رمان اسارت نگاه به قلم روشنک.ا
داستان دربارهی دختری به نام آرزوست. آرزو، دختری منزوی است که زمان زیادی را در بحران بیمحبتی پدرش به سر برده، چرا که باعث و بانی مرگ عشق پدرش قلمداد میشود. او به طور تصادفی با مردی آشنا میشود که به آرزو کمک میکند تا تنها عامل نجات زنی باشد که اکنون، در مقام همسر و همراه پدرِ آرزو است. این نجات میسر نمیشود مگر به واسطهی عشق بزرگ این مرد که نه تنها آرزو را مدیون انسانیت خویش میکند، بلکه به او کمک میکند از دنیای انزوای خود فاصله گرفته و بودن در کنار افراد دیگر برایش از تنهایی لذت بخشتر باشد. مردی که به او عاشق شدن را میآموزد و تنها مایهی آرامش قلب نگران او میشود؛ همان مردیست که ناخواسته باعث میشود آرزو پی به رازهای گذشته که سالها از آنها بیخبر بوده ببرد و این مرد همان مردیست که در شرایط سخت، آرزو را همراهی میکند ولی گاه سختیها پیروز میشوند تا بین آن دو جدایی بیندازند. حال کدام یک پیروز خواهد شد؟ عشقی پاک و عمیق که از یک نگاه دو قلب را به اسارت هم در میآورد یا دشواریهایی که از گذشته نشات گرفته و تا میتوانند مانع بر سر راه خوشبختی این دو عاشق میاندازند؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۸ ساعت و ۶ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه:
داستان دربارهی دختری به نام آرزوست. آرزو، دختری منزوی است که زمان زیادی را در بحران بیمحبتی پدرش به سر برده، چرا که باعث و بانی مرگ عشق پدرش قلمداد میشود. او به طور تصادفی با مردی آشنا میشود که به آرزو کمک میکند تا تنها عامل نجات زنی باشد که اکنون، در مقام همسر و همراه پدرِ آرزو است. این نجات میسر نمیشود مگر به واسطهی عشق بزرگ این مرد که نه تنها آرزو را مدیون انسانیت خویش میکند، بلکه به او کمک میکند از دنیای انزوای خود فاصله گرفته و بودن در کنار افراد دیگر برایش از تنهایی لذت بخشتر باشد. مردی که به او عاشق شدن را میآموزد و تنها مایهی آرامش قلب نگران او میشود؛ همان مردیست که ناخواسته باعث میشود آرزو پی به رازهای گذشته که سالها از آنها بیخبر بوده ببرد و این مرد همان مردیست که در شرایط سخت، آرزو را همراهی میکند ولی گاه سختیها پیروز میشوند تا بین آن دو جدایی بیندازند. حال کدام یک پیروز خواهد شد؟ عشقی پاک و عمیق که از یک نگاه دو قلب را به اسارت هم در میآورد یا دشواریهایی که از گذشته نشات گرفته و تا میتوانند مانع بر سر راه خوشبختی این دو عاشق میاندازند؟
توضیحات:
با وجود اینکه این رمان در ادامهی رمان قبل من (رمان در پس یک پایان) میباشد و پیشینهی زندگی شخصیت های رمان در جلد قبل بیان شده است، الزامی به مطالعهی جلد قبل نیست، چرا که داستان طوری نوشته شده که هر چند با مطالعهی جلد اول بهتر پیش میرود، نیازی به مطالعهی جلد اول برای فهم آن نیست.
مقدمه:
من زنی از دیار انزوا،
زنی از دیار تشویش،
زنی از دیاری ناآشنا با عشق،
زنی با قلبی که هرگز به کسی وابسته نشد؛
چه ساده دل باختم!
آخر دل چه میدانست که به این آسانی به نگاهت میبازد و برای یافتن آن آرامش رویایی، تا عمر دارم در قفسی گرم به اسارت نگاه تو در میآید!
*به نام خداوند عشق و آرامش*
"سلام بر همگی شما مسافران عزیز؛ كاپيتان مارینو با شما صحبت میكند. ما تا دقایقی ديگر در فرودگاه رُم بر زمين مینشينيم. دمای بیرون سی درجهی فارنهایت است. اميدوارم كه از پروازتان لذت برده باشيد. منتظر دیدن شما در سفرهاى آينده هستیم. اوقات خوشى را در رُم برایتان آرزومندیم. كريسمس مبارک!"
با توقف کامل هواپیما نگاهم را از پنجرهی کوچک کنارم گرفتم و کمی چشم چرخاندم. همهی مسافرها با شوق از روی صندلیهایشان بلند شدند و از کمدهای بالای سرشان، کیفها و چمدانهای کوچک خود را بیرون آوردند. همچنان نشسته بودم. صبر کردم تا هواپیما خلوتتر شود. مرد کهنسالی در کنارم نشسته بود و روزنامهاش را میخواند؛ به قدری غرق در خواندن روزنامه بود که حتی کمربندش را باز نکرد! در همین چند دقیقه، نگاهی به چهرهی غربیاش انداختم. پوستی سفید و چروکیده، با موهای سفید یکدست و چشمانی آبی رنگ که با عینک فرِیم آبی که زده بود درشت و جذابتر به نظر میرسیدند، همه و همه زیبایی دلچسبی به او بخشیده بودند. کمی که گذشت، بیشتر هواپیما خالی شده بود و فقط چند نفر غیر از ما مانده بودند. دیگر آنها هم به سمت در خروجی میرفتند. عجلهای نداشتم ولی نمیخواستم تا ابد آنجا بنشینم! به ناچار بلند شدم و منتظر نگاهش کردم.
-ببخشید آقا من میخوام برم.
سرش به سمتم چرخید و نگاهش کمکم تا صورتم بالا آمد. سوالی نگاهم کرد. در پاسخش با نگاهم به اطراف اشاره کردم. سرش را چرخاند و اطرافش را با نگاهی سرسری از نظر گذراند. دوباره به من نگاه کرد و لبخندی مهربان به رویم زد و گفت:
-ببخشید. اصلا حواسم نبود کِی هواپیما فرود اومد!
سمت راست لبم به بالا کش آمد و با لحنی ملایم جوابش را دادم:
-خواهش میکنم، پیش میاد.
با طمانینه کمربندش را باز کرد. آرام از روی صندلیاش بلند شد و کنار رفت.
-بفرمایید.
به آرامی بیرون آمدم و از کنارش رد شدم.
-ممنونم.
-خواهش میکنم.
چمدان کوچکم را از کمد بالا برداشتم و به سمت در خروجی رفتم.
از در که بیرون رفتم، باد سرد زمستانی با سرعت و شدت به من هجوم آورد و با نهایت بیرحمی مرا به لرز انداخت. لبهی شال گردنم را تا روی بینیام بالا کشیدم.
حین پایین آمدن از پلههای هواپیما به قدری دلم گرفت که حس کردم، قلبم در قفسی تنگ فشرده شد. این اولین تعطیلات کریسمس بود که به جای رفتن به ایران، به ایتالیا آمدم. دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده بود ولی به اصرار خودشان و عمه، مجبور شدم امسال تعطیلات سال نو را در کنار عمه باشم. از گیت ورودی که گذشتم چشمانم روی آدمهایی که با ذوق توسط عزیزانشان به آغوش کشیده میشدند، ثابت ماند. بیشتر از هر زمان دیگری، دلم هوای خانه و خانواده ی خودم را کرد. سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم.
قبل از آنکه از فرودگاه خارج شوم، جلوی یکی از آینههای بزرگش ایستادم و نگاهی اجمالی به خود انداختم.
هوا به قدری سرد بود که پوست تقریبا برنزهی من، روشنتر به نظر میرسید و گونههای استخوانی و ل**بهای به نسبت برجستهام هم، سرخ شده بودند. از همه چیز مضحکتر، بینی نسبتاً باریکم بود که با سرخیاش، مرا همچون یک دلقک با بینی قرمز کرده بود. دستی به موهای بلند مشکی رنگم که پریشان رهایشان کرده بودم، کشیدم تا موهای وِز شدهام کمی بخوابند و مرتبتر به نظر برسم. از آینه دل کندم و دوباره دستهی چمدانم را گرفتم و به سمت در خروجی رفتم. آن هوای سرد و سوزناک اصلا باب میل من نبود؛ حداقل اگر برف میآمد خوشحال بودم، ولی گویی آسمان رُم قصد استقبال از من را نداشت.
