رمان جایی که قلب آنجاست به قلم تهمینه کریمی
داستان از آنجائی شروع میشه که رز سوار بر هواپیما از آمریکا به دیدار اقوام مادرش در ایران میره. رز تک فرزند یک پدر آمریکائی و یک مادر ایرانی است که هر دو دار فانی را وداع گفتهاند. رز در ۱۲ سالگی مادر خودش را از دست داده و مادر که به دلیل ازدواج با یک مرد آمریکائی برای همیشه از طرف خانواده خودش طرد شده بوده همیشه با اشک و آه از ایران یاد میکرده و تا آخرین لحظه حیاتش هم موفق به دیدار اقوامش نمیشه. پدر هم بعد از یک بیماری قلبی و .. فوت میکنه و از رز میخواد که به ایران برگرده و سراغ خانواده مادرش بره …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۹ دقیقه
گذاشتم.وبعد لبخند رضايت او،مامان وپاپا را ديدم که نشان از موفقيت ام در آغاز
راه ورزش مورد علاقه ام بود و من آنروز از شدت خوشحالي تعدادي از حرکاتي را
که در کلاس ژيمناسيک خانم((هيلمر))ياد گرفته بودم در مقابل نگاه پر تحسين آنها
اجرا کردم((پيچ_نيم وارو_وارو)).
صداي خانم مهماندار روح سرگردانم را بار ديگر به جسم خسته ام برگرداند چشم هايم
را که باز کردم او با قرص مسکن و ليواني آب مقابلم ايستاده بود شايد ظاهر آشفته ام
چيزي فراتر از يک سردرد معمولي را نشان مي داد که او با لحن ملايمي پرسيد:
خانم اِستيونز اگه فکر مي کنيد لازمه من پزشک پرواز رو...
ميان حرفش دويدم و با لحن شتابزده اي گفتم:نو...نو.فکر نمي کنم نيازي به اين
کار باشه اين قرص روبراهم مي کند.
بعد در حالي که با فشار انگشتم قرص را از داخل پوشش آلومينيومي اش در مي آوردم
لبخندي به رويش زدم و به خاطر محبت اش از او تشکر کردم.او ليوان آب را به
سمتم گرفت و گفت:آب؟
ليوان يک بار مصرف قهوه ام را برداشتم وگفتم:ممنونم با قهوه مي خورم.
او سري تکان داد و رفت.قرص بزرگ سفيد رنگ را در ميان انگشتانم گرفتم مطمئن
بودم که با آن جثه بزرگش راه گلويم را خواهد بست اما براي رها شدن از شر آن سر
درد لعنتي مجبور بودم که آن را به هر شکل و طريقي که ممکن بود قورت بدهم.با
اکراه آن را به روي زبانم گذاشتم و با جرعه اي از قهوه سرد شده داخل ليوان آن را
پايين فرستادم.اما همان طور که پيش بيني کرده بودم در نيمه گلويم جا خوش کرد و
من را دچار حالت تهوع نمود وحشت زده دستم را مقابل دهانم گرفتم و با تمام قدرتي
که داشتم آب دهانم را پايين فرستادم قرص مسکن که درست مثل قلوه سنگي راه گلويم
را بسته بود از جا کنده شد و اشک را در چشم هايم نشاند باقي مانده قهوه ام را تا قطره
آخر سر کشيدم و از اينکه بالا نياورده بودم خدا را شکر کردم ليوان قهوه را در کيسه
زباله پايين صندلي ام چپاندم و شکلات پاکتي را در جيب جلويي کيفم.و بعد ميز کشويي
را با فشار دست بار ديگر به عقب راندم.زماني که به پشتي صندلي ام تکيه دادم اشتياق
ظرف قوطي مانند قشنگي را مقابلم گرفت و گفت:بفرمائين.
نگاه گذرايي به صورت او انداختم و بعد کنجکاوانه به داخل قوطي پر نقش و نگار سرک
کشيدم قوطي پر از مغز پسته بود صداي اشتياق را شنيدم که گفت:بخورين.پسته
ايراني خوشمزه است.
اين را خودم مي دانستم من عاشق پسته بودم و مادر هميشه برايم پسته ايراني مي خريد
پسته ايراني درشت و خندان بود با رنگ و بويي خاص و وسوسه برانگيز.
بي اراده دستم به سمت قوطي کشيده شد و جمله مادر بر زبانم آمد:
((پسته فقط پسته ايراني،زعفران فقط زعفران ايراني،خاويار فقط خاويار ايراني و
خرش فقط و فقط خرش ايراني)).
اشتياق با لحن هيجان زده اي در ادامه حرف من گفت:و دختر فقط دختر ايراني.شما
ايراني هستين؟
سرم را تکان دادم و همراه با لبخندي محو گفتم:متأسفانه نه.حدس قبلي شما درست تر
بود من يک دختر سوسول آمريکايي ام.هر چند هنوز نمي دونم که سوسول به چه معنا
است.
پاتکي که زدم بدجنسانه بود اما اعتراف مي کنم که از ديدن گونه هاي گلگون از شرم او
من هم به شوق اومدم بعد با لحن پوزش خواهانه اي ادامه دادم:I`m soory
من واقعاً نمي خواستم که به صحبت هاي شما گوش بدم اما اين يک حالت اجتناب ناپذير
بود شما بلند بلند صحبت مي کرديد.
چشم غرّه اشکان از نگاهم دور نماند.دختر جوان هم که هدف اصلي آن نگاه بود از آن
سرزنش گذرا بي نصيب نماند نگاهش را پايين گرفت و گفت:خواهش مي کنم بيشتر
بردارين.
اشکان به حرف آمد و همراه با لبخند کمرنگي گفت:تو غربت آدم دنبال يه همزبون مي
گرده شما خيلي خوب فارسي صحبت مي کنيد.
سرم را در تأييد حرف هايش تکان دادم و گفتم:بله زبان شما را بلدم.البته نه خيلي
زياد بعضي از واژه ها براي من نامفهوم.
اشتياق لبخند شرم آلودي به لب زد و گفت:باور کنيد سوسول معناي بدي نداره ما فقط
کنجکاو بوديم...
ميان حرفش دويدم و گفتم:مهم نيست.
اشکان نگاهي به سمت اشتياق انداخت و گفت:حق با اونه ما فقط کنجکاو بوديم.
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:من اشکانم...اشکان ناصري.اين هم خواهرم
اشتياق.
لبخندي به لب زدم و گفتم:من هم رز استيونز هستم و از اشنايي با شما خوشحالم
اشکان سرش را تکان داد و گفت:ما هم از اين بابت خوشحاليم...من و اشتياق هر
فر
01😂😂😂😂😂😂😂
۲ ماه پیشمی
00این اولین رمانی بود که بطور اتفاقی تو گوشی کا750 که اون موقه مد بود پیداش کردم بصورت پی دی اف، من هرشب بخاطر این رمان گوشی بابامو کش میرفتم خخخ خوشحال شدم اینجا دیدمش هیچوقت اسمشو فراموش نکردم 😍
۵ ماه پیشحانیه
۲۴ ساله 00اولین رمانی بود که خوندم تو سن ۱۵ سالگی...واقعا زیبا بود و باعث شد رمان خوندنو ادامه بدم و تو ذوقم نزد..مرسی بابت نویسنده اش خاطرات زیبایی برام به جا گذاشت...
۹ ماه پیشسحر ۳۵
10قشنگ بود دوسش داشتم
۱ سال پیشندا
00عالی بود ولی اخرش نصفه تموم شد باید از عروسیشون و بچه هاشون و از زندگی که در کنار بقیه تو باغ زندگی کنند و ای کاش بهزاد پدربزرگش بود واقعا نه دایی ولی ممنون نویسنده
۱ سال پیشسمیرا
۲۳ ساله 10واقعابی نظیربوددرسته که بعضیجاهاش طولانی وخسته کننده بوداماعالی بودازهمه بهترسامان
۱ سال پیشاعظم
10رمان عالی بود قلم نویسنده گرم وکیرا بودفقط خیلی سانسور و غلط املایی داشت
۱ سال پیشضحا
۳۶ ساله 40یه جا که پدر بزرگ داره از قدیم میگه میگه به موبایلم نگاه کردم قدیم که موبایل نداشته
۲ سال پیشفرشاد
00خوب و سرگرم کننده............
۲ سال پیشMahso
00هتل مینا 😕😢 اینهمه هتل توی تهرانه 😂😂 بابا لامصب این قرار بود بره بالاشهر ن خانی آباد🤣🤣
۲ سال پیششقایق
۱۷ ساله 04مضخرف ترین رمانی بود که خونده بودم
۲ سال پیشNis
10عالی بود ❤️
۲ سال پیشماری
۲۰ ساله 04اصلا خوب نبود خیلی کسل کننده بود. اصن دختره حرف نمی زد فقد دیگرانو تعریف میکرد.انقدم فک میکرد یا تو فکر بود ادم خستش میشد.بنظرم جالب نبود من ک از عشقشون هیچی نفهمیدم. سامانم خیلییی حرف میزد سرم رف🤦
۲ سال پیشتنها
00خوب بود
۲ سال پیشنمیدونم
۱۸ ساله 31عالیی بود توصیه میکنم بخونیدش. بعضی جاها از خنده روده بر میشدم عاااشقش شدم من
۲ سال پیش
ماری
۲۰ ساله 21باورتون نمیشع ولی کلن ۲ فصلشو بابابزرگش داشت داستان تعرسف میکرد منم خابم برد😂بیدار شدم ادامشو خوندم. کلماتم انقدر سخت بیان شدن من بعضی دوبار میخوندم یا بلند میخوندم تا متوجع شم😂🤦🏼 ♀️