رمان عشق کهن به قلم محدثه رجبی
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
با آهنگ پری و ماری وسط اتاق قر میدادم و سعی داشتم ادای یکی از دوستای تپلم رو دربیارم… -من دلم پری رو میخواد پری منو نمیخواد …زن خوبه خوشگل باشه سفید و کمی چاااق …بچه ها میخندیدن ..منم میخندیدم…
با آهنگ پري و ماري وسط اتاق قر ميدادم و سعي داشتم اداي يکي از دوستاي تپلم رو دربيارم...
-من دلم پري رو ميخواد پري منو نميخواد... زن خوبه خوشگل باشه سفيد و کمي چاااق... بچه ها ميخنديدن.. منم ميخنديدم...
همه با صداي بلند..
همه چي خوب بود.. رويا دوستم آهنگو عوض کرد و بچه ها رو بلند کرد تا اونام يه تکوني به خودشون بدن.. پرديس به زور نشوندم روي مبل و گفت : هستي دو دقيقه بشين سر جات.. چقد قر ميدي.. و بعد سريع آهنگو قطع کرد.. بچه ها با دست برام شعر ميخوندن و من با خوشحالي همراهيشون ميکردم.. شيما با کيک گرد شکلاتي رنگي اومد توي پذيرايي و گذاشتش جلوم.. با شوق دستامو به هم کوبيدم.. واي که چقدر عاشق کيک شکلاتي بودم... روي کيک با خامه ي سفيد نوشته بودن هستي جان تولدت مبارک
با شوق همه شونو بوسيدم ... واقعا من رو سوپرايز کرده بودن...
بهترين دوستاي دنيا بودن...
رويا برام شمع هاي 2 و 0 رو گذاشت روي کيک و گفت : آرزو يادت نره ها.. بهشون لبخند زدم...
چشمامو بستم و مثل هر سال تو دلم پارسا رو از خدا خواستم و شمع ها رو فوت کردم.. اونشب يکي از بهترين شباي عمرم درکنار دوستاي خوبم بود.. ساعت طرفاي يازده بود که به خونه برگشتم.. کامران برادرم که دوسال از خودم بزرگتر بود روي کاناپه دراز کشيده بود و از يکي از کانالهاي ماهواره درحال نگاه کردن يه فيلم سينمايي به زبان اصلي بود.. کادوهامو کنار در گذاشتم و پاورچين پاورچين رفتم سمتش....
خم شدم و محکم گونه شو بوسيدم و گفتم : سلام عشق آجي
سرشو بلند کرد و نگام کرد و گفت : --سلام... هميشه به گشت.. خوش گذشت؟ کنارش روي مبل نشستم و گفتم : -عاااالي بود.. خيلي خوب.. بعدم يه خلاصه از کارهايي که کرده بوديم براش گفتم.. کامران بهترين برادر دنيا بود.. خيلي باهم جور بوديم و از بيشتر کارهاي هم خبر داشتيم.. کامران کلا بيخيال فيلم شده بود و با من حرف ميزد..
مامان از پشت سرم صدام کرد و گفت : بالاخره اومدي...خوب بود؟
نگاهش کردم و گفتم : سلام مامان.. بله خيلي خوب بود. بابا کجاست
مامان همونطور که ميرفت سمت اتاقشون گفت : خسته بود خوابيد.. خيلي هم منتظرت بود.شمام خيلي بيدار نمونيد بريد بخوابيد .
مامان که رفت تو اتاق منم رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.. بعد از عوض کردن لباسم نگاهي به هيکل باربيم انداختم و لبخند زدم... با اين هيکل هنوزم ترس از چاقي داشتم و ميشه گفت تقريبا هيچي نميخوردم.. دراز کشيدم روي تختم و با گوشيم مشغول ديدن فيلم هايي شدم که گرفته بوديم.. من هستي..20 ساله.. يه برادر بزرگتر از خودم به اسم کامران دارم که واقعا عاشقشم.. پدرم.... نمونه ترين مردي که توي زندگيم وجود داره...
و مادرم...همدم من و يه فرشته....
گوشيم رو که قفل شده بود رو باز کردم.. مشغول اس ام اس دادن به دوستم بودم که کامران بدون در زدن اومد تو اتاق و گفت : --هستي خيلي گشنمه.. پايه هستي؟
لبخند زدم و گفتم : -فقط يه تيکه رو هستم .
قيافه ش توهم رفت و گفت : کشتي ما رو با اين رژيمت...
و بعدم در اتاقو بست و رفت...
اين يکي از کارهاي هميشگي من و کامران بود.. وقتايي که هوس ميکرديم دور از چشم مادرمون و قايمکي غذا سفارش ميداديم و تو تاريکي اتاقمون ميخورديم... عجيب هم ميچسبيد...
نيم ساعتي گذشت که در اتاقم آروم باز شد و کامران با لباس هاي بيرونش اومد تو و يه پيتزا و دوتا سيب زميني که خريده بود رو گذاشت رو زمين و آروم گفت : بيا بزن به بدن.. تا نشستم رو به روش يکي از سيب زميني ها رو سمتم هل داد و گفت :
-- بيا برات يکي گرفتم که به پيتزاي من دست درازي نکني
خنديدم و بي حرف مشغول شدم.. به چهره ي برادرم نگاه کردم.. ابروهاي پُر و کشيده مشکي...
چشماي مشکي و موهاي مشکي که هميشه به سمت بالا ژل زده بودن.. دانشجوي رشته مهندسي شيمي بود و بسيار درسخون.. انگشت سُسيش رو ماليد به نوک دماغم و گفت : من غذام هضم شد..بخورش ديگه.. چقد قر مياي
و بعدم جعبه پيتزا و سيب زمينيد رو برداشت و منتظر من شد تا بخورمش و از خونه بيرون ببره تا فردا يه وقت مامان نبينه ...
عاشق همين کارامون بودم
آهنگ شادي با صداي بلند پخش ميشد و اين نشون ميداد که کامران هنوز خونه ست.. دستمو روي ميز کنار تختم کشيدم تا گوشيمو پيدا کنم ... بعد از پيدا کردن گوشيم به ساعتش نگاه کردم...
