دلم آغوشت را می خواهد به قلم فریده بانو
رمان راجب دو خواهر دوقلو هست به اسم های سوگند و سوگل ، سوگل بی دلیل یک هفته قبل از عروسیش غیبش میزنه و حالا ابروی چندین سالی پدربزرگش در میونه و در خواست حامی پارسا ، حالا سوگند مجبوره فقط یه تصمیم بگیره و اون تصمیم چی می تونه باشه ....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵ دقیقه
روی تختم دراز کشیده بودم اما نگاهم به تخت کنارم بود که حالا خالی بود .. دیگه سوگلی نبود ... از یاداوری اینکه سوگل و سهراب الان کنار هم هستن ... قلبم فشرده شد و چیزی توی دلم تکون خورد قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید ...
صفحه ی گوشیمو باز کردم
عکس دسته جمعی مون روی صفحه گوشیم بود رفتم توی آهنگام و آهنگی از علی عبدالمالکی پلی کردم ...
خوشبه حالت که من و یادت نیست
خوش به حالت که فراموشت شد
خوش به حالت که از این تاریکی
یه ستاره سهم آغوشت شد
خوش به حالت که دلت آرومه
خوش به حالت که پریشون نیستی
خوش به حالت که من و یادت نیست
خوش به حالت که پشیمون نیستی
خوش به حالتون با هم خوشحالین
خوش به حالتون باهم خوشبختین
هرجایی که من تنهایی رفتم
خوش به حالتون دوتایی رفتین
خوش به حالتون با هم خوشحالین
دیگه نتونستم ادامه بدم و زدم زیره گریه بخاطر اینکه صدام بیرون نره سرمو توی بالشتم خفه کردم .. درد حقارت درد پس زده شدن بیشتر از درد رفتن و ترک کردن سهراب بود ... صدای عبدالمالکی توی اتاق پیچیده بود و حال بدمو بدتر میکرد
نمیدونم در میان اشکام کی خوابم برد
صبح با نوازش های دستی بیدار شدم
وقتی چشم باز کردم با نگاه مهربون بابا رو به رو شدم ... لبخندی زدم اما با یاداوردی دیروز و دیشب دوباره دلم گرفت ... بابا انگار از نگاهم فهمید سِر درونم و ... خم شد و پیشونیم رو گرم بوسید گفت : سوگند بابا قویه مگه نه ؟
پاشو دخترم کلی کار داریم باید برم اقاجون و بیارم .. پاشو عزیزه دل بابا
حرفی نزدم ... اگه صدام در می اومد اون وقت اشکام پیش میگرفتن .. دلم نمی خواست حال بابا رو از اینی که هست بدتر کنم ..
از جام بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی که کنار اتاق قرار داشت ... نگاهم و به آیینه دوختم ... انگار سوگل توی ایینه بود و داشت نگاهم میکرد ... یه مشت اب پاشیدم روی آئینه ... دیگه صورتمو توی ایینه نگاه نکردم ... دست و صورتمک شستم رفتم بیرون ... همه دور میزه صبحانه جمع بودن سپهر و هانیه مامان بابا و من ... هیچ کدومی حرف نمیزدیم مثل روتین فقط به کارا میرسیدیم... بابا و سپهر رفتن دنبال اقاجون مام رفتیم خونه مامانجون ... مامانجون عاشق آقاجون بود اما این زن خیلی صبور بود ... زن عمو و سوسنم اونجا بودن ... زن عمو با دیدنم گفت : شرمنده ات شدیم سوگند
- این حرفو نزن زن عمو شما هیچ تقصیری ندارین ...
بلاخره اقاجون اومد ... اسپند دود کردیم مامانجون براش سوپ بار گذاشته بود
همه دور هم بودیم اما این دور همی کجا و اون دورهمیای که داشتیم کجا
اقاجون به عمو گفت : به حامی و پدرش زنگ بزنن بیاین ...
وقتی صدای زنگ بلند شد استرس گرفتم
اول آقای پارسا و حاج خانوم با اون قیافه ی مهربونش و پشت بند اینا حامی با همون قیافه ی سرد و خشنش وارد شد و از بوی رودیگز دوباره دل من زیر و رو شد ...
بعد از احوال پرسیا همه نشستیم ....
آقاجون بعد از کمی مکث گفت : حامد جان حتما حامی گفته چی شده من واقعا نمیدونم چطور این آبرو ریزی رو جبران کنم ...
آقای پارسا لبخند مهربونی زد گفت : حالا که شده محمود جان کاریش نمیشه کرد
حامی عصبی گفت : اما پدر یعنی چی مگه من مسخره دیگرانم که یه روز قبول کنه یه روز بی خبر پاشه بره ... من کارت پخش کردم
پارسا - حالا شده چیکار میشه کرد
حامی نگاهی به من انداخت گفت : ما که فقط یه نامزدی خودمونی داشتیم و سوگل و سوگندم که دوقلو هستن کسی چه می فهمه ... اینطوری عروسی هم بهم نمی خوره
آقاجون گفت : اما پسرم
حامی - آبروم برای من خیلی مهمه خیلی
اصلا من با خود سوگند صحبت میکنم
همه نگاهی به من انداختن ... ای بابا من چه صحبتی با تو دارم "
حامی بلند شد گفت : دنبالم بیا
متعجب به بقیه نگاه کردم . میدونستم حامی برای خانواده ی من و خودش چقدر قابل احترامه...
مجبوری از جام بلند شدم .. دستی به لباسم کشیدم دنبال حامی رفتم
توی حیاط کنار تک درخت بید مجنون ایستاده بود ... رفتم رو به روش ایستادم سرمو بلند کردم تا چهره شو درست ببینم یهو سرشو روی صورتم خم کرد روی صورتم ....
با ترس داشتم به حامی که با خشم و نفرت داشت نگاهم میکرد ... نگاه میکردم
وقتی سرش اومد جلو و دوباره اون بوی گس رودیگز پیچید توی مشام دلم زیرو رو شد از ترس ... ترس از این مرد
با صدای خشداری گفت : تو باید تقاص پس بدی تقاص کار خواهرتو ... تو فردا شب باید عروس بشی فهمیدی عروس خونه ی من ... هرم نفس هاش با بوی سیگارو بوی رودیگز یکی شده بود ...و چنگ میزد به دلم ....
" سوگل چطور تونستی فرار کنی ...."
با صدای که ترسم رو اشکار میکرد گفتم : اگه قبول نکنم چی ... چرا باید تقاص کاربقیه رو من بدم ؟
حامی پوزخندی زد گفت : ادامه بده
" بی ادب مسخره میکنه "
یهو دوباره سرش اومد جلو که سرمو عقب کشیدم
انگشت اشاره شو طرفم گرفت گفت : تو که دوست نداری آبروی اقاجون بازاریت توی محله و بازار فرش فروشا بره هااا یا عمو و بابای خودت دلت می خواد ... اگه قبول نکنی من آبروی همتونو می برم میدونی که می تونم کاری میکنم که هیچ کدومتون نتونید سرتون رو تومحل بالا بگیرید ... همین حالا جواب میدی قبول میکنی زن من بشی و خانواده ات در امان باشن یا نه من برم همه جا جار بزنم که اهای ایهاالناس..ِ. نامزد من با پسر عموی گرامیش رو هم ریختن و فرار کردن و یک میلیارد منم برده ... اینطوری دیگه هیچ وقت آبروتون بر نمیگرده اما خوب من آدمه خوبیم یه فرصت به خواهر خائنت و خانواده ات میدم باید سپاس گذار باشین
" یه ادم چقدر می تونه نفرت انگیز باشه
دست به سینه شد گفت : یالا جواب بده قبول میکنی
" خدایا قبول نکنم چی بشه .. قبول کنم چی ... بهتره قبول کنم آبروی خانواده ام از منه مریض مهم تره "
- باشه قبول میکنم
پوزخندی زد گفت میدونستم قبول میکنی ... و جلوتر از من رفت سمت ورودی خونه آقاجون اینا ...
وقتی آقاجون و بقیه فهمیدن که قبول کردم تعجب کردن ... آقاجون گفت : اگه راضی نباشم هر کاری میکنه که این وصلت نشه حتی به قیمت آبروش ... اما من یه کلام گفتم : من که می خوام ازدواج کنم مهم نیست اون شخص یه زمانی عاشق خواهرم بوده ...
فاطمه
۱۴ ساله 00واقعا خیلی خوب بود سوگند صبر زیادی داشت که حامی عاشقش شد سوگل خیلی بیشور بد بیشور بود کاش آخرشو میزاشتی سوگند بهوش اومد
۲ ماه پیشلاله
۱۸ ساله 00هی بد نبود وقت گیر بود
۶ ماه پیشپناه
۲۳ ساله 20واقعاآدم بعداز خوندن اسطور اردیبهشت الاله زردماهورعشق باطعم سادگی وصدتارمان خوب نمیدونه چی بخونه لطفالطفالطفارمان خوب بگید مرسی عشقای من
۱۱ ماه پیشزمانی
00رمان طواف عشق و رمانهای دیگه نویسنده عالین
۶ ماه پیشندا
00خوب بود ولی کار سوگند واقعا بیشرمانه بودای کاش انقدر زود تمومش نمیکردین تا بفهمیم خودشون بچه دارمیشن و بین بچه ها فرق میذارن یانه و از زندگی خوبشوت بازم بگه و سوگل برگرده و حامله ب با حامی اشتی کنن
۸ ماه پیشلیلی
۱۹ ساله 00قشنگ بود دوستش داشتم
۹ ماه پیشساره1
۱۴ ساله 00اولاش حامی واقعا با سوگند بد تا کرده بود اما سوگند عجب صبری داشت واقعا سوگل واقعا بیشعور بود از همون اول اما درکل عالی بود مرسیییی نویسنده
۹ ماه پیشسوگند
20واقعا رمان خوبیه ولی ای کاش ادامه داشت ببینیم خودشون بچه دار میشن طهورا بزرگ بشه توزندگیشون چه اتفاقی میوفته و اینکه سوگل زندگیش خوب میشه و میتونه بچه دار بشه یا نه.
۱۰ ماه پیشسارینا
۱۸ ساله 10رمان خوبی بود مرسی از نویسنده
۱۱ ماه پیشپری
00بدنبود
۱۱ ماه پیشمهرسام
۲۵ ساله 21عالی بود باهمه سختی ها اما تهش خوب بودخیلی خوشم میاد از اینکه سر سری رد نشدین و اینکه بعضی رمانها اغراق زیاد دارن اما من از خوندن این رمان لذت بردم ممنون و خسته نباشی بهتون میگم موفق باشید🫡
۱۱ ماه پیشهانی
10رمان از نظر نوشتاری خوب بود فقط کاش نویسنده های عزیزمون این همه زحمت میکشن حداقل یه اثر متفاوت به جا بزارن ممنون از نویسنده گل امیدوارم از نقدم ناراحت نشید آرزوی موفقیت برای شما 🌹❤️
۱ سال پیشهانی
20رمان خوبی بود اما به نظر من تکراری بود مثل رمان های دیگه که دختره و پسره زوری ازدواج میکنن و از هم بدشون میاد و دعوا دارن بعدم آخرش عاشق هم میشن بعدم یه اتفاق برای یکیشون میفته در آخر خوشبخت میشن
۱ سال پیشHANA
۲۳ ساله 11رمان خوبی بود با قلم زیبایی که داشت لذت خوندنش رو دو چندان می کرد و همین محتوا و قلم زیبا باعث می شد که کتابی بودن بعضی از پاراگراف ها توی ذوق نزنند با خوندن داستان از شخصیت اول داستان آرامش گرفتم
۱ سال پیشسوگند
۱۳ ساله 00خیلی ممنون از نویسنده خوبش
۱ سال پیش
سحر
۶۰ ساله 00چقدر اسم این عطر رود ریگز تکرار شده بود موضوع رمان خوب بود ولی ی خورده بچه گونه بود البته نظرمنه