رمان التهاب یک دوران به قلم N.Raya
آتنای دوازده ساله، چهار سال پیش یتیم شده. دختر تنهایی که غیر از یک برادر به کما رفته کسِ دیگهای رو نداره و حالا بعد از این همه مدت زندگی در یک پرورشگاه دولتی، امیدی به برگشتن دوبارهی برادرش نیست. این دختر زندگی آرومی داشت؛ اما در غروب روزی که برای اردو به جنگلی در لاهیجان رفته بودن، به همراه دوستش دزدیده میشه. این دختر بدون اینکه خودش بخواد، از شهرش، از وطنش، از آخرین چیزهایی که براش باقی مونده بود دور میشه. بدون اینکه بخواد پا روی خاک کشوری میذاره که ذرهای شناخت از اون نداره؛ اما زندگی همیشه هم با آدم بد تا نمیکنه. آشنایی این دختر با خانوادهی اسمیت، باعث میشه دریچهی جدیدی در زندگی براش باز بشه و این تازه آغاز روبهرو شدن آتنا، با جیمز تک پسر این خانوادهست.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۰ ساعت و ۱۳ دقیقه
ژانر #عاشقانه #طنز
خلاصه :
آتنای دوازده ساله، چهار سال پیش یتیم شده. دختر تنهایی که غیر از یک برادر به کما رفته کسِ دیگهای رو نداره و حالا بعد از این همه مدت زندگی در یک پرورشگاه دولتی، امیدی به برگشتن دوبارهی برادرش نیست. این دختر زندگی آرومی داشت؛ اما در غروب روزی که برای اردو به جنگلی در لاهیجان رفته بودن، به همراه دوستش دزدیده میشه. این دختر بدون اینکه خودش بخواد، از شهرش، از وطنش، از آخرین چیزهایی که براش باقی مونده بود دور میشه. بدون اینکه بخواد پا روی خاک کشوری میذاره که ذرهای شناخت از اون نداره؛ اما زندگی همیشه هم با آدم بد تا نمیکنه. آشنایی این دختر با خانوادهی اسمیت، باعث میشه دریچهی جدیدی در زندگی براش باز بشه و این تازه آغاز روبهرو شدن آتنا، با جیمز تک پسر این خانوادهست.
سخن نویسنده:
از همین اول باید برای خوانندههای عزیز روشن کنم که این رمانهیچ پایه و اساس واقعی نداره. بخشی از نوشتههای اصلی در این رمانکلیشهایه؛ ولی هدف من از نوشتنشون این بود که تا حد زیادی این کلیشه رو در جزئیات عوض کنم یا بازترش کنم؛ چون خیلی از موضوعات در دنیای نویسندگی وجود داره که چندین بار استفاده شده و علی رغم کلیشه بودنشون باز هم خواننده تمایل داره همون موضوع رو دنبال کنه.
اگر این رمانرو مطالعه کردید، شاید بگید چقدر غیرواقعی و تخیلیه. حق با شماست و من به عنوان نویسنده کاملا قبول دارم، اما این رو هم از الان باید بگم که این رمانفقط جنبهی سرگرمی داره و کمی از منطق دنیای واقعی به دوره؛ ولی تا جایی که توان داشتم سعی کردم این رمانرو به خوبی بنویسم و مطمئن باشین هدف اصلیم فقط و فقط رضایت خوانندهها بود.
دست به روی پهنترین شاخهای که تو دسترس بود گذاشتم و خودم رو بالاتر کشیدم. ارتفاع! چه حس خوبی بود! درست تو لحظهای که هیچ صدایی مثل گریهی بچهها و جیغ و داد مربیها شنیده نمیشد و گرمای غروب تابستون روی پوست صورت، لذتبخشتر از هر لحظهای به نظر میاومد. چشمهام رو به روی نورهای نارنجی و قرمز بستم و اجازه دادم نسیم نیمه خنک، کمی بین موهای خرگوشی بافتهم بِوَزه.
- آتن؟ کجایی آتن؟ آتن؟
با شنیدن صدای مارال که تقریباً اسمم رو نعره میزد، با همون چشمهای بسته صورتم در هم شد. عجیب علاقه داشت ناخواسته آرامشم رو به هم بزنه. هنوز هم داشت صدام میزد. تن صداش پایین بود؛ پس تو فاصلهی دورتری از من قرار داشت و از اون جایی که بعد از چهار سال دوستی، به اخلاق من آشنا بود میدونست وقتی هیچ جای این موسسهی بزرگ پیدام نیست کجا ممکنه باشم. پس با فکر این که خودش میاد و پیدام میکنه با خیال راحت دوباره چشمهام رو بستم تا به ادامهی آرامشم برسم. تو حس و حال خودم بودم و صدای مارال هم قطع شده بود. برای یه لحظه احساس کردم از زیر پام صدای خشخش میاد. ولی توجهی نکردم تا این که...
- آتن؟!
چنان بلند گفت که چشمهام تو کسری از ثانیه باز شد و از هولم، نزدیک بود پرت بشم پایین! به اندازهی یه متر پایینتر رفتم و یکی از شاخههای اصلی رو تقریبا بغل کردم. هنوز هم قلبم تند میزد. سرم رو خم کردم و با اخمی غلیظ به مارال نگاه کردم. دست به کمر با اخمی بدتر از من داشت نگاهم میکرد.
- نزدیک بود پهن زمین بشم! میفهمی یا بیشتر توضیح بدم؟
عینک خیلی خوشگل ته استکانیم رو که از بندش روی یکی از شاخههای کنارم آویزون کرده بودم رو برداشتم و به چشمم زدم تا این موجود طلبکار رو واضحتر ببینم. من بدون عینک تقریباً کور بودم.
- آتن، دو ساعته دارم صدات میزنم چرا جواب نمیدی؟
اخمهام رو تا جای ممکن درهم کردم و خیره نگاهش کردم. کاملا میدونست از مخفف شدن اسمم خوشم نمیاد. دستش رو تو هوا به علامت «برو بابا» تکون داد و گفت:
- من هر جور دلم بخواد صدات میکنم.
حرصم گرفت.
- اِ؟ اینجوریه؟ باشه پس اگه من هم یه روزی صدات کردم گوزن، امیدوارم ناراحت نشی؛ چون من هم هر جور دلم خواست صدات میکنم!
جدی به صورتش نگاه کردم. اولش اخم کرد ولی کمکم صورتش باز شد.
- عزیز دل قشنگه! من که میدونم تو بیادب نیستی. بعد از این همه مدت هنوز عادت نکردی؟ بعدش هم...
با حالت موذیانهای اضافه کرد:
- من که میدونم تو جرأت نداری جلو بقیه بهم بگی گوزن!
حق با اون بود. من و مارال هر دو یتیم بودیم و توی یه پرورشگاه دولتی زندگی میکردیم. من دوازده سالم بود و مارال سیزده سال. بزرگترین بچههای این جا ما بودیم و اطرافمون پر بود از بچههای قد و نیم قد؛ بچههایی که ما رو بزرگتر خودشون میدونستن و ما دو تا اسکل رو گذاشته بودن مثلا الگوی خودشون! برای همین نمیتونستیم هیچوقت هیچ حرف زشتی رو بینشون به زبون بیاریم؛ چون سریع حفظ میکردن و بقیهشون هم یاد میگرفتن. علاوه بر اون، مربیها هم زود از چشم ما میدیدن و یه جریمهی عالی توی راه داشتیم و حالا این فرصتطلب داشت سوءاستفاده میکرد. مثل خودش موذیانه جواب دادم :
- ما که یه وقتهایی مثل الان تنها میشیم دیگه! همون موقعها گوزن جون خودمی!
کاملاً مشخص بود حرصش گرفته؛ ولی یه دفعه اخمهاش باز شد و گفت:
- آخ! آتن چه قدر حرف میزنی داشت یادم میرفت! خاله نرگس گفت الان بریم پیشش. حتماً هم الان منتظرمونه.
دهنم بیشتر از این دیگه باز نمیشد! چه قدر پررو بود! وقتی حالتم رو دید دست به سینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خب چیه؟ زیاد حرف میزنی دیگه!
بعد هم با تموم سرعت پا گذاشت به فرار. دنبالش عین همون بلانسبت حیوون نجیب میدویدم! به در که رسید، فوراً پرید تو سالن و خودش رو انداخت تو یکی از اتاقها! داشتم به همون سمت میرفتم که یه دفعه خاله نرگس از اتاق کناری پیست دومیدانی ما بیرون اومد و من محکم خوردم بهش! طبق معمول، هر دفعه که با کسی برخورد میکردم عینکم از چشمم افتاد و از گردنم آویزون شد؛ برای همین عینک بنددار به چشمم میزدم.
تا چشم خاله نرگس بهم افتاد تک خندهای کرد و گفت:
- آتنا جان، سالن جای خوبی واسه دویدن نیست ها!
همون طور که داشت به سمت اتاقش که ته سالن بود میرفت، شروع کرد به نصیحت کردن؛ ولی من اصلا حواسم به اون نبود، فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور میتونم با دست خالی مارال رو به چند قسمت نامساوی تقسیم کنم! با همین فکر رفتم سراغ اتاقی که مارال داخلش رفته بود و دستگیره رو بالا پایین کردم. بدجنس در رو قفل کرده بود! خاله نرگس رسیده بود به در اتاقش و قبل از ورود نگاهی به من انداخت که داشتم با دستگیره کشتی میگرفتم. با تعجب گفت:
- چیکار میکنی آتنا؟ زود باش بیا کارت دارم.
در حالی که داشتم زیر لب برای مارال خط و نشون میکشیدم دستگیره رو ول کردم و رفتم ته سالن. چشمم خورد به تابلوی مدیریت که بالا و کنارهی سمت چپ در آویزون بود "نرگس شادروان" یا همون خاله نرگس ما که مدیر یتیمخونه بود. یه زن خوش قلب که همهمون خاله نرگس صداش میکردیم. در باز بود، ایستاده از چهارچوب در نگاهی بهش انداختم. نزدیک غروب بود و چهرهش داد میزد خسته شده. پرورشگاه ما جای واقعاً بزرگی بود و کمِ کم دویست تا بچه رو راحت جا میداد. حالا، من که نشمردم! ولی خب زیاد بودن و اداره کردن این همه بچه، کار واقعا سختی بود.
پشت میزش نشست و همونطور که سرش تو کاغذ جلو روش بود گفت:
- چرا ماتت برده آتنا جان؟ بیا تو. راستی مارال رو هم صدا کن.
تو همون حالت سرم رو عقبتر بردم و داد زدم:
- گوزن؟ بیا کارِت داریم!
برای یه لحظه یادم اومد چی گفتم و با کف دست محکم زدم روی دهنم! خیلی آروم برگشتم سمت خاله نرگس؛ داشت با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد. سرم رو پایین انداختم و خیلی مظلوم گفتم:
- ببخشید!
همون موقع مارال از سنگر خودش بیرون اومد. کنار من ایستاد و رو به خاله نرگس با لبخند گندهای گفت:
- سلام!
فکر کردی مارال خانوم! من تا زهرم رو نریزم مگه ولت میکنم؟ با همین افکار شیطانی یه نیشگون زنبوری از کمرش گرفتم. طفلک کبود شد؛ ولی صداش در نیومد! تنهی نسبتاً محکمی بهم زد و به سمت خاله نرگس قدم برداشت. در نیومدن صداش برام عجیب بود، قاعدتاً باید الان که شرایط حق گیریش مهیا بود، چند دقیقه کولیبازی از خودش در میآورد؛ ولی این کار رو نکرد! خیلی عادی با لبخندی خوشگل رفتم سمتشون. خاله نرگس بعد از چشم غرهای به من جواب سلامش رو داد و اضافه کرد:
- درخواستتون رو قبول کردن.
ابروهام پرید بالا!
- کدوم درخواست؟
میخواستم سوالاتم رو ادامه بدم؛ ولی با سقلمهای که مارال بهم زد ساکت شدم.
- مگه شما دو تا نخواسته بودین که ببرمتون اردو؟
ابروهام چسبید به موهام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اردو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره دیگه آتنا جان، یادت نیست؟ همین دو روز پیش که داشتی گوشهی حیاط گریه میکردی، مارال از طرف تو اومد پیشم و گفت که خیلی دلت میخواد به یه اردوی جنگلی بری؛ ولی روت نمیشه بهم بگی، گرچه باورش برام خیلی سخت بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون لحظه بوهایی به مشامم خورد که اتفاقا از طرف مارال هم میاومد، بوی توطئه! این دفعه نوبت من بود که به مارال سقلمه بزنم. یعنی دارم برات؛ گرچه مطمئنم نفهمیده منظورم چی بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله همونطور که داشت برگهای رو به سمت مارال میگرفت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو این لیست اسم همهی بچههای بالای هفت سال و خود هفت سال رو بنویسید. متأسفانه به بچههای کوچیکتر اجازه داده نشده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرورشگاه ما با اون عظمتش، یه موسسهی دولتی بود و واسه هر کار یا هر تغییری نیاز به اجازهی بالاییها داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتشکر کردیم و از در بیرون اومدیم؛ ولی من هنوز هم عصبانی بودم. مارال با یه نگاه دقیق به قیافهی من، با اون دستهایی که به کمر زده بودم و اخمهایی که میدونستم پشت اون عینکِ بزرگ ترسناکتر نشون میداد، به عمق فاجعه پی برد! با حالت مظلومی که فقط از خود مارمولکش بر میاومد برگشت سمتم و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب یهویی شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- که یهویی شد! چهجوری اون وقت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون روز که از روی درخت هُلت دادم و تو افتادی، وقتی شروع کردی به گریه کردن، خاله نرگس داشت رد میشد پرسید آتنا چرا گریه میکنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم گفتم چون دلش میخواد بره جنگل؛ ولی روش نمیشه به شما بگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کار خوبی نکردی دروغ گفتی مارال! من که خودم میدونستم تو قصدی نداشتی، خودم به خاله میگفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب ترسیدم خاله تنبیهم کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه بابا، بخشیدمت! اتفاقاً خیلی هم خوب شد! من که عاشقِ دار و درخت و جنگلم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس راحتی از تغییر موضعم کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره از توی میمون بیشتر از این هم انتظار نمیره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا مشت ضربهی آرومی به سرش زدم و برای بار چندم در طول اون روز افتادم دنبالش! کار زیادی نداشتیم؛ فقط باید میرفتیم و اسامی بچههای بالای هفت سال رو از مربیها میگرفتیم و وارد لیست میکردیم که البته همهش دست مارالجون رو میبوسید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از این که مارال اسامی بچهها رو یادداشت کرد، لیست رو بردیم و تحویل خاله نرگس دادیم. وقت شام بود و من هم حسابی گرسنه بودم! برعکس مارال که لاغر بود، من یه کم تو پُر بودم. مارال هم گاهی وقتها برای اذیت کردنم بهم میگفت تپلی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از خوردن شام خیلی خوشمزهی منیره خانم، زن حاج رحمت نگهبان پرورشگاه، به سمت اتاق و تختهامون رفتیم. طبق عادت هر شب، قبل از خواب رفتم دستشویی و موقع وارد شدن به اتاق دیدم که مارال داره موهاش رو شونه میکنه. اون هم مثل من عادت داشت و همیشه قبل از خواب موهای بلندش رو شونه میکرد. همیشه عاشق موهاش بودم و حسرت میخوردم؛ آخه یه رنگ خاصی بود، بلوند تیره! البته خاله نرگس میگفت، من که زیاد رنگ موها رو نمیشناختم. وقتی موهاش رو میریخت دورش، با اون چشمهای کشیدهی قهوهای و پوست سفید دوست داشتنی میشد. تختهامون فقط نیم متر با هم فاصله داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعینکم رو درآوردم و روی عسلی مابین تختهامون گذاشتم. دوباره زل زدم به مارال، پشت اون تصویر تار هیچ چیز جز یه سایه محو مشخص نبود؛ اما میتونستم بفهمم داره به کجا نگاه میکنه، در واقع به چشمهام نگاه میکرد و همیشه بهم میگفت که چشمهام خیلی قشنگن به خصوص رنگشون؛ فقط این رو میدونستم که چشمهام سبز رنگن. با وجود اون عینک بزرگ، زیباترین جزء صورتم رو نمیتونستم ببینم و بفهمم که این چشمها چی داره که مارال این همه دوستش داره! عینکم رو گرفتم دستم. از فاصلهی نزدیک با چشمهای ریز شده بهش نگاه کردم. عینکی بزرگ که آدم با دیدنش فقط یاد یه چیز میافتاد؛ ته استکان! دقیقاً به همون ضخامت و گردی! با فریم سادهی مشکی که بندی سفید از دو طرف دستهی عینک بهش وصل بود. اوایل که میزدمش به چشمم، حدود زمان هشت سالگیم بود. بچههای بزرگتر بهم میگفتن موشکور؛ ولی من اون زمان نمیدونستم موش کور چی هست که بخوام براش غصه هم بخورم! حالا درک میکردم که اونها چی میگفتن. مخصوصاً با دندونهایی که حالت خرگوشی داشت؛ البته الان دیگه دندونهام مثل قبل تو ذوق نمیزد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعینکم رو گذاشتم روی عسلی. بعد از درآوردن دستمال سرم، شروع کردم به باز کردن موهای بافتهم. موهایی قهوهای تیره که به سیاهی میزد؛ ولی سیاه نبود و تو روز روشن مخصوصاً زیر آفتاب کاملاً مشخص میشد موهام قهوهای هستن. همیشه من و مارال همینجوری بودیم. موهامون رو از دو طرف میبافتیم و از روش دستمال سر میزدیم. هم راحتتر بود هم یه جوری رد گم کردن بود تا بچهتر نشونمون بده. یاد گرفته بودیم این شکلی باشیم تا اگه یکی از مقامات بالا برای بازدید اومد، بهمون شک نکنه و به خاله نرگس فشار نیاره که باید هر چه زودتر واسهمون یه خانواده پیدا کنه؛ آخه بچههای دوازده سیزده سال رو خیلی کم به فرزندی قبول میکردن. نه من و نه مارال، هیچ کدوم دلمون نمیخواست سرپرستیمون به کس دیگهای داده بشه. مارال یتیم بود؛ ولی مادر داشت. هیچ کس جز من و خودش این رو نمیدونست. یه مادر معتاد که به خاطر نداشتن پول کافی مارال رو اینجا گذاشته و رفته بود؛ ولی با این حال دوستش داشت و همیشه منتظرش بود. من هم منتظر همونی بودم که هر شب، به خاطر دلتنگیش، اشکم در میاومد؛ داداش خوبم تیام! الان باید نوزده سالش باشه. خدا میدونه که چه قدر دلتنگشم و هر روز امید دارم که دوباره میبینمش؛ هر چند، با آخرین تصویری که ازش تو ذهنمه، این امید برام هر روز کمرنگتر میشه؛ یه تصویر با صورت کبود و سر باندپیچی شده و چشمهای بسته، خوابیده رو تخت بیمارستان و کلی دستگاه مختلف دورِش! با فکر تیام دوباره اشکم ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آتن میشه ازت بخوام یه امشب رو به خاطر من گریه نکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینطوری که اشکم میریخت طاق باز رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیشه مارال، اگه گریه نکنم میمیرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چه حرفیه؟ مردن چیه دیوونه؟ هیچ کس با گریه نکردن نمرده که تو بخوای بمیری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه فکر تیام هم نباشه، باز هم چیزهای دیگهای هست که بهخاطرش گریه کنم. مثل مامان، بابا، بابابزرگ، خاله سانازم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمارال که دید من به حرفش گوش نمیکنم، بیشتر اصرار نکرد و خوابید. اون هم عادت کرده بود به گریههای شبانهی من. دست بردم و از زیر بالشتم، عزیزترین دارایی زندگیم رو بیرون آوردم. یه عکس خانوادگی از من و مامان و بابا و تیام و خاله ساناز. خالهم تو عکس برای تیام شاخ گذاشته بود! منِ پنج ساله هم تپل و سفید با چشمهای سبز، البته الان پوستم تیرهتر شده. از نظر قیافه در واقع من یه نسخه کپی شده از خالهم بودم. فقط من و خالهم چشمهامون سبز بود و بقیهی خانواده چشمهاشون قهوهای بود. خالهم، آبجی کوچیکهی مامانم بود و به اندازهی مامانم دوستش داشتم. اون هم من رو خیلی دوست داشت، حتی بیشتر از تیام. درست چند روز بعد از این که این عکس رو گرفتیم، خالهم با یه نفر به اسم افراسیاب کیانی فرار کرد. خالهی بیست و دو سالهی جوون و خوشگل من با یه مرد سی و شش ساله که یه بار هم ازدواج کرده بود فرار کرد. حالا میگم سی و شش ساله فکر نکنید کچل و شکم گنده بود، نه اتفاقاً خیلی هم خوشتیپ و جذاب بود! با موهایی روشن و بلند که رو پیشونیش میریخت و کمی جلوی چشمهاش بود، طوری که هر کس میدید فکر میکرد نهایت، بیست و هشت سالش باید باشه! حالا اینهایی که میگم فکر نکنید من تو عالم پنج سالگی مینشستم و آدم آنالیز میکردم! نه، اینها چیزهایی بود که مامانم میگفت و من هم یادم مونده بود. حالا که بهش فکر میکنم میبینم کاملاً حق با مامانم بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافراسیاب کیانی دوست بابام بود. از دوران دانشجویی با هم دوست بودن و هر دو عمران خوندن. بابام تا لیسانس خوند و تو یه شرکت شروع به کار کرد؛ ولی افراسیاب تا دکتری خوند و با پولی که از خانوادهش تامین میشد، یه شرکت بزرگ تاسیس کرد. به خاطر این دوستی، افراسیاب زیاد به خونه ما میاومد و تو همین رفت و آمدها بود که اون و خالهم به هم علاقهمند شدن. به خاطر این که غیر از خودمون تو این کشور بزرگ، کس دیگهای رو نداشتیم همهمون با هم تو خونهی بابابزرگم زندگی میکردیم؛ یعنی بابام دوماد سرخونه بود. بابام با این که راضی نبود؛ ولی به خاطر مامانم و تنهایی بابابزرگم راضی شده بود که با هم باشیم. هیچوقت اون روزی رو که افراسیاب اومد خواستگاری خالهم رو فراموش نمیکنم. بابابزرگم با نهایت ادب و احترام از خونه بیرونش کرد. بعد از اون هم خیلی تلاش کرد؛ ولی مرغ بابابزرگم یه پا داشت. خالهی بیچارهی من هم عاشق بود و کار هر شبش گریه بود که البته فقط من میدیدم گریه میکنه، بقیه بیخبر بودن. حالا وجود من هم تو اون خونه نعمتی بودها! چون خالهم به بهونهی این که من رو ببره پارک، با افیجون قرار میذاشت! اون موقعها بهش میگفتم افی جون. بعضی وقتها چون بچه بودم و گاهی اوقات تو خونه از دهنم در میرفت، وقتی میگفتم افیجون، همه فکر میکردن منظورم افسانه دوست خالهمه! فکر هم نمیکردن که ممکنه من منظورم از افیجون افراسیاب کیانی باشه! هر وقت میرفتیم پارک، من با نهایت لجبازی میرفتم دقیقاً وسطشون مینشستم، که باعث میشد خالهم اخم کنه و افیجون بخنده؛ ولی بعد از چند دقیقه، با دیدن وسایل بازی وسوسه میشدم و اون ها رو تنها میذاشتم؛ ولی باز هم از دور مراقبشون بودم. خالهم توی نجابت همیشه حرف اول رو میزد، برای همین همیشه حد خودش رو رعایت میکرد. بابابزرگم به خاطر سن افراسیاب و این که یه بار ازدواج کرده بود راضی نمیشد و به قول خودش دوست نداشت دختر جوونش فدا بشه که بالاخره لجبازی بابابزرگم کار دستش داد و اون دو نفر فرار کردن! روزی که فرار کردن رو یادمه. صبح بود و من هم خواب بودم تا این که با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم. دویدم و از اتاقم رفتم بیرون. کنار ورودی راهرو ایستاده بودم و میدیدم بابابزرگم داره عین دیوونهها وسایل خونه رو میشکنه و هوار میکشه! یه نامه هم اون وسط افتاده بود. طفلی مامانم نمیدونست چیکار کنه! هم گریه میکرد، هم سعی داشت بابابزرگم رو آروم کنه. من هم هاج و واج اون وسط گریهم گرفته بود. بچه بودم و ترسیده، تا این که مامان چشمش به نامه افتاد و به دست گرفت و خوندش. چند ثانیه بعد هم محکم با دست زد روی سرش! بابابزرگم وسط فریاد کشیدنهاش، یه دفعه قلبش گرفت و افتاد روی زمین! بعد از این که بردیمش بیمارستان دکتر بهمون گفت که بابابزرگم سکته کرده و روز بعدش از دنیا رفت. سه سال بعد از این موضوع هم وقتی خانوادگی داشتیم میرفتیم مسافرت، دقیق یادمه که بارون میاومد و جاده لیز بود. یه ماشین که از پشت سرمون با سرعت میاومد نتونست به موقع ترمز کنه و از پشت زد به ماشین ما، بابام هم نتونست ماشین رو کنترل کنه و به خاطر لغزنده بودن جاده ماشینمون پرت شد لاین کناری که یه کامیون در حال عبور بود! تصادف خیلی بدی بود. مامان و بابام از دنیا رفتن و تیام به کما رفت. به خاطر برخورد اول و نبستن کمربندم از سر لجبازی، قبل از تصادف من پرت شده بودم کف ماشین که باعث شد نجات پیدا کنم. گرچه پام شکست و بدنم خرد و خمیر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیام تو کما رفته بود و من کسی رو نداشتم. بابام فقط یه عمهی پیر پولدار تو آلمان داشت که خیلی وقت بود قهر بودیم و باهاش قطع رابطه کرده بودیم. وقتی بهش خبر دادن و گفتن من یتیم شدم، با نهایت سنگدلی گفت که من رو نمیشناسه و حاضر نیست ازم مراقبت کنه! بعد از اون بود که من به این موسسه منتقل و با مارال آشنا شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یادآوری خاطراتی که با مارال داشتم لبخندی رو لبم اومد. در حالی که عکس خانوادهم رو گذاشته بودم روی قلبم به خواب رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آتن؟ خرس قطبیِ گنده بیدار شو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای خدا! باز این گوزن خواب نازم رو با اون صداش بهم ریخت! سرم رو فرو کردم زیر بالشتم و تو دلم نفرینش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آتن؟ بیدار شو دیگه! مثلاً قراره بریم اردو ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرفش تازه یادم اومد قرار بود بریم اردو. سیخ سر جام نشستم و به اطراف نگاه کردم. مارال داشت یه توپ والیبال رو به زور میچپوند تو کولهاش! آخه جای توپ تو کوله بود؟ با خوشحالی پریدم سمت دستشویی. وقتی برگشتم دیدم مارال هنوز هم داره زور میزنه! وسطهاش تهدید هم میکرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- توپِ بیریختِ نفهم! یا میری تو کوله یا با چاقو پاره پارهات میکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری به علامت تأسف تکون دادم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کِی دیدی توپ رو بذارن تو کوله ببرن اردو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست از تلاش برداشت و به صورتم نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه دوست نداشتم چیزی رو دستم بگیرم. میخواستم همه وسایلم رو با کوله بیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی فکر کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- توپت که نوئه، دوباره بذارش تو تورش با یه سنجاق قفلی از کولهات آویزونش کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راست میگیها! تو عمرت بالاخره یه حرف درست و حسابی زدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهام سریع در هم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مارال؟ خیلی پررویی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلیخب توام! تعریف هم ازش میکنم اخمهاش باز هم تو همه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مارال!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده پرید و از در زد بیرون. من هم با خنده شروع کردم به دوییدن دنبال. هیچ کس رو تو دنیا مثل مارال دوست نداشتم. همیشه از خدا به خاطر داشتنش تشکر میکردم. همین جور که تو سالن داشت میدویید راهش رو کج کرد و از در خروجی رفت تو حیاط. من هم راهم رو کج کردم که برم تو حیاط که یه دفعه خوردم به یکی! نگران نباشید این برخوردها طبیعیه! اگه یه روز به یه نفر برخورد نکنم، روزم شب نمیشه! طبق معمول عینکم از چشمم افتاد. وقتی که عینکم رو زدم به چشمم به طرف مقابلم نگاه کردم که داشت میخندید. با خوشحالی نگاهش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام عمو محمود. ببخشید ندیدمتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام دخترجان. اشکال نداره، حالا من هیچی؛ ولی دفعهی بعد یواشتر بپیچ! ممکنه اون بدبختی که بهش میخوری هنوز به این دنیا امیدوار باشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمو؟ این چه حرفیه؟ زیاد هم محکم نبود که!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم آتنا جان، دارم سربهسرت میذارم. حالا برو تو حیاط که فقط تو موندی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند به سمت اتاق مدیریت رفت. سرگرد محمود زارع که من و مارال بهش میگفتیم عمو محمود، شوهر خاله نرگس بود و گاهی اوقات به این جا میاومد. اون هم مثل خاله نرگس خیلی مهربون بود. فقط من و مارال میرفتیم پیشش و باهاش حرف میزدیم. به خاطر لباس پلیسی که میپوشید، بچههای دیگه مثل سگ ازش میترسیدن! اسکل بودن دیگه! من و مارال هم که سواستفادهگر! اگه بچهها کار بدی میکردن میگفتیم الان پلیس میاد میبردتون، این بیچارهها هم که اولین پلیسی که تو عمرشون دیده بودن همین عمو محمود بود که به خاطر نظامی بودنش چهرهاش خشک و خشن میزد؛ ولی کاملاً برعکس بود. مهربون بود و بچهها رو هم خیلی دوست داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در زدم بیرون و رفتم تو حیاط. از دور کنار اتاق حاج رحمت، منیره خانم رو دیدم. داشت به گلدونهای کنار اتاق آب میداد. به سمتش رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام منیره خانم، خسته نباشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام عزیز دلم! ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم یه نگاه به ون سفیدی که وسط حیاط پارک شده بود انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خبریه آتنا جان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داریم میریم اردو. اومده بودم ببینم اگه خاله نرگس بهتون نگفته من بیام بگم. امروز نمیتونیم بیایم پیشتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه عزیزم. برید به سلامت، خوش بگذره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یه لبخند ازش دور شدم. چون من و مارال تو سن بلوغ بودیم و فقط خودمون دو تا تنها بودیم، بیشتر مواقع حوصلهمون سر میرفت. پیش دختربچهها که اصلا نمیرفتیم؛ ولی گاهی وقتها به خاطر کرمهای فعال درونمون، با پسرها یه کم آتیش میسوزوندیم؛ ولی فقط یه کم! که اون هم زیاد کفاف نمیداد و باز هم بیحوصله بودیم. به خصوص که الان تابستون بود و کلاس و درس هم تعطیل. واسه همین تصمیم گرفتیم به پیشنهاد خاله نرگس بریم پیش منیره خانم و ازش آشپزی یاد بگیریم. البته فقط کیک و دسر یادمون میداد؛ چون معتقد بود که یاد گرفتن غذا هنوز واسهمون سنگینه. بچهها سوار ون شده بودن. تعدادمون زیاد نبود و همون یه ون هم برامون کافی بود. داشتم همون طور که ون رو نگاه میکردم به سمتش میرفتم که یهو چشمم خورد به پنجرهی آخری ون؛ مارال داشت از پنجره واسهم زبون در میآورد! میدونستم منظورش چیه. داشت از این که زودتر از من رفته بود و صندلی کنار پنجره رو گرفته بود ذوق میکرد. بچه بود دیگه! البته من هم بچهتر بودم؛ چون داشتم به خاطرش حرص میخوردم! رفتم و با اخم پیشش نشستم. چند دقیقه بعدش خاله نرگس هم اومد و راه افتادیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدود یه ساعت بعدش رسیدیم جنگل. یه جنگل که دور تا دور یه منطقهش رو واسه مسافرها و گردشگرها حصار کشیده بودن و بقیهی مناطقش دست نخورده بود. به غیر از ما، چند تا خانواده دیگه هم اومده بودن. لاهیجان بود، با جنگلها و مناظر عالیش! یه زیرانداز خیلی بزرگ انداختیم و روش نشستیم. البته بیشتر بچهها رفتن تا بازی کنن. غیر از چند تا دختر که عروسک آورده بودن و داشتن خالهبازی میکردن! مارال پرید و توپش رو از رو کولهش کند. دوید رفت اونطرفتر که چند تا دختر و پسر جوون هم داشتن والیبال بازی میکردن. دویدم سمتش. خوشحال و خندون شروع کردیم به بازی. با فاصله از هم ایستاده بودیم و توپ رو با پنجه به هم پاس میدادیم. یه دفعه شیطنتم گل کرد، توپ رو بدون پاس، گرفتم دستم و دو دستی پرتش کردم سمت مارال. توپ هم نامردی نکرد و محکم خورد به دماغش! صدای آخش بلند شد. دستش رو گذاشت رو دماغش و با اخم به من که داشتم قاهقاه میخندیدم نگاه کرد. وسط خنده بودم که یهو یه چیزی از پشت محکم خورد تو ملاجم! سرم به جلو خم شد و عینکم از چشمم افتاد و آویزون شد. عینکم رو زدم به چشمم تا به عاملی که خورد تو سرم نگاه کنم. یه توپ والیبال بود. مارال و چند نفر دیگه که پشت سرم بودن داشتن هارهار میخندیدن. دستم رو از پشت گذاشتم رو سرم و با چشمهای اشکی به اون چند تا خری که از شدت خنده ته حلقشون دیده میشد، نگاه کردم. نامردها محکم زده بودن، خیلی دردم اومد! یکی از دخترها با دیدن قیافهم خندش رو خورد و رو به یکی از پسرها گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اِ آرش خجالت بکش، زورت به بچه میرسه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه خودتی مداد! حالا خودش هم کمتر از بقیه نمیخندیدها! همون پسری که توپ رو زده بود و بیشتر از بقیه میخندید، به زور دهنش رو جمع کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودت که شاهد بودی از عمد که نزدم بهش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بدجنسی اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی خیلی باحال خورد تو سرش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالاغ! با این قیافهی بچهگونه فکر میکردن نمیفهمم! برعکس، اونهایی که باهام حرف میزدن میگفتن عقلم حتی بیشتر از یه دختر دوازده سالهست و قیافهام خیلی غلط اندازه. زود اشکهام رو پاک کردم و دوییدم سمت مارال که داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد. تحمل اشکم رو نداشت، همونطور که من نداشتم. بهش یه لبخند زدم که بفهمه از دستش ناراحت نیستم. توپ خودمون رو برداشتم و دست مارال رو هم کشیدم. دورتر از اون خوشخندهها دوباره شروع کردیم به بازی کردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو اوج بازی بودم و داشتم کمکم به این نتیجه میرسیدم که همین روزهاست که ازم برای اردوی تیم ملی دعوت بشه که یه دفعه چشمم خورد به همون پسره آرش که داشت میرفت سمت سهیل، یکی از بچههای پرورشگاه. کنجکاو بودم ببینم این پسر چیکار میتونه با سهیل داشته باشه! مارال هم مثل من دست از بازی کشیده بود و داشت اونها رو نگاه میکرد. اون پسر دست سهیل رو کشید آورد پای درختی که داشتن خودشون کنارش بازی میکردن و در مقابل چشمهای متعجب من و مارال، رو به سهیل به بالای درخت اشاره کرد. ما هم نگاه کردیم، دیدیم توپشون لای شاخ و برگ درختها گیر کرده؛ یعنی الان از سهیل میخواست بره بالای درخت؟ حرصم گرفت، یه ذره هم فکر نمیکنن بچه ممکنه از رو درخت بیفته جاییش بشکنه؟! با اخم رفتم سمتشون. سهیل داشت گارد میگرفت بره بالا. داد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیکار میکنی سهیل؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ترسیده برگشت سمتم. با اخم نگاهش کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه بیفتی و طوریت بشه، جواب خاله رو چی میخوای بدی؟ ها؟ بدو برو سر بازیت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیل اول یه نگاه به اونها کرد و بعد هم یه نگاه به من، شونهش رو انداخت بالا و رفت پی بازیش. وقتی دور شد، دست به کمر روم رو کردم سمت اون مجسمهها و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید از سنتون خجالت بکشید! لطفاً از خودتون مایه بذارید! اگه نگاه کنید، میبینید که ارتفاع این درخت حتی واسه بزرگترها هم زیاده، چه برسه به اون بچه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب داشتن نگاهم میکردن. از اونور هم مارال که کنارم ایستاده بود، داشت ریزریز میخندید. احتمالاً داشتن به این فکر میکردن که این حرفهای قلمبه و سلمبه از من در اومده یا از درخت کناری؟! یکی از اون پسرهایی که اونورتر ایستاده بود داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ایول مسئولیت! آرش یاد بگیر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرش که از بهت دراومده بود، با اخم نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اصلا خودم میرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاش رو گذاشت رو تنهی درخت و رفت بالا. کاملاً معلوم بود که تا حالا از این کارها نکرده! یه نگاه به تیپش کردم. آخه پسر به این گندگی هم اینقدر گوگولی؟ هنوز یه متر بیشتر از زمین فاصله نگرفته بود که صدای آشنای گوشنوازی رو شنیدم! خشتک شلوار کتون تنگش پاره شد! و چون در حال باز کردن پاهاش بود، از اون بالا منظرهی زیبایی از زیرپوش قرمزش، از بین پارچه شلوار مشکیش نمایان شد! در یک کلام، ترکیدیم! آخ که دلم خنک شد! این هم که دید اگه ادامه بده دیگه آبرویی واسهش نمیمونه، از همون بالا پرید پایین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زهر مار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از چند ثانیه خندیدن، همه ساکت شدن؛ ولی من همچنان داشتم میخندیدم. آرش یه نگاه پرحرص بهم انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه خشتک خودت هم پاره میشد، این قدر میخندیدی بچه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این که بهم گفته بود بچه خوشم نیومد. خندهام رو خوردم و خیلی جدی رو بهش گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من به اندازه موهای سرت خشتک پاره کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از این حرف خیلی جدیتر، در برابر چشمهای گرد شدهشون کفشهام رو درآوردم و بلانسبت اون حیوون بیمزه، از درخت رفتم بالا! وقتی به توپ رسیدم خم شدم طرفش و با یه دستم کشیدمش سمت خودم. هنوز هم خیره داشتن نگاهم میکردن. تو چشمهای اونها تعجب و تو چشمهای مارال نگرانی رو راحت میدیدم. تو همون لحظه یکی از اون پسرها با تعجب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عا! عجب تارزانیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیا! خوبی هم بهشون میکنی بهت میگن تارزان! من هم نامردی نکردم و از اون بالا توپ رو زدم تو سرش! یه آخ گفت و خندید. در همون حالت که دستش رو سرش بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید، یادم رفت شما اعصاب نداری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی ریلکس و با مهارت اومدم پایین. بیتفاوت کفشم رو پوشیدم. داشتیم با مارال ازشون دور میشدیم که صدای آرش رو از پشت سرم شنیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کوچولو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اخم برگشتم سمتش. وقتی قیافهم رو دید خندهاش گرفت. توپ توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و برگشتم و به راهم ادامه دادم. خدا رو شکر تشکر کرد؛ وگرنه به تربیت خانوادگیش شک میکردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتیم میرفتیم سمت خاله نرگس که مارال بیهوا کوبید تو سرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیشعور! میدونی من چه قدر ترسیدم؟ گفتم الان میافتی پایین کتلت میشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو که میدونی کار دیگهای بلد نباشم، بالا رفتن از درخت رو خیلیخوب بلدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راست میگی، یادم رفته بود با میمون جماعت نسبت داری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مارال؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ترس آروم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبد عصبی شده بود. میدونستم نگرانم شده؛ چون تا حالا از درختی با این ارتفاع بالا نرفته بودم. حالا بماند اون آرشِ گوریل چه زوری داشته که توپ بیچاره رو فرستاده اون بالا! حالا غیبت نشه، من که ندیدم اون توپ رو بندازه! شاید یکی دیگه زده باشه. داشتم میگفتم؛ دیگه بعد اون همه افتادن و دست و پا شکستن، لباس کثیف کردن و خشتک پاره کردن، واسه خودم میمونی شده بودم! این مارال نکبت هم وقتی میرفتم رو درختهای کنار حیاط، بعضی مواقع از پایین واسهم موز پرت میکرد! کرم داشت دیگه! از ارتفاع که ابداً نمیترسیدم. وقتی از زمین فاصله میگرفتم، یه حالی میشدم؛ انگار روحم تازه میشد. سریع رفتم و گونهش رو بوسیدم. هیچ وقت تحمل ناراحتیش رو نداشتم. لبخند محوی روی لبش اومد. همیشه همینطور بودیم. بیشترین زمان قهرمون نهایت، پنج دقیقه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتیم پیش خاله نرگس. بچهها رو هم صدا کردیم که بیان ناهار بخورن. بعد از ناهار و جمع و جور کردن وسایل، دوباره رفتیم بازی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصر شده بود و پایان تفریحمون هم نزدیک بود. وسط بازی بودیم که یهو مارال داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای ترکیدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم مقابل چشمهای دراومدهی من، دوید رفت سمت خاله نرگس و چند دقیقه بعد با یه بطری بزرگ آب برگشت. فهمیدم دردش چیه؛ دستشوییش گرفته بود! من هم همون لحظه دستشوییم گرفت ناجور! تعجب کردم، چرا تا حالا نفهمیده بودم؟ با هم از بچهها دور شدیم و به سمت دیگهی جنگل رفتیم که کسی نبود. تو راه هم هی بهش میخندیدم. آخه داشت به شکل جالبی پنگوئنی راه ميرفت! یه جا نزدیک حصارها ایستادیم. اول اون رفت پشت یه بوتهی بزرگ تا کارش رو انجام بده، بعد از اون هم من رفتم. حین انجام کار هم مسئولین محترم رو مورد مرحمت قرار دادم که چرا تو این قسمت جنگل که این همه آدم میاد، یه دستشویی نذاشتن! بعد از انجام عملیات، به نشونهی اعتراض بطری خالی رو انداختم همون دور و ورها. بیفرهنگ هم خودتونید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی برگشتم، دیدم مارال چشمش به پشت حصارهاست و به نقطهای خیره شده. رفتم سمتش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه مارال؟ کجا رو نگاه میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو همون حالت خیره گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیس! یواش! اونجا رو نگاه کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انگشت نقطهای رو نشون داد. مسیر دستش رو با چشم دنبال کردم. رسیدم به یه خرگوش قهوهای که روی دو پاش نشسته بود و دهنش رو تکون میداد. انگار که داره آدامس میجوئه. یه نگاه شیطون به همدیگه انداختیم و رفتیم سمت حصار. این جور مواقع خوب ذهن هم رو میخوندیم! ارتفاعش زیاد نبود؛ شاید یه متر، شاید هم کمتر. از روش پریدیم و آروم رفتیم سمتش؛ ولی خرگوشه پا به فرار گذاشت. افتادیم دنبالش. با خنده و شادی داشتیم میدویدیم و اصلا حواسمون نبود که داریم از حصار دور میشیم. یه کم که دویدیم، مارال خسته شد و ایستاد؛ ولی من از رو نرفتم و ادامه دادم. تو آخرین لحظه که داشتم میگرفتمش، پرید رفت پشت یه بوته و گمش کردم. همون جا ایستادم، خم شدم و دستم رو گذاشتم روی زانوم تا نفس بگیرم. تو همون حالت حس کردم از پشت سرم صدای خشخش میاد. فکر کردم ماراله، سریع برگشتم؛ ولی دیدم کسی نیست! ترس برم داشت. یه دفعه دیدم وسط جنگل تنها ایستادم و هوا هم داشت تاریک میشد. با ترس برگشتم و شروع کردم دنبال مارال گشتن. از ترسم جرأت نداشتم اسمش رو صدا کنم. میترسیدم اگه سر و صدا کنم از وسط جنگل، یه دفعه گاوی گرازی پلنگی چیزی بهم حمله کنه! با چشم داشتم دنبال مارال میگشتم و به مسیر نگاه میکردم. کاملاً برام ناشناخته بود. یه دفعه صدایی شنیدم. انگار دو نفر داشتن با هم حرف میزدن. رفتم طرفشون. پشت یکی از درختهای قطور مخفی شدم و بهشون نگاه کردم. دو تا مرد گنده دور آتیش بزرگی نشسته بودن و قاهقاه میخندیدن. کمی اونطرفترشون هم... وای خدا! اون که ماراله! با دست و پای بسته بیهوش اون جا افتاده بود. ترسم بیشتر شد و اشکهام هم سرازیر. داشتم فکر میکردم چه غلطی بکنم که یه دفعه یه نفر از پشت دستمال سفیدی رو گذاشت روی بینی و دهنم؛ در حالی که داشتم بیهوش میشدم فقط یه فکر تو سرم بود "نامردها سه نفر بودن!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه جا تاریک بود. حس میکردم توی فضام. از دور صدای گریه میاومد. نمیدونستم صدا از کدوم طرف میاد. به هر طرف که نگاه میکردم باز هم صدا میآورد. انگار که چند نفر با فاصله دورم باشن و با هم گریه کنن. دوباره به اطراف نگاه کردم. از دور یه نفر رو دیدم. شناختمش، تیام بود! با خوشحالی دوییدم سمتش. داشت با چشمهایی نگران نگاهم میکرد.؛ اما درست قبل از اینکه بهش برسم، محو شد! با تعجب به اطرافم نگاه کردم. همه جا تاریک بود؛ خلاء مطلق، یه نفر شروع کرد به جیغ کشیدن! یه دفعه ته دلم ریخت. انگار که از یه دنیای دیگه پرت شده باشم به دنیای خودمون. هنوز هم صدای جیغ میاومد. آروم چشمهام رو باز کردم. عینکم به چشمم نبود. من تو روز روشن بدون عینک تقریباً کور بودم، چه برسه به الان که همه جا تاریک بود! هنوز گیج بودم و نمیفهمیدم اطرافم چه خبره. این صدای جیغ هم رو اعصاب بود. یه دفعه یه چیزی کوبیده شد به دیوار کناریم که باعث شد هوشیار بشم و بعدش هم صدای خشن یه مرد رو شنیدم که داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خفه میشین یا خودم بیام خفهتون کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای جیغ قطع شد؛ ولی هر از گاهی از اطرافم صدای گریه و هقهق آروم و فینفین دماغ میشنیدم. این یعنی تنها نبودم! یه دفعه تمام اتفاقات گذشته هجوم آورد به ذهنم. ترس همه وجودم رو گرفت. وای مارال! یعنی کجا بود؟ باید پیداش میکردم. دست و پام بسته بود و تنها شانسی که آوردم این بود که دستهام رو از جلو بسته بودن. نوک انگشتهام آزاد بود. به سختی بلند شدم و نشستم. همون موقع سنگینی چیزی رو دور گردنم حس کردم، عینکم بود. فوری با نوک انگشتهای بستهم زدمش به چشمم. به اطراف نگاه کردم. وای خدا چی میدیدم! با این که تاریک بود ولی راحت میتونستم ببینم. دورم پر بود از دختربچههای کوچیک و بزرگ! یه دفعه یه صدای بلند شنیده شد و بعدش زمین زیر پامون شروع کرد به لرزیدن. جایی که توش بودیم یه اتاقک مستطیلی با یه سقف کوتاه بود. حدسم درست بود؛ تو کامیون بودیم! حالا معلوم نبود داشتن ما رو کجا میبردن! با چشم دنبال مارال گشتم. دیدم تکیه داده به گوشهی اتاقک و بیصدا گریه میکنه. خودم رو نشسته رو کف اتاقک کشیدم سمتش. با بغض اسمش رو صدا کردم. با چشمهای اشکی سرش رو بلند کرد. یه لحظه برق خوشحالی رو تو چشمهاش دیدم؛ ولی دوباره شروع کرد بیشتر گریه کردن. رفتم کنارش و تکیه دادم به اتاقک. سرم رو گذاشتم رو شونهش. بغضم ترکید و اشکهام جاری شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دارن ما رو کجا میبرن آتن؟ من میترسم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم. من هم خیلی میترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتیم گریه میکردیم که خوابمون برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر و صدای زیادی که از بیرون میاومد از خواب بیدار شدم. پنج روز یا شاید هم بیشتر توی راه بودیم. دوباره خاطرات هجوم آوردن به ذهنم که خود به خود باعث شد اخمهام برن تو هم. سرم رو از روی شونهی مارال برداشتم و به چپ و راست تکون دادم؛ خشک شده بود. مارال هم همزمان با من بیدار شد. ترسیده بودم، خیلی زیاد! از دست آدمهایی که ما رو اسیر کرده بودن و معلوم نبود چه کاری میخواستن باهامون بکنن. یه حس نفرت شدید داشتم، حسی که تو این چند روز رشد کرده بود و با وجود ترس زیادم باعث میشد حداقل فکرم قفل نباشه. چند دقیقه بعد در اتاقک کامیون باز شد و هیکل گندهی دو تا مرد نمایان شد. یکیشون داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سریع همهتون پیاده شید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای هیچ کسی در نمیاومد. این یارو یا کور بود یا خیلی نفهم! بدون این که فکر کنه فقط داد میزد بیاین پایین! هیچ کس جرأت نداشت حرف بزنه. صبرم تموم شد. همهی شجاعتی که داشتم رو جمع کردم. نامحسوس پشت چند تا دختر دراز کشیدم و داد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه کرگدن، با پاهای بسته چجوری پیاده شیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه چند لحظه همه جا ساکت شد. نمیدیدم ولی حدس زدم که باید تو هنگ باشه! یه دفعه منفجر شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی بود که یه همچین زِری زد؟ گفتم کی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروم بلند شدم. از بین بچهها دیدمش که قرمز شده بود و با اخم غلیظ داشت نگاهمون میکرد. همون لحظه که این جمله رو گفتم به سرعت پشیمون شدم؛ ولی تقریباً خیالم راحت بود که نفهمید. مرد کناریش بعد از این که قشنگ خندههاش رو کرد، دستش رو زد رو شونه اون کرگدن و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب راست میگه دیگه! با پای بسته چهجوری باید پیاده بشن؟ فقط عجله کن وقتمون داره تلف میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرگدن بدون توجه به اون یارو دوباره عربده زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زود بخزید بیاید این ور تا همهتون رو به جای اون یه نفر خفه نکردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عربدهی آخری، همه از ترس تکونی خوردیم و بچهها شروع کردن به حرکت. اون دو نفر هم مشغول باز کردن پای بچهها شدن. وقتی پاها رو باز میکردن اون یکی یه کم با ملایمت بچهها رو میفرستاد پایین؛ ولی اون کرگدن تقریباً با حرص پرتشون میکرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اینکه من هم توسط کرگدن پرت شدم و تو دلم یه عوضی غلیظ نثارش کردم، سرم رو بلند کردم و چشمم به اطراف افتاد. یه محوطهی بزرگ با یه ساختمون کثیف یه طبقه که کنار دیوارهاش درخت اکالیپتوس کاشته بودن. به غیر از کامیونی که ما توش بودیم، دو تای دیگه هم اونطرفتر ایستاده بود و از توی اونها هم دختربچه بیرون میآوردن. دختر بچههایی تو رنج سنی هفت هشت سال تا چهارده پونزده سال. داشتم نگاهشون میکردم که دستم کشیده شد. دو تا مرد دیگه داشتن با یه طناب بچهها رو به شکل زنجیر به هم وصل میکردن. من رو هم دقیقاً پشت سر مارال وصل کردن؛ آخه با هم پیاده شده بودیم. دوباره کشیدنمون و بردنمون تو همون خونه. اول بردنمون به اتاقی که داخلش یه میز با کامپیوتر و دم و دستگاه قرار داشت و پارچه سفیدی به یه طرف دیوارش وصل بود؛ جلوی همون پارچه هم یه چهارپایه گذاشته بودن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو نفر دیگه هم اونجا بودن. یکیشون پشت کامپیوتر نشسته بود و اون یکی هم دوربین عکاسی دستش بود و یکییکی بچهها رو مینشوند روی همون چهارپایه و ازشون عکس میگرفت. بهبه! با اون صورتهای کثیف اشکی و چشمهای ترسیده، چه عکسهایی میشد! مارال رو بردن تا عکس بگیره. من هم پشت سرش بودم. با پشت آستینم کشیدم روی صورتم تا اگه لکهای وجود داشت پاک بشه و موهام رو کمی مرتب کردم. موقعیت خوبی نبود؛ ولی اصلا دلم نمیخواست زشت بیفتم؛ گرچه با اون عینک اصلا خوشعکس نبودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوبت من که شد، روی چهارپایه نشستم. یه بلیز بلند و گشاد سفید که گلهای صورتی داشت با شلوار سادهی صورتی پوشیده بودم. دستمال سر صورتی رنگی هم روی موهای بلند و بافتهام زده بودم. از بودن تو این وضعیت اصلا خوشم نمیاومد. آب دهنم رو قورت دادم و بدون این که متوجه باشم لباسهام رو مرتب کردم. جلوی موهام رو درست کردم، عینکم رو تنظیم کردم، کمرم رو هم صاف کردم و در آخر، با یه لبخند ترسیده و مضطرب به عکاس چشم دوختم؛ ولی اون به جای عکس گرفتن داشت با دهن باز به من نگاه میکرد! نه تنها اون، بلکه بقیهی آدمهای اونجا هم داشتن با تعجب به من نگاه میکردن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگیر دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعکاس تک خندهای کرد و عکسم رو گرفت. بقیهی افراد حاضر هم داشتن به شکل ترسناک و کریهانهای میخندیدن. اخم کردم و از روی چهارپایه بلند شدم. ترسم با دیدن قیافههاشون بیشتر شده بود. بعد از گرفتن عکس، مردی اومد و از اونجا بیرونم برد. از راهرو که رد شدیم، در اتاقی رو باز کرد و پرتم کرد داخل. بقیهی بچهها هم اونجا بودن. با چشم دنبال مارال گشتم، پیداش کردم و پیشش نشستم. دوباره گریهاش گرفته بود. یه کم باهاش حرف زدم تا ترسش کمتر بشه. چیزهایی بهش گفتم که خودم ذرهای بهشون امید نداشتم. این که میان پیدامون میکنن و نجات پیدا میکنیم. تا حدودی هم موفق بودم. فکر این که هنوز معلوم نیست باهامون چیکار دارن و چه بلایی قراره سرمون بیاد، باعث میشد یه حس خیلی بدی بهم دست بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از این که همهی بچهها رو آوردن، بهمون غذا دادن و حدود دو سه ساعت تو همون اتاق بودیم. من که چرتم گرفته بود! یه دفعه در اتاق محکم باز و کوبیده شد به ديوار! خدا رحمتش کنه در خوبی بود! چرتم پاره شد و سر جام سیخ نشستم. دو تا مرد بودن که یکیشون همون کرگدنِ بیاعصاب بود. دست مارال رو محکم گرفتم. دوباره بردنمون بیرون و این بار به سمت ته همون راهرو رفتیم که یه اتاق دیگه بود. وارد اتاق که شدیم، دیدم یه مرد دیگه پشت یه میز نشسته و جلوش پر بود از برگه A4 که کمی هم بهم ریخته بود. بچهها رو یکییکی میفرستادن جلوش و اون هم ازشون یه سوالهایی میپرسید و تو برگه یادداشت میکرد. فهمیدم که داره مشخصاتشون رو مینویسه. برگههایی که توشون یادداشت میکرد، مثل یه جور فرم ثبتنام بودن که گوشهاش عکس سه در چهار چسبونده بودن. پس واسه همین داشتن ازمون عکس میگرفتن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوبت من که شد، رفتم و جلوی میز ایستادم. مرد پشت میز اول نگاه دقیقی به صورتم انداخت و دنبال برگهی مربوط به من گشت. وقتی پیداش کرد، اول با تعجب نگاهی به عکسم با اون لبخند مسخره انداخت و بعد هم نگاهی به صورتم که داشتم با استرس نگاهش میکردم. سرش رو انداخت پایین و خودکار رو گرفت دستش. تو همون حالت هم شروع کرد به سوال کردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نام و نام خانوادگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کوکب اسماعیلی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نام پدر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جعفر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نام مادر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اقدس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا دلم نمیخواست اسم واقعی خودم رو بهشون بگم. این اسمها رو هم از روی یه فیلم قدیمی به یاد داشتم؛ وگرنه اسم بابام افشین و اسم مامانم سارا بود، فامیلیم هم کریمی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمارال که کمی اونورتر ایستاده بود و داشت میشنید، از زور خنده لبش رو گاز میزد تا صداش در نیاد؛ ولی مگه من میتونستم بخندم؟ حتی اگه یه لبخند کوچیک میزدم، میفهمید دارم دروغ میگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صداش اومد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دوازده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئنی دوازده سالته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو تکون دادم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متاسفانه تغذیهام زیاد خوب نبود. زیاد رشد نکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به هیکل توپرم انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله! کاملاً مشخصه تغذیهی نامناسبی داشتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو کج کرد و داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بعدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم و کنار مارال ایستادم. طفلی این قدر خندهش رو خورده بود کبود شده بود! کمی خوشحال شدم؛ چون توی چند روز خندهاش رو ندیده بودم. دستش رو گرفتم و فشار دادم. اومد جلوی من پشت به بقیه ایستاد و سرش رو گذاشت روی شونهم. شروع کرد به خندیدن، شونههاش میلرزید و هر کی میدیدش فکر میکرد داره گریه میکنه. صورتم رو گذاشتم روی کتفش و خندیدم. چند ثانیه بعد حس کردم دست یه نفر از پشت حلقه شده دور کمرم! سرم رو که بلند کردم، دیدم یکی از دخترها چسبیده بهم و داره گریه میکنه. طولی نکشید که چند تا دختر دیگهام اومدن و چسبیدن به ما و شروع به گریه کردن! ای خدا، یکی بیاد اینها رو جمع کنه! شدیم قوم پنگوئن! چه قدر هم سوزناک گریه میکنن! در همین حین کرگدن محترم وارد شد و داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه غلطی میکنین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترها از ترسشون پراکنده شدن. همون مردی که پشت میز نشسته بود، بلند شد و برگهها رو به دست کرگدن داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به دو گروه تقسیمشون کن، بالای دوازده و زیر دوازده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از تقسیم بندی بردنمون بیرون. دوباره سوار کامیون شدیم. من هم جزو بالای دوازدهسالهها بودم. نُه نفر بودیم. موقعی که داشتن در اتاقک رو میبستن صدای یکیشون رو شنیدم که میگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از اینجا مستقیم برید فرودگاه غربی، بعد هم بذارینشون تو گونی گندم تا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه نشنیدم چی گفتن، چون درها رو بستن. خدایا! میخواستن با ما چیکار کنن؟ ما رو کجا میبردن؟ اصلاً چرا گونی گندم؟ این سوالهای بیجواب ذهنم باعث میشد ترسم بیشتر بشه. بعد از چند ساعت، بالاخره کامیون یه جا ایستاد. هوا هم تاریک شده بود. یکی از همون مردها از کامیون پیاده شد و یه طرف در اتاقک رو باز کرد. سریع یه چیزی رو انداخت بین ما و در رو بست. ما که گوشه و کنار نشسته بودیم، با تعجب به اون چیز عجیب استوانهای نگاه میکردیم که یه دفعه شروع کرد به دود کردن. بوی خیلی بدی داشت. بعد از چند ثانیه، حس کردم نمیتونم چشمهام رو باز نگه دارم. چشمهام خود به خود بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تکونهای دستی چشمهام رو باز کردم. مارال بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیدار شو آتن! بیدار شو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج و منگ بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این جا دیگه کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هم نمیدونم، الان بیدار شدم. آتن بیا بو کن! لباسهامون یه بوی عجیب و غریبی میدن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازوم رو بلند کردم و خودم رو بو کردم. راست میگفت؛ یه بوی عجیبی میداد. آه درسته! اینها میخواستن ما رو بذارن تو گونی گندم! ولی چهطور نفهمیدم؟ کِی ما رو گذاشتن تو گونی؟ دوباره توی یه اتاق بودیم. یه اتاق کوچیک دو در دو که از دو طرف در داشت. یکی از درها باز شد و بالاخره چشممون به یه زن افتاد. زنی که وضعیت پوشش تنش کاملاً داد میزد مال ایران نیست! چند کلمه حرف زد که چیزی نفهمیدم. در آخر وقتی دید که مثل بز نگاهش میکنیم با صدای بلند چند نفر رو صدا کرد. چند مرد ناآشنا از در سمت راستی وارد شدن و ما رو یکییکی بردن بیرون. همهمون رو توی یه خط، روی یه جایی شبیه سکو که جلوش پردهی مشکی رنگی کشیده شده بود، ردیف کردن. یه دفعه پردهی مشکی کنار رفت و پشتش نمایان شد. نفسم حبس شد! حدود سی زن و مرد شیکپوش دور میزهای پایه بلندی ایستاده بودن که قیافههاشون داد میزد ایرانی نیستن! با دیدن اونها، همهی اون امیدی که واسه نجات داشتم از بین رفت. اشکهام خود به خود سرازیر شد. من تو کشور خودم نبودم و معلوم نبود کی برمیگردم. برعکس من، بقیهی بچهها که فکر میکنم از من بزرگتر باشن، گریه نمیکردن و فقط با استرس و ترس داشتن نگاهشون میکردن. کمی اونطرفتر از جایی که ما ایستاده بودیم، یه چیزی مثل سکوی سخنرانی قرار داشت که پشتش یه مرد مو طلایی با یه چکش چوبی ایستاده بود. چهقدر این صحنه آشنا بود! معمولاً فیلم زیاد نگاه میکردم و حس میکردم که این میز و اون چکش رو تو یکی از فیلمها دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوه! نه نه نه! اونها میخواستن ما رو بفروشن! اشکهام بیشتر ریخت. آیندهام نامعلومتر از هر زمانی بود. خیلی آروم با دست لرزونم دست مارال رو گرفتم، خم شدم کنار گوشش و آروم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مارال، اونها میخوان ما رو بفروشن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ترس برگشت سمتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی؟ چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم. من خیلی میترسم مارال! نمیخوام ازت جدا شم. تو تنها خانوادهی منی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دومون به پهنای صورت اشک میریختیم. دستش رو ول کردم و با هر دو دست بازوش رو گرفتم. اون هم دست دیگهاش رو گذاشت روی دستهام و بیشتر بهم نزدیک شد. بالاخره اون مرد مو طلایی شروع به حرفزدن کرد. ذرهای هم از حرفهاش رو نمیفهمیدم! خیلی غلیظ صحبت میکرد. هر از گاهی یه چیزهایی رو با هیجان میگفت و وسطهاش هم چکش میکوبید. بعد از هر چکش کوبیدن، یه مرد دیگه میاومد و یکی از بچهها رو میبرد. تا این که همه بچههای کنار مارال رو بردن و نوبت اون شد! هر دومون میلرزیدیم. دوباره یه همهمهی دیگه شد و چکش کوبیده شد. حس کردم که اون چکش رو زدن به قلب من! یه مرد از اون ور اومد و دست مارال و کشید. اما مگه من ولش میکردم؟ داشتن همهی خانواده و عزیزترین کسم رو میبردن! یه نفر دیگه هم از اونور اومد و من رو از مارال جدا کرد و نگه داشت. فقط داد میزدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه! نبرینش! مارال رو نبرین! دوستم رو نبرین! مارال...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمونطور که چشمهای اشکیش به من بود و پشت اون مرد کشیده میشد اسمم رو صدا میکرد. ساکت نمیشدم. نفهمیدم چطور شد که همون مردی که نگهم داشته بود، با پشت دستش کوبید روی دهنم! صدام قطع شد و روی زانوهام افتادم. سرم رو بلند کردم و نگاهی به جمعیت انداختم. هر کس یه جوری نگاهم میکرد؛ بعضیها با تمسخر، بعضیها با تاسف، بعضیها با ترحم. چشمم به زنی افتاد که داشت با چشمهای اشکی نگاهم میکرد. بهش خیره شدم. وقتی نگاه خیرهام رو دید به بازوی مرد کناریش چنگ زد و چیزی بهش گفت. سرم رو انداختم پایین و به زمین نگاه کردم. اگه مارال نباشه دیگه چیزی برام مهم نبود. مهم نبود کی من رو بخره و به کجا ببره. دیگه هیچی مهم نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو افکار خودم بودم که دستم کشیده شد. حتی نفهمیدم کِی من رو فروختن. بدون هیچ تلاش یا فشاری مثل یه عروسک پشتش کشیده میشدم. حتی نگاه نکردم ببینم کیه که اینطور داره من رو با خشونت میکشه. من حتی نتونستم از مارال خداحافظی کنم! درست مثل تیام، فقط گذاشتن از پشت شیشهی بیمارستان نگاهش کنم. نذاشتن حتی پنج دقیقه برم پیشش، دستش رو بگیرم و بگم داداشی جونم، زود خوب شو من منتظرتم! نذاشتن، هیچوقت نذاشتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اون سالن بردنم بیرون. قبل از این که بفهمم چی به چیه، یه پارچهی مشکی کشیدن روی سرم و یه نفر محکم کوبید تخت سینهم. یه کم دردم گرفت. دستم رو که گذاشتم رو جای ضربه، فهمیدم یه برگه چسبوندن. بله! فکر کنم پلاکدار هم شدیم! پنج دقیقه منتظر شدم. دیدم نخیر، هیچکس انگار با من کار نداره! داشتم فکر میکردم این دفعه قراره کجا پرت شم که دستهای ظریف یه زن دور بازوم حلقه شد. کاملاً مشخص بود؛ چون هم انگشتهاش از قبلیها کوچیکتر بود، هم تقریباً هیچ فشاری بهم وارد نمیکرد و هم کمی از ناخنهای بلندش رو روی بازوم حس میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروم دم گوشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دنبال من بیا عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجب کردم. خیلی زیاد هم تعجب کردم! چون فارسی حرف زد. یعنی ایرانی بود؟ خیلی آروم و با ملایمت من رو دنبال خودش کشید. یه کم اینور و اونور شدم، تا این که حس کردم وارد فضای بازی شدم. دوباره بعد از کمی قدم زدن که حس میکردم داریم از بین چند تا ماشین رد میشیم، ایستادیم. در یه ماشین رو باز کرد و من رو نشوند. صندلی پشتی بود. چهقدر هم نرم بود! خودش هم در جلو رو باز کرد و نشست. بعد از چند دقیقه، در طرف راننده باز شد و یه نفر دیگه هم نشست و ماشین حرکت کرد. ساکت نشسته بودم که اون زن خم شد و پارچهی مشکی رو از سرم برداشت. چشمم که بهش خورد، تعجب کردم؛ همون زنی بود که داشت با گریه نگاهم میکرد! وقتی دید نگاهش میکنم، لبخند محبتآمیزی بهم زد. سرم رو پایین انداختم و به دستهام نگاه کردم. مچ دستهام به خاطر اون طنابهای زبر چند روزه کبود شده بود. فکر کنم اون زن هم کبودیهام رو دید؛ چون با حالت ناراحتی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه! جورج نگاه کن! ببین با بچه چیکار کردن! هیچوقت نمیدونن ملایمت یعنی چی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون مرد نیم نگاه خشنی از توی آینه بهم انداخت و چیزی نگفت. دوباره اون زن خم شد طرفم و کاغذی که بهم چسبونده بودن رو کند. نگاهی بهش انداخت و با تعجب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کوکب تو واقعاً دوازده سالته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه لحظه حس کردم دلم میخواد با صدای بلند و هیستریکی بخندم! یه حالت خاص بین غم و شادی؛ اما صورتم نه شاد بود نه غمگین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اسم من کوکب نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی این جا نوشته کوکب، کوکب اسماعیلی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونها فقط اون چیزی رو نوشتن که خودم گفتم. اسمم آتناست، آتنا کریمی. واقعاً هم دوازده سالمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حالتی که توش تعجب هم مشخص بود سرش رو آروم تکون داد و به جلو برگشت. با رفتاری که ازش دیدم، فکر میکردم بتونم اونقدری بهش اعتماد کنم که حداقل اسمم رو بهش بگم. سرم رو بلند کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. حس کردم نفسم بالا نمیاد! چشمهام از این گردتر نمیشد! این جا دیگه کجا بود؟ فکرم رو به زبون آوردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این جا دیگه کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون زن با لبخندی برگشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو الان تو کشور آمریکایی. به این شهر میگن نیویورک.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم گرفت! با این که اسم شهر رو تا حالا نشنیده بودم؛ ولی میدونستم آمریکا کجاست و چقدر هم از ایران دوره. من کشور خودم و شهر خودم رو میخواستم؛ نه این کشورِ دور. به جای این که بشینم و به اون ساختمونهای بلند نگاه کنم، چشمهام رو بستم و روی صندلی دراز کشیدم. دیگه دلم نمیخواست چیزهای جدید ببینم. چیزهای جدیدی که هر لحظه، من رو از کشور خودم دور میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو همون حالت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید، میشه یه سوال بپرسم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره. بپرس عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میشه بهم بگین دوستم رو کجا بردن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یادآوری مارال قطره اشکی از چشمم چکید. با دیدن اشکم، حس کردم اون هم غمگین شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همون دوستت که کنارت بود رو میگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوهوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه دوباره نفروشنش، فکر میکنم که تو آمریکا بمونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر جدا شدن از مارال برام سخت بود. از همین الان دلم براش تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون زن دوباره با یه حالت شاد که فکر میکنم میخواست جو رو عوض کنه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، تو که اسمت رو گفتی من هم میگم، اسمم الیزابته، الیزابت اسمیت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه مرد کناریش که خیلی جدی و با اخم در حال رانندگی بود اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این آقای اخمو هم جورج اسمیت همسر منه. فارسی بلد نیست ولی میفهمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از گفتن این حرف مرد کناریش با اخم شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. خانم اسمیت هم با اخم جوابش رو داد. احتمالاً داشتن سر من بحث میکردن. من هم دیگه چیزی نگفتم و دوباره چشمهام رو بستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«دو سال بعد»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آتن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینجام هریت داد نزن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جلوی مبل بزرگ اتاق نشیمن بلند شدم و به هریت که دست به کمر ایستاده بود نگاه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونجا چیکار میکنی آتن؟ خیلی وقته دارم دنبالت میگردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چند تا پوست تخمه ریخته بود این زیر، داشتم اونها رو جمع میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا این زبالههای آشپزخونه رو بذار دم در. واقعا اعصاب خرد کنن. مارگارت باز تنبلی کرده، وگرنه دیشب باید میبردشون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که میخندیدم رفتم سمتش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الان خودم میبرمشون، تو اعصاب آرومت رو خرد نکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهریت و مارگارت به همراه خودم، مستخدمین خونهی اسمیتها بودیم. هریت یه زن میانسال و تپل بود با یه اعصاب ضعیف و صدایی که کمی بلند بود! مارگارت هم یه دختر حدود بیست و پنج سال بود و قرار بود سال آینده با مایک، رانندهی سی و دو سالهی آقای اسمیت ازدواج کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم سمت آشپزخونه و کیسههای مشکی زباله رو برداشتم. داشتم میرفتم سمت در پشتی که هریت یه دفعه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صبر کن صبر کن! داشت یادم میرفت! خانم اسمیت بهم گفته بود که این نامه رو پست کنم. حالا که داری میری بیرون، این رو هم بنداز تو صندوق.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامهای که دستش بود رو به سمتم دراز کرد. کیسهی زباله رو به اون یکی دستم دادم و نامه رو گرفتم. پوف! باز هم جيمز! واقعاً باید به تلاش خانم اسمیت آفرین گفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونهی بزرگ اسمیتها حیاط پشتی نداشت و در پشتیشون به یه کوچهی بن بست باز میشد. کوچهای پر از سطلهای بزرگ زباله که خونههای بزرگ اطراف هم زبالههاشون رو اونجا میذاشتن. زبالهها رو که انداختم، از کوچه اومدم بیرون و دیوار و حصارهای حیاط خونه رو دور زدم تا به صندوق پست جلوی در برسم. با اون حیاط بزرگشون، خودش کلی راه بود! به صندوق که رسیدم نامه رو انداختم. با اینکه جیمز هیچ وقت جواب نمیده؛ ولی خانوم اسمیت باز هم براش نامه میفرسته. جیمز تنها پسر خانوم و آقای اسمیت بود. پسر 22سالهای که تو کانادا دامپزشکی میخوند و به خاطر اعتراض به کارهای پدرش، این همه از خانوادهاش دور بود. حتی جواب نامهی مادرش رو هم نمیداد. اینها رو خانم اسمیت از ناراحتی زیادش بهم گفته بود. خانوادهی اسمیت یه باشگاه سوارکاری خیلی بزرگ و معروف داشتن که البته آقای اسمیت در کنارش کار شریف قاچاق رو هم انجام میداد! وگرنه یه همچین ثروت زیادی نمیتونست فقط از یه باشگاه دربیاد. اون روزی هم که من رو خریدن، تو یه مهمانی فروش بودن که ظاهراً همهی افراد حاضر، از خلافکاران و قاچاقچیان بزرگ بودن و تو خیلی از کشورها هم فعالیت داشتن! خانم اسمیت بهم گفت که فقط قصد داشتن به خاطر محکم شدن روابطشون، تو اون مهمونی شرکت کنن، وگرنه هیچ وقت هیچ دختری رو نمیخریدن و اون روز هم با دیدن من یاد خواهرش افتاده بود که به زور برده بودنش. راستش فکر میکردم خانم اسمیت یه دورگهی ایرانی-آمریکایی باشه؛ ولی بهم گفت که در واقع افغانیه! حالا کار ندارم که چه طور پدر آمریکاییش عاشق مادر افغانیش شده؛ ولی این رو میدونم که پدرش از نظامیان آمریکایی تو افغانستان بوده و اونجا با مادرش آشنا شده. چند سال بعد از به دنیا اومدن خانم اسمیت و خواهرش، پدرش تو یه درگیری کشته میشه و چند نفر از افراد اون گروهکها، خواهرش و به زور میبرن. اون و مادرش هم به ایران پناه میارن. خانم اسمیت میگفت تا هجده سالگیش تو ایران زندگی میکرده. به خاطر همین بود که اینقدر خوب فارسی رو بدون لهجه حرف میزد. بعد از اون خوانوادهی پدرش پیداش میکنن و اون و مادرش رو به آمریکا میارن و خانم و آقای اسمیت که در واقع پسر عمو و دختر عمو هستن هم تو آمریکا به هم علاقهمند میشن و ازدواج میکنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله نداشتم دوباره اون همه راه رو برگردم و از در پشتی وارد بشم؛ برای همین، راه افتادم سمت در بزرگ و نردهای حیاط. طبق معمول بسته بود. چه عالی! پریدم و از در رفتم بالا. با این که به اندازهی بالا رفتن از درخت عالی نیست؛ ولی از هیچی بهتره! اوایل همسایهها فکر میکردن دزدم؛ ولی کمکم که تقریباً هر روز من رو با اون لباس سفید و سرمهای خدمتکاری که مخصوص خونه اسمیتها بود دیدن، خیالشون راحت شد و عادت کردن. حالا بماند که چه قدر از آقای اسمیت به خاطر این کارم حرف شنیدم؛ ولی باز هم از رو نرفتم و ادامه دادم! اون هم بیخیالم شد؛ اما همیشه سعی میکردم وقتهایی که اون خونهست میمونبازی در نیارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در که رفتم بالا ، پاهام رو رد کردم و از کنارهی دیوار پریدم پایین. به محض پریدنم بابی و رکس، دویدن و اومدن سمتم. دو تا سگ شکاری بزرگ و سیاه و زشت که تو حیاط بزرگ خونه همیشهی خدا ول بودن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی بهم رسیدن، ایستادن و زبونشون رو تا ته درآوردن! روی دو زانوم نشستم و با هر دو دستم سرهاشون رو نوازش کردم. واقعاً دوستشون داشتم! به غیر از من و آقای اسمیت، هیچ کس تو این خونه ازشون خوشش نمیاومد. هریت و مارگارت که جرأت نداشتن بیان داخل حیاط! خانم اسمیت هم بیشتر اوقات خونه نبود و پی خوشگذرونیش. با این که با آقای اسمیت زیاد اینور اونور میرفت؛ ولی باز هم تنهایی با دوستهاش برای خودش وقت میذاشت. زیاد هم جوون نبود بگیم کلهش باد داره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز توی جیبم دو تا تیکه گوشت خشک شده درآوردم و به هوا پرت کردم، تو هوا قاپیدنش. همیشه تو جیبم واسهشون گوشت خشک شده داشتم. اونها هم به خاطر این که همیشه با خودم واسهشون قاقالیلی دارم، خیلی دوستم داشتن. کلاً به حیوونها جور دیگهای علاقه داشتم؛ از حشره بگیر تا خزنده و جونده! منظورم همون سوسک و مارمولک و موش بود. وقتی هریت سوسک میدید و میخواست اون رو بکشه، با خواهش و التماس، خودم با دست میگرفتمش و میانداختم تو حیاط! حالا بماند که وقتی دستهام رو میشستم، هریت مثل عقاب بالای سرم میایستاد و تا با چشمهای خودش نمیدید که من پنج بار دستهام رو شستم، ولم نمیکرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در حیاط فاصله گرفتم و به سمت در اصلی خونه رفتم. قبل از این که به پلههای ایوون بزرگ خونه برسم روی یه نقطهی خاص ایستادم. دقیقاً همون نقطهای بود که من برای اولین بار، تو این خونه پام رو اونجا گذاشتم. بعد از این که خریدنم و آوردنم این جا، تو همین نقطه از ماشین پیاده شدم. یادمه که اون روز چه قدر ندید بدید بازی درآوردم و تا چند دقیقه با دهن باز داشتم حیاط و خونه رو نگاه میکردم! حیاطی چمنکاری شده پر از بوتهی گل و درخت. بعد از این که وارد خونه شدیم و من داشتم بیشتر ندید بدید بازی در میآوردم، خانم اسمیت من رو با هریت و مارگارت آشنا کرد و گفت از این به بعد باید به اونها کمک کنم. اونها اوایل چندان کاری بهم نمیدادن؛ فکر میکردن با اون قد کوتاه و چهرهی بچهگونه، ده سالمه و احتمالاً دلشون برام میسوخت؛ اما کمکم من هم تبدیل شدم به یه مستخدم کامل که میتونست همه کار انجام بده. هریت همه چیز رو بهم یاد داد، غیر از آشپزی. تو این دو سال که دوران بلوغ من بود، رشد خیلی سریعی داشتم و قدم یه دفعه بلند شد. البته فکر نمیکنم هنوز تموم شده باشه. حدود 162 سانت بودم. چهرهام خیلی تغییر کرد. از اون حالت بچهگونه دراومدم، جوری که هر کس میدید، فکر میکرد ۱۶ سالمه! با رشد قدم اون چند کیلو اضافه وزنم که مارال چشم دیدنش رو نداشت به کل از بین رفت و بدنم دخترونهتر شد. تقریباً داشتم کامل میشدم و البته زشتتر! چون هر روز حس میکردم جوشهای بیشتری داره رو صورتم در میاد که با اون عینک بزرگ عجیب ست بودن و من رو خنگتر نشون میدادن! دخترهای تو مدرسه که بر اساس ظاهر دوستهاشون رو انتخاب میکردن، هیچ کاری با من نداشتن و من توی اون مدرسهی بزرگ تقریبا تنها بودم. با شروع پاییز همون سال، خانم اسمیت بهم گفته بود که میتونم درس بخونم و من رو که انگلیسی بلد نبودم تو مدرسهای ایرانی که مخصوص بچههای مقیم اونجا بود ثبتنام کرد. چقدر ممنونش بودم! اوایل واقعاً سخت بود؛ ولی با کمک خانم اسمیت و مدرسهای که میرفتم، تونستم زبان یاد بگیرم و دیگه گنگ نباشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو افکارم غرق بودم که با صدای بوق ماشینی، به خودم اومدم. به اطراف که نگاه کردم، دیدم مایک توی ماشین نشسته و داره من رو نگاه میکنه. رفتم سمتش که شیشهی طرف خودش رو کشید پایین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام مایک، کاری داشتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام آتن، آره کارت داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاکت نامهای رو سمتم دراز کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میشه این رو بدی به مارگارت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که داشتم پاکت رو بالا پایین میکردم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا خودت بهش نمیدی؟ اصلا چی هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه دعوتنامه واسه یه کنسرت؛ میخوام یه جوری بهش بدی که فکر نکنه از طرف منه. راستش، میخوام غافلگیرش کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونستی که من عاشق خراب کردن سورپرایزهای رمانتیک هستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آتن! اذیت نکن، این برام خیلی مهمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه مایکی! چون خیلی پسر خوبی هستی، تصمیم میگیرم که این بار از تفریحم چشمپوشی کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من دارم میرم خانم و آقای اسمیت رو بیارم. میخوام وقتی برگشتم، چهرهی شاد مارگارت رو ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه مایک. بهش میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند شیشه ماشین رو داد بالا و از در حیاط بیرون زد. به رکس و بابی اشاره کردم که برن. وارد خونه که شدم، دیدم مارگارت با چند تا ملافه سفید تا شده توی دستش، داره میره طبقهی بالا. صداش کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مارگارت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشت و سوالی نگاهم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه آتن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا مونده بودم چی سر هم کنم که شک نکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آها! راستش... دم در یه خانمی اومد، این پاکت رو داد بهم گفت بدمش به تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاکت نامه رو گرفتم سمتش. پاکت رو که گرفت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی کی میتونه باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداخلش رو که دید با حالت خوشحالی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آها! حتما جِسيه! بهش گفته بودم واسهم دو تا بلیط کنسرت سه برادر رو گیر بیاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی پاکت رو باز کرد یه دفعه بادش خوابید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی این که یه دونهست! من میخواستم با مایک برم! اگه مایک نتونه بیاد منم نمیرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنقشهی مایک داشت خراب میشد؛ برای همین یه دفعه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکونی خورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای آتن ترسیدم. چته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه! یعنی... اون خانوم گفت اگه نیای، دیگه نه من نه تو! گفت خیلی تلاش کرده تا واسه خودش هم بلیط پیدا کنه و با تو بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا خفهت نکنه مایک! باعث شدی تو یه روز این همه دروغ بگم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ناراحتی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی من دلم نمیخواد تنهایی خوش بگذرونم! اگه مایک نباشه بهم خوش نمیگذره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدایا همهی عاشقها رو شفا بده! الهی آمین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی اگه نری دوستت ناراحت میشه. نگران نباش، مطمئناً مایک درک میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امیدوارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از زدن این حرف، با چهرهای آویزون راهش رو به سمت طبقه بالا از سرگرفت. من هم دستم رو مشت کردم و گرفتم جلو صورتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت آشپزخونه رفتم. هریت در حال پخت ناهار بود. از توی یکی از کشوها، دستمال سفیدی درآوردم تا پنجرههای کنار در ورودی اصلی رو تمیز کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینجا همه آتن صدام میکنن. فکر نمیکنم گفتن اون الف آخر اسمم به انرژی خیلی زیادی احتیاج داشته باشه که اینا نمیگن! فقط بعضی وقتها، خانم اسمیت به شوخی بهم میگفت کوکب؛ و لازم به ذکر نیست که من چه قدر حرص میخوردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوایل از مخفف شدن اسمم ناراحت میشدم؛ چون هر وقت بهم میگفتن آتن، یاد مارال میافتادم و چشمهام پر اشک میشد؛ ولی بعد کمکم به نبود مارال عادت کردم؛ ولی این فقط یه عادت بود. یاد مارال هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول دستمال کشیدن پنجره بودم که دیدم مایک، به همراه خانم و آقای اسمیت سوار بر ماشین مشکی گرون قیمتشون وارد شدن. مایک پیاده شد و در پشتی رو باز کرد و کمک کرد آقای اسمیت پیاده بشه. خانم اسمیت هم از اونور پیاده شد و با کمک مایک، زیر بغل آقای اسمیت رو گرفتن و داخل شدن. بعد از ورودشون، خانم اسمیت به محض دیدنم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آتن، سریع چند تا بالش اضافه روی تخت اتاق خوابمون بذار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمی گفتم و دوییدم سمت طبقه بالا. فوری چند تا بالش روی تخت گذاشتم و منتظر شدم تا بیان. بعد از ورودشون، آقای اسمیت رو خوابوندن و من و مایک خارج شدیم. حدود یه سال پیش بود که یه روز، حال آقای اسمیت بد شد و بردنش بیمارستان. همون موقع گفتن که سرطان داره و تا سال دیگه تمومه! خیلی تلاش کردن تا خوب بشه و جاهای زیادی هم بردنش؛ ولی فایده نداشت. سرطانش خیلی پیشرفته بود و کاری از کسی بر نمیاومد. هر چند وقت یه بار هم شیمی درمانی میشد. دکترها گفتن که تا الان هم خیلی خوب مقاومت کرده. حس میکردم تو این یه سال، خانم اسمیت به اندازهی چند سال پیر شد. از یه طرف همسرش، از طرف دیگه پسرش؛ ولی تا دو ماه قبل همه چی خوب بود و اونها عادی زندگی میکردن؛ یعنی کار و تفریحشون به جا بود؛ ولی تحمل شیمی درمانی برای آقای اسمیت واقعا سخت بود. تو دو ماهِ گذشته، خانم اسمیت یه پاش یا بیمارستان بود یا باشگاه و خیلی کم با دوستهاش وقت میگذروند. پسرش هم که نه جواب نامههاش رو میداد و نه تلفنهاش که حداقل بفهمه پدرش در چه وضعیتیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از خوردن شام و انجام دادن وظایف، داشتم به سمت محل آرامشم میرفتم که حس کردم از یکی از اتاقهای مهمان صدا میاد. صدای هقهق گریهی یه زن بود. به سمت همون اتاق رفتم و درش رو باز کردم. اتاق رو دود گرفته بود. کمی اونطرفتر، روی صندلی میز توالت، خانم اسمیت نشسته بود و داشت گریه میکرد. تو دستش هم سیگاری در حال سوختن بود. روی میز توالت هم پر بود از فیلترهای سوخته و شیشههای رنگارنگ. دلم سوخت. فوری رفتم توی اتاق و پنجرهها رو باز کردم. رفتم جلوی خانم اسمیت ایستادم و سرش رو بغل کردم. درکش میکردم، خیلی براش سخت بود. انگار منتظر یه نفر بود تا خالی بشه، چون فوری دستهاش رو دورم حلقه کرد و بلندتر زد زیر گریه. گریهام گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی شروع کرد به حرف زدن:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من چیکار کنم آتن؟ تو بگو من چیکار کنم؟ دکترها گفتن باید خودمون رو واسه هر اتفاقی آماده کنیم. گفتن دیگه امیدی نیست؛ دیگه آخراشه... اون فقط یه آرزو داره؛ اینکه جیمز برگرده خونه و دوباره با هم باشیم. ازم فقط همین رو میخواد... که جیمز رو برگردونم؛ ولی اون پسر جواب نامههام رو نمیده آتن! اون حتی نمیدونه جورج خیلی وقته از اون کار اومده بیرون و به خاطرش هم کلی تاوان داد! اون نمیدونه، میترسم دیر شه آتن! میترسم تا جیمز بیاد، خیلی دیر شده باشه. من میدونم اون پسر عاشق پدرشه. میترسم برای جیمز هم دیر شه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه میکرد و حرف میزد. توی این دو سال هر وقت ناراحت بود، خودم میرفتم پیشش تا حرف بزنه. اون هم میگفت؛ چون بدون این که بخوام حرفی بزنم یا نصیحت کنم، بیصدا به حرفهاش گوش میدادم. ولش کردم و جلوی پاش زانو زدم. اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه بیشتر از این خودتون رو ناراحت نکنید. این دفعه باید کاری کنیم که جیمز خیلی سریع خودش رو برسونه. باید یه فکر خوب داشته باشیم. من هم کمکتون میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکهاش رو پاک کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه تو نقشهای واسه کشوندن جیمز به اینجا داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه فکری دارم که اگه عملی بشه، جیمز با کله میاد اینجا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند بیثباتی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من برای اومدن جیمز هر کاری لازم باشه انجام میدم. هر کاری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند وقتی میشد که با دیدن شرایط خانم اسمیت، همچین فکر خبیثی رو برای جیمز بیچاره داشتم؛ ولی میترسیدم بگم. شاید خانم اسمیت قبول نمیکرد و ناراحت میشد؛ ولی اون شب و با اون ناراحتیش، انگار چارهی دیگهای جز اعتماد به منِِ چهارده ساله نداشت. نقشهام رو بهش نگفتم و فقط گفتم که فردا میخوام برم خونهی جیکوب، همسایهمون و با تلفنشون تماس بگیرم. خانم اسمیت بهم گفت که جیمز به هیچ یک از تماسهای نیویورک جواب نمیده و اگه من خواستم بهش زنگ بزنم، کار بیهودهایه. اون حتی از شهرهای دیگه هم تماس گرفته بود و وقتی جیمز میفهمید از طرف مادرشه، فوری قطع میکرد. پسرهی بیتربیت! ولی من، من بودم! یه نمونهی تکامل یافتهی سنگ پا! با فکر به نقشهام رفتم توی تختم و خوابیدم. فردا باید موفق میشدم. جیمز بیچاره! با چه سرعتی بلند شه بیاد اینجا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح، چشمهام رو که باز کردم، فوری همه چی یادم اومد. امروز، روز حماسه بود. بعد از خوردن صبحونه، با اجازهی خانم اهمیت، راه افتادم سمت خونهی همسایهی کناری؛ جیکوب بیلدر، همسایهی دیوار به دیواری که رابطهی خوبی با من داشت و به خاطر دیدن پسر کوچولوش زیاد میرفتم اونجا. زنگ در رو که زدم پرستار بچه در رو باز کرد. پس جیک خونه نبود؛ چون اگه بود پرستار نمیآورد و خودش از بچهاش مراقبت میکرد. قبلا ازش خواسته بودم که اگه امکان داره یه اتاق که تلفن هم داشت در اختیارم قرار بده تا افرادی که توی خونه هستن مزاحم هم نباشن. بعد از بوسیدن صورت کوچولوی دنیل، سریع وارد اتاقی که پرستار نشونم داد شدم و در رو بستم. به سمت گوشی رفتم و از روی برگهای که دستم بود شماره رو گرفتم. یه بوق، دو بوق، یه زنگ، چهار زنگ. مگه برمیداشت؟! سیزده بار تا آخر زنگ زدم، برنداشت! تو دلم چند تا فحش آبدار بارش کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشماره مال خونهای بود که جیمز با دوستش اونجا زندگی میکرد. پنج دقیقه صبر کردم. دوباره زنگ زدم. من که جام خوب بود. تو اتاقی که بودم، تخت دو نفرهای بود که روش دراز کشیده بودم. تلفن بیسیم که رو اسپیکر بود هم دستم بود و بعد از هر بار قطع شدن، دکمه تکرار تماس رو می زدم. حوصلهام سر رفت! آخرش کلاً قطع شد و دیگه نتونستم زنگ بزنم. فکر کنم ناکس پریز تلفن رو کشیده بود! هه! جیمیجان، هنوز مونده من رو بشناسی! بلند شدم و بعد از گفتن بعدازظهر بر میگردم، رفتم بیرون و اومدم خونه. بعد از ظهر دوباره برگشتم. این بار که زنگ ورودی رو زدم خود جیک در رو برام باز کرد. مثل همیشه با بالا تنهی بیلباس تو خونه گشت میزد! مرد گنده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر کنم تو با قبایل آفریقایی خویشاندی نزدیکی داری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتعارف رفتم داخل. در رو پشت سرم بست و با تعجب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چطور مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چون هیچ اعتقادی به لباس نداری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عادت کردم آتن. راستی کارت راه افتاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت گهوارهی دنیل رفتم که وسط خونه بود. کوچولوی یه ساله خواب بود. گهواره رو تکون دادم و پرقدرت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه هنوز؛ ولی راهش میندازم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتم رو نشونش دادم و به سمت اتاقی که قُرُق کرده بودم رفتم. جیکوب خندهی بلندی سر داد که با اخم و اشارهی من خفه شد. آخه بچه خواب بود. ابراز احساسات هم فشارم داد و آروم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من میرم به کارم برسم، تو هم به کارت برس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو تکون دادم و وارد راهرو شدم. چقدر خوب بود که حداقل نمیپرسید تو دو ساعت تو اون اتاق چه غلطی میکنی؟ قسمت خوشایند ماجرا هم این بود که این خونه دو تا خط تلفن داشت و راحت بودم. رفتم داخل اتاق و همون برنامهی قبلی. با خودم چیزمیز هم آورده بودم که بخورم. یه آبنبات گذاشتم دهنم و خوابیده روی تخت، به سقف نگاه کردم. وسط افکارم بودم که یه نفر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهول شدم و آبنبات پرید توی گلوم. داشتم خفه میشدم! به هر زوری بود قورتش دادم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو، آقای جیمز اسمیت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیر. من دوستشم. الان اینجا نیست. اگه از طرف خانم الیزابت اسمیت تماس گرفتید باید بگم که دوست من هیچ تمایلی به صحبت با ایشون ندارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتق! گوشی رو گذاشت. بیتربیت! دوباره زنگ زدم. برداشت؛ همون بیتربیت قبلی بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم من که گفتم دوستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای محترم یه لحظه اجازه بدید من صحبت کنم! اتفاق ناگواری افتاده. من از بیمارستان تماس میگیرم و با خود جیمز اسمیت کار داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون لحظه سریع یه پسر دیگه گوشی رو برداشت و با ترس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو؟ من جیمز اسمیت هستم. لطفاً بگین چه اتفاقی افتاده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین دفعه مطمئن شدم خودشه. خیلی دوست داشتم اون لحظه بگم، تو که اونجا نبودی چی شد؟ ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من از بیمارستان «...» تماس میگیرم. متاسفانه یه ماشین سواری تصادف کرده و هر دو سرنشین اون که یک مرد و زن میانسال بودن کشته شدن. به خاطر شدت جراحت، ما قادر به شناسایی چهرهی اونها نشدیم. این شماره رو هم از بین وسایل به جا موندهشون پیدا کردیم. اونها الان در سردخونهی بیمارستان هستن. اگه امکانش هست لطفاً فورا برای تشخیص هویت و تحویل اجساد، مراجعه کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتق! گوشی رو گذاشتم. آخیش دلم خنک شد! فکر کنم اون پشت مُرد؛ چون حتی صدای نفسهاش هم نمیاومد. حقت بود جيمز! به اندازهی این سه سال بیمحلی به مادرت حقت بود. نمیخواستم تا این حد زیادهروی کنم؛ فقط میخواستم بگم باباش مرده و بیاد این جا که مامانش تنها نباشه؛ ولی خب... بهخاطر این که وقت با ارزشم بهخاطر زنگ زدن به اون به هدر رفته بود کمی حرصی بودم و نتیجهاش شد این! خوشحال و بشکن زنان وارد خونه شدم. خانم اسمیت فورا جلوم رو گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شد؟ میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند گندهای گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه پشت تلفن سکته نکرده باشه با کله میاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم اسمیت جملهی اول رو در نظر نگرفت و با شنیدن جمله دوم، فوراً بغلم کرد و خوب چلوند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنونم آتن! ممنونم! تو بهترینی آتن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من اون لحظه چقدر خوشحال بودم که دو سال پیش خانم اسمیت من رو خرید وگرنه معلوم نبود که چه بلایی سرم میاومد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم اسمیت خیلی اصرار کرد تا بدونه من چطور پسرش رو راضی کردم؛ ولی باز هم بهش چیزی نگفتم. فقط گفتم که هر لحظه منتظر ورود جیمز باشه. فکر نکنم اگه بفهمه جلوی پسرش، کشتمش و گذاشتمش تو سردخونه زیاد خوشحال بشه! خیلی دوست داشتم قیافهی جیمز رو وقتی میره بیمارستان ببینم! باید جالب باشه. خبیث هم خودتونید! پشت تلفن هم، اسم همون بیمارستانی که آقای اسمیت توش شیمی درمانی میشد رو گفتم؛ وگرنه من که جایی رو بلد نبودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون روز هم گذشت. فرداش تقریباً عصر بود و من و خانم اسمیت و هریت تو نشیمن بزرگ خونه در حال تماشای یک کانال افغانی بودیم. خانم اسمیت با اینکه تو امریکا زندگی میکنه؛ ولی به کشور مادریش هم علاقه داره و کانالهای افغانی رو دنبال میکنه. درست مثل من؛ هیچ دلم نمیخواست از فرهنگ کشور خودم و دینم دور بشم. من یک ایرانی بودم و صد البته مسلمان. برای همین، بعد از جست و جوی فراوون، تونستم چند کانال ایرانی رو پیدا کنم. واقعاً عاشق سریالهای ایرانی بودم! هیچوقت لباس باز انتخاب نمیکردم و همیشه یه روسری یا یه دستمال سر که موهام رو بپوشونه روی سرم بود. در واقع تربیتی که اول از پدربزرگم و بعد از پدرم داشتم این اجازه رو بهم نمیداد. نجابت تو خانوادهی ما حرف اول رو میزد و با تمام توان سعی داشتم اینجا هم حفظش کنم. از مخدرها و مشـ ـروب هم به شدت دوری میکردم؛ چون چیزهایی بود که مخفیانه توی مدرسه رواج داشت با تمام توان سعی میکردم حتی از مصرف اشتباهی هم دوری کنم. برای همین هیچوقت نمیذاشتم دو چیز حتی تا یک متریم هم نزدیکم بشه؛ یکی نوشیدنیهای الکلدار و اون یکی جماعت مذکری که به اخلاق من آشنا نبودن! داشتم میگفتم... سه نفری در حال تماشای کانال افغانی بودیم و فقط مارگارت نبود. حدود نیم ساعت پیش مرخصی گرفت و رفت به کنسرت غافلگیری! هریت که چیزی نمیفهمید؛ ولی به خاطر اینکه تنها نباشه پیش ما نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ در رو زدن. چند بار و پشت سر هم. فکر میکنم طرف تو زندگیش چیزی به نام صبر نداشته باشه! با این طرز زنگ زدن همون لحظه رادارهام فعال شد. مثل فشنگ از جام پریدم و دویدم سمت در حیاط. در رو که باز کردم، قامت بلند پسری به همراه چمدون نمایان شد. پسری با موهای کوتاه بلوند روشن که به سفیدی میزد، پوست فوقالعاده سفید و چشمانی ما بین آبی و خاکستری. فوری شناختمش! "جیمز اسمیت" به شکل عجیبی شبیه پدرش بود، خیلی شبیه! فقط جوونتر؛ ولی تنها چیزی که تو اون لحظه فکر من رو در مورد این پسر درگیر کرده بود این بود که؛ این چرا اینقدر کمرنگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول که من رو دید یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و سوالی نگاهم کرد؛ ولی سریع تغییر موضع داد و با حالت نگرانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الیزابت اسمیت، اینجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچی نگفتم و با لبخند رضایت ناشی از عملی شدن نقشهام نگاهش کردم. کمی منتظر موند تا جواب بدم؛ ولی وقتی دید قصد تغییر حالت ندارم، با حالت عجیبی که انگار داره به یه اسکل نگاه میکنه بهم نگاه کرد. زنگ در رو دوباره زدم تا هریت برداره. به محض گفتن بلهاش، بدون اینکه نگاه و لبخندم رو از جیمز بگیرم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هریت به اهالی خونه بگو جیمز اسمیت بعد از سه سال دوری برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندم پررنگتر شد. جیمز حالا داشت با تعجب بیشتر نگاهم میکرد. به ثانیه نکشید که خانم اسمیت بدو اومد بیرون و دوید سمت ما. وقتی به جیمز رسید، چنان خودش رو انداخت تو بغل پسرش که گفتم بچه ناقص شد! شروع کرد هایهای گریه کردن و جیمز رو به خودش فشار میداد! جیمز اولش تو شوک بود؛ ولی بعد فوراً بازوهاش رو حلقه کرد دور مادرش و اشکهاش سرازیر شد. صحنه قشنگی بود. خیلی متاثر شدم! جیمز مادرش رو از خودش جدا کرد. دستهاش رو دور صورت خانم اسمیت قاب گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان شما سالمین؟ تو و بابا، سالمین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره پسرم ما سالمیم. حالا که تو اومدی بهتر هم میشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی اون پرستارِ گفت که شما تصادف کردين! گفت که شما مردین! نمیدونی تا از کانادا بیام چی کشیدم! داشتم میمردم مامان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه دفعه حالت صورت خانم اسمیت سرد شد. دستهای جیمز رو از خودش جدا کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چرا جواب تلفنهام رو نمیدادی؟ اگه ما برات مهم بودیم پس چرا جواب نامههام رو نمیدادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت جیمز هم جدی شد. سرش رو انداخت پایین و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من از همون اول هم گفتم چرا دارم میرم. همون موقع هم گفتم دیگه نه برمیگردم و نه جوابتون رو میدم. بابا بهم قول داده بود؛ ولی قولش رو شکست. اون هم چند بار! فکر میکنین برای من آسون بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه فقط یکی، فقط یکی از نامههایی که برات میفرستادم رو میخوندی، میفهمیدی که بابات خیلی وقته قاچاق رو گذاشته کنار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیمز سرش رو بلند کرد و با چشمهایی که برق میزد به مادرش نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راست میگی مامان؟ یعنی بابا دیگه قاچاق نمیکنه؟ این دفعه رو باور کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره باور کن؛ ولی بد کردی جیمز! پدرت وقت زیادی نداره. اون سرطان داره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون داره میمیره جيمز!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیمز اول تو شوک بود؛ ولی بعد آروم روی زانوهاش افتاد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین کتاب در سایت نگاه دانلود ساخته و منتشر شده است
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irwww.negahdl.com
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir