رمان عشق نافرجام به قلم ه.عربی
داستان درباره دختری به اسم سایه است که پدرش در کودکی انو مادرش رو ترک میکنه مادر سایه برای ادامه زندگی مجبور میشه در خونه شخصی به عنوان مستخدم کار کنه اما دست سرنوشت مادر سایه رو ازش میگیره و او میمونه با تمام اتفاق هایی که در درازای زندگی برایش پیش می اید…
داشتانی عاشقانه است یکم هم لجبازی داره
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲ دقیقه
- وظیفه ام بود عزیزم راستش من مهوش رو یک بار بیشتر ندیدم ولی اونم به نظر دختر خوبی میاد
- باشه راستی کتی من غذا ها رو که دیدم گرسنه شدم کی ناهار می خوریم
- ای سایه دوباره شکمو شدی که باید کیان و مهوش بیان بعد نیم ساعت بشینن تازه اون موقع وقت ناهار میشه
- باشه
- من برم تو هم اماده شو
- چشم
بعد از رفتن کتی سراغ کمدم رفتم یه تونیک کلاه دار زرد پوشیدم که یه کمر بند سفید روش میخورد با شلوار کتان سفید و صندل های سفیدم موهام رو ماهرانه خیلی زیبا زیر کلاه مرتب کردم به صورتم نگاه کردم نیازی به ارایش نداشت الهی قربونت برم مامان که خوشگلی رو به من ارث دادی من چقدر شبیه توام از اتاق خارج شدم
داشتم از پله ها پایین می رفتم که صدای زنگ در اومد یه اخ جون گفتم که تا نیم ساعت بعد ناهار میخوریم و به طرف در دویدم اولین نفر اقا امینی بود بعد کامران بعد هم محبوبه جون و کتی من هم اخر سر در باز شد و پسری و پشت سرش دختری وارد شد بعد از رو بوسی و دست با بقیه تا به من رسید محبوبه جون اشاره کرد و گفت سایه جون هستند کیان هم دست راستشو رو بالا اورد من هم دستم را بلند کردم تا دست بدم که جا خوردم به جای اینکه دستش رو به دستم نزدیک کنه دستش رو جمع کرد و با انگشت اشاره به من اشاره کرد و گفت سایه خونم و با نگاهی که انگار تائید می خواست که که کامران گفت بله و اون هم فقط گفت خوشبخته و به طرف سالن رفت بعد مهوش جلو اومد دختر خوبی بود دستم رو به گرمی فشرد و گفت که از دیدنم خوشحاله بعد بع طرف اتاق رفتن تا چمدون هاشون رو در هر کدام بزارند اتاق سمت چپیه من برای مهوش بود و اتاق سمت راستی برای کیان مهوش دختر زیبا و تقریبا هم قد من بود بینی کوچیکی داشت و لب تپلی چشمان مشکی و خوش حالتی داشت و به نظر خیلی مهربون میومد اما کیان تقریبا شش هفت سانت بلند تر از کامران بود هیکلی تو پر و ورزشی داشت بینی کشیده داشت و لب های قلوه ای زیبا البته نه به زیبایی مال من چشماش درست رنگ چشمان من بود ولی حالتش فرق می کرد موهای صاف و پر پشتی داشت و کمی حالت داده بود که نمیدونم اسمش چی بود شاید فشن خسته یا ..به هر حال جذاب بود چند دقیقه از که از اتاقاشون امدن بیرون روی مبل ها نشسته بودیم که زهرا خانوم برامون قهوه اورد که کیان گفت نمیخوره و در مقابل رو به من گفت : سایه خانوم لطفا یه لیوان اب برای من بیارین . پسره بیشعور منظرش چی بود اینکه من کلفتم که کاراشو به من می گفت محبوبه جون هم که انگار منظورش رو فهمید سریع گفت کیان جان سایه عضوی از خانواده ماست و من هم که کم نیوردم و گفتم محبوبه جون اشکالی نداره وقتی یه ادم انقدر ناتوان که نتونه بره و خودش اب بخوره من مشکلی ندارم بهش کمک کنم از این حرفم حرصش گرفت دلم خنک شده بود از وقتی اومده بود اون دومین باری بود که حال منو می گرفت چقدر غرورش مثل من بود لیوان اب رو پر کردم و رفتم بیرون و گذاشتم روی میز جلوش بدون اینکه تشکر کنه اب رو خرد حالا دیگه وقت ناهار بود زهرا خانوم صدامون کرد خیلی گرسنه بودم صبحانه درست حسابی هم که نخورده بودم از صدای زهرا خانوم یه لبخند طویل روی لبم نشست سر میز نشستیم مهوش رو به روی من بود و کیان کنارش کنار من هم کتی نست بود کامران و بعد محبوبه جون این سمت من هم اقا امینی نشسته بود زهدا خانوم به اشپزخونه رفت و ما مشغول شدیم اول از همه کمی سوپ ریختم قاشق اول را خوردم و با صدای کیان میخکوب شدم محبوبه خانوم شما خیلی عادت خوبی دارید که با همه مهربونید من کمتر کسای رو دیدم که کلفت هاشون باهاشون سر یک میز غذا بخورن . محبوبه جون که حرفی نداشت بزنه ما بعضی اوقات زهرا و هانیه خانوم رو به سر میزمون دعوت کرده بودیم اما کیان منظورش از کلفت من بود اعصابم بهم ریخت با خودم گفتم سایه سایه ساکت نمون از زبونت برای نیش زدن بهش استفاده کن دختر چرا بغض کردی پس غرورت کوش اعتماد به نفست ازش استفاده کن و یه جواب بهش بده که تا عمر داره یادش نره . ولی هر کاری کردم نتونستم چیزی بگم نزدیک بود گریه ام بگیره بغض راه گلوم رو بسته بود اب دهانم رو غورت دادم و با عذر خواهی کوچکی از سر میز بلند شدم قبل از اینکه کسی فرصت کنه چیزی بگه رفتم به اتاقم دیگه نحمل نداشتم سرمو رو بالش گذاشتم و زار زدم نمیدونم چم شده بود حرفاش برام خیلی گرون تموم شده بود هنوز یک ساعت نشده بود که اومده بود ولی اشک منو در اورده بود سرمو توی بالش محکم فشار دادم و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم که موفق هم شدم توی دلم گفتم اره انتقام می گیرم سایه دختری نیست که اینجور ادما رو به حال خودشون بزاره اره پس به خودت بیا سایه و فکر نقشه های بکرت باش و همیشه غرورت رو حفظ کن اعتماد به نفست رو از دست نده
صدای در اتاقم اومد کمی به چشام دست کشیدم و موهامو زیر کلاهم مرتب کردم و گفتم بفرمایید انتظار داشتم کتی یا کامران باشن ولی به طور نا باورانه ای با چهره گرفته و معصوم مهوش رو به رو شدم
- اجازه هست بیام تو
- بله عزیزم بفرما ... بشین
- من اومدم از طرف کیان معذرت خواهی کنم
- هه شما خودت رو ناراحت نکن چیزی نشده و فقط یه انسان میزان شعورش رو به نمایش گذاشته
- اینطوری نگو سایه جون منظوری نداشت گاهی یه حرفایی میزنه که خودش متوجه نیست اشتباهه الانم اگه دلت راضی نمیشه برم به خودش بگم کارش زشت بوده و بهش بگم بیاد ازت عذر خواهی کنه
- نه مهوش جون لازم نیست من که گفتم خیالت راحت باشه
- باشه من میرم پس خداحافظ
- خداحافظ
چند دقیقه ای می شد که مهوش رفته بود که سامان بهم زنگ زد
- سلام خانوم خانوما
- سلام اقا سامان خوبین
- مرسی تو چه طوری چه می کنی مشغولی یا بیکار ؟
از این سوالش خندم گرفت و جواب دادم
- امروز که بیکار ولی فردا کلاس دارم
- خب پس پیشنهادم رو قبول می کنی
- چه پیشنهادی ؟
- یه یه عصرونه توی درکه
- عالیه و کی ؟
- ساعت شش سر خیابون ما
- باشه کیا میان ؟
- نیما اریانا ارنا پرناز کیارش و شایان کامران و کتی گفتن کار دارن و نمیان
- اره کامران باید بره شرکن کتی هم فکر کنم الان رفته باشه امروز باید بره باشگاه
- خیلی خب میخوای بیام دنبالت دختر خاله
- نه خودم میام خداحافظ
- باشه مراقب باش خذاحافظ
به ساعت نگاه کردم چهار بود بلند شدم و رفتم جلوی اینه یکم ارایش کردم مثل همیشه شلوار جین لوله تفنگی با یه ال استار پوشیدم و تیپ اسپرت زدم یه مانتو کوتاه فسفوری با یه شال همرنگش هم سرم کردم گوشیمو گذاشتم تو کیفم ساعت پنج بود رفتم پایین بغل محبوبه جون رو کاناپه نشستم و گفتم
- محبوبه جون من دارم با اقا سامان و اریانا جون وبقیه میرم درکه شاید شام نیام دیر کردم نگران نشید شامم بخورید
- باشه عزیزم مراقب خودت باش راستی سایه
- بله
- از رفتار کیان ناراحت نشو منظورم اینکه ببخشش
- ادماهایی مثل اون ارزش فکر کردن رو ندارن پس بیخیال خداحافظ
- خداحافظ مادر
از خونه اومدم بیرون که اجل معلق جلوم ظاهر شد توی حیاط داشت قدم میزد بی تفاوت رد شدم و به طرف پارکینگ رفتم صدام زد
- سایه خانوم
بی توجه به راهم ادمه دادم که اینبار تقریبا فریاد زد و گفت
- سایه خانوم با شمام
برگشتم و گفتم
- بله امری دارین
- بله بله
- چی شده اتاقتون احتیاج به نظافت داره یا باز تشنه اتون شده
- نه اینا واسه بعد الان یه سوال دارم
پسر عوضی میگه اینا واسه بعده پر رووووووووووووووو به خودم مسلط شدم و گفتم
- خب من عجله دارم بپرسین میخوام برم
- اهان جایی میری
بی ادب بیشعور میری یعنی چی تشریف می برین
- بله
- کجا ؟
- ضرورتی نمبینم که توضیح بدم
- ولی می خوام بدونم
فربد
00خوب بود...
۲ سال پیش
00افتضاح بود یعنی چی اخرش داداشش در اومد من اوایل رمان شک کردم داداشش هس
۲ سال پیشرها
۱۸ ساله 00خاک تو سرتون با این رمانتون مزخرف ترین رمانی که تا الان خوندمش یعنی چی آخرش خواهر برادری در اومدن😑
۳ سال پیشسام
۴۷ ساله 00بد نبود
۳ سال پیش..
۱۴ ساله 20خیلی گوههه بود..ینی چی اخه..تهش به هم نرسیدن 😐اینا اگه عاشق بودن انقدر زودوراحت فراموش کردن همو...منو باش واسش وقت گذاشتم خوندم..اه اه..ولی به هر حال دست خوانندش درد نکنه 😒
۳ سال پیشMaryam
00اههههه اخرش خیلی چرت تموم شد حداقل به عشقش میرسیز
۳ سال پیشلکزایی
۱۴ ساله 30اخه چرا زد حال میزنین😭😭💔اولش قشنگ بود خوشم اومد ولی اخرش اخه چرا به عشقش نرسید💔 حالا کاش با پیام ازدواج میکرد نع با استادش😭
۳ سال پیشزهرا
۱۶ ساله 20اولش خیلی خوب بود ولی قسمت آخرش خیلی خیلی چرت بود توصیه میکنم نخونید
۴ سال پیشلاتی
01ههه اهه چرت یعنی چی اخه
۴ سال پیشمبی
32من زیاد خوشم نیومد ولی خوب نمیشه که همیشه همه عاشقا بهم برسن که کلا از اسم رمان هم معلومه عشق نافرجام😔
۴ سال پیشAyda.saedy
11زد حااال اه
۴ سال پیشآیرال
20چرا؟!💔🤦🏼 ♀️
۴ سال پیشمهسا
70رمانش قشنگ بود ولی انقدر حرس خوردم پایانشو خیلیی بد تموم کرد نمیشد حالا به عشقش میرسید حیف کرد رمانو 😐😑
۴ سال پیشسننه
21پایانش تلخ بود
۴ سال پیش
سورینا
۱۳ ساله 00من فکر کردم به کیان میرسه