ده و نيم بود.. بلند شدم و پتوي مسافرتي قرمز و صورتيمو که دورم پيچيده بود رو روي تخت پرت کردم و بدون توجه به موهاي شلخته م از اتاقم بيرون رفتم و گفتم :
-کامران کم کن يکم اينو ديگه... عروسيه مگه؟؟؟ مامان به جاي اون گفت : عليک سلام.. صبحتم بخير.. برو صورتتو بشور بيا يه چيزي بخور
همونطور که ميرفتم سمت حموم تا صورتم رو توي روشويي بشورم گفتم : -من کي صبحانه خوردم؟ الانم نميخوام .. ممنون
هول هولکي چند تا مشت آب به صورتم پاشيدم و با حوله صورتمو خشک کردم...
مسواک زدم و رفتم پيش کامران
مامان مثل هميشه يه سيني که يه ليوان چايي شيرين و چند تا تکه نون و پنير برام گذاشت روي ميز و تاکيد کرد که بخورم حتما.. اما دو لقمه بيشتر نتونستم بخورم و بقيه ش رو کامران نوشِ جان کرد... ظهر بود که بابا از سرکار برگشت.. دوييدم سمتش و بغلش کردم و گفتم : -آقاي پدر خسته نباشيد .. باباکامريد و کيفش رو به دستم داد و گفت :
بابا : --تو که اينطوري به استقبالم بياي ديگه خستگي برام معنا نداره...
باهم رفتيم تو... مامان و کامران منتظر ما بودند.. بابا بعد از عوض کردن لباساش توي آشپزخونه اومد تا باهم ناهار رو ميل کنيم.. ناهار با شوخي هاي کامران صرف شد و همه به پذيرايي رفتن و مثل هميشه من موندم و يه خروار ظرف نشسته.. آخرين بشقاب رو هم آبکشي کردم و شير آب رو بستم... کامران مشغول درس خوندن بود و مامان و بابا هم که خواب بودن.. از بي حوصلگيم يه دستمال برداشتم تا يکم به سر و وضع خونه برسم و مامانو خوشحال کنم... ما توي يه مجتمع 5 طبقه توي يکي از محله هاي اهواز زندگي ميکرديم.. مبلاي کرم رنگ و پرده هاي همرنگش و يه فرش کرم و تلوزيون ال سي دي و يه گلدون بلند که هديه ي خاله م بود وسايل پذيرايي رو تشکيل ميدادن.. توي هال تنها يه قالي پهن بود و سه اتاق ديگر که يکي مخصوص من و يکي ديگه براي کامران و اون يکي براي مامان و بابا بود
در کل زندگي ساده اي داشتيم.... همو دوست داشتيم و درکنار هم خوشحال بوديم و خدا رو از اين بابت شکر ميکرديم... به اتاقم رفتم و تصميم گرفتم يکم بخوابم تا اينطور زمان برام زودتر بگذره..
شام رو خورده بوديم و همه رو به روي تلوزيون نشسته بوديم و با بابا اخبار ساعت هشت و نيم رو نگاه ميکرديم.. با صداي زنگ تلفن کامران که به تلفن نزديک بود جواب داد :
کامران : --الو سلام عمه.. تا گفت عمه سريع نگاش کردم... کامران : --خيلي ممنون ميگذرونيم... بله هستن گوشي...
و بعدم گوشي رو گرفت سمت مامان.. از حرفاي مامان فهميدم که عمه زهرا پشت خطه و داره ما رو براي فردا شب منزلشون دعوت ميکنه... به قولي ميخواست تولد من رو با تاخير مثلا بخواد تولدمو بهم تبريک بگه...
واقعا تعجب کرده بودم چون عمه زياد از من و مامان دل خوشي نداشت...
اونم به يه دليل مبهم که فقط خودش و خدا ازش خبر داشتن
تعجب کرده بودم که چرا عمه اينبار با مامان حرف زد و نخواست که گوشي رو به برادرش بديم... اون لحظه فقط به پارسا فکر ميکردم... به اينکه بالاخره فرداشب ميتونم ببينمش.. با خوشحالي به سمت اتاقم رفتم و جلوي آينه نشستم... موچين رو برداشتم تا يه صفايي به سر و صورتم بدم و فکرم ميچرخيد که براي فردا بهترين مانتوم رو تنم کنم...
نميدونم از کي و چطوري عاشق پارسا شدم... فقط وقتي به خودم اومدم که فهميدم اون شده همه چيزم و نميتونم بدون اون باشم...
اينکه بخوام به پارسا هم حرفي درباره عشقم بزنم محال بود.. من بودم و اين عشق يک طرفه....
ولي اين عشق يک طرفه هم براي خودش عالمي داشت که من با وجود همه سختياش دوستش داشتم...
پارسا رو با تمام اخم و تخم هاش...
با تمام کم محلياش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همه ي اينا بازم تا ميديدمش قلبم براش تند تند ميزد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمين يعني عشق...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حمام بيرون اومدم حوله م رو دور موهام محکم تر کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وسواس از بين لباسام مانتويي رو که قصد پوشيدنش رو داشتم بيرون کشيدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سشوار به جون موهام افتادم تا زودتر خشک شن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وسواس و همينطور که با آهنگ در حال پخش گوشيم ميخوندم شالم رو اتو کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشال رو روي موهام زدم و به چهره م توي آينه نگاه کردم... خوب شده بودم... آرايشم بهم ميومد.. لبخند زدم و از ته دلم دعا کردم که پارسا هم باشه و به سرش نزده باشه با دوستاش بره بيرون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکيف مشکي رنگم رو هم روي دستم گذاشتم و نگاهي کلي به تيپم انداختم.. مانتوي بنفش بادمجوني رنگم رو دوست داشتم.. انگشتري رو که از کامران کادو گرفته بودم رو هم توي انگشت دستم فرو کردم...و بعد از عطر زدن از اتاق خارج شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعجيب نبود که هميشه براي رفتن به خونه عمه استرس ميگرفتم.. سوار ماشين بوديم و به سمت خونه عمه ميرفتيم.. توي ترافيک روي پل کيانپارس گير کرديم و من با حرص پامو به کف ماشين کوبيدم و رومو سمت پنجره گرفتم و آب پايين پام نگاه کردم.. دعا دعا ميکردم زودتر برسيم...امشب ميتونستم بعد از دوماه ببينمش.. دعام خيلي زود مستجاب شد و از اون ترافيک خلاص شديم و به خونه عمه زهرا رسيديم. .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ زديم و در مجتمع برامون باز شد... با آسانسور به طبقه ي دوم رفتيم... در رو پرنيا برامون باز کرد..منو محکم بغل کرد و گفت : هستيييي... دلم برات تنگ شده بود آشغال.. پرنيا دختر کوچيک عمه زهرا بود ... متولد 71... من و اون بهم علاقه خاصي داشتيم و خيلي باهم جور بوديم... مامان و بابا تو سرشون بود که پرنيا رو براي کامران نامزد کنن... اما با ديدن بي تفاوتيه کامران تصميم گرفتن فعلا اقدامي نکن تا درس پرنيا تموم بشه.. همين که رفتم تو با ديدن عمه سميه و بچه هاش چشمام چهار تا شدن.. تازه دليل اين کارهاي عمه رو فهميدم.. پس دعوت کردن يهويي ما دليل داشته... با عمه زهرا و عمه سميه رو بوسي کرديم... و من بدون توجه به پريا دختر عمه سميه روي يکي از مبلا نشستم...خبري از پارسا توي سالن نبود... با ناراحتي و کلافگي پوف بلندي کردم و بازم خيره شدم به عکس سه در چهار پارسا که توي قاب فلزي زيبايي روي ميز تلوزيون بود ... کنارش عکس پرنيا و بعد هم عکسِ پريا... بغض بدي تو گلوم نشست.. من توي اين خانواده هيچنقشي نداشتم... اينجا همه چيز براي پريا بود.. همه چيز .. عمه عاشق پريا بود و سفت و سخت مشتاق بود تا اون رو براي پسر يکي يه دونه و عزيزش بگيره... با صداي پارسا سرمو بالا گرفتم.. نگاهش کردم...اما اون حواسش بهم نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش نگاهم ميکردي پارسا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو ببين ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بابا سلام عليک مردونه اي کردن و بعد هم کامران.. با مامان هم دست داد.. سمت من که اومد از جام بلند شدم و دستمو سمتش دراز کردم و گفتم : -سلام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو آروم گرفت و بعد از سلام گفتنش کنار کامران نشست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل هميشه زيبا و خوش پوش... با اون شلوار ورزشي مشکي رنگ و تيشرت تيره رنگش بازم خواستني بود و جذاب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپريا با عشوه نگاهش ميکرد... و من همه حواسم به پارسا و پريا بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگران بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر واقعا با پريا ازدواج ميکرد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمطمئنم نميتونستم دووم بيارم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته پارسا هم زياد محلش نميداد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار عادت داشت به دخترا محل نذاره..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس فقط نسبت به من بي تفاوت نبوده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشحال بودم از اينکه پارسا توجه زيادي بهش نشون نميده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولي ناراحت هم بودم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش حداقل يه مثقال هم به من توجه ميکرد... من رو ميديد و ميفهميد که من هم هستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما متاسفانه چشماي پارسا تحت هيچ عنواني من رو نمي ديدن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديوونه شده بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنميفهميدم هيچي رو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو پايين انداختم و با ناخونام بازي کردم که پرنيا کنارم نشست و باهام سرِ صحبت رو باز کرد تا از اون حال و هواي گرفته درم بياره و تا حدودي هم موفق شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرنيا رو خيلي زياد دوست داشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر پر سر و صدا و پرجنب و جوشي بود و هميشه سعي ميکرد من رو خوشحال کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرسته که به حرفاي پرنيا گوش ميکردم... اما زير چشمي همه حواسم به پريا و پارسا بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپريايي که از دو سالگيش اون رو نامزد پارسا کرده بودن.. بهش حسودي ميکردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اينکه قرار بود پارسا براي هميشه براي اون باشه... آهي کشيدم و به پرنيا نگاه کردم و در برابر حرفاش لبام رو به لبخندي از هم باز ميکردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه زهرا مثل يه پروانه دورِ پريا ميچرخيد... شوهر عمه زهرا که من عمو صداش ميکنم دقيقا بر خلاف عمه عمل ميکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن رو دوست داره و باهام مهربونه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو يه مرد با غيرت عرب بود و عمه ي من يه زن بختياري مهربون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه زهرا توي آشپزخونه مشغول درست کردن بساط شام بود.. کيفمو همونجا رو مبل گذاشتم و بلند شدم تا برم تو آشپزخونه.. شايد بتونم يه کمکي بهش بکنم.. رفتم تو آشپزخونه..عمه زهرا که مشغول صحبت با عمه سميه بود تا من رو ديد حرفشو قطع کرد... ناراحت شدم...هميشه ي خدا وضع همين بود.. لبخند زدم و گفتم : -عمه جون کمک نميخوايد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه : چرا برو ميزو بچين..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي حرف سري تکون دادم و خودم تنها ميز رو چيدم.. بدون اينکه پريا کمکي کنه... خودمو توي هال مشغول کرده بودم که نگام به پارسا و پريا نيوفته..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرِ ميزِ شام هم جوري نشسته بودم که نگام به پريا و کارايي که دورِ پارسا ميکرد نيوفته و حالم خراب تر نشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقيقا ربع ساعت بعد از صرف شام بود... همه نشسته بوديم روي مبل ها و مشغول صحبت بوديم...من و پرنيا و پريا و تينا دختر کوچيک عمه سميه که صد هزار مرتبه بهتر از پريا بود و من بر خلاف اون دوسش داشتم.. ..کامران و پارسا...عمو و بابا ..مامان و عمه ها.. ديگه حوصله م داشت حسابي سر ميرفت که بابا قصد رفتن کرد و ما هم بلند شديم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموقع خداحافظي پرنيا رو بغل کردم...عمه هم فقط به خاطر اينکه بابا روناراحت نکنه مصلحتي من رو درآغوش کشيد و بوسيد.. همينطور که از جلوي پارسا رد ميشدم آروم خداحافظي کردم.. صداي مردونه ش رو شنيدم که فقط گفت : خداحافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه برنگشتم به پريا نگاه کنم و زود از مجتمع زدم بيرون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا به هواي آزاد براي تنفس نياز داشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند تا نفس عميق کشيدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اومدن کامران و مامان و بابا سوار شديم و به سمت خونه برگشتيم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوي راه کامران سعي ميکرد با شوخي هاش من رو بخوندونه..اما وقتي ديد حال و حوصله ندارم بيخيال شد و ترجيح داد ساکت سرِجاش بشينه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رسيدن به خونه سريع رفتم بالا و منتظر بقيه نشدم.. در اتاقمو باز کردم و هول هولکي لباسامو عوض کردم و چراغ رو خاموش کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزيدم زيرِ پتو و باز هم اين آهنگهاي غمگين توي گوشيم بود که تونستن کمي آرومم کنن....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم و پريا فکر ميکردم...من چيم از اون کمتر بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعکسش رو که توي گوشيم داشتم رو نگاه کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهاي هر دومون مشکي رنگ بود...چشماي هر دومون مشکي...اتفاقا که بيني هردومون هم عملي بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو خوشگل بوديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط نميدونستم چرا اون....عمه چرا اون رو براي پارسا انتخاب کرده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل بچه ها گريه ميکردم و به زمين و زمون غر ميزدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه خودمم به اين کارام عادت کرده بودم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين کار چندين ساله ي من بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزها همينطورميگذشتند و باز هم ديدن پارسا براي من غير ممکن شده بود.. ديگه عمه ما رو به اونجا دعوت نکرد و منم سعي کرده بودم يکم بي تفاوت بشم و راحت زندگيم رو بکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدانشگاه هم شروع شده بود.. من همراه رويا دوست صميميم توي در رشته نرم افزار تحصيل ميکرديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن اينطوري سر خودمو گرم کرده بودم تا کمتر فکر و خيال بکنم و ميشه گفت تقريبا موفق شده بودم... با رويا از کلاس بيرون زديم.. همينطور که باهم حرف ميزديم سمت ايستگاه اتوبوس رفتيم.. مسير طولاني از دانشگاه تا خونه هامون با صحبت هاي رويا بدون خستگي گذشت ... در خونه رو با کليدم باز کردم.. مامان تو آشپزخونه بود و داشت غذا درست ميکرد.. سلام کردم و به اتاقم رفتم.. لباسامو عوض کردم و رفتم پيش مامان.. کلي با هم حرف زديم تا بابا و کامران برگشتن خونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره همون روتين گذشته ي زندگيمون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون اتفاقا و همون کارها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چيز برام تکراري بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه حتي دانشگاه هم برام تکراري شده بود... به بابا گفتم که اجازه بده تا يه جايي مشغول به کار بشم و اون هم خيلي زود موافقت خودش رو اعلام کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز طريق دوستم توي شرکت باباش مشغول بکار شدم.. اينجوري بازم بهتر بود.. کمتر توي خونه بودم.. بعضي روزا دانشگاه و سرکار... بعضي روزاهم خودمو با دوستام سرگرم ميکردم.. کلا شرايط واقعا سختي داشتم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشرايطم واقعا غير قابل تحمل بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسخت و طاقت فرسا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتحمل من زياد نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميدونستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر نشه ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر بهش نرسم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميبرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همه چي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرس..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندگي ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرويا به کلاس استاد تقوي نيومده بود و من اون روز تنها بودم.. وسايلم رو جمع کردم و کوله م رو روي شونه م گذاشتم .. همين که از کلاس خارج شدم کسي صدام کرد : --خانم کريمي..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم عقب و نگاهش کردم.. نيما بهادري ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيکي از پسراي کلاس بود که از اول هميشه ميديدم توجه ش به منه.. -بله بفرماييد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--ميتونم چند لحظه وقتتونو بگيرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله دردسر جديد نداشتم براي همين گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آقاي بهادري شرمنده من عجله دارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--چند لحظه بيشتر وقتتونو نميگيرم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خيل خب بفرماييد زودتر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--راستش من آدمي نيستم که بخوام خدايي نکرده براي کسي مزاحمت ايجاد کنم.. من از شما خيلي خوشم اومده.. گفتم اگر مشکلي نباشه بيشتر باهم آشنا بشيم...اگر خدا خواست ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنذاشتم ادامه ي حرفشو بزنه و گفتم : شرمنده آقاي بهادري من نميتونم قبول کنم...خدانگهدار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعدم سريع از ساختمون زدم بيرون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن با وجود پارسا نمي تونستم به کس ديگه اي فکر کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتي اون که تقريبا نگاه همه دخترا رو روش ميديدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرشب بود که پدرِ دوستم من رو دم در خونه پياده کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتشکر کردم و به خونه رفتم.. مامان و بابا و کامران باهم مشغول صحبت بودند..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم زود خودم رو وارد بحثشون کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيک هفته گذشته بود ... اينبار رويا هم بود...داشتيم توي محوطه دانشگاه راه ميرفتيم و حرف ميزديم که يهو يه جفت کفش قهوه اي تيره رو جلوم ديدم.. به آقاي بهادري نگاه کردم و گفتم : -سلام..بفرماييد آقاي بهادري
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعذب به رويا نگاه کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--راستش... خانم کريمي من... خيلي فکر کردم.. من الان فقط يه رابطي معمولي ميخوام تا با علايقتون آشنا بشم...من اصلا قصد اذيت و آزار يا مزاحمت براي شما رو ندارم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من قصد آشنايي با کسي رو ندارم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه تکه کاغذ به سمتم گرفت و گفت : --فقط يک بار... اگرنخواستيد مشکلي نيست.. و بعدم خودش کاغذ رو توي دستم گذاشت و رفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به شماره ي تو دوستم نگاه کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.يهو رويا پريد سمتم و کاغذو از بين دستام کشيد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرويا : واي هستي خر شانس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نميخوامش بندازش دور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرويا : ديوونه نيما خودش اومده سمتت...بهت شماره شو داد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواي اگه من بودم غش ميکردم..چقدر بي بخاري تو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من قصد دوستي با کسيو ندارم..بعدم خاک تو سرت کنن... حالا خوبه خودتم يکي رو ميخواي...بيچاره حامد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرويا : خاک دو عالم تو سرت.. اينقدر خودتو درگير پارسا کردي که يه باقلوا مثل اونو ميپروني... -من جز پارسا کسي برام مهم نيست رويا...اونم از حرفاش معلومه من رو براي ازدواج ميخواد.. رويا : خيلي خري اگر نيما رو بپروني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيزي نگفتم که رويا ادامه داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرويا : ديوونه حداقل يه بار.. اها...اصلا بهش بگو يه دوستي معمولي باشه.. بدون اينکه بهم نظري داشته باشيم.. بهش بگو فکر ازدواج با تو رو از کله ش بندازه بيرون چون کس ديگه اي رو دوست داري
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدم غر زد : خاک تو سرت که اون برج زهرمارو به اينکه خودشو ميکشه برات ترجيح ميدي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش در کيفمو باز کرد و شماره رو گذاشت توش و گفت : يه بار امتحان کن...نخواسي هم سخت نيست...راحت بذارش تو ليست رد که کاري هم بهت نداشته باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص نگاهش کردم و گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا تو چرا اينقد جلز و ولز ميکني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرويا : من به خاطر خودت ميگم...به نظر من حداقل اينطوري فکرت کمتر مشغول به پارسا ميشه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.بابا اصلا به من چه .. بيا بريم الان کلاس شروع ميشه.. و بعدم بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشيدم سمت کلاس..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفاي رويا مغزمو درگير کرده بودن... همينطور نگاه ها و توجهات بهادري.. به ترديد افتاده بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض تموم شدن کلاس بدون توجه به رويا از کلاس بيرون رفتم و با سرعت خودمو به ايستگاه اتوبوس رسوندم و سوار شدم.. کل کلاس به حرفاي رويا فکر ميکردم.. نميدونستم بايد چکار کنم... از يه طرف درگير پارسا بودم و ذهنم مشغول بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.از اين طرفم بهادري بهش اضافه شده بود و واقعا توي منگنه بودم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنميدونم حماقت خودم بود يا حرفاي رويا که باعث شد تصميم بگيرم براي يه هم صحبتي معمولي باهاش تماس بگيرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خونه با خودم کلنجار ميرفتم... به محض اينکه به خونه رسيدم پريدم تو اتاقم و شماره رو از توي کيفم در آوردم... تا اومدم شماره رو بگيرم چهره پارسا اومد جلو چشمام.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشماره تو دستم مچاله شد... يعني خودش دوست دختر نداره؟؟؟ بعدم من که قرار نيست کار خاصي بکنم.. فقط براي اينکه ذهنم رو از پارسا دور کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا بتونم راحت زندگي کنم...بدون دغدغه فکري...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاغذ مچاله شده رو ازهم باز کردم و با دستاي لرزونم شماره رو گرفتم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا اومدم پشيمون شم و قطع کنم جواب داد : الو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سريع قطع کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه گذشت که صداي گوشيم در اومد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاس ام اس فرستاده بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شماييد هستي خانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجب کردم...تايپ کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض دريافت اين پيام گوشيم زنگ خورد...چشمامو روي هم فشار دادم و با ترديد جواب دادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : بدو ديگه چقد لفتش ميدي هستي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص سرمو از پشت تلوزيون در آوردم و گفتم : -اگه ميتوني بيا خودت وصلش کن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : اي بابا خب يک ساعته رفتي اون پشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابا خب نميشه...اَه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيهو با خوشحالي جيغ زدم ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واي شد شد....ايولا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعدم زود فيش هاي دوربين رو وصل کردم تا همراه برادرم فيلم سيزده به در امسالمون رو تماشا کنيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان برامون دو تا ظرف پفک گذاشته بود روي اُپن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرشون داشتم و کنار کامران نشستم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم به نيما اس ام اس ميدادم و هم حواسم به فيلم بود و هم به پفک ها که کامران همه رو نخوره.. نيما اون آدمي که فکر ميکردم نبود و کاملا با ادب باهام حرف ميزد و توي اين يک ماه کاري نکرده بود که من ازش بدم بياد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوسطاي فيلم بوديم که يهو صداي آيفون در اومد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم تا برم و آيفون رو جواب بدم.. با ديدن تصوير پارسا توي صفحه آيفون چشمام درشت شدن...اون کجا و اينجا کجا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صداي آيفون در اومد و من شوک زده نگاه ميکردم .. پريدم جلوي آينه و به سر و وضعم نگاه کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستي به موهام کشيدم که بازم آيفون صداش در اومد... اينبار هم کامران داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : مُردي؟ درو باز کن ديگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خيل خب بابا ...وايسا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عميق کشيدم و دکمه رو که عکس يه کليد کنارش بود رو محکم فشار دادم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرِواحد روباز کردم و همونجا منتظر شدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : کيه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پارساست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف من با باز شدن در آسانسوريکي شد و پارسا اومد جلوم... يه پيراهن آستين سه ربع مشکي تنش بود و موهاشم ژل زده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم و با صدايي که سعي ميکردم جلوي لرزشش رو بگيرم گفتم : سلام...خوش اومدي..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا : سلام ممنون..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعدم کنار رفتم تا بياد تو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفشاشو درآورد و اومد تو... مثل هميشه تنها حرفي که بينمون زده شد همين بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي خوش و بشش با کامران ميومد... تند براشون دو تا ليوان شربت درست کردم و جلوشون گذاشتم و پريدم تو اتاقم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديدن پارسا بعد از يکماه قلبمو به تپش انداخته بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو رو قلبم گذاشتم...واي خدا... اين پارسا من رو به کل ديوونه کرده... به ديوار تکيه دادم و گوشامو تيز کردم تا حرفاشونو بشنوم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما با شنيدن بحثشون که زياد به درد من نميخورد بيخيال شدم و با حرص در اتاقو بستم و شماره ي پرديس رو گرفتم تا يکم باهاش حرف بزنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروي تختم نشستم و شماره ي پرديس رو گرفتم.. پرديس :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--سلام عشقم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام پرپري...چطوري؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس : --خوووب...تو خوبي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عاليم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس : --باز چي شده خانم عاليه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پارسا اينجاست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس : --جدا؟ خوب چشمت روشن.. برو بتمرگ پيشش بعد اينهمه دوري يکم نگاش کن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ديوونه شدي؟ مگه عقلمو از دست دادم.. همينم مونده برم ازش عشق و محبت گدايي کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس : --پس همينطور بشين و با همين عشق يه طرفه ت کنار بيا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کردم و گفتم : -پرديس کلا نظري ندي بهتره باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--دارم به خاطر خودت ميگم هستي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيزي نگفتم... خودش فهميد ديگه دوست ندارم درباره ش چيزي بشنوم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.بحثو با موضوع ديگه اي عوض کرد ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه خوبه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه خوبه که اينقد درک داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينقدر باهم حرف زديم که دستم عرق کرد... به صفحه نگاه کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيست دقيقه بود که حرف ميزديم.. قيدِ شارژمو به کل زده بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته شدم و خداحافظي کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم رو توي آينه نگاه کردم...يکم رژ لب مات زدم.. موهام رو شونه کردم و دوباره بستم و از اتاق بيرون رفتم.. نميشد که تا آخرِ عمرم گوشه اتاقم بشينم و بيرون نرم.. صداي خنده ي کامران و پارسا از توي پذيرايي ميومد... تا رفتم تو پذيرايي کامران گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : به به چه خوب شد اومدي.. اينا رو ببر..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص نگاهش کردم و بي حرف سيني شربت هاشون رو بردم تو آشپزخونه... زود ظرفا رو شستم و اومدم برم تو اتاقم که مامان کليد انداخت و اومد تو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتش رفتم و چند تا پلاستيک تو دستشو ازشگرفتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه به کفشاي پارسا کرد و گفت : کي اومده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پارسا..با کامران کار داشته فکر کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان با لبخند رفت توي پذيرايي و با پارسا دست داد.. يک ساعت گذشته بود...پارسا هرچقدر اصرار کرد که بره مامان و بابا بهش اجازه ندادن و مجبورش کردن شام رو با ما بخوره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون شب در کنار پارسا قرار بود غذاي مورد علاقه م روبخورم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بادبزن صورتي رنگمون رو از توي کابينت درآورد و داد دستم تا بدم به کامران.. مانتوم رو پوشيدم و شالم رو هم سرم کردم... پله ها روبالا رفتم و وارد پشت بوم شدم.. يه چراغ آفتابي روشن بود و ميتونستم جلوي پامو نبينم و حواسم بود که به ديش هاي ماهواره همسايه ها نخورم و شَر درست نکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به پارسا نگاه کردم..پس کامران کجا بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کامران کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرفم انگار که تو فکر باشه يهو سرش چرخيد سمتم و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا : اِه تويي؟ چرا يهو مياي..تلفنش زنگ خورد.. و بعدم خودش بادبزن رو ازم گرفت و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا : برو تو...نميترسي بوي دود بگيري؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر دلم ميخواست توي اون لحظه بتونم بش بگم مي ارزه به بدون در کنارت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما جلوي زبونم رو گرفتم و فقط گفتم : نه..ميمونم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونمديگه حرفي نزد و به کارش مشغول شد... زير چشمي نگام به صورت اخموش بود... به اخمش که هميشه خدا توي صورتش بود و عضو ثابت صورتش حساب ميشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالهي کوفتت بشه پريا....الهي کوفتت شه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو فکر و خيالام در کنار پارسا سير ميکردم که دستي رو شونه م نشست...کيوان با خنده نگاه به قيافه ي ترسيدم کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : عجيب تو فکر بوديا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند نگاهش کردم و گفتم : -خب براي چي از فکر و خيال قشنگم درم آوردي؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنديد و گونه مو بوسيد و بازومو گرفت و همونطور که هولم مبداد سمت پله ها گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : بروخواهرم.. برو منزل کمم حرف بزن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتونستم مقاوت کنم و مجبور شدم برم تو خونه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص شالمو از سرم کندم و دکمه هاي مانتوم روباز کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان با تعجب نگام کرد و گفت : چت شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هيچيم نيست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدم رفتم تو اتاقم و لباسامو انداختم تو کمد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه گوشيم نگاه کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيغام از نيما داشتم...اووووف...حالا اينو کجاي دلم بذارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيخيال پيامش شدم و از اتاق زدم بيرون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم روي يکي از صندلي هاي ميز غذا خوري .. بازم به پارسا فکر کردم...هميشه فکر من سمت اون بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا يه پسر قد بلند و چهار شونه بود که چند سالي بود بدنسازي حرفه اي کار ميکرد و هيکلش خيلي روفرم و قشنگ بود.. چشماي مشکي...ابروهاي مشکي... دماغشم هرچي که بود به صورتش ميومد و چيزي از جذابيت صورتش کم نکرده بود.. لب و دهنشم.....بازم به صورتش ميومد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir28 ساله و مهندس نفت بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا دقيقا همون شخصيت توي رمانا بود... همون پسري که آرزوي همه ميتونست باشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران با اين که 5 سال از پارسا کوچيکتر بود ولي خيلي باهم جور بودن... در خونه باز شد و کامران و پارسا اومدن تو... قابلمه اي که کباب ها توشون بود رو به مامان دادن... بوشون اينقدر خوب بود که من رو به آشپزخونه کشوند و دور از چشم مامان يه تيکه کوچيکشو برداشتم و خوردم. .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشه پذيرايي ايستاده بودم تا مامان نبينه و دعوا راه نندازه... يهو کامران از پشتم با لحن خنده داري گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : اگه به مامان نگفتم يه آشي برات نپختم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشماي ريز شده نگاهش کردم و گفتم : مسخره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنديد و رفت پيش پارسا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستامو خوب شستم که مامان با اون چشماي تيزش نفهمه...هميشه بدش ميومد از ناخونک زدن و من و کامران هيچوقت به اين حرفش گوش نميدادم... سر ميز شام نشسته بوديم و در سکوت غذا مون رو ميخورديم که يهو بابا گفت: راستي پارسا پريا چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلقمه اي که گرفته بودم توي دستم خشک شد و آب دهنمو با استرس قورت دادم.. پارسا تنها شونه اي بالا انداخت و گفت : ممنون دايي خوبه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينبار مامان پرسيد : زهرا گفته بود همين ماه ها نامزدي رو علني ميکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به مامان نگاه کردم ......