رمان خط به خط تا تو
- به قلم نرگس نجمی
- ⏱️۴ ساعت و ۲۳ دقیقه
- 76.6K 👁
- 276 ❤️
- 209 💬
آرام بود مثل نسیم، طوفان که شد آرامش تمام خانواده اش به یغما رفت. او ماند و دو مرد که نمی دانست کدامشان قاتل نفسهای برادر و آسایش خانواده اش است. مردی که عاشقش بود به جرم قتل برادرش در زندان افتاد و مردی که به او اعتماد داشت، شد مشکوک ترین مظنون. وکیل یکی شد و شکاک به دیگری، ولی سرنوشت همراهش رفت تا خط به خط آنها را بخواند.
-مگه این مراعات حال ما رو میکنه؟ رفته وکیل قاتل پسرم شده.
فریاد زدم، با تمام قلبم فریاد زدم.
-کیارش... قاتل... نیست.
از فریادم مامان یک قدم عقب رفت و اشکهایش بند آمد.
-نه برای اینکه حلقه دستم کرده، نه برای اینکه عاشقشم، قاتل نیست چون نمیتونه قاتل باشه.
یک قدم عقب رفتم و تیزی مثلثی وسط میز آرایش در کمرم فرو رفت. از درد چشم بستم.
-پس اون همه مدرک واسه چیه؟ واسه کیه؟
به سختی چشم باز کردم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم، بعد از دو ماه مامان با من حرف زده بود، باید حرف میزدم.
-اونهمه مدرک میگه یه نفر میخواد کیارش رو قاتل معرفی کنه، کدوم آدم عاقلی، کدوم قاتلی اینهمه رد از خودش به جا میذاره مادر من؟
بهت زده به دهانم خیره مانده بود، بابا کنار مامان ایستاد و هنوز به دستم نگاه میکرد.
-بیا بریم بیمارستان.
مهم نبود، حتی اگر میمُردم هم مهم نبود وقتی مادرم نامزدم را قاتل برادرم میدانست.
-هیچ قاتلی اینهمه نشونه نمیذاره مامان.
لب زد
-دعوا...
تا آخر حرفش را خواندم. سینه به سینه اش ایستادم و مهم نبود اگر قاب عکس برادرم سینه ی مامان را خون آلود کرده بود.
-من و شما هم داریم دعوا میکنیم، اگر سه روز دیگه جسد من رو پیدا کردن شما قاتل منید؟
چشمهایش را بست و سرش را عقب برد. اشکهایش روی گونههای همیشه سرخش ریخت. دستم را جلو بردم و اشکش را پاک کردم و رد خون جای رد اشک را گرفت.
-میدونم دلت میخواد قاتلش مجازات بشه، میدونم داغ آراد سنگینه، میدونم یک کم قلبت آروم میگیره اگر بدونی قاتلش آزاد نمیچرخه، ولی به خدا کیارش قاتل نیست.
چشمهایش را باز کرد و من به نیمهی صورتش که خونآلود بود نگاه کردم.
-تو هر چی که بگی...
مشت کوبید روی قلبش
-قلب من میگه قاتل کیارشه، حالا تو بالا پایین بپر، اگر دنبال حقیقت باشی یه روزی به حرف من میرسی.
از حرص، بغض، درد، قلب فشرده شدهام را چنگ زدم.
صدای در بلند شد و چشمهایم در چشمهای نگران بابا باز شد.
-حالا بریم بیمارستان؟
بی تاب بودم، بی تاب باور کردن مامان، بی تاب آزاد شدن کیارش و بی تاب کمی آرامش.
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را در گردنش فرو بردم.
-خسته ام بابا.
موهایم را نوازش کرد.
-تو کار خودت رو بکن.
سرم را بلند کردم و متعجب نگاهش کردم. باورم کرد؟
لبخند نیمهجانش چشمهایم را از اشک تار کرد.
-من نمیگم کیارش قاتله، نمیگم نیست...
نگذاشتم حرفش تمام شود. دستهایش را گرفتم.
-تو باور کن بابا.
دوباره دستش را روی موهایم کشید.
-باور کردن من که مهم نیست دخترم، فقط قاتل رو پیدا کن و به خودت قول بده قاتل هر کسی که هست هیچ احساسی نتونه جلوی مجازات کردنش رو بگیره.
انگار استخوانهایم شکست، نفسم شکست، بغضم شکست. بابا نه تنها باور نداشت که فکر میکرد اگر بفهمم قاتل کیارش است ممکن است کمکش کنم تا آزاد شود. دستم را از دستش بیرون کشیدم.
-بریم بیمارستان.
××××
چادر مشکی را روی سرم کشیدم، کشش را تنظیم کردم و موهایم را زیر مقنعه فرو بردم.
برگهای را که دستم بود سمت سرباز جلوی گیت گرفتم و او وارد دکه شد و شماره گرفت.
به در آبی رنگ بزرگ نگاه کردم، حال و هوای زندان حتی از بیرون این در هم واقعاً خفقان آور بود.
باد پاییزی خاک را به ر*ق*ص آورده بود، به گرد و خاکها نگاه کردم و بر خلاف جهت باد ایستادم تا خاک به چشمم نرود. شاخههای عاری از برگ به شدت تکان میخوردند، چادرم در هوا پیچ و تاب خورد و من از سرما و ناامیدی لرزیدم.
پنج روز به دادگاه مانده بود و من هیچ چیز برای اثبات بیگ*ن*ا*هی کیارش پیدا نکرده بودم.
روی شاخههای انبوه یک درخت فقط یک برگ بود که همان برگ هم با وزش تند باد به شدت تکان میخورد.
درد ترس از افتادنش را با تمام وجودم، با بند بند قلبم احساس کردم.
سرباز از گیت بیرون آمد و برگه را سمتم گرفت.
-میتونید برید تو.
بدون اینکه چشم از ر*ق*ص برگ بردارم برگه را گرفتم. سرباز در را باز کردم، پایم را که به حیاط زندان گذاشتم برای آخرین بار برگشتم و به برگ نگاه کردم،
استقامتش ستودنی بود.
برای اولین بار من با لبخند وارد زندان شدم. سربازی که پشت در و داخل حیاط ایستاده بود همراهیم کرد تا ساختمان سفیدی که سنگهایش در اثر مرور زمان به خاکستری میزد.
وارد راهرو شدم و بوی غذا حالم را آشوب کرد، بی اختیار با اخم به سرباز نگاه کردم.
-این بوی چیه؟
م*س*تقیم به جلو نگاه میکرد، بدون اینکه مسیر نگاهش را تغییر دهد گفت
-غذا.
با تعجب نگاهش کردم، لبهایش اصلاً تکان نخورده بود، از آن آدمهای شق و رقی بود که از بین دندانهایشان صحبت میکنند.
مریم
00قلم نویسنده و داستان خیلی خوب بود ولی از آخرش خوشم نیومد هرچند که کیارش جنایتکار بود ولی آرام باید از راه قانون اون رو مجازات میکرد
۱ ماه پیشفاطیما
00عالی بودو زیبا نویسنده خسته نباشی پیشنهاد میکنم حتما اگر به ژانر جنایی علاقه دارید حتما نگاه کنید.
۲ ماه پیشصفیه سوری
00یه رمان عالی با قلمی شیوا ، پر هیجان و عاشقانه و رمزآلود، سپاس از نویسنده
۲ ماه پیشمیترا
00بسیار زیبا و جذاب بود واقعا سپاسگزارم از نویسنده محترم
۲ ماه پیشayda
04اصن خوشم نیومد
۲ ماه پیشزکیه
10عالی خسته نباشی
۲ ماه پیشزهرا
00خوب بود
۳ ماه پیشریحآنه
10لذت بودم چالش برانگیز بود و تا لحظه ی آخر نمیشد چیزیو حدس زد امیدوارم اثرات بیشتری از نویسنده ببینم💚
۳ ماه پیشسمانه
20در یه کلام لذت بردم
۴ ماه پیششیوا
13این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Khaas
00رمان خیلی خوبی بود ولی کیارش باید محکوم میشد بخاطر قتل مادرش نه به این صورت در کل خوب بود
۶ ماه پیشRaz
00باحال بود لذت بردم
۷ ماه پیشیاسمین
00غیرقابل پیش بینی و هیجان انگیز خوندن شو پیشنهاد میکنم
۷ ماه پیشN
00خیلیییی خیلیییی قشنگ بود بخونینن حتمننن
۷ ماه پیش
Z
00عالی