نیلوفر که از کنایه‌ها و رفتارهای تحقیرآمیز اطرافیانش خسته شده‌است برای تغییر سرنوشتش تصمیم به ترک شهر و محل زندگی‌اش می‌گیرد. با این تصور که برای خودش آینده‌ای بهتر بسازد، به دنیایی جدید وارد می‌شود؛ اما طولی نمی‌کشد که متوجه می‌شود این تغییر آسان نیست! او با پاکی و سادگی‌اش پیش می‌رود غافل از این‌که در این دنیای پرهیاهو، شیطان در کمین دل‌های ساده است!

ژانر : طنز، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲۲ دقیقه

مطالعه آنلاین ابلیس و ساده لوح
نویسنده: نفس.س

ژانر: اجتماعی، طنز

ناظر: *SHAKIBAgh*

ویراستار: melisa.fe و maryam.n

خلاصه:

نیلوفر که از کنایه‌ها و رفتارهای تحقیرآمیز اطرافیانش خسته شده‌است برای تغییر سرنوشتش تصمیم به ترک شهر و محل زندگی‌اش می‌گیرد. با این تصور که برای خودش آینده‌ای بهتر بسازد، به دنیایی جدید وارد می‌شود؛ اما طولی نمی‌کشد که متوجه می‌شود این تغییر آسان نیست! او با پاکی و سادگی‌اش پیش می‌رود غافل از این‌که در این دنیای پرهیاهو، شیطان در کمین دل‌های ساده است!

مقدمه

شنیده‌اید که می‌گویند زیبایی بخش مهمی از زندگی است؟!

گاهی چنان مهم می‌شود که تمام زوایای زندگی را تغییر می‌دهد و گاهی کم‌ترین اهمیتی ندارد! ممکن است با داشتن آن یک ملکه بشوی و پیروز دنیای رقابت باشی و گاهی هم ممکن است در عین زیبایی، بازنده و تنها باشی!

سرم را بلند می‌کنم و به آسمان پهناور و ابری خیره می‌شوم؛ زیبا و پر از ابرهای سفید و پراکنده، آن‌چنان که چشم‌هایم را مجذوب زیبایی‌اش کرده است!

«به‌نام خدا»

"فصل اول"

یک تمساح را تصور کنید! با آن پوست زمخت و چشم‌هایی که وقتی نگاهت می‌کند کینه‌توز به نظر می‌رسد و با آن دهان بزرگ و دندان‌های تیزش باعث می‌شود ناخودآگاه وقتی می‌بینیدش از او بترسید! حالا شاید حیوان زبان‌ بسته کاری به کار کسی هم نداشته باشد و مثلا در یک رودخانه سرش به کار خودش گرم باشد و شاید گاهی شما او را بترسانید! حالا تصور کنید این تمساح با آن دهان بزرگ بخواهد گریه کند! گریه‌ی یک تمساح عجیب است؛ اما اگر تصور کنیم، بی‌شک در حال گریه کردن دهانش آن‌قدر باز می‌شود که می‌توان تا انتهایی‌ترین قسمت بدنش را از دهانش دید!

در این لحظه من درست شبیه به آن تمساح بودم! نه چهره‌ام، گریه کردنم را می‌گویم! شاید به اندازه‌ی دهان یک تمساح باز نباشد، اما مطمئنم کمتر از آن باز نبود! یا آن‌قدر باز بود که به راحتی می‌شد زبان کوچکم را از ته حلقم دید!

داخل دستشویی ایستاده بودم و عربده می‌کشیدم، یک عربده‌ی واقعی! آن‌قدر بلند که نیاز بود دهانم را تاحد ممکن باز کنم. چشم‌هایم را هم روی هم فشرده بودم و کیف بیچاره را با دو دست در میان مشت‌هایم گرفته بودم انگار که تمام دشمنی‌ام با آن کیف است! گرم عربده کشیدن و گریه و زاری بودم که ناگهان در دستشویی با مشت‌های پی‌درپی کوبیده شد! انگار که بخواهند در را از جا بکنند و بعد صدای خشمگین زنی آمد:

- هی؟ خفه شو دیگه! سرمون رو بردی... چته که این‌طوری گریه می‌کنی؟ فکر می‌کنی فقط خودت مشکل داری؟ همه‌ی مردم مشکل دارن، دلیل نمی‌شه که بیان تو دستشوییه پارک و این‌طوری زار بزنن اون هم با این صدای لعنتیت که گوشمون رو کَر کرد!

دست از عربده کشیدن برداشته و به صدای خشمگینش گوش می‌کردم! باید بروم به خدمتش برسم تا اینجا برایم بلبل‌زبانی نکند! اصلا به این زن چه ربطی دارد؟ دستشویی پارک یک جای عمومی است، هرکسی می‌تواند بیاید و خودش را خالی کند! حالا یکی مثل من می‌خواهد روح زخم خورده‌اش را خالی کند! اگرچه در مورد صدایم حق دارد، صدای تیزی دارم که به قول بعضی‌ها قادر است درست مثل یک چاقو، هرچیزی و هرکسی را از وسط دو قسمت کند!

تندتند اشک‌هایم را پاک کردم، به سمت در هجوم بردم و با صدای بلند آن را باز کردم و خارج شدم. دو زن در روشویی مشغول شستن دست‌هایشان بودند که با خروج من هردو با چشم‌های گردشده و دهان باز به سمت من چرخیدند. ابروهایم را درهم کشیدم و یک دستم را به کمرم زدم.

- کی بود؟!

یکی از زن‌ها شانه‌هایش را بالا انداخت و دیگری گفت:

- ما نبودیم، یه خانم دیگه بود که همین الان رفتش!

احساس کردم با دیدن چهره‌ی برافروخته و ابروهای درهم کشیده‌ام، کمی دستپاچه شده‌اند؛ چون با وحشت نگاهم می‌کردند! تصمیم گرفتم بی‌خیال شوم. اگر آن زن را گیر می‌آوردم تمام خشم و ناراحتی‌ام را همین‌جا سرش خالی می‌کردم!

نفس عمیقی کشیدم و به سمت روشویی رفتم. شیر آب را باز کردم، دو دستم را زیر آن گرفتم و بعد از این‌که پر از آب شد به صورتم پاشیدم. ناگهان مثل لاستیکی که بادش خالی می‌شود، وا رفتم! قطره‌های آب از روی سر و صورتم پایین می‌چکید و دنیا جلوی چشم‌هایم بارانی به نظر می‌رسید! با دست راستم در آینه به خودم اشاره کردم.

- آخه تو عقل داری؟ کی روی عینکی که به چشمش زده آب می‌پاشه؟! همین کارها رو می‌کنی که وضعت اینه!

دو زن با دهان باز به من و حرف‌هایی که به خودم می‌زدم، خیره بودند. احتمالا به این نتیجه رسیدند که دیوانه‌ای بیش نیستم! یک دستمال از کیفم درآوردم و بعد مشغول خشک کردن عینکم شدم سپس از دستشویی بیرون رفتم و در پیاده‌رو راه افتادم. بهتر است بروم و خریدهای مادرم را انجام بدهم؛ اگر دیر برسم مثل همیشه سرم را از تن بیچاره‌ام جدا می‌کند! آن هم چنین روزی که برایش خیلی اهمیت دارد! گریه کردن فایده‌ای ندارد! البته من دختر حسودی نیستم، شاید هم باشم، اما آن‌قدر زیاد نه! در همین لحظه چیزی مثل آب در حال جوشیدن در تنم بی‌تابی کرد! خیلی خب هستم، من یک حسودم! چرا باید خواهرم امروز روز خواستگاری‌اش باشد آن هم شاید دهمین یا بیشتر از آن؛ اما من چرا نباید یک خواستگار هم داشته باشم؟! این بی‌انصافی نیست؟! شاید هم بی‌انصافی نباشد و این‌ها به‌ خاطر لطف‌هایی‌ست که خدا به من عطا کرده است؛ لطف‌هایی که یکی از یکی درخشان‌تر هستند! همان‌طور که به میوه‌فروشی محل نزدیک می‌شدم، سعی می‌کردم سرم را پایین بیندازم تا با کسی چشم در چشم نشوم! واقعاً دلم نمی‌خواهد کسی به چشم‌هایم زل بزند تا از مشکلم سر دربیاورد؛ اگرچه تقریباً هرکسی که در این محل زندگی می‌کند از مشکل من باخبر است، اما اگر با یک غریبه روبه‌رو بشوم چنان به من خیره می‌شود تا بداند چیزی که می‌بیند واقعیت دارد یا نه!

داخل مغازه‌ی بزرگ محمد آقا میوه‌فروش محل شدم. خیلی شلوغ نبود و من از این بابت خوشحال بودم. قبل از هرکسی نگاهم به پسر محمد آقا افتاد که مشغول چیدن گوجه‌ها بود. با آن سبیل اصلی که پشت ل**ب‌هایش بود و از بلوغش خبر می‌داد و دماغی که از تمام اجزای صورتش بزرگتر بود و جوش‌های ریز و درشتی که در جای‌جای صورتش خودنمایی می‌کرد، مثل همیشه لبخند کمرنگی زد و به نشانه‌ی سلام سری تکان داد. جوابش را با تکان سر دادم و روبه‌روی پدرش محمد آقا ایستادم. قبل از این‌که حرفی بزنم تندتند شروع به صحبت کرد:

- سلام دختر خشایار خان، حالت خوبه؟

مکث کوتاهی کرد، سرش را کمی جلو آورد وصدایش را کمی آرام کرد:

- خوب موقعی اومدی! مادرت دیروز اومد گفت تازه‌ترین میوه‌ها رو می‌خواد من هم بهش گفتم امروز بیاد بگیره! براتون تازه‌ترینش رو جدا کردم. همین امروز از میدون آوردم. خوب ناسلامتی امروز خواستگاری خواهرته، باید بهترین میوه‌ها رو بخرید! شنیدم پسر خوبیه و پدرت هم باهاش موافقه!

دهانم را کج کردم و ابروهایم را درهم کشیدم. می‌دانستم اگر همین‌جا ساکت و آرام بشینم تا خود شب می‌خواهد پرحرفی کند! شغل دوم محمد آقا فوضولی‌ست سرعتش در فهمیدن همه‌ی اتفاق‌ها چنان زیاد است که انگار در همه‌ی خانه‌ها شنود گذاشته تا بداند چه اتفاقاتی در محل می‌افتد!

- مثل پدرش تو بانک کار می‌کنه آره؟ خیلی خوبه آدم یه آشنا تو بانک داشته باشه؛ اونوقت اگه بخوای وامی چیزی بگیری اگه آشنا داشته باشی خیلی راحت می‌شه!

آهی از جان کشید.

- من هم چندبار خواستم وام بگیرم؛ ولی ضامن نداشتم. حالا پسرعموم بازنشست دولت هست، ولی برای این‌که ضامن نشه می‌گفت... .

خب، از مسیر خواستگاری به سمت پسرعمویش می‌رود و خدا می‌داند آخرش قرار است به کجا برود! میان حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:

- اوه... نمی‌خوای بس کنی محمدآقا؟ تا بخوایی حرفت‌ رو تموم کنی خواستگار خواهرم اومده و قرار عروسی رو هم گذاشتن بعدش هم رفتن! من چیکار دارم پسرعموت ضامنت نشده؟! اگه این پسره شوهرخواهرم شد ازش خواهش می‌کنیم ضامنت شه که سر هر مسئله‌ای اسم این پسرعموت‌ رو نیاری. خوبه؟!

خدا بگویم پسرعمویش را چه کند که ضامنش نشد و محمدآقا سر هر مسئله‌ای پایش را وسط می‌کشد! دهانش را باز کرد که حرفی بزند و من باز هم مانعش شدم:

- میوه‌های مادرم!

ابروهایش را در هم کشید و دستش را در هوا تکان داد.

محمدآقا: خیلی خوب، الان میارم. هنوز نمی‌دونی وسط حرف بزرگ‌ترت نباید بپری؟!

غرغرکنان به سمت دیگر مغازه‌اش رفت و با چند پلاستیک برگشت. آن‌ها را روی پیشخوان گذاشت.

محمدآقا: بفرما این هم میوه‌ها. به بابات هم سلام برسون!

پلاستیک‌ها را برداشتم و با ابروهای درهم کشیده از میوه‌فروشی خارج شدم. مسیر میوه‌فروشی تا خانه خیلی دور نبود و می‌شد با ده‌دقیقه پیاده‌روی آن را طی کرد. پشت در خانه ایستادم، کلید را در قفل چرخاندم و به داخل حیاط قدم برداشتم. حیاط کوچک ما فقط جای پارک یک ماشین را داشت و روی ایوان گلدان‌های مادرم ردیف شده بود. به محض این‌که در سالن را باز کردم و قدمی به داخل برداشتم، مادرم سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و با چهره‌ی نگران و پر از استرسش، ابروهای بلند و خوش حالتش را در هم کشید و گفت:

- کجایی؟ چرا این‌قدر دیر اومدی؟ مگه نمی‌بینی کلی کار داریم؟!

خونسردانه پلاستیک‌های خرید را در آشپزخانه گذاشتم.

- چیکار کنم میوه‌فروشی خیلی شلوغ بود!

نمی‌توانستم بگویم نیم‌ساعت در دستشویی پارک سرکوچه عربده می‌کشیدم!

- خیلی خوب برو ببین میثم مشق‌هاش‌ رو نوشته، بعد یه لباس تنش کن و بیا بهم کمک کن!

سری تکان دادم و به سمت اتاق کوچک شش متری میثم رفتم. خدایا آخر چرا همه‌ی کارهای این وروجک را به من می‌سپارند؟ از بچه‌ها خوشم نمی‌آید مخصوصاً این برادر کوچک نُه ساله‌ی آتش‌پاره! در اتاقش را باز کردم و با خشم داخل شدم. کنار تخت کوچکش و رو به پنجره‌ای که انتهایی‌ترین قسمت اتاق قرار داشت، ایستاده و با تبلت در دستش باز می‌کند. با قدم‌های بلند به سمتش رفتم همزمان دستم را بلند کردم و به پس کله‌اش کوباندم. سرش به جلو رفت و بعد همان‌طور که دستش را به پس کله‌اش می‌کشید به سمتم برگشت.

میثم: چرا می‌زنی؟!

دست به کمر جلویش ایستادم.

