رمان التهاب یک دوران به قلم N.Raya
آتنای دوازده ساله، چهار سال پیش یتیم شده. دختر تنهایی که غیر از یک برادر به کما رفته کسِ دیگهای رو نداره و حالا بعد از این همه مدت زندگی در یک پرورشگاه دولتی، امیدی به برگشتن دوبارهی برادرش نیست. این دختر زندگی آرومی داشت؛ اما در غروب روزی که برای اردو به جنگلی در لاهیجان رفته بودن، به همراه دوستش دزدیده میشه. این دختر بدون اینکه خودش بخواد، از شهرش، از وطنش، از آخرین چیزهایی که براش باقی مونده بود دور میشه. بدون اینکه بخواد پا روی خاک کشوری میذاره که ذرهای شناخت از اون نداره؛ اما زندگی همیشه هم با آدم بد تا نمیکنه. آشنایی این دختر با خانوادهی اسمیت، باعث میشه دریچهی جدیدی در زندگی براش باز بشه و این تازه آغاز روبهرو شدن آتنا، با جیمز تک پسر این خانوادهست.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۰ ساعت و ۱۳ دقیقه
با حرص داد زد:
- چیه؟
با ترس آروم گفتم:
- هیچی!
بد عصبی شده بود. میدونستم نگرانم شده؛ چون تا حالا از درختی با این ارتفاع بالا نرفته بودم. حالا بماند اون آرشِ گوریل چه زوری داشته که توپ بیچاره رو فرستاده اون بالا! حالا غیبت نشه، من که ندیدم اون توپ رو بندازه! شاید یکی دیگه زده باشه. داشتم میگفتم؛ دیگه بعد اون همه افتادن و دست و پا شکستن، لباس کثیف کردن و خشتک پاره کردن، واسه خودم میمونی شده بودم! این مارال نکبت هم وقتی میرفتم رو درختهای کنار حیاط، بعضی مواقع از پایین واسهم موز پرت میکرد! کرم داشت دیگه! از ارتفاع که ابداً نمیترسیدم. وقتی از زمین فاصله میگرفتم، یه حالی میشدم؛ انگار روحم تازه میشد. سریع رفتم و گونهش رو بوسیدم. هیچ وقت تحمل ناراحتیش رو نداشتم. لبخند محوی روی لبش اومد. همیشه همینطور بودیم. بیشترین زمان قهرمون نهایت، پنج دقیقه بود.
رفتیم پیش خاله نرگس. بچهها رو هم صدا کردیم که بیان ناهار بخورن. بعد از ناهار و جمع و جور کردن وسایل، دوباره رفتیم بازی.
عصر شده بود و پایان تفریحمون هم نزدیک بود. وسط بازی بودیم که یهو مارال داد زد:
- وای ترکیدم!
بعد هم مقابل چشمهای دراومدهی من، دوید رفت سمت خاله نرگس و چند دقیقه بعد با یه بطری بزرگ آب برگشت. فهمیدم دردش چیه؛ دستشوییش گرفته بود! من هم همون لحظه دستشوییم گرفت ناجور! تعجب کردم، چرا تا حالا نفهمیده بودم؟ با هم از بچهها دور شدیم و به سمت دیگهی جنگل رفتیم که کسی نبود. تو راه هم هی بهش میخندیدم. آخه داشت به شکل جالبی پنگوئنی راه ميرفت! یه جا نزدیک حصارها ایستادیم. اول اون رفت پشت یه بوتهی بزرگ تا کارش رو انجام بده، بعد از اون هم من رفتم. حین انجام کار هم مسئولین محترم رو مورد مرحمت قرار دادم که چرا تو این قسمت جنگل که این همه آدم میاد، یه دستشویی نذاشتن! بعد از انجام عملیات، به نشونهی اعتراض بطری خالی رو انداختم همون دور و ورها. بیفرهنگ هم خودتونید!
وقتی برگشتم، دیدم مارال چشمش به پشت حصارهاست و به نقطهای خیره شده. رفتم سمتش.
- چیه مارال؟ کجا رو نگاه میکنی؟
تو همون حالت خیره گفت :
- هیس! یواش! اونجا رو نگاه کن.
با انگشت نقطهای رو نشون داد. مسیر دستش رو با چشم دنبال کردم. رسیدم به یه خرگوش قهوهای که روی دو پاش نشسته بود و دهنش رو تکون میداد. انگار که داره آدامس میجوئه. یه نگاه شیطون به همدیگه انداختیم و رفتیم سمت حصار. این جور مواقع خوب ذهن هم رو میخوندیم! ارتفاعش زیاد نبود؛ شاید یه متر، شاید هم کمتر. از روش پریدیم و آروم رفتیم سمتش؛ ولی خرگوشه پا به فرار گذاشت. افتادیم دنبالش. با خنده و شادی داشتیم میدویدیم و اصلا حواسمون نبود که داریم از حصار دور میشیم. یه کم که دویدیم، مارال خسته شد و ایستاد؛ ولی من از رو نرفتم و ادامه دادم. تو آخرین لحظه که داشتم میگرفتمش، پرید رفت پشت یه بوته و گمش کردم. همون جا ایستادم، خم شدم و دستم رو گذاشتم روی زانوم تا نفس بگیرم. تو همون حالت حس کردم از پشت سرم صدای خشخش میاد. فکر کردم ماراله، سریع برگشتم؛ ولی دیدم کسی نیست! ترس برم داشت. یه دفعه دیدم وسط جنگل تنها ایستادم و هوا هم داشت تاریک میشد. با ترس برگشتم و شروع کردم دنبال مارال گشتن. از ترسم جرأت نداشتم اسمش رو صدا کنم. میترسیدم اگه سر و صدا کنم از وسط جنگل، یه دفعه گاوی گرازی پلنگی چیزی بهم حمله کنه! با چشم داشتم دنبال مارال میگشتم و به مسیر نگاه میکردم. کاملاً برام ناشناخته بود. یه دفعه صدایی شنیدم. انگار دو نفر داشتن با هم حرف میزدن. رفتم طرفشون. پشت یکی از درختهای قطور مخفی شدم و بهشون نگاه کردم. دو تا مرد گنده دور آتیش بزرگی نشسته بودن و قاهقاه میخندیدن. کمی اونطرفترشون هم... وای خدا! اون که ماراله! با دست و پای بسته بیهوش اون جا افتاده بود. ترسم بیشتر شد و اشکهام هم سرازیر. داشتم فکر میکردم چه غلطی بکنم که یه دفعه یه نفر از پشت دستمال سفیدی رو گذاشت روی بینی و دهنم؛ در حالی که داشتم بیهوش میشدم فقط یه فکر تو سرم بود "نامردها سه نفر بودن!"
***
همه جا تاریک بود. حس میکردم توی فضام. از دور صدای گریه میاومد. نمیدونستم صدا از کدوم طرف میاد. به هر طرف که نگاه میکردم باز هم صدا میآورد. انگار که چند نفر با فاصله دورم باشن و با هم گریه کنن. دوباره به اطراف نگاه کردم. از دور یه نفر رو دیدم. شناختمش، تیام بود! با خوشحالی دوییدم سمتش. داشت با چشمهایی نگران نگاهم میکرد.؛ اما درست قبل از اینکه بهش برسم، محو شد! با تعجب به اطرافم نگاه کردم. همه جا تاریک بود؛ خلاء مطلق، یه نفر شروع کرد به جیغ کشیدن! یه دفعه ته دلم ریخت. انگار که از یه دنیای دیگه پرت شده باشم به دنیای خودمون. هنوز هم صدای جیغ میاومد. آروم چشمهام رو باز کردم. عینکم به چشمم نبود. من تو روز روشن بدون عینک تقریباً کور بودم، چه برسه به الان که همه جا تاریک بود! هنوز گیج بودم و نمیفهمیدم اطرافم چه خبره. این صدای جیغ هم رو اعصاب بود. یه دفعه یه چیزی کوبیده شد به دیوار کناریم که باعث شد هوشیار بشم و بعدش هم صدای خشن یه مرد رو شنیدم که داد زد:
- خفه میشین یا خودم بیام خفهتون کنم؟
صدای جیغ قطع شد؛ ولی هر از گاهی از اطرافم صدای گریه و هقهق آروم و فینفین دماغ میشنیدم. این یعنی تنها نبودم! یه دفعه تمام اتفاقات گذشته هجوم آورد به ذهنم. ترس همه وجودم رو گرفت. وای مارال! یعنی کجا بود؟ باید پیداش میکردم. دست و پام بسته بود و تنها شانسی که آوردم این بود که دستهام رو از جلو بسته بودن. نوک انگشتهام آزاد بود. به سختی بلند شدم و نشستم. همون موقع سنگینی چیزی رو دور گردنم حس کردم، عینکم بود. فوری با نوک انگشتهای بستهم زدمش به چشمم. به اطراف نگاه کردم. وای خدا چی میدیدم! با این که تاریک بود ولی راحت میتونستم ببینم. دورم پر بود از دختربچههای کوچیک و بزرگ! یه دفعه یه صدای بلند شنیده شد و بعدش زمین زیر پامون شروع کرد به لرزیدن. جایی که توش بودیم یه اتاقک مستطیلی با یه سقف کوتاه بود. حدسم درست بود؛ تو کامیون بودیم! حالا معلوم نبود داشتن ما رو کجا میبردن! با چشم دنبال مارال گشتم. دیدم تکیه داده به گوشهی اتاقک و بیصدا گریه میکنه. خودم رو نشسته رو کف اتاقک کشیدم سمتش. با بغض اسمش رو صدا کردم. با چشمهای اشکی سرش رو بلند کرد. یه لحظه برق خوشحالی رو تو چشمهاش دیدم؛ ولی دوباره شروع کرد بیشتر گریه کردن. رفتم کنارش و تکیه دادم به اتاقک. سرم رو گذاشتم رو شونهش. بغضم ترکید و اشکهام جاری شد.
- دارن ما رو کجا میبرن آتن؟ من میترسم!
- نمیدونم. من هم خیلی میترسم.
داشتیم گریه میکردیم که خوابمون برد.
***
با سر و صدای زیادی که از بیرون میاومد از خواب بیدار شدم. پنج روز یا شاید هم بیشتر توی راه بودیم. دوباره خاطرات هجوم آوردن به ذهنم که خود به خود باعث شد اخمهام برن تو هم. سرم رو از روی شونهی مارال برداشتم و به چپ و راست تکون دادم؛ خشک شده بود. مارال هم همزمان با من بیدار شد. ترسیده بودم، خیلی زیاد! از دست آدمهایی که ما رو اسیر کرده بودن و معلوم نبود چه کاری میخواستن باهامون بکنن. یه حس نفرت شدید داشتم، حسی که تو این چند روز رشد کرده بود و با وجود ترس زیادم باعث میشد حداقل فکرم قفل نباشه. چند دقیقه بعد در اتاقک کامیون باز شد و هیکل گندهی دو تا مرد نمایان شد. یکیشون داد زد:
- سریع همهتون پیاده شید!
صدای هیچ کسی در نمیاومد. این یارو یا کور بود یا خیلی نفهم! بدون این که فکر کنه فقط داد میزد بیاین پایین! هیچ کس جرأت نداشت حرف بزنه. صبرم تموم شد. همهی شجاعتی که داشتم رو جمع کردم. نامحسوس پشت چند تا دختر دراز کشیدم و داد زدم:
- آخه کرگدن، با پاهای بسته چجوری پیاده شیم؟
یه چند لحظه همه جا ساکت شد. نمیدیدم ولی حدس زدم که باید تو هنگ باشه! یه دفعه منفجر شد:
- کی بود که یه همچین زِری زد؟ گفتم کی بود؟
آروم بلند شدم. از بین بچهها دیدمش که قرمز شده بود و با اخم غلیظ داشت نگاهمون میکرد. همون لحظه که این جمله رو گفتم به سرعت پشیمون شدم؛ ولی تقریباً خیالم راحت بود که نفهمید. مرد کناریش بعد از این که قشنگ خندههاش رو کرد، دستش رو زد رو شونه اون کرگدن و گفت:
- خب راست میگه دیگه! با پای بسته چهجوری باید پیاده بشن؟ فقط عجله کن وقتمون داره تلف میشه!
کرگدن بدون توجه به اون یارو دوباره عربده زد:
- زود بخزید بیاید این ور تا همهتون رو به جای اون یه نفر خفه نکردم!
با عربدهی آخری، همه از ترس تکونی خوردیم و بچهها شروع کردن به حرکت. اون دو نفر هم مشغول باز کردن پای بچهها شدن. وقتی پاها رو باز میکردن اون یکی یه کم با ملایمت بچهها رو میفرستاد پایین؛ ولی اون کرگدن تقریباً با حرص پرتشون میکرد!
بعد از اینکه من هم توسط کرگدن پرت شدم و تو دلم یه عوضی غلیظ نثارش کردم، سرم رو بلند کردم و چشمم به اطراف افتاد. یه محوطهی بزرگ با یه ساختمون کثیف یه طبقه که کنار دیوارهاش درخت اکالیپتوس کاشته بودن. به غیر از کامیونی که ما توش بودیم، دو تای دیگه هم اونطرفتر ایستاده بود و از توی اونها هم دختربچه بیرون میآوردن. دختر بچههایی تو رنج سنی هفت هشت سال تا چهارده پونزده سال. داشتم نگاهشون میکردم که دستم کشیده شد. دو تا مرد دیگه داشتن با یه طناب بچهها رو به شکل زنجیر به هم وصل میکردن. من رو هم دقیقاً پشت سر مارال وصل کردن؛ آخه با هم پیاده شده بودیم. دوباره کشیدنمون و بردنمون تو همون خونه. اول بردنمون به اتاقی که داخلش یه میز با کامپیوتر و دم و دستگاه قرار داشت و پارچه سفیدی به یه طرف دیوارش وصل بود؛ جلوی همون پارچه هم یه چهارپایه گذاشته بودن.
دو نفر دیگه هم اونجا بودن. یکیشون پشت کامپیوتر نشسته بود و اون یکی هم دوربین عکاسی دستش بود و یکییکی بچهها رو مینشوند روی همون چهارپایه و ازشون عکس میگرفت. بهبه! با اون صورتهای کثیف اشکی و چشمهای ترسیده، چه عکسهایی میشد! مارال رو بردن تا عکس بگیره. من هم پشت سرش بودم. با پشت آستینم کشیدم روی صورتم تا اگه لکهای وجود داشت پاک بشه و موهام رو کمی مرتب کردم. موقعیت خوبی نبود؛ ولی اصلا دلم نمیخواست زشت بیفتم؛ گرچه با اون عینک اصلا خوشعکس نبودم!
نوبت من که شد، روی چهارپایه نشستم. یه بلیز بلند و گشاد سفید که گلهای صورتی داشت با شلوار سادهی صورتی پوشیده بودم. دستمال سر صورتی رنگی هم روی موهای بلند و بافتهام زده بودم. از بودن تو این وضعیت اصلا خوشم نمیاومد. آب دهنم رو قورت دادم و بدون این که متوجه باشم لباسهام رو مرتب کردم. جلوی موهام رو درست کردم، عینکم رو تنظیم کردم، کمرم رو هم صاف کردم و در آخر، با یه لبخند ترسیده و مضطرب به عکاس چشم دوختم؛ ولی اون به جای عکس گرفتن داشت با دهن باز به من نگاه میکرد! نه تنها اون، بلکه بقیهی آدمهای اونجا هم داشتن با تعجب به من نگاه میکردن!
- بگیر دیگه!
عکاس تک خندهای کرد و عکسم رو گرفت. بقیهی افراد حاضر هم داشتن به شکل ترسناک و کریهانهای میخندیدن. اخم کردم و از روی چهارپایه بلند شدم. ترسم با دیدن قیافههاشون بیشتر شده بود. بعد از گرفتن عکس، مردی اومد و از اونجا بیرونم برد. از راهرو که رد شدیم، در اتاقی رو باز کرد و پرتم کرد داخل. بقیهی بچهها هم اونجا بودن. با چشم دنبال مارال گشتم، پیداش کردم و پیشش نشستم. دوباره گریهاش گرفته بود. یه کم باهاش حرف زدم تا ترسش کمتر بشه. چیزهایی بهش گفتم که خودم ذرهای بهشون امید نداشتم. این که میان پیدامون میکنن و نجات پیدا میکنیم. تا حدودی هم موفق بودم. فکر این که هنوز معلوم نیست باهامون چیکار دارن و چه بلایی قراره سرمون بیاد، باعث میشد یه حس خیلی بدی بهم دست بده.
بعد از این که همهی بچهها رو آوردن، بهمون غذا دادن و حدود دو سه ساعت تو همون اتاق بودیم. من که چرتم گرفته بود! یه دفعه در اتاق محکم باز و کوبیده شد به ديوار! خدا رحمتش کنه در خوبی بود! چرتم پاره شد و سر جام سیخ نشستم. دو تا مرد بودن که یکیشون همون کرگدنِ بیاعصاب بود. دست مارال رو محکم گرفتم. دوباره بردنمون بیرون و این بار به سمت ته همون راهرو رفتیم که یه اتاق دیگه بود. وارد اتاق که شدیم، دیدم یه مرد دیگه پشت یه میز نشسته و جلوش پر بود از برگه A4 که کمی هم بهم ریخته بود. بچهها رو یکییکی میفرستادن جلوش و اون هم ازشون یه سوالهایی میپرسید و تو برگه یادداشت میکرد. فهمیدم که داره مشخصاتشون رو مینویسه. برگههایی که توشون یادداشت میکرد، مثل یه جور فرم ثبتنام بودن که گوشهاش عکس سه در چهار چسبونده بودن. پس واسه همین داشتن ازمون عکس میگرفتن!
نوبت من که شد، رفتم و جلوی میز ایستادم. مرد پشت میز اول نگاه دقیقی به صورتم انداخت و دنبال برگهی مربوط به من گشت. وقتی پیداش کرد، اول با تعجب نگاهی به عکسم با اون لبخند مسخره انداخت و بعد هم نگاهی به صورتم که داشتم با استرس نگاهش میکردم. سرش رو انداخت پایین و خودکار رو گرفت دستش. تو همون حالت هم شروع کرد به سوال کردن.
- نام و نام خانوادگی؟
- کوکب اسماعیلی.
- نام پدر؟
- جعفر.
- نام مادر؟
- اقدس.
اصلا دلم نمیخواست اسم واقعی خودم رو بهشون بگم. این اسمها رو هم از روی یه فیلم قدیمی به یاد داشتم؛ وگرنه اسم بابام افشین و اسم مامانم سارا بود، فامیلیم هم کریمی.
مارال که کمی اونورتر ایستاده بود و داشت میشنید، از زور خنده لبش رو گاز میزد تا صداش در نیاد؛ ولی مگه من میتونستم بخندم؟ حتی اگه یه لبخند کوچیک میزدم، میفهمید دارم دروغ میگم.
دوباره صداش اومد:
- سن؟
- دوازده.
با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
- مطمئنی دوازده سالته؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- متاسفانه تغذیهام زیاد خوب نبود. زیاد رشد نکردم.
نگاهی به هیکل توپرم انداخت و گفت:
- بله! کاملاً مشخصه تغذیهی نامناسبی داشتی!
سرش رو کج کرد و داد زد:
مبینا
۲۰ ساله 00این بهترین رمانی بود که تو عمرم خوندم:)
۴ ماه پیشsara
00خسته نباشی نویسنده عزیز رمانت بسیار جالب و زیبا بود خیلی دوسش داشتم
۵ ماه پیشنازنین
۱۸ ساله 00اصلا جالب نبود ولی برای سرگرمی خوبه
۵ ماه پیشفاطمه ❤️
00با اینکه برای چندمین باره که میخونمش بازهم دوسش دارم. پیشنهاد میکنم بخونیدش ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۶ ماه پیشاتنا
۱۸ ساله 00اخرش خیلی سریع تموم شد کاش فصل دو داشته باشه ولی خیلی کیف کردم عالیییییییییی بوددددددد دستت مرسی
۹ ماه پیشMaedeh_pcy
00خیلی قشنگ بود دوسش داشتم،خسته نباشی نویسنده جان.❤️ فقط قسمت عاشقانه اش یه کوچولو کم بود🥲
۱۰ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 02ممنون از نویسنده عزیز این رمان واقعا عالی و هیجان انگیز بود حتما اون رو بخونید خیلی دوسش داشتم
۱۰ ماه پیشمینو
۳۰ ساله 00خیلی طولانی بود و الکی شاخ و برگ اضافه داده بود به داستان از یه جایی به بعد خیلی افت داشت و تقریبا بدون جذابیت
۱۱ ماه پیشمهدیس
00رمان جذابی بود و عالی ولی ای کاش آخرش یهویی تموم نمیشد کاش حداقل فصل دوم داشت دستت درد نکنه نویسنده جان رمانت عالی بود ولی پایانشو دوس نداشتم یهویی و بدون جزییات
۱۱ ماه پیشلیدا
00ببخشید یک رمان بود که دختره خونش آتیش میگره و مجبور میشه بره خونه خواهرش که شوهر خواهرش و برادر دوقلو داره که یکیشون مهربان و آن یکی عصبانی هر کی اسمشو میدونه بگه رمان عالی بود
۲ سال پیشRAHA
۲۲ ساله 00اسم رمان دلواپس توام
۱ سال پیشمهناز
۲۸ ساله 00دلواپس توام
۱۲ ماه پیشستاره
۲۲ ساله 00واقعااااا قشنگ بود نویسنده جان دمت گرم عالی بود واقعا بی نقص بود حالمو خیلی خوب کرد ممنونم ازت
۱۲ ماه پیشدریا
۱۷ ساله 00من رمان نخوندم نمیدونم چجور رمان هست
۱ سال پیشچنانی
00خیلی خیلی عالی بود مررررررررسی
۱ سال پیشمهدیار
02خیلی تخیلی بودوهرچی پیش میرفتیم فقط موضوعاتی توی زندگی آتن واطرافیانش اضافه میشدماهیج اوج هیجان وعشق بازی زیبایی ازجفتهای این رمان ندیدیم آتن ومهرزادیا مارال یامهرا.بدون نکته اموزنده آخرشم که مزخرف.
۱ سال پیش
ریحآنه
00از خوندنش واقعا لذت بردم:)))))