رمان اَبرَک به قلم عارفه کشیر
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
اَبرک و ماهک دو دختری که بعد از مرگ پدر و مادرشون وارث تمام داراییهاشون شدن و هر کدوم راه جدای خودش رو رفته، ماهک ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده و با ارث خودش و تلاش شوهرش کسب و کاری راه انداخته. اما اَبرک تو همون خونه قدیمی پدر و مادرش زندگی میکنه و ارثیهاش داره خاک میخوره و خرج خودش رو با ساخت زیورآلات رزینی تو خونه و فروششون در میاره. ابرک یه دختر شاد و سرزنده است اما علت گوشه گیریاش چیه؟ شاید یه بیماریای که روز به روز پیش رفت میکنه و...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
همزمان که به سمت انتهای راهرو بیمارستان میدویدم، به این فکر افتادم که " ای داد! ماشین رو بد پارک کردم" بعد به این نتیجه رسیدم که من اصلا ماشین ندارم.
تمامه این تفکرات عجیب و غریب به خاطر استرس و هیجانِ زیادی بود که گریبانم رو گرفته بود.
پرستار چی گفت؟ بخش زایمان راهروِ سمت چپ بود یا راست؟
گیج و گنگ قدمهام شل شد اما وقتی قامت آشنای فرزاد رو پشت اون در شیشهای و مات دیدم، دوباره دویدن رو از سر گرفتم. احتمالا اون هم صدای قدمهام رو که بیشباهت به یورتمه رفتن اسب نبود، شنید و نگاهم کرد.
همین که رسیدم از خدا خواسته روی صندلیهای فلزی انتظار نشستم و دست روی قلبِ بیقرارم گذاشتم.
با نفس نفس نالیدم:
- فَ... فر... فرزاد... خواهرم...
پرید وسط حرفم، چهرهی همیشه آروم و مردونه اش حالا غرقِ در نگرانی بود، اما با لبخند گفت:
- اَبرک جان! آروم تر..بذار نفست بالا بیاد.
- چرا... زودتر خبرم... نکردید؟
چنگی به موهای پشت سرش زد و خجول گفت:
- یکم هول کرده بودم... ولی باور کن اول از همه به خودت خبر دادم.
کمی حالم جا اومد و بعد از مکث کوتاهی با احتیاط گفتم:
- به آقا و خانوم یاوری هم خبر دادی؟
- فریاد، گفت خبر میده!
با شنیدن اون اسم، چینی به دماغم دادم و سکوت کردم.
فرزاد کنارم نشست، انگار با اومدن من آروم گرفته بود اما، ضرب آهنگ تند پاهاش روی کف سرامیکی زمین نشون از درگیری درونش میداد.
به دیوار سفیدِ رو به رو خیره بود و مثله من انتظار میکشید.
- داره سزارین میشه، نه؟
خسته سری تکون داد و آروم گفت:
- سزارین اجباری... فشارش بالا بود ممکن بود بچه خفه بشه.
لب گزیدم و چیزی نگفتم. درواقع نمیدونستم چی بگم. مثله همیشه مواقعی که به بحران و مشکل می خوردیم اونی که بیشتر از همه گوشه گیری و خودخوری میکرد من بودم.
- توی این گرما دستکش چرا دستت کردی؟
میدونست و خودش رو به اون راه میزد؟
خواستم جوابش رو بدم که در شیشه ای باز شد و یه خانوم با روپوش پرستاری بیرون اومد.
- آقای یاوری؟
فرزاد سریع بلند شد و گفت:
- بله!
همزمان با فرزاد منم بلند شدم و پشت سرش ایستادم.
هر دو ترسیده و منتظر به چهره پرستار خیره شده بودیم، نگاهی به هردومون انداخت و در آخر لبخندِ بزرگی زد و گفت:
- تبریک میگم! دخترتون صحیح و سالم دنیا اومد.
دلم هری پایین ریخت و با بغض و خوشحالی دست روی لبهام گذاشتم، فرزاد با صدای لرزونی گفت:
- خانومم... اون چطوره؟
- حال جفتشون خوبه... فعلا دکتر داره بخیه شون رو میزنه... به زودی به بخش منتقل میشن و چند دقیقه دیگه میتونید دخترتون رو ببینید.
منو فرزاد با چشمهایی که بیشک برق می زد به هم نگاه کردیم، فرزاد فوری کیف پولش رو بیرون آورد و دو تا اسکناس پنجاه تومنی به پرستار داد.
سریع رو به پرستار گفتم:
- فقط خانوم پرستار... لطفا اون ست صورتیای که روش عکس خرگوش داره رو تن نینیمون بپوشید، خب؟
پرستار خندید و سری تکون داد، با رفتنش فرزاد سرش رو بالا برد و زیر لب گفت:
- خدایا شکر!
لبخند زد و نفس عمیق و آسودهای کشید.
بغضم رو کنار زدم و شاد گفتم:
- مبارک باشه شوهر خواهر... بابای یه گل دختر شدی!
لبخندِ نرمی که روی لبهاش نشست، اونقدر قشنگ بود که دوباره بغض کردم. خدا رو شکر خواهرم فرزاد رو داشت.
یک ساعتِ بعد من کنارِ تخت ماهک که با چهره خسته و زرد، توی اون لباس بیمارستانی صورتی زیادی مظلوم شده بود، نشسته بودم.
به خاطر داروها آمپول هایی که واسه سزارین به خوردش داده بودن بیحال و منگ بود اما پرستار گفته بود به زودی حالش جا میاد.
فرزاد براش یه اتاق خصوصی گرفته بود، اون طرف تخت سبد گل بزرگی که فرزاد براش آورده بود قرار داشت.
- اَبرَک؟
حواسم رو جمع کردم و سریع گفتم:
- جونم آبجی؟
- پس چرا بچهمو نمیارن ببینمش؟
- الان میارنش... فرزاد هم پشت در منتظره.
واسه این که حواسش رو پرت کنم گفتم:
- آخر نگفتی اسم نینیمون چیه؟
با لبخند لب زد:
- دِنیز!
خم شدم و آروم گونهاش رو بوسیدم و گفتم:
- خیلی اسم قشنگیه!
در باز شد و پرستار و فرزاد، همراه با تخت کوچیکی که یه نوزاد با پتوی صورتی داخلش خوابیده بود وارد اتاق شدن، فرزاد با شوق پدرانهای پشت سر پرستار راه میرفت و گفت:
- اینم از دخترمون!
ماهک انگار که جون گرفته باشه، سعی کرد بلند بشه و بشینه، میدونستم درد داره برای همین سریع کمکش کنم.
پرستار با خوشرویی گفت:
- مامانش دخترت گشنهاشِ باید شیر بخوره.
ماهک بی قرار گفت:
- میتونم بغلش کنم؟
- البته!
با احتیاط نگاهی به داخل تخت انداختم، چشمم که به صورت کوچیک و سرخِ نوزاد افتاد، دلم رفت!
بیاختیار پچ زدم:
- الهی فدات بشم!
پرستار دِنیز کوچولو رو بغل کرد و به ماهک داد تا کمکش کنه بهش شیر بده.
فرزاد با بیقراری پشت پرستار ایستاده بود به این صحنه نگاه میکرد، اونقدر فضا احساسی شده بود که دلم طاقت نیاورده بود!
چقدر هر دو تنها بودن!
نه آقا و خانوم یاوری خودشون رو رسونده بودن نه فریاد خان...
با یادآوری اون، اخم کردم و آروم از اتاق خارج شدم که بوی عطر تلخی زیر بینیام پیچید!
نگاهم رو سریع بالا آوردم، دیدمش که دست به سینه ایستاده، منو که دید روی صندلیهای انتظار نشست. مثله همیشه با اخم نگاهم کرد.
دستم روی دستگیره در فشرده شد، امروز دنیز به دنیا اومده بود... روزِ خوبی بود پس نباید حرف و بحثی بین مون پیش می اومد.
جلو رفتم و واسه حرف زدم پیشقدم شدم.
- سلام فریاد خان!
با همون نگاه خیره، به زور سری در جواب حرفم تکون داد. نگاهش روی نقطهای از صورتم قفل شده بود که میدونستم چیه... من به هر نوع نگاهی روی اون نقطه از صورتم عادت داشتم اما، نگاهِ این مرد زیادی سنگین و تخریب کننده بود!
دوباره به حرف اومدم:
- تبریک میگم که عمو شدید!
باز هم سری تکون داد.
- پدر و مادرتون هنوز نیومدن؟
جواب نداد.
منم بیخیال شدم و با فاصله کنارش روی صندلی های انتظار نشستم.
به درک که جواب نمی داد!
هر چقدر فرزاد آقا و متشخص و مهربون بود، به همون اندازه برادرش منفور و مغرور و بیشعور بود!
زیر چشمی نگاهش کردم، مثله فرزاد قد بلند و چهره مردونه ای داشت، برعکس فرزاد که مثله مادرش پوست سبزه و چشم های قهوهای گرمی داشت، فریاد پوست سفید و چشم های بینهایت مشکی درست عین پدرش آقای یاوری داشت. حتی اخلاقش هم مثله پدرش بود اما صد درجه بدتر!
پدر و پسر عین هم... فقط معلوم نبود فرزاد به کی رفته بود که اینقدر خوبه!
باز هم برای این که خواهرم کنارش خوشبختِ خدا رو شکر کردم!
بیاختیار گفتم:
- اسمش دنیزِ!
سر چرخوند و نگاهم کرد.
ادامه دادم:
- اسم نینی!...
پوزخندی زد... نباید میگفتم نینی!
سوتی داده بودم.
سریع اصلاح کردم.
- اسم برادر زادهات!
بالاخره به حرف اومد.
- خوبه!
خدا رو شکر یه چیزی گفته بود.
- وقتی آوردنش دیدیش؟
باز هم سری تکون داد. کم حرف بود و بیحوصله!
- خیلی کوچولو و خوشگل بود!
فقط نگاهم کرد، نا امید نگاهم رو به دستکشهام دادم. نداشتن فامیل و آشنایی باعث شده بود که من زیادی به خواهر و شوهرخواهرم وابسته بشم.
همونقدری که با اونها صمیمی بودم دلم میخواست با فریاد خان هم باشم. البته قبلا... الان که شخصیتش رو شناخته بودم نظرم عوض شده بود.
شاید اگر خانوم و آقای یاوری هم اخلاقشون خوب بود، سعی خودم رو برای شکلگیری صمیمیت بین مون میکردم
R0sha
00خیلی خیلی خوشم آمد . قلم نویسند خیلی خوب خوانده را جذب می کنه.
۵ روز پیشR0sha
00خولی خوشم آمد دستتون درد نکنه قلمتون من رو واقعاً جذب کرد
۵ روز پیشآسمان
20قشنگه ، دوست دارم ادامه شو بخونم لطفا زودتر بزاریدش.
۵ روز پیشطاها
۳۸ ساله 00خوب بود
۲ ماه پیشمریم
۱۸ ساله 00واقعا حالیه ممنون از نویسندش قلمشون مانا امیدارم بقیه رمان رو بذارند مشتاقانه منتظر خوندن بقیه رمان هستم
۳ ماه پیشلاله
۳۳ ساله 20تشکر وخسته نباشید والا نویسنده های امروزی خیلی قدر شدن آدم یه کم از رماناشونو میخونه کامل جذب نوشتشون میشه امیدوارم خیلی سریع بقیشو بگذارین❤️
۵ ماه پیشFatemeh
00خوب بود ادامه اش فقط اینجاست؟
۵ ماه پیشمبینا
00من قلم های قبلی ایشون رو خوندم، به طرز شگفت انگیزی پیشرفت خیلی زیادی داشتن و واقعا کنجکاو شدم برای این رمان؛ رمان های قبلی اونقدر کنجکاو کننده نبود اما این رمان واقعا کنجکاوم کرد و البته تا اینجا زیبا
۶ ماه پیشبسیار عالی
00بسیار عالی
۷ ماه پیشNahan
00عارفه جون، لایکا به حد نصاب رسیده لطفا در کنار رمان راند آخر ، ابرک رو هم ادامه بده خیلی رمان خوبی میشه من که خیلی دوسش دارم.🤏🏻🙂
۸ ماه پیشNahan
00عارفه جان با اینکه مقدمه داستانت کوتاه بود ولی من رو بسیار جذب کرد، تا سه روز دیگه تعداد لایکا به حد نصاب میرسه پس خودتو برای ادامه رمان اماده کن ،موفق باشی.
۸ ماه پیشهیوا نجم
00به عنوان اولین اثر بسیار روان و جذاب بود.لطفا ادامه رمان رو هم قرار بدید
۹ ماه پیشفاطمه
00دوست دارم ادامه شو بخونم
۹ ماه پیشراحیل
20تا اینجا که عالی بود
۱۰ ماه پیش
R0sha
00عالیی