سوار تاکسی شدم و از شیشهی کنارم به شهری که برای کریسمس، تمام ساختمانهایش با ربانهای قرمز و چراغهای رنگارنگ مزین شده بودند، خیره شدم.
دستم را در جیب پالتویم فرو بردم و گوشی موبایلم را بیرون آوردم. نگاهم روی صفحهی قفل روشن شدهاش، ثابت ماند. عکسی که کریسمس سه سال پیش با خانوادهام گرفته بودم، به حس تنهایی و غربت امروزم زباندرازی میکرد. نگاهم از چهرهی معصوم و مهربان مامان، به چهرهی پرغرور و جذبهی بابا کشیده شد. ابهت هنوز هم در نگاهش موج میزد و حتی در عکس هم شخصیتش را به رخ میکشید. چشمان طوسی رنگش با رگههای آبی به رنگ آسمان کویر، از نظرم جذابترین بخش چهرهی دو رگهاش است؛ همان بخشی که من تمام و کمال از او به ارث بردهام. اگر موهای جوگندمی و ابروهای خاکستریاش را مشکی فرض کنم، بیشک دقیقا شبیه هم خواهیم بود!
-رسیدیم خانوم.
از فکر بیرون آمدم و گوشی را در جیبم گذاشتم.
-ممنونم.
کیف پولم را باز کردم. نگاهم روی محتویاتش که تنها اسکناسی پنجاه یورویی بود، ثابت ماند. بالاجبار همان را دادم و منتظر نشستم. اگر پول خرد همراه داشتم سریع پیاده میشدم، اما نمیدانم پول خردهایی که میگیرم کجا گم میشوند که همیشه، باید طعم نفرتانگیز انتظار در تاکسی را بچشم. پس از گرفتن باقی پول سریع از ماشین پیاده شدم و نفسی عمیق کشیدم. هوای آزاد، تمام وجودم را باری دیگر زنده کرد. دستم را در موهایم فرو بردم که از شدت سرما، همچون قندیلهایی با قطری اندک منجمد شده بودند. هوا بیش از حد سرد بود اما خوشبختانه مثل فرودگاه، با سوز به پوست صورتم شلاق نمیزد. قدمی آرام برداشتم و به کندی مسیر را طی کردم. پس از آن مدت نشستن در فضاهای بسته، سلول به سلول بدنم قدم زدن در این هوا را طلب میکرد.
از همانجا که پیاده شدم باقی راه را در آن کوچه پیاده رفتم. به در سیاهرنگ تنها خانهی آشنا در آن کوچه رسیدم. با انگشت اشارهام ضربهای کوتاه روی کلید زنگ زدم و منتظر ماندم. صدای آرامشبخش او را شنیدم که ناباور پرسید:
-آرزو خودتی؟!
لبخندی رو به دوربین آیفون تصویری زدم و با لحنی که سعی میکردم مرا خوشحال نشان دهد، جوابش را دادم:
-خودمم!
در بدون هیچ صدایی باز شد و من چمدان به دست وارد حیاطشان شدم. تمام گلهای باغچه خشک شده بودند و بر شاخهی درختان، هیچ برگی نمانده بود. بعد از بیست قدم به عمارت رسیدم. همین که از سومین پلهی جلوی ورودی عمارت بالا رفتم، در به سرعت باز شد. جلوتر رفتم و با لبخند به زنی که با بهت و شادی به من خیره شده بود، نگاه کردم.
-سلام عمه!
دستهایش را به رویم باز کرد و من سریع به آغوش گرمش رفتم. بعد از چند لحظه، مرا از آغوشش بیرون آورد و با لحنی معترض پرسید:
-دخترهی دیوونه! چرا به من نگفتی امروز میای؟! باید خودم میاومدم دنبالت!
-واسه همین نگفتم دیگه! نمیخواستم به زحمت بیفتید.
-چرا تعارف میکنی؟! خوبه بهت گفتم از این اخلاق ایرانیها خوشم نمیاد!
به چشمان طوسی رنگی که حتی با وجود نگاه عصبانیاش هم از زیبایی میدرخشیدند، با تحسین نگاه کردم. شاید الان حدودا شصت سالش باشد ولی از نظرم هنوز هم جزء زیباترین زنهای دنیاست. کمی جلو رفتم و اینبار من او را به آغوش کشیدم و بوی خوب همیشگیاش را به مشام کشیدم.
-ببخشید عمه! این موقع صبح توی این تاریکی خیلی اذیت میشدید. تازه همین که باید منتظر میموندید، خیلی بدخوابتون میکرد.
-اصلا هم اینطور نیست!
مکث کوتاهی کرد و با لحن ملایمتری ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یک آرزو که بیشتر نداریم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-و شما عشق آرزویید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اِهِم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآغوشم باز شد و هم زمان نگاه هر دویمان به سمت منبع صدای مردانهای که وسط حرفمان پرید، چرخید. عمه با تعجب پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مارکو! تو کِی بیدار شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هم زمان با تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش به سمت من چرخید و طلبکارانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دیگه ما رو یادت رفته! باید به زور وادارت کنیم بیای اینجا. الان هم که اومدی فقط عمهت رو تحویل میگیری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی به رویش زدم و به او نزدیکتر شدم. دست دادیم و روبوسی کوتاهی کردیم. بنظرم عمو مارکو [همسر عمه] از ما هم بهتر فارسی بلد باشد! مسلما بعد از سی و پنج سال زندگی با عمه، که قانون خانهاش فارسی صحبت کردن است، هر کس دیگر هم که باشد فارسی را عالی یاد میگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببخشید عمو، از این به بعد بیشتر بهتون سر میزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار عمه جوابم را داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعا میشه تو رو بخشید؟! تو میدونی ما خودمون بچه نداریم و اینجا تنهاییم و میدونی که درست مثل بچهی خودمونی، ولی همش واسه بیشتر اینجا اومدن بهونه میاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی از شرم و دلسوزی به او کردم. عمه آرمیتا و عمو مارکو عاشق بچهها هستند؛ درست مثل من! اما زندگی آنقدر بیرحم است که عمه سالهاست از نازایی خود رنج میبرد و با هیچ عمل یا دارو و درمانی، نتوانست بچهدار شود. با همهی اینها جای خوشحالی دارد که عمو آنقدری عاشقش بوده و هست که به خاطر عشقش، کاملا بیخیال بچه شده و حاضر شده است سالیان سال بدون بچه به زندگی با عمه ادامه دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این حرفا چیه عمه؟! من شما رو بعد از خانوادهم از همه بیشتر دوستتون دارم! قول میدم از این به بعد بیشتر بیام. خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببینیم و تعریف کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمهی راست لبم به بالا کش آمد و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا میشه یکی از اون قهوههای خوشمزهتون رو درست کنید که با هم بخوریم و گپی بزنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته که میشه! برو لباساتو عوض کن بیا پایین تا قهوه هم آماده بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره دستهی چمدانم را گرفتم و به سمت اتاقی که هر وقت به خانهی عمه میآمدم برایم آمادهاش میکردند، راه افتادم. بالاخره به اتاق رسیدم. با دست آزادم در را باز کردم و به سمت تخت چوبی دو نفرهی گوشهی اتاق رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی تخت نشستم و سریع چمدانم را باز کردم. یک دست لباس گرم با حوله برداشتم و راهی حمام شدم. آب ولرم بهترین گزینه بود. همیشه آب ولرم را انتخاب میکردم؛ نه داغ و نه سرد. اینطوری آرامش بیشتری میگرفتم. از قدیم راست گفتهاند که تعادل، اوج آرامش است. زیر قطرات درشت آب که با فشار بر پوست تن برهنهام فرود میآمدند، به فکر فرو رفتم؛ فکر به آنچه که به تازگی گذشت. دروغ چرا، خردهای از خانوادهام دلگیر شدهام. مامان و بابا هر روز بارها با من تماس میگرفتند و حرف میزدیم، ولی از سه ماه پیش تماسهایشان خیلی کمتر و مدت مکالمههایمان کوتاهتر شد. آخرینبار که حرف زدیم دو هفتهی پیش بود. بابا به من زنگ زد و گفت امسال به جای رفتن به ایران، به خانهی عمه بیایم. صدایش به وضوح همان شبی که این حرف را زد، در گوشهایم پخش شد. لحن خشک و سردش مرا به یاد دوران دردناک کودکیام میانداخت؛ همان دورانی که ذرهای محبت پدرانه از جانبش نمیدیدم. اگر به خاطر مامان و آن حادثه، که باعث به کُما رفتن من شد نبود، رفتار خالی از احساس بابا با من ادامه پیدا میکرد. به نظر میآمد حالا هم به همان دوران نزدیکتر میشد و من از این نزدیکی سخت میترسیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسردردم کمی بهتر شد ولی قلبم با هر فکر منفی که به ذهنم خطور میکرد، تیره و تیرهتر میشد. بالاخره شیر دوش را بستم. حولهام را برداشتم و مشغول شدم. با لباسهای گرمی که پوشیدم، حس آرامش دلنشینی از سطح پوست تا عمق گوشت و استخوانهایم نفوذ کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق که بیرون رفتم چشمم به عمه و عمو افتاد که در طرفی از پذیرایی، روی دو مبل تک نفره روبهروی هم نشسته بودند و به فنجانهای کوچک کرم رنگ دستشان نگاه میکردند. کاملا واضح بود دربارهی موضوعی صحبت کردهاند که هر دویِ آنها را به فکر فرو برده است. سکوت تنها صدای حاکم بود و من با "سلام"ی که دادم، آرامش این سکوت را شکستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام! چه دیر اومدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رفتم یک دوش بگیرم تا خستگیم در بره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به نشانهی تایید به پایین حرکت داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه بیا بشین بگم مارگارت قهوهت رو بیاره. بعدش میخوام باهات راجع به موضوعی حرف بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرمیتا مطمئنی میخوای الان بهش بگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنجکاوانه نگاهشان کردم. مسئلهی مهمی به نظر میآمد. عجیب بود که اصلا اثری از شوخی در لحن عمو نمیدیدم و عجیبتر اینکه، حتی زمان فهمیدن این موضوع هم حائز اهمیت بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه قراره چی به من بگید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به زودی میفهمی. فعلا بشین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاهش به مبل کنارش اشاره کرد و من ایستادن بیشتر را جایز ندانستم، پس به سمت مبل چوبی ظریف کنارش رفتم و به آرامی رویش نشستم. عمه با صدای به نسبت بلندی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مارگارت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمارگارت که دختر به نسبت جوانی بود و به تازگی به جای مادرش، به عنوان تنها خدمتکار خانهی عمه مشغول به کار شده بود، از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه به ما نزدیک میشد با لهجهی محلی ایتالیایی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امری داشتید خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یک فنجان قهوه برای آرزو بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمارگارت بعد از اینکه سرش را به نشانهی تایید و احترام رو به عمه به پایین حرکت داد، به سمت من چرخید و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیز دیگهای میل ندارید خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه، فقط شکر رو جدا بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشت و پس از کمی دور شدنش، عمو اولین کسی بود که سکوت موقتی بینمان را شکست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از لندن چه خبرا؟ دیگه اونجا موندنت حتمی شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خبر خاصی که نیست. آره، میشه گفت حتمی شده؛ مخصوصا الان که مشغول به کار هم شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جدی؟ فکر میکردم هنوز در استراحت بعد از فارغالتحصیلی هستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یک ماه کامل استراحت کردم. دیگه حوصلهم سر رفته بود که به پیشنهاد یکی از اساتیدم، توی کلینیکش مشغول شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا راضی هستی از کارِت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله خیلی خوبه. با خیلی از همکارام دوست شدم و سرم شلوغه. از درآمدم هم راضیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عالیه! اما من که به هیچوجه راضی نمیشم تا آخر عمرم لندن زندگی کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چون همیشه بارون میباره! آدم هر روز خیس آب میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما من همین بارون و برفشو دوست دارم! اگه بارش نباشه که زندگی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خندههای عمو و عمه همزمان بلند شد. این را میدانستم که هر دو از خیس شدن بدشان میآید؛ درست مثل اکثر آدمها! برای همین یک کلکسیون چتر در یکی از انبارهایشان دارند. برای خالی نبودن عریضه، من هم لبخندی زدم.همزمان با اتمام خندههای شیرینشان، مارگارت سینی به دست وارد پذیرایی شد. فنجان، نعلبکی و ظرف شکر را از سینی برداشت و روی میز روبهرویم قرار داد. به گفتن "متشکرم"ی اکتفا کردم و نعلبکی و فنجانم را در دست گرفتم. کمی شکر ریختم و قهوهی غلیظ مورد علاقهام را هم زدم. با لذت عطرش را به مشام کشیدم و با مزهمزه کردنش مشغول شدم. در سکوت آن را مینوشیدم و به تابلوی نقاشی نوزادان برهنه در ابرها، که روی دیوار روبهرویم نصب شده بود نگاه میکردم. قدمت این خانه، مطمئنا بالغ بر دویست سال هست. عمو مارکو هم مثل دیگر بزرگ مردان ایتالیایی در خانهی جد بزرگش زندگی میکند. این رسم آنهاست که افراد ثروتمند و سرشناس نسل در نسل همواره در خانهی خاندانشان زندگی کنند، بدون آنکه تغییری در دکوراسیون کلاسیک آن ایجاد کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت همچنان جاری و عمه سخت در فکر فرو رفته بود. حتم دارم خودش را برای گفتن آن خبر مهم، که قرار است من بفهمم آماده میکرد. نگرانی کمکم تمام سلولهای بدنم را به لرزه انداخت. برای پرت کردن حواسم، جرعهای دیگر از قهوه نوشیدم و ذهنم را به مزهاش مشغول کردم. ناخودآگاه نگاهم به گرامافون طلایی رنگی که کمی دورتر از ما، بر روی میز چوبی قهوهای رنگی قرار داشت، گره خورد. همیشه دوست داشتم برای یکبار هم که شده، یکی از آن صفحات گرد سیاهرنگ را در آن بگذارم و به صدای یک موسیقی قدیمی گوش کنم. این هم آرزوی من است؛ سفر به گذشته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو قهوهت تموم شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای عمه، چشم از فنجان خالی دستم گرفتم و منتظر نگاهش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله تموم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو از جایش بلند شد و با لحنی جدی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تنهاتون میذارم تا راحت صحبت کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه هم در جواب، تنها سرش را به نشانهی تایید به پایین حرکت داد. از شدت نگرانی و کنجکاوی، تپش تندتر شدهی قلبم را حس میکردم. اگر عمه به حرف نمیآمد، قطعا یک سکتهی ناقص کرده بودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو میخوام یک چیزی بهت بگم که بقیه نتونستن بهت بگن و به من واگذار کردن. ببین من میدونم که تو دختر قویای هستی، ولی زیادی درونریز و پراسترسی و الان ازت میخوام آرامش خودتو حفظ کنی و به حرفام خوب گوش کنی. باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی عمیق کشیدم تا نگرانی دو برابر شدهام، اندکی کم شود. آب دهانم را با قدرت قورت دادم تا جلوی بزرگتر شدن بغض کوچکی که در گلویم درست شده بود را، بگیرم. آنقدر نگران شده بودم که هنوز خبر را نشنیده، بغض کرده بودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه عمه. بفرمایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب ببین آرزو من میخوام راجع به نفس باهات حرف بزنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکثی کرد و نفسی عمیق کشید. با همین مکث چند ثانیهای، جانم به لبم رسید و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامانم چی عمه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدایی لرزان پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اتفاقی براش افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هنوز اتفاق خیلی بدی نیفتاده، پس آروم باش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانم را محکم قورت دادم و منتظر نگاهش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را در مردمک چشمانم متمرکز کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پدرِ نفس رو یادت میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-معلومه که یادم میاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب میدونی راستش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irل**بهایش را با زبان تَر کرد و افزود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نفس از پدرش بیماری قلبی رو به ارث برده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانی گرد از تعجب، ناباورانه پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی؟! آخه چطور ممکنه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضی بزرگ در گلویم جای گرفت و تا میتوانست به دیوارههای داخلی گلویم ضربه زد. عمه که دید چقدر نگران و متحیرم، دستش را روی موهایم گذاشت و با صدایی آهسته و لحنی آرامکننده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آروم باش آرزو! نفس الان اونقدر حالش بد نیست! طبق گفتهی دکترش هنوز جای امیدی هست و اون امید به عمل پیونده. نفس الان به یک قلب برای پیوند نیاز داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطرهای اشک از گوشهی چشم چپم چکید و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما عمه، تو میدونی که گروه خونی مامان هم مثل پدرش اوی منفی (o-) و خیلی کمیابه! میدونی احتمال اینکه قلبی به بدنش بخوره و بخوان بهش پیوند بزنن، چقدر کمه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را روی دهانم گذاشتم و به اشکهایی که از چشمانم تا زیر چانهام جاری میشدند، اجازه دادم تندتر و پر شدتتر مثل یک سیل فرو بریزند. عمه لبخندی کمرنگ برای آرام کردن من زد و با همان لحن که سعی در فروکش کردن نگرانی و دلشورهی من داشت، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو درسته که هنوز توی ایران نتونستن قلبی برای پیوند بهش پیدا کنند، اما یکی از دکترهای کمیتهی جراحی پیشنهاد کرده که اگر تا دو هفتهی دیگه قلبی پیدا نشد، بیاد انگلیس. چون در عملهای پیوندی هم اهداء عضو بیشتره و هم جراحها ماهرترند. پس این یعنی امیدی وجود داره و باید خوشبینتر باشی عزیزم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانم را محکم قورت دادم تا بغضی که لحظه به لحظه بزرگ و بزرگتر میشد، رشد خود را لحظهای متوقف کند. با صدایی که لرزش خفیف آن به وضوح حس میشد گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما عمه، تو هم میدونی احتمالش چقدر کمه! احتمالش کمه عمه میفهمی؟ احتمال زنده موندن مامان کَ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کردم. توان نداشتم بگویم احتمال زنده ماندن مامان کم است! مامان که برایم اندازهی یک کهکشان بزرگ ارزش داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزوی عزیزم! سعی کن مثبت فکر کنی! به جای غصه خوردن سعی کن از نفوذت توی کادر پزشکی لندن استفاده کنی و یک جراح خوب برای مادرت پیدا کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما عمه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیس! ولی و اما نداره عزیزم! فقط باید سعی کنی دنبال بهترین راه درمان باشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را پایین انداختم و سکوت کردم. عمه پس از چند دقیقه سکوت بینمان را شکست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دلیل اینکه آرمان بهت گفت امسال کریسمس بیای اینجا هم این بود که نخواست ببینی نفس بستریه و خیلی نگران بشی و خودتو ببازی، پس نگران نباش و بهشون اثبات کن قویتر از این حرفایی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموبایلم را از روی میز برداشتم و باری دیگر به عکس خانوادگیمان که بر صفحهی قفل موبایلم، تمام اعضای خانوادهام را شاد و سالم نشان میداد، نگاه کردم. نگاهم را به مامان که در عکس لبخند بر ل**ب به من نگاه میکرد، کشاندم. مثل مسخشدگان به عکسش نگاه میکردم. هر لحظه که میگذشت، بغضم بزرگ و بزرگتر میشد و اشکهایی که وضوح دید مرا میکاستند، مثل باران ابری پاییزی بیشتر و تندتر میباریدند. من اصلا نمیتوانستم باور کنم! نفسی عمیق کشیدم و سرم را بالا بردم. در چشمان طوسی رنگش که در عمقشان تردید به خوشبینی بیش از حدش دیده میشد، دقیق شدم. با فشار آب دهانم را قورت دادم، به سختی بر خودم مسلط شدم و با صدایی لرزان گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالش خوب میشه عمه. مگه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قرار شد آروم باشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنی عصبی سریع گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جواب منو بدید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیدونم آرزو! من نه خدام نه عیسی مسیح! تو فقط میتونی دعا کنی و از پزشکها و جراحای قلب اونجا پرسوجو کنی. چند روز بعد از اتمام تعطیلات کریسمس هم، نفس و آرمان میان لندن پیش تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه لندن میآیند! آنها به لندن میآیند، ولی من اصلا خوشحال نیستم! همیشه عاشق وقتهایی بودم که به دیدار من میآمدند، اما هیچوقت دلم نمیخواست این دلیلِ آمدن آنها به دیدار من باشد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه من میترسم! آخه چرا مامان من؟! مگه من کم سختی کشیدم توی زندگیم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این حرفو نزن آرزو! تو باید قوی باشی و به مامان و بابات روحیه بدی دختر! تو هیچ میدونی آرمان چه قدر تا حالا سختی کشیده؟ فکر کردی واسه اون راحته نفسی که اونقدر عاشقش بوده و هست، یک ماهه یا بستریه یا تحت درمان. واسه اون خیلی سختتره! اینو مطمئن باش. آرمانی که دو هفتهی پیش که رفتم ایران و دیدمش، دیگه اون برادر سابق من نیست. تو که نمیدونی چه قدر شکستهتر شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکهایی از جنس درد و نگرانی در ریختن از چشمانم از هم سبقت میگرفتند. حس میکردم ریههایم توان اکسیژن گرفتن و تنفس عادی خود را از دست دادهاند. قلبم به شدت درد میکرد و گلویم افسارش را به دست بغضی که بیرحمانه به آن شلاق میزد، داده بود. باور این تعداد تغییرات منفی، آن هم طی یک روز برایم به شدت دشوار بود. تازه میفهمیدم چرا این مدت تماسهایشان با من کم شده بود. من به طرز احمقانهای فکر میکردم دیگر از من دلسرد شدهاند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو خوبی دخترم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن ملایمش وادارم کرد بین اشکهایی که بیصدا از چشمانم میریختند، لبخند بزنم. آری! من باید قوی باشم! دردهای من باید همیشه پنهان باشند. با کف دستانم اشکهایم را پاک و لبخندم را عمیقتر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبم عمه. نگران من نباشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مطمئنی نمیخوای چیزی بگی؟! درسته که گفتم قوی باشی، اما تو میتونی الان با من درد و دل کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه عمه، من کاملا خوبم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میخوای الان صبحانه بخوریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه راستش خیلی خستهم، دیشب به خاطر پرواز اصلا نرسیدم بخوابم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه پس برو استراحت کن که عصر بریم خرید، تا حال و هوات عوض بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من خریدی ندارم عمه! با خرید هم حال و هوام عوض نمیشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با من بیای هم واست خرید میسازم، هم حال و هوات رو عوض میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چند اصلا میلی به خرید نداشتم، اما مخالفت را جایز ندانستم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه هر طور شما بگید. با اجازهتون من دیگه برم استراحت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو که نمیدانست در قلب من چه غوغایی برپاست، پس باید به ناچار با او موافقت میکردم. کاش همه چیز به همان سادگی که عمه میپنداشت بود و من میتوانستم بیخیال دلشوره و وحشتی که به سراغم آمده، شوم و با او به خرید بروم. بعد هم با کمال آسودگی خیال، مغزم را که قفلش باز شده بود به کار انداخته و بهترین جراح قلب را، برای مامان پیدا میکردم و از او درخواست میکردم تا قلبی را که با بدن مامان همخوانی دارد، از اهداکننده به مامان پیوند بزند. کاش این رویا واقعیتی میشد که مامان را از بیماری رها و حضور و سلامتی دوبارهاش را به ما هدیه میکرد. با سستی در اتاق را باز کردم و روانهی تخت شدم. طاق باز رویش دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. یعنی میشود بهترین اتفاق ممکن بیفتد؟ یعنی کسی پیدا میشود که قلبش، با بدن مامان همخوانی داشته و اطرافیانش بخواهند قلبش را اهداء کنند؟ یعنی میشود آن قلب به بدن مامان پیوند بخورد؟ به قدری فکر و خیال کردم که خواب به سراغ چشمان خسته و مغز گیج و منگم آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو نمیخوای بیدار بشی؟ عصر شده ها! الان هفت ساعته که خوابیدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را آرام گشودم و با دستانم شروع به مالیدنشان کردم. این عادت را از بچگیام تاکنون ترک نکردهام. خوابم که بیشتر به یک کابوس مملو از ترس و نگرانیبرای آیندهای که بیماری مامان در پیش داشت شبیه بود، تا به یک خواب شیرین و رویایی دلچسب، مرا به شدت آزرده بود. پتو را کنار زدم و نیمخیز شدم. به عمه که دست به کمر ایستاده بود و طلبکارانه نگاهم میکرد، گنگ نگاه کردم. با صدایی گرفته و خواب آلوده پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی شده؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر کنم قرار بود امروز عصر بریم خرید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی در موهایم فرو بردم و کمی بعد، یاد قولی که صبح برای خرید رفتن به عمه دادم، افتادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشه بذارید واسه یک وقت دیگه؟ میخوام الان به مامانم زنگ بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اولا که خودت صبح قبول کردی، پس همین الان میریم خرید. دوما الان خونه نیستن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا نیستن؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من نیم ساعت پیش به آرمان زنگ زدم گفت دارن میرن مطب دکتر واسه معاینهی نفس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض کوچکی به گلویم چنگ انداخت، ولی اینبار هم با قورت دادن آب گلویم مهارش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامان حالش خیلی بده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه! امروز وقت گرفته بودن واسه ویزیت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کِی میتونم بهشون زنگ بزنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شب که از خرید برگشتیم تماس میگیریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تاکید مُصِرانهاش روی خرید، خشم به تمام روحم هجوم آورد. برای آرامتر شدن، کلافه دستم را در موهایم فرو بردم. مامان همیشه میگوید این رفتارم را که هنگام عصبانیت، با دستم از موهای بیگناهم انتقام میگیرم، از بابا به ارث بردم. دیگر برایم ارادی نیست که وقتی عصبانیت، ترجیح میدهم سکوت کنم و با این کار بر خودم مسلط شوم. به ناچار جواب دلخواهش را دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه، هر چی شما بگید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه، حالا که غذا هم نخوردی پاشو یک عصرانه بخوریم بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و بدون هیچ حرف دیگری، از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کف دستم روی پیشانیام کوبیدم و زیر ل**ب "عجب گیری کردم" ای نثار روح آزرده خاطرم کردم. با رخوت از روی تخت بلند شدم و پتویش را مرتب پهن کردم. برس سیاهرنگم را به دست گرفتم و همزمان با برس زدن موهایم، با دست دیگرم در چمدان را باز کردم و به دنبال یک کلاه گرم گشتم. همین که صبح در این سرما کلاه سرم نکردم، حماقتی محض بود. کلاه سفید رنگی که به من چشمک میزد، باعث شد پوفی از آسودگی خیال بکشم. جای خوشحالی داشت که آوردنش را فراموش نکرده بودم، اما برای من که در اضطراب غرق شدهام این خوشحالی بیش از لحظهای دوام نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو بیا دیگه! دیر میشه ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اومدم عمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرس را در چمدان پرت کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی هم که اراده میکنم مرتب باشم، بقیه نمیگذارند! با نزدیک شدن به میز ناهارخوری که دیس اسنک و بطری نوشیدنی با ظرفها و گیلاسهای تمیز رویش برق میزدند، شادی کوچکی که ذرهای غمم را تسکین نمیداد به سراغم آمد. برای من که از دیشب غذای درست و حسابی نخورده بودم، این عصرانهی غیرمنتظره مثل یک معجزه بود و شاید خوب بهانهای، برای فراموش کردن لحظهایِ آنچه شنیدم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ولع اسنکی را که اگر هر زمان دیگری بود، به دید یک عصرانهی معمولی بیمیل نگاهش میکردم، خوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسنگینی نگاههای متعجب عمه و عمو را روی خودم حس میکردم، ولی گرسنهتر از آن بودم که واکنشی نشان دهم. مطمئنا عمه در افکارش به حال من افسوس میخورد. منی که همواره میخواست مثل یک دوشیزهی متشخص رفتار کنم، اکنون همچون دختری کولی که برای اولینبار طعم غذاهای اشرافی را میچشد، شکارچیوار به جان عصرانهای ساده افتادم. وقتی معدهی درماندهام که تا نیم ساعت پیش خالی مانده بود، پر شد چنگال و چاقو را در بشقاب رها و با دستمال پارچهای کنار بشقابم، آرام دور دهانم را تمیز کردم تا ذرهای به همان دوشیزهی متشخصی که عمه همیشه از من میخواهد، شبیهتر شوم. منتظر نگاهشان کردم که لبخند بر ل**ب، به من مثل یک کودکِ دلربا نگاه میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دیگه سیر شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله عمه، خیلی لذیذ بود. ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب من که درستش نکردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دستپخت مارگارت چه زود مثل مادرش عالی شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره. اون دختر سختکوش و بااستعدادیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همینطور به نظر میرسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا کی حاضره یه گیلاس بخوره به سلامتی جَمعِمون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو منتظر نگاهم کردند. با رضایت نگاهشان کردم و سمت راست لبم را به بالا کش دادم. لبخند زدنم هم به آدمیزاد نرفته است! همیشه کج لبخند میزدم، طوری که فقط سمت راست لبم بالا میرود؛ درست مثل اکثر لبخند های بابا! مامان خیلی از این عادتم خوشش میآید. من و بابا نه تنها از نظر چهره بسیار شبیه همدیگر هستیم، بلکه اخلاقیات من هم درست مثل خودش شده است. مامان هم که عاشق بیچون و چرای شوهرش است، هر شباهتی بین ما میبیند از خوشی ذوق میکند. گیلاس نیمه پری که عمو به سمتم گرفت را از دستش گرفتم و همان لحظه گیلاسهایمان را به هم زدیم. صدای به هم خوردن گیلاسهای بلوری و "به سلامتی"مان همزمان شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجرعهجرعه از آن نوشیدنی تلخ و سوزاننده مینوشیدم و به یاد خانوادهی دوست داشتنیام میافتادم. چه قدر پیشبینی اتفاقهای ناگوار به دور از ذهن است! پارسال همین زمان کنارشان بودم. کنار مادر و پدر و یک خواهر و دو برادرم. حتی رایان هم برای کریسمس به ایران میآمد، تا همگی بار دیگر کنار هم بودن را به یاد گذشتهها تجربه کنیم. یاد رایان، کمتر شدن تماسهای اخیرش را به خاطرم آورد. اگر او هم همه چیز را میدانسته و تا به حال به من نگفته باشد، چه؟! سرم را به طرفین تکان دادم و با خود اندیشیدم که چنین چیزی واقعا نابخشودنیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب دیگه بسه. بیشتر از این بخوریم ممکنه نوشیدنی بشیم و نتونیم بریم خرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه هنوز هم به این خرید ملعون فکر میکرد ولی من غرق در رویای لحظهای آرامش و صحبت با مادرم بودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه عزیزم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش را کمی بلندتر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مارگارت ما دیگه میخوایم بریم. بگو الکس ماشین رو آماده کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای ضعیف شدهی مارگارت از آشپزخانه آمد که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الان میگم آقا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیحال به سمت اتاق رفتم و با بیمیلی لباس پوشیدم. مهمترین قسمتش کلاه و شالگردن با دستکش بود؛ مخصوصا برای من که به شدت از سرما بیزار هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع آماده شدم ولی ترجیح دادم قبل از بیرون رفتن از اتاق، با رایان تلفنی حرف بزنم. حسی در درونم میگفت او بیآنکه به من چیزی بگوید، از همه چیز خبر داشته است. دستم را در موهایم فرو بردم و بیحوصله به صدای بوق تلفن گوش سپردم. بالاخره بعد از سه بوق، با صدایی خوابآلوده جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-های(Hi)!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منم رایان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو تویی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه پس روحمه بیمزه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخمیازهای طولانی و صدادار کشید و با صدایی گرفته پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا الان زنگ زدی؟! میدونی اینجا ساعت چند نصف شبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اینجا که سر شبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من که اونجا نیستم! خوابم میاد. بعدا زنگ بزن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مسئلهی مهمیه که باید همین الان در موردش حرف بزنیم، راجع به مامانه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کردم. با لحنی جدی و آمیخته با نگرانی دوباره به حرف آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی شده؟! اتفاقی واسش افتاده؟! حرف بزن آرزو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه فعلا اتفاق خاصی نیفتاده، ولی بابت پنهان کردن بیماریش خیلی ازت دلگیرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کردم و منتظر واکنشی از جانبش ماندم. میخواستم مطمئن شوم که او هم خبر دارد و بعد بحث کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو از کجا فهمیدی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه پوفی کشیدم و دستم را در موهایم فرو بردم. آنقدر عصبانی شدم که چند تار مویم را با دست از ریشه کَندم. با لحنی آکنده از دلخوری گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس تو هم میدونستی و به من نگفتی؟! واقعا که رایان، از تو انتظار نداشتم با من مثل یک غریبه برخورد کنی! فکر میکردم منم از اعضای همین خانوادهام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این حرفا رو ول کن. تو فقط بگو از کجا فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واسه تو چه فرقی میکنه؟! من که واست یک غریبهام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو اون روی من رو بالا نیار! بگو کی بهت گفته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واسم مهم نیست اون روت بالا بیاد. به هر حال عمه گفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه الان ایتالیایی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره زودتر اومدم. فکر نکن میتونی طفره بری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به منم کسی نگفت. خودم فهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه جوری اونوقت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هوف! مگه بازجوییه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جواب منو بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی اتفاقی فهمیدم. بابای یکی از دوستای قدیمیم توی ایران، دکتر مامان از آب در اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس چرا به من نگفتی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منم کلا سه هفته هست فهمیدم! وقتی با بابا حرف زدم اولش انکار کرد، ولی وقتی فهمید حتی از زمان دقیق معاینهها هم خبر دارم، گفت مامان خواسته ما چیزی نفهمیم. بعد هم گفت به تو چیزی نگم که به موقعش خواهرش بهت توضیح بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رایان من میترسم! یعنی حالش چه قدر بده که بهمون نگفتن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ تعبیر مثبتی برای سکوتش پیدا نکردم. دلهره مثل یک نیروی مسلح به تمام بدنم شلیک میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رایان تو تازگی مامان رو دیدی؟ حالش چطوره؟ تو رو خدا جواب بده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو منم بعد از کریسمس میام لندن. فقط به تو بستگی داره که بتونی دکتر آشنایی اونجا پیدا کنی و کسی پیدا بشه که قلبش به مامان بخوره و بخواد اهدا کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه قدر امید به زنده موندنش هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگه بتونه پیوند انجام بده که مشکلی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-و اگه نشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کرد و با لحنی ناامید و صدایی آهسته جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دکترش گفته حداکثر یک سال.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر حتی تحمل گوش کردن به حرفهایش را نداشتم. به گفتن یک "خداحافظ" اکتفا کردم و تماس را قطع کردم. برای مهار بغضی که در گلویم تشکیل شده بود، آب دهانم را با قدرت قورت دادم و سعی کردم افکار منفی را از ذهنم دور کنم. عصبی در طول اتاق قدم میزدم که نگاهم به کیفی که روی تختم گذاشته بودم گره خورد و به یاد خرید افتادم. یقینا مدت زیادی است که منتظر من هستند. سریع کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. هر چه بیشتر میماندم بدتر بود. با تعجب به پذیرایی خالی که اثری از عمه و عمو در آن نبود، خیره شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بالاخره اومدید خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم به سمت منبع صدا چرخید و نگاهم روی دخترک سفید پوست با دانه های زیر پوستی قهوهایرنگ و موهای بور با حالت فر ریز ثابت ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بقیه کجان مارگارت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-توی ماشین منتظرتون هستند. به من گفتند بهتون بگم برید پایین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی، خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخیدم و راهی حیاط شدم. با اینکه تا نیم ساعت پیش، از این خرید بیزار بودم، در این لحظات حس میکردم بهترین راه برای خالی کردن مغزم از هجوم انبوهی از افکار منفی، همین خرید است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالکس که مردی میانسال، با ظاهری همواره مرتب بود و سالهای زیادیست که به عمو و عمه خدمت میکند، در ماشین را با ژست محترمانهاش به رویم باز کرد. خودم را روی صندلی کنار راننده رها کردم. صدای موسیقی لایت پیانو که از نواختن با مهارت تمام یکی از سمفونیهای بتهوون پخش میشد، تنها صدایی بود که سکوت فضای داخل ماشین را میشکست. از آینهی کوچک بغل ماشین نگاهی به عمه که از شیشهی کنارش به بیرون خیره شده بود، انداختم. به نظر میرسید خیلی در فکر فرو رفته است. سرم را به پشتی صندلیام تکیه دادم و چشمانم را بستم. نگرانی برای مامان کم دردی برایم نبود ولی باید قوی باشم. همه از من این انتظار را دارند و اصلا هم انتظاری غیرمنطقی نیست. با توقف ماشین از عالم افکار ضد و نقیضم برای پیشبینی وقایع آینده بیرون آمدم. به محض پیاده شدن، صدای سوز باد سردی که وزید باعث شد از پوشیدن لباسهای گرم خوشنود بشوم و به سردی بینتیجهاش پوزخند بزنم. عمه دستم را گرفت و مرا مثل یک بچه در تمام پاساژ به دنبال خودش کشاند. از این رفتارش اصلا خوشم نمیآمد، اما به او حق میدادم. او سالهای زیادی را در آرزوی بچهدار شدن به سر برده و حس مادرانهی خفتهی روحش، بالاخره باید جایی نمایان شود؛ حتی گاهی ناخودآگاه! بالاخره جلوی یکی از بوتیکهای شیک و گرانقیمت توقف کرد و من هم که مثل دُمَش به دنبالش کشیده میشدم، ایستادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بریم تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو با لبخند به همسرش که هنوز هم با این سن وقتی چشمش به لباس میافتد، از خود بیخود میشود، خیره و پس از ما وارد شد. به خانم بلند قد و لاغر اندامی که با کت و دامن رسمی جلوی ما ظاهر شد نگاه کردم. به محض آنکه عمه را دید، شروع به صحبت و گفتگویی صمیمانه با او کرد. معلوم بود مدتهاست همدیگر را میشناسند. خدا خرید امروز عمه را به خیر کند! بالاخره گفتگویشان به اتمام رسید و عمه در حالیکه با نگاهی مفتخر به من نگاه میکرد با شوقی فراوان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ایشون همون برادرزادهمه که تعریفشو کرده بودم؛ آرزو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانمی که حتی اسمش را نمیدانستم به من نزدیک شد و دستش را جلویم دراز کرد. به نشانهی ادب با او دست دادم که خودش را معرفی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از دیدنت خوشبختم آرزو. من هم آزیا هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من هم از دیدنتون خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه با شوق و عجله پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آزیا لباسی که سفارش دادم آمادهست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته! فقط هنوز دوختشونو نزدم چون باید یکبار پرو بشه تا دقیقا اندازه در بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگر الان پرو بشه میتونی تا آخر هفته آمادهش کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته! چرا که نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه لبخندی از رضایت زد و با خوشحالی به من نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب آرزو برو پرو کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم از شدت تعجب گِرد شدند. ناباور پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من پرو کنم؟! مگه برای من سفارش دادید؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-معلومه! من که خودم کلی لباس دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منم لباس نیاز ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا داری. آخر این هفته تولد دختر یکی از دوستای ایرانی منه که این جا زندگی میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب شما برید، من نمیام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو هم باید بیای! حرفی هم نباشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ولی عمه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی آنکه اجازه دهد جملهام را کامل کنم، با جدیت تمام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتم حرف نباشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون آنکه جوابش را بدهم، دوباره دستم را در موهایم فرو بردم. عمه هیچوقت مثل مامان درکم نمیکرد. من همانطور که دیگران از من تعریف میکنند، در جمعهای ناآشنا آدم منزوی و گوشهگیری هستم. اگر میتوانستم خونگرم و اجتماعی برخورد میکردم اما حس خجالت و شرم شدیدی در درونم، مرا از هرگونه ارتباطی منع میکند. نفسی پر صدا کشیدم و به ناچار به آزیا که متعجب نگاهم میکرد، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجا باید پرو کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجبش کمکم از بین رفت و لبخندی ملیح به رویم زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از این طرف.