رمان آریتمی به قلم مبینا شریعتی
من یک پزشک هستم و علم پزشکی می گوید:
«متوقف شدن ضربان قلب یعنی مرگ!»
اما من ذره ذره جان دادم تا فهمیدم ایستاده مردن یعنی چه! دل کندن از افراد مهم زندگی ات یعنی مرگ.
وداع آخر با هرچیزی که تو را به این دنیا وصل می کند، یعنی مرگ.
فقدان امید و آرزو و از دست دادن یعنی مرگ.
رفته رفته نقاط پررنگ زندگی ام رنگ باختند و دل کندن را از بر شدم.
از خانواده ام، از زندگی بی خطر و آرامم، از هر چیزی که مرا به گذشته مرتبط می کرد و از خودم!
اما یک جایی از زندگی دیگر نتوانستم چشم ببندم و بگذرم. یک جا نتوانستم بگذرم. از یک نفر نتوانستم بگذرم. ایستادم تا برای گرفتن سهمم از دنیا، یک بار برای همیشه بجنگم.
گاهی باید ایستاد و به عشق، خوش آمد گفت!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۸ دقیقه
از اینهمه کینهتوزی من ترسید؟
تکسرفهای کرد و سرش را به سمت ساعت روی دیوار حرکت داد.
پوزخند روی لبم نشست و او با این کار از سؤالی که پرسیده بودم فرار کرد.
کمی که خودش را جمعوجور کرد، برای تغییر جو گفت:
- چه خبر از بیمارستانت؟!
- فعلاً که هیچی. سهشنبه این هفته می رم برای معرفی.
یکی از شکلاتها را به دهان گذاشت و با لـ*ـذت گفت:
- خوشمزست!
اما چیزهایی هنوز روی دل من سنگینی میکرد! با پوزخند دست بردم و کشوی میز ثابت وسط سالن را باز کردم.
نگاه کنجکاوش رویم سنگینی میکرد تا اینکه جعبهی شکلات را روبرویش روی عسلی گذاشتم و گفتم:
- یه زمانی با این شکلاتها بدجوری تو دل من جابازکرده بودی جناب برادر! یادته؟
پوست شکلات را توی پیشدستی گذاشت و به سمتم خم شد:
- کاش انقدر بیرحمانه در مورد خاطراتی که دوستشون دارم قضاوت نمیکردی!
بازهم کنترل رفتار افسارگسیختهام را ازدستداده بودم و حرفی زده بودم که نباید.
لبخند تلخی زدم و یکی از شکلاتها را به سمتش گرفتم:
- بیخیال. چیزی که هنوز مونده ایناس. بزن شارژشی!
لبخندی که روی لبش نشست کمی خیالم را راحت کرد.
خواستم متقابلاً لبخندی بزنم که صدای در مانع از این کار شد و بهطور نامحسوس نفسم را از روی آسودگی رها کردم. به تهام و هستی و البته حضورشان مقابل این مرد تیزبین نیاز داشتم چراکه تقریباً داشتم گند میزدم.
مقابل چشمهای کنجکاو اشکان در را باز کردم.
صدای نق- و نوق آرتیمیس در راهرو انعکاس پیدا میکرد و باعث میشد از ته قلب به یاد بیاورم که چه قدر دلتنگش بودم.
سرسری سلامی به تهام همیشه اخمو و هستی مهربان گفتم و دستم را برای در آغـ*ـوش کشیدن برادرزادهام جلو بردم.
همینکه گرفتمش لبهای صورتی و کوچکش را جمع کرد و سرش را در گودی گردنم فروبرد.
تهام پشت سرش در را بست و درحالیکه به دور شدن هستی نگاه میکرد پرسید:
- کی اینجاست؟
اشارهاش به کفشهای مردانهی اشکان واضح بود.
لب زدم اشکان و درحالیکه آرتیمیس را توی بغلم تکان میدادم پشت سر هستی وارد پذیرایی شدم.
اشکان صمیمانه دست هستی را فشرد و ابراز خوشحالی کرد اما حین مواجهشدن با تهام کمی مکث کرد و هیچیک از ما علت این مکث را نفهمیدیم.
برخلاف تصورم این بار فاصلهی ایجادشده را تهام از بین برد و درحالیکه به سرشانهی اشکان ضربه میزد زمزمه وار- اما طوری که به گوش ما برسد گفت:
- نالوطی نبودی!
نبود؟
اشکان همیشه همینی که هست بود.
هستی بیتعارف خودش را روی مبل رها کرد و با چشم و ابرو اشارهای به آرتیمیس کرد که در آغوشم آرامگرفته بود.
کنارش بیحرف نشستم. تهام با اشارهای ضعیف به شکلاتهای روی میز گفت:
- دیابت میگیری میمیری!
زورکی و مصنوعی خندیدم:
- نترس حواسم هست.
بعد از چند ثانیه که در سکوت گذشت و دیدم که حقیقتاً حرفی برای گفتن نداریم، رو به هستی گفتم:
- بگیرش تا برم وسایل پذیرایی رو بیارم.
فوراً از جا بلند شد و گفت:
- تازه داره میخوابه. از صبح یه ریز گریه کرده. بگو جی بیارم خودم میرم.
سری تکان دادم و محل وسایل پذیرایی را گفتم.
نگاهم را دوختم به آن دو نفر. بااینکه هیچ نسبت خونی باهم نداشتند اما همیشه همه میگفتند که آن دو تا حدی به هم شبیهاند. گرچه این گفته خیلی هم بیراه نبود اما من یکی را آزار میداد. موهای کوتاه و لبهای خوشفرم و گوشتیشان بیشتر هم به این شباهت دامن میزد.
امیدوار بودم اشکان شروع نکند به صحبت. حداقل نه در مورد مطلبی که در ذهن من بود اما از جایی که فاصلهی بین به هم خوردن معادلاتم تا نفس آسودهای که باید میکشیدم را شانس ضعیفم پر میکرد اشکان دهن باز کرد و تمام نبایدها را از دهانش بیرون ریخت:
- میخواستم بیام باشگاه دیدنت. بههرحال خوب شد همه دیدیم اینجا.
خوب شد؟
به معنای واقعی کلمه افتضاح شد.
نه نه. شاید هم افتضاح اصلی هنوز رو نشده بود. قعر فاجعه هنوز فاصلهی زیادی با این دهانهی پستی داشت که رویش ایستاده بودیم.
اخمهای تهام درهم شد:
- خوب که شد. ولی چیزی که نشده؟
جملهاش انقدر نامطمئن بیان شد که پوزخند روی لبهای اشکان رنگ بگیرد:
- با ما به از این باش که با خلق جهانی داداش! تو که خبرها رو بهتر از من داری!
خیره شدم به چشمهای بستهشدهی آرتیمیس. صدای تهام بلند شد:
- مغلطه نکن و راست و پوستکنده بگو. دوباره به خاطر مامان اینجایی دیگه؟
همینکه اشکان شروع کرد به حرف زدن بند دلم پاره شد.
- راستش یه پیشنهاد برای تو و تبسم داشتم!
تهام گرگرفت. این را منی فهمیدم که با تمام احساساتش آشنایی داشتم اما لبخند اشکان چیز دیگری میگفت.
- راجع به پیشنهادت بیشتر توضیح می دی؟
هستی با سینی حاوی نسکافهها بیرون آمد. همینکه نشست رنگ من بیشتر از قبل پرید. اشکان دهان باز کرد:
نسیم
۲۲ ساله 00خیلی دوسش داشتم عالی بود
۴ ماه پیشبرزه
00رمان خیلی خوبی بود.ولی بهتر بود زمانی که به گذشته برمی گشت یه جور نشونه یا هر چیز دیگری می داشت.بعضی قسمت ها هم زیاد به شعر و... توجه میشد وحوصله سر بر بود.ولی در کل خیلی خوب بود مخصوصا اطلاعات پزشکی
۷ ماه پیشالمیرا
00رمان خیلی خیلی جذاب بود ،ممنون تشکر
۸ ماه پیشAzemih
00فقط پرش زمانیش گیج میکرد ادمو،وگرنه رمان خوبی بود مرسی
۹ ماه پیشلیلا
20خیلی زیبابود واقعا حال خوبی داشتم وقتی میخوندم عشقواز نزدیک لمس کردم دوباره.نویسنده عزیز متشکرم
۱۱ ماه پیشازیتا
00تا فصل چهار خوندم ولی خیلی جذاب نیست در ثانی خیلی مبهم وگنک وکشدار هشتش رومان ب نظرم جذاب نمییاد
۱ سال پیشففف
00باور کنید که خود نویسنده هم نمیدونسته چی مینویسه.همه چی قاطی و درهم. افتضاحه
۱ سال پیشMaryam
10رمان خیلی خوبی بود قلم نویسنده خیلی خوب و پخته بود تنها ایرادش پرش های زمانیش بود که ادمو گیج میکرد
۱ سال پیشغزل
01به تمام معنا افتضاح بود 🤢🤮
۱ سال پیشBhggff
00خیلی طولانی ولی قشنگ یه مقدار کیج کنننده بود
۱ سال پیش...
11عالی بود. مثل رمان های ابکی نبود که همه چی خود به خود درست شه و دختر و پسر داستان با یه سری کلیشه ها عاشق بشن . یه رمان کاملا متفاوت و جذاب بود و البته پر از بدبختی . ولی شخصیت دختر داستان هم قوی بود.
۱ سال پیشفا
۱۸ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشفریبا
20اصل مپضوعخوب بود و متفاوت وقلم عالی ولی نمدونم چه اصراریه تو همه زمانها لاک و آرایش رو جزو جداناشدنی از زندگی قلمداد کنن؟حرفای کلیشه ای بزنن؟زندگی واقعی بی دنگ و فنگ قشنگ تر میگذره
۱ سال پیشM
30حتما این رمان هارو بخونین لانه ویرانی، عابر بیسایه، این مرد امشب میمیرد، زیتون
۱ سال پیش
ال
00ی سوال کیارش چیشد اخرش؟چرا دیگه خبری ازش نشد؟