پس چرا من خبر نداشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا هيچي نگفت... سرشو انداخت پايين...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخه پارسا کجا و اون دختره جلف کجا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا به مامان نگاه کرد و گفت : والا منم فعلا در جريان نيستم... مامان خودش ميبره و ميدوزه و منم مجبورم تنم کنم انگار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست ميگفت...همه کارها با عمه بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا آخر غذا تو سکوت گذشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا نيم ساعت بعد از شام رفت... من حالم خراب تر از هميشه بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان گفت عمه قصد داره همه چيزو جدي کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم گرفته بود... يعني من پارسا رو از دست ميدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا اينبار بحث پرنيا رو پيش کشيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآينده برادرم هم برام مهم بود ..بنابراين خودمو قاطي بحث کردم و چند تا نظر دادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : بابا من سري قبلم بهتون گفتم.. درسِ پرنيا هنوز تموم نشده.. اون پيش دانشگاهيه تازه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا جدي گفت : پسر من دارم براي خودت ميگم...خانوم تر از پرنيا کي رو ميخواي پيدا کني؟ اون دختر رو روي هوا ميزنن.. زهرا خودش گفته تاحالا کلي خواستگار رد کردن.. به خاطر تو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران به تلوزيون خيره شد ...ولي حواسش جاي ديگه بود...حتماداشت به خودش و پرنيا فکر ميکرد.. توي زماني که کامران ساکت بود هيچکس هيچ حرفي نزد.. بابا و مامان در سکوت چايي ميخوردن و منتظر حرف کامران بودن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودم فکز کردم که چقدر خوب ميشد که اگر صحبت من هم توي خونه عمه اينا بود ...تا پارسا اينطوري بهخوا فرو ميرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم و با خودم گفتم : فعلا که بحث يکي ديگه توي اون خونه س...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : يعني اگر جلو بريم قبول ميکنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان با لبخند به کامران نگاه کرد و بابا چشماش برق زدن و کم کم لبخند نشست رو لبش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان : معلومه که قبول ميکنن...کي از تو بهتر براي دخترشون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران به من نگاه کرد..با خوشحالي لبخند زدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : پس هروقت خواستيد با خونه عمه اينا تماس بگيريد. .شب بخير..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از زدن اين حرف رفت توي اتاق....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان و بابا خوشحال بودن.. باهاشون موافق بودم..پرنيا واقعا خوب بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم و رفتم پيشِ کامران... لباساشو عوض کرده بود و وسط اتاق دراز کشيده بود و ميخواست درس خوندنشو شروع کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارش نشستم و گفتم : کامران.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : بله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو فقط به خاطر مامان و بابا داري پرنيا رو قبول ميکني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : نه کاملا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-يعني چي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : يعني هم به خاطر اوناس هم به خاطر خودم..پرنيا دختر خوبيه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند آسوده اي زدم....خوشحال شدم از اينکه کامران يه حسي ...هرچند کم به پرنيا داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتشو بوسيدم...با اکراه مصگثل هميشه و صرفا براي حرصي کردنِ من صورتشو پاک کرد و گفت: اَه اَه اَه...رنگي کردي صورتمو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتي به بازوش زدم و تنهاش گذاشتم تا درسشو بخونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان و بابا خيلي زود تصميمشونو گرفتن و قرار گذاشتن که آخر هفته بريم خونه عمه اينا ... فقط براي نشون کردنِ پرنيا..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جووني دوتا بستني ميوه اي جلومون گذاشت...يکي رو من برداشتم و يکي رو نيما.. سعي ميکرد باهام شوخي کنه تا بهم خوش بگذره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو واقعا من رو با حرفاش ميخندوند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيما خوب بود...ولي نه به اندازه پارسا .. نيما و پارسا باهم قابل مقايسه نبودن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبستنيش رو که تموم کرد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيما : بريم پارک رو به رو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبول کردم....تند تند چند تا قاشق بستني خوردم و بلند شديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمي توي سکوت قدم زديم...کنار نيما راه ميرفتم ولي همه فکرم پيش فرداشب بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اينکه چي قراره بشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو و عمه چي ميگن..خودِ پرنيا چي ميگه...پارسا چيکار قراره بکنه... خسته شدم و روي اولين صندلي نشستم.. نيما کنارم نشست و گفت : هستي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيزي نگفتم...منتظر نگاش کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيما : من مطمعنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درباره چي مطمعني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيما : اينکه من و تو از همه جهت به هم ميايم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خواهشا اين بحث رو شروع نکن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيما : براي چي؟ تو فقط بذار ما يه جلسه بيايم خواستگاري
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-براي چي بيايد خواستگاري؟ از همين الان دارم بهت ميگم جواب من منفيه...من يکي رو دوست دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيما : پدرت من رو ميشناسه هستي...ديروز صبح رفتم محل کارش... باهاش حرف زدم...همه چي رو گذاشته به عهده خودت... گفت نظر نظرِ توعه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباتعجب نگاش کردم و گفتم : براي چي سرخود بلند شدي رفتي محل کار پدرم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيما : براي اينکه تو برام مهمي...نميخوام ساده تورو از دست بدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبي از جام بلند شدم و گفتم : نظرِ من منفيه. چون خودم يکي رو ميخوام. نظرمم به هيچ عنوان عوض نميشه...بهتره الکي وقتت رو تلف نکني..خداحافظ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدم سريع از اونجا دور شدم و به نيما هم که صدام ميکرد و ازم ميخواست صبر کنم توجهي نکردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن به غير از پارسا به هيچکس نميتونستم فکر کنم....نيما براي من فقط يه دوست معمولي بود.. نه يه شريک زندگي...اصلا مِه غير از پارسا کسي ميتونست شريکِ زندگيِ من بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا يه تاکسي خودمو رسوندم خونه... به پياماي نيما جوابي نداده بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط براش نوشتم : من يکي ديگه رو دوست دارم..نميتونم و نميخوام که به کس ديگه اي فکر کنم...تو برام تا الان فقط و فقط مثل کامران بودي...يا بهتره ديدت رو نسبت به من تغيير بدي يا ديگه کلا به من زنگ نزني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسِند رو زدم و لباسام رو عوض کردم...رفتم.تو آشپزخونه پيش مامان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان از فرداشب حرف ميزد...که چي بپوشه و چکار کنه...و من هم گوش ميدادم و درباره لباسش نظر ميدادم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران با خوشحالي اومد تو آشپزخونه و سلام کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اخم به من نگاه کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران : خواهر داماد که قابل ندونست بياد بازار... با ذوق گفتم : خريدي؟؟؟؟ ببينمش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارم نشست و يه جعبه کوچيک سفيد رنگ رو گرفت طرفم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازش کردم و به انگشتر نامزدي ساده اي که توش بود و تنها زينتش چند تا نگين ريز روش بود نگاه کردم. -خيلي قشنگه...مبارکش باشه...کامران نميدونستم از اين سليقه ها هم داري...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران عين دخترا پشت چشم ناز کرد و گفت : بله ديگه...منو دستِ کم گرفتي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنديدم که مامان گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان : بيخودي کلاس نذار.. من نبودم که ميخواستي اون انگشتر رو برداري...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدم صورتش رفت تو هم و گفت : هستي اون اصلا به يه دختر 18 ساله نميخورد... آقا بند شده بود به همون..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنديدم و گفتم : داداشم ذوق داره خب..بار اولشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامرانم خنديد و گفت : اره بار اوله...ايشالله سري هاي بعد راه ميوفتم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه مون خنديديم و کامران رفت سراغ تلوزيون ... کامران هم انگار از خداش بود...فقط منتظر يه اشاره ديگه از مامان و بابا بود.. *****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم توي آينه آسانسور نگاه کردم..شالمو روي سرم درست کردم... دستي به مانتوم کشيدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآسانسور ايستاد و درب کشويي ش باز شد و بيرون اومديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه کامران نگاه کردم...يه پيراهن آستين بلند چهارخونه قرمز و مشکي تنش بود. ..مثل هميشه خوشتيپ.. منتظر شديم تا بقيه هم بيان...چند لحظه بعد خاله ها و دايي هام هم رسيدن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان از همه خواسته بود تو اين مراسم هرچند ساده شرکت کنن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيکي از جعبه هاي شيريني دست مادربزرگم بود و يکي ديگه دست مامانم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه دسته گل خيلي خوشگل هم که گل هاي رز و ليليوم قشنگي توش بود تو دستاي کامران بود... همين که در زديم عمو و عمه در رو برامون باز کردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله عاطفه و زن دايي م بلند براي کامران کل کشيدن... عمه م با مهربوني تمام صورتِ کامران رو بوسيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو هم همينطور..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.کامران خم شد تا دستِ عمو رو ببوسه اما عمو اين اجازه رو بهش نداد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه هام و عموهام هم همه نشسته بودن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلا فکر نميکردم براي يه نشون گذاري ساده اين همه آدم رو جمع کنن.. پرنيا رو دخترخاله هام هل دادن جلو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو بلند نميکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوي اون شرايط صورتش از خجالت سرخ شده بود.. يه تونيک خوش رنگ پوشيده بودو شال سفيد سرش بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران دسته گل رو به سمتش گرفت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.پرنيا هم با لبخند گل رو ازش گرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم همه کل کشيدن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.و من هم با لبخند بزرگي نگاهشون ميکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.واقعا خوشحال بودم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران و پرنيا هر دو برام ارزش داشتن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار دختر خاله م که خيلي دختر پر هيجان و عشق رقصي بود فلشش رو زد به تلوزيون و همه رو کشوند وسط تا برقصن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو کشيد و گفت : --خاک تو سرت مثلا نامزدي داداشته... بيا قر بده..من که دختر خاله شم بهتر تو رفتار ميکنم...بياااا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنديديم و رفتم وسط..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir. اين بهاري که من ميشناختم نميذاشت کسي بشينه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلي با آهنگ هاي مختلف رقصيديم. .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجيغ زديم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست زديم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشادي کرديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اينکه کلي رقصيديم و راضي به نشستن شديم بابا شروع به صحبت کرد... از کامران و پرنيا حرف ميزد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران لبخند ميزد و پرنيا هم سرش پايين بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي عمه و عمو رضايت خودشونو اعلام کردن دست زديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحلقه رو مامانم به دست کامران داد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران لبخند زد و کنارِ پرنيا نشست..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.لبخندم نشون از خوشحاليم ميداد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستِ پرنيا رو تو دستش گرفت و انگشتر رو توي انگشتش کرد.. مامانم و زن دايي م بلند کل ميکشيدن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.و ما هم دست ميزديم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.اينبار محسن پسر داييم هم پسرا رو بلند کرد تا يه تکوني بدن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسرا کامران رو بلند کردن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبادا بادا براش ميخوندن و همه ميخنديديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهم دستِ پرنيا رو گرفتيم و بلندش کرديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهلش داديم سمتِ کامران...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرنياي خجالتي فقط ميخنديد و کاري نميکرد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو حال و هواي خودمون بوديم که يهو صداي موزيک قطع شد... صداي اعتراض همه بلند شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا بود که ميگفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : بستونه ديگه..بيايد بشينيد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه با اعصاب خوردي نشستن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از تعارف کردن شيريني و شربت عمه هم روي مبل نشست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز لب به شربتم نزده بودم که عمه گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه : خب حالا که همه جمعن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اين حرف همه از خوردن دست کشيدن......با استرس به عمه زهرا و لبخند روي لب عمه سميه نگاه کردم....نکنه باز ميخواست حرف پريا رو پيش بکشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پارسا نگاه کردم...اونم نگاهش به مادرش بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه زهرا ادامه داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir