رمان بن بست بهشت به قلم افسون امینیان
قصه ی دختری است به نام شاداب خجسته که با سفارش یکی از اقوام پدری اش در یک شرکت مشغول به کار میشود.
و ماجراها و اتفاقات شرکت مسیر ارام زندگی او را دست خوش تغییر می کند و در این میان عشق را تجربه میکند.
پایانی خوش.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۲۶ دقیقه
تا مبادا خدایی نا کرده به حقوقشان خدشه ایی وارد شود....!
هستی هم چند بار پیشنهاد داده بود، که این کار را برایش انجام دهد ، اما از آن جایی که اعتقاد شدیدی به نان حلال داشت
مخالف سرسخت این کار بود و بعد از کلی سخنرانی در باب نان حلال و مزایای آن.... هستی بینوا رسما به غلط کردن افتاد و عذر خواهی کرد....
با قدمهای خسته و هن هن کنان وارد کریدور شد و بعد از آن هم سالن شرکت....
خانوم نعمتی پرونده به دست به سمت پله های طبقه ی دوم می رفت و با دیدن او ایستاد و چند قدم فاصله ی میانشان را پر کرد روبرویش قرار گرفت و درحالی که سعی داشت صدایش کوتاه باشد در قد و قواره ی یک گفتگوی دو نفره با همان چرب زبانی ذاتی اش گفت:
« سلام خجسته جون ... صبحت به خیر تو سروی
س ندیدمت ...!؟ »
لبخند بی حس و حالی رو لبش نشست...
« سلام خانوم نعمتی صبح شما هم به خیر ....خواب موندم به ون آقای نوروزی نرسیدم....»
«به این نوروزی ذلیل شده گفتم یکم صبر کن ها ،آلان پیداش میشه.... ولی یه گوشش شد در و اون یکی دروازه ....»
خانوم نعمتی دست از دلسوزی هایش برداشت و ادامه ی جمله اش را بی خیال شد و با سر به پرونده های دستش اشاره ایی کردو ادامه داد:
« دارم این پرونده هارو میبرم برای آقای رییس ... نمیدونی امروز چه گردو خاکی به پا کرد و چقدر عصبانی بود .... »
سرش را بیخ گوش شاداب برد و با احتیاط نگاهش را توی سالن خلوت چرخی داد وپچ پچ وار گفت:
« با یه من عسل هم نمیشد خوردش ....راستی زیتون آوردم ... این دفعه اصلا تلخ نیست ... کارت سبک شد بیا ببر...»
خانوم نعمتی مسئول بایگانی شرکت و کارخانه بود و کنار شغل شریفش زیتون هم میفروخت ...
از همه نوع با هسته و بی هسته ،حتی پروده اش که طرفدار زیادی داشت و از چند روز قبل باید سفارش میدادی...
خیلی هم با سلیقه بود و شیشه ها را به ردیف زیر میز میچید ... چیزی شبیه به فروشگاه....! یکی دوتا از آن ها برای نمونه روی میز می گذاشت...
لبخندی روی لبش جان گرفت .... این زن با این زبان چرب و نرمش زهرمار را هم به راحتی می فروخت زیتون که جای خود داشت....
لبخندش را جمع و جور کرد و دستی به مانتوی نم دارش که بد جوری به تنش چبیده بود ،کشید و گفت:
« چشم میان ولی نه بین ساعت کاری ...ان شاالله آخر وقت یه سر میام پیشتون....»
خانوم نعمتی خیالش از فروش یک شیشه ی دیگر زیتون هایش راحت شد و لبخندی روی لب های باریکش نشاندو دندانهای کج ومعوجش را سخاوتمندانه به نمایش گذاشت در جواب او گفت:
« پس منتظرتم دیر نکنی ها...آقایی که برام این زیتون ها میاره خیلی تعرفیش رو می کرد و میگفت درجه یکه واسه ی خودمم برداشتم .... »
سرش به سمت ساعت مچی اش رفت و شتاب زده گفت:
« اوخ اوخ دیر شد...! برم ،خانوم حقّی گفت آب دستت بگذار زمین و پرونده ها را بیار بالا... اون وقت واستادم با تو دل و قلوه رد و بدل می کنم...»
این را گفت و بی آنکه منتظر جواب شود به هیکل فربه اش تابی داد و قل قل کنان آن را به سمت بالا کشاند ....!
چشم از خانوم نعمتی و قدمهای سنگینش گرفت به سمت آبدار خانه به راه افتاد ....و آقای ترّقی موبایل به دست از اتاقش خارج شد ...
و بی آنکه متوجه ی او بشود به سمت حیاط شرکت به راه افتاد...
نگاهش به سمت قد کوتاه و شکم بر آمده اش کشیده شد که همیشه خدا شکم قلی قلی اش از زیر کت تنگ و ترشش بیرون میزد....
آقای ترّقی مسئول تنظیم قرار داد های فروش محصولات کارخانه بود .... البته نه تنها چیزی نمی فروخت بلکه با چرب زبانی هم میخرید....
بله همه چیز می خرید ....! خریدو فروشش هم اصلا ربطی به کار های شرکت نداشت....
از ماشین گرفته تا ملک ، باغ و باغچه ، البته وسایل خانه هم جزء این خرید و فروش ها محسوب میشد ... ، درست مثل یک سمسار فقط خریدار بود و به نوعش هم کاری نداشت....!
ظاهرا آقای ترّقی .... پله های ترّقی را پیدا کرده بود و در آمدش هم خیلی خوب بود ، این را از ماشین خارجی زیر پایش به راحتی می شد فهمید...!
فقط دقیقا نمی دانست چیزهای که می خرد دقیقا به کدام بخت برگشته ایی می فروشد...!
نگاهش او راتا بیرون سالن همراهی کرد .... و عاقبت شانه هایش را بی قید بالا انداخت .... قدمهایش به سمت آبدارخانه روان شد.
لابد باز هم لقمه ی چرب و نرمی به تورش خورده بود که قسم راست و دروغش را به هم می بافت و پشت سر هم ردیف می کرد...
آبدارخانه تحت قلمرو آقای رحمتی بود و از تمیزی برق میزد و کسی جرات نداشت حتی یه قطره چای بر روی سرامیک های سفید آشپزخانه بریزد و قوری چای وسماور برقی اش هم براه بود
اما برای او نه ... ! همیشه با قیافه ایی حق به جانب چشم هایش را در حدقه تاب میداد می گفت : « انتهای راه رو خارج از محدوده ی کاری منه چایی میخوای خودت بیا ببر..... »
چرا که آقای رحمتی فکر می کرد شاداب خجسته حق دختر او را خورده و با قانون و تبصره ایی به نام پارتی بازی به جای دختر او در مسند منشی شرکت نشسته است ....!
به همین خاطر از دید آقای رحمتی به خارج از محدوده پرتاب شده بود.... فنجان های چای خوش عطر و بویش نصیب او نمی شد...!
و او مجبور بود هر روز صبح فلاسک چایی اش را زیر نگاههای غضب آلود و البته غیر دوستانه ی آقای رحمتی پُر کندو تا پایان وقت اداری جلوی چشم این مرد محترم نباشد...
آخر وقت هم دوباره فلاسک چایش را بعد از شستن کنار سماور بگذارد و زود ، تند ، سریع از حیطه ی او دور شود....!
بوی عطر چای تازه دم در آبدارخانه غوغا می کرد و او مست این بو داخل شد و سلامی بلند داد و تنها تکانی سر ، همراه با چشم غره ایی جانانه نصیبش شد....
چشم غره های آقای رحمتی را نادیده گرفت و زیر سیبلی رد کرد .....فلاکسش را برداشت و میخواست آن را پر کند که با صدای آقای رحمتی به سمت او چرخید...
« چایی رو تازه دم کردم هنوز برای آقای رییس نبردم ها.... همش رو خالی نکنی توی فلاکست ....! آب جوش هم کم بریز تا آب دوباره جوش بیاد کلی طول میکشه....»
جواب چشمش خفیف بود ، لبهایش بی صدا فقط تکان خورد .....هنوز چای قوری به سمت فلاکس سرازیر نشده بود که لیلی سرابی از گرد راه رسید....
لیلی سرابی دختر خوشگل و خوش پوش شرکت نه تنها مثل مانکن ها لباس میپوشید بلکه مثل آنها هم راه می رفت، مسئول بازار یابی محصولات کارخانه بود و حاضر نبود هیچ کس را کنار خوش داشته باشدو دلش میخواست مانند زیبایش تک تاز میدان باشد و بس...!
لیلی از در داخل شد و با عشوه و صدایی کش دار گفت:
« آقای رحمتی ... پس چی شد این چایی اول صبحت.... !؟ میدونی که من خونه صبحانه نمیخورم....»
آقای رحمتی با دیدن لیلی به سرعت ازجایش بلند شد دستمال چهارخانه ی را که همیشه بند گردنش را میکرد برداشت و توی دستانش گرفت و گفت:
« سلام خانوم سرابی شما چرا زحمت کشیدید اومدید..... آلان انجام وظیفه میکنم یه چایی تازه دم میارم خدمتتون....»
لیلی با دیدن شاداب خوش خدمتی آقای رحمتی را نا دید
ه گرفت و نگاهش به سمت او چرخید ،یک تای ابروش بالا رفت و منتظر سلام شاداب ماند اما جز نگاههای خیره ی او چیزی عایدش نشد ... از این دختر از همان بدو ورودش خوشش نمی آمد و خوشحال بود که از قلمرو کاری خودش به بیرون پرتش کرده بود....
عاقبت تاب نباورد وحرص بی احترامی و خیره سری شاداب را پشت نیش زبان هایش پنهان کرد.
« به به .... ببین کی اینجاست....! مسئول امور بیخودی....!؟»
سپس با همان لحن کش دار و تحقیر آمیز به سمت آقای رحمتی چرخید و ادامه داد:
« آقای رحمتی هنوز خجسته نیومده توی محدوده ی کاریتون ....!؟»
دستهایش مشت شد می خواست جوابی دندان شکن و مرد افکنی نثارش کند اما نیما صبوری میان جمله های قطار شده ی ذهنی اش رسید و به ناچار ،ناخواسته مجبور به سکوت شد ..... سلامی کوتاه به او داد و به سمت قوری چرخید تا فلاسکش را هر چه زود تر پرکند و به اتاقش برود....!
نیما صبوری پسر خوش تیپ خوش پوش و البته مجرد شرکت بود که هواخواهان بسیار داشت و عاشق سینه چاک هم بسیار ....
عاطفه
00واقعا عالی بود .واقعا دست مریزاد دارید.قلم قوی و گیرایی داشتید.موفق و پیروز باشید
۳ هفته پیشگیسو کمند
۲۵ ساله 00سلام خیلی رمان قشنگی بود و تکراری نبود وبا زندگی واقعی همخونی داشت و راحت میشد توی ذهن تموم اتفاقات رو تجسم کرد، ممنون از نویسنده🌹
۴ هفته پیششقایق
00واقعا رمان قشنگی بود خیلی خوب بود من که دوسش داشتم
۱ ماه پیشزهرا
۱۹ ساله 00عالی و جذاب
۲ ماه پیشزینب
۳۷ ساله 00رمان بسیار زیبا با قلم قوی و دلنشین بود ، بعد مدت ها یک رمان دلچسب خوندم و حظ کردم. دست نویسنده درد نکنه.ممنونم
۲ ماه پیشساحل
00رمانش عالی بود عالییی.... موضوع اصلا تکراری نبود و خیلی قصه ی قشنگی داشت...رمانشو ک میخونی ادم دلش میخواد شوهر کنه 😂😂
۳ ماه پیشازیتا
۵۶ ساله 00بسیار رومان زیبا ودلنشینی بود ممنون از نویسنده با قلم بسیار زیبا این داستان 😘😘
۳ ماه پیشزهرا
۲۳ ساله 00قلم نویسنده خوبه اما خیلی یکنواخته ادمو برای خوندن جذب نمیکنه
۴ ماه پیشفهیمه
00خوب بود
۴ ماه پیشNahal
۳۴ ساله 00قشنگ بود
۵ ماه پیشریحانه
00رمان قشنگی بود 🥰
۶ ماه پیشAynaz
۱۸ ساله 00رمان خیلی قشنگی بود بخونید حتما مرسی از نویسنده
۶ ماه پیشفاطمه
00خیلی قشنگ بود
۸ ماه پیشرزا
۳۳ ساله 00خیلی خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده ی عزیز
۹ ماه پیش
ریحانه
00رمان خوبی بود دوست داشتم اما نویسنده عزیز خیلی کش داده بود