رمان در انتظار چیست؟ به قلم بهنام رستاقی
نگار دختری با گذشتهی رمزآلود و دردناک است که سعی میکند نفس بکشد و زندگی کند.
روزی در دانشگاه یک دانشجوی مرموز و جدید میآید که از قضا دلباختهی نگار میشود؛ اما نگار علاقهای به ازدواج ندارد و از او به دلایلی فرار میکند.
او که در خانه شرایط سخت و دشواری دارد، در انتظار روزنهای از امید نشسته است و آیا به امید میرسد؟
درحالی که از ناامیدی شدید رنج میبرَد، با اتفاق عجیبی مسیر زندگیاش عوض میشود
و در راهی بیبازگشت قدم میگذارد… .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴ دقیقه
اتاق پدرش و نامادریاش در طبقهی دوم قرار داشت که با راهپلهای چوبی به آن متصل میشد. آشپزخانهای بزرگ در طبقهی اول قرار داشت و پذیرایی دلباز که با مبلهای گرانقیمت و سلطنتی آراستهشده بود به چشم میخورد. دیوارها قرمزرنگ بودند و وسایل خانه با آن ست شده بود. اتاق نگار طبقهی پایین میان آشپزخانه و سرویس بهداشتی قرار داشت؛ اتاقی کوچک و نمور که از دیوارهایش غم زبانه میکشید. تخت یکنفرهی کوچکی درونش به چشم میخورد و میز عسلی کوچکتری در کنارش که یک چراغخواب رویش قرار داشت. کمدی ساده و چوبی که قدیمیبودنش هویدا بود، در گوشهی اتاق قرار داشت. صبحها از خواب برمیخیزید و همچون خدمتکاری کار میکرد. به حرفهای زیبا گوش میداد و تحقیرهایش را به جان میخرید. آن روز اولین صبحی بود که در آن خانه چشم باز کرد، اندیشهها و تصویرها او را رها نمیکردند؛ ولی این خیال که دیگر پیش پدرش است و کسی ناراحتش نمیکند کمی او را آرام میکرد. لبخند پهنی روی صورتش تزئین کرد و از تخت برخاست. دستی به سر و رویش کشید و به بیرون آمد. پدرش در آشپزخانه پشت میز نشسته و مشغول صبحانهخوردن بود و زیبا نیز درحال نشستن پشت میز. نگار با دیدن پدرش لبخندی زد و با خوشرویی گفت:
- سلام، صبحتون به خیر.
پدرش خندهی بلندی کرد و میان لقمهبرداشتنش گفت:
-سلام دختر گلم، صبح تو هم به خیر عزیزم.
زیبا لبخندی مصنوعی روی صورتش نشاند و با خوشرویی گفت:
- سلام نگار جان، برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحونهت حاضره.
نگار با لبخند زیبایی سرش را چندبار تکان داد و به دستشویی رفت، دست و صورتش را شست و بعد از خشککردنش به آشپزخانه رفت و پشت میز نشست. زیبا از جایش بلند شد و برایش لیوانی چای آورد، چای تازه دمی که عطر صبحگاهی را میداد؛ عطر شروع و عطر طلوع. رنگ قرمز مایل به قهوهای چای چشمان نگار را پر کرد، برای خودش لقمهای گرفت و خطاب به زیبا گفت:
-مرسی ممنون.
- خواهش میکنم عزیزم!
زیبا رویش را به طرف پدر نگار کشاند و گفت:
- امروز ساعت چند برمیگردی شهریار؟
شهریار تأملی کرد و گفت:
- نمیدونم عزیزم، فکر کنم تا شب کار داشته باشم.
نگار دلش گرفت؛ یاد آن روزهایی افتاد که جای این زن مادر خودش پشت میز نشسته بود. هرچند هیچگاه دهانشان به عطر «عزیزم» معطر نمیشد؛ لکن فضای صمیمی و دوستداشنی کنار نمیرفت.
- باشه عزیزم، پس ما منتظریم.
شهریار سرش را جنباند و به نگار خیره شد:
- تو امروز جایی نمیری دخترم؟ پولی چیزی نیاز نداری بهت بدم؟
نگار سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
- نه بابا، مرسی.
شهریار از جایش برخاست و پس از بوسیدن گونهی همسرش و دخترش خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد.
هنوز لحظهای از رفتن شهریار نمیگذشت که زیبا نگاهی به بیرون آشپزخانه انداخت و با افادهای خاص از پشت میز برخاست و همانطور که به بیرون میرفت با لحن تحقیرآمیزی نگار را خطاب قرار داد و گفت:
- صبحونهت که تموم شد ظرفا رو بشور، اینجا اومدی حداقل یه فایدهای داشته باش پرنسس خانوم!
نگار لقمه در دهانش ماند، چشمهایش بهت و ناباوری را نمایانگر بود؛ با خود میگفت «او چهگونه در لحظهای رنگ عوض کرده است؟ بهراستی چهگونه آنقدر بازیگر خوبی بود که رفتار خوبش را باور کرده بودم؟» و او نمیدانست که مردم چهقدر به تظاهر و دورویی عادت کردهاند؛ به اینکه در روبرویت دوستت باشند و در پشت سرت دشمن! آری تظاهر جزئی از فرهنگ غنیمان شده است؛ همان فرهنگ آریایی که با غرور از آن دم میزنیم. نگار صورتش را در خود جمع کرد، درد را حس کرد؛ اما دم نزد و از جای برخاست. میز را با تأمل جمع کرد و بعد ظرفها را شست. بعد از اتمام کارش به طرف پذیرایی حرکت کرد. زیبا روی مبل لم داده بود و پایش را روی پا انداخته بود. نگار را دید که در حال بازگشت به اتاقش است. صدایش کرد؛ صدایی که خدشه به اعصاب نگار میانداخت:
- کارت تموم شد؟ هوی با توام!
سرجایش خشک شد و با تردید به عقب برگشت، به صورت عادی و مغرور زیبا خیره ماند و لحظهای بعد گفت:
-آره تموم شد.
- خب حالا بهتره بری اتاقهای بالا رو مرتب کنی. میدونی چیه؟ بابات دیشب یه کم شیطونی کرده منم وقت نکردم تمیزکاری کنم، حالا که قراره اینجا بمونی بهتره یه کمم توی کارا بهم کمک کنی.
نگار چشمهایش را با خشم بست؛ خشم بود که در شریانهای قلب و عروقش جریان داشت؛ اما دم نزد، او یاد گرفته بود که باید سکوت کند؛ او از جنس سکوت بود و نمیتوانست حرفی بزند؛ نمیتوانست زندگی کند، نمیتوانست آرام بگیرد. جهنم را با چشم دیده بود، آتشگرفتن را آموخته بود. حرفی نزد و به تکاندادن سر اکتفا کرد. با قدمهای سست به طرف راهپلهی چوبی حرکت نمود و از آن بالا رفت. کف پاهایش روی تختهچوبها مینشست و گام برداشته میشد. به اتاق پدرش رفت؛ حسابی به هم ریخته بود، تخت چندنفرهای که در وسط اتاق قرار داشت از همه جای اتاق کثیفتر بود. ملافهی سفیدرنگ را از روی تخت برداشت. بوی بدی که از آن پخش میشد باعث شد حس بویاییاش لطمه بخورد. با دست جلوی بینیاش را گرفت و ملافه را به گوشهای انداخت. اتاق بسیار کثیف بود؛ لباسهای زیر و راحتی گوشهای تلنبار شده بودند. نگار چشمهایش را بست و فکش را منقبض کرد، احساس حقارت و بدبختی میکرد؛ حسی که تمام وجودش را به سخره گرفت بود. درد را با تمام تار و پودش حس میکرد، تصاویر به ذهنش هجوم میآوردند و حال او را بدتر میکردند. بهسرعت به طرف پنجرهای که سمت راستش قرار داشت دوید و آن را باز کرد، سرش را به بیرون کشاند و محتویات معدهاش را از پنجره به بیرون ریخت. چشمهایش از اشک لبریز شده بودند و رنگ از رخسارش پریده بود. دستی به دهانش کشید و به دیوار تکیه داد و آرام چشمهایش را بست، سعی کرد تا تصاویر را پاک کند. کاش پاکنی داشت تا میتوانست زندگیاش را پاک کند و از نو بسازد! لحظهای بعد با اکراه به طرف لباسها رفت و آنها را نیز کنار ملافه انداخت. اتاق را تمیز کرد و دستی به تخت خوابشان کشید. بعد لباسها و ملافهی چرکی را برداشت و به آشپزخانه بازگشت و آنها را به ماشین لباسشویی سپرد. زیبا که پوزخند کریهی روی لب داشت، به آشپزخانه آمد و با لحن تحقیرآمیزش گفت:
- ببخشید نگار جونا! ولی خب اینجوری سرتم گرم میشه دیگه نیاز نیست عین مونگولا بشینی به دیوار نگاه کنی. اتاق رو تمیز کردی دیگه؟
نگار نگاه غمبارش را به سمتش کشید و سرش را تکان داد. چشمهایش نوید بارش را میدادند. او دختری هجدهساله بود و توانی برای مقاومت نداشت، بغض به گلویش چنگ میانداخت و سیل از چشمهایش جاری شد و از پیش چشمهای خشمگین و حیران زیبا دواندوان آشپزخانه را ترک کرد و خود را داخل اتاق انداخت. زیبا پشت سرش به راه افتاد؛ اما نگار در را محکم به هم کوباند و کلید را در قفل چرخاند. صدای گریهها و هقهقهای نگار سکوت خانه را میشکست. زیبا چندباری به در کوبید و با لحن پرخاشگرانهای فریاد میکشید:
- آهای! کجا رفتی دخترهی پررو؟ میخوای از زیر کار در بری، ها؟ فکر کردی نمیدونم چرا مامانت تو رو فرستاده اینجا؟ میخوای بیای زندگیمون رو زهر کنی، آره؟ کورخوندی دخترهی کثافت! الکی هم واسه من آبغوره نگیر، فکر کردی نمیدونم چه کثافتی هستی؟
نگار اشک میریخت و هقهق میکرد، سرش را به در تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود، بینیاش آبریزش کرده و دهانش باز مانده بود و توان سخنگفتن نداشت. لحظهای بعد دادها و سر و صداهای زیبا خوابید و هقهقهای نگار بیصدا شد. روی تخت دراز کشید و با بهت به روبرویش خیره شد. میان گریههایش گاهی میخندید و مردمک چشمهایش لرزش خاصی پیدا کرده بودند، پوست کنار ناخنش را به دندان گرفت و جوید. زانوهایش را در آغوش کشید و بیمحابا سرش را روی زانوانش گذاشت و چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت؛ خاطرههایش جان گرفته بودند، با شک و ترس چشمهایش را باز کرد و اطراف را از نظر گذراند و ترس را به جان بخشید.
با به یادآوردن آن روزهای سخت نفسش را در سینه حبس کرد و موبایلش را روی تخت انداخت. با قدمهای آهسته به طرف در گام نهاد و کلید را در قفل چرخاند و بیتوجه به گذشته خود را روی تخت رها کرد و به خواب فرو رفت.
فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد؛ دستش را به چشمهایش مالاند و از تخت برخاست، شکمش خالی بود و درد زیادی میکرد. احساس گرسنگی او را از پای درآورده بود. با قدمهای سست به طرف در رفت و در را باز نمود و بعد به آشپزخانه رفت. طبق هرروز صبح مادر و ناپدریاش خانه نبودند و به سرکار رفته بودند. نگاهی به قابلمهی نیمهپر غذای دیشب انداخت؛ هنوز نیمی از زرشکپلوی شام باقی مانده بود. زیر گاز را روشن کرد و بعد به دستشویی رفت و بعد از شستن دست و صورتش مشغول خوردن غذایش شد. امروز باید به دانشگاه میرفت، کلاسهایش را چند وقتی بود پشت گوش انداخته بود و اکنون وقت مناسبی بود تا بازگردد و از درسهایش عقب نماند. بعد از خوردن غذایش به اتاق بازگشت و لباسهایش را پوشید؛ همان لباسهای دیروز را. و بعد راهی دانشگاه شد. بعد از حدود یک ساعت به دانشگاه رسید و از تاکسی پیاده شد. احساساتش به هم خورده بودند و حس ناامیدی همیشگیاش با گذشتهی دردناکش دست به یقه شده بود.
از حیاط سرسبز دانشگاه عبور کرد، دخترپسرهایی را دید که به روی نیمکت کنار همدیگر نشستهاند و مشغول خوشگذارنی هستند. با نفرت چشمهایش را از آنها میگرفت و افکار درهمش را التیام میبخشید. ذهنش را به کار میگرفت تا فکر نکند، تا نیندیشد، تا از هرچه بدبختی است فرار کند. فضای آموزشی را که میدید، گاهی از این همه نابههنجاریها و بدبختیها اوقش میگرفت. یاد دوستش افتاد که پارسال همین موقع خودکشی کرده بود؛ تنها دوستی بود که نگار آنقدر با او راحت بود و گاهی رازهای سربسته را پیش هم بازمینمودند. دخترک زیبارویی بود، با ابروان کشیده و چشمهای درشت خاکستریرنگ، اندام زیبایی داشت و لبهای سرخ و آتشینی داشت، صورت محزون و مظلومش بسیار دلنشین بود، موهای بلندش تا کمرش میرسید و قهوهایرنگ بود.
مادرش را ازدست داده بود و با پدرش تنها زندگی میکرد. نامش ستاره بود و مانند ستاره میدرخشید. روزی که خبر خودکشیاش را آوردند، تنها نگار بود که مانند ابر بهار میگریست. داستان ستاره اینچنین بود که روزی برای کلاسهای خصوصی به خانهی استادشان رفته بود. سخت گرفتار بود و واحدی را پاس نکرده بود. برای آخرینبار از استاد خواهش کرد که یک نمره هم که شده است به او بدهد تا بتواند به درسخواندش ادامه دهد. التماس کرد که پدرش نمیتواند مخارج دانشگاه را بدهد و مجبور است که لطف کند تا این درس را نیفتد؛ اما استاد از او درخواست بیشرمانهای کرد. دخترک ناچار بود، نمیدانست باید چه بگوید و چه برخوردی کند، ترس و ناامیدی گلویش را میفشرد و غم را در شریانهای خونش حس میکرد. باید چه بکند؟ قبولکردن این خفت به چه میانجامد؟ تردید در نگاهش موج میزد؛ اما در آخر این غم به پایان خودش نزدیک بود؛ پایانی که غم را به اندوه و بیعفتی میرساند.
این درد و افسردگی در وجود ستاره نشسته بود؛ دردی که تمام وجدانش را به لرزه میانداخت. بهراستی چرا پذیرفت؟ شاید بهخاطر خودش و شاید بهخاطر پدر پیر و مریضش.
روزها گذشت و استاد دوباره درخواست نمود؛ اما ستاره دیگر حاضر به پذیرفتن نبود و خود را از این بار سنگین رها نمود؛ اما استاد بیشرم به او عکسهایی را نشان داد؛ عکسهایی که روح ستاره را به زنجیر میکشید. ستاره نپذیرفت و آن شب خود را به دار سپرد و درست فردای آن روز خبر مرگ ستاره به نگار رسید. نگار افسرده و پژمردهتر از هرروز دیگر گریست و او را هیچگاه فراموش نکرد. ستاره به آسمان پیوست و در سیاهی شب گم شد.
شاید صدها ستاره در بینمان زندگی میکنند که ما بیخبریم! شاید همکلاسیمان ستاره باشد، شاید دوست نزدیکمان ستاره باشد؛ و اینچنین بود که ستارهها به آسمان پیوستند و گم شدند. نگار وارد کلاس شد، هنوز استاد نیامده بود و کلاس مملو از جمعیت بود. دیوارهای کلاس گاهی سفید یکدست بود و گاهی چرکین و کثیف، گاهی بی هیچ نشانهی فقر فرهنگی بود و گاه نیز همراه با یادگاری و تاریخ ثبتش. یک سطل آشغال سفیدرنگ نزدیک تختهسیاه قرار داشت که خالیترین نقطهی کلاس بود، حتی از مغزهای دانشجویان نیز خالیتر. نگار به روی نیمکت یکنفرهاش نشست، سمت راستش نرگس نشسته بود و سمت چپش نسرین. با هم سلام کردند و به هم دست دادند. نرگس لبخند پهنی روی لبهای رژزدهاش نشاند و گفت:
- وای! تو بالاخره اومدی دختر خوب؟ میخوای جزوه بهت قرض بدم یا میخوای از پسرا بگیری، ها؟
نگار نگاه بیتفاوتی به او انداخت و گفت:
- نیازی به جزوه ندارم، خودم این چندروز درسا رو خوندم.
نسرین: ماشالله خانوم زرنگ، پس بیکار نشستی توی خونه.
- نه بیکار نبودم.
نرگس نگاهش را به تختهسیاه دوخت و گفت:
- امروز بالینی داریم.
نگار همانطور بیتفاوت گفت:
- میدونم.
- باشه بابا فهمیدیم درسخونی! آخ من اینقدر از این استادش بدم میاد نگار، با اینکه از همه بیشتر بهمون درس میده؛ ولی خیلی خشک و رسمیه، سرم سر کلاس این میپوکه.
- جای این حرفا از حرفاش و درساش یه چیزی یاد بگیر، این تنها استادیه که واقعاً دلسوزه.
دقیقهای بعد در کلاس باز شد، سرها همه به طرف در چرخید، پچپچها سر گرفته بود و هریک با نگاهی خاص به او خیره شده بودند. پسری که بهتازگی به دانشگاه آمده بود و حاشیههای زیادی را پیدا کرده بود، با قدمهای آهسته و لبخند پهنی بر لب وارد کلاس شد و مشغول سلام و احوالپرسی با دیگران شد. نامش ارسلان بود؛ پسری با صورتی کشیده و زیبا، چشمان مشکیرنگش روی قاب صورتش خودنمایی میکرد، ابروهای کشیده و صافی داشت و لبهای متناسب و بینی گوشتی. موهای حالت دار و لَختش به سیاهی شب بود. او از خانوادهای بافرهنگ و اصیل بود؛ پدرش سردبیر روزنامه بود و مادرش حقوق خوانده؛ بیستوشش سال داشت و دانشجوی رشتهی روانشناسی بود.
نرگس با دیدن ارسلان لبخند پهنی زد و زیر گوش نگار زمزمه کرد:
- ببینش تو رو خدا! این همونیه که بهت گفتما، تازهکاره.
نگار با صدای ضعیف و سستعنصر خود گفت:
- باشه بابا دیدمش.
دقیقهای بعد استاد وارد کلاس شد و همه به احترامش از جای برخاستند؛ موهایش را در راه آموزش سپید کرده بود، سپیدی موهایش مانند برف یخبستهای بود که سرما را به دل میافکند. او که سالها در راه پرورش و آموزش عمر تلف کرده بود، با حقوق نهچندان زیاد به سختی زندگی میگذراند؛ اما هیچگاه از شغلش کناره نگرفت. درس آغاز شد و استاد شروع به تدریس نمود، شاید حقیقت این باشد کمتر کسی به حرفهای باارزش استاد توجه میکرد و کمتر کسی بغض صدایش را حس مینمود.
بعد از اتمام کلاسهای آن روز، نگار به همراه دوستان صمیمیاش از دانشگاه خارج شد. در کوچههای یخبستهی شهر قدم میزدند و حرف میزدند، نگار کولهاش را در آغوش کشیده بود و چانهاش را رویش نهاده بود و با قدمهای نامنظم گام مینهاد.
نرگس: بچهها امروز چهقدر خسته شدیم خدایی، من که هیچی از بالینی نفهمیدم.
دنیا
۲۸ ساله 00ممنون از نویسنده . من نپسندیدم ، خسته کننده و زیادی خیالی ...
۹ ماه پیش...
00خیلی دردناک بود اخرش😕💔🖐🏻ولی واقعا افرین به هوشت این طور قشنگ و ادبی بنویسیش موفق مشی ادامه بدع🙂♥
۱ سال پیشمهران
۱۳ ساله 20خاک تو سر بعضی هاتون یارو گفته زیر ۱۶ نخونه بعد شما رفتین خوندین منم خوندم رمان خوبی بود ۱۳ ساله از اصفهان
۲ سال پیشNameless
00فانتزی ای بسیار واقع گرایانه باید بگم که بعداز خوندن ده ها رمان حول این موضوعات،تازه به درکی از دردناک بودن این رفتار ورسیدن به این ترس که بچه هاو نوجوونا به این درد دچارنشدن،رسیدم
۱ سال پیشZeynab
00تا این لحظه رمان های زیادی خوندم و این اولین رمانم بود که بعد از تموم کردن و دوباره خوندن خلاصه اول رمان، متوجه شدم کاملا منطبق با رمانه برخلاف اکثریت رمان ها و دقیقا خلاصه و مقدمه طور گفته همه چیزو
۱ سال پیشم
11من تا قسمت هشت خوندم فعلا اومدم یه چیزی به خواننده بگم عزیزم فکر نمیکنی زیاد و طولانی توضیح دادی یه خورده آدمو کلافه میکنه درسته درد جامعه رو توضیح داده ولی دیگه خیلی طولانیه
۱ سال پیشفائزه
۲۸ ساله 11خیلی خیلی رمان خوبی بود من تا حالا بیش از 500تا رمان خواندم ومیخوام بگم جزو بهترین هایی بود که خوندم چون همینجور که تخیلی بود همونقدر واقعیت جامعه بود و تاثیر گذار امیدوارم خواننده عاقل زیاد داشته باش
۲ سال پیشیاسمن
۱۷ ساله 00سلام واقعا ممنون: از رمان خوب و عالیتون رمانتون بسیار آموزنده بود وخوب حس ها رو به آدم انتقال میداد منتظر رمان بعدی تون هستم موفق باشید
۲ سال پیشرومینا
00واقعا آموزنده بود ولی پایانش به تلخی تمام شد ممنونم از نویسنده رمان
۲ سال پیشناشناس
۱۶ ساله 21درود بر همه. واقعا آفرین میگم! رمان نه تنها از لحاظ داستانی؛ بلکه از لحاظ قلمرو های زبانی، فکری و ادبی عالی بوده. نویسنده تونست، اون حس دردی که از جنس غم بوده رو به خواننده منتقل کنه، و این مُهمه.
۲ سال پیشBaseplate
11درود بر همه. واقعا آفرین میگم! رمان نه تنها از لحاظ داستانی؛ بلکه از لحاظ قلمرو های زبانی، ادبی و فکری هم عالی بوده. نویسنده تونست، اون حس دردی که از جنس غم بوده رو به خواننده منتقل کنه، و این مُهمه!
۲ سال پیشSonia
2178اقا من چون ۱۵ سالمه میخوام بخونم حتی اگه بد باشه فقط چون گفته نباید بخونم باید بخونم😂😂😂😂
۴ سال پیشتپشـــــــــ
۱۴ ساله 573دقیقن حرف دلمو زدی😂😂
۴ سال پیششیرین
492ایی گفتیییی واقعا منم😂😂😂😂😂
۴ سال پیشمدیسا
۱۵ ساله 271منم همینطور وقتی یه رومان و میبینم که زده مثلا فلان سن نباید یخونه بیشتر موجاب میشم که بخونمش😅😂😂😂
۴ سال پیش۰۰۰۰
۱۷ ساله 101اره منم جات بودم همین کارو میکردم 🤣😂
۳ سال پیش0نیگا مکنی?
70من هروقت 👀به این که ازاین سن به پاین نباید بخونه میوفته سری میخونمش من مرض دارم آیا😕😂
۲ سال پیشآرزو
62سلام میشه خواهش کنم چند تا رمان خوب بهم معرفی کنید ممنون میشم.
۴ سال پیشفیفام=فاطمه
۱۵ ساله 690این برنامه عالی بود تا وقتی که روزانه حداقل ۲ رمان ارسال میکرد الان هم تعداد رمانا کم شده و بیشترشونم رمان خوبی نیستن من همش میرم از رمان های گذشته میخونم تقریبا همه رمان های خوب برنامتونو خوندم 😔
۴ سال پیش...
91میشه لطفا یه مقدار هم به ما معرفی کنی .
۴ سال پیشیونیکا
۲۳ ساله 00رمان خوبیه .توصیفات و کلمات ادبی خوبی داره ولی نیاز به ویرایش داره. قسمت دهم این رمان که ترس و عدالت رو توصیف کرده واقعا فوق العاده بود.👏👏👏 منتظر کارهای دیگر این نویسنده هستم.☺
۳ سال پیش
ستی
۱۵ ساله 00رمان قشنگی بود ممنونم از آقای رستاقی بسیار کامل اما نمیدونم چرا آخرش اینقدر بد تموم شد ینی چی که تو روستا وارد شدن بعد تموم یه سوال هم دارم آیا این رمان جلد دوم داره که این جلدش پایانی نداشت.والسلام.