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنبالش راه افتادم تا به اتاق مورد نظرش رسیدیم. به او حق میدادم تعجب کند؛ آن هم از واکنش تند و جدی عمه و این مکالمهی ما، به زبانی که برایش ناآشنا بود. ماکسی یقه کج مشکی رنگ ساده ولی بسیار شیک، با دوختی ناقص که به من داد را پوشیدم و راهی سالن شدم. همیشه از اینکه لباسی را پرو کنم و از بقیه نظر بخواهم نفرت داشتم. دوست داشتم خودم انتخاب کنم و بقیه انتخاب مرا در میهمانیها ببینند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چطوره عمه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتحسین در چشمان خوشرنگش برق انداخته بود، با این حال گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه چرخ بزن که کامل ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیحوصله یک دور کامل چرخیدم و منتظر نگاهش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پسندیدید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره عالیه! خیلی بهت میاد! با این لباس توی مهمونی میدرخشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای تشکر از این تعریفهایش لبخندی کج زدم. لبخندی که هم برای تشکر از تعریفهایش بود و هم پوزخندی به درخشش من در یک میهمانی، که حتی ذرهای مایل به حضور در آن نیستم، چه برسد به آنکه بخواهم در آن بدرخشم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بوتیک که خارج شدیم، به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه شما اندازههای من رو از کجا آورده بودید که واسه لباس به این خانوم دادید؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پارسال که سه روز اومدی خونهمون، یه پیراهنت رو جا گذاشتی. همون رو بهش دادم، خودش اندازهها رو گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخه چه نیازی به این کارها بود؟! شما که میدونید من از مهمونی های غریبه خوشم نمیاد، با این حال واسه من لباس هم سفارش دادید؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باید خوشت بیاد! تا حالا که بهانهی درس و دانشگاه میآوردی و با ما هیچ جا نمیومدی. الان که دیگه نه درسی مونده نه دانشگاهی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ولی عمه من اصلا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون آنکه به من اجازه بدهد حرفم را تمام کنم، جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه بی عمه. تا همین حالا هم زیادی لیلی به لالات گذاشتیم! دیگه بسه! همیشه به بهانههای مختلف خودت رو از جمع دور میکنی. از این به بعد باید روابطتت رو بیشتر کنی. حرفی هم نباشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامان همیشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کردم. میدانستم عمه هیچوقت مثل مامان درکم نکرده و نمیکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامانت تا همین حالا هم اشتباه کرده. واسه این که خم به ابروهات نیاد، هر قدمی هر چند نادرست که برداشتی حمایتت کرده و یکبار هم ازت ایراد نگرفته. واسه همین الان تا بهت گفتم مریضه، سریع خودت رو باختی! خودم باید کاری کنم که یک زن قوی باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من قوی هستم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-معلومه که نه! تو فقط حرفاتو توی خودت میریزی ولی ناراحت میشی. قرار نیست هر اتفاقی بیفته تو اینطوری بشی. یک آدم قوی به راحتی ناراحت و ناامید نمیشه. به کسی که ناراحتیش رو بروز نده نمیگن قوی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجدیت در صدایش موج میزد. او مرا نمیفهمید ولی برای آن سیوخردهای سال که بیشتر از من زندگی کرده بود، سکوت کردم. بیش از این بحث کردن بیفایده بود، چرا که به نتیجهای نمیرسیدیم. تمام راه برگشت، تنها صدای بینمان موسیقی لایتی بود که در ماشین پخش میشد. از اینکه عمو اغلب به جای مداخله در بحثهای ما سکوت میکرد، خیلی از او ممنون بودم اما اینبار صدایی در دلم میگفت کاش کمی طرف مرا میگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای خِرش خِرشی که از باز کردن بستهبندیهای پلاستیکی میآمد از خواب بیدار شدم. خوابم بیش از حد سبک بود و با هر صدای هر چند آهسته، از خواب میپریدم؛ مگر اینکه از فرط خستگی خوابی عمیق سراغم آید. پردههای اتاق باز بودند و باریکههای نور خورشید که از پنجره عبور میکردند، روی صورتم پاشیده شدند. این هوا و آفتاب! گرچه آفتاب کم زوریست، از هوای ابری بدون بارش لذتبخشتر است. دستم را در موهایم فرو بردم که انگشتانم لابلای موهای گره خوردهام اسیر شدند. "لعنتی!" تنها واژه ای بود که میتوانستم به زمختی موهایم بگویم. بُرِسم را با فشار و خشونت در موهایم فرو بردم و به حرکت در آوردم. از این کار مسخره که هر روز صبح باید با موهایم انجام میدادم متنفر بودم. بالاخره گرههایشان باز شد و پس از سفت بستن آنها با کِش، از اتاق بیرون رفتم. کنجکاویام برای فهمیدن منبع صدایی که بیدارم کرد، خیلی زود به پاسخ رسید. مارگارت به باز کردن بسته بندیهای لوازم زینتی درخت کریسمس مشغول بود و عمه مثل یک مربی سختگیر بر کارش نظارت میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام. صبح به خیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه در حالی که اخم به ابروهایش شکل داده بود، جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صبح به خیر. ما صبحانه خوردیم؛ تو هم برو بخور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند کجی بر لبم جان گرفت. عمیقا دلم میخواست کارهای امروز را من انجام بدهم. از دیروز که رسیدم همواره در استرس یا بحث با عمه بودم. تزئین خانه و یک درخت کاج، کار ساده و پیش پا افتادهای به نظر میرسد، اما برای من که فکرم درگیر هزار احتمال و پیشبینی منفی بود، دوای درد بزرگی بود. نفهمیدم چطور صبحانه خوردم و سر از پذیرایی درآوردم. دلم برای مارگارت بیچاره میسوخت. کارهایش در این خانهی بزرگ کم نیست که تزئینات کریسمس را هم به او واگذار کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میگم اگر همه راضی باشید، واسه کریسمس امسال من خونه رو تزئین میکنم. چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم به مارگارت گره خورد که با شوق و نگاهی مملو از تشکر به من خیره شده بود. صدای عمو که تازه از اتاق مطالعهاش خارج شده بود، در تایید حرفم به گوش رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر فوقالعادهایه! البته اگر تنها خسته نمیشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه، اصلا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر به عمه نگاه کردم که با لبخند و حرکت سرش به پایین، تاییدش را به من اعلام کرد. از خوشنودی طرف راست لبم به بالا کش آمد و لبخندی کج بر صورتم شکل گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی دیگر به کل خانه که از صبح رویش کار میکردم انداختم. برای شامگاه کریسمس مورد پسند بود. با دیدن فضایی که حس خوب تعطیلات زمستانی و شروع سالی جدید را در دلم زنده میکرد، لبخندی کج زدم. فوقالعاده نشده بود اما زیبا و دلانگیز مینمایید. صدای عمو اولین صدایی بود که حین این نگاه کردن و به دنبال کاستیها گشتنِ من، سکوت را شکست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو مطمئنا در سلیقه به خرج دادن به عمهت رفتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخیدم و به عمو که به عمه چشمک میزد، با شیطنت نگاه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من شدم وسیلهی خودشیرینی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو باید به خودت افتخار کنی که عشق من و آرمیتا رو بیشتر میکنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما هم باید به خودتون افتخار کنید که با من نسبت فامیلی دارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی کج به رویشان زدم. عمه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اعتماد به نفست خیلی بالا رفته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه، اینجوری دیگه به حرف ما گوش نمیدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به مظلومی من میاد که گوش نکنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو گاهی وقتا خیلی هم ظالم میشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آونگ ساعت دیواری، سکوتی موقتی بینمان برقرار کرد. عمو سکوت را شکست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب! حالا بیایید ببینیم چه چیزایی هنوز باقی مونده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فقط یک چیز مونده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجعبهی قرمز روی میز را باز کردم و ستارهی طلایی رنگ اکلیلی را از آن بیرون آوردم. نردبان فلزی را به درخت نزدیکتر کردم و از پلههایش بالا رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نیفتی یه وقت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که بالا میرفتم جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من از صبح روی همین میرفتم عمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نگران نباش عزیزم! به ظاهرش نگاه نکن؛ این یک ژنرالیه واسه خودش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه بالاترین پله رسیدم. به سمتشان چرخیدم و جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله، پس چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو دستش را مثل یک سرباز به نشانهی احترام به فرماندهی خود، جلوی پیشانیاش برد. صدای خندههای ریز عمه در پاسخ حرکتش درآمد. لبخندی کج از روی غرور زدم و ستاره را روی نوک درخت قرار دادم. از نردبان که پایین آمدم، صدای نفس بلندی که عمه از آسودگی خیال کشید به گوشم رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا دیگه تکمیله واسه فردا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خسته نباشی. واقعا قشنگ شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی عمو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شام حاضره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مارگارت سر همگی ما به سمتش چرخید. برای امشب خیلی ذوق داشتم؛ واقعا هم جای ذوق داشت که امشب را برای اولینبار در کنار عمه و عمو سپری میکردم. آن هم شب میلاد مسیح که جزء مهمترین شبهای زندگیمان محسوب میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا دیگه باید بریم لباس نو و قشنگ بپوشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند کجی که بر لبم مانده بود رنگ بیشتری گرفت. با قدمهای تند و بلند به اتاق رفتم. مثل هر سال پیراهنی قرمز رنگ پوشیدم. بدون دلیلی منطقی، این شب را همیشه لباس قرمز میپوشم. شانهای به موهای گره خوردهام زدم و از اتاق بیرون آمدم. اولین نفر بودم که پشت میز نشستم، پس قطعا زودتر از همه آماده شده بودم. به بوقلمون شکم پر، با انجیر و سیبزمینی که چشم من را از دیدن دیگر ظرفهای روی میز کور کرده بود، خیره شدم. واقعا اشتها برانگیز بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خسته نباشی مارگارت. به نظر خیلی خوب پخته شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خواهش میکنم خانوم. امیدوارم از طعمش هم لذت ببرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو چرا قرمز پوشیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای عمه سرم بالا آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه عیبی داره؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه، فقط شبیه بابانوئل شدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال این حرفش صدای خندههای عمو بلند شد. با اینکه خوشم نمیآمد کسی به من بخندد، امشب همه چیز فرق داشت. کمی نرمش به خرج دادم و به جای اخم همیشگی، نیمچه لبخندی زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمههای شب از خواب بیدار شدم و جعبههای هدیهای را که برای عمه و عمو خریده بودم را از چمدان بیرون آوردم. گاماسگاماس، طوری که حتی مورچهای از خواب بیدار نشود، به سمت درخت کاج نورانی گوشهی پذیرایی رفتم. جعبهها را زیرش قرار دادم و سریع به اتاقم برگشتم. در نقش بابانوئل، به عمه و عموی کوچولویم هدیه میدهم! این اولینباری بود که برای کریسمس به خانهی آنها میآمدم، پس باید سنگ تمام میگذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای! اینا دیگه چیند؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شاید بابانوئل واسهمون کادو آورده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مارکو چی داری میگی؟! دارم جدی میپرسم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مکالمهی آن دو، از حالت خواب و بیداری بیرون آمدم و هوشیار شدم. امروز صبح هم هوا ابری بود؛ بدون هیچ بارشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام به همگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشان به سمتم چرخید و کنجکاوانه نگاهم کردند. هم زمان با هم گفتند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کار تو که نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی کج به لبم فُرم داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از کادوها خوشتون اومد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی تعجب کردند اما کمکم تعجب جایش را به لبخندی از تشکر داد. میدانستم که تنها بودنشان باعث شده بود روز کریسمس، از هیچکس جز همدیگر هدیه نگیرند و همین، عامل این برق شادی امروز در چشمان هردویشان شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آرزو چرا اینکارو کردی؟! امروز کوچکترا از بزرگترا کادو میگیرند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه بزرگترا کادو دوست ندارند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانم را با دستان گرمش گرفت و با لذت در چشمانم خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو بهترین برادرزادهای هستی که یک نفر میتونه داشته باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما هم بهترین عمهای هستید که من میتونم داشته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی به او زدم و بدن لاغرش را به آغوش کشیدم. چشمم به عمو افتاد که با لذت ما را نگاه میکرد. دروغ است اگر بگویم کسی را بعد از خانوادهام، بیشتر از این دو نفر دوست دارم. از بغلم بیرون آمد و من با لحنی پر شیطنت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا وقت باز کردن کادوهاست. نظرتون چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن لبخندشان به نشانهی تایید، به سمت جعبهها رفتم و کادوی هر یک را به خودش دادم. عمو در حالیکه پیراهن و کراواتی را که برایش خریده بودم در دست داشت، لبخند به ل**ب مرا به آغوش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی آرزو. واقعا خوشحالم کردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه هم در حالیکه به پیراهنی که همرنگ کراوات عمو برایش خریده بودم نگاه میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دستت درد نکنه، ولی همین که اومدی پیشمون خودش کلی ارزش داره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه ما تعارف نداشتیم! مگه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندش پررنگتر شد و برق اشکی از شوق، چشمان طوسیاش را دقیقا مثل یک ستاره درخشاند. از دیدن ذوق و شادیشان در دل به خودم لعنت فرستادم که چرا بیشتر به دیدارشان نمیآیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت به موهایم چنگ زدم و جلوی آینه ایستادم. این حواسپرتی واقعا احمقانه است! آنقدر مهمانی امشب برایم کماهمیت بود که یادم رفت موهایم را اتو بکشم تا صاف بشوند. برای امشب با همان ماکسی مشکی تنگی که عمه به خیاط سفارش داده بود، مناسب به نظر میرسیدم ولی موهایم، واقعا بزرگترین مشکل من برای این لحظه است که فقط، پنج دقیقهی دیگر وقت دارم تا از اتاقم بیرون بروم و به خانهی دوست عمه برویم. با صدای تقتقی که به در اتاق خورد، سریع در را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای آرزو این لباس چقدر بهت میاد! چرا هنوز آرایش نکردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه آرایش رو فراموش کن! تو بگو من با این موهای داغون چیکار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجاشون داغونه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من یادم رفت اتو بکشم. الان خیلیخیلی ژولیده به نظر میرسم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر ل**ب غریدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کاش موهای منم مثل موهای مامان صاف و نرم بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو واقعا دیوونهای! میدونی موهات با فر درشتشون چه قدر قشنگه؟ خیلیها بابلیس میزنند تا موهاشون شبیه موهای تو بشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه من اینجوری خیلی نامرتب به نظر میرسم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اصلا هم نامرتب به نظر نمیرسی! من دیگه میرم پایین. توی ماشین منتظرتیم. آرایش کن و زود بیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق که بیرون رفت، برای جلب رضایتش دستم به سمت کیف لوازم آرایشم رفت. ریمل و رژ ل**ب کرِمی براقی زدم و پالتویم را پوشیدم. بیحوصله در ماشین نشستم و راهی مقصد بیاهمیتی که هنوز هم نمیفهمیدم چرا تا این حد برای عمه مهم است، شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا توقف ماشین نگاهی بیتفاوت به خانهی بزرگی که جلوی در بزرگش بودیم، انداختم. عمه در حالیکه کلاه مجلسی سیاهرنگش را با دست تنظیم میکرد، به الکس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جعبهی کادو رو بده به آرزو بیاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتم چرخید و لبخندی ژکوند به رویم زد. خوب میدانست من اصلا از ارتباط برقرار کردن با غریبهها خوشم نمیآید، ولی به خیالش میتوانست با این کارش ارتباط من با دختری که حتی نمیدانم کیست و برای اولینبار، در تولد امروزش با او آشنا میشوم را بیشتر کند. الکس جعبهی صورتی رنگی که با ربانی سفید که به طرح یک پاپیون گره خورده، مزین شده بود را جلویم گرفت. بدون هیچ حرف اضافهای، جعبه را از دستش گرفتم. خانم جوانی با کت و شلواری مجلسی برای هدایت ما به عمارت به سمتمان آمد. پس از سلام و خوشآمدگویی راه افتاد و ما هم به دنبالش از باغی بزرگ و مملو از درختان بیبرگ و گل که در تاریکی، بیشباهت به فضای برزخی خیالی که همیشه در ذهنم گنجانده بودم نبود، گذشتیم. در سالن بزرگ و مجللی به رویمان باز شد و پس از ورودمان، خانم میانسالی با چهرهای که ایرانی بودنش را فریاد میزد با دیدن عمه و عمو با شوق به سمت ما آمد. حین نزدیک شدنش به این فکر کردم که چه قدر چهرههای کم جذابیت ایرانی، در کشوری که اکثر مردم آن، با چشمان آبی به رنگ آسمان و موهایی طلاییرنگ از شدت جذابیت چشم را خیره نگه میدارند، قابل تشخیص هستند. عمه با لذت و هیجان به گفتگو با آن خانم پرداخته بود و عمو هم مشغول صحبت با مردی که به نظر همسر آن خانم میآمد، شده بود. پس از گفتگوی چند دقیقهایِ عمه و دوستش، عمه تصمیم به معرفی من گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستی گلنوش یادم رفت آرزو رو بهت معرفی کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir