رمان چشمهای وحشی به قلم پردیس رئیسی
داستانم درباره ی دختری به نام رهاست که از بچگی عاشق پسری به نام آترین میشه .
ولی توی سن سیزده سالگی آترین ، خانواده ی اون تصمیم به مهاجرت می گیرند … بعد از ده سال آترین و
خانواده اش باز می گردند اما آترین …..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۵ دقیقه
-الهي بميرم براشون.راست ميگن.
-مامان كجاست؟هنوز نيومده؟
-چرا اومده .رفته خونه ي عمو سعيد.
-واسه چي؟
-مگه خبر نداري؟صبحي پسرش اومد.عمو سعيد زنگ زد كه عصرونه همه بريم اونجا،تازه من اومدم دنبالتون،زود اماده شيد با هم بريم.
كيفم را روي جارختي گذاشتم و مانتوم را در اوردم و بعد،ليوان اب سردي نوشيدم.نيما با تعجب گفت:
-مگه تو نمياي؟
-نه.
-چرا؟
-حوصله ندارم......،خسته م.از خونه بابابزرگ تا اينجا پياده اومديم.
-مگه پول همراهتون نبود؟
-چرا ولي ميخواستم براي نسيم دفتر خاطرات بخرم.خيلي گشتيم تا پيدا كردم.حالام خيلي خسته ام.
-باشه،هرطور ميلته.....نسيم تو چي؟نمياي؟
-من ميام.
هردو به اتفاق هم رفتند و من تنها ماندم.خودم هم به درستي نمي دانم چرا نرفتم.....!
.براي شام نسيم دنبالم امد و گفت:
-عمو سعيد گفت:اگه نياي ناراحت ميشم.
واقعا حوصله نداشتم،اما چه كار بايد مي كردم؟نرفتنم بدتر بود. ماكسي بلند و بسيار زيبايي به رنگ بادمجاني پوشيدم و موهاي خرمايي ام را شانه زدم و از وسط،فرق باز كردم و روسري به همان رنگ سر كردم و از پشت گردن گره زدم و صندل هاي نوك مدادي ام را به پا كردم.سپس خود را در اينه برانداز نمودم.زير چشمانم كمي گود افتاده بفود. كه ان هم از اثرات كم خوابي بود.كرم پودر را برداشتم و خيلي ماهرانه زير چشمم زدم.چشمانم به هيچ ارايشي احتياج نداشت.چشمان تيله ام در اين لباس به رنگ سياه در امد بود.در اينه لبخندي به خودم زدم.
نسيم پست در اتاق ايستاده بود.
-ماهك زودباش!!همه منتظرمونن.........
در اتاق را باز كردم.
-اومدم بريم.
وقتي جلو در خانه اقاي شهابي ايستادم بي اختيار لرزيدم ،كه خودم هم از هيجانم تعجب كردم.نفس حبس شده ام را بيرون فرستادم و با بي خيالي زنگ را فشار دادم.متي طول كشيدتا در روز پاشنه چرخيد و من جواني بلند بالا با پوستي روشن و چشماني زمردين ديدم،كه تكاني خفيف به وجودم انداخت.چشماني درشت با مژه هاي بلند و قرنيه ي سياه ،كشيده و خمار،!!! او هم ديده اش به چشمانم خيره مانده بود.هر دو به خود امديم.
-سلام!
-سلام خانوم!خيلي خوش اومديد.بفرماييد.
ان قدر سرد گفت كه مرا متوجه موقعيتم كرد.خدايا او از زيبايي چيزي كم نداشت،اندامي ورزيده و صورتي مهتاب گونهو زيبا.كلام سرد او اتشي را كه به يكباره در وجودم زبانه كشيده بود را فرونشاند.
تا رسيدن به سالن هيچ نگفت.سلام كردم و جواب گرمي هم شنيدم.عمو سعييد خوشحال از ديدنم گفت.
-خوب كردي اومدي دخترم.خوشحالم كردي.
-ممنون ما هميشه مزاحميم.
-اين حرفو نزن.شما مراحميد.
وقتي سرم را بالا گرفتم،پوزخندي دردناك در صورتش ديدم كه باعث عرق پيشاني ام شد.بعد از دقايقي با سيني چاي جلوم ظاهر شد،و بدون انكه نگاهم كند يا تعارفي نمايد،سيني را به طرفم گرفت.فنجان چاي را برداشتم و تشكر كردم،اما او حتا زحمت نگاه كردن را هم به خودش نداد.چه برسد به اينكه جوابم را بدهد.
نمي دانم سردي رفتارش يا غرور بيش از حدش به خاطر چه بود؟تا اخر شب از مهماني هيچ نفهميدم و در عالم خود غوطه ور بودم.تنها چيزي كه از اين ديدار به دستم امد،اين بود كه فهميدم او تنها با من اين رفتار سرد را داشت و با بقيه خيلي صميمي و مهربان بود.نيما و نسيم تمام شب در كنارش بودند و از گفته هايش استفاده مي كردند.اخر شب به اشاره ي پدر از جاي برخاستيم.هنگام خداحافظي و زمان تشكر سرش را پايين انداخت و در جواب تشكر من فقط سرش را تكان داد.داشتم منفجر مي شدم.حالم از اين همه غرور به هم خورد.مگر او كه بود كه با من اينطور رفتار مي كرد؟؟!وقتي به خانه خودمان رسيديم،نفس تازه يي كشيدم و قبل از همه به اتاق خوابم رفتم.با به ياد اوردن چهره اش،فقط تنفرم بيشتر مي شد.اي كاش براي شام به انجا نمي رفتم.فكر مي كرد از دماغ فيل افتاده.افاده ها طبق طبق....!تحفه!حالم ازش بهم خورد!!!تنها فكرهايي بود كه تا نيمه شب ذهنم را به خود مشغول كرده بود.
فصل سوم
-ماهك دخترم.....برو زود اماده شو بريم بيرون،خريد دارم.
-خريد چي مامان؟
-يه كم خرت و پرت تو خونه لازم دارم، زودباش.تنهام،باهام بيا.
-نميشه خودتون بريد ؟؟من خسته ام.
-يعني چي خسته ام؟الان اين جوري مي گي،وقتي پير شدي چي ميگي؟چرا مثل جوونا دل شاد نيستي مادر؟مگه ما در حقت كوتاهي كرديم؟
مي دانستم مادر دوباره مي خواهد شروع كند ،براي اينكه موضوع را فيصله دهم ،گفتم:
-مامان شما پايين منتظر باشيد تا من اماده شم.
مادر بدون هيچ سخني از اتاقم بيرون رفت.از روي مبل بلند شدم و خودم را اماده كردم.وقتي به طبقه پايين رفتم مادر جلو در سالن منتظرم بود و موشكافانه نگاهم ميكرد.وقتي كفش هايم را مي پوشيدم صدايش را شنيدم كه مي گفت:
-حيفه دختر به زيبايي مثل تو نيس كخ كنج خونه بشينه و سرشو تو اجتماع بالا نگيره؟به تو هم ميگن جوون؟
سرم را كه بالا اوردم ، مادر از كنارم گذشت.از در خانه كه بيرون امديم درست همان لحظه در خانه روبرويي گشوده شد و او بيرون امد.دوباره تنفر تمام وجودم را فرا گرفت.دلم نمي خواست ببينمش.اما مجبور بودم.مادر مشغول احوالپرسي بود.....سرش را به طرف من چرخاند.
-سلام.
-سلام!
همين و همين.
مادر نگاهي به صورتم كرد،سرم را پايين انداختم و يك قدم جلوتر رفتم.با خودم گفتم،
-سلامم زياديته،احمق مغرور.
نگاهي سرد به من انداخت و بعد،بي تفائت رو به مار گفت:
-جايي تشريف مي بريد؟
-بله---با اجازتون يه مقدار خريد داشتيم.
پس اجازه بديد شما رو تا يه مسيري كه مايليد،برسونم.
مادر نيم نگاهي به صورتم كرد و گفت:
ممنون پسرم مزاحمتون نمي شيم.
-استدعا مي كنم.بفرماييد.
مادر قبول كرد و اين اجبار،عصبانيت مرا به اوج رساند.در ماشين ساكت بوديم،من لحظه اي او را در اينه ديدم.چشماني زيبا با بيني ظريف و لب هاي گوشتي و كوچك كه خط لب سفيد رنگي دور لبهايش بود، ان را برجسته تر كرده بود.ابروهاي كشيده با موهايي خرمايي،عينك افتابي ظريف نيز چشم داشت.
مادر رو به ماهان گفت:
-بي زحمت اگه همين جا نگه داريد ممنون ميشيم......زحمت داديم.
سلین
00یعنی چی این همه رمانو خوندم ک تهش هیچی بشه؟ خب بلد نیستی ننویس خب اخرش ازدواج میکنن میرن پی زندگی دیگه نسترن و اسلحه از کجا در اوردی جلد دو رو اگه داره بزار
۲ ماه پیشمانداا ن
۱۶ ساله 00به نظرم رمان خیلی خوبی بود ولی اخرش نفهمیدیم چی شد جلد دومم داره
۲ ماه پیشآریانا
10فقط می تونم بگم افتضاح بود معلومه یک دانش اموز دبیرستانی که رشته اش انسانی بوده امده یه همچین چیز چرتی نوشته
۱ سال پیشمدیسا
11هرکی رشته انسانیه دلیل نمیشه بخاد چیزه چرتی بگه ی جوری تایپ کن کلماتت ک ب بقیه بر نخوره بی تربیت
۱ سال پیش9391646015
۱۸ ساله 00مگه رشته انسانی چشه؟ ببت دهنتو بابا
۶ ماه پیشM,h
00نویسنده محترم انگار مغزش یاری نکرده برای اتمام رمانش الکی جمع بندی کرده حیف وقتم که پایانش انقدر افتضاح بود😐
۱ سال پیشناشناس
40اگه خوب نبود فقط نظراتون رو ارسال کنید اینکه خوب بوده یا نه دیگه لازم نیست به نویسنده فحش بدین
۱ سال پیشسننع
۱۵ ساله 31بنظرم اصلا جالب نبود من از همچین رمانایی متنفرم خاعک ت سر نویسنده با این رمان نوشتنش
۱ سال پیشندا
00۵0بد بود و50 خوب بود و خلاصش با رمان ربطی نداشت و خلاصه تمومشد و مردن یعنی چه مردنشون تخیلی بود و به خانواده ها نگفتند چرا ماهک کرده نباید اینطوری میشد واقعا که بازم نویسنده به خاطر زحمت ممنون. 🌸🌸
۱ سال پیشنفیسه
۱۵ ساله 00اگه میشه پارت دیگه هم داشته باش خیلی قشنگ بود میشه پارت دیگه داشت باش عالی بود ولی آخرش بد بود دو خط اخر
۱ سال پیشفائزه
۲۵ ساله 00خیلی بیخود بود حیف وقتم
۱ سال پیشمهتاب
۱۵ ساله 00اخرش چی شد مردن. قلم نویسنده ضعیف بود و رمانش هم میتون بگم تقریبا تکراری اخرش چی شد من نفهمیدم اگه یکی فهمید بگه فکر کنم مردن نه اگه میدونید بگید
۲ سال پیش...
00عالی
۲ سال پیشیک کلمه بخاطرآخرشبود
۲۱ ساله 00مزخرف بود
۲ سال پیشمارال
۴۰ ساله 20خلاصه داستان برای این رمان نبود نه رها بود و نه اترین ...زیاد هم جالب نبود
۲ سال پیشآرام
00جالب نبود برام
۲ سال پیش
آلیس
۱۵ ساله 00اه اه حالم رو بهم زد آخرش چقدر افتضاح بود جلد دومم داره بیزار لطفاً