رمان شب تارم به قلم Setareh ☪ Heydari
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
-دلم.... دلم میخاد... چی بگم؟ یعنی الان هرچی آرزو کنم برآورده میشه؟؟؟ +اره برآورده میشه. زود باش آرزو کن....... چشامو بستم و دستامو دور قاصدک حلقه کردم....... والا خداجون من آرزو زیاد دارم،،، کدومو بگم؟ بزار مهم ترش رو بگم..... خدای عزیزم،،،، آرزو میکنم، مامانم زود خوب بشه••••••به امید اینکه براورده میشه یه لبخند عمیق زدم و هم زمان دستامو روبه آسمون باز کردم،،،،،،،، قاصدک رو فوت کردم،، رقصان توی آسمون دورتر و دورتر میشد.................................................. ماکه جوانی نکردیم، یعنی وقت و حوصله اش را نداشتیم ما سرمان شلوغ بود........... خیلی شلوغ،،، به قدری فکرو مشغله روی سرمان سنگینی میکرد که درک درستی از زندگی نداشتیم.......... ماحتی کودکی هم نکردیم. چشم باز کردیم و پیر بودیم.... جوری شکستیم که زبان اعتراضمان بند آمد. ما قربانیان بدترین برههٔ تاریخ بودیم،،،،، نسل جوانی های بر باد رفته........ نسل بحران و بلاتکلیفی........... نسلی که بدون فریاد،،،،،،،،،،،،، در دل آتش زمانه سوخت............ ما کم سن و سال ترین سالمندان تاریخ بودیم.........
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
هن.. هن.. هن. تنها صدایی که توی کوچهٔ تنگ و تاریک شنیده میشد صدای شرشر بارون بود و نفس های تند من.. سینم میسوخت از بس دویده بودم.. پاهامو که تند تند داخل چاله های پر آب میزاشتم می پاشید رو سرو صورتم. کیف چرم کهنه ای که پدرم بهم داده بود رو سفت تو بغلم گرفته بودم نگاهی به پشت سرم کردم هنوز دنبالم میدویدن.. سه نفر بودن... سرعتم رو بیشتر کردم. پیچیدم تو کوچه ی بعدی که حمام عمومی قدیم محلمون رو دیدم بسته بود.. کسی داخلش نبود.. ولی به دلیل درب و داغون بودنش یه فشار که به درش آوردم سریع باز شد. قبل از اینکه برسن پریدم داخلش و افتادم زمین....... سرفه های پی در پی و خشکمو رها کردم و هی تند تند نفس کشیدم.. داخله کیفو نگاه کردم پولای خوردی که با کارگری کردن جمع میکردم تا گشنه نمونم. حالا این علاف های محلمون میخواستن بگیرنش ازم.. سه نفرن ازمم بزرگترن. معلومه که زورم بشون نمیرسه خب.. تازه بهم میگن ترسو.. هوووووووف.. کمی که خستگیم در رفت بلند شدم رفتم سمت در سرک کشیدم.. وقتی از نبودشون مطمئن شدم. اومدم بیرون.. موهام رو پیشونیم افتاده بودن و قطره های آب ازشون میچکید. خداکنه مریض نشم.. رامو کشیدم برم خونمون نمیدونم چیشد به سمت جلو پرت شدم دستامو تکیه گاه خودم کردم تا با کله نرم زمین به عقب برگشتم همین که برگشتم کیفو تو دستشون دیدم پاشدم به سمتشون حمله کنم که یه لگد محکم به شکمم زدصورتم از درد جمع شد.. با ناله گفتم_توروخدا کیفمو بده +هه.. بیا بگیرش خووو.. بعد سه تاشون باهم شروع کردن الکی خندیدن انگار خوب سرگرمیی پیدا کرده بودن. شکمم خیلی درد میکرد بار اولشون نبود که پولامو میبردن.. دست زبرمو گذاشتم رو زانوم و یهویی پاشدم یه سیلی تو گوش یکیشون زدم.. با این کارم سه تاشون ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.. از دهنو بینیم خون میومد... درد بدی پیچید تو دسته چپم که زیرم مونده بود.. و دوباره مجبور بودم تسلیم بشم در برابر زورگویشون. کیفو که خالی کردن پرت کردن تو صورتم و رفتن.. همونجا طاق باز دراز کشیدم. لباسام خیس خیس بودن و بارون خونایه تو صورتمو میشست ولی میدونم جای زخمش میموند مثل همیشه. دلیل این زخمام که گاهی تو صورتم دیده میشد هم فقط یچیز بود. وهربار زمین خوردنم و برای بابا قانع کننده نبود. پاشدم و تلو تلو کنان خودمو رسوندم به دره چوبی خونمون هلش دادمو داخل شدم حیاطمون کوچیک بود. یه حوض خیلی کوچیکم گوشه حیاط بود و یه درخت انگور هم کنارش کفشامو دراوردم جوراب هامم خیس بودن چون.. کفشام پاره بود.. بابام نبود. بابا سنگ کلیه داشت همین چهارروز پیش درش اوردن هرچی بش میگم بشین استراحت کن حالت بد میشه یوقت اهمیت نمیده میگه من بشینم تو با این سنت کارکنی من حتی درسمم نمیخونم یعنی پارسال خوندم امسال فقط نتونستم چون مامان خیاطی میکرد یه درامدی داشت اما یه ساله بیمارستانه و من دیگه درسو ادامه ندادم باباهم هم کار میکرد ولی درامد زیادی نداشت و خرج دوا دکتری مامان و خرج زندگی میکرد. داشتم موهامو شونه میکردم که بابا وارد خونه شد-سلام بابا خسته نباشی+سلام. یه نیم نگاهی بهم کردو رفت نشست +یه لیوان چای بیار برام.. سری تکون دادم و وارد آشپزخونه ی کوچیکمون شدم از قوری چینی زردمون یه لیوان چای ریختم با نلبکی بردم گذاشتم جلوش-بفرمایید باباجون +ممنون...... امروز چقد کار کردی؟-ام.... ام بابا؟ نگام کردو منتظر حرفم شد..-حقیقت بابا تو کوچه ریختن سرم پولامو گرفتن...... و انگار که تازه زخمایه صورتمو دیده باشه ی اخم کرد+کتکت زدن؟ سرمو انداختم پایین... اروم منو کشید تو آغوش گرم پدرانش و صورتمو نوازش کرد +فدای سرت... الان خوبی؟ سرمو تکون دادم... چایشو خورد پاشد رفت تو اتاق پشتی وقتی برگشت یه کاپشن کهنه تنش کرده بود مثله اینکه میخاست جایی بره +شاهین؟.. ببین عزیزم مادرت حالش خوب نیست باید هرچه سریع تر عمل بشه و..... سرش رو انداخت پایین میدونم پول نداشت و غرورش اجازه نمیداد بگه.. این پول خورده هاییم که ما جمع میکنیم کافی نیست برای عمل مامان.. من همیشه پیش خودم میگفتم که میتونم جمع کنم خورد خورد اما.. فهمیدم که فقط با این پولا میتونیم گشنه نمونیم.+من دارم میرم پیشه دایی عبدلت شاید اون تونست کمک کنه خدافظ... و رفت بیرون منم مثه این ماتم زده ها تکیمو به پشتی دادم و قالی مامانمو نگاه میکردم که دار زده بود هنوز صداش تو گوشمه که وقتی قالی میبافت اهنگه محلی رو با خودش زمزمه میکرد همیشه پرنشاط بود و این اخلاقش باعث میشد منو بابا هم مثه اون باشیم... اما از وقتی رفته. خونه سوت و کوره....... دایی عبدل ادم خسیسیه اون هیچ وقت از لحاظ مالی به هیچکس محبت نمیکنه چ برسه پوله عملو بخواد بده... میدونم بابا دست از پا درازتر برمیگرده پس معطل نکردم پاشدم سویشرتمو که حالا خشک شده بود دوباره پوشیدم و از خونه زدم بیرون.. وقتی به دره خونشون رسیدم یه نفس عمیق کشیدم.. زنگ بلبلی خونشون رو زدم
بعد از چن دقیقه زن عمو رویا بدون چادر درو باز کرد-سلام زن عمو.. عمو لهراسب خونس؟+علیک سلام.. نیستی اصن اقا شاهین. یه حالی از این عمو و زن عموت نپرسی یوخ؟؟ باز کارت کجا گیره ک اومدی پی لهراسب؟؟ سرمو انداختم پایین-خوبین؟.. ی پشت چشم نازک کرد+چه عجب. هی خوبیم.. بیا تو؟-نه ممنون نگفتین عمو هست؟+نه نیست بیا بشین الاناس سروکلش پیدامیشه..... با اسرار زن عمو رفتم داخل-لطفا به من یه لیوان آب میدید؟ ممنون میشم....+باش. رزا داره نقاشی میکشه برو پیشش-چشم... وارد اتاقش شدم موهاشو خرگوشی بسته بود داشت خورشید رو سیاه میکشید..-سلام رزا خانووم خوبی؟ سرشو بلند کردو تکون داد و دوباره مشغول شد-سلامت کو؟...... یه اخم کرد+حوصله ندارم ولم کن شاهین.... ای بابا هرکی به پست من میخوره حوصله نداره.... رفتم کنارش نشستم وبه نقاشیش نگاه کردم.. یه میمون کشیده بود با خورشید سیاه یه کامیون کج و کوله هم کنارش-این میمونه توعه؟.... ی اخم غلیظ کرد+این بابامه، بی ادب.... ابروهامو بالا انداختم-باباتو میمون کشیدی؟... توچشاش اشک جمع شد +بابامه پسر بد. داره با کامیون میره سفر.-درضمن خورشید زرده نه سیاه.... یه قطره اشک از چشای سبزش چکید و خیره نگام کرد بعد از چن دقیقه گفت+میدونم.. اما برا اینکه بابام نسوزه سیاه کشیدمش،، برو بیرون... بعد با صدای بلند گریه کرد و هلم داد سمت در. همون لحظه زن عمو با یه لیوان آب اومد داخل وقتی رزا رو درحال گریه دید لیوانو به بقلم هل دادو رفت رزا رو بغل کرد +چی شده عزیز مامان؟؟... لیوان آبو سر کشیدم. اخیش تشنم بود..-شاهین حرصم میده.. زن عمو اخم کردو سرشو سمت من گرفت +باز تو اومدی دختر منو اذیت کردی. ساکت بشین ی گوشه دیگه اَه..... از رفتار زن عمو ناراحت شدم ولی پشت گوش انداختم. از مامانم یاد گرفتم احترام بزرگترارو داشته باشم و منم اجازه نمیدم کسی به تربیت پدرو مادرم توحین کنه. صدای بوق کامیون عمو اومد. سریع دویدم بیرون که داخل نیاد و من راحت تر حرفمو بزنم.. زن عمو باشه راحت نیستم-سلام عموجون خسته نباشید خوب هستید؟ یه لبخند خسته زدو سفت بغلم کرد+سلام عزیزدلم حالاکه دیدمت خوب شدم تو خوبی؟ الیاس خوبه؟..... ی لبخند زدم-ممنون بابامم خوبه شکر خدا..+بیا بریم داخل عمو بیا.... سریع گفتم-نه.. نه عمو راستش.. من حرفی داشتم باهاتون..+جانم.. امر بفرما؟؟ خجالت کشیدم ولی دلو زدم ب دریا به خاطر مامانم غرورو بیخیال شدم.+شاهین چیزی شده مامانت خوبه؟؟..-به خاطر همین مزاحم شدم عموجان راستش منو پدرم خیلی تلاش کردیم تا بتونیم پوله عمله مامانو جور کنیم اما... نشد.. حاله مامانم خوش نیست هرچه زود تر باید عمل پیوند قلب رو انجام بده. من هرچی دویدم فقط تونستم دومیلیون جور کنم.. نتونستم و یه قطره اشک از چشمم چکید سریع پاکش کردم دوست نداشتم کسی اشکامو ببینه.. عمو بغلم کرد و پشتمو نوازش کشید+شاهین، پسرم،، توهمش ده سالته.. درسته مردی هستی برا خودت. اما کار کردن خیلی بیشتر از توانه توعه.. همسن های تو الان پی بازی و درس و مشقن چرا داری خودتو از دنیای کودکانت دور میکنی؟.... از بغلش اومدم بیرون عموهم نفسش از جای گرم درمیاد.. شرایط منو نمیدونه یعنی؟ -میتونید بهمون قرض بدید من خودم قول میدم بیست و چار ساعته کارکنم تا بهتون برگردونم.. یه اخمی کردو گفت+این چرتوپرتا چیه شاهین؟ میدونی من بدم میاد از این حرفا و باز تکرار میکنی؟ خودت میدونی من داشته باشم سرم از خودم نیست... چقده پول عمل؟؟ سرمو انداختم پایین-پنجاه و دو میلیون.. دومیلیونو خودم دارم عمو.. رفت تو فکر. خیلی طول کشید فکرش.. کلافه شدم.. اما بازم هیچی نگفتم تا خوب تصمیم بگیره چون میدونم همیشه عمو یه راهه درست رو انتخاب میکنه. خدا. خدا.. کاشکی قبول کنه.. دستامو داخل جیب سویشرت بادمجونیم کردم.. زیر چشمی حواسم به عمو بود. یه پوف طولانی کشیدم سرمو روبه آسمون کردم ای بابا.....+شاهین؟ هوی شاهین؟ سریع نگاش کردم-بله جان؟؟ +فعلا برو خونه خودم خبرت میکنم.-یعنی نمیدید؟؟ ی اخمی کرد +نگفتم نمیدم گفتم برو خبرت میکنم.. باید جورش کنم نقد ندارم که.. سرمو تکون دادم و دستش رو بوسیدم ی لبخند زدم-ممنون عمو جبران میکنم +نمیای تو؟-نه خدافظ.. رفت داخل منم سمت خونه راه افتادم. وقتی رسیدم بابا دستاشو دور سرش گرفته بود و زل زده بود به دار قالی-بابا؟.. جواب نداد نگران شدم. رفتم جلوتر دستمو گذاشتم رو شونش-بابا؟ سرشو بلند کرد و با صدای گرفته و خش داری گفت +چیه؟ -حالتون خوبه؟ +نه -خونه عمو لهراسب بودم قرار شد که کمکمون کنه.... یهو با خشم بهم توپید+تو بیجا کردی سرخود پاشدی رفتی خونه لهراسب. کی به تو گفت بری اونجا؟؟... با تعجب نگاش کردم. یعنی چی...-اشکالش چیه بابا؟ بده میخاد کمکمون کنه؟؟... بلند شدو سرم داد کشید+تو هنوز اون عموی عوضیت رو نشناختی؟ تاحالا هرچی کمک کرد در عوضش چند برابر ازم کار کشید.. هنوزم داره منت میزاره سرم.. خودتم میدونی من از منت گذاشت بیزارم.... اومد جلوتر انگشتشو برام تکون داد +یک بار دیگه بدون اجازه ی من هر غلطی دلت خواست کردی من میدونمو تو.. رفت تو اتاق با سویچ هونداش برگشت.+من امشب نمیام. جایی کار دارم. و رفت. ساعت روی دیوارو نگاه کردم 10:00بود.. پاشدم مسواکمو تو روشویی رنگ و رو رفتمون زدم جامو انداختم و خوابیدم*** داشتم صبحانه میخوردم که بابا سرحال وخوشحال وارد خونه شد +سلام گلللل پسرررم... ابروهامو بالا انداختم.-سلام صبحتون بخیر. خبریه؟؟ اومد نشست لقمه گرفت برا خودش +خبرکه.. بعله خبر هست اونم خووب مطمعنم خیلی خوشحال میشی..-چه خبری؟+پوله عمله مادرت جور شد..... با خوشحالی گفتم-عمو داد؟؟ ی اخم کرد+نخیرم.. خیلی خوشحال شدم خدایا شکرت.. بلند شدم پیرهن یقه اسکی نسکافه ایمو پوشیدم. پرز داشت، شونه ای بالا انداختم. باباهم داشت جوراباش رو میپوشید-جایی میری بابا؟ +دارم میرم شهرستان پولو بدم سریع مادرت رو عمل کنن-میشه منم بیام؟+نه تو باید تو خونه باشی منم سعی میکنم زودتر بیام.. سویچشو برداشت خدافظی کرد رفت، در دوباره باز شد +راستی به عموت گفتم که نمیخاد پول بدی نیاز نیس تو بش بگی.. و دوباره رفت. پوووف رفتم دره خونه همسایه دوچرخمو از میلاد بگیرم دوروزیه بش امانتی دادم.+به به شاهین خان؟ چطوری؟-ممنون خوبم تو خوبی؟ سرشو تکون داد و دوچرخرو اورد جلو+بیا دادا اینم دوچرخت صحیح و سالم، ممنون خیلی به کارم اومد-خواهش میکنم. کاری نداری؟+بابات کجاس؟ با خوشحالی گفتم-رفته شهرستان پیش مامانم قراره عملش کنن.. یه لبخند زد +خدارو شکر. پولشو از کجا اوردید؟-بابام جور کرد.. سرشو تکون داد+خیلی خوشحال شدم واست شاهین. نمیای تو؟؟ -نه خدافظ.... امروزهم باید میرفتم نجاری شاگرد آقا کاظم بودم دست چپم که دیروز درد میکرد کبود شده اما الان بهترم.. ازاین به بعد با دوچرخه میرمو میام تا دیگه پولامو نتونن بگیرن.+شاهین؟ شاهین؟.. وایسادم ببینم کی صدام میکنه، صفرآقا بود.-سلام اقاصفر صبح بخیر.. سرشو تکون داد+ببین پسرجون برو به این بابات بگو بیاد این پوله مارو بده. غلط کردیم بش قرض دادیم؟....-صفرآقا خودم طلبتو میدم، بابام فعلا اینجا نیست....+باریکلا به الیاس که همچین پسری داره،، بابات 500هزارتومن به من بدهکاره عمو داری بدی؟.. یه خنده ای هم چاشنی حرفش کرد.. مسخرم میکنه... پیش خودش میگه شلوارشم نمیتونه بکشه بالا البته حق داره فکر کنه. همسن های من الان بازی میکنن و برای آیندشون درس میخونن اونوقت من به فکر درآمد روزانه ام و بدهی و برنامه میریزم که کی برم کجا و چیکار کنم... البته اونا خونواده ی تکمیلی دارن و کمبودی هم ندارن که دلیل بشه از بازی و درسشون بزنن.. من مادرم که رو تخت گوشه بیمارستانه.. پدرم هم بیماره، سواده کافی هم نداره با این حال با کارگری تلاش میکنه که هم خرج دوا دکتری زنشو بده هم خرج زندگیشو بده یه نونی بیاره تو سفره. درآمد کافی نداره برای اینهمه.. تازه خودشم مریضه و توجه ای به آسمش نداره.. پس من نمیتونم مثه بقیه بچه ها باشم و کسی نیست اینو درک کنه.... سری تکون دادم..-الان برمیگردم.... برگشتم خونه از اون دومیلیون، پونصدشو برداشتم و به اقاصفر دادم.. سریع رفتم نجاری کمی دیر شده بود اماچیزی نگفت،، آقا کاظم یه پیرمرد مهربون و خوش اخلاق بود که من خیلی دوسش داشتم........ همینکه چوب اره میکردم به عمله مامانم فکر میکردم،،، دوست داشتم اونجا بودم کناره مادرم.. بابا میگفت دکتر گفته عمله سختیه و باید ببینیم بدنش قلب رو پس میده یانه.... خیلی استرس داشتم.. نکنه...... حتی فکرشم وحشتناک بود. یهو یه سوزشی تو دستم حس کردم.. آخخخخ با اره دستمو بریده بودم +چیشده پسر حواست کجاست؟.... دسته راستمو دور دسته چپم گرفته بودم. دستم خیلی درد میکرد.. اقا کاظم اومد نشست جلوم پانسمان کرد دستمو بعدم زل زد تو چشام +چیزی شده شاهین؟ سرمو تکون دادم بعداز چن ثانیه به حرف اومدم..-مادرمو دارن عمل میکنن،، نگرانشم... یه لبخند غمگین زد.+توکل کن به خدا عزیز. انشاالله که مادرت سالم برمیگرده خونه... زیرلب آروم زمزمه کردم«انشاالله»..+الانم حواستو جمع کن کار دستمون ندی گلم... ی لبخند محوی زدم پاشدم صورتمو با دسته سالمم شستم تاکمی سرحال بشم.. دوباره به کارم ادامه دادم. آقاکاظم هرروز که برا خودش ناهار میورد برا منم میورد. ناهارا همش مهمون ایشون بودم بابامم کمی آشپزی بلد بود شام که درست میکرد کمی هم برا ناهار فرداش میزاش میبرد سرکار.. منم خاستم برا خودم بیارم ولی اقا کاظم گفت من خودم برات میارم و نزاشت.. یکی از دلیل های مهربونیش هم همین بود... تا ساعت6عصر کار کردم بعدم کیف چرمم رو برداشتم و با دوچرخه به سرعت به خونه رفتم خاستم زود حال مامانو بپرسم. دوچرخرو چپ کردم تو حیاط و دویدم توخونه.... با تلفن خونمون که مامان خریده بود با پول قالیش.. زنگ زدم به گوشی نوکیای بابا... بابا بعد 4بوق برداشت-الو بابا سلام.. با صدای گرفته و خسته ای گفت+سلام شاهین خوبی..-ممنون. حاله مامان چطوره عملش خوب بود؟.+فعلا بهوش نیومده،دکترگفت باید بهوش بیاد.. تا بهوش نیاد چیزی معلوم نمیشه... بادم خوابید. دوباره با صدای نگرانم گفتم.-توروخدا اگه بهوش اومد خبرم کن بابا. لطفا...+باشه بابا کاری نداری؟.-نه. خدافظ+خدافظ..... رفتم سجاده ی مامانو پهن کردم فیروزه ای بود، تو روشویی باندو از دستم باز کردم میسوخت،، دستای زبرمو با مایع شستم بعد وضو گرفتم. به سمت سجاده ی پهن شده رفتم نشستمو از صمیم قلبم از خدا خاستم مامانم بهوش بیاد نماز روهم خوندم نمیدونم چقد گذشت که چشام کم کم گرم شدن و همونجا رو سجاده میونه بوی عطر زیارتی مامان خوابم برد.**** با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم صبح شده بود.. نگاه ساعت کردم8رو نشون میداد... چقد خوابیدم. معطل نکردم تلفن رو برداشتم با صدای گرفته ای که ناشی از خواب بود جواب دادم.-بله؟.. صدای شاد بابا پیچید تو تلفن +الو شاهین مامانت بهوش اومد بابا.. ی نگاهی به سجاده ی مامان کردم یه لبخند عمیقی اومد رو لبم... خدایا شکرت ممنون که دعامو مستجاب کردی..-سلام بابا.. تبریک میگم عزیزم. خیییلی خوشحال شدم +قربونت برم ببخشید سلام.. یع خنده ی بلندی کردم که تا الان خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم..-کی مرخص میشه بابا؟+فرداصبح عزیزم.... با. بابا خداحافظی کردم. دره خونه به صدا دراومد رفتم دمپایی لاستیکی خودمو پوشیدم و درو باز کردم عمو لهراسب پشت در نمایان شد با یه لبخند گشاد +ای نالوتی رفتی دیگه نیومدیا.. فقط باید کارت گیر باشه تا بیای پیش عموت؟؟.. یه لبخند خجل زدم-سلام عمو خوبین؟ شرمنده به خدا فرصت نیست خدمت برسم +شهین خوبه؟ بابات کو؟.-بابارفت شهرستان تا هزینه عملو بده الانم زنگ زد گفت عمل ب خوبی پیش رفت خداروشکر +خداروشکر... بابات از کجا پول جور کرد. اون که نداشت..-نمیدونم. رفت تو فکر بعد یه خدافظی سرسری کردو رفت منم صبحانمو خوردم رفتم نجاری تا شیش مشغول بودم وقتی کارم تموم شد اومدم بیرون دیدم تایر دوچرخم پنچر شده بچه ها کردن وگرنه این سالم بود. پولو بردم دادم اقاکاظم.. حالا هرکار دلشون میخاد بکنن. به سره کوچه که رسیدم یقمو کشیدن از پشت وقتی کیفو ندیدن فکمو گرفتن +پولات کو جوجه؟ ی اخم کردم-به توچه آخه.. یه سیلی تو گوشم زدو همزمان گفت +حالا نشونت میدم به من چه.._مثلا میخای چ غلطی کنی هاااان؟ همه برگشتیم عقب. یه لبخند زدم... میلاد بود. اون چهارسال ازم بزرگتر بود و زورش میچربید به اینا. همینکه اومد جلو اونا پاب فرار گذاشتن.. اومد جلوم وایساد جدی بود+خوبی؟..- خوبم. ممنون که اومدی.. ی لبخند زد+خواهش عزیزم بیا بریم... باهم رفتیم به دره خونه که رسیدیم میخاست بره داخل خونشون ک سریع مانع شدم- نمیای خونه؟ برگشت+بابات خونس؟..- نه کسی نیست.. یه لبخند زد +مزاحم نیستم؟...- اختیارداری. اومد داخل خونه +چقد حیاطتون کثیفه....- اره باید تمیزش کنم فردا صبح قراره مامانم مرخص بشه. با لبخندی مکث کرد بعد نگام کرد +میای خونرو تمیز کنیم مامانتم میاد اینجا کثیف نباشه... ها؟؟ برگشتم طرفش با کمی تعجب البته - باتو؟.. سرشو تکون داد.. با خوشحالی قبول کردم.. حیاطو با شلنگ شستیم برگاشو جارو کردیم درخت رو اب دادم. داخل خونه برق میزد. خلاصه همه جا خیلی تمیز شد. شامم مامان میلاد.. سحرخانوم.. قرمه سبزی برامون اورد که تو حیاط روی تخت چوبی که گوشه ی حیاط با گلیم قرمز گذاشته بود خوردیم.. خیلی چسبید...- شرمندت شدم میلاد خان.. ابروهاشو بالا انداخت+دشمنت شرمنده جبران میکنی. ی تک خندی زدم+چال گونه داریا جیگر.به به.. ی نیم نگاهی بهش کردمو زل زدم به حوض کوچیکمون که حالا تمیز بود.. این حرفو مامان همیشه بم میزد.. میلاد رفت منم رفتم تا بخوابم با کلی فکر که فردا مامان اینجاس ی لبخند زدمو به خواب رفتم*** صبح که از خواب پاشدم ساعت7بود.. رفتم حمام بوی صابون و شامپو شبنم گرفته بودم. آرامش به بدنم منتقل شد.. موهامو یه وری شونه کردم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو حیاط منتظر نشستم تا مامان و بابا بیان. نمیدونم چقد طول کشید که صدای درزدن اومد تقریبا پرواز کردم سمت در با خوشحالی درو باز کردم. مامان و بابا با لبخند نمایان شدن. مامان گریش گرفته بود منم نفهمیدم کی ولی... وقتی به خودم اومدم،، اشکام سرازیر شده بود.... درسته من دوست نداشتم پیش کسی گریه کنم اما.... این اشک فرق داشت... اشک شوق بود... تازه فهمیدم که چقد دلتنگ مامانم بودم.. تو آغوش پرمهر مامانم رفتم.. سروصورتمو غرق بوسه کرده بود تا عصر همسایه ها، دایی و زندایی، آقا کاظم با همسرش همشون اومده بودن پیش مامانم فقط عمو لهراسب نیومد.. سحرخانوم اومد برامون یه قابلمه غذا اورد گفت مادرت خستس نمیتونه غذا بپزه... دستش درد نکنه.. فسنجون بود.. خاستیم شام بخوریم که دوباره دره خونه به صدا دراومد.. عمو لهراسب بود.. کلی هم میوه خریده بود با گل و شیرینی.. زن عمو با رزا هم بودن.. خلاصه شامو با عمو اینا خوردیم. بابا و عمو نشسته بودن تو گوش هم پچ پچ میکردن زن عمو هم از سیرتا پیاز اتفاق هایی که در نبود مامان افتاده بود تعریف میکرد برای مامان... چی شد کی بود کی رفت کی زد چی گفت چرا گفت چرا اومد پوووف +چرا موهاتو شونه نمیکنی؟ برگشتم طرف رزا- کی گفته من شونه نمیکنم؟+اخه توهم توهمه موهات.. ی لبخند زدم به این حرفش-چون فرن موهام کوتاشون کردم که فقط بالا سرم فرن.+چرا یکی از ابروهات پارن؟...- هووف قبلا شکسته.. چقد صحبت میکنی رزاجان... دماغشو چین داد روشو اونوری کرد. دیگه چیزی نگف و تا اخرشب با اخم نگام میکرد. خلاصه رفتنو مامان بابا هم چون خیلی خسته بودن زود خوابشون برد منم بعده اینکه مسواک زدم گرفتم خوابیدم *** با سروصدایی که از بیرون میومد پاشدم رفتم بیرون مامان املت درست میکرد باباهم سربه سرش میزاشت و میخندید. ی لبخند زدم. از وقتی مامان اومده بابا همش میخنده و خوشحاله.........بابا36سالش بود مامان هم 28سالش.... دستوصورتمو شستم مامان سفره پهن کرد املتو گذاشت وسط ماهم نشستیم شروع کردیم خوردن. دیروز به اقا کاظم گفتم نمیام امروز ولی باید میرفتم صدای در زدن اومد +کیه الیاس.. بابا روشو سمت من گرفت+پاشو ببین کیه.. بلند شدم رفتم تو حیاط. بابا از پنجره داشت نگاه میکرد. درو که باز کردم سه تا مأمور بودن با یه مرد دیگه که عصبانی کنارشون وایساده بود. آب دهنمو قورت دادم- بله بفرمایید؟ یکی از مأمورا اومد جلوتر+ پسر الیاس امیری هستی؟..- بله +به بابات بگو بیاد دمه در...-میشه بپرسم چیکارش دارید؟..+بهش بگو بیاد. میفهمی.... نمیدونم چرا اما یهو گفتم..- نیستش.. به من بگید هروقت اومد بش میگم... اون مرد عصبانیه یهو منو هل داد عقب و اومد داخل شروع کرد هوار کشیدن+اون بابای عوضیت کجاست؟ بگو بیاد پوله منو بده.. دوبار تعجب کردم. یکی که چرا مامان و بابا نیومدن بیرون دومی اینکه مگه بابا پول قرض گرفته از این مرد... اینم میدونم به خاطر چهارصد پونصدتومنم مأمور نمیارن دمه در..- آقا مگه پدرمن از شما پول قرض گرفته؟ اگه گرفته بفرمایید بگید چقد شاید تونستیم بهتون پسش بدیم... یه خنده ی خیلی بلند کرد بعدم یهو مثه برق گرفته ها اومد یقه ی منو گرفت مأمورا هم سعی در آروم کردنش داشتن+ببین بچه بابای تو سیصد میلیون پوله بی زبونه منو خورده یه لیوان آبم روش.. الانم معلوم نیست تو کدوم سوراخ موشی رفته خودشو قایم کرده،، زیرشم نمیتونه بزنه من ازش سفته دارم. الانم برو بش بگو مثه ادم بیاد بیرون نیاد همه جارو اتیش میکشم تا بالاخره پیداش کنم.. پیداشم کنم بلایی به سرش بیارم که....._درست صحبت کن آقا....... هنوز باورم نمیشه سیصدمیلیون؟؟؟؟؟؟؟ چه خبره؟؟ مرده یقمو محکم ول کرد ک چنتا قدم رفتم عقب.. همشون رفتن داخل خونه تا بابارو بگیرن.... وای بابا؟؟ تازه فهمیدم که چ بلایی قراره سرمون بیاد.. کاش بابا رفته باشه.. دویدم توخونه که مامانو گریون رو پله هایی ک به پشت بوم راه داشت دیدم ولی هرچی چشم چشم کردم بابارو ندیدم. هووووف خداروشکر که رفت.. وقتی همه جارو ریخت و پاش کردنو بیجواب موندن مرده با عصبانیت اومد طرفم یه نیم نگاهی به پشت سره مامان که در پشت بوم بود کرد و یه پوزخند غلیظ زد و دوباره نگاشو به من سوق داد +دارم براتون... حالا صبر کنید.. و رفت بیرون، یکی از مأمورا روبه مامان شروع کرد حرف زدن+همسرتون یه سفتهٔ سیصد میلیونی که مهلتش دوروز بوده نوشته داده آقای کوروش قائدی و پول روهم گرفته ازشون. الانم که معلوم نیس کجان ما بازم میایم اینجا شماهم بهتره اگه میدونید کجان بگید به ما.. فرارکردن کارو برای خودش سخت تر میکنه وگرنه،،،، ما بالاخره پیداش میکنیم.... مأموراهم رفتن و انگار نه انگار که صبحمونو خراب کردن.. مامان با صدای بلند گریه میکرد.. خونه خیلی بهم ریخته بود منم که..... یه آه کشیدم رفتم قرص مامانو با یه لیوان آب اوردم دادم بخوره میترسم حالش بد شه.. املت هم وسط هال رو سفره مونده بود برشون داشتم گذاشتم اشپزخونه و برگشتم پیش مامان- بابا کجاست مامان؟... با گریه حرف میزد+فرار کرد.._مامان تو میدونی موضوع چیه؟ با چشای اشکی نگام کرد+بابات نزول کرده... همین الان بهم گفت هرچی جلوشو گرفتم فایده نداشت تا دید پلیسا اومدن ی کوله برداشتو رفت.... دمه آخری بم گفت... و اشکاش دوباره ریختن دلم طاقت نمیورد اشکاشو ببینم_چی گفت مامان؟+گفت ۵٠میلیون گرفتم برا خرج عملت طرف گفت سیصد تومن باید جاش بدی بعدا... گفت مجبور بودم به خاطرت قبول کنم. گفت مهم این بود تو زنده میموندی گفت هرچیم بشه بعدش... مهم اینه سه تامون همو داریم.. و باز گریشو از سر گرفت.. سرگردون پاشدم رفتم بیرون همسایه هاهم میونی چن بار یه سرک میکشیدن و میرفتن.. واقعا نمیدونستم چیکار کنم. کجا برم.......... بابا مامانو خیلی دوست داره برای همین به خاطرش رفت نزول کرد. بابایی که بشدت مخالف خلاف بود و از این بابت همیشه منو نصیحت میکرد داشتم میرفتم سمته خونه عمو که شنیدم یکی داره از دور صدام میکنه با تعجب اطرافمو نگاه میکردم. اما چیزی ندیدم با دقت رفتم جلوتر و پشت بوم ها روی چینه ها رو نگاه کردم که دیدم رو یکی از پشت بوم ها باباعه که داره با برقه خاصی که تو چشای مشکیش بود نگام میکرد. دلم بغلشو خواست یه لحظه.... میترسیدم دیگه نبینمش.. اشک تو چشام جمع شد _بابا؟.. باباهم مثه من اشک تو چشاش جمع شده بود+شاهین؟؟_جانم بابا...+پسرم... خودت میدونی ما یه نفرو نداریم که تو روزای تنگ به دردمون بخوره منم دلم نمیخواد بچم بره بهشون رو بزنه.... من یدونه رفیق دارم که خیلی باهم صمیمی هستیم خیلی وضعش خوبع خونش بالا شهره،، اگه بدونه من تو دردسر افتادم با غیرته کمکم میکنه. اسمش فراز چاوشه.... تنها راهمون همین یه دونس بابا..... اگرم کمک نکرد فدای سرت... ولی قول بدی مراقب مامانت باشی......... اشک از چشمم چکید _بابا اینجوری نگو دلم میگیره.. من تمام تلاشمو میکنم تا جور کنم پولو... آدرسشو بگید....بابا آدرسو که گفت من همینطوری سمته راستمو نگاه کردم که دیدم میلاد با پوزخند گوشهٔ لبش داشت منو که به طرز مشکوکی حرف میزدم و عکس العمل نشون میدادم نگاه میکرد... لابد فهمیده با بابا دارم حرف میزنم... خب بفهمه.. میلاد پسره خوبیه و لو نمیده هیچ وقت.. با همین فکر خودمو قانع کردم و پیش خودم نگفتم که چرا پوزخند زد؟؟ به ثانیه نکشید ماشین پلیس جلوم توقف کرد وریختن پایین و از چینه رفتن بالا خیلی سریع اتفاق افتاد و من به معنای واقعی سکته کردم.... برگشتم میلادو دیدم که هنوزه خیره نگام میکرد.. یعنی میلاد لو داد؟؟ این امکان نداره..... وقتی اونورو دیدم داشتن بابارو دستبند به دست میبردن....
دلم میخواد یه پلاکارد بگیرم دستم که روش نوشته «من با یه نخ خیلی نازک به این دنیا وصلم با من مدارا کنید.. من غرق استرسم، کوچک ترین موضوعات باعث میشه ساعت ها بش فکر کنم و اعصابم خورد بشه من غرق غم، اضطراب، احساسِ سختی، فشار، ناراحتی، بی حوصلگی، اورثینک و بی اعتمادی هستم من پر از احساس ناکافی بودن و خوب نبودن هستم و در عین حال تلاش میکنم که این نخ نازک بریده نشه و شرایط رو هندل کنم........
آدم باشید لطفا»
حالم بده مثل کسی که گریه کرد اما اشک نداشت مثل کسی که تنها نبود اما.. هیچ کسی رو نداشت، حالم بده مثل کسی که درد کشید اما دم نزد،،، مثله کسی که تو این زندگی مردو حرف نزد،،، حالم بده غم دنیا تو قلبمه، حس میکنم بدجور درد اومده، حالم بده همه فکر میکنن خوبم! ولی... روزگار لعنتی هرروز زخمم زده. حال من شبیهه یه درخت پژمردس مثل کسی که میخنده ولی از تو افسرده،،، مثله سکوته بعد طوفانم مثله غروبم.«سرد»
وقتی وارد خونه شدم مامان از اتاق اومد بیرون و منتظر نگام کرد منتظر خبر خوب بود.. هه، نمیاد به ما،،، رفتم جلوتر تو سکوت بغلش کردم +شا...._ هیش لطفا هیچی نگو بزار تو بغلت اروم بگیرم کمی بعد همه چیو براش تعریف کردم البته به جز دستگیریه بابا میخوام یکم هضم کنه بعد +واقعا دیدیش. خوب بود؟؟ گشنه نبود؟ میخای بت غذا بدم ببری براش؟؟ بیا مامان بیاتا...._ مامان... ساکت شد و خیره نگام کرد اشک تو چشاش جمع شد.. گفتنش برا مامان سخت بود.._ بابارو دستگیر کردن مامان ب...
یه جیغ کشید و همزمان با دستاش محکم زد تو صورتش و با زانو افتاد زمین... سریع دویدم یه لیوان آب براش اوردم اما هرچی میکردم نمیخورد.. همینجوری با صدای بلند گریه میکرد _ اَه مامان من حالم خوب نیست توهم بخای هی گریه کنی چیزی درست نمیشه که باید فکر کنیم ببینیم چیکار باید بکنیم +اخه.. چکاری از دست منو تو برمیاد مامان؟ ها؟؟_ نمیدونم.. اما همه ی تلاشمون رو بکنیم ،، بهتر از اینه که بشینیم یگوشه و دست رو دست بزاریم..... بابا فقط منوتورو داره مامان..... بلند شدو نگام کرد بعد از چن ثانیه با صدای خشداری گفت+چیکار کنیم مثلا؟
_ مثلا اینکه بریم خونه ی فراز چاوش، شاید کمکمون کرد.... رفت تو اتاق و اماده برگشت +بریم... با تعجب نگاش کردم- شما کجا؟....+خودت گفتی بریم. درضمن من باشم گریه زاری میکنم دلش رحم میاد تنهایی بری زیاد دلش به حالمون نمیسوزه.... چشام گشاد شد از این حرفش _ عزیزمن مگه میخایم بریم رضایت بگیریم که اینجور میگی.. میریم که شاااید کمکی بهمون کنه اونم به خاطره رفاقتی که بینشونه.. من خودم میرم شما بمون همینجا... فقط مامان گوشی نوکیای بابا اینجاست؟..+اره الان میارمش.. رفت تو اتاق سریع برگشت داد دستم خدافظی کردمو سریع ی اژانس گرفتم از یکو پونصد، صدتومنش رو گذاشتم جیبم شاید نیاز شد... ادرسی که بابا گفتو دادم به راننده اول کمی با تعجب به قیافم نگاه کرد بعد رانندگیشو ادامه داد.. پوف.. وقتی به بالا شهر رسیدیم یه آدم به تیپ و قیافه ی من نبود.. همه شیک پوش با لباسای مارک.. یه لحظه خجالت کشیدم که قراره با این تیپ برم تو اون خونه ای که حتما تمام ساکنینش باکلاس بودن ولی بعد پشیمون شدم از این حسم.. پنج انگشت شبیه هم نیستن. قرار نیس همه شبیه هم باشیم.. وقتی راننده گفت رسیدیم کمی استرس گرفتم، یه نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم.. توکل به خدا... به پشت در رسیدم یه دره مشکی میله ای که داخل حیاط کاملا مشخص بود. حیاط نه بهتره بگم بهشت... خیلی زیبا بود من محو زیبایی حیاط بودم که یکی از نگهبانا با اخم اومد جلو پشت همون میله گفت+کاری داری بچه؟.._ سلام من با اقای چاوش کار دارم..+کدوم چاوش؟ چاوش بزرگ؟ یا چاوش کوچیک؟ ..._ اقای فراز چاوش..+توبا فرازخان چیکار داری جوجه؟.... یه اخمی اومد رو صورتم به خاطر صفت «جوجه»_ یه کار واجبی دارم میشه ایشونو ملاقات کنم.. خواهش میکنم... بعده کمی مکث درو برام باز کرد به دره ورودی عمارت که رسیدیم گفت+وایسا همینجا تا برگردم.. نگام به پسر بچه ای افتاد که تقریبا همسن من بود داشت با توله سگش که تو بغلش بود بازی میکرد و گه گاهی خنده های بلند سر میداد..+بیاتو.. همراهش وارد عمارت شدم... دهنم به فکم چسبیده بود داخل بدتر بود.. دوبلکس بودو خیلییی خفن ولی حوصله ندارم با دقت نگاشون کنم. اعصاابم خورد میشه خخخخ.. ولی همه ی وسایلاش ترکیب از رنگ های. قهوه ای طلایی و سفید بودن.+شما کی هستی پسرجان؟ نگام به مردی حدود سیو هشت نه ساله افتاد که پیرهن سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای تنش بود و موهاشو به سمت بالا شونه زده بود..+هووی اقا باتوعه.. زیر چشمی نگهبانو دیدم و نگامو دوباره به همون اقای خوش پوش سوق دادم-سلام.+سلام عزیزم بفرمایید _ من پسر الیاس امیریم.. بابام توی دردسر افتاده کسی رو نداشتیم برای همین ادرسه شمارو داد گفت رفیقمه بش بگی حتما کمکمون میکنه.. میشه کمکه بابام کنید.. بابام زندانه... کسی رو جز شما نداره که باهاش صمیمی باشه وگرنه این همه راه مزاحمتون نمیشدم...... یه پوزخند زد ولی زود جمش کردو بلند شد +الیاس کیه دیگه. من کسی رو به این اسم نمیشناسم...... چشامو گشاد شد_ مگه شما فراز چاوش نیستید؟؟ نگام کرد.+چرا........ باورم نمیشه.. مطمئنم که بابارو میشناسه حالاکه تو دردسر افتاده شده غریبه... چقد آدم میتونه بیرحم باشه.. خودشو یه زمانی جایه رفیق صمیمیه بابا گذاشته اما الان که بابا بهش نیاز داره شده غریبه.. متأسفم...عصبانی شدم و داد کشیدم _ میشناسیش... خوبم میشناسیش... شماها که به درده لای جرز دیوارم نمیخورید غلط میکنید دسته رفاقت میدید به کسی... توکه به بابام میگی رفیق فابریکتم،حالا که خورده زمین دستشو نمیگیری؟؟ شدی غرررریبه؟؟ حالم از همتووون بهم میخوره همتون فقط ادعا دارید موقعه ی عمل که میرسه مثه موش خودتونو قایم میکنید قرمز شدو اومد جلو+اخه بابای تو کجا بود تاحالا. تا گرفتار شد رفیقش شدم؟ صدای فریادم حنجرمو سوزوند اما بزار بسوزه _ بابای من پی بدبختیش بود.. الانم که دارم داد میزنم به خاطره این نیست که کمک بابام نمیکنی. دارم داد میزنم که بگم خیییلی بی غیررررتی.. نگهبانش منو کشون کشون برد بیرونو پرتم کرد تو کوچه............ فریاده آخرش هنوز توگوشمه که بدجور دلمو شکست «اشتباه اومدی بچه.. اینجا حلال احمر نیس»... وقتی به خونه رسیدم مامان یه گوشه نشسته و خیره به زمین بود، رفتم کنارش دراز کشیدم و سرمو رو زانوش گذاشتم.+چیشد شاهین چیگفت؟ قبول کرد کمکمون کنه؟.. با صدای گرفته و خش داری که ناشی از فریادهام بود گفتم_ نه مامان . ... گفت من نمیشناسم باباتو..+یعنی چی؟ مگه رفیقش نیس؟؟_ ولی بعدش گفت بابات تازه فهمیده رفیقشم؟ تاحالا کجا بود... منم عصبانی شدم باهم دعوامون شد.... مامان؟..+هوم؟..- برم پیش عمو لهراسب؟.. پاهاشو تکون داد که مجبور شدم بلند شم.+بابات گفت اگه از گشنگی هم مردیم به عموت رو نزنیم.. نمیدونم چرا از عموت بدش میاد، اما میدونم که قبلا یه چیزی بینشون بوده که باعث شده از اون موقع تاحالا بابات دلش با عموت صاف نشه... گشنه نیستی؟... باخودم فکر کردم که الان ساعت یازدهه شبه و من از صبح چیزی نخوردم....
«پنج روز بعد»
برای بابام 4سال زندان بریدن،، چون فهمیدن که نزول کرده طرفیم که به بابا نزول داد یعنی کوروش قائدی هم دستگیرکردن وقتی حکم رو گفتن من نبودم البته چون سنم کم بود تو حیاط منتظر بودم ولی خاله گفت مامان کلی گریه زاری کرد، اما من فقط از درون شکستم،،، فقط از درون...
چندبارم پیشه خودم گفتم که اگه اقای چاوش میخاست به بابا کمک کنه کاری نمیتونست کنه وقتی قانون بگه 4سال باید بره زندان.... اما.... میتونست به عنوان رفیق براش تلاش کنه. تو دادگاه کنارش باشه همین... نمیتونست؟؟ آدما همینکه ببینن کسی کنارشونه و حضوره کسی رو کنارشون حس کنن پشتشون گرم میشه مثه الانه بابای من که نیاز داره کسی پشتش باشه.... بابام یه بار حالش بد شد تو زندون سخت نفس میکشید،، به مامانم میگفت حس میکنم دارم خفه میشم میگفت خیلی نگرانه شمام که تنهایی بدون پول تو این شهر درندشت چی سرتون میاد... اینارم که میشنیدم بدتر دلم میگرفت،، خاله مهین میومد پیشه مامان دلداریش میداد.. خاله بچه دار نمیشد به همین دلیل از شوهرش جدا شدن.. تنهایی تو خونهٔ پدریش زندگی میکنه. یه خونهٔ قدیمی حوالی همینجا. تو بیمارستان لباس مریضارو میشوره.. برا همین بیچاره اصن نیستش.. مامان از خانوادش فقط خاله مهین و دایی عبدل رو داره.. ماهم صبر میکردیم 4سال بگذره تا بابا دوباره برگرده و زندگیمون رو دوبارع سه تایی شروع کنیم*** الان6روزه که بابا زندانه و حالش زیاد مساعد نیس خیلی نگرانش بودیم. مامان هی میرفت پیشش براش غذا میبرد........ یه روز عمو با زن و بچه پیشمون بودن. یه روز دایی اینا... خاله مهینم تواین 6روز فقط دوبار اومد پیشه مامان یکی روزه دادگاه. یکیم دوروز پیش.. سرش شلوغه و کمتر فرصت میکنه بیاد.... سرش سلامت بابا... ما نبود بابارو توخونه خیلیی حس میکنیم. هرکسی هم بیاد تا ذهن مارو دور کنه از بابا. نمیتونه*** دهمین روزیه که بابا پیشمون نیست صبح زنگ زدن گفتنکه بابا دوباره حالش بد شده. اما اینبار بدتر...... مامان اماده شد کلی هم غذا و سوپ پخت که ببره واسه بابا.. منم یه آژانس گرفتم که خودمو مامان بریم.. استرس داشتیم.. یعنی الان بابا حالش چطوره؟؟ چیکار میکنه؟؟ گشنه نیست؟؟ وقتی رسیدیم مامان پرید پایین با قابلمه ها که تو بقچه بود دوید رفت داخل بیمارستان.. دفعه قبل ک حاله بابا بد شد بردنش بهداریه زندان اما الان چون بدتر شده اوردنش بیمارستان.. منم داشتم از پله ها میرفتم بالا که صدای جیغ مامانو شنیدم با نگرانی دویدم داخله بیمارستان که مامانو دیدم کناره پذیرش غش کرده و چنتا پرستار دارن میبرنش بخش تزریقات.. سریع رفتم باهاشون که رام ندادن تو اتاق گفتن خانوما اینجان.. هووووف با ناله زیر لب گفتم«چیشده خب؟؟؟» رفتم پذیرش اما شلوغ بود هرچی صداش میکردم اصلا انگار وجود ندارم برای بار هفتم
- خانووم؟ با عصبانیت روشو گرفت سمتم +چییه؟؟ هی خانوم خانوم نمیبینی سرم شلوغه؟؟
- یه بیمار به اسم الیاس امیری اوردن اینجا. خاستم بپرسم حالش چطوره؟.. دوباره مشغول کارش شد صداش کردم اما محل نداد- خانوووم؟؟ ای بابا. یکی محض رضای خدا جوابه منو بده؟؟+چه نسبتی باش داری؟؟ - بابامه. با بیرحمی تمام گفت+بابات مرد
.... شنیدم اما.. کاشکی خدا اونموقع جفت گوشامو کر میکرد اما نمیشنیدم کاش.. خدا جفت پاهامو قلم میکرد تا نیام اینجا. اصن کاش به این دنیا نمیومدم.. اومدم که چی؟؟ بیرحمی دنیارو ببینم؟ نامردی دنیا رو ببینم.؟ اومدم که چیکارکنم؟ غصه بخورم؟ هی بغض کنم اما اشک نریزم؟ مگه من چقد صبر دارم؟ مگه من چقد توان دارم؟ اصن مگه من چندسالمه؟؟ هااا؟؟ صدای خانومه هی توسرم اکو میشد. بابات مرد. بابات مرد.. بابات مرد*****
+شاهین؟.. این درو بازکن.. درو وا نمیکنی واسه زنداییت؟ شاهین جان؟؟
صداهای نامفهومی از بیرون میومد.. اما برام مهم نبود. دوروزی بود خودمو تو این اتاق حبس کرده بودم و لب به هیچی نزده بودم..+ش... شا. هین؟.. اشکام سرازیر شد.. صدای لرزون و ضعیفه مامان بود.. تواین دوروز صداشو نشنیدم،،.چقد دلم آتیش گرفت وقتی صدای لرزونشو شنیدم +درو به روی مامانت باز نمیکنی؟ من فقط تورو دارمااا؟؟....... شدت اشکام بیشتر شد. از رو زمین بلندشدم با قدم های سست و کوتاهم خودمو به در رسوندم دستمو گذاشتم رو کلید سرد،،،، چرخوندمش... دستگیرهٔ درو کشیدم پایین. در باز شدو مامانمو دیدم با صورت رنگ پریده و هیکلی نحیف و لاغر.. آروم آروم رفتم تو آغوش مامانم..اونم بغضش ترکید و دستاشو محکم دورم حلقه کرد خاله مهین دستشو گذاشت رو شونهٔ من +بسه خاله مامانت الان دوباره حالش بد میشه. و منو از آغوش مامان بیرون کشید.. با دستام به صورتم کشیدم یه دور خونرو نگاه کردم.. عمو، زن عمو، رزا، دایی، زندایی افسانه، ایمان و احسان پسرای دایی و خاله. با صدای گرفته و خش داری گفتم- سلام.. صبح تشییع بابا بود. من نرفتم. حالم خوب نبود، از دیشب تا صبح هی استفراق کردم. گفتن نیا.. من خودمم نمیتونستم برم.. تحمل نداشتم ببینم بابارو دارن خاک میکنن،، ازخونه زدم بیرون،، با دوچرخه،، بارون میزد،، هوا ابری بود،، مثلِ دلِ من،،،، به سمت قبرستون رفتم.. وقتی رسیدم. تپه خاکی که روش گل گذاشته بودن از دور توجهم رو جلب کرد. هرچه نزدیک تر میشدم لبخند بابا تو عکس بیشتر خودنمایی میکرد.. بغضم باصدا ترکید..
بابا....................
دلـم برایـت تنـگ شـده اسـت.
تنـگ کـه میـگویـم نـه مثـل تنـگی پـیـراهـن.... دلـتـنـگـی مــن......
شـبـیهـه حـالِ نـهـنـگـی اسـت کـه بـه جـای اقـیـانـوس اورا در تـنـگ مـاهی انـداخـتـه انـد. دلـم بـرایـت تـنـگ شـده اسـت،، ایـن یـعـنـی «ریـه هــایِ مـن... دم و بـازدم.. نـفـس هـای تـورا کـم آوردنـد»): ....
بابا؟؟ دلم برای آغوش گرمت خیلی تنگ شده........... ازت میخام حالا که رفتی از اون بالا حواست بهم باشه.. کمکم کنی که از پسِ خودمو مامان بر بیام.. آخه من تنهام.. خیلی تنها. کاشکی کنارم بودی... کاش نمیرفتی.. من بدون تو.. بدون حمایتت. بدون دستات. چیکار کنم؟
هوا تاریک شده بود. لباسام خیس شده بودن.. وقتی رسیدم خونه همه رفته بودن.. مامان با لبخند که بیشتر شبیهه پوزخند بود اومد استقبالم +سلام عزیزم
.. کجا رفتی؟ نگرانت شدم... چشاش قرمز بود و این یعنی در نبوده من نشسته گریه کرده..- سلام..قبرستون بودم.... اخمه ظریفی کرد +یعنی چی؟ این حرفاچیه؟ خدانکنه...... با تعجب و بیحالی برگشتم طرفش- نه واقعا قبرستون بودم.. سره خاک بابا...
برگشت تو آشپزخونه بعد چند ثانیه صدای گرفتشو شنیدم+شام پختم بیا بخور.... رفتم لباسای خیسمو عوض کردم دست و صورتم رو شستم،، وارد آشپزخونه شدم مامان تو فکر بود منو که دید لبخند زد+بیا بشین مامان... میدونم از درون داغون بود پیش من اینطوری تظاهر میکنه که من اذیت نشم.. نشستم روبه روش..- خوبی مامان؟+آره آره.. خوبم... بکشم برات؟؟
،،، سرمو تکون دادم... وقتی غذامون رو تو سکوت خوردیم کمکش جمع کردم.. بعد دوتایی رفتیم تو هال.. ساعت 10شب بود،،- مامان؟........ داشت موهای بلندشو میبافت..+جانم عزیزم؟
.... ـ ام.. میشه... میشه.. من... پیش شما بخوابم؟؟........ سرشو بلند کرد و کم کم لبش کش اومد بعد چشاشو روهم فشرد.... یعنی قبول کرد.. من با خوشحالی جای خودمو خودشو کنارهم وسط هال انداختم بعد دست مامان رو گرفتم به سمت رختخواب بردم..... ساعت 10ونیم بود که من و مامان زیر پتو بودیم تو بغل مامان خزیدم. مامانم با یکی دستش موهامو نوازش میکرد اون یکی هم دورم حلقه کرده بود.....
+شاهین؟
- بله؟
+باهم صحبت کنیم؟؟
-بکنیم.
چند ثانیه سکوت کرد،، یه نفس عمیق کشید بعد با صدای آروم و نجواگونه ای شروع به حرف زدن کرد
+الیاس دیگه نیست شاهین... الان نه تو دیگه پدری بالاسرته نه من همسری...... با این حرفش بغض راه گلومو بست.. ادامه داد
+بعدشو دیگه باید خودمون تنهایی ادامه بدیم.. باید تنهایی از پس خودمون بربیایم.. من که دیگه سنی ازم گذشته... شرایط الان برای تو سخت تره،، تو کوچیکی،، حالا حالاها باید بگذره تا،، بزرگ بشی،، آقا بشی.،، تو الان ده سالته.. من نمیخوام شرایط رو تو تأثیر بزاره.. شاهین دلم میخواد همه چیز تموم باشی............ دلم نمیخواد مثه این بچه های خیابونی...... دزدو جیب برو نامرد بشی.... من میخوام بزرگ شدی، یه مرد کامل بشی،،،، الان دیگه پدرت نیست، درسته تربیتت هم بامن بود هم با پدرت.. اما باقیش دیگه بامنه شاهین...... اینکه چطور بزرگ شی... من میخوام مثل پدرت بزرگ شی،، میخوام پسرم شیش دنگ بکشه به پدرش.. پدری که با این حال از خلاف متنفر بود و سمتش نمیرفت... ولی به خاطر خانوادش رفت.. نمیگم خلاف کن میگم مثله پدرت باش. خانواده دوست،، مسئولیت پذیر،، درست،، سالم،، محکم،، آدم........
برگشت سمتم و تو چشام نگاه کرد
+بهم قول میدی شاهین؟
منم نگاش کردم.. مطمئن گفتم
-قول میدم..
یه لبخند عمیق زد.. خم شد پیشونیم رو بوسید. منم درجوابش لبخند زدم. تو بغل مامانم یه آرامش خاصی داشتم و عجیب حس میکردم تنها نیستم.. چشام کم کم گرم شدن و به خواب رفتم
****
صبح مامان رفت تو همون مزونی که قبلا کار میکرد، دستیار اونجا بود.. مامانم خیاطیش عالی بود و همه ازش راضی بودن.. کلی هم مشتری داشت.. منم با کلی اسرار فرستاد مدرسه.. گفت اگه میخای آدم حسابی بشی به یه جایی برسی و به قولت که به من دادی عمل کنی باید درس بخونی.... راست میگفت رفتم کتاب خریدم کمی هم لوازم تحریر، زیادنه، چون پول نداشتم..،، دوتا دفتر،، دوتامداد،، یه پاکن،، یه تراش و یه بسته مدادرنگی شش تایی خریدم.. خیلی زوق داشتم...
نجاری رو هنوزم میرفتم.. قرار شد وقتی مدرسه میرم بعداز ظهرش برم نجاری کارکنم... چون مامان به تنهایی سختشه خرجمون رو بده...... گناه داره.
یه هفته دیگه مدرسه ها باز میشن،، منم لحظه شماری میکردم تا اون روز.. مامان صبح میرفت عصر خسته کوفته برمیگشت من راضی نبودم خودشو اینقد اذیت کنه،، بهشم گفتم اما گوش نکرد،، روزها پشت سرهم رفتن و یکم مهر رسید.. باشوق کفشامو که مامانم تازه برام خریده بود پوشیدم. رنگشون رو دوست داشتم...... بنفش بود... مامان با قرآن پیشم وایساده بود با لبخند از زیرش رد شدم.. برام صلوات فرستاد.. لپشو بوسیدم..-دوست دارم
خندید+قربونت بشم الهی. منم دوست دارم.. برو بسلامت
_ خداحافظ
لی لی کنان خودمو به مدرسه رسوندم وقتی وارد کلاس شدم. بچه ها همه نشسته بودن و میزدن تو سرو کلهٔ هم و صدای خندشون گوش فلک رو کر میکرد.. ولی من ساکت نشسته بودم رو نیمکت و نگاشون میکردم.. معلم وارد کلاس شد و خودشو معرفی کرد و کلی صحبت کرد و در آخر گفت من از دانش آموز بی ادب بدم میاد. کسی دور از ادب حرف بزنه پرتش میکنم بیرون... بچه ها یکی یکی معرفی کردن خودشونو..... یه اکیپ سه نفره بودن که از همون اول چپ چپ نگام میکردن و با پوزخنداشون و پچ پچ کردناشون رو مخم میرفتن... اما روزمو خراب نکردم و بیخیالشون شدم.. وقتی رسیدم خونه با شوق از همشون گفتم به جز اون اکیپ،،،،،،،،،،،، ساعت 2ظهر بود که به نجاری رفتم........................
***
یه هفته ای بود که مدرسه میرفتم.. به خوبی هم پیش میرفت.. اگه از نگاه های اون سه تا سانسور میگرفتم.........
امروز هم باید میرفتم چهارشنبه بود.....
وارد کلاس شدم نشستم سره جام. از توی جامدادی مدادو تراش برداشتم رفتم کنار سطل اشغال مدادمو تراش کردم وقتی برگشتم مجید یکی از همون اکیپی که گفتم از کنار نیمکتم رفت سره جاش.. رفتم نشستم... همون مجید بلند تو کلاس دادزد..+بچه ها من کیف پولم رو باخودم اوردم که خوراکی بخرم گمش کردم.. شما ندیدینش؟؟؟..........
همه بچه ها گفتن «نه ندیدیمش» اما من چیزی نگفتم دوست نداشتم باش دهن به دهن شم چون میدونستم از من بدش میاد.... وقتی از من جواب نگرفت با پوزخند اومد بالاسرم +چیه ساکتی نکنه دیدیش؟... اخمی اومد روصورتم و سرمو برگردوندم جای دیگه ای رو نگاه کردم اصلا انگار اونی وجود نداره؟. عصبانی شدو گفت+توکیف پول منو برداشتی؟.. همه برگشتن مارو نگاه کردن.. چون داشت بهم تهمت میزد مجبور بودم از خودم دفاع کنم- من به کیف پول تو چیکار دارم آخه؟.. پوزخندش غلیظ شدو با طعنه گفت+ اخه نکه تو فقیری و بی پولی گفتم شاید از ناچاری زده باشی به دله دزدی.. اونوقته که تو کیف پول منو رومیز میبینی با خودت میگی چراکه نه.. هیچ کس حواسش نیست خیلی راح..... عصبانی شدم پاشدم،، پریدم وسط حرفش- بفهم داری چی میگی؟؟
+خو اگه میخوای باور کنم دزدنیستی داخل کیفتو نشونم بده.... یه چن دیقه با صورتی قرمز و نگاهی برزخی زل زدم بش.. دیدم دست بردار نیست و همه دارن با پوزخند نگام میکنن... ومن چقد متنفر بودم از اینکه کسی بهم تهمت بزنه... برا اینکه خیال همه رو راحت کنم کیفو برداشتم زیپ روکشیدمو بازش کردم...... باورم نمیشه.. باحیرت زل زده بودم به کیف پول قرمزی که داخل کوله بود.. من مطمئنم کار خودشه.. حتم دارم همون موقع که پیش نیمکتم دیدمش گذاشته داخل کوله.... نگاش کردم با عصبانیت که سرشو با تأسف برام تکون داد+واقعاکه،، این گندکاریا جاش تو مدرسه نیست توهمون خیابون این کارارو ادامه بده... درضمن توکه پول میخاستی میومدی به خودم میگفتی نه اینکه کیف پولمو بدزدی.....
وبا پوزخند رفت نشست سره جاش با عصبانیت دادزدم
- من کیف پوله تورو ندزدیدم
+لابد تو کیفه عمهٔ من بود.
رفتم یقشو گرفتمو داد زدم
- خفه شو.. من این کارو نکردم خودت اومدی کیفتو گذاشتی تو کولم..
صورتشو برگردوند طرف دیگه و با خندهٔ تمسخری گفت +میبینی توروخدا دزدی کرده حالا اومده انداخته گردنه من... توکه جنم نداری پای کاری که کردی وایسی، غلط میکنی دزدی کنی....
پشت بندش بچه ها خندیدن....
نه مثل اینکه حالیش نمیشد سیلی محکمی تو گوشش زدم که صورتش خم شد اونور با حالی خراب کولمو برداشتم از کلاس زدم بیرون.. همون موقع معلم داشت وارد کلاس میشد صدام کرد اما توجه نکردم.......... رفتم سره خاک بابا دردو دل کردم، فاتحه ای فرستادم براش بعدم رفتم خونه.. مامان عصر میومد و از قبل ناهارمو میزاشت واسم بعد میرفت... امروز نرفتم نجاری دیگه..حوصله نداشتم... نشستم درسای هفته بعدو خوندم..من آرزو داشتم خلبان بشم... رویای هواپیما همیشه تو سرم بود،، اینکه همش رو ابرا باشم،، لبخند اومد رو صورتم... ولی از جایی ناراحته قضیهٔ صبح بودم.... تعجب کردم که زدم توگوش مجید ولی ساکت موند درجوابش.. مطمئنم یه روزی تلافی میکنه و جوابشو میزاره برا یه روز دیگه..بیخیال.. من آیندم بیشتر برام مهم بود.... آره......... اِرادَم مهمتره......
نورا
00خیلی قشنگ بود ولی باید به یه سری نکات دقت کرد مثل نکته ای که کاربر گمنام نام بردن و اینکه بنظرم تو سن شاهین اغراق شده بود و باید حداقل ۱۳ رو داشته باشه ولی بنظرم ارزش خوندنو داره
۱ هفته پیشگمنام
۴۱ ساله 00سلام محتوای خوبی داره اما نکته هایی لازم رعایت بشه مثلا کسی که عمل قلب باز می کنه حداقل یک هفته بستری هست و حدود 6 ماه زمان میبره تا بتونه به شرایط زندگی عادی برگرده
۲ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 00خیلی قشنگ بود تا این جا امیدوارم ادامش هم به خوبی اولش باشه. با قدرت ادامه بدید واقعا قلمتون نسبت به بقیه خیلی خوبه
۲ ماه پیشنگار
10خیلی زیباست منتظر بقیشم
۸ ماه پیش*.....*
00عالی بود ..لطفا ادامه بدش🙏
۹ ماه پیشلیلا
۵۴ ساله 00حرف نداشت
۱۰ ماه پیش
کوثر
00ادامه بده خیلی رمان خوبیه خیلی خوشم اومد که اون سیلی رو زد