه داشتم. شما ها خیلی کوچولو بودید. کلی باهم توی باغ بازی می کردید. تو، سامان، هیربد، مرتضی... همه. آقاجون هم همیشه باهاتون هم بازی می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتأثر لب روی هم فشردم که با کشیدن آهی از سر دل در حالی که سعی می کرد گریه اش رو کنترل کنه دندون هاش رو بهم فشرد و با صدای لرزونش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چ... چه روز های خوبی بودند. کاش... کاش می تونستم این همه سالو جبران کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم رو برای همدردی روی بازوش کشیدم و لبخندی ملایم زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دیگه بهش فکر نکنید چون این جوری فقط خودتونو اذیت می کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه قدر شناسانه ای بهم کرد و با لحن پر تحسینش گفت:«تو چه قدر بزرگ و عاقل شدی عزیز دلم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی دلم پوزخندی به اون حرفش زدم؛ چراکه از نظر اون پسر پر مدعاش من هنوز هم یه دختر بچه ی چند ساله بودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی در جواب زدم که با شرمندگی نامحسوسی نگاهش رو گرفت و و لب زیر دندون کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من توی این سال ها خیلی در حق بابات بی انصافی کردم و اینو خیلی دیر فهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir