رمان بانوی سرخ به قلم mehrsa_m
هورام که از بچگی به خاطر مشکلات ظاهریش کمتر توی اجتماع ظاهر می شده به مرور دچار افسردگی و کمبود اعتماد به نفس میشه . تا اینکه برای فرار از خودش و زندگیش رو به رابطه های مجازی میاره . ناخواسته وابستگی عجیبی به یکی از دوستای مجازیش پیدا می کنه و . . .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۳۲ دقیقه
دوباره حرفهاشون و از سر گرفتن . از زير چشم نگاهي به مهبد انداختم . داشت براي خوش ميوه پوست ميكند . با صداي مهسا كه من و مخاطب قرار ميداد سرم و به سمتش برگردوندم :
- خوب خانوم چيكارا ميكني ؟
يعني نگاه زير چشمي من و به برادرش ديده بود ؟!
- هيچ بيكارم .
- به خدا ميومدي توي شركت مهبد اينا كار ميكردي . بهتر از توي خونه نشستن بود كه .
هيوا نگاه ناراضي بهم انداخت و گفت :
- ول كن مهسا فقط خودت و خسته ميكني اين خانوم پاش و از خونه بيرون نميذاره .
- اشتباهتم همين جاست ديگه .
دوباره داشت نصيحتاشون شروع ميشد . حرفشو قطع كردم و گفتم :
- تو چيكارا ميكني ؟
مهسا كه انگار منتظر بود همين سوال ازش پرسيده بشه سريع و با هيجان مشغول تعريف كردن شد . گه گاه نگاهم و از مهسا ميگرفتم و به مهبد ميدوختم .
از بي توجهيش ناراحت شده بودم . عادت داشتم كه هميشه مثل يه حامي مهربون كنارم باشه و باهام حرف بزنه . ولي امروز انگار غرق حرفاي بابام شده بود .
با ببخشيدي از كنار مهسا و هيوا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . ماه بانو روي صندلي نشسته بود و زعفران ميسابيد . بو كشيدم عطر قرمه سبزي م*س*تم كرد گفتم :
- چه كردي ماه بانو . كمك نميخواي ؟
- نه كاري ندارم ديگه خورشت گذاشتن چيكار داره مادر ؟
از يخچال براي خودم آب ريختم و خوردم . ماه بانو نگاهي بهم انداخت و گفت :
- مادر اين جلو زُلفيات و بزن كنار جايي رو هم ميبيني راه ميري ؟
از طرز حرف زدن ماه بانو خندم گرفت . گفتم :
- اينجوري بهم نمياد ؟
- تو همه چي بهت مياد دخترم فقط اينارو بزن كنار ببينمت دلم باز شه .
به خاطر دل ماه بانو چتري هام و زدم كنار با لبخند گفت :
- آخيش دلم باز شد .
خندم شدت گرفت . ليوان آبم و شستم . هنوزم داشتم به دستاي ماه بانو نگاه ميكردم . زير لب براي خودش شعري ميخوند . دوست نداشتم پيش بقيه برم . مخصوصا كه مهبد حواسش بهم نبود !
صداي سوت و بعد هم صداي مهبد رو شنيدم :
- چه بويي .
از ديدن مهبد معذب شدم . سريع چتري هام و ريختم جلوي صورتم . و با دست چند بار مرتبشون كردم كه اين كار از چشماي تيز بين مهبد دور نموند .
مهبد دوباره رو به ماه بانو گفت :
- چه شامي بخوريم امشب . هميشه گفتم دست پخت ماه بانو حرف نداره .
ماه بانو گل از گلش شكفته بود . خنديد و گفت :
- كاري نكردم پسرم .
كار سابيدن زعفران ها تموم شده بود . بين موندن و رفتن بودم . عمه ماه بانو رو از بيرون صدا كرد و اون سريع به سمت عمه رفت . حالا من مونده بودم و مهبد . به سمتم اومد ولي من سرم و پايين انداخته بودم . رو به روم ايستاد دستاش و روي سينش قلاب كرد و گفت :
- هي دختره . چرا انقدر معذبي امشب ؟
لبخند زدم . گفتم :
- معذب نيستم .
مهبد دستش و نزديك آورد ميخواست چتري هام و كنار بزنه ولي قبلش گفت :
- اجازه هست ؟
دستپاچه بودم . قلبم به شدت ميزد . فقط سري تكون دادم . مهبد چتري هارو كنار زد و بعد نفس عميقي كشيد گفت :
- چرا براي خودت نميجنگي ؟ چرا صورتت و پشت موهات قايم ميكني ؟
لبخند كجي بهش زدم و گفتم :
- كي دلش ميخواد اين صورت و ببينه .
- مگه چشه ؟
- بس كن مهبد هميشه حرفاي تكراري ميزني .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت . گفت :
- اعتماد به نفس داشته باش . برو جلو و به همه بگو من هورامم . خودت و پشت هيچي قايم نكن . تو براي خودت و صورتت بجنگ . بگو چيزي از بقيه كم ندارم . وقتي كه خودت حاضر نيستي بجنگي كس ديگه اي هم حاضر نيست به خاطر تو بجنگه . فقط حرفم اينه كه خودت و قايم نكن . همين .
ازم دور شد و به سالن برگشت . شعار داد ! اگه خودش جاي من بود . . . زبونم گاز گرفتم . خدا نكنه جاي من باشه .
با خودم يكم كلنجار رفتم ولي بالاخره به سمت سالن رفتم .
شام و با خانواده ي عمه خورديم . ديگه با مهبد هم كلام نشدم . بحثهاي مهسا و هيوا هم برام جذابيتي نداشت . دير وقت بود كه مهمونا رفتن . دوباره برگشتم به اتاقم . چتري هام و از روي صورتم كنار زدم . از بس موهام توي چشمام بود خسته شده بودم . روي تخت دراز كشيدم . نگاهم به كامپيوتر افتاد . امروز با آراد حرف نزده بودم .
سرم و برگردوندم . بيخيال . خستم . دلم ميخواد همين جا روي تختم دراز بكشم و به مهبد فكر كنم . به حرفاش . ميگفت بايد بجنگم براي خودم ! چه حرف خنده داري .
به پهلو دراز كشيدم . سرم و روي دستم گذاشتم . به يه نقطه ي نامعلوم كه جلوم بود خيره شدم .
توي فاميل با تنها پسري كه ميشد گفت راحتم مهبد بود . خيلي راحت بود . ترحم نميكرد . رفتارش عادي بود . ازش خوