رمان در انتظار چیست؟ به قلم بهنام رستاقی
نگار دختری با گذشتهی رمزآلود و دردناک است که سعی میکند نفس بکشد و زندگی کند. روزی در دانشگاه یک دانشجوی مرموز و جدید میآید که از قضا دلباختهی نگار میشود؛ اما نگار علاقهای به ازدواج ندارد و از او به دلایلی فرار میکند. او که در خانه شرایط سخت و دشواری دارد، در انتظار روزنهای از امید نشسته است و آیا به امید میرسد؟ درحالی که از ناامیدی شدید رنج میبرَد، با اتفاق عجیبی مسیر زندگیاش عوض میشود و در راهی بیبازگشت قدم میگذارد… .
ژانر : تراژدی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴ دقیقه
ژانر : تراژدی
خلاصه :
نگار دختری با گذشتهی رمزآلود و دردناک است که سعی میکند نفس بکشد و زندگی کند.
روزی در دانشگاه یک دانشجوی مرموز و جدید میآید که از قضا دلباختهی نگار میشود؛ اما نگار علاقهای به ازدواج ندارد و از او به دلایلی فرار میکند.
او که در خانه شرایط سخت و دشواری دارد، در انتظار روزنهای از امید نشسته است و آیا به امید میرسد؟
درحالی که از ناامیدی شدید رنج میبرَد، با اتفاق عجیبی مسیر زندگیاش عوض میشود
و در راهی بیبازگشت قدم میگذارد… .
توجه: افراد زیر شانزدهسال و آن دسته از دوستانی که روحیهی حساسی دارند، از خواندن این اثر بپرهیزند!
پیشگفتار: این رمان از دو بخش تشکیل شده است؛ بخش اول رمان از متکب رئالیسم(واقعگرایی) پیروی میکند و بخش دوم آن از مکتب رئالیسم جادویی. همانطور که گفته شد، رمان با ژانر تراژیک نوشته میشود. ترکیب این مکاتب با ژانر تراژدی، سبک و سیاق تازهای درست میکند که مطمئناً خواندن آن خالی از لطف نیست. رئالسیم جادویی به رمانی میگویند که از واقعیت پیروی میکند؛ اما یک عنصر جادویی و یا غیرواقعی در داستان وجود دارد. فرق میان رئالیسم جادویی و رمان تخیلی علیرغم خیلی از چیزها، حاشیهای در "زمینه" آن است که زمینهی رئالیسم جادویی، مسائل انتقادی و سیاسی و همچین اجتماعی است. خواننده از بخش اول انتظار این عناصر غیرواقعی را نداشته باشد؛ اما سبک نوشتاری و فنی بخش دوم داستان کاملا با بخش اول متفاوت است.
کپیبرداری از این رمان در هر سایت و هر کانالی جز نگاه دانلود ممنوع است.
خلاصه: نگار دختری با گذشتهی رمزآلود و دردناک است که سعی میکند نفس بکشد و زندگی کند. روزی در دانشگاه یک دانشجوی مرموز و جدید میآید که از قضا دلباختهی نگار میشود؛ اما نگار علاقهای به ازدواج ندارد و از او به دلایلی فرار میکند. او که در خانه شرایط سخت و دشواری دارد، در انتظار روزنهای از امید نشسته است و آیا به امید میرسد؟ درحالیکه از ناامیدی شدید رنج میبرَد، با اتفاق عجیبی مسیر زندگیاش عوض میشود و در راهی بیبازگشت قدم میگذارد...
مقدمه:
آسمان میغرید و میبارید. صدای زوزهی باد بود که جان را به لرزه میانداخت؛ صدای شلاقهای بیامان ترس در کوچههای معصومیت میتاخت.
غم را که در جان بود میدید. دستهایش از ترس به رعشه افتاده بود. چشمهای اشکآلودش را بست. مژههای بلند و خیسش روی هم نشست و نعرههای بیدریغش گوشهای کر آسمان را درید و بیمحابا به خاطرات چنگ زد...
چه چیز خواستهای؟ چه لحظه رفتهای؟ چه چیز در انتظارت است؟ یک رویای بدون مرز؟ یا یک قصهی بدون ترس؟
یک وحشت بدون گذر، یک خانهی بدون در و یک تنهایی بدون امید…!
سرد بود زندگی در عاشقانهها، امروز میروی در آوارهها. زندان خستگی، یکعمر بردگی.
امروز وقتش است، شاید زندگی...
***
«بخش اول»
حقیقت چیست؟ رازی میان لبهای بستهشده؛ لبهایی که حکم سکوت را دارند؛ از چه کس؟
لبها میدانند، آنگونه دستها را باید بست آن لحظه که دستها نشانهی ضعفند، برای چه؟ برای مشتنشدن، برای مشتنزدن.
حقیقت چیست؟ رازی که میان لبهایمان جان میدهد؟ یا بغضی که خود را به دار مصیبت مینهد؟ رازها هرکدام در انتظار نشستهاند؛ در انتظار چه چیز؟ آیا انتظارها تنها در غروب غمبار پاییز غمانگیزند؟ به راستی انتظارها در طلوع دلانگیز بهار نیز غمانگیزند.
سپیدی روز رخت هجرت بسته و سیاهی شب آسمان را در برگرفته بود، ستارههای رنگ و رو رفته بهناچار میدرخشیدند؛ صدای شکستهشدن میآمد، صدای فریادهای بیامانشان در خانه طنینانداز بود.
- بسه دیگه، بسه! میگم نمیخوام، ولم کنید، دلم نمیخواد واسهم کاری کنید؛ اصلاً بذارید بمیرم، خلاص.
- چی داری میگی آخه؟ مگه ما چی گفتیم که باز جنی شدی؟!
- هیچی نگید، هیچی! نمیخوام چیزی بشنوم.
با قدمهای بلند خود را به اتاقش رساند و در را محکم به هم کوبید. اتاق چهارگوش متوسطی داشت؛ دیوارها آبیفام بودند، نگارهای از غنچههای سرخ و صورتی در حاشیههای دیوار جا خوش کرده بود، میز تحریر چوبی در گوشهای از اتاق قرار داشت، یک پنجرهی نمگرفته از اشک ابرهای پاییزی بالای تخت یکنفرهی چوبیاش قرار داشت.
پلکهای سنگینش را روی هم فشرد و خود را روی تخت رها کرد. پردهی نازک صورتیرنگ اتاقش کنار رفته بود و سیاهی شب به همراه نور تیر برقهای خیابانِ سکوتزده به شیشهی مات و گرفتهی اتاق منعکس میشد. دقیقهای نگذشت که صدای ضربههای دستی به در باعث شد چشمهای بستهشدهاش باز شود.
مشتش را گرهکرده بود و لبهایش را روی هم میفشرد، احساس سوزش قلبش آه از نهادش بیرون راند. مادرش بود؛ زنی زیباروی با موهای بافتهشدهاش، با گونههای برجسته و چشمهای قهوهایرنگش. با اینکه چهل سال عمر را گذرانده بود؛ لیکن قدر خود را میدانست، خود را با ورزش و سالنهای زیبایی جوان نگاه میداشت.
آهسته به جلو قدم برداشت و چشمان پر از تردیدش را به او دوخت. بالای سرش از حرکت ایستاد و با لحنی که سعی در کنترلکردنش داشت خطاب قرارش داد:
- ببین نگار، تا الآن هرچه گفتی هیچی نگفتم؛ ولی نمیدونم چرا قبول نمیکنی! اون که پسر خوبیه، خانوادهشم که عالین، از بچگی هم که با هم همبازی بودین؛ خب یه دلیل قانعکننده بیار برای من.
نگار که خسته و ناراحت بود، ناگهان کنترل از کف داد و با پرخاشگری روی تخت نشست و همانطور که فریادش دیوارهای اتاق را به لرزه میانداخت، دستانش را در هوا تکان میداد و کلمات را تند و بدون ملاحظه به زبان میراند:
- دست از سرم بردار، میگم مامان نمیخوام، میفهمی؟ دوست ندارم! هر خری میخواد باشه. بابا من دوستش ندارم، دیگه به چه زبونی بگم! فکر کردی منم مثل خودتم؟ فکر کردی بهراحتی تسلیم میشم؟ نه اینطور نیست! فهمیدی؟ اینطوری نیست که بخوای از شرم خلاص بشی و به عشق و حالت برسی.
برخورد شدید دست سخنانش را قطع کرد، موهای موجدار مشکیرنگش روی صورتش را پوشاند، دستهای ظریف و کشیدهاش روی صورت گرد و نیلگونش نشست و پنجرهی چشمهای قهوهایرنگش بسته شد. صدای مادرش به گوشش رسید؛ صدایی پر از تهدید، صدایی پر از تحکم، صدایی پر از بغض:
- حرف دهنت رو بفهم نگار! من مادرتم، میفهمی؟ فکر نکن هرجوری که دلت خواست میتونی با من حرف بزنی. بار آخرت باشه که با من اینجوری حرف میزنی دختر! تا حالا صدتا خواستگار رو به دلایل مزخرف و مسخرهات رد کردی هیچی نگفتم؛ ولی اینبار دیگه نمیتونم ساکت باشم، نکنه یه غلطایی کردی که میترسی ازدواج کنی، ها؟ راستش رو بهم بگو.
دستهایش میلرزید و مژههای بلندش مدام بر هم میخوردند، قطرهای اشک از چشمهی جوشان جگرش غوغا کرد؛ همانند رود خستهای که از درّههای پرفراز و نشیب میگذرد، راه خود را پیدا کرد و آرام و با تردید از چشمهایش جاری شد. لبهای کوچک و نازکش همانند ماهی به دور از آب بر هم میخوردند، چیزی راه گلویش را بسته بود؛ بغضی زیانبار که حنجرهی زخمیاش را زخمیتر میکرد. همان لحظه بود که صدایی گنگ و نامفهوم از پشت در بسته به گوششان رسید؛ صدایی پر از تحقیر و تحکم:
- بیا اینور مریم! ولش کن؛ خب دوست نداره شوهر کنه دیگه، چیکارش داری بچه رو؟ بذار هر غلطی میخواد بکنه.
نگار صورت غمزده و بیروحش را به مادرش دوخت، نیشخندی کورکورانه روی لبهایش جا خوش کرد و با طعنه گفت:
- برو، شوهر جونت منتظره مریم خانوم!
مریم آخرین نگاه را به نگار انداخت؛ نگاهی تأسفبار و پوشالی. انگار فراموش کرده بود که مادر است، انگار فراموش کرده بود که دخترش را چهطور به یاد آورد. گاهی فراموش میکرد که دختری به نام نگار دارد؛ نگاری از جنس شبهای بیپناه.
آرام و آهسته اتاق را ترک کرد، صدای کوبیدهشدن در چشمهای نگار را با اندوه فروبست؛ اندوهی فراوان که جانش را به مبارزه میطلبید؛ مبارزهای خونین که عاقبتش مرگ بود!
او دختری تنها بود؛ نه برادری داشت و نه خواهری. در واقع او تنهاترین بود؛ یک تنهای غریب در دنیای پر از گرگهای بیحیثیت؛ پر از فرزندان آدم که نام آدمیت را یدک میکشند؛ لیکن از درون به گرگ حریصی میمانند که برای طعمه دندان تیز کرده است. انسانیت آیینی بود که پدرانمان به ما نیاموختند، همچنین پدرانشان به آنها نیاموختند. گاهی فکر میکنم انسانیت واژهای دورافتاده است که گهگاه در کتابهای خاکگرفتهی کتابفروشی میتوان پیدایش کرد، آن هم با ذرهبین! روایت زندگی نگار یک راز سربستهی خاموش است؛ حقیقتی جانسوز که وجود غمگینش را میسوزاند.
آن شب گذشت و چشمهای قهوهایفام نگار بسته نشد. خاطرات از سقف اتاقش میچکیدند؛ خاطراتی که اشک را به چشمانش هدیه میدادند. پاهایش را در شکمش جمع کرد و مردمکهای مرتعش چشمهایش را که پردهی نازکی از اشک رویش نشسته بود، به نقطهای نامعلوم دوخته بود. به حافظهاش التماس میکرد؛ به خاطراتش التماس میکرد، به کابوسهای زندهاش. به خداوند التماس میکرد که فراموش کند، که دیگر کابوسها تکرار نشوند، که دیگر حافظهاش یاری نکند؛ اما تصاویر همانند سکانسهای یک فیلم ترسناک بر روی پردهی ذهنش به تصویر کشیده میشدند. چانهاش از بغض میلرزید؛ لیکن اشکها جاری نمیشدند. چشمانش نوید بارش را میدادند؛ هرچند او مغرورانه مانع ریزششان میشد.
فردای آن شب، آفتاب با بالهای خیالیاش به آسمان بازگشت. نور امید بود که جهان را روشن مینمود؛ هرچند دلها پژمرده و مرده بودند و چشمها کور و نابینا.
نگار چشمهای پفکردهاش را از هم باز کرد، بدنش خشکشده بود و دلش درد میکرد. گرسنگی بر چهرهی خوابگرفتهاش فشار میآورد. با پلکی نیمهباز از تخت پایین آمد و از اتاق خارج شد. جز سکوت صدایی نبود و جز تنهایی هوایی نبود. دیوارهای خانه نباتیرنگ بودند. پذیرایی بزرگی پس از گذر از راهروی اتاق نگار به چشم میخورد که سمت راستش یک آشپزخانهی اپن کوچک قرار داشت. دقیقاً روبرویش یک راهروی دیگر بود؛ راهرویی در مقابل راهروی اتاق نگار که اتاق مریم و شوهرش در آنجا بود. شوهر مریم نریمان نام داشت؛ مردی چهل و پنجساله با قدی متوسط، با سبیل کمپشت مشکیرنگ پشت لبهایش، با موهایی کمپشت و زیرگونه. شکم برآمدهای داشت و چشمهای وحشتآفرینی روی صورتش نقاشی شده بود؛ چشمهایی که مرموزانه رازی را در خود نگاه میداشت. چشمهایی که پر از گذشتههای رازگونه بود. پنجسال گذشته بود، مریم با مردی آشنا شد که برای پروژهی ساختمانیاش به یک مهندس حرفهای نیاز داشت. او که مهندسی معماری خوانده بود، با بستن قراردادی با نریمان اسباب آشنایی را فراهم کرد. آن روزها مریم بود که نریمان را به خود جذب کرده بود. نریمان با چشمان حریصش به دنبال زنی مغرور و خودساخته بود و گویی مریم آن زن بود؛ زنی متأهل که دختری هفدهساله داشت. اندکاندک رابطهی کاری صمیمانهتر شد؛ بهطوریکه مریم خود را پیش شوهرش شهریار آرام نمیدانست و آرامش را در کنار نریمان جستجو میکرد. دعواها و بحثها زیاد شده بود. روزی نریمان از مریم خواست که از شوهرش جدا شود و با او زندگی کند. مریم که خود روزها و هفتهها در پی این عشق بود، با تردید فراوان پذیرفت و از آن تصمیم به بعد زندگی تغییر کرد.
آرام به طرف آشپزخانه رفت و در یخچال را باز نمود، دانهای تخم مرغ رنگبرگشته برداشت، کف پای لختش روی سرامیک قهوهایرنگ سرد نشست و به طرف گاز گام نهاد. برای خودش نیمرویی درست کرد و مشغول خوردن شد. میلش به غذا کم بود؛ اشتها برای خوردن و نوشیدن نداشت و به ناچار لقمهها را میبلعید. با هول و ولا غذایش را به اتمام رساند و از پشت میز فلزی بنفشرنگ بلند شد و به اتاقش بازگشت. موبایلش را از کولهی مشکیرنگش بیرون آورد و شمارهای را گرفت. لحظهای نگذشت که صدای شاد و خندان دوستش، نرگس، در گوشش منعکس شد:
- الو...نگار کجایی تو خره؟ بیا دیگه.
مکث کرد، مکثی کوتاه. مردمک چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- علیک سلام نرگس خانوم، خوبم مرسی! تو چهطوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندههایش به گوش میرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخ ببخشید آجی جونم، منم خوبم مرسی! خب بگو دیگه کجایی تو؟ همه منتظرتیما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخ که چهقدر تو پررویی نرگس! نه نمیام، میدونی که از شلوغی خوشم نمیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنغمهی اعتراضآمیزش در گوشی پخش شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بـِهَ! خب پاشو بیا دیگه. من منظورم از اینکه همه هستیم یعنی من و نسرینیم؛ تو که میدونی از ابتدایی جمع و مفرد رو اشتباه میگرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند کمجانی به لبهایش هجوم آورد؛ لبخندی که روحش را مورد نوازش قرار داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیله خب بابا؛ کم وراجی کن عزیزم! باشه صبر کنین منم الآن میام. همون کافهی همیشگی هستین دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره زود بیا، ما هم تازه رسیدیم؛ تا غیبتامون رو بکنیم رسیده باشیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه؛ پس خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون شنیدن جوابش تماس را قطع کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از پوشیدن لباسی ساده به همراه پالتوی مشکیرنگش به بیرون رفت و سوار تاکسی شد. تا رسیدنش به مقصد به بیرون خیره ماند؛ به شلوغی و هیاهوی شهر، به دردهای متحرک که هرکدامشان رازی میان لبهایشان به دار آویخته شده بود. کافهی موردنظرش تا خانهشان راه چندانی نداشت؛ ولی او حالی برای قدمزدن در این هوای غمگرفتهی پاییزی نداشت. ماشین از حرکت ایستاد و نگار پس از حسابکردن کرایهاش از ماشین پیاده شد. نگاهش به کافه افتاد که با در قهوهایرنگی به داخل منتهی میشد. دیواری شیشهای داشت؛ شیشهای مات که رویش با نورهای رنگی نوشته شده بود: «کافه بهرک». بهرک نام صاحب کافه بود که پسری کم سن و سال با ریش پرفسوری و موهای سیخسیخ بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدمهای کمجانش را روی آسفالت سرد و بیروح کشاند و وارد کافه شد. فضای کافه از عطر دلانگیز و خواستنی قهوه پر شده بود. دیوارها قهوهایرنگ بودند، سمت چپ پذیرش قرار داشت و کافه پر از میزهای دایرهای مشکیرنگ که پایهی فلزی داشتند شده بود؛ میزهای بزرگ و کوچکی که فضا را پر کرده بودند. به طرف انتهای کافه رفت که چشمش به نرگس افتاد؛ دقیقاً روی همان میز مخصوص خودشان نشسته بودند. دختری با چهرهای بانمک و خندان؛ گونههای سرخ و صورتی توپُر داشت، لبهای قلوهایاش همیشه خندان بود، چشمان درشت و مژههای بلندی داشت و طرهای از موهای قهوهایرنگش از شال کرمرنگش به بیرون افتاده بود. او از خانوادهای سرشناس و عالیرتبه برخوردار بود؛ پدرش یکی از کارخانهدارهای شهر بود که آوازهاش همهگیر شده بود. با سفارشهای پدرش در دانشگاه توانست واحدهایش را پاس کند و درسهای افتادهاش را زیرسبیلی بگذراند. همیشه خندان بود و گاهی غم برایش مضحک به شمار میآمد؛ هرچند که خود دختری خوب و بااخلاق بود؛ اما پدرش از جایگاهش همیشه سوءاستفاده میکرد و این کار را به امر کارهای دیگران عادی میشمارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبرویش دختر دیگری نشسته بود که نامش نسرین بود، زیبا بود؛ ولی زیبایی افسانهای نداشت. زیبایی را باید در روح آدمی جست. بهراستیکه زیبایانی را خواهیم دید که تنها ظاهری فریبنده دارند؛ درحالیکه از درون به جادوگری خبیث شبیه هستند. نسرین دختری با چشمهای ریز و آبیفام بود که موقع خوشحالی برق خاصی پیدا میکردند، موهای مشکیرنگ و چهرهی کشیدهای داشت. از خانوادهای متوسط بود که پدرش خرجشان را از سوپرمارکت کوچکی درمیآورد و گاهی غروبها پسر کم سن و سالش را به جای خودش میگذاشت و با ماشین به مسافرکشی مشغول میشد. وامهای متعددی داشت و اجارهی خانه را نیز باید میپرداخت، از طرف دیگر خرج تحصیل نسرین نیز برایش عذابآور بود؛ اما هیچگاه نگذاشت از سختیهایش کسی بویی ببرد و هرطور که بود ماهها را پشت سر میگذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای ریز به طرفشان حرکت کرد، پاشنههای کفشش روی پارکتهای قهوهایرنگ مینشست و صدایش منعکس میشد. نرگس سرش را به طرف صدا متمایل کرد و با دیدن نگار لبخندش عمق گرفت و به نسرین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگار اومد، ببینش تو رو خدا؛ آدم نگاهش میکنه یاد بدهکاریش میفته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین سکوت کرد؛ اما در دلش پوزخند زد: «مگر شما هم میدانید بدهکاری چیست؟» نگار پشت میز نشست و همزمان صدای ظریف و زنانهاش به گوش نسرین و نرگس رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام دوستان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس خنده به لبهایش آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام، چه خودشم میگیره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین: سلام نگارجونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی مهربان به لبهایش نشاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خوبین؟ چه خبرا، چیکارا میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین زبان به دهان گرفت تا حرفی بزند؛ ولیکن نرگس پیشدستی کرد و سریع گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون، چرا باید بد باشیم؟ هیچی عزیزم میخواستی چه خبر باشه! چرا چندروزه دانشگاه نمیای تو آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاهش را بین نسرین و نرگس تاب داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونین که این روزا حوصله ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین اینبار زودتر از نرگس پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا؟ نکنه بازم خواستگار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار سرش را چندباری تکان داد و با لبهای آویزان و صورتی در هم صدایی مانند «اوهوم» را از گلویش خارج کرد. نرگس با شیطنت نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب خره چی بهتر از شوهر! همه دنبال اینن یکی بیاد خواستگاریشون شوهر پیدا کنن، خانوم صدتاصدتا خواستگار داره همهش رو هم رد میکنه. یعنی حتی یکیشونم چشمت رو نگرفت جون من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاهی مستأصل به او انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، نگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب چرا نگار جان؟ چرا دوست نداری شوهر کنی؛ شوهر به این خوبی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردمکهای چشمهایش در حدقهی خود چرخیدند و با حالت بیحوصلگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیخیال نرگس، من از مردا بدم میاد، دست خودم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین خندهی ریز و خانموارانه ای کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مرد با شوهر فرق میکنه عزیزم! ما همهمون از مردا بدمون میاد؛ ولی از شوهر نمیتونیم بگذریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس خندهای بلند سرداد و همانطور که کف دستش را به بالا میآورد میان خنده خطاب به نسرین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ایول...بزن قدش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین دستش را به دست نرگس کوفت و خندهای سر داد. نگار نگاه بیتفاوتش را به آنها دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چهقدر میخواین عین بچهها رفتار کنین شما؟ بزرگ شین دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاهش را به نگار دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بزرگشدن چه فایده داره وقتی همهی بزرگا دوست دارن برگردن به بچگیشون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست میگفت! و نگار دوست داشت...و نگار آرزو داشت...و نگار در جستجوی کودکی بود؛ اما فراموش کرده بود که نمیشود به عقب بازگشت، او تنها خیال کودکی را زمزمه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین بیتوجه به حرف نرگس دستش را در کولهاش کرد و کتابی به بیرون آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچهها یه شعر خوب پیدا کردم، بخونم واسهتون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار تأملی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صبرکن بذار یه دونه هم من قهوه بگیرم، با قهوه میچسبه شعر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین بدون حرف سرش را تکان داد و حرفی نزد. نگار دستش را در هوا تکان داد و گارسون با دیدن مشتری همیشگی منظورش را فهمید و با تکاندادن سر به او فهماند که زود میآورد. نرگس نگاهش را به نگار دوخت و با شیطنت و لحن خاصی که داشت با ذوق گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای نگار! نمیدونی که یه پسرِ اومده تو کلاس اینقدر خوشتیپ و باحاله که نگو! بچهها آمارش رو درآوردن؛ انتقالی گرفته، قبلاً آمل درس میخونده. باباش از اون خرمایههاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاه بیتفاوتش را به او دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جالبه، خوش به حال شما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همه دخترای کلاس کف کردن خدایی، نمیدونی چهقدر خودشیرینی میکنن که؛ ولی اون خیلی عادی با همه رفتار میکنه؛ انگار هیچ انعطافی در مقابل این همه ناز و کرشمه نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب به من چه؟ واسهم مهم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین که تا اینجا سکوت اختیار کرده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب عزیز من! تو مگه فکر نمیکنی همهی مردا شکل همن و از همهشونم بدت میاد؟ خب این با بقیه فرق داره دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار لبش را با زبان تر کرد و صوت پوزخند عمیقش در فضا پیچید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هه! دلتون خوشهها، چهقدر شما سادهاین! اینا همه فیلمشونه؛ همهشون اول واسه اینکه خرمون کنن ادای متفاوتا رو در میارن، بعدش که پاتون رو گیر انداختن تموم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان لحظه گارسون که پسرک جوان و کمسنوسالی بود، همراه با یک پیشدستی جلوی میز متوقف شد و با لحن ملایمی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بفرمایید خانوم! مثه همیشه بدون شکر دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار بدون آنکه به او نگاهی بکند سرش را تکان داد و حرفی نزد. جوانک پیشدستی را روی میز گذاشت و بعد از یک با اجازه گفتن آنجا را ترک کرد. نرگس نگاهش را از فنجان قهوه به چشمان نگار دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه تو چهطوری این زهرِماری رو بدون شکر میخوری دختر؟ من هنوز تو کفش موندم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره پوزخند بود که به لبهای زهرآگین نگار آمده بود. بدون پاسخ فنجان را در دست گرفت و به لبهایش نزدیک کرد؛ حرارت و داغی پوست لبهای نازکش را سوزاند، بخار ملایم و لطیفی از فنجان به بیرون میآمد و فضا را عطرآگینتر میکرد. نسرین کتاب را باز کرد و آب دهانش را قورت داد؛ مکث کوتاهی کرد و با صدای لطیفی شروع به خواندن کرد؛ پژواکهای شعر در فضا منعکس میشد و به گوشهای نگار میرسید و قهوه را به جانش لذتبخشتر مینمود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- «در این شبگیر،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده است، ای مرغان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغریب افتاده از اقران بستانش، در این بیغوله مهجور،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار از دستداده، شاد میشنگید و میخوانید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشا، دیگر خوشا حال شما؛ اما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر پیر بدعهدست و بی مهرست، میدانید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشعری از اخوان ثالث بود؛ چنان در تار و پود نگار جوانه میزد و میخرامید که گویی مستش کرده بود؛ از حال خودش بیخبر نبود، لیکن در اختیار خویش نبود. فنجان قهوه تهی از هرچیزی شده بود. شعر به اتمام رسید و نسرین دست از خواندن برداشت؛ نرگس با ذوق دستانش را بر هم زد و با لبخندی عمیق گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای! چهقدر قشنگ بود؛ همهمون رو برد تو یه دنیای دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار از جایش ایستاد، گلولههای اشک به چشمانش شلیک شده بودند و به زحمت خودش را در برابر دوستانش حفظ کرده بود. با صدایی که به وضوح میلرزید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیله خب دیگه من باید برم بچهها، فردا میبینمتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای بلند از میز فاصله گرفت و رفت. از پیش چشمان متعجب و حیران نسرین و نرگس گذشت و بعد از خارجشدنش از کافه بغض در گلویش به چالش کشیده شد و توان مقاومتش را از دست داد، سیل اشکها جاری شدند و صورت نگار در خود جمع شد. اشک میبارید؛ چنان ابری که زمان طولانی نباریده است. میبارید؛ چون دردی که درون تخت به روی اشک خوابیده است. با قدمهای بلند ازآنجا دور شد و خودش را به پارکی که نزدیک کافه بود رساند. مردم با کنجکاوی نگاهش میکردند؛ عدهای با ترحم به او مینگریستند، عدهای با لذت، عدهای با چشمهای هیزشان او را میستودند. به روی نیمکت فلزی رنگارنگ پارک نشست و سرش را در میان دستانش پنهان کرد. همچون گلی که پژمرده است جمع شده بود و اشک میریخت؛ بدون توجه به آدمهایی که با نگاهای مریضشان او را احاطه کرده بودند بارید. شمشادهای سرسبز دور باغ و حوض بزرگ وسطش پارک را زیبا میساخت، درختهای صنوبر و کاج همهجا را پر کرده بود و قسمتی برای بازی بچهها تدارک دیده شده بود. نگار خستگیهایش را از چشمهایش به بیرون ریخت و بدون توجه به اطرافیانش که جویای حال او میشدند راه خودش را گرفت و از آنجا خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا شب قدم زد و فکر کرد؛ به گذشتهاش، به دردهایش و بعد به خانه بازگشت. در خانه را گشود و وارد شد. مادرش که در آشپزخانه در حال شستوشو بود، سرش را به طرف در کشید و با دیدن نگار دست از شستن کشید و به او خیره شد. نگار بدون توجه به او به طرف اتاقش رفت که صدای مریم متوقفش کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کدوم گوری بودی تا الآن؟ هیچی بهت نمیگم داری هرجایی میشیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار دندانهایش را به هم سابید و کوله را از پشتش به زمین انداخت و با قدمهای بلند به طرف مریم رفت، رخبهرخش ایستاد و انگشت اشارهاش را به نشانهی تهدید به بالا آورد؛ خشم بود که از لابهلای لبهایش طغیان میکرد، خون بود که از چشمهایش میبارید. مشتش فشرده و لرزان بود؛ کلمات مسلسلوار شلیک شدند و فریاد نگار گوش دیوارهای خانه را کر کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین مامان! اینبار اگه ببینم بهم گفتی هرجایی یادم میره کی هستی و چیم میشی هرچی لیاقت خودت و شوهرته بارت میکنم و از این خونه میذارم میرم، فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش با صورتی مبهوت به اون مینگرسیت و عصبانیت در خون سرخ و جوشانش ولوله میکرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حرف دهنت رو بفهما! یه جوری میزنم صدای سگ بدی دخترهی چشمسفید! از کِی اینقدر بی چشم و رو شدی که با من اینجوری حرف میزنی، ها؟ اگه اینقدر واسهت سخته پیش من و نریمان بمونی میتونی گورت رو گم کنی بری پیش بابای عزیزدلت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کرد، هردویشان به نفسنفس افتاده بودند. پوزخند روی لبهای مریم جوانه زد و با طعنه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آهان، یادم نبودم بابای عزیز دلت ولت کرده با دوست دخترِ...ش رفته کانادا، یادم نبود که واسهش مهم نیستی و تو رو سگ خودشم حساب نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار دستش را مشت کرد و با چشمهایی که خشم و عصیانگری در آن موج میزد یکی از بشقابهایی را که درون سینک بود برداشت و با حرص آن را به زمین کوباند. تکههای تیز و برّان ظرف به اطراف پرتاب شد و مریم با ترسی که در جیغش نهفته بود به عقب رفت و دستش را به روی صورتش گذاشت. همان لحظه در خانه باز شد و نریمان سراسیمه به طرف مریم دوید و او را در آغوش کشید. نگار هراسناک به مادرش چشم دوخته بود؛ دندانهایش به هم چسبیده بودند و لبهایش از هم باز بودند، چانهاش میلرزید و دستهایش را باز کرده بود. آنها نیز میلرزیدند. نریمان مشغول آرامکردن مریم بود که نگاه غضبناکش را از مریم گرفت و به چشمهای پر از ترس نگار دوخت و با تحکم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو تو اتاقت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردمکهای نگار میلرزیدند و آرام و قرار نداشتند، با ترس در جای خود پرید و بعد با قدمهای بلند به طرف اتاقش رفت و در را محکم بست. صورتش روی بالش نشست و اشکها رها شدند. دقیقهای بعد موبایلش را به بیرون آورد و شمارهی پدرش را گرفت؛ چندین بار بوق به صدا درآمد؛ لکن کسی جوابگو نبود. اشکهایش همچنان میباریدند و بینیاش آبریزش پیدا کرده بود. ناامیدانه موبایل را به پایین آورد تا تماس را قطع کند که تماس برقرار شد و صدای پدرش گنگ و نامفهوم به گوشش رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو، نگار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموبایل را به گوشش چسباند و با صدایی که میلرزید و اندوه و غم درش فریاد میکشید نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پدرش رنگ نگرانی گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگار!! چی شده؟ داری گریه میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار دستی به چشمهایش کشید و با بغض گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو من رو دوست نداری مگه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چه حرفیه باباجون؟ من تو رو بیشتر از هرکس و هرچیز دیگهای دوست دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چرا رفتی؟ چرا من رو تنها گذاشتی، ها؟ چرا نمیذاری بیام پیشت؟ هرچند اگرم بذاری من نمیام؛ ولی تو...تو نمیخواستی یه بار بگی اگه اونجا راحت نیستی بیا پیش من؟ نمیخواستی بگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش آمد تا حرفی بزند؛ ولی نگار نگذاشت و تند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی نگو بابا؛ نمیخوام توجیهکردنات رو بشنوم. خب میدونم دیگه من براتون سربارم، اینجا هم سربار، اصلاً چرا من زندهام؟ چرا نمیمیرم واقعاً؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماس را قطع کرد. چهارسال پیش را که بر اثر دعواها و مشاجرهها به خانهی پدرش عزیمت کرده بود به یاد آورد؛ هجدهسال بیش نداشت و دختری تنها و گوشهگیر بود. نامادریاش که زیبا نام داشت، زنی بدخو و دیوسرشت بود؛ زنی با موهای خرمایی و چشمهای زاغ. اندام کشیده و باریکی داشت؛ گونههایش گودافتاده بود و لبهایش متناسب و سرخ. ابروهای کمانیشکل و بینی متناسب. اتاقی را برایش آماده کرده بودند؛ خانهشان ویلایی بود، با یک حیاط بزرگ که استخری دایرهایشکل در میان باغ جای گرفته بود. فضای سرسبز حیاط برعکس درونش بود؛ ظاهری آراسته و زیبا، اما دیوارهای آنجا غمها و اندوههای فراوانی را شاهد بودند؛ جنایاتی که شاید برایمان امری عادی باشد؛ لکن بسیار دردآور و غمانگیز است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق پدرش و نامادریاش در طبقهی دوم قرار داشت که با راهپلهای چوبی به آن متصل میشد. آشپزخانهای بزرگ در طبقهی اول قرار داشت و پذیرایی دلباز که با مبلهای گرانقیمت و سلطنتی آراستهشده بود به چشم میخورد. دیوارها قرمزرنگ بودند و وسایل خانه با آن ست شده بود. اتاق نگار طبقهی پایین میان آشپزخانه و سرویس بهداشتی قرار داشت؛ اتاقی کوچک و نمور که از دیوارهایش غم زبانه میکشید. تخت یکنفرهی کوچکی درونش به چشم میخورد و میز عسلی کوچکتری در کنارش که یک چراغخواب رویش قرار داشت. کمدی ساده و چوبی که قدیمیبودنش هویدا بود، در گوشهی اتاق قرار داشت. صبحها از خواب برمیخیزید و همچون خدمتکاری کار میکرد. به حرفهای زیبا گوش میداد و تحقیرهایش را به جان میخرید. آن روز اولین صبحی بود که در آن خانه چشم باز کرد، اندیشهها و تصویرها او را رها نمیکردند؛ ولی این خیال که دیگر پیش پدرش است و کسی ناراحتش نمیکند کمی او را آرام میکرد. لبخند پهنی روی صورتش تزئین کرد و از تخت برخاست. دستی به سر و رویش کشید و به بیرون آمد. پدرش در آشپزخانه پشت میز نشسته و مشغول صبحانهخوردن بود و زیبا نیز درحال نشستن پشت میز. نگار با دیدن پدرش لبخندی زد و با خوشرویی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام، صبحتون به خیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش خندهی بلندی کرد و میان لقمهبرداشتنش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام دختر گلم، صبح تو هم به خیر عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیبا لبخندی مصنوعی روی صورتش نشاند و با خوشرویی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام نگار جان، برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحونهت حاضره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار با لبخند زیبایی سرش را چندبار تکان داد و به دستشویی رفت، دست و صورتش را شست و بعد از خشککردنش به آشپزخانه رفت و پشت میز نشست. زیبا از جایش بلند شد و برایش لیوانی چای آورد، چای تازه دمی که عطر صبحگاهی را میداد؛ عطر شروع و عطر طلوع. رنگ قرمز مایل به قهوهای چای چشمان نگار را پر کرد، برای خودش لقمهای گرفت و خطاب به زیبا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خواهش میکنم عزیزم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیبا رویش را به طرف پدر نگار کشاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امروز ساعت چند برمیگردی شهریار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهریار تأملی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم عزیزم، فکر کنم تا شب کار داشته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار دلش گرفت؛ یاد آن روزهایی افتاد که جای این زن مادر خودش پشت میز نشسته بود. هرچند هیچگاه دهانشان به عطر «عزیزم» معطر نمیشد؛ لکن فضای صمیمی و دوستداشنی کنار نمیرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه عزیزم، پس ما منتظریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهریار سرش را جنباند و به نگار خیره شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو امروز جایی نمیری دخترم؟ پولی چیزی نیاز نداری بهت بدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه بابا، مرسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهریار از جایش برخاست و پس از بوسیدن گونهی همسرش و دخترش خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز لحظهای از رفتن شهریار نمیگذشت که زیبا نگاهی به بیرون آشپزخانه انداخت و با افادهای خاص از پشت میز برخاست و همانطور که به بیرون میرفت با لحن تحقیرآمیزی نگار را خطاب قرار داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صبحونهت که تموم شد ظرفا رو بشور، اینجا اومدی حداقل یه فایدهای داشته باش پرنسس خانوم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار لقمه در دهانش ماند، چشمهایش بهت و ناباوری را نمایانگر بود؛ با خود میگفت «او چهگونه در لحظهای رنگ عوض کرده است؟ بهراستی چهگونه آنقدر بازیگر خوبی بود که رفتار خوبش را باور کرده بودم؟» و او نمیدانست که مردم چهقدر به تظاهر و دورویی عادت کردهاند؛ به اینکه در روبرویت دوستت باشند و در پشت سرت دشمن! آری تظاهر جزئی از فرهنگ غنیمان شده است؛ همان فرهنگ آریایی که با غرور از آن دم میزنیم. نگار صورتش را در خود جمع کرد، درد را حس کرد؛ اما دم نزد و از جای برخاست. میز را با تأمل جمع کرد و بعد ظرفها را شست. بعد از اتمام کارش به طرف پذیرایی حرکت کرد. زیبا روی مبل لم داده بود و پایش را روی پا انداخته بود. نگار را دید که در حال بازگشت به اتاقش است. صدایش کرد؛ صدایی که خدشه به اعصاب نگار میانداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کارت تموم شد؟ هوی با توام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرجایش خشک شد و با تردید به عقب برگشت، به صورت عادی و مغرور زیبا خیره ماند و لحظهای بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره تموم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب حالا بهتره بری اتاقهای بالا رو مرتب کنی. میدونی چیه؟ بابات دیشب یه کم شیطونی کرده منم وقت نکردم تمیزکاری کنم، حالا که قراره اینجا بمونی بهتره یه کمم توی کارا بهم کمک کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار چشمهایش را با خشم بست؛ خشم بود که در شریانهای قلب و عروقش جریان داشت؛ اما دم نزد، او یاد گرفته بود که باید سکوت کند؛ او از جنس سکوت بود و نمیتوانست حرفی بزند؛ نمیتوانست زندگی کند، نمیتوانست آرام بگیرد. جهنم را با چشم دیده بود، آتشگرفتن را آموخته بود. حرفی نزد و به تکاندادن سر اکتفا کرد. با قدمهای سست به طرف راهپلهی چوبی حرکت نمود و از آن بالا رفت. کف پاهایش روی تختهچوبها مینشست و گام برداشته میشد. به اتاق پدرش رفت؛ حسابی به هم ریخته بود، تخت چندنفرهای که در وسط اتاق قرار داشت از همه جای اتاق کثیفتر بود. ملافهی سفیدرنگ را از روی تخت برداشت. بوی بدی که از آن پخش میشد باعث شد حس بویاییاش لطمه بخورد. با دست جلوی بینیاش را گرفت و ملافه را به گوشهای انداخت. اتاق بسیار کثیف بود؛ لباسهای زیر و راحتی گوشهای تلنبار شده بودند. نگار چشمهایش را بست و فکش را منقبض کرد، احساس حقارت و بدبختی میکرد؛ حسی که تمام وجودش را به سخره گرفت بود. درد را با تمام تار و پودش حس میکرد، تصاویر به ذهنش هجوم میآوردند و حال او را بدتر میکردند. بهسرعت به طرف پنجرهای که سمت راستش قرار داشت دوید و آن را باز کرد، سرش را به بیرون کشاند و محتویات معدهاش را از پنجره به بیرون ریخت. چشمهایش از اشک لبریز شده بودند و رنگ از رخسارش پریده بود. دستی به دهانش کشید و به دیوار تکیه داد و آرام چشمهایش را بست، سعی کرد تا تصاویر را پاک کند. کاش پاکنی داشت تا میتوانست زندگیاش را پاک کند و از نو بسازد! لحظهای بعد با اکراه به طرف لباسها رفت و آنها را نیز کنار ملافه انداخت. اتاق را تمیز کرد و دستی به تخت خوابشان کشید. بعد لباسها و ملافهی چرکی را برداشت و به آشپزخانه بازگشت و آنها را به ماشین لباسشویی سپرد. زیبا که پوزخند کریهی روی لب داشت، به آشپزخانه آمد و با لحن تحقیرآمیزش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید نگار جونا! ولی خب اینجوری سرتم گرم میشه دیگه نیاز نیست عین مونگولا بشینی به دیوار نگاه کنی. اتاق رو تمیز کردی دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاه غمبارش را به سمتش کشید و سرش را تکان داد. چشمهایش نوید بارش را میدادند. او دختری هجدهساله بود و توانی برای مقاومت نداشت، بغض به گلویش چنگ میانداخت و سیل از چشمهایش جاری شد و از پیش چشمهای خشمگین و حیران زیبا دواندوان آشپزخانه را ترک کرد و خود را داخل اتاق انداخت. زیبا پشت سرش به راه افتاد؛ اما نگار در را محکم به هم کوباند و کلید را در قفل چرخاند. صدای گریهها و هقهقهای نگار سکوت خانه را میشکست. زیبا چندباری به در کوبید و با لحن پرخاشگرانهای فریاد میکشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آهای! کجا رفتی دخترهی پررو؟ میخوای از زیر کار در بری، ها؟ فکر کردی نمیدونم چرا مامانت تو رو فرستاده اینجا؟ میخوای بیای زندگیمون رو زهر کنی، آره؟ کورخوندی دخترهی کثافت! الکی هم واسه من آبغوره نگیر، فکر کردی نمیدونم چه کثافتی هستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار اشک میریخت و هقهق میکرد، سرش را به در تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود، بینیاش آبریزش کرده و دهانش باز مانده بود و توان سخنگفتن نداشت. لحظهای بعد دادها و سر و صداهای زیبا خوابید و هقهقهای نگار بیصدا شد. روی تخت دراز کشید و با بهت به روبرویش خیره شد. میان گریههایش گاهی میخندید و مردمک چشمهایش لرزش خاصی پیدا کرده بودند، پوست کنار ناخنش را به دندان گرفت و جوید. زانوهایش را در آغوش کشید و بیمحابا سرش را روی زانوانش گذاشت و چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت؛ خاطرههایش جان گرفته بودند، با شک و ترس چشمهایش را باز کرد و اطراف را از نظر گذراند و ترس را به جان بخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا به یادآوردن آن روزهای سخت نفسش را در سینه حبس کرد و موبایلش را روی تخت انداخت. با قدمهای آهسته به طرف در گام نهاد و کلید را در قفل چرخاند و بیتوجه به گذشته خود را روی تخت رها کرد و به خواب فرو رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد؛ دستش را به چشمهایش مالاند و از تخت برخاست، شکمش خالی بود و درد زیادی میکرد. احساس گرسنگی او را از پای درآورده بود. با قدمهای سست به طرف در رفت و در را باز نمود و بعد به آشپزخانه رفت. طبق هرروز صبح مادر و ناپدریاش خانه نبودند و به سرکار رفته بودند. نگاهی به قابلمهی نیمهپر غذای دیشب انداخت؛ هنوز نیمی از زرشکپلوی شام باقی مانده بود. زیر گاز را روشن کرد و بعد به دستشویی رفت و بعد از شستن دست و صورتش مشغول خوردن غذایش شد. امروز باید به دانشگاه میرفت، کلاسهایش را چند وقتی بود پشت گوش انداخته بود و اکنون وقت مناسبی بود تا بازگردد و از درسهایش عقب نماند. بعد از خوردن غذایش به اتاق بازگشت و لباسهایش را پوشید؛ همان لباسهای دیروز را. و بعد راهی دانشگاه شد. بعد از حدود یک ساعت به دانشگاه رسید و از تاکسی پیاده شد. احساساتش به هم خورده بودند و حس ناامیدی همیشگیاش با گذشتهی دردناکش دست به یقه شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حیاط سرسبز دانشگاه عبور کرد، دخترپسرهایی را دید که به روی نیمکت کنار همدیگر نشستهاند و مشغول خوشگذارنی هستند. با نفرت چشمهایش را از آنها میگرفت و افکار درهمش را التیام میبخشید. ذهنش را به کار میگرفت تا فکر نکند، تا نیندیشد، تا از هرچه بدبختی است فرار کند. فضای آموزشی را که میدید، گاهی از این همه نابههنجاریها و بدبختیها اوقش میگرفت. یاد دوستش افتاد که پارسال همین موقع خودکشی کرده بود؛ تنها دوستی بود که نگار آنقدر با او راحت بود و گاهی رازهای سربسته را پیش هم بازمینمودند. دخترک زیبارویی بود، با ابروان کشیده و چشمهای درشت خاکستریرنگ، اندام زیبایی داشت و لبهای سرخ و آتشینی داشت، صورت محزون و مظلومش بسیار دلنشین بود، موهای بلندش تا کمرش میرسید و قهوهایرنگ بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش را ازدست داده بود و با پدرش تنها زندگی میکرد. نامش ستاره بود و مانند ستاره میدرخشید. روزی که خبر خودکشیاش را آوردند، تنها نگار بود که مانند ابر بهار میگریست. داستان ستاره اینچنین بود که روزی برای کلاسهای خصوصی به خانهی استادشان رفته بود. سخت گرفتار بود و واحدی را پاس نکرده بود. برای آخرینبار از استاد خواهش کرد که یک نمره هم که شده است به او بدهد تا بتواند به درسخواندش ادامه دهد. التماس کرد که پدرش نمیتواند مخارج دانشگاه را بدهد و مجبور است که لطف کند تا این درس را نیفتد؛ اما استاد از او درخواست بیشرمانهای کرد. دخترک ناچار بود، نمیدانست باید چه بگوید و چه برخوردی کند، ترس و ناامیدی گلویش را میفشرد و غم را در شریانهای خونش حس میکرد. باید چه بکند؟ قبولکردن این خفت به چه میانجامد؟ تردید در نگاهش موج میزد؛ اما در آخر این غم به پایان خودش نزدیک بود؛ پایانی که غم را به اندوه و بیعفتی میرساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین درد و افسردگی در وجود ستاره نشسته بود؛ دردی که تمام وجدانش را به لرزه میانداخت. بهراستی چرا پذیرفت؟ شاید بهخاطر خودش و شاید بهخاطر پدر پیر و مریضش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزها گذشت و استاد دوباره درخواست نمود؛ اما ستاره دیگر حاضر به پذیرفتن نبود و خود را از این بار سنگین رها نمود؛ اما استاد بیشرم به او عکسهایی را نشان داد؛ عکسهایی که روح ستاره را به زنجیر میکشید. ستاره نپذیرفت و آن شب خود را به دار سپرد و درست فردای آن روز خبر مرگ ستاره به نگار رسید. نگار افسرده و پژمردهتر از هرروز دیگر گریست و او را هیچگاه فراموش نکرد. ستاره به آسمان پیوست و در سیاهی شب گم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید صدها ستاره در بینمان زندگی میکنند که ما بیخبریم! شاید همکلاسیمان ستاره باشد، شاید دوست نزدیکمان ستاره باشد؛ و اینچنین بود که ستارهها به آسمان پیوستند و گم شدند. نگار وارد کلاس شد، هنوز استاد نیامده بود و کلاس مملو از جمعیت بود. دیوارهای کلاس گاهی سفید یکدست بود و گاهی چرکین و کثیف، گاهی بی هیچ نشانهی فقر فرهنگی بود و گاه نیز همراه با یادگاری و تاریخ ثبتش. یک سطل آشغال سفیدرنگ نزدیک تختهسیاه قرار داشت که خالیترین نقطهی کلاس بود، حتی از مغزهای دانشجویان نیز خالیتر. نگار به روی نیمکت یکنفرهاش نشست، سمت راستش نرگس نشسته بود و سمت چپش نسرین. با هم سلام کردند و به هم دست دادند. نرگس لبخند پهنی روی لبهای رژزدهاش نشاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای! تو بالاخره اومدی دختر خوب؟ میخوای جزوه بهت قرض بدم یا میخوای از پسرا بگیری، ها؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاه بیتفاوتی به او انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نیازی به جزوه ندارم، خودم این چندروز درسا رو خوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین: ماشالله خانوم زرنگ، پس بیکار نشستی توی خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه بیکار نبودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاهش را به تختهسیاه دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امروز بالینی داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار همانطور بیتفاوت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه بابا فهمیدیم درسخونی! آخ من اینقدر از این استادش بدم میاد نگار، با اینکه از همه بیشتر بهمون درس میده؛ ولی خیلی خشک و رسمیه، سرم سر کلاس این میپوکه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جای این حرفا از حرفاش و درساش یه چیزی یاد بگیر، این تنها استادیه که واقعاً دلسوزه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقیقهای بعد در کلاس باز شد، سرها همه به طرف در چرخید، پچپچها سر گرفته بود و هریک با نگاهی خاص به او خیره شده بودند. پسری که بهتازگی به دانشگاه آمده بود و حاشیههای زیادی را پیدا کرده بود، با قدمهای آهسته و لبخند پهنی بر لب وارد کلاس شد و مشغول سلام و احوالپرسی با دیگران شد. نامش ارسلان بود؛ پسری با صورتی کشیده و زیبا، چشمان مشکیرنگش روی قاب صورتش خودنمایی میکرد، ابروهای کشیده و صافی داشت و لبهای متناسب و بینی گوشتی. موهای حالت دار و لَختش به سیاهی شب بود. او از خانوادهای بافرهنگ و اصیل بود؛ پدرش سردبیر روزنامه بود و مادرش حقوق خوانده؛ بیستوشش سال داشت و دانشجوی رشتهی روانشناسی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس با دیدن ارسلان لبخند پهنی زد و زیر گوش نگار زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببینش تو رو خدا! این همونیه که بهت گفتما، تازهکاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار با صدای ضعیف و سستعنصر خود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه بابا دیدمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقیقهای بعد استاد وارد کلاس شد و همه به احترامش از جای برخاستند؛ موهایش را در راه آموزش سپید کرده بود، سپیدی موهایش مانند برف یخبستهای بود که سرما را به دل میافکند. او که سالها در راه پرورش و آموزش عمر تلف کرده بود، با حقوق نهچندان زیاد به سختی زندگی میگذراند؛ اما هیچگاه از شغلش کناره نگرفت. درس آغاز شد و استاد شروع به تدریس نمود، شاید حقیقت این باشد کمتر کسی به حرفهای باارزش استاد توجه میکرد و کمتر کسی بغض صدایش را حس مینمود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اتمام کلاسهای آن روز، نگار به همراه دوستان صمیمیاش از دانشگاه خارج شد. در کوچههای یخبستهی شهر قدم میزدند و حرف میزدند، نگار کولهاش را در آغوش کشیده بود و چانهاش را رویش نهاده بود و با قدمهای نامنظم گام مینهاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس: بچهها امروز چهقدر خسته شدیم خدایی، من که هیچی از بالینی نفهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین: اتفاقاً به نظر من امروز درسش زیاد خستهکننده نبود، چرا اینجوری فکر میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس: نمیدونم، شاید به خاطر اینکه از استادش خوشم نمیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین: حتماً اگه اون استاد جوونه بود کلی باهاش حال میکردی آره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس خندهی بلندی سرداد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره اون خیلی باحاله ناکس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین لبش را گزید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بی ادب اون متاهله، زن داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس بیتفاوت شانهاش را بالا انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب داشته باشه! مطمئنم کلی دوستدختر داره، خب چی میشه یکیشم من باشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار که ساکتتر از همیشه بود، نگاه تأسفباری به نرگس انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از بس بدبختی! اگه یکی زندگی خودت رو از هم بپاشونه چه حسی بهت دست میده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من که نمیخوام زندگی کسی رو بپاشونم نگارجون! این دور و زمونه همه همینن عزیزم، مطمئنم زنشم دوست پسر داره، مگه میشه یه مرد دنبال این کارا باشه و زنش هیچکاره باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار سرش رابه عنوان تأسف تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معلومه که میشه دیوونه! من زنش رو دیدم، نمیدونی چهقدر ماهه که؛ خیلی با این عوضی فرق میکنه. این اشتباهه که ما بقیه رو با چوب اجتماع بخوایم بسنجیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب حالا چه اتفاقی میفته اگه با منم دوست باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی! فقط تو روحت آلوده میشه، فقط تو جسمت آلوده میشه. هیچ اتفاقی نمیفته جز اینکه مثل یه دستمال کاغذی ازت استفاده میکنه و بعدش پرتت میکنه دور. تو دوست داری دستمال کاغذی باشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاه غمباری به نگار و نسرین انداخت و با غم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معلومه که نه! شما با خودتون چه فکری کردین؟ فکر کردین من خرابم؟ من داشتم شوخی میکردم، وگرنه حتی محل سگم به اینجور آدما نمیدم، ازتون انتظار نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به پایین انداخت و با قدمهای بلند از آن ها فاصله گرفت. نگار و نسرین با ناراحتی یکدیگر را نظاره کردند و حرفی نزدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت بین آنها حاکم شده بود، آسمان زوزههای شبگیرش را آغاز کرده بود، باران شمشیر زهرآگین خود را با بیرحمی به صورت زمین میزد و عابران را زخمی مینمود. هرکسی به زیر چتر خود ایستاده بود، نگار کولهاش را روی سرش نهاده بود و به همراه نسرین دواندوان به طرفی میرفتند. در این باران سیلآسا هرکسی به فکر پناهگاه است، هرکسی در راه سرگردان از عاقبت خویش آگاه است. عاقب جنازههای متحرک چیست؟ وقتی باران میبارد، وقتی آسمان میغرد، وقتی سیل میآید و طوفان میشود، هرکسی به فکر خودش است، چه کسی به فکر آن کودک تنهاست که به زیر بارش باران جان میکند و جان میدهد؟ چه کسی به فکر پیرزنی بختبرگشته و دست و پا شکستهای است که گوشهی خیابان بساط کرده است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر بحران است که میتوان خیّران واقعی را شناخت؛ درطوفان، درباران، در جنگ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآسمان آنقدر سیاه و کدر شده بود که گویی قلبهای سیاه را در خود جای داده بود. عدهای از جوانان در روبروی پارک آن حوالی مشغول سیگار دود کردن بودند، نگار و نسرین از کنارشان رد شدند و وارد پارک شدند تا از گزند ابرهای پاییزی در جایی پناه بگیرند. عاقبت به زیر یکی از درختان کاج ایستادند. نگار همانطور که دستش را به صورت خیس از آبش میکشید، چشمانش را به سکوت پارک معطوف نمود و خلوتبودن آنجا ترسی در دلش نهاد. جز باغبان پیری که مشغول جمعآوری آشغالهای روی چمن بود، کسی در پاک نبود. باغبان لباس سبزرنگ باغبانی به تن داشت با چکمههای مشکیرنگ و کلاه مشکیرنگ، صورت پیر و چروکیده اش خیس بود و از تهریش سفیدرنگش آب چکه مینمود. فضای پارک عطر باران را گرفته بود و بوی نم خاک در فضا پخش شده بود، درختهای کاج و چمنهای زمردین آغشته به باران شده بودند و نیمکتهای رنگ و رو رفته دیگر جایی برای نشستن نبود. نسرین نگاهش را به نگار دوخت و با لرزش خفیفی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا کی اینجا بمونیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاه پر از تردیدش را درون پاک تاب داد و بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم، میبینی که بارون داره شدید میشه. یه کم بمونیم اگه بند نیومد بدوبدو بریم شاید تاکسی گیرمون بیاد بعد بریم خونه دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی تو میگی بمونیم؟ هیچکی نیست اینجا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار سکوت را فریاد کشید و حرفی نزد. لحظهای بعد باغبان پیر آهسته و آهسته آنجا را ترک کرد و همراه با کیسهی بزرگ مشکیرنگ که درونش پر از آشغال بود راهی شد. نگار به برگهای خیس کاج تنومند نگاهی انداخت، خیس بود؛ اما آنقدر بزرگ بود و برگهایش در هم فرو رفته بودند که قطرههای کمی از آن عبور میکرد. شمشادهای پاک هر لحظه بیشتر مورد هجوم قطرات کدر باران قرار میگرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای غرش ابر زمین را به لرزه افکند و ترس را در دلهایشان جاری میکرد. صدای قدمهایی به گوش رسید. نگار با تردید نگاهی به اطراف کرد؛ اما هیچچیزی برای دیدن نبود. قدمها نزدیکتر شدند، دیگر یقین پیدا کرده بود که صدای پا است. تشویش و نگرانی در نگاهش موج میزد و زمزمهوار زیر گوش نسرین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو هم شنیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین که ترس در وجودش زبانه میکشید، آب دهانش را قورت داد و سرش را تندتند تکان داد. صدای پا نامحسوس بود؛ ولی میشد فهمید که از آنِ یک نفر نیست. دقیقهای بعد عدهای از سمت راست درخت و عدهای از سمت چپ درخت به آنها هجوم آوردند. صدای جیغ نسرین و نرگس میان قطرات بیرحمانهی باران در فضای متروکهی پارک طنینانداز شد. همان پسرهای جوان و کم سن و سال بودند که آنها را تعقیب نموده بودند و منتظر فرصت مناسبی میگشتند. شش نفر بودند؛ سهنفرشان به سراغ نسرین رفته بودند و سهنفرشان به طرف نگار. یکی از پشت آنها را گرفته بود و دونفر پاهایشان را. میان تقلاها و جیغهایشان آنها را بلند کردند و به طرف پشت پارک بردند. نگار جیغ میکشید و اشک میریخت. اشکهای سرد و بیروحش گونهاش را میخراشید. آنقدر جیغ کشید و تقلا کرد که انگار تیغی در گلویش کشیده باشند. باران بدون رحم به زمین ضربه میزد و ابرها غرشهای خوفناکشان را رها نموده بودند. نگار مقنعهاش از سرش کنار رفته بود و موهای پریشانش زیر بارش ابر خیس شده بودند. پسران با طمع به آنها نگاه میکردند و درمقابل تقلاها و لگدهایشان تاب میآوردند، حرفهای رکیک میزدند و با لذت آنها را از آنجا دور میکردند؛ گویی انسانیت را فراموش کرده بودند، گویی یادشان رفته بود که ممکن است جای این دو خواهرهای خودشان بودند و یا مادرهایشان. به راستی برایشان مهم نبود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید هم بود، شاید آنها نیز قربانی بودند، شاید آنها نیز قربانی یک اشتباه بزرگ بودند؛ اشتباهی که جامعه به ما خورانده بود؛ اینکه همه اینگونهاند، پس باید ما هم باشیم. اینکه این امر یک امر عادی است و چه فرقی میکند که ما انسانیت داشته باشیم؛ درحالی که همه آن را فروختهاند. چه فرقی میکند غیرت ما وقتی دیگران غیرتها را سربریدهاند؟ اگر میپرسیدند، به آنها چنین میگفتم که اگر غیرتها را سربریدند، که اگر همه اینگونهاند، که اگر جامعه این آموزشهای غلط را به ما داده است، ما خود باید دانا باشیم. باید به قلبمان رجوع کنیم، به ایمانمان، به آرزوهایمان، به این فکر کنیم که برای بهترشدن جامعه باید از خودمان شروع کنیم. اگر از من میپرسیدند، به آنها میگفتم ستارهها میدرخشند گاهی، تو باید چشمهایت را خوب بشویی تا درخشش ماه را ببینی که چه بیآلایش در میان این همه تاریکی لبخند میزند و چه قدرتمند و قوی روشنایی خود را در میان تاریکی مطلق حفظ کرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه باش در تاریکی شب، روشن و پرفروغ و ببین که میشود در میان تاریکی هم روشن بود وگاهی همرنگشدن اشتباه است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار و نسرین را به روی زمین نهادند و محکم آنها را نگاه داشته بودند، دستهای پر از نجاستشان را به تنشان میکشیدند و از این همه نزدیکی همچون حیوانی لذت میبردند. نگار جیغ و فریاد میکشید، برای مرگ آماده بود، برای تکرار رگزدن آماده بود. جیغها و فریادهایشان راه به جایی نمیبرد و پسرها همانطور پیش میرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار دیگر امیدی برای نجات نداشت و هرآن منتظر مرگ بود که درست همان موقع چندین پسر جوان و به همراه نرگس به آنجا هجوم آوردند و مشغول زد و خورد با آنها شدند. گروه بد ماجرا نگار و نسرین را رها کردند و درگیرشدند. عدهایشان فرار کرده بودند و بقیهی آنها نیز بعد از کمشدنشان فرار را ترجیح دادند. نگار که از مرگ برگشته بود و با حالت عصبی میلرزید، در آغوش نرگس جای گرفت؛ همچون گنجشکی ریز و خیس از آب میلرزید و اشک میریخت. با بهت و ناباوری به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود، لبهایش مدام بر هم میخوردند و اشکهایش بدون اختیار از چشم هایش بیرون ریخته میشدند. گویی دراین دنیا نبود؛ دیگر چیزی نمیشنید، دیگر هیچ چیزی نمیدید و دیگر هیچ مرگی را دردناکتر از مرگ روح نمیدانست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین نیز حالش مانند نگار آشفته بود؛ اما شدتش کمتر. ترس از چشم های هردوی آنها زبانه میکشید و اشک در هردوی آنها غوغا میکرد. نرگس آرام نگار را نوازش میکرد و مشغول آرامکردنش بود. رویش را به سمت پسرها کرد و آرام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهتره بریم تو ماشین، نگار حالش خیلی بده آقا ارسلان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان سرش را تکان داد و به طرف ماشین راهی شدند. سه پسر دیگر که همه دوستان ارسلان بودند، بعد از خداحافظی راهی شدند و رفتند. نگار مانند گنجشکی خیس از آب میلرزید و از آغوش نرگس بیرون نمیآمد. ماشین جلوی پارک، پارک شده بود؛ ارسلان در عقب ماشین را باز کرد و نرگس و نگار به همراه نسرین نشستند؛ خودش نیز پشت فرمان نشست و از آینهی عقب به صورت خیس و بهتزدهی نگار خیره ماند. نسرین دیگر آن تشویش و اضطراب را نداشت؛ اما نگار دختری تنها و هراسناک بود، نگار چشمهای پر از وحشتش را به چشمهای نرگس دوخت و با صدایی که لرزش و بهت درونش فریاد میکشید نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما...شما از کجا پیداتون شد؟ اگه...اگه نمیاومدین چی؟ وای خدا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس بعد از بوسیدن سر نگار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- توضیح میدم عزیزم، آروم باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به نسرین کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین نیز انگار لال شده بود؛ ترسی که درونش ریشه دوانده بود او را وادار به سکوت میکرد؛ سکوت تلخی که جانش را میگرفت و لبهایش را میدوخت. سرش را چندباری به نشانهی مثبت تکان داد. نرگس گیج شده بود، نمیدانست باید به کدامشان برسد. با عجز به ارسلان خیره شد که از آیینه نظارهگر آنان بود. چشمهایش را به نگار دوخت و با لحن آرام و مؤدبانهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالتون خوبه خانوم؟ میخواین ببرمتون درمونگاه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بغض چانههایش میلرزید، سرش را به نشانهی نفی تکان داد و سکوت کرد. ارسلان نگاهش را به سوی نرگس دوخت تا تکلیف را بداند که نرگس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما حرکت کنید آقا ارسلان، بهتره بریم خونه ی ما؛ با این حالش خونه نره بهتره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آدرسش رو لطف کنید ممنون میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما راه بیفتین بهتون میگم آقا ارسلان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین را روشن کرد و به حرکت درآورد. یک پژوی نوکمدادی پارس داشت، ذهنش کاملاً مخدوش شده بود و در طول مسیر گهگاهی به نگار خیره میشد. دلش میسوخت؟ شاید چنین بود، شاید تنها دلیل این نگاهها دلسوزی بود، شاید دلش به حال معصومیت سوخته بود. بعد از مسیر نهچندان طولانی به خانهی نرگس رسیدند؛ خانهای بزرگ و درندشت بود. درِ حیاط خانهشان مشکیرنگ و بزرگ بود، یک در کوچک کنارش بود. باغ بزرگ و سرسبز پشتش به خوبی به چشم میخورد و ویلای شیکشان که با سنگکاریهای مرمر و گرانقیمت تزئین شده بود، به خوبی معلوم بود. ارسلان سوت بلندی کشید و با خنده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ایول بابا! چه خونه ای دارین! البته ببخشیدا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاهش را به بیرون کشاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون، قابلی نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ماشین را باز کرد و به همراه نگار از ماشین پیاده شدند. نسرین نیز از ماشین پیاده شد. نرگس کنار پنجرهی ارسلان ایستاد و با لحن مؤدبانهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعاً ممنون آقا ارسلان، اگه شما و دوستاتون نبودین خیلی بد میشد، بفرمایید بالا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ممنون من باید برم، فقط یه لحظه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر داشبرد را باز کرد و دفتری را به بیرون کشاند، تکهای کاغذ کند و شمارهی خودش را رویش نوشت و به دست نرگس داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این شمارهی بندهست، حتماً حالشون رو به من اطلاع بدین تا خیالم راحت بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس کاغذ را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حتماً آقا ارسلان، بازم ممنون. خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدانگهدار. زودتر برین تا حالشون بدتر نشده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس سرش را تکان داد و با عجله به همراه نگار و نسرین به طرف خانه حرکت کردند. باران دیگر مانند قبل نمیبارید و سقف آسمان دیگر رگبار نمیبارید. باران نرم و آهسته به زمین برخورد میکرد و آسفالت سنگی را خیس مینمود. برگ نارنجیرنگی از کاج به زمین چسبیده بود و خیس از آب بود. قدمهای نرگس رویش نشست و آن را به مرگ رساند. آیفون خانه را زد و به دقیقه نکشید که در باز شد. حیاط خانه بسیار بزرگ بود؛ سمت راست باغ زیبایی پر از دار و درخت به چشم میخورد که حاشیهاش را شمشادهای یکدست و زیبا پر کرده بود. باران طراوت تازهای به برگهای ریز شمشادها بخشیده بود. حاشیهی جاده از سنگهای قلوهایشکل پر شده بود و فضای چمنمانندی گوشهی چپ حیاط پخش شده بود که وسطش استخری بزرگ و بیضیمانند جای گرفته بود. هرسهنفرشان دواندوان به خانه رسیدند، خدمتکاری در را باز کرد و آنها وارد شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر نرگس که زنی امروزی و بسیار شیک بود، با موهای رنگکردهاش و دماغ عملکرده، چشمهای درشت ومژه های بلندش مانند نرگس بود. پدرش همیشهی خدا سرکار بود؛ گاهی فراموش میکرد که خانوادهای دارد و باید وقتی برایشان بگذارد، تنها میتوانست خواستههای مالیشان را برطرف کند، نه بویی از احساس برده بود و نه بویی از مسئولیت؛ آن هم مسئولیت خانواده که از هرچیزی مهم تراست. مادر نرگس با قدمهای آهسته به آنها نزدیک شد و با دیدن خیسبودن و حال نزار آنها با حالتی پریشان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای وای! خوبین بچهها؟ چرا اینقدر خیس شدین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس کمی لبش را جمع کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی مامان، بارون داشت میبارید دیگه، مگه نمیبینی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاه خستهاش را به مادر نرگس دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام خاله حدیثه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین نیز لبخند پهنی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام خاله جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدیثه با نگاه نگرانش به آن دو خیره شد و با مهربانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام عزیزام، چهقدر خیس شدین! بیاین برین کنار شومینه گرم شین تا یه دست لباس براتون بیارم بپوشین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار چشمهایش را درشتترکرد و به تندی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه خاله! لباس نمیخواد، زود میریم خونه، لازم به این کارا نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدیثه اهل تعارف نبود، برای همین سرش را تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه عزیزم! پس برین بشینین بگم یه چیز گرم بیارن بخورین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس: باشه مامان، خیالت راحت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرون خانه بسیار مجلل و شیک چیده شده بود؛ کف خانه از پارکت قهوهایرنگ پوشیده شده بود و دیوارهای خانه شیریرنگ بودند، پلکانی که از سنگ مرمر پوشیده شده بود به طبقهی دوم منتهی میشد، پلکانی معمولی نیز به طبقهی زیرین و همکف منتهی میشد که اتاق خواب خدمتکارها درآنجا قرار داشت. طبقهی دوم از اتاق خوابهای مجلل اعضای خانواده تشکیل میشد که با سرامیک سفیدرنگ با نقش و نگارهای طلاییرنگ ساخته میشد، تراسی نسبتاً بزرگ که نردههای چوبی داشت فضای طبقهی اول را به نمایش میگذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستونهای گچکاریشدهی درون پذیرایی طبقهی اول به خوبی به چشم میخورد. سالن پذیرایی با مبلهای راحتی قهوهایرنگ تزئین شده بود که میانش میز پایهکوتاه منبتکاریشدهی قهوهایرنگی قرار داشت و یک تلویزیون ال سی دی که به دیوار متصل بود. از سقف لوستری شیک آویزان بود. کمی آن طرفتر میز غذاخوری چوبی دوازدهنفرهای قرار داشت، گوشهی پذیرایی با چند مبل تکنفرهی شیریرنگ پر شده بود که شومینهی زیبایی در آنجا قرار داشت. دخترها به طرف شومینه حرکت کردند و هر یک به روی مبلی نشستند. شعلهی سوزان و داغ شومینه که سرخرنگ بود و در رأسش شعله آبیرنگ میشد، گرمای لذتبخشی را به محیط منتقل میکرد. دقیقهای بعد خدمتکار که لباس سفید و سورمهای مخصوص خدمتکارها را پوشیده بود، وارد سالن شد و بعد از تعظیم کوتاهی رو به نرگس کرد و با افادهی خاص خودش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانوم، چی میل میکنید براتون بیارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاهش را بین نسرین و نگار چرخاند و با تأمل گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهتره قهوه بیاری برامون؛ یه قهوهی گرم بیشتر از هرچیزی میتونه بچسبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدمتکار سرش را تکان داد و بعد از سالن خارج شد. نسرین که دیگر طاقت از کف داده بود، چهارزانو روی مبل نشست و همانطور که دستهایش را به هم میمالاند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب نرگس بگو چی شد؟ یهو این از کجا پیدا شد؟ تو کجا بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاه غمگینش را به نگار دوخت که با بهت به گوشهای نامعلوم چشم دوخته و سکوت کرده بود. چشمهایش نوید حادثه را میدادند؛ چشمهایش مانند رودی بودند که غم درونش جاری است و این غم بود که شــ ـراب زهرآگین تلخی را به او میخوراند. نگاهش را به طرف نسرین کشاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی، من داشتم میرفتم یهو دیدم یه ماشین هی داره بوق میزنه؛ فکر کردم مزاحمه توجه نکردم که دیدم دوباره بوق زد. بارون داشت شدید میشد، نگاهم رو بهش دوختم که دیدم اِ! ارسلان و دوستاشن. ایستادم و رفتم پیشش، سلام کردیم و اینا و بعد گفت بیا برسونمت، منم گفتم نه میرم خودم. گفت نه دوستامم میخوان برن، بیا. سوار شدم. همون لحظه که دوستاش میخواستن برن، دیدیم که شما دارین بدوبدو میرین تو پارک و بعدشم که اون اراذل پشتتون اومدن تو، دوستاش نرفتن و یه کم صبر کردیم ببینیم میخوان چیکار کنن که به موقع اومدیم جلو، بقیهش رو هم که خودتون میدونید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار تازه به خودش آمده بود؛ نگاهش را به لبهای نرگس دوخت و بعد به چشمهایش. لبهایش خشک شده بود و با ناخن پوست کنار دستش را میکند. با صدای ضعیفی که غم درونش زبانه میکشید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه دیر میاومدین چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاهش را از نسرین که سرش پایین بود به نگار متوجه کرد؛ صورتش فقط نشانهی غم را میداد، تمام اعضای صورتش غم را فریاد میکشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حواسمون بهتون بود عزیزم! حالا که خدا رو شکر دیر نیومدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرست همان لحظه خدمتکار با سینی طلاییرنگی که نقش و نگارهای زیبایی داشت وارد سالن شد و برای هرکدام به روی میز عسلی چوبی کوچکی که کنار مبلها بود، قهوه را گذاشت. نگار فنجان قهوه را اسیر دستانش کرد و داغداغ آن را سرکشید، سوزش گلویش مانع از بلع قهوه شد و باعث شد با سرفه فنجان را سر جایش بگذارد. نرگس که از حال نگار نگران شده بود، اقدام به بلندشدن از جایش کرد که نگار همانطور که یک دستش روی لبهایش بود، یک دستش را به نشانهی ممانعت بلند کرد که نرگس در جای خود نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبی نگار؟ چرا یهکم صبر نمیکنی؟ خب داغه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای سکوت کرد و بعد خطاب به نرگس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیزی نیست، خوبم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسرین و نرگس آرامآرام مشغول خوردن قهوهشان شدند. نسرین که از نجاتپیداکردنشان خوشحال بود، لبخند پهنی زد و نگاهش را بین نرگس و نگار تاب داد و با لحن شگفتی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای! بازم خدا رو شکر؛ ولی چرا همهش باید فکر بد کنیم؟ چرا همهش به اینکه اگه دیر میاومدن فکر کنیم؟ حالا که نجاتمون دادن. خدا رو شکر، دیگه چی از این بهتر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار غمبار نگاهش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیفهمی نسرین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر حرفی نزدند، سکوت را به هرچیزی ترجیح دادند. لحظهای بعد آسمان خاکستریرنگ بارش را قطع کرد و دیگر نبارید. از برگهای نارنجیرنگ درختان قطرات باران به نرمی فرو میریختند و سقوط میکردند؛ سقوطی زیبا که به دل مینشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوای تازهی بعد از باران دلانگیزتر از هرلحظهی دیگری بود و نفسها را عمیقتر میکرد. نگار و نسرین بعد از خوردن قهوه، خداحافظی و رفتن را ترجیح دادند و همراه با آژانس که خبر کرده بودند به خانه بازگشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب در دل آسمان خانه کرده بود. ستارههای آویزان از سقف نوید آفتابی را که فردا در راه بود میدادند. از پنجرهی نیمهباز بوی باران که از خیابانهای خیس برمیخاست به مشام میرسید. نگار گوشهی تخت کز کرده بود و چانهاش را روی زانوانش قرار داده بود. به چه فکر میکرد؟ به مرگ؟ به لحظهی نجات؟ یا به هیچ؟ لحظاتی دست به یقهی پیراهنش بود. آنقدر عمیق در فکر فرو رفته بود که متوجهی دستگیرهی در اتاقش نشد که مدام بالا و پایین میشد. با تقهی در به خودش آمد و بعد پژواکهای خشن مردی به گوشش رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگار! این در رو باز کن...برات سوپ آوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خشم چشمهایش را بست و با حالت عصبی، دستانش را روی گوشش قرار داد و فریاد کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو گمشو! نمیخوام...هیچی نمیخوام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا اعتراضآمیز شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این در رو باز میکنی یا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عصبیاش را به بیرون فرستاد و بعد از جایش برخاست، نگاهی به خودش در آینهی کنار میز آرایشش انداخت، شال مشکیاش را برداشت و به روی شانههای لختش انداخت و با صورتی افسرده که روح مردهای را درونش داشت به سمت در رفت و کلید را در قفل چرخاند. صورت نریمان با پوزخند چندشآوری که به لب داشت در قاب چشمهای نگار پدیدار شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا همهش این در رو قفل میکنی آخه خانوم کوچولو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار چشمهایش را به خشم بست و با لرزش خفیف چانهاش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو گمشو نریمان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی سوپ را از دستش گرفت و نغمهی ضعیفش به گوش رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به مامان خانوم هم بگو اینقدر مهربون نشه، بهش نمیاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه داخل اتاق آمد و در را با پاشنهی پایش بست، پسِ سرش را به در تکیه داد و آه جانگدازش از نهاد بلند شد. آنقدر خسته و تنها بود که فقط مرگ را آرامش میدانست. بارها از خود پرسیده بود که چرا زنده است؟ چرا نمیتواند فراموش کند؟ به چهارسال پیش رفت؛ به آن روز برفی زمستان که با چمدان کهنهاش به خانه بازگشته بود. برقها قطع بودند و تنها دو شمع مارپیچ قرمزفام که دانهای روی اپن آشپزخانه و دیگری به روی میز در پذیرایی، خانه را روشن مینمود. پالتوی خاکیرنگی از جنس کتان به تن داشت که جیبهای بزرگی داشت و تا زانوهایش میرسید. روسری گلدارش را زیر گلو حلقه کرده بود، با دستهایی که دستکش مشکیرنگ پشمی درونش جا خوش کرده بود، دستگیرهی چمدان را جلوی پایش نگه داشته بود. نوک بینیاش به سرخی میزد و گونههایش بیروحتر از بقیهی روزها بود؛ شاید گمانش از بازگشت به خانه، بازگشت به قعر جهنم بود؛ بازگشت به دنیایی از تردید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفضای تاریکخانه هراسی در دلش میافکند، بیرون هوا هنوز مهآلود و غمانگیز بود، باران و برف کولاکی به پا کرده که با تیزبازی همهجا را پوشانده بودند. قدم اولش را برداشت و با صورت نگران مادرش روبرو شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درسته که اذیتت کردیم؛ ولی تو نباید میرفتی عزیز دل مادر، در این خونه همیشه برات بازه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار در آغوش مادر فرو رفت و سرش را به روی شانهاش نهاد؛ اما مسیر نگاهش به روی نریمان بود که با پوزخند همیشگیاش به او خیره ماند بود. نور ضعیف شمع هالهی صورتش را روشن میکرد و سایهی وحشتناکی را به روی دیوار نقش میساخت. مردمکهای نگار میلرزیدند، از آغوش مادر خارج شد و به صورتش نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه نمیذارم بری نگار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند محوی روی لبش نشست؛ لبخندی زخمآلود که بوی دروغ میداد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیرم مامان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنریمان به جلو قدم برداشت و با لبخند بزرگی که روی لبش بود، دستهایش را باز نمود و صدای شادش به گوش نگار رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهبه! خوش اومدی دختر عزیزم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چند قدمی نگار رسیده بود که نگار، با ترس به عقب قدم برداشت و با دست مانع به آغوش کشیدهشدنش شد. دستهای باز نریمان به همراه لبخند بزرگش خشک شدند، پلک سمت راستش پرید و با حفظ ظاهر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط خواستم...تبریک بگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نگار ضعیف شد، انگار صدایش به گوش نمیرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به مادر و ناپدریاش با قدمهای بلند، از راهروی اتاقش رد شد و وارد اتاقش شد. قدم اولش روی زمین خشک شد و نگار با هراس همیشگیاش اتاق را که تاریکتر از روزهای پیش بود از نظر گذراند، چانهاش از بغض میلرزید و دستهایش توان نگاهداشتن چمدان را نداشت. چمدان افتاد و جیغ نگار سرانجام این شد که مریم و نریمان با شتاب پیشش بروند و نگار آغوش امن مادرش را حس کند؛ امن به معنای واقعی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمع مارپیچ قرمزرنگ را روی میز غذاخوری گذاشته بودند، نگار و مریم کنار هم و نریمان روبرویشان نشسته بود. نور شمع بهخوبی چشمهای نگار را که دم از ترس میزد نشان میداد و برای نریمان آشکار میساخت. در سکوت غذا خورده شد. نگار مانند همیشه زیر لب «دستت درد نکند»ی گفت و بعد به اتاقش بازگشت، در را بست و کلید را در قفل چرخاند و آن شب را تا صبح چشم بر هم ننهاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یادآوری آن شب خسته، چشمهایش را بست و سینی را روی تخت گذاشت و در را قفل کرد. بهزحمت سوپ را میبلعید و ذهنش را خاموش میساخت، بهسختی! آنقدر سخت که گاهی جانش را در کورهای از آتش میدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز سوی دیگر ارسلان با تنی خسته درحالیکه دست راستش در جیبش بود، در را باز کرد و وارد خانه شد. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود، قدمی به جلو نهاد و کلید برق را زد، نور در خانه پخش شد و چشمهای ارسلان را روشن نمود. یک آپارتمان کوچک داشت. سالن پذیرایی به شکل مربع بود که یک دست مبل راحتی کرمرنگ پر شده بود. یک میز چوبی وسط سالن به چشم میخورد که شیشهی ترکخوردهای را رویش نهاده بودند و روی شیشه، رومیزی چهارگوش تیره با نقش طلاییرنگ قرار داشت. دیوارها سفید بودند و روبروی مبل سهنفره که پشتش آشپزخانهی اپنی قرار داشت، تلویزیون ال سی دی کوچکی بود. سمت راست دو اتاقخواب به هم چسبیده خودنمایی میکرد که تنها یکی پر بود و دیگری خالی بود. سرویس بهداشتی سمت چپ پذیرایی قرار داشت و حمام درون اتاقی بود که ارسلان در آن شب را میگذراند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای سست و خسته به جلو قدم برداشت و دستهکلیدش را به روی میز انداخت، نشستنش به روی مبل با صدای برخورد کلید به میز شیشهای همراه شد. سرش را به روی مبل رها کرد و دقیقهای چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت. او نیز خسته بود؛ اما به معجزهی لبخند اعتقاد داشت و مدام با خود تکرار میکرد: «لبخند را به یاد بسپار، در طوفان غمبار فاصله، لبخند پلی برای رسیدن است.» زندگی او سرشار از ناملایماتی بود که او را برای جنگیدن سرپا نگاه میداشت. لحظهای بعد صدای زنگ ممتد در او را از فکر خارج کرد، چشمهایش را با بیحوصلگی بست و به سمت در رفت و بازش کرد. چشمهایش به موهای افشان و بلند مردی افتاد که با جعبهی پیتزا روبرویش ایستاده بود؛ لبخند پهنی روی لبش داشت و تهریشی کوتاه روی صورتش جا خوش کرده بود. کاپشن چرمی مشکیرنگی به تن داشت که زیرش یک پیراهن چهارخانهی سفید و قرمز به چشم میخورد. ابروهای ارسلان درهمکشیده شد و با لحن سنگینی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میمیری یه بار در بزنی؟ الآن صاحب خونه میندازتم بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرد که سعید نام داشت، تکخندهای کرد و صدای شادش به گوش ارسلان رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب هرکی یه روش برای درزدن داره دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان از جلوی در کنار رفت و همانطور که با سر به داخل اشاره میکرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیا تو ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید یکی از دوستهای قدیمی ارسلان بود؛ از کودکی باهم بزرگ شده بودند. جعبهی پیتزا را روی میز نهاد و خود را به روی مبل کنار ارسلان پرت کرد. ارسلان مشغول خوردن پیتزا شد و بعد از اتمام غذایش دستی به شکمش کشید و به سعید چشم دوخت که با چشمهای متعجب به او خیره مانده بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه آدم ندیدی مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید دستی به تهریشش کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه مثل اینکه تو آدم ندیدی! یه تعارف میمردی بزنی؟ همینجوری عین گاو سرت رو انداختی پایین انگار من اصلاً نیومدم، نشستی تا ته خوردی بعد میگی آدم ندیدی؟ تو مگه من رو دیدی کثافت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان خندهای کرد و با لحن بامزهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای خدا! ببخشید سعیدجون...زیادی گشنهم بود، تو که میدونی موقع گشنهشدن به هیچی جز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پرشدن شکمت فکر نمیکنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آفرین! خب حالا چرت و پرت نگو بیا بشین کنار دستم ببینم چیکار کردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید همانند ارسلان بعد از این حرف در حالت جدی خود فرو رفت و روی مبل سهنفرهی کنار ارسلان نشست. دست را به کاپشنش گرفت و از جیب درون کاپشنش بستهای را در آورد و روی میز نهاد، با تأمل درش را باز کرد و عکسها را به روی میز ردیف کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینه. فردا ساعت پنج از کتابخونه خارج میشه، طبق معمول اول از همه میره تو کافهی بغل کتابخونه و یه قهوه سفارش میده. قهوهی ترک با شکر کم میخوره...ساعت پنج و نیم راهی خونه میشه، محافظاش با یه ماشین دیگه تعقیبش میکنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونا رو چی، آوردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید سرش را تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را درون جیب بغل کاپشنش کرد و پلاستیک سفیدرنگی را به بیرون کشاند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اسم: علی، فامیلی: قنبری...تاریخ تولد 1369؛ محل تولد: تهران. نام پدر حسین، نام مادر رها نجوایی. هردوشون تو تصادف مردن، قبرشونم توی بهشت زهراست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان تأملی کرد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبه، بدش من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید پلاستیک رابه دست ارسلان داد و بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگیرش، مواظب باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش، هرچی میخواد بذار بشه؛ ولی من جا نمیزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید فکش را منقبض کرد و سرش را تکان داد. لحظهای بعد از جایش بلند شد و بعد از خداحافظی آنجا را ترک کرد. ارسلان گوشی همراهش را از جیبش درآورد و شمارهای را گرفت، چند لحظه بعد صدای نگران مادرش در گوشی پیچید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو، ارسلان مادر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام مادر من، خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبم عزیزم. تو خوبی مامان به فدات؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره مامان جون نگران نباش، بابا خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اهوم! چی شد ارسلان؟ قرار چه اتفاقی بیفته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پیداش میکنم مامان، فردا شروع میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای مادرش میلرزید؛ بغض داشت به همراه کمی حرص:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای کاش مجبور به این راه نبودی ارسلان! کاش میشد یه جوری ازاین منجلاب خارج شیم بدون اینکه تو خودت رو قربونی کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان چشمهایش را بست و دست چپش را به کمرش زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش مادر من! همه چی درست پیش میره، تو واسهم دعا کن و پیگیر کارا باش. آمل بارون داره میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای بعد صدای پر از ناراحتی مادرش در گوشی پخش شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره مامان؛ ولی شدید نیست؛ یعنی هنوز نشده، عین داستان ما هنوز شدید نشده! هرچند ما با همین بارون نمنم هم داریم جون میکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان با ناامیدی سرش را چندباری تکان داد و با صدای غمآلودی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش دیگه مامان ریحانم، من باز بهت زنگ میزنم، من رو از اوضاع باخبر کن. چهقدر فرصت داریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای سکوت بینشان حاکم شد و بعد ریحان پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سه ماه. به زحمت تونستم وقت بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسش را با ناامیدی بیرون رهاند وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه، پس دیگه قطع میکنم. مواظب خودت باش، خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خداحافظ ارسلان جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماس را قطع کرد و با ناامیدی به طرف اتاق سمت راست رفت؛ اتاق سادهای بود که یک میز تحریر چوبی که رویش لپتاپی قرار داشت و گوشهی سمت چپش یک میزتوالت کوچک به چشم میخورد و رنگ دیوار نیز سفید بود. خود را به روی تخت انداخت و چشمهایش را بست. از تمام فکرهای خستهکنندهی درون مغزش فرار کرد و به فکر نگار پناه آورد. ناخودآگاه چهرهی معصوم و خیس از باران نگار در ذهنش نقش بست؛ با خود میگفت: «تاکنون دختری به معصومی او ندیده بودم! چهرهاش به قدری آشنا بود که گاهی فکر میکنم صدسال است که میشناسمش. غمی که درون چشمهایش هویداست به راحتی قابل دیدن است. زندگی در بحرانیترین روزهای عمرم یک فرشته را پیش پایم نهاد! اما من نه میتوانم و نه میشود با فرشتهها همسفره شوم.» هرچهقدر سعی کرد تصویر نگار پاک نمیشد، دیگر کلافهاش کرده بود. ساعتی قبل نرگس برایش پیامی مبنی بر خوببودن حال نگار فرستاده بود؛ ولی او هنوز ذهنش مشغول بود. بدون توجه به ساعت گوشیاش را درآورد و به نرگس پیامی فرستاد:« میشه شمارهی دوستتون رو بدین؟ میخوام حالش رو بپرسم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقیقهای صبر کرد که پاسخش آمد:« آره میشه؛ ولی اگه خودش دوست نداشت و عصبانی شد باید پاکش کنینا؛ چون نگار از این کارا خوشش نمیاد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردمکهایش را با بیحوصلگی درکاسه ی چشمش چرخاند و نوشت:« کدوم کارا؟ فقط میخوام خبرش رو بگیرم، یهو یادش افتادم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را در دستش میچرخاند و با استرس گوشهی لبش را میجوید که صدای زنگ پیام به گوش رسید:« باشه این شمارهش.... ولی نمیدونم چرا به فکر نسرین نیفتادین و نمیخواین خبر اون رو بگیرین!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی سرش را خاراند و نوشت:« چون ایشون زیاد حالش بد نبود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر پیامی نیامد. دودل بود؛ شک و تردید در لابهلای انگشتانش رخنه کرده بود و او را سردرگم میساخت. بالاخره دل را به دریا زد و شمارهی نگار را گرفت. صدای بوق در سرش صدا میکرد و در ذهن غمدارش منعکس میشد. ناامیدانه گوشی را پایین آورد که تماس برقرار شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو؟ بفرمایید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نگار بود که تردید را درونش فریاد میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگار خانوم؟ سلام! من...من ارسلانم، ارسلان رادمهر هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نگار لحظهای قطع شد و به فکر فرو رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آهان! بله بفرمایید، شمارهی من رو از کجا آوردین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله! آهان! از دوستتون گرفتم، اونم با اصرار...میخواستم حالتون رو بپرسم فقط.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه نگاه به ساعتتون انداختین آیا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه ساعت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را به ساعت مچی دستش انداخت که ساعت از دوازده شب نیز گذشته بود. لبش را گزید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخ شرمنده به خدا! نمیدونم یهو یادتون افتادم خواستم خبرتون رو بگیرم، به ساعتم توجه نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir