رمان جان شیعه ، اهل سنت به قلم فاطمه ولی نژاد
هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان، این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۰ دقیقه
زنگ زده بود. وسايل دست دومي که شايد همين بعد از ظهر، از سمساري سر
خيابان تهيه کرده بود. يک ساک دستي هم روي زمين انتظار صاحبش را ميکشيد
تا به خانه جديد وارد شود. طبقه بال فقط موکت داشت و در وسايل او هم خبري
از فرش يا زيرانداز نبود. خوب که دقيق شدم يک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز،
کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسيله خواب مستأجر ما بود. از اين همه
فضولي خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوري چاي رفتم ، اما
خيال زندگي سرد و بي روحي که همراه اين مرد تنها به خانه مان وارد مي شد، شبيه
احساسي گَس در ذهنم نقش بست . در چهار فنجان چاي ريخته و به همراه يک
بشقاب کوچک رطب در يک سيني تزئيني چيدم که به ياد چند شيريني افتادم
که از صبح مانده بود. ظرف پايه دار شيريني را هم با سليقه در سيني جاي دادم و
به سمت در اتاق نشيمن رفتم تا عبدال را صدا کنم که خودش از راه رسيد و سيني
را از من گرفت وُ برد. علوه بر رسم ميهمان نوازي که مادر به من آموخته بود، حس
عجيب ديگري هم در هنگام چيدن سيني چاي در دلم بود که انگار مي خواستم
جريان گرم زندگي خانه مان را به رخ اين مرد تازه وارد بکشم .
* * *
آسمان مشکي بندر عباس پر ستاره تر از شب هاي گذشته بود. باد گرمي که
از سمت دريا مي وزيد، لي شاخه هاي نخل پيچيده و عطر خوش هواي جنوب
ف لص اول ١٣
را زنده ميکرد. آخرين تکه لباس را که از روي بند جمع کردم ، نگاهم به پنجره
طبقه بال افتاد که چراغش روشن بود. از اينکه نميتوانستم همچون گذشته در
اين هواي لطيف شب هاي آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با
چادر به حياط بيايم ، حسابي دلخور بودم که سايه اي که به سمت پنجره ميآمد،
مرا سراسيمه به داخل اتاقُ برد و مطمئنم کرد که اين حياط ديگر نخلستان امن
و زيباي من نيست . از شش سال پيش که ديپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
تحصيل منع شده بودم ،تمام لحظاتُ پراحساس غم و شادي ياتنهايي و دلتنگي
را پاي اين نخل ها گذرانده و بيشتر اوقات اين خانه نشيني را با آن ها سپري کرده
ِ
بودم ، اما حال همه چيز تغيير کرده بود.
ابراهيم و محمد و همسرانشان براي شام به ميهماني ما آمده بودند و پدر با
هيجانيُ پرشور از مستأجري سخن ميگفت که پس از سال هامنبع درآمدجديدي
برايش ايجاد کرده بود.محمدرو به عبدال کردو پرسيد:«تو که باهاش رفيق شدي ،
چه جور آدميه ؟» عبدال خنديد و گفت : «رفيق که نشدم ، فقط اونروز کمکش
کردم وسايلش رو ببره بال .» و مادر پشتش را گرفت : «پسر مظلوميه . صبح موقع
نماز ميره سر کار و بعد اذون مغرب مياد خونه .» کنار مادر به پشتي تکيه زده و با
دلخوري گفتم :«چه فايده !ديگه خونه خونه ي خودمون نيست !همش بايدپرده ها
کشيده باشه که يه وقت آقا تو حياط ظاهر نشه ! اصلً نميتونم يه لحظه پاي حوض
بشينم .» مادر با مهرباني خنديد و گفت : «إن شاءال خيلي طول نميکشه . به زودي
عبدال داماد ميشه و اين آقاي عادلي هم ميره ...» و همين پيش بيني ساده کافي
بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حال من از اجاره ي ملکم بگذرم که خانم ميخواد
ِ
لب حوض بشينه ؟!!! خب نشينه !» ابراهيم نيشخندي زد و گفت : «بابا همچين
ميگه ملکم ، کسي ندونه فکر ميکنه دو قواره نخلستونه !» صورت پدر از عصبانيت
ِ
سرخ شد و تشر زد: «همين ملک اگه نبود که تو و محمد نميتونستيد زن ببريد!» و
ِ
باز مشاجره اين پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهيب زد: «تو رو خدا بس کنيد!
الن صدا ميره بال ، ميشنوه ! بخدا زشته !» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح
١٤ اج ن ش هعي ، اهل سنت
يک پرسش بحث را عوض کرد: «حال زن و بچه هم داره ؟» و عبدال پاسخ داد:
«نه . حائري ميگفت مجرده ، اصلً اومده بندر که همينجا هم کار کنه هم زندگي .»
نمي دانم چرا، ولي اين پاسخ عبدال که تا آن لحظه از آن بي خبر بودم ، وجودم را در
شرمي عجيب فروُ برد. احساس کردم براي يک لحظه جاده نگاه همه به من ختم
شد که سکوت سنگين اين حس غريب را محمد با شيطنتي ناگهاني شکست :
ِ
«ابراهيم ! به نظرت زشت نيس ما نرفتيم با اين آقاي عادلي سلم عليک کنيم ؟
پاشو بريم ببينيم طرف چيکاره اس !» ابراهيم طرح محمد را پسنديد و با گفتن «ما
رفتيم آمار بگيريم !» از جا پريد و هر دو با شيطنتي شرارت بار از اتاق خارج شدند.
شام حاضر شده بود که بلخره پسرها برگشتند، اما از هيجان دقايقي پيش در
.
10قشنگ معلومه رمان زیاد میخونی
۲ سال پیشبلوچ
00سونیاجان این ازدواجا اصلاافتخارنداره شماگیریم که سنی هم باشین فقط بخاطرپول این کاراکردین معمولا بخاطرپول یعضیاکه دین براشون مهم نیست ازین ازدوجامیکنن که اصلادرست نیست
۲ هفته پیشرقیه
۱۱ ساله 00عالی بود دست فاطمه ولی نژاد درد نکنه ❤❤❤❤
۴ هفته پیشقلیپور
۲۰ ساله 00اولا چرانصفه موند دومااصلا اونی که این رمانونوشته دستی اینجوری نوشته که شیعه هابه سنیا توهین کنن
۳ ماه پیشسمرابلوچ
00منم
۳ ماه پیشسمرا
00ببخشیدمیشه بگیم فصل دومش اسمش چیه
۳ ماه پیششهرزاد خانم
۱۳ ساله 00این الان تموم شد ؟؟؟خوب بعدش چی میشه؟؟؟
۴ ماه پیشخدیجه
00چرا رمان نصفه بود به نظر من انسان باید انسانیت داشته باش حالا در هر مذهبی وقتی انسانیت باشه حقوق همه رعایت میشه ما همه مخلوق خدایم حالا باهر دین ومذهبی من خودم شیعه هستم
۴ ماه پیشمریم
۱۹ ساله 00این رمان یکی از بهترین رمان هایی که خوندم اگه نسخه کاملشو بخونید متوجه میشید داستان عشق بین یه پسر شیعه و یه دختر سنی هست
۵ ماه پیشسمانه
00سلام.چرا داستان نصفه هست؟
۸ ماه پیشنرگس
00داستان قشنگ و دلنشین ولی ایکاش کمی طولانی تر می بود و در پایان انگار داستان نصفه مونده
۹ ماه پیشم
112چه ربطی داره چه شیعه چه سنی همه با همیم مسلمونیم همین افکار پوچ باعث شده همه به جون هم بیفتن آخرش خیلی بد تموم شد نویسنده عزیز اگه قرار بود آخرش اینجوری تموم بشه پس چرا رمان گذاشتی
۲ سال پیشحلما
00رمان خوبی بود ولی کامل نبودنش خیلی بدبود
۱ سال پیشMelika Rezaei
01سلام خدمت همه دوستان لطفا اصلا توجهی به رمان ک از سنی ها توش صحبت نکنید همه ماها مسلمونیم اما مسلمونی ک امیرالمومینینو به عنوان خریفه اول کسی ک امامه قبول نداره طرف نباید ادمحساب کنی متاسفم
۱ سال پیشتنها
180این رمان روداخل یک کانال خوندم خوب بودولی سنی وشیعه نداریم همه مابنده های خداییم به نظرمن تواین رمان مذهب سنی روخیلی بدجلوه دادن یه حسی مثل سنگدل بودن سنی ها.ومضلوم بودن شیعه این جورحسی بهم دست داد.
۲ سال پیششراره
۱۶ ساله 10کاملا درست میگی من خودم هم یک دختر سنی هستم به نظر من سنی و شیعه همه باهم برادرن
۱ سال پیشکوثر
00سلام چرا رمان نصفه بود پس ادامش چی
۱ سال پیش
سونیا
۱۸ ساله 224من خودم دختر سنی هستم و بلوچم الانم با استاد دانشگام نامزد کردم و اون شیعه س و هیچ اختلافی نداریم😁😁