- بیست و چهار ساعت داری بازی می‌کنی، فکر کردی من مثل مامان هستم که هیچی بهت نگم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پشت یقه‌ی پیراهنش را گرفتم و به سمت قفسه‌ی کوچک کتاب‌هایش که روبه‌روی تختش سمت دیگر اتاق بود، هلش دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو کتاب‌هات رو بیار ببینم مشق‌هات‌ رو نوشتی؟! ننوشته باشی به خدمتت می‌رسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از زیر دست‌هایم پا به فرار گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میرم به مامان میگم من‌ رو می‌زنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را که شنیدم درست مثل یک یوزپلنگ تیزپا به سویش خیز برداشتم و از پشت با دودست کمر نحیف و لاغرش را گرفتم. جلویش زانو زدم و صورتش را ناز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: نه داداش خوشگلم، ببخشید عصبانی شدم، چیزی نشده که می‌خوایی پای مامان‌ رو وسط بکشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهایش را نوازش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداش میثم مهربونم. بوسش کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دو دست کله‌اش را پایین آوردم و بو*س*ه‌ی خشکی که فقط صدا داشت روی موهایش زدم. از جلویش بلند شدم. دستش را گرفتم و به سمت کمد لباس‌هایش رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا به من ربطی نداره که تو مشق‌هات‌ رو نوشتی یا نه، بیا یه لباس تنت کنم تو خواستگاری آبجی نازنین خوشگل باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم که می‌دانست چرا نازش را می‌کشم، موزیانه خندید و روی تختش نشست. داخل کمدش دنبال لباس مناسب می‌گشتم. او هم همان‌طور که پاهایش که از تخت آویزان بود را تکان می‌داد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس تو کی شوهر می‌کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را که شنیدم دوباره داغ کردم و با چهره‌ی غضبناک نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقت گل نی! به توچه اصلاً که تو این کارها دخالت می‌کنی؟ همه که قرار نیست شوهر کنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونسردانه خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه‌ی دخترها یه روز باید شوهر کنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم‌هایم را ریز کردم و دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. خدایا این وروجک هم می‌داند نقطه ضعف من کجاست. باید به حرف شیطان گوش کنم و یک پس کله‌ای دیگر به این بچه‌ی تخس بزنم که شوهر کردن من را فراموش کند. یک بلوز و شلوار را برداشتم و به سمتش پرت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا این‌ها رو بپوش، این فوضولی‌ها هم به تو نیومده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تهدیدانه نگاهش کردم و از اتاقش خارج شدم. همین مانده بود که بردار کوچکم من را دست بیندازد. با عصبانیت و ناراحتی وارد اتاق مشترکم با نازنین شدم. او تازه از حمام خارج شده و موهای خرمایی‌رنگ بلند و صافش را خشک می‌کرد. آخر چرا من باید برخلاف مادرم و خواهرم موهای فرفری داشته باشم؟! چرا نباید کمی از زیبایی آن‌ها را داشته باشم؟! همان‌طور که حرص می‌خوردم، لباسم را تعویض می‌کردم که نازنین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی استرس دارم، اصلاً نمی‌تونم آروم باشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تختم نشستم و به سمتش برگشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباش، همه چیز خوب پیش میره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتم آمد و کنارم روی تخت نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نیلو؟ تو ناراحت نیستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیچاره حق دارد فکر کند من ناراحت هستم! من یک ماه دیگر بیست و هفت ساله‌م می‌شود و تا این سن یک خواستگار برایم نیامده؛ البته غیر از آن‌دفعه که فلان فامیل از فلان نقطه‌ی کشور ندیده من را خواستگاری کرد و پدرم هم به سرعت جواب منفی داد! می‌گفت او یک‌بار ازدواج کرده و یک بچه‌ی کوچک هم دارد! آخر این هم شانس است؟! چرا باید من در این وضع باشم در صورتی که همه‌ی دخترهای فامیل قبل از رسیدن به بیست و پنج سالگی نهایتش ازدواج کردند! غیر از این در اقوام ما رسم بر این بود که ابتدا دختر بزرگ و بعد دختر کوچک ازدواج کند، اما حالا در خانه‌ی ما این رسم شکسته می‌شد و نازنین که نسبت به خواستگارش بی‌علاقه نبود، قصد داشت با او ازدواج کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌هایم را بالا انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه که نه... مطمئن باش ناراحت نیستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این حرف را که زدم باز هم چیزی در جانم بی‌تابی کرد، ندایی در قلبم می‌گفت پس آن دختری که نیم‌ساعت در دستشویی عربده می‌کشید و از حسودی می‌سوخت که بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و با خیال آسوده دوباره به کارش ادامه داد. من هم برای کمک به مادرم از اتاق خارج شده و به آشپزخانه رفتم. تاوقتی که زنگ در به صدا درآمد و مهمان‌ها آمدند مشغول انجام اوامر مادرم بودم و بعد از آن برای استقبال از میهمان‌ها به همراه مادر و پدرم جلوی ورودی خانه ایستادیم و لحظاتی مشغول احوال‌پرسی شدیم. طولی نکشید که همگی در سالن نشستیم و بزرگترها صحبت‌هایشان را شروع کردند. نگاهی به مرد جوانی که برای خواستگاری از خواهرم آمده، انداختم. مرد خوش قد و بالایی‌ست که چهره‌ی متناسب و شغل خوبی هم دارد. خوب است، می‌تواند همسر مناسبی برای نازنین باشد البته نازنین هم دانشجو است و دو_سه ترمی بیشتر تا فارغ التحصیلی‌اش باقی نمانده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین با سینی فنجان‌های چای داخل شد، سلامی کرد و مشغول پذیرایی شد آرایش ملایمی به چهره داشت که زیباتر نشانش می‌داد. با لبخند ملایمی که به ل**ب دارد از میهمان‌ها پذیرایی کرد و در نهایت به من نزدیک شد و در کنارم نشست. طبق معمول خواهر و مادر آن پسر به من زل زده و به چشم‌هایم خیره بودند. خیلی نامحسوس دست نازنین را فشار دادم و کنار گوشش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این‌ها چرا این‌قدر من رو نگاه می‌کنند؟! مگه در مورد چشم‌هام به دوستت چیزی نگفته بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهر آن مرد، همکلاسی نازنین در دانشگاه بود و از این طریق با هم آشنا شده بودند. نازنین شانه‌هایش را بالا انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یادم رفت بهش بگم! حالا اشکالی نداره، این‌قدر حساس نباش آخه اولین‌باره تو رو می‌بینن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را پرصدا بیرون دادم و نگاهم را گرفتم. حالا به جز مراسم خواستگاری، مراسم صحبت در مورد مشکل هتروکرومیا که من داشتم و باعث شده رنگ چشم‌هایم متفاوت باشد، هم اضافه شد. خدایا هتروکرومیا دیگر چیست که از بین هزاران‌نفر که احتمالش خیلی کم است نصیب من بخت برگشته باید می‌شد؟ بخاطر این مرض، یکی از چشم‌هایم عسلی روشن و یکی سبز تیره‌ست! این مسئله برای خیلی‌ها ناآشناست و حتی شاید نام هتروکرومیا را هم نشنیده باشند! در اولین دیدار ممکن است چشم‌هایم برای بعضی‌ها ترسناک و عجیب باشد. همین مسئله باعث می‌شد دوران مدرسه با هرکسی که من را مسخره می‌کرد یا حرفی در مورد چشم‌هایم می‌زد، دعوایی راه بیندازم و تقریباً هر روز مادرم را به مدرسه بکشانم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست همان موقع نازنین و مرد جوان برای صحبت کردن به اتاق رفتند. درست است که کمی حسودم، اما برای خواهرم خوشحال هستم. ازدواج بخش مهمی از زندگی هر فرد است که می‌تواند زیبا و لذت بخش باشد. هنوز نمی‌دانم وقتی یک مرد از دختری خواستگاری می‌کند و یا عاشقش می‌شود، چه احساسی دارد؛ شاید هم قرار نیست هیچ‌گاه این احساس را تجربه کنم! البته شاید مردها حق دارند که به سمت من جذب نشوند! از دختری خوششان بیاید که رنگ چشم‌هایش باهم متفاوت است؟ و موهای فرفری دارد که دسته‌‌ای از لابه‌لای موهای جلویش هم سفید است؟ و به قول بعضی‌ها این یک نشانه است که از وقتی به دنیا آمدم همراه من بوده! غیر از آن معضل دیگری هم دارم که با فکر کردن به آن مغزم سوت می‌کشد! آهی کشیدم و غمگینانه سرم را پایین انداختم شاید باید فکر ازدواج با یک جوان را از سرم بیرون کنم و درآخر همسر یک پیرمرد زوار در رفته شوم که فقط نیاز به یک پرستار دارد که داروهایش را سروقت به او بدهد! آه خدایا ممنونم، بخاطر موهای فرفری‌ام، چشم‌های عجیبم، چهره‌ی معمولی‌ام و عینکی که از بچگی روی چشم‌هایم تحمل کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مادرشوهر آینده‌ی نازنین من را از افکارم جدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب، نیلوفرجان تو چیکار می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینکم را روی چشم‌هایم جا‌به‌جا کردم و لبخند کم‌رنگی زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کلاس خیاطی می‌رم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخر کلاس خیاطی دیگر چیست؟ به اصرار مادرم مجبور شدم بروم تا به قول خودش هنری یاد بگیرم و از این راه کسی برایم پیدا شود! مادرم به چیزی جز شوهر دادنم فکر نمی‌کند در واقع این برایش دغدغه‌ی بزرگی‌ست، گاهی هم ناامیدانه می‌گفت آخرش ترشیده می‌شوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر مرد جوان در جواب حرفم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کلاس خیاطی هم خیلی خوبه، می‌تونی خیاطی کنی و درآمد داشته باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم به سرعت حرفش را تأیید کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله اتفاقاً نیلوفر خیلی استعداد داره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم را کنترل کردم تا بعد از شنیدن این حرف مادرم قهقهه نزنم! آخر این حرفش حقیقت ندارد و من در این مورد بی‌استعداد هستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقایقی بعد آن‌ها از اتاق خارج شده و به جمع برگشتند و حدود نیم‌ساعت بعد میهمان‌ها خانه‌مان را ترک کردند. بعد از رفتنشان مادرم مدام از خواستگار نازنین و خانواده‌ی خوبش تعریف می‌کرد و با هر تعریفش گل از گل نازنین می‌شکفت و لبخندی روی صورتش می‌نشست. در نهایت هم مادرم آهی کشید و رو به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ان‌شالله یه روز یه‌نفر بیاد خواستگاری تو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چنان این جمله را ناامیدانه به زبان آورد که گویی می‌خواست بگوید این معجزه هرگز اتفاق نخواهد افتاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم به سرعت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمی‌خوام دخترم رو شوهر بدم تو مشکلی داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرف پدرم، لبخندزنان نگاهش کردم؛ اما مادرم ابروهایش را درهم کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شوهرش نده تا پشت سرمون حرف بزنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد همان‌طور که سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، وارد آشپزخانه شد. پدرم هم با صدای بلند پاسخش را داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذار حرف بزنن، مهم نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد با لبخندی به من نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا این‌جا نیلوی خودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست مثل یک دختربچه لبخند عمیقی زدم و به سویش رفتم. همان‌موقع میثم حسود زودتر از من به آغوش پدرم رفت. یقه‌ی لباسش را گرفتم و همان‌طور که از پدرم جدایش می کردم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو کنار ببینم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد خودم در آغوش پدرم رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته بعد مراسم بله‌برون در خانه‌مان برپا شد تمام اقوام و فامیل به خانه‌مان آمدند. روبه‌روی آینه ایستاده و نمی‌دانستم چه کنم تا کمی چهره‌ام بهتر شود. ابروهایم مثل همیشه پرپشت و دست نخورده‌اند و چشم‌هایم از پشت عینک درست مثل چشم‌های یک وزغ هستند. بلوز سفیدی با شلوار جینی تنم کردم، موهایم را شانه زدم و با گیره‌مویی همه را جمع کردم لحظه‌ای عینکم را از روی چشم‌هایم برداشتم و به سختی خط چشمی دور چشمم کشیدم و دوباره عینکم را به چشمم زدم و به خط چشمم خیره شدم. اوه خدایا خیلی کج و معوج شده! به سرعت دستمالی برداشتم و همه‌اش را پاک کردم و فقط رژلب صورتی رنگی به ل**ب‌هایم زدم و از اتاق خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه‌ی اقوام و فامیل آمده بودند. نگاهم را بین همه می‌چرخاندم تا ببینم بهترین ومناسب‌ترین جا برایم کنار چه کسی است! نمی‌خواستم مثل همیشه کنایه‌ها و نیش‌های اطرافیان را بشنوم که می‌گفتند خواهر کوچکت که فقط بیست و یک سال دارد زودتر از تو دارد ازدواج می‌کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین لباس زیبای صورتی رنگی تنش کرده و آرایشش او را مثل فرشته‌ها زیبا نشان می‌دهد. نامزدش هم خوش‌تیپ‌تر و خوش‌قیافه‎تر شده‌است. در کنار هم نشسته و لبخند روی ل**ب‌هایشان بود. یعنی می‌شود من هم یک مرد خوب مثل نامزد نازنین نصیبم شود و در مجلس بله‌برونم با خوشحالی لبخند بزنم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محو تماشای آن دو بودم که میثم درست مثل تیری که از کمان رها شده باشد از مقابلم دوید و یک دختربچه که زار می‌زد هم دنبالش رفت. با نگاهم تعقیبشان که کردم متوجه شدم سر تبلت میثم با یک‌دیگر درگیر شده‌اند. ابروهایم را در هم کشیدم و به سمتشان راه افتادم. روبه‌روی میثم ایستادم و تبلت را از دستش بیرون کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدش به من ببینم، امشب حق نداری با این بازی کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم با چهره‌ی قرمز شده بالا و پایین پرید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تبلتم‌ رو بده. بده‌ش به من دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را در هوا گرفته بودم تا نتواند تبلت را بگیرد. وقتی دید دستش به تبلت نمی‌رسد، ناگهان پرش دیگری کرد و عینکم را از روی چشم‌هایم برداشت! درست مثل این است که چشم‌هایم را از من گرفته باشد. صدایش را شنیدم که خنده‌کنان پا به فرار گذاشت! با دستپاچگی صدایش زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میثم؟ میثم کجا رفتی؟ بیا عینکم‌ رو بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دندان‌هایم را روی هم فشردم و زیر ل**ب غر زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌کشمت وروجک، مگر این‌که پیدات نکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست‌هایم را مقابلم گرفتم تا به در و دیوار نخورم. همه چیز برایم مات و غیر واضح بود. چهره‌ها را که اصلا نمی‌توانستم تشخیص بدهم فقط می‌توانستم بفهمم زن‌ها شال و روسری سرشان دارند و شاید موهایشان بلند باشد. البته مجلس زن‌ها و مردها از هم جدا بود و مردی اینجا نبود؛ پس باید دنبال یک فرد کوچک با موهای کوتاه پسرانه می‌گشتم. از میان جمعیت می‌گذشتم که صدای دختری بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای نیلو پام رو لگد کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این صدای دخترخاله‌ام است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میثم دیوانه عینکم رو برداشت فرار کرد، ببین کجاست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای دختر دیگری درآمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکار می‌کنی نیلوفر؟ پات رو از روی دامنم بردار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دستپاچگی کنار رفتم. مگر دستم به میثم نرسد حسابش را کف دستش می‌گذارم! ناگهان همان‌موقع هاله‌ای مو مشکی کوتاه پسرانه‌ای دیدم! تندتند به سمتش رفتم. دستم را بلند کردم و محکم پس کله‌اش کوباندم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عینکم‌ رو پس بده بچه‌ی تخس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم نگاهش می‌کردم که دخترخاله‌ام قهقه‌زنان عینکم را روی چشم‌هایم گذاشت! درست وقتی که همه چیز جلوی چشم‌هایم واضح شد، با چهره‌ی نامزد نازنین روبه‌رو شدم که یک دستش را به پس کله‌اش گرفته و با چشم‌هایی که به اندازه‌ی دو بشقاب درشت شده‌اند، با وحشت نگاهم می‌کند! خدایا یعنی من به پس کله‌ی نامزد نازنین کوباندم؟! نازنین که ماجرا را دیده، وحشت‌زده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکار می‌کنی نیلو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با استرس نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میثم عینکم رو برداشته بود... ام.. خب... می‌دونی که بدون عینک چیزی نمی‌بینم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم که تمام شد به نامزدش که هنوز به من خیره شده و سرش را ماساژ می‌داد، نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشید آقا آرمین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه‌ای سکوت کردم و دندان‌هایم را روی هم فشار دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌شه این کور نابینا رو ببخشید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او دستش را از پشت سرش برداشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اشکالی نداره، ولی من رامتین هستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت سرم را تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آها بله درسته آقا رامین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رامتین، نه رامین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله‌بله همون که خودتون گفتید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اجبار لبخند زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من ناراحت نشدم، ولی می‌دونید اگر هم می‌خواستید میثم‌ رو بزنید این ضربه یکم محکم بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباشید اون پوستش کلفت‌تر از این حرف‌هاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهتر است بروم؛ بیشتر از این نمی‌توانستم نگاه‌های پر از حرف رامتین را تحمل کنم. لبخندی زدم و با عجله از کنارشان گذشتم. مگر میثم را پیدا نکنم سرش را از تنش جدا خواهم کرد. همان‌طور که دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم به این‌طرف و آن طرف نگاه می‌کردم خوب می‌دانستم تا آخر شب خودش را از دست من پنهان خواهد کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیخیال او شدم و به سمت دخترهای فامیل رفتم و در کنارشان نشستم. دخترعمه‌ام مارال که هم سن و سال خودم است، به تازگی بچه‌دار شده، نوازدش را در آغوش گرفته و آرامش می‌کرد. به آن بچه که در آغوش مادرش جا خوش کرده بود، خیره بودم که مارال گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا کی می‌خوان ازدواج کنن نیلو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌هایم را بالا انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من از کجا بدونم؟ هروقت که دلشون خواست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترعمویم نسترن که در کنارمان بود خنده‌ی بلندی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثل این‌که اعصاب نداری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و همراه مارال با هم قهقهه زدند. من از میثم خشمگین بودم، اما مطمئنم آن‌ها می‌خواستند خشم من را چیز دیگری تعبیر کنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسترن: البته حق داری ناراحت باشی؛ اگه قرار بود ناهید زودتر از من ازدواج کنه، من هم خیلی غصه می‌خوردم و عصبانی می‌شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناهید خواهرش بود که او هم به تازگی ازدواج کرده بود. خواستم جوابش را بدهم که مارال مانعم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مارال: ای بابا این رسم و رسومات همش الکیه! خوب این بیچاره که خواستگار نداره، اونوقت نازنین باید پاسوزش می‌شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسترن سری تکان داد و بعد متأثرانه نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای من دارم فکر می‌کنم اگه واقعاً کسی واست پیدا نشه چیکار می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرف‌هایشان به شدت خشمگین شدم باید جوابشان را می‌دادم، در غیراین‌صورت نمی‌توانستم شب را آسوده بخوابم! چهره‌ی به ظاهر غمگین به خودم گرفتم و سرم را تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخ راست می‌گین اگه کسی برام پیدا نشه چیکار کنم؟ آخه نه این‌که همه‌ی شما که شوهر کردین تاج ملکه بودن سرتون گذاشتن، من از این مسئله بی‌نصیب می‌مونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت حالت چهره‌هایشان تغییر کرد. مارال ابروهایش را درهم کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مارال: زبونت خیلی تند و تیزه! ما که منظوری نداشتیم، دلمون برات می‌سوزه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من شماها رو می‌شناسم؛ واسه من ادا در نیارین! در ضمن من به دلسوزی شما نیازی ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم که تمام شد از کنارشان بلند شدم و به سمت دیگر خانه رفتم. اگرچه حرف‌هایشان آزارم می‌داد، اما نمی‌خواستم در مقابلشان خودم را ضعیف نشان بدهم! اصلا مگر همه‌ی دخترها باید ازدواج کنند؟ آخر این رسم مسخره دیگر چیست؟ شاید یک نفر مثل من نخواهد ازدواج کند! نه، نه این‌که نخواهد، شاید مردی را نپسندد! درهمین لحظه احساس ناشناخته در وجودم بیدار شد! آه خیلی خوب، مردی من را نمی‌پسندد! راحت شدی؟! خوب من چیکار کنم که من چشم کسی را نمی‌گیرم؟! اصلا مگر همه‌ی زندگی باید به این باشد؟ اینکه به دنیا بیاییم بزرگ شویم و با جنس مخالف خود ازدواج کنیم؟! نمی‌شود برای یک‌بار هم که شده این رویه تغییر کند؟ شنیده‌ام خدا برای همه جفتی در نظر دارد، یعنی همه‌ی موجودات را جفت‌جفت آفریده است؟ پس کجاست جفتی که قرار است سراغ من بیاید؟ ای کاش قلم پایش خورد شود که هرچه می‌آید به مقصد نمی‌رسد! خدا می‌داند سرش کجا گرم است که اصلا حواسش نیست یک‌نفر اینجا در شیراز منتظرش است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمه‌های شب بود که مراسم تمام شد. با آشفتگی روی تختم نشسته و به نازنین خیره بودم او لباسش را تعویض کرده و آرایش روی صورتش را پاک می‌کرد، لحظه‌ای نگاهم کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی شده؟ انگار زیاد سرحال نیستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کلافگی سری تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی نیست، فقط اون لعنتی‌ها طبق معمول من‌ رو مسخره می‌کنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سویم آمد و روی تخت در کنارم نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولشون کن، به حرف‌هاشون اهمیت نده، بالاخره برای هر دختری یه روز خواستگار میاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشم‌های زیبای مشکی خوش حالتش خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌خوام نیاد، بعد از این‌همه تحقیر شدن ارزشش‌ رو نداره! درضمن با این قیافه‌ای که من دارم هیچ کس از من خوشش نمیاد! خداروشکر از هر انگشتم یه زشتی می‌باره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده‌ی بلندی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه دیوانه اینطور نیست! آخه نیلو تو باید یکم بیشتر به خودت برسی، ابروهات رو برداری خیلی تغییر می‌کنی و بهتر می‌شی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینکار رو کنم تا یه نفر از من خوشش بیاد؟ درضمن فرضاً ابروهام رو بردارم، این ذره‌بینی که روی چشم‌هامه‌ رو چیکار کنم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. شاید هم به من حق می‌داد. طولی نکشید که از کنارم بلند شد و به کارش ادامه داد. نازنین قد متوسطی داشت و از نظر من اندام متناسبی دارد. اگرچه اجزای صورتش همه بی‌نقص هستند، اما همین موهای بلند خرمایی رنگش برای دلبری کردن کافی‌ست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهی کشیدم و خودم را روی تخت رها کردم. ته دلم حسی شیطانی دلش نمی‌خواست نازنین ازدواج کند! می‌گفت کاش نامزدی‌اش بهم بخورد! دلش می‌خواست نازنین بعد از من ازدواج کند. اوه خدا اگر کسی از محتوای مغز من سر در‌بیاورد، بی‌شک من را شیطانی بیش نمی‌داند! نمی‌دانم این افکار از کجا در مغز من جا می‌گیرند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل دوم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا خانم مربی چهل ساله‌ی آموزشگاه خیاطی بود. مادرم هم در همین آموزشگاه خیاطی را یادگرفت؛ برای همین من را هم برای یادگیری در اینجا ثبت نام کرد. در سالن آموزش که از بخش‌های دیگر جدا بود، چندین میز خیاطی قرار داشت که هرکدام از شاگردها پشت یک میز نشسته و خیاطی می‌کردند. مربی برای دیدن کارم سمت من آمد. از روی صندلی بلند شدم و ایستادم، او هم در مقابلم آن طرف میزخیاطی‌ام ایستاد. پیراهن صورتی رنگی که دوخته بودم را به دستش دادم بعد از اینکه آن را زیر و رو کرد ابروهای تاتو شده‌اش را درهم کشید و با چهره‌ای شبیه به جادوگرهای خبیث آن را به سمتم پرتاب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این چیه دوختی؟ بعد از هزاربار توضیح دادن هنوز یاد نگرفتی یه پیرهن ساده‌ی یقه گرد بدوزی؟! چقدر دیگه باید برات توضیح بدم؟! هردفعه همین‌ رو تحویلم می‌دی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم‌هایم را ریز کردم و با خشم خیره نگاهش کردم. درست است که در این مورد تقصیر من بوده که بی‌استعداد هستم و پس از یک ماه هنوز نمی‌دانستم چطور یک پیراهن ساده بدوزم، اما لیلاخانم هم از آن زن‌هایی بود که زود از کوره در می‌رفت البته شاید مطلقه بودن به او فشار آورده که سرهرمسئله‌ی کوچک فریادش بلند می‌شود. همه‌ی بچه‌ها می‌گفتند که شوهرش طلاقش داده و این موضوع باعث شده نقل خیلی از مجالس باشد و همه بگویند که چون بی‌اعصاب بوده شوهرش تحملش نکرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا خانم: تو از پس یه دوخت به این سادگی برنمیایی، چطور می‌خوایی بقیه چیزها رو یاد بگیری؟! یالا تکلیف خودت‌ رو روشن کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ای خدا من اصلا به خیاطی علاقه ندارم، از دوختن‌ها و باز کردن‌ها بدم می‌آید! دیگر حوصله‌ام سر رفت! پیراهن را برداشتم و هم‌زمان گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درست می‌گی، ببخشید فهمیدم چطور باید این رو می‌دوختم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس قیچی را برداشتم و درست از وسط پیراهن شروع به چیدنش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این‌طوری باید بدوزم، آهان...آهان... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از سه طرف که پیراهن را تکه‌تکه کردم، لبخند پهنی زدم و لباس را جلویش گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این‌طوری باید می‌دوختم، مگه نه؟! می‌پسندی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این کارم را که دید چهره‌اش درست شبیه به اژدهایی شد که می‌خواهد از دهانش آتش بیرون زند. تمام اجزای صورتش لرزید و فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من‌ رو مسخره می‌کنی دختره‌ی دیوانه؟! همین الان وسایلت رو بردارو از آموزشگاه برو بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌هایم را بالا انداختم و خونسردانه وسایلم را برداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا خیرت بده، راحتم کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام‌آرام سرش را به بالا و پایین تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذار مادرت رو ببینم، می‌دونم چی بهش بگم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک ابرویم را بالا بردم و با لحن تحقیرآمیزی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیشتر از این هم ازت انتظار ندارم که آلو توی دهنت خیس نمونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خواست برود، اما این را که شنید درست مثل همان جادوگر که این‌بار آتش گرفته، به سمتم برگشت. یک دستش را به کمرش زد و سرتاپایم را نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلاخانم: باورم نمی‌شه دختر معصومه خانم یه همچین زبونی داشته باشه! بیخود نیست که تا الان یه خواستگار هم نداشتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را که شنیدم برایم مثل این بود که زمان متوقف بشود و همه‌ی جهان از کار بیفتد! حالت چهره و چشم‌هایم چنان عوض شد که احساس کردم لیلا خانم همان لحظه خودش را باخت! بی‌شک نمی‌دانست درست دست روی نقطه‌ی ضعف من گذاشته است! کیفم را روی زمین کوباندم و یک قدم به سویش برداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو چی گفتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس قدم بعدی را برداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز مونده تا اون روی هیولایی دختر معصومه خانم‌ رو ببینی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد قدم بعدی. با هر قدم من لیلا خانم با وحشتی که هرلحظه در چهره‌اش بیشتر می‌شد، یک قدم به عقب می‌رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌خوایی بهت نشونش بدم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست وقتی که می‌خواستم مثل شیری که می‌خواهد آهویش را شکار کند به سمتش حمله‌ور شوم، دوتا از بچه‌ها بازوهایم را گرفتند تا از خون و خون‌ریزی جلوگیری کنند! پس از ده دقیقه کشمکش و ناکام ماندن تلاش‌های من برای کشیدن موهای لیلا خانم، دست از پا درازتر از آموزشگاه بیرون آمدم. با این جنجالی که راه انداختم مادرم درست و حسابی سرم را ازتنم جدا خواهد کرد، اما حقش بود! جادوگر خبیث خواستگار نداشتنم را به رخم کشید! آخ اگر دستم به موهایش رسیده بود در عرض پنج دقیقه کچلش می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در خانه را باز کردم و داخل شدم. باید چهره‌ی مظلومانه به خودم می‌گرفتم تا بتوانم تقصیرها را گردن لیلا خانم بیندازم و به آرامی بگویم که دیگر کلاس خیاطی نمی‌روم. به محض اینکه داخل شدم مادرم با چهره‌ی ذوق‌زده و خوشحال جلویم ایستاد. ل**ب‌های خندانش را که دیدم، لیلا خانم و حرف‌هایی که آماده کرده بودم را فراموش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: سلام دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام، چیزی شده مامان؟ خوشحالی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را گرفت و به دنبال خودش کشاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: بیا اینجا خبر خوبی برات دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین هم با چهره‌ی خوشحال و خندان روی مبلی نشسته بود. مادرم بعد از اینکه من را در کنار نازنین نشاند، لبخندزنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امروز یه اتفاق خیلی خوب افتاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌توانستم حدس بزنم چه خبر شده که مادرم سر از پا نمی‌شناسد. خونسردانه پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: برات خواستگار اومده عزیزم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و صورتم را غرق بو*س*ه کرد ناباورانه به نازنین نگاه کردم او هم حرف مادرم را تأیید کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین: مامان راست میگه قراره آخر هفته بیان خواستگاری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورش برایم سخت است! یعنی یک نفر من را پسندیده؟! از من خوشش آمده؟! همین یک هفته‌ی پیش که بله‌برون نازنین بود از خدا گله می‌کردم که چرا همسر آینده‌ام از راه نمی‌رسد؛ یعنی به همین زودی پیدایش شد؟ بالاخره وقتش رسید؟ ای وای آخر چرا نفرینش کردم؟ نکند روزی که بخواهد بیاید خواستگاری نفرینم کارساز شود و پایش قلم بشود! لبخند کم‌رنگی زدم و نگاهشان کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: پسرعمه‌ی رامتین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرعمه‌ی رامتین من را کجا دیده؟! من که هیچوقت او را ندیدم، اصلا در مراسم نازنین با هیچ مرد جوانی روبه‌رو نشدم. همان‌طور که گیج شده بودم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون... اون... من‌ رو کجا دیده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: خودش که تو رو ندیده، مادرش تو جشن نامزدی تو رو دیده به پسرش معرفی کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش؟ ناگهان مثل بادکنکی که سوزنی در آن فرو کرده باشند، از باد خالی شدم! این یعنی آن مرد دربه‌در مُرده هنوز چهره‌ی من را ندیده! اما مادرش چطور من را پسندیده؟! چطور من را برای پسرش انتخاب کرده؟! یعنی من به نظرش زشت نیامدم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین: سی و پنج سالشه، تو سوپرمارکت پدرش کار می‌کنه، رامتین می‌گفت اخلاق خوبی هم داره، پسر آرومیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: دیگه چی از این بهتر؟ خیلی خوبه... من خیلی خوشحالم خدا رو صدهزار مرتبه شکر بالاخره تو هم میری خونه‌ی بخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایم را بالا بردم و متعجبانه به مادرم نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی باید قبول کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: چرا قبول نکنی؟ دیگه برات خواستگار نمیاد همین که اومده هم باید قبول کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرف مادرم به شدت غمگین شدم وقتی نظر مادرم درمورد من این باشد از دیگران چه انتظاری باید داشته باشم؟ با آشفتگی ابروهایم را درهم کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه نمی‌شناسمش که.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: بعداً وقت داری بشناسیش بهتر از این برای تو پیدا نمی‌شه! نکنه می‌خوایی ناز کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: ناز؟! نه... نمی‌خوام ناز کنم، فقط گفتم نمی‌شناسمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین: من‌که بهت گفتم رامتین می‌گه پسر بدی نیست، همین کافیه دیگه نیلو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کردم و دیگر حرفی نزدم. مادرم آنقدر خوشحال بود که گویی همه چیز تمام شده و همین روزها دختر ترشیده‌اش ازدواج می‌کند شاید هم به این فکر می‌کرد آبرویش دیگر جلوی اقوام و فامیل نمی‌رود و بیش از این نیش و کنایه‌ی آن‌ها را نمی‌شنود! اما آخر مگر بیست و هفت سال سن زیادی‌ست؟ نمی‌فهمم، آخر چرا در بین اقوام ما این سن برای یک دختر زیاد است؟! چرا باید همه زود ازدواج کنند؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام اشتیاقم را برای خواستگاری از دست داده بودم. به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که شاید نباید بیش از این باری بر روی دوش مادر و پدرم باشم، شاید هم وقتی با آن پسر روبه‌رو بشوم به یک‌دیگر علاقه‌مند بشویم و رابطه‌مان مثل رابطه‌ی نازنین و رامتین بشود و شاید در سرنوشتم نوشته شده که این‌طور ازدواج کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمه‌شب شد، اما خوابم نمی‌برد. نازنین یک ساعت قبل خوابید و حالا منظم و آرام نفس می‌کشید. تخت‌خواب من یک‌طرف دیوار و تخت نازنین سمت دیگر اتاق بود. هرچه سعی می‌کردم اصلاً نمی‌توانستم بخوابم در نهایت تصمیم گرفتم به حیاط بروم و کمی در ایوان بشینم. در اتاق را که باز کردم صدای صحبت مادر و پدرم را از اتاقشان شنیدم. عجیب است! ساعت دو نیمه شب و آن‌ها بیدار هستند و حرف می‌زدند، اما یک صحبت عادی نبود؛ گویی باهم بحث می‌کردند! به اتاق نزدیک شدم و به دیوار تکیه کردم. با اینکه تلاش می‌کردند آرام صحبت کنند، اما وقتی کنار در ایستادم صدایشان را خوب می‌توانستم بشنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: تو می‌فهمی چی می‌گی معصومه؟! یه پسر معتاد با نیلوفر ازدواج کنه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: چندبار بگم مادرش گفت ترک کرده دیگه معتاد نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بفرما نیلوفر خانم، این هم شانس است تو داری!؟ طرف معتاد است! پس بگو مادرش چرا من را پسندیده، حالا دلیلش برایم واضح شد. مگر دستم به مادرش نرسد، می‌دانم چه بر سرش بیاورم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: تو از کجا مطمئنی که دیگه معتاد نیست؟ می‌خوای دستی‌دستی بدبختش کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: بدبخت چیه؟ بهتر از این واسش پیدا نمی‌شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: بهتره هیچوقت ازدواج نکنه تا این‌که با همچین کسی بره زیر یه سقف!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: تو متوجه نیستی من برای خودش می‌گم! همه بهش کنایه می‌زنن، همه تحقیرش می‌کنن، دخترهای هم سن و سال اون توی فامیل همه بچه دارن! از این سن بگذره دیگه برای همیشه باید تو خونه بشینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ این فکرهای مسخره چیه که تو ذهنت جا گرفته؟ مگه این بچه چند سالشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: کاری ندارم چند سالشه، مسئله اینه که تا این سن خواستگار درست و حسابی نداشته! این نگرانم کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: چون خواستگار نداشته باید به هرکسی که از راه رسید بدیمش؟! وقتی این‌طوری درموردش صحبت می‌کنی احساس می‌کنم می‌خوای از سرت بازش کنی! داری بین اون و نازنین فرق می‌ذاری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: من بین اون و نازنین فرق می‌ذارم؟ براش چی کم گذاشتم؟ همیشه مثل دختر خودم دونستمش! ما نیلوفر رو از روز اول بچه‌ی خودمون دونستیم خشایار، الان هم باور کن فقط نگران آینده‌اشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم دهانش را باز کرد که حرف دیگری بزند، اما مانعش شدم. در اتاق را باز کردم و متعبجبانه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه لحظه یه لحظه... من اینجاش‌ رو نفهمیدم! یعنی من بچه‌ی واقعی شما نیستم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای من، مادر و پدرم هردو وحشت‌زده و با چشم‌های گرد شده به سمتم برگشتند. به سرعت رنگ از رخسار هردو پرید، احساس کردم چیزی به سکته کردنشان نمانده است. لحظاتی به یکدیگر خیره بودیم. آن دو حتی قادر نبودند آب گلویشان را قورت بدهند. یک دستم را زیرچانه‌ام زدم و با چشم‌های گردشده نگاهشان کردم. نمی‌توانستم چیزی که شنیدم را باور کنم. دهانم را کج کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من دختر واقعیتون نیستم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست همان‌موقع صدای وحشت‌زده و لرزان نازنین درست کنارم آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان، بابا؟! این واقعیت داره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک از چشم‌های مادرم جاری شد و پدرم با درماندگی روی تخت‌خوابشان نشست. خب! با دیدن این حالتشان می‌توانم جواب سوالم را بگیرم. به دیوار پشت سرم تکیه کرده و سرم را بلند کردم. آه خدایا ممنونم، به خاطر چهره‌ی معمولی‌ام، چشم‌های عجیبم، موهای سفیدم، عینکی که از بچگی روی چشم‌هایم تحمل کردم و حالا این‌که دختر مادر و پدرم نیستم! خدایا؟ تعارف را کنار بگذار، اگر بلای دیگری هم هست می‌توانی بر سرم نازل کنی! ظاهراً هدف خوبی برایت هستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان نازنین دهانش را به اندازه‌ی همان تمساحی که گفته بودم باز کرد و زجه‌زنان خودش را در آغوشم انداخت! شوکه شدم و فرصت فرار از دست‌هایش که دور گردنم حلقه شد را نداشتم! شانه‌هایش را گرفتم و سعی کردم از خودم دورش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چته چرا این‌طوری می‌کنی؟ نکنه مُردم خودم خبر ندارم؟! برو کنار بابا خفه‌ام کردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از من جدا شد و با قدم‌های بلند و سریع خودش را به مادرم رساند با چهره‌ی قرمز شده و هق‌هق‌کنان نگاهش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان؟ بگو که دروغ می‌گی، بگو که نیلوفر خواهرمه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا این دختر را ببین! این زجه را من باید بزنم نه او! اما نمی‌دانم چرا هرچه می‌کنم اشکم نمی‌آید! دختر دیوانه تو الان فهمیدی که مادر و پدرت مادر و پدر واقعی تو نیستند، کمی اشک، کمی زجه! مگر فیلم‌ها را ندیدی که طرف وقتی می‌فهمد فرزند واقعی مادر و پدرش نیست چه می‌کند؟! یا خودکشی می‌کند، یا خودش را دراتاقش حبس می‌کند، یا اینکه دست از زندگی می‌شوید و ترک دنیا می‌کند! آن لحظه راستش را بخواهید هیچ احساس خاصی نداشتم جز اینکه شوکه شده و درست مثل یک مجسمه به دیوار تکیه کرده و نگاهشان می‌کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم به سمتم آمد دستم را گرفت و به سمت مبلی در سالن خانه کشاند. همان‌طور که بی‌صدا اشک می‌ریخت، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید زودتر از این‌ها همه چیز رو بهت می‌گفتیم، ولی باور کن ما می‌ترسیدیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گریه نکن مامان، من آرومم فقط شوکه شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم کنارم نشست، پیشانی‌ام را بوسید و لبخند محزونی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیزم، تو دختر منی... ما... ما... خودمون هم بخاطر این مسئله همیشه تو عذاب بودیم؛ چون نمی‌دونستیم چطور باید واقعیت‌ رو بهت بگیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آغوش پدرم رفتم و سکوت کردم. نمی‌دانستم چه باید بگویم و چه بپرسم! باورش غیرممکن است. شاید باید صبر می‌کردم تا آرام بشوند. کم‌کم حس بدی سراغم آمد. من از کجا آمده‌ام؟ چه نسبتی با آنها دارم؟ چرا پدر دوست داشتنیه ساده‌ام، پدرم نیست؟ پدری که بی‌حد و اندازه عاشقش هستم. یعنی مادرم من را به دنیا نیاورده؟ آی خدا... امیدوارم قلم پایش خرد شود آن کسی که قرار بود به خواستگاری‌ام بیاید و از همین الان می‌توانم نحسی قدمش را ببینم. کاش اصلا بلند نمی‌شدم تا به حیاط بروم. ترجیح می‌دادم متوجه این حقیقت نشوم. بعداز گذشت چند دقیقه به پدرم نگاه کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من کی هستم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولین حدسی که درمورد خودم به ذهنم رسید را به زبان آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من‌ رو از بهزیستی آوردین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم نگاهی به مادرم انداخت و بعد نفس عمیقی کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما می‌خواستیم زودتر از این‌ها موضوع رو بهت بگیم، رفته بودم پیش یه مشاور، گفته بود بهتره تو موضوع رو بدونی؛ اما راستش نتونستیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه‌ای سکوت کرد، با چهره‌ی درهم به نقطه‌ای خیره شد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من و مادرت وقتی باهم ازدواج کردیم من تازه استخدام آموزش و پرورش شده بودم. مجبور بودیم یه‌مدت تو تهران زندگی کنیم تا بهم انتقالی بدن. مادرت باردار شد، ما صاحب یه دختر شدیم؛ ولی اون هشت ماهه به دنیا اومد و فقط چند ماه زنده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این حرف‌ها را که می‌زد مادرم و نازنین همراه با او گریه می‌کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: بعد از این‌که از دنیا رفت ما هردو خیلی افسرده بودیم، حالمون خیلی بد بود! اون‌موقع خونه نداشتیم و طبقه‌ی پایین خونه‌ی خاله‌ی مادرت زندگی می‌کردیم بعد از چندماه می‌خواستیم به شیراز برگردیم که... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت که کرد مادرم حرفش را ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما تو رو از یه زن گرفتیم. اون با خاله‌ی من آشنا بود... وقتی ما تو رو دیدیم، هنوز دو ساله‌ت نمی‌شد. اون زن گفت کسی رو نداری و می‌خوان تو رو بذارن بهزیستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم میان حرفش پرید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اولش این رو به ما گفتند، ولی بعد متوجه شدیم کسی‌ رو داشتی؛ ولی نمی‌دونم موضوع چی بود که نمی‌خواستن نگهت دارن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکثی کرد و لبخند مهربانی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: همون لحظه که تو رو دیدیم مهرت به دلمون نشست؛ نذاشتیم تو رو ببرن بهزیستی و خودمون سرپرستیت‌ رو گرفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم گونه‌ام را نوازش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو خیلی دوست‌داشتنی بودی، یه دختر موفرفری که البته خیلی شیطون بود! وقتی تو رو دیدم، احساس کردم اصلا دخترم رو از دست ندادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. برای هضم این حقایق به زمان احتیاج دارم. اصلا نمی‌توانم قبول کنم. انگار که یک شوخی باشد! من بیست و چند سال با آنها بودم چطور باور کنم دخترشان نیستم؟ چطور باور کنم نازنین و میثم، خواهر و برادرم نیستند؟ حتی هیچ نسبت خونی هم با آن‌ها ندارم. مادرم با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد، ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- توروخدا به این موضوع فکر نکن! هرچی بوده همش مال گذشته‌ست! تو دختر ما هستی، ما خونواده‌ات هستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دانستم چه باید بگویم یا چه عکس‌العملی نشان بدهم. همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد! به همین سادگی من را به فرزندی قبول کرده بودند و حالا به همین سادگی من موضوع را فهمیدم. از کنارشان بلند شدم و با آشفتگی به اتاق برگشتم. نازنین هم همراهم داخل اتاق شد. هردو بدون اینکه حرفی بینمان رد و بدل شود روی تخت‌هایمان نشستیم و به یک‌دیگر خیره شدیم. چهره‌ی نازنین همچنان درهم بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت. نمی‌توانستم این چهره‌اش را تحمل کنم؛ برای همین عینکم را درآوردم که بیش از این چیزی نبینم. این چشم‌های ضعیفم این‌طور وقت‌ها خیلی برایم خوب است؛ وقت‌هایی که دلم نمی‌خواهد اطرافم را ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین خیلی شبیه مادرم بود. ابروهای بلند و موهای خوش حالتش و حتی بینی و ل**ب‌های کوچکش درست شبیه به مادرم بود. رنگ چشم‌های مشکی پدرم را داشت. میثم هم تماماً شبیه پدرم بود. نمی‌دانم چرا تا امروز دقت نکرده بودم من اصلا شبیه به هیچکدام نیستم. حتی خیلی هم با آن‌ها تفاوت دارم. یعنی مادر و پدر واقعی من چه چهره‌ای دارند؟ چه طور آدم‌هایی هستند؟ اگر کسی را نداشته باشم که تکلیف روشن است، اما اگر کسی را داشتم برای چه من را نخواستند؟ چرا به سادگی از فرزندشان گذشته بودند؟ آن زنی که من را به مادر و پدرم داده بود که بود؟ چه نسبتی با من داشت؟ یعنی من در تهران به دنیا آمده بودم؟ در خانواده‌ای که هیچ چیزی از آن‌ها نمی‌دانم! یعنی تا به حال به من فکر کرده‌اند؟ مادرم دلتنگ من نشده؟ اصلا مادرم چه چهره‌ای دارد؟ دو دستم را روی سرم گذاشتم سوال پشت سوال، ذهنم را به شدت درگیر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر بیچاره‌ام پس بخاطر دختری از فامیل نیش و کنایه می‌شنود که دختر خودش نیست! نکند واقعا می‌خواست من را از سرش باز کند؟ من که دختر واقعی‌اش نیستم! یعنی برای آینده‌ی من به اندازه آینده‌ی نازنین نگران است؟ شاید وقتی دختربچه بودم تحمل من آسان‌تر از الان است که دختر بالغی هستم. نمی‌دانم چه کنم؟ می‌توانم از این به بعد مثل گذشته زندگی کنم؟ خانواده‌ی واقعی‌ام را فراموش کنم؟ اگر نخواهم فراموش کنم می‌توانم پیدایشان کنم؟! اصلا برای چه پیدایشان کنم؟! اگر من را ببینند چه می‌کنند؟ ممکن است مادر و پدر واقعی‌ام به فکر دخترشان باشند؟ شاید بضاعت مالی برای نگه‌داری من را نداشتند و این جدایی برایشان سخت بوده باشد! نمی‌دانم اگر روزی آن‌ها را ببینم می‌توانم حسی داشته باشم؟ آهی کشیدم و خودم را روی تخت انداختم. کم‌کم اشکم داشت درمی‌آمد. بیش از این نمی‌توانستم فکر کنم. شاید باید آن‌ها را فراموش کنم و به همین زندگی ادامه بدهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فصل سوم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت شش می‌شد که بالاخره رسیدیم. قبلا برای دیدن چند اقوام به این شهر آمده بودیم. تمام طول راه هردو سکوت کرده بودیم‌. پدرم کنار خیابان دویست و شش سفیدرنگش را متوقف کرد تا آن آدرس را بار دیگر نگاه کند. هنوز غمگین و پریشان بود؛ شاید فکر می‌کرد قصد دارم برای همیشه ترکشان کنم اگرچه احساس می‌کردم حقشان نیست که من را تحمل کنند و یا بخاطر من تحقیر شوند و کنایه بشنود، اما قصد نداشتم خانواده‌ای که این همه سال با آن‌ها زندگی کردم و برایم زحمت کشیدند را ترک کنم؛ یعنی اصلا این کار در توانم نبود! ولی از احساس اینکه مبادا مادرم بخواهد من را از سرش باز کند و یا مرتب کنایه بشنوم و تحقیر شوم، خسته شده بودم. احساس بدبختی لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. از آن روزی که ماجرا را فهمیدم تقریباً هر یک روز در میان به دستشویی همان پارک معروف رفتم و چنان عربده‌هایی کشیدم که شک ندارم در طول تاریخ هیچکس تا به حال نکشیده است. این بهتر از این بود که در مقابل آن‌ها گریه کنم. احساس مسخره‌ی بدختی رهایم نمی‌کرد. حس می‌کردم به هیچ کجا تعلق ندارم. هیچ کس را ندارم و تنها هستم! به این شهر آمدم تا خانواده‌ی واقعی‌ام راببینم و جواب سوال‌های بی‌شماری که ذهنم را آشفته کرده بدهم؛ شاید بعد از دیدن آن‌ها بتوانم برای ادامه‌ی زندگی‌ام تصمیم بهتری بگیرم، از سردرگمی نجات یابم و یا حداقل بدانم که هستم و از چه خانواده‌ای آمدم، یا این‌که اقوامی دارم یا نه! شاید خانواده‌ی واقعی‌ام فقط توان مالی نگه‌داری من را نداشتند و از دیدنم خوشحال بشوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آن روز آنقدر اصرار کردم تا اجازه بدهند به این شهر بیایم‌. همه مخالف بودند، اما اولین کسی که موافقت کرد پدرم بود. شاید می‌توانست درک کند برای چه می‌خواهم آن‌ها را ببینم. به اصرار من به خاله‌ی مادرم زنگ زد و از او خواست از آن زنی که من را به مادر و پدرم داد، خبری بدهد. یک ماه طول کشید تا خاله‌ی مادرم توانست آدرسی از آن زن که ظاهراً یک زن ساده‌ی روستایی بود، پیدا کند و حالا من اینجا هستم. قصد داشتم تنها بیایم، اما پدرم اجازه نداد و همراهم به اینجا آمد. می‌دانستم به یک معلم خیلی مرخصی نمی‌دهند و باید کاری می‌کردم تا او خیلی زود به شیراز برگردد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تهران شهری با جمعیت زیاد و خیابان‌های شلوغ است. مسیر خیلی طولانی بود و ما پس از یک ساعت به آدرسی که خاله‌ی مادرم برایمان پیدا کرده، رسیدیم. آن خانه در انتهای یک کوچه‌ی بن‌بست بود. در کوچک طوسی رنگی داشت که فقط یک موتور می‌توانست از آن داخل شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنگ ساده‌ی در را زدیم و لحظاتی منتظر شدیم. کمتر از یک دقیقه در باز شد. زن جوانی در را باز کرد که یک دختربچه‌ی زیبا را در بغل داشت و با دست دیگرش چادر گل‌گلی‌اش را نگه داشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم لبخندزنان کمی جلو رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام، من خشایار صادقی هستم. قرار بود خانم زیبا رحمانی‌ رو ببینیم. بهشون زنگ زده بودیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف پدرم که تمام شد آن خانم لبخند عمیقی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آهان بله بله مادرم منتظرتون هستند؛ بفرمایید داخل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از مقابل در کنار رفت و راه را برای ورود ما باز کرد. اول من و بعد پدرم داخل شد. حیاط کوچک ساده‌شان موزاییک‌کاری شده و یک گوشه‌ی آن یک باغچه‌ی ساده قرار داشت که در آن چند گل و یک درخت کاشته شده بود. دختر زیبا خانم به در خانه اشاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از این طرف بفرمایید داخل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و پدرم هردو لبخندی زدیم و داخل شدیم. سالن کوچکشان با یک دست مبل راحتی قهوه‌ای‌رنگ معمولی چیده شده بود. دختر زیبا خانم همان‌طور که داخل می‌شد، مادرش را صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان؟ مهمون‌هات اومدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طولی نکشید که زن میانسالی که به‌نظر از پدرم بزرگتر است از اتاقی به سالن آمد. او هم درست مثل دخترش چادرگل‌گلی طوسی رنگی به سر داشت، سفیدرو و کمی چاق بود. با دیدن من و پدرم لبخند عمیقی صورتش را پوشاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هردو روی مبلی نشستیم. آن زن که نامش زیبا خانم بود، نگاه دقیقی به من و سپس رو به پدرم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگرچه شما رو خیلی یادم نمیاد اما... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث کوتاهی کرد و به من خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی‌شه این رنگ چشم‌های متفاوت و این تیکه از موهای سفید‌ رو فراموش کرد! چقدر بزرگ شدی دخترم. انتظار نداشتم بعد از این همه سال بخوای من‌ رو ببینی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم نفس عمیقی کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی سال از اون روز می‌گذره، دخترم نیلوفر می‌خواد درمورد... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکثی کرد و ل**ب‌هایش را روی هم فشرد. شاید برایش سخت بود کسان دیگری را غیر از خودش و مادرم، مادر و پدر من بنامد. همین رفتار محبت‌آمیز پدرم بود که اجازه نمی‌داد هرگز به ترکشان فکر کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درمورد مادر و پدر واقعی‌ش بدونه، می‌خواد اون‌ها رو ببینه! این حقشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا خانم سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌دونم... معلومه که حق داره بدونه مادر و پدر واقعی‌اش کیا هستن! به من هم نگفتن که چیزی درموردشون نگم؛ برای همین مخالفتی با اومدنتون نکردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی سرم را جلو آوردم و عینکم را روی چشم‌هایم جابه‌جا کردم. حرف بزن دیگر پیرزن! دارم از کنجکاوی می‌میرم! باید بدانم مادر و پدرم کسانی که من را به دنیا آوردند چه طور آدم‌هایی هستند؟ باید بدانم چرا از من گذشتند؟ تکلیف خودم را می‌خواهم روشن کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او لحظاتی سکوت کرد، انگار کمی مردد بود. نگاه کوتاهی به دخترش انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مریم جان برای مهمون‌هامون چایی بیار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم دختر کوچکش را در کنار زیبا خانم گذاشت و به آشپزخانه‌ای که به صورت یک اتاق بود، رفت. زیبا خانم نفس عمیقی کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من توی رباط‌کریم به دنیا اومدم. بعد از اینکه شوهرم فوت شد با دخترم برای درآوردن خرج زندگیم به تهران اومدم. یکی از آشناها برام کار پیدا کرد. من سال‌ها توی خونه‌ی سیروس‌ خان زندگی کردم و براشون کار کردم. همون‌جا هم یه اتاق بهم داده بودن و توی خونشون زندگی می‌کردم؛ برای همین از همه‌ی زندگیشون خبر داشتم. سیروس خان مرد بدی نبود، ولی رابطه‌ش با افروز خانم خیلی خوب نبود. خیلی باهم بگومگو داشتن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست همین لحظه مریم با سینی چای داخل شد و زیبا خانم حرفش را نیمه گذاشت. برای شنیدن باقی حرف‌هایش خیلی بی‌قرار بودم. دلم می‌خواست بلند شوم و سرش فریاد بکشم که حرفت را تمام کن، وگرنه یک سیلی به گوشت می‌زنم که جانت دربیاید! اما جلوی خودم را گرفتم و یک فنجان چای برداشتم. مریم پس از این‌که به مادرش هم چای تعارف کرد کنارش روی مبل نشست و زیبا خانم به من نگاه کرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادرت همسر دوم سیروس‌خان بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را که شنیدم بی‌اختیار ابروهایم بالا رفت. به‌به چه عالی! کم‌کم دارد جالب می‌شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا خانم: اون روز‌ رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم؛ روزی که افروز خانم همه‌ چی‌ رو فهمید! اون روز سیروس خان تو رو به خونه آورد! افروزخانم داد و بیداد راه انداخت؛ فهمیده بود که سیروس‌خان یه زن صیغه‌ای داره. همه ترسیده بودن! من هم به اتاقم رفتم؛ نمی‌خواستم شاهد جر و بحث‌هاشون باشم. یک ساعت بعد سیروس‌خان اومد سراغم. اون به من خیلی اعتماد داشت؛ برای همین تو رو بهم داد که ازت مراقبت کنم. گفت نگه‌ت دارم بعدش هم از خونه رفت. افروز خانم خیلی حالش بد بود، اون‌قدر داد و بیداد راه انداخت باز هم خسته نشده بود! شب که سیروس خان برگشت، خیلی آشفته و پریشون بود. هیچوقت این‌طوری ندیده بودمش! بهم گفت که مادرت سرطان داشت و چند ساعت پیش تو بیمارستان فوت شد! گفت نمی‌خواد تو رو نگه داره، ازم خواست که تو رو ببرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره سکوت کرد و چهره‌اش را درهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هم نمی‌دونم چرا اینقدر ساده از دخترش گذشت؛ جرأتش‌ رو نداشتم ازش چیزی بپرسم یا مخالفت کنم، فقط می‌تونستم بگم چشم! می‌دونم رفتار افروز خانم خیلی پریشونش کرده بود. شاید هم به خاطر اون تو رو داد به من که از اونجا ببرمت؛ شاید می‌خواست این‌طوری افروز خانم‌ رو آروم کنه! من هم فرداش اومدم سراغ خاله‌ی مادرت که اونجا مادر و پدرت‌ رو دیدم. بعد از اون هم دیگه خونه‌ی سیروس‌خان نرفتم. سیروس‌خان هم توی این سال‌ها هیچوقت سراغ تو رو ازمن نگرفت. شماره تلفن من رو داشتن، ولی هیچ‌وقت زنگ نزدن ببینن تو رو کجا بردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم. وقتی به خودم آمدم که بی‌اختیار ابروهایم در هم کشیده شده بود. پس مادرم فوت شده؛ زن صیغه‌ای یک مرد بود که او هم من را نخواسته بود. دلیلش کاملاً واضح است؛ ظاهراً همسر اولش برایش آنقدر مهم بوده که نمی‌توانست من را نگه دارد و یا شاید مادرم فقط برایش یک زن بود، نه یک همسر! بی‌اختیار احساس نفرت و خشم کردم. پدر بی‌مسئولیتم من را به این سادگی از سرش باز کرد. اصلا برایش مهم نبود چه بر سر من می‌آید؟ مهم نبود من کجا بزرگ می‌شوم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید دیدن این پدر، اشتباه بزرگی باشد؛ اما در برابر حس دیدنش و اینکه بگویم چقدر بی‌مسئولیت است، نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. مادر واقعی‌ام چه؟ نباید عکسی از او می‌دیدم؟ نباید می‌فهمیدم کجا دفن شده؟ بیچاره در جوانی به خاطر سرطان از دنیا رفته بود. حتما اگر می‌دانست شوهرش از بچه‌اش می‌گذرد، از غصه دق می‌کرد! شاید هم روحش بخاطر این کار آن مرد در عذاب باشد. شاید اگر زنده بود با تمام وجود تلاش می‌کرد تا من را بزرگ کند و هرگز از من نمی‌گذشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا خانم گفت در خانه‌شان کار می‌کرد؛ این یعنی بعید می‌دانم وضعیت مالی‌شان بد باشد! پس توان مالی نگه‌داری من را هم داشتند، اما مسئله چیز دیگری بود. آخ که چقدر دلم می‌خواهد مثل یک بختک وارد زندگی‌شان شوم و عذابشان بدهم. بعید نیست حالا خوش و خرم کنار یکدیگر مشغول زندگی باشند! دور از انتظار نیست که سیروس‌خان بخاطر افروز خانمش از من گذشته باشد! باید بروم و به خدمت این افروز خانم برسم. مثل یک آینه‌ی دق در مقابلش ظاهر شوم، ابروهایم بالا بیندازم و بگویم من دختر هووی تو هستم! و به پدرم بگویم جانت در بیاید باید من را تحمل کنی و مسئولیتم را قبول کنی! پدرم نفسش را پرصدا بیرون داد و نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز هم می‌خوای ببینیش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید تصور می‌کرد بعد از شنیدن این حقایق از دیدن آن‌ها منصرف شوم، درست هم بود، باید می‌شدم! اما نمی‌توانستم در برابر عذاب دادنشان مقاومت کنم! مدتی باید مثل ملکه‌ی عذاب در زندگی‌شان ظاهر می‌شدم تا دلم خنک شود! سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم و به آرامی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم این را که شنید انگار امید آخرش را برای این‌که بتواند منصرفم کند، از دست داد. به زیبا خانم نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ازشون خبری دارید؟ آدرسی، تلفنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا خانم سرش را به چپ و راست تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه راستش... خیلی سال می‌گذره که ازشون خبر ندارم، دیروز هم به خونشون زنگ زدم، اما ظاهراً دیگه اونجا نیستن؛ ولی پیدا کردنشون سخت نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم: چطور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا خانم: یکی از دوست‌های خیلی نزدیک و صمیمی آقا سیروس‌ رو می‌شناسم؛ خانواده‌ی راد، آدم‌های خیلی سرشناسی هستن! اون‌ها رو تونستم پیدا کنم؛ اتفاقاً پیش پای شما باهاشون صحبت کردم. درمورد نیلو فرجان گفتم. قرار شد که بیان و ما رو ببرن خونه‌ی آقا سیروس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را که شنیدم لبخند خبیثانه‌ای روی ل**ب‌هایم نقش بست. خب، این هم از این! به زودی او را می‌بینم، قول می‌دهم طوری عذابشان دهم که از کارشان پشیمان شوند! مثل یک کنه به خانه و زندگی‌شان می‌چسبم و رهایشان نمی‌کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چای‌ام را سرکشیدم. فکرم خیلی مشغول بود. در ذهنم نقشه‌ها می‌کشیدم. برای دیدنشان خیلی کم‌طاقت شدم. می‌خواستم هرچه زودتر افروز خانم و سیروس‌ خان را ببینم. موبایل پدرم زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و با گفتن ببخشیدی به حیاط رفت. می‌توانستم حدس بزنم یا مادرم و یا همکارانش باشند. باید راضی‌اش می‌کردم تا به شیراز برگردد. نمی‌توانست خیلی اینجا بماند؛ هم این‌که مادرم به برگشتنش اصرار دارد و هم این‌که نمی‌توانست خیلی از کارش مرخصی بگیرد! با این فکر از روی مبل بلند شدم لبخند کم‌رنگی زدم و از مقابل زیبا خانم و دخترش رد شدم. وارد حیاط که شدم پدرم هنوز صحبت می‌کرد. گوشه‌ای ایستادم و منتظر شدم تلفنش را قطع کند. صحبت‌هایش که تمام شد به سمتم آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شده عزیزم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینکم را روی چشم‌هایم جابه‌جا کردم و دست به سینه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهتره برگردی بابا. دیگه حالا که زیبا خانم هست مشکلی برای من پیش نمیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به چپ و راست تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، من نمی‌تونم همین‌طوری برم باید مطمئن شم اون‌ها تو رو قبول می‌کنن بعدش اجازه داری تا هروقت که خواستی پیششون بمونی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم می‌خواست به پدرم بگویم که آن مرد اگر می‌خواست من را قبول کند، همان‌زمان که دختربچه‌ای کوچک بودم قبولم می‌کرد. حالا بعید می‌دانم من را بخواهند، اما آن‌ها مجبور هستند من را قبول کنند، در غیر این‌صورت دختر کنه‌ات دست از سرشان برنمی‌دارد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زیبا خانم که همراهمه، اگر هم اون‌ها قبولم نکردن من برمی‌گردم خونه‌ی زیبا خانم و بعدش هم میام شیراز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگرچه دلم می‌خواست مدتی از شیراز و آدم‌هایی که من را مسخره می‌کردند دور باشم، اما نمی‌توانستم مادر و پدرمم را غمگین کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا: نه اینطوری خیالم راحت نیست، باید خودم باشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم. نه، مثل اینکه نمی‌توانستم راضی‌اش کنم. دلم نمی‌خواهد اگر پدرژنتیکی‌ام حاضر به دیدنم نشد، پدرم شاهدش باشد! ناامیدانه به داخل خانه بازگشتم زیبا خانم با آن قد کوتاهش مقابلم ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی شده دخترم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید این پیرزن بتواند پدرم را راضی کند و یا حداقل خیال او را آسوده کند. با این فکر لبخند زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدرم یه معلم ساده‌ست، نمی‌تونه خیلی مرخصی بگیره، فردا باید سرکار باشه؛ هرکاری می‌کنم راضی نمی‌شه برگرده؛ نگرانمه و فکر می‌کنه ممکنه سیروس‌خان من‌ رو قبول نکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا خانم سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون حق داره نگران باشه، ولی سیروس‌خان مرد بدی نیست، فکر نمی‌کنم تو رو رد کنه! صبرکن با پدرت حرف می‌زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و به حیاط رفت. سیروس‌خان مرد بدی نیست؟ اگر مرد بدی نبود برای چه فرزندش را به دیگری سپرد؟ چرا حتی سراغی از من نگرفت؟ اگر پشیمان می‌شد به راحتی می‌توانست من را پیدا کند؛ اما این کارها را نکرد، چون او فقط یک پدر بی‌مسئولیت است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت پنجره رفتم. پرده‌ی سفیدرنگ توری را کنار زدم و به صحبت‌ کردنشان نگاه کردم. اگر بتواند راضی‌اش کند صورتش را می‌بوسم. محو تماشایشان بودم که چیزی به ساق پایم چسبید! به صورت غیرارادی به سرعت پایم را تکاندم و هم‌زمان نگاه کردم تا ببینم چه چیزی پایم را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست همان‌موقع دختر کوچک مریم با تکانی که به پایم دادم، درست مثل اینکه لگدی خورده باشد، کمی آن‌طرف‌تر پرت شد! دو دستم را روی سرم کوباندم و مثل یک پلنگ به سویش پریدم! از روی زمین بلندش کردم، اما دیر شد؛ چون دهانش را حتی بیشتر از یک تمساح باز کرد و چشم‌هایش را روی هم فشرد. اوه خدا مطمئنم حالا آن چنان فریادی خواهد زد که خانه و تمام اثاثیه را روی سر من خراب خواهد کرد و مادرش هم که ظاهراً در آشپزخانه است را به اینجا می‌کشاند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را بلند کردم تا روی دهانش را فشار دهم، اما هیچ صدایی از حلقش جز وزوز خارج نشد! با چشم‌های گرد شده و دهان باز نگاهش کردم! این دهانی که به اندازه‌ی دهان تمساح و یا شاید بیشتر از آن باز شده، فقط همین وزوز را دارد؟! مطمئنی حنجره‌ات سالم است؟ تو الان باید چنان جیغی بکشی که زمین و زمان را بلرزانی! این صدا که به‌ زور به گوش من هم می‌رسد چه برسد به گوش مادرت! شانه‌هایم را بالا انداختم. حالا که صدایش این‌قدر کم است، بگذار برای خودش زار بزند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خواستم از کنارش بلند شوم، اما احساس ناشناخته در وجودم بازهم سر و کله‌اش پیدا شد! دختربچه را با لگدی به آن طرف انداختی و حالا بی‌خیال گریه کردنش می‌شوی؟ تو دیگر چه جانوری هستی نیلوفر؟ ای بابا! آن لگد غیرعمد بود. من‌که نمی‌دانستم چه چیزی پایم را گرفته، تصور کردم موجود دیگری به پایم چسبید! نفسم را بیرون دادم، آه خیلی خوب! دستم را روی سرش گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیس آروم باش کوچولو، گریه نکن! ببخشید. دردت اومد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازوهایش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم. به چشم‌هایش خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گریه نکن دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حین گریه کردن بود که ناگهان ساکت شد. به چشم‌هایم خیره شد و سکوت کرد! خدایا این بچه هم عجیب بودن چشم‌هایم را فهمید! ببین چطور به من خیره شده؟! ابروهایم را درهم کشیدم و خیلی آرام هلش دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو، برو پیش مامانت، بدو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس بلند شدم و دوباره پشت پنجره ایستادم. دقایقی طول کشید تا این‌که صحبتشان تمام شد و پدرم داخل آمد. نزدیکم شدو با چهره‌ی نگران گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گوش کن دخترم، زیبا خانم همراه‌ت به خونه‌ی اون‌ها میاد! اگر رفتار بدی باهات کردن یا این‌که نخواستن ببیننت، برگرد خونه‌ی زیبا خانم و بعد بلیط بگیر و بیا شیراز! اگر هم مشکل دیگه‌ای پیش اومد خاله‌ی مادرت رو که می‌شناسی، می‌تونی بری خونه‌ی اون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این حرف‌ها نیشم تا بناگوش باز شد! پس زیبا خانم توانست پدرم را قانع کند. بهتر از این نمی‌شود. من باید تنهایی به سراغ آن خانواده می‌رفتم! دستی روی سرم کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگرچه برام سخته، ولی میرم. یادت باشه باید زود برگردی خونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه بابا خیالت راحت باشه، من تا آخر عمر بیخ ریش خودتم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم با این حرف خنده‌ی بلندی کرد، سپس وسایلش را برداشت. با دقایقی در آغوش گرفتن یک‌دیگر و خداحافظی مفصل، بالاخره او از خانه خارج شد و رفت. به محض این‌که زیبا خانم در خانه را روی پدرم بست، حس ناامنی سراغم آمد. بودنش حس امنیت را به من می‌داد، اما تا کی؟ بالاخره باید این راه را تنها می‌رفتم! من به خانواده‌ی الانم هم تعلق ندارم، باید می‌دانستم جایم کجاست! زیبا خانم به سمتم آمد و بازویم را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا بریم داخل دخترم، کم‌کم سر و کله‌ی آقای راد هم پیدا می‌شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همراهش داخل خانه شدم و روی همان مبل قبلی عین یک چسب چسبیدم. دختر مریم هم درست روبه‌رویم آمد و روی مبل نشست. این بچه را ببین چطور به من خیره شده! سرم را کمی پایین آوردم و چشم‌هایم را کمی ریز کردم و چهره‌ی ترسناکی به خودم گرفتم. به یک ثانیه نکشید که از روی مبل بلند شد و دوان‌دوان به آشپزخانه رفت. بی‌صدا خندیدم و سری تکان دادم. خوب چه کنم؟ از بچه‌ها خوشم نمی‌آید! اما خودمانیم، شیطان‌صفتی هم آنقدرها بد نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردیبهشت‌ماه بود و هوا کم‌کم گرم می‌شد. ساعت هفت عصر بود، اما هنوز خورشید در آسمان می‌تابید. یک ساعتی از رفتن پدرم می‌گذشت. مریم درحالی‌که چادرش را از روی سرش برداشته بود، به سالن آمد به ظرف میوه اشاره کرد و لبخندزنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میوه بخور نیلوفرجان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم و سعی کردم مهربان به نظر برسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک سیب برداشتم و مشغول پوست کندن شدم. هنوز سیبم را کامل نخورده بودم که صدای زنگ درآمد. مریم همان‌طور که می‌خواست به سمت خروجی برود، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتما مصطفی اومد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لابد مصطفی همسرش است. قبل از این‌که به در برسد زیبا خانم دنبالش رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه... این باید آقای راد باشه، خودم می‌رم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این حرف را که زد مریم از رفتن منصرف شد و اجازه داد مادرش از خانه خارج شود. تکه‌ی آخر سیب را در دهانم گذاشتم و از جایم بلند شدم. ده دقیقه طول کشید تا زیبا خانم به داخل آمد. به سمتم آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیزم وسایلت رو بردار باید با آقای راد بریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس تندتند به سمت اتاق رفت. کیف کوله‌ایم که تنها چیزی‌ست با خودم آورده‌ام را برداشتم و خونسردانه از خانه خارج شدم. پایم را داخل حیاط گذاشتم و با قدم‌های آرام به سمت در حرکت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوه وای نیلوفر! اینجا را ببین، چه فرشته‌ای دنبالت آمده! مرد جوان و قد بلندی کنار در ایستاده است. کت و شلوار زیبایش را ببین، کفش‌های مشکی براقش را نگاه کن! این جنتلمن تا به حال کجا بود؟! به حالت نیم‌رخ ایستاده و با تلفن صحبت می‌کرد! رنگ پوستش گندم‌گون و موهایش مشکی بود. نمی‌شود سمت من برگردی تا چهره‌ات را درست و کامل ببینم؟! زود باش دیگر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست در همین لحظه موبایلش را قطع کرد و به سمتم برگشت. ابروهایش کوتاه و چشم‌هایش درشت، صورتش هم صاف و شش‌تیغ است. من را که دید، لبخند کم‌رنگی زد. اوه خدا! روی گونه‌هایش چال افتاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین‌لحظه صدای ندای درونم بلند شد. خجالت هم خوب چیزی است با این چشم‌های ذربینی‌ات چنان به او زل زده‌ای که چیزی نمانده قورتش دهی! آرام و آهسته نزدیکش می‌شدم که زیبا خانم هم بیرون آمد. مانتو شلوار پوشیده و چادر مشکی‌ای هم روی سرش انداخته بود. تندتند جلو آمد و به آن خوش‌تیپ اشاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ایشون آقای رهام راد هستن. رهام جان ایشون هم نیلوفر خانم که درموردش صحبت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن جنتلمن خوش‌تیپ که نامش رهام بود، جلو آمد و لبخند عمیقی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام از دیدنتون خوشحالم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت با لبخند عریضی پاسخش را دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام من هم همین‌طور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بله معلوم است که از دیدنش خوشحال شدی! غیر از این نمی‌تواند باشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رهام به زیبا خانم نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه موافق باشید زیبا خانم، توی راه با هم حرف می‌زنیم؛ الان بهتره بریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.