رمان شب های تنهایی به قلم نیلوفر کارگر
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
گاهی تنهایی بخشی از وجود آدم میشه وقتی که میفهمی یک عمر تاوان میدهی فقط به جرم بی گناهی .
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
فصل اول :
کمند:وایی کی این مدرسه تموم بشه خسته شدم تو این گرما چه روز گندیده .همین طور تو راه خونه مشغول غر زدن بودم که با آینه دق روبه رو شدم با اون اخم های همیشگیش حال آدم بهم میزد ،بی تفاوت از کنارش گذشتم اما صدای زمزمه اش رو شنیدم که گفت :یه ذره ادب نداره میدادند دست من ادمش میکردم.
خودمو زدم به نشنیدن و وارد کوچه شدم
سعید پسر همسایه رو به رویمون بود که یه آدم خیلی جدی و خشک بود که من خیلی ازش بدم میومد و همه خانواده بهم میخندیدم و میگفتن از هرچی بدت بیاد سرت میاد .
و من بیشتر کلافه میشدم از این حرف.
فکرمو از سعید منحرف کردم و خداروشکری گفتم چون بلاخره به خونه عزیزمون رسیدم یه خونه دو طبقه که طبقه پایینش عمو مسعود و زنعمو مرجان به همراه پسرشان محمد طاها و مهسا زندگی میکردن طاها بیست و هفت سالش بود و وکیل دادگستری مهسا هم بیست و چهارسالش بود سال آخر رشته پرستاری .عمو مسعود هم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت و حدود چهار سال از بابا بزرگتر بود .
طبقه بالا هم ما زندگی میکردیم منو بابا محمود مامان آلما و نویدو نغمه که دوقلو بودن .بابا کارمند بانک بود و نوید مهندس نرم افزار نغمه هم حسابدار هردو شونم بیست و سه سالشون بود و منم که کوچکترین عضو خانواده بود یک هفته دیگه هیجده ساله میشدم خوب معرفی بسه مردم از مرور اعضایی این خونه دلنشین گشنمه
وقتی در حیاط و باز کردم از پله ها پایین رفتم و بلند بلند مامانو صدا میزدم
مامان مامان مامان خوشگله کجایی .مامان وارد بالکن شد و گفت چیه دختر همه محل رو خبردار کردی
بلند بلند خندیدم و گفتم منم همینو میخواستم دیگه
زنعمو مرجان مثل همیشه بالب خندون آمد بیرون گفت چی شده عروسک من چرا آنقدر سرو صدا میکنی
_:سلام مرجان جونم خوبی خوشگل خانوم ماشاالله ماشاالله روز به روز آب میره زیرپوستت خوشبحال عموم
زنعمو مرجان :زشت دختر جان حیا کن و خندید
حالا مشکلت چیه
من:هیچی گشنمه گرممه خسته ام جاری جونتم که به فکر من نیست
مامان:کمتر کولی بازی در بیار بیا بالا الآنم بابات اینا میان غذا بخوریم
من :چشم.روبه زنعمو گفتم کاری نداری عشقم من برم
زنعمو مرجان:نه عزیزم دوست داری بیا نهار پیش ما
من:نه دستتون درد نکنه بعداً مزاحم میشم
زنعمو :باشه عزیزم فعلا
من:,فعلا .وازپله ها بالا رفتم امروز چهارشنبه بود و قرار خونه آقا جون اینا بر پا بود من هر چهارشنبه بعداز ظهر میرفتم خونه آقا جون و عزیزجون و جمعه ها بر میگشتم خونه آقاجون و عزیز جون پدرو مادر بابام بودن .ولی از طرف مادری هیچ فامیلی نداشتیم مامان و بابا علاقه ای نداشتن دربارش حرف بزنن فقط میدونستم که اهل تبریز بودن همین چندباری که کنجکاوی کردم ولی همش یه پاسخ های بی سروته میدادن که ترجیح دادم دیگه سوال نپرسم با همین افکار به اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم از اتاق رفتم بیرون توی راهرو دستشویی بود وضو گرفتم برگشتم تو اتاق نمازمو خوندم بعد نماز از اتاق بیرون رفتم که دیدم بابا پشت میز نشسته و داره ماست میخورده بلند گفتم ،سلام بابا جونم و رفتم که ببوسمش با دستش مانع شد و گفت سلام بابا بشین دخترم اینباره مثل تمام دفعات قبل نذاشت برم بغلش از وقتی بچه بودم محروم بودم از آغوش پدرم ولی نمیدونستم چرا ! روی صندلی نشستم که مامان با دیس برنج از آشپزخونه آمد بیرون و نغمه رو صدا زد نغمه هم آمد سمت میز و اول از همه رفت بابا رو بوسید بابا هم با خوشرویی جوابشو داد داشتم از بغض خفه میشدم به زور یه کفگیر برنج واسه خودم کشیدم و با زور آب غذا رو خوردم .قاشق رو تو بشقاب گذاشتم از مامان تشکر کردم و به بقیه هم نوش جون گفتم رفتم تو اتاقم یه شال سرم کردم به خودم تو آینه نگاه کردم لباسم خوب بود یه تونیک آستین دار لیمویی و شلوار مشکی پوشیده بودم از اتاق رفتم بیرون که مامان پرسید :کجا میری
من:میرم خونه عمو اینا
بابا:توهم که همش اونجایی اصلا شعور نداری که اونا هم میخوان راحت باشم
من:من آزاری برای اونا ندارم .اما اینجا شمارو آزار میدم
مامان :کمند بس کن برو پایین
-:از در رفتم بیرون و پایین رفتم پشت در خونه عمو اینا در زدم که عمو گفت .دخترمن چرا در میزنی بیا تو عزیزم
-:رفتم داخل و گفتم سلام بر همگی همه با خوشرویی جواب سلامم و دادن نهارشونو خورده بودن عمو وزنعمو داشتن چایی میخورد ن مهسا در حال ظرف شستن بود اما محمد طاها رو ندیدم کنار عمو نشستم
عمو:چه خبر دخترم چرا پکری
من :سلامتی چیزی نیس خوبم
زنعمو :کمند جان باز با بابات بحثت شده .
-:انگار منتظر تلنگر بودم که با حرف زنعمو زدم زیر گریه عمو سرمو بغل کرد اما حرفی نزد که خودمو سبک کنم بعد این که آروم شدم .عمو پرسید
عمو:چی شده کمند چرا حالت خراب ؟
من:همه چی رو براشون تعریف کردم
عمو:این محمود شورشو در آورده نمیدونم چشه. همش این دخترو به این روز میندازه
زنعمو :باید با آقا جون صحبت کنی یکم نصیحت کنه آقا محمودو
عمو:بارها صحبت کرده فایده ندارد
همین بین محمدطاها از اتاقش امدبیرون و گفت :سلام جغله تواینجایی
من :سلام. آنقدر نگو به من جغله
محمد طاها :چشم جغله
عمو خندید گفت آنقدر اذیتش نکن پدرسوخته
محمد طاها :چشم بابا ،کمند چیشده چرا ناراحتی چشات قرمزه
زنعمو :همون همیشگی رفتارهای عموت اذیتش میکنه
مهسا با ظرف میوه آمد همه ازش تشکر کردیم
مهسا گفت :کمند جان بیخیال تو دختر قویی هستی اینهمه سال گذشته دیگه عادت کن
من :عادت کردم اما چیکار کنم گاهی اوقات باز اذیت میشم
عمو :بحث و تمومش کنین میوه بخورین .
من :نگاهی به ساعت کردم و گفتم دستتون درد نکنه با اجازه من برم آماده شم میخوام برم خونه آقاجون اینا .مهسا تو نمیایی؟
مهسا :امشب شیفتم جایی دوستم فردا از همون ور میام اونجا
من :باشه پس من با اجازتون برم ببخشید شمارو هم ناراحت کردم
زنعمو :این چه حرفیه دخترم تو دختر مایی این حرفارو نزن
محمد طاها :آمادشو خودم میرسونمت
من :نه دستت درد نکنه خودم میرم تو استراحت کن
محمدطاها :میرسونمت
-:آنقدر جدی گفت که دیگه مخالفت نکردم از همه خدا حافظی کردم و رفتم بالا تو کیفم چند تا از کتابهایی که باید میخوندمو برداشتم آماده شدم از اتاق که آمدم بیرون دیدم از اتاق مامان اینا صدای بحث میاد گوش کردم مامان به بابا میگفت بسه دیگه این رفتارها چیه چرا این رفتارها رو میکنی خودت خواستی پس الان دردت چیه .
از حرفاشون چیزی نفهمیدم بیخیال از خونه زدم بیرون رفتم دم درد دیدم محمد طاها داخل ماشین نشسته درو باز کردم سوار شدم محمدطاها بی حرف راه افتاد دلم طاقت نیاورد از این همه سکوت پرسیدم :چیزی شده؟
محمد طاها :نه چیزی نیس
-:از لحنش معلوم بود نمیخواد صحبت کنه منم دیگه حرفی نزدم نیم ساعت بعد رسیدیم دم خونه آقا جون محمد طاها کنار در نگه داشت گفتم دستت درد نکنه داخل نمیایی ؟
محمد طاها :نه یه قرار مشاوره دارم باید برم دفتر
من:باشه بازم ممنون خداحافظ .
از ماشین پیاده شدم رفتم زنگ رو زدم محمد طاها همچنان وایستادن بود من برم داخل بعد بره .صدای صنوبر خانوم توی آیفون پیچید که گفت سلام خانوم بفرمایید داخل و درو باز کرد برا محمد دست تکون دادم و رفتم داخل اونم یه بوق واسم زد راه باغ رو در پیش گرفتم دو طرف راه منتهی به ویلارو درخت های سرو پشونده بود که واقعا رویایی بود
به پله ها رسیدم دم در صنوبر خانوم خدمتکار خونه وایستاده بود به استقبالم بهش سلام کردم و اونم با خوشرویی جوابمو دادوباهم داخل خونه شدیم رفتم سمت پذیرایی عزیز جون روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند آرم گفتم:سلام به عزیز جون خودم
_عزیزجون که تازه متوجه حضور من شده بود از جا بلند شد بغلم کرد و منو بوسید و
عزیزجون :سلام عزیز دلم خوش آمدی خوشگلم خوبی مادر ؟
من:خوبم عزیز جونم شما خوبی
عزیز جون :خداروشکرنفسی میادومیره
من:خدا بهتون سلامتی بده .آقاجون کجاس ؟
عزیزجون :رفته بیرون کار داشت برمیگرده
و در همین بین صنوبر خانوم به سینی چای و کیک آمد پیشمون سینی رو روی میز گذاشت و گفت :چیزی لازم ندارین ؟
هردو مون تشکر کردیم و صنوبر خانوم رفت
ماهم مشغول صحبت و خوردن چایی شدیم .بعد کمی صحبت .از عزیز جون اجازه گرفتم برم تو اتاق. که یکم درس بخونم .من توی خونه عزیزو آقاجون یه اتاق داشتم .
که این باعث حسادت بچه ها بود ومنو همیشه اذیت میکردن که عزیز تورو بیشتر دوست داره.ولی هرچی بزرگتر شدیم این حساسیت کمتر شد .عزیزجون همیشه به بچه ها میگفت شما خیلی کم بهم سرمیزنین ولی کمند اینجا خیلی میاد باید یه جای شخصی برا خودش داشته باشه .
رفتم داخل اتاقم کتابمو از کیفم در آوردم مشغول خوندن شدم .حدودا دوساعتی مشغول درس خوندن بودم که در اتاقم رو زدن .کتابو بستم وازجام بلند شدم رفتم .سمت در وبازش کردم صنوبر خانوم بود
جانم صنوبر خانوم ؟
خانوم آقا تشریف آوردن سراغتونو میگیرن
چشم الان میام .ممنون .
سرو وضعمو تو آینه نگاه کردم . و از اتاق رفتم بیرون سمت پذیرای رفتم که آقاجون و عزیز مشغول صحبت بودن .یه سلام بلند دادم که هردو به سمتم برگشتن
آقاجون:به به سلام .دختر گلم .خوبی بابا چشمام روشن شد عزیزدلم
،:قربونتو برم آقاجون خوبین ؟
آقاجون:شکرخدا بابا جان .توخوبی چه خبر
:شکرخدا خوبم
عزیزجون :خوبه خوبه یکمم منو تحویل بگیرین
آقاجون:شما که تاج سری خانوم خانوما
:هرسه تامون خندیدیم و مشغول صحبت شدیم .یه مقدار که گذشت صنوبر خانوم مارو برای شام صدا کردن هرسه به سمت میز رفتیم و مشغول شام خوردن شدیم
آقاجون:مهسا چرا همرات نیومد قراربود بیاد این هفته
:امشب شیفت بود فردا از همون سمت میاد
آقاجون :چقدر خوب .دلم میخواد همیشه اینجا شلوغ باشه همتون کنارمون باشین .ولی هرچقدر که تو مهسا میاین .اینجا درعوض نغمه .حتی جمعه ها هم اکثرا نمیاد
عزیزجون :نغمه فقط جمعه ها بیکار که اونم با دوستاش قرار میزاره .جوونن دیگه ایراد نداره آقا
:آقا جون فقط سرشو تکون داد ماهم دیگه صحبت نکردیم .بعد تموم شدن شام .من به صنوبر خانوم توی جمع کردن میز کمک کردم هرچند که خیلی اصرار کرد که خودش اینکارو انجام میده قبول نکردم و میزو جمع کردم و ظرفارو چیدم توی ماشین و بعدش چای ریختم رفتم سمت پذیرای و به آقاجون و عزیز تعارف کردم .هردو همزمان گفتن .خیرببینی.
اینجا همچی. لذت بخش بود حتی دعاهاشون .بعد خوردن چایی از جام بلند شدم .وگفتم :اگه اجازه بدین .من برم بخوابم صبح زود بیدارشدم خسته ام
عزیزجون :برو دخترم شبت بخیر عزیرم
آقاجون :شببخیر بابا جان
:شبتون بخیر گفتم و به سمت اتاقم رفتم .اول گوشیمو چک کردم دیدم خبری نیس .هیچ کس خبر نگرفته بود حتی مامان یه زنگ نزد ببینه رسیدم یا نه .
بیخیال شاید از زنعمو پرسیده دیگه خبر نگرفته
گوشی رو کنار گذاشتم ورفتم دراز کشیدم و بشمار سه خوابم برد
فاطمه
۳۵ ساله 10تا الان که قشنگ بوده اگه بشه کاملترش رو بزارین خیلی خوبه.