رمان درباره گذشته ام مپرس به قلم Ki_Mi_Ya_Sh
همیشه اینجوریه,تا میای عادت کنی به اینکه تنهایی,میای از زندگی لذت ببری بدون هیچ اشفتگی و دلتنگی
یکی از راه میرسه یه مهربون اولش خیلی ساده میگیری میگی اینم یکی مثل بقیه س اما بعد از چند وقت میبینی روزهاتو چقدر قشنگ کرده
چقدر صبح ها با انرژی از خواب پا میشی
جقدر شب ها با شب بخیرش اروم میخوابی
چقدر سرحالی,چقدر از ته دل میخندی و شادی اما زندگی همیشه اونطور که تو فکر میکنی پیش نمیره….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۳۴ دقیقه
-به خاطر تو نیس... میدونی چند وقته تو فامیل عروسی نداشتیم؟
-پس بگوووو... دلت عروسی میخواد... از لج تو هم که شده یه عقد محضری میکنیم میریم سر خونه زندگی مون!!
-یک درصد فک کن سونی بذاره... اصلا بذار اول قبولت کنه بعد واسه در آوردن لج من برنامه ریزی کن.
-سونیا از خداشم باشه... پسر به این خوبی،خوشتیپی، تحصیل کرده،دکتر... دیگه چی میخواد؟
-این همه نوشابه واسه خودت باز میکنی میتونی همه شو بخوری پسرخاله؟!
-آره دخترخاله خیالت راحت!
-باشه... تو باز کارت به من میوفته هااا...
-که چی؟
-هیچی همینطوری گفتم که بدونی!
-اشکال نداره ... تا اون موقع خدا بزرگه... !!!
و با خنده ابروهاشو دو بار بالا داد. با حرص نگاش کردم... ای من یک حالی از تو بگیرم، فقط بشین و تماشا کن ... !!!
***
از پشت سر پاورچین پاورچین به نیلوفر که توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود نزدیک شدم و دستهامو روی چشمهاش گذاشتم. دستهاشو روی دستام گذاشت و گفت : الان حدس بزنم کی هستی؟
با شنیدن صدای جیغ و نازکش مثل برق گرفته ها دستمو از روی چشماش برداشتم و همین باعث شد با تعجب به سمتم برگرده. بهت زده به دختری که رو به روم ایستاده بود و با چشمای درشت قهوه ای روشنش بهم زل زده بود نگاه کردم. با لکنت گفتم : م...من... ببخشید... شما ...شبیه... اخه...!!
گیج نگام میکرد که نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ببخشید من شما رو با دوستم اشتباه گرفتم!
لبخندی روی لبش نشست. دستی به پیشونیم کشیدم و نگاهی به سر تا پاش انداختم. مانتو و مقنعه سورمه ایش تقریبا شبیه به نیلوفر بود و حتی استایل ایستادنش هم از پشت با نیلوفر مو نمیزد. با حفظ لبخندش گفت : نیازی به عذرخواهی نیست، به هر حال پیش میاد...!!!
و دستشو به نشونه اشنایی جلو آورد : آیدا امینیان هستم.
-پریا اینجایی؟؟!!... کل بخشو دنبالت گشتم!
با صدای نیلوفر به عقب چرخیدم. خودشو به ما رسوند و رو به آیدا گفت : خوبی آیدا جون؟
آیدا با لبخند تشکر کرد و من متعجب پرسیدم : شما همدیگه رو میشناسین؟
نیلوفر گفت: آره... آیدا جون از بستگان دکتر رهامن دیگه...
-شوهرخاله م هستن.
نگاهی بهش انداختم و با دیدن دستش که هنوز به سمتم دراز بود لبمو گاز گرفتم و با شرمندگی دستشو فشردم: پریا پارسا هستم.
-از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
با لبخند گفتم : منم همینطور!
-شما توی این پخش هستین؟
-نه ... من این ماه بخش عفونی ام... اومده بودم دنبال نیلوفر که متاسفانه ...!!!
-چرا متاسفانه؟؟ من خیلی خوشحالم که این اتفاق باعث آشناییمون شد... متاسفانه من چون تازه به این بیمارستان منتقل شدم عده ی زیادی رو اینجا نمیشناسم!
لبخندی بهش زدم، نمیدونم باطنشم واقعا همینطوری بود یا از اون آدمای چاپلوس و زبون باز بود. البته قیافه ی معصوم و بامزه ای داشت و بهش نمیخورد چاپلوس باشه...
صورت گرد و سفیدی داشت که در وهله ی اول دوتا چشم درشت قهوه ای روشن توش خودنمایی میکرد و بر خلاف من که دوتا تار مژه بیشتر نداشتم وچون بور بود اصلا دیده نمیشد ، آیدا مژه های بلند و فرخورده ای داشت. بینی متناسب و لبهایی نازک و نهایتا چونه گردی که ختم صورتش بود
موهای قهوه ایش هم کج روی پیشونی نسبتا کوتاهش ریخته بود. قدش هم بلند بود ، یعنی نسبت به من بلند بود و فک کنم 164 تا 168 رو داشت.
با صدای نیلوفر که میگفت "پریا تو امروز چرا اینقدر گیجی؟" نگاهش کردم و گفتم: چی؟!
-آیدا ازت سوال پرسید.
نگاهی به آیدا انداختم لبخندی زد و گفت: پرسیدم شمام استاژر یکی؟
-آهان... بله منم استاژر یکم!!
با همون لبخند لاینفک صورتش به نشونه تایید سر تکون داد. یه جوری بود... همه حرکاتش آروم و با طمانینه بود... انگار رو دور کند گذاشته باشنش...!!!
با بلند شدن صدایی از بلند گو ها که اعلام میکرد"استاژر داخلی به اورژانس " آیدا ببخشید کوتاهی گفت و سریع ازمون دور شد.
بشکونی از پهلوی نیلوفر گرفتم و گفتم: تو معلومه کدوم گوری هستی؟
-چه مرگته پهلوم سوراخ شد... خودت کدوم گوری هستی؟ من داشتم دنبال تو میگشتم.
-آره ارواح عمه ت... آبروم جلوی این دختره رفت!!!
با نیشخندی گفت : عمه ندارم... ولی دختر خوبیه ها... چطوری آشنا شدین؟
-تو توی همین یه هفته ای خوب و بدشو تشخیص دادی؟
-أه... برو بابا توام ... حالا نگفتی چطوری آشنا شدین؟
-هیچی بابا... فکر کردم تویی، بعد از پشت دستامو گذاشتم رو چشماش... صداش که بلند شد اصن یه لحظه هنگ کردم...!!!
با خنده گفت: پس ضایع بازاری بوده اینجا...
سری تکون دادم و گفتم: خیلی بد شد...!!!
-نه بابا...تو خیلی حساسی...
-چی بگم؟؟!!
-هیچی نگو ، برو بخش ... تو چرا همیشه علافی؟-
-با تو گشتم آخه ... حالا چرا دنبال من میگشتی؟
-میخواستم بگم بری بخش...تو چرا دنبال من میگشتی؟
-از سر علافی!!! و خندیدم.
با حرص گفت: کوفت...نیشتو ببند...برو از جلو چشمم... برو نبینمت...
دستی به سر شونه ش زدم و با همون خنده حرص درار ازش دور شدم.
همونطور که از پله ها پایین میرفتم داشتم شخصیت آیدا امینیانو توی ذهنم ارزیابی میکردم که یهو حس کردم زیر پام خالی شد. طی یه عمل غیر ارادی روپوش شخص روبه رومو که داشت از پله ها بالا میومد چنگ زدم و به همون سرعت انگشتاش دور بازوم حلقه شد و نگهم داشت.
پوفی از سر آسودگی کشیدم و جا پامو محکم کردم.سرمو برای تشکر بالا آوردم که نگاهم توی یه جفت چشم درشت سبز گره خورد... همون نگاه سبز... همون نگاه سبز تیره با رگه های مشکی... که هر لحظه به صورتم نزدیک تر میشد....!!!!!
-حالتون خوبه؟!
انگار همین یه جمله برای از بهت دراوردنم کافی بود... مردمک هاش عقب و عقب تر رفتن و توی صورت برنزه ش جا خوش کردن. پوستش برنزه بود... اون سفید بود
ماه نقره ای
00دوستان اسم فصل دوم درباره گذشته ام مپرس چیه؟
۵ ماه پیشAniya
00رمان خوبیه،یعنی مثل بقیه نیست،تکراری نیس،نمیشه اتفاقات روپیش بینی کرد،ولی فرزادخیلی اخلاقای لوس وبچه گونه داشت
۵ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00عالیه. ممنون از نویسنده جون ❤️❤️
۷ ماه پیشناهید
۵۹ ساله 00سلام خسته نباشید داستان جالبی بود ممنون از قلم توانای نویسنده
۷ ماه پیشmaed
00عالی بود حرف نداشت من که خیلی خوشم اومد موفق باشید
۷ ماه پیش...
۱۸ ساله 00عالی میرم برا فصل دوم
۹ ماه پیشرویا
10عالی بود
۱۰ ماه پیشرویا
00عالی بود
۱۰ ماه پیشالناز
۳۲ ساله 00رمان خوبی بود مثل بقیه رمان ها پایانش زود تنوم نشد و مشخص بود نویسنده حوصله ی زیادی ب خرج داده. حس خواهرا و برادر تو دعوا و اشتی ها عین واقعیت بود.در کل خیلی ب واقعیت زندگی الانا نزدیک بود .خسته نباشی
۱ سال پیشmoon
00بابا نویسنده ترکوندی که خیلی خوب بود ولی ی سوال یعنی آدم مثل فرزاد هنوز هست؟؟؟؟
۱ سال پیشمحدثه
۲۸ ساله 00خیلی قشنگ بود
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 10رمان خوبی بود ممنون نویسنده جون ❤️💖🌟🌟🌟
۱ سال پیشفاطمه
20سلام واقعا عالی بود قلم نویسنده خیلی خوب بود من که دوسش داشتم 👏❤👏👏
۱ سال پیشمائده
20خیلی قشنگ بود لذت بردم
۱ سال پیشMozhgan
۳۴ ساله 10زیبا بود،خیلی روندِآروم و ملایمی داشت،فراز و نشیب خاصی نداشت، خیلی راحت و معمولی اما مخاطب دوست داره ادامه ش بده چون یه زندگی و روایت میکنه،نکته هایی هم داره که خوبه،برم برا فصل دومش ممنونم 🥰😇
۱ سال پیش
معصومه
00خیلی خیلی قشنگ بود حتما بخونید اصلا پشیمون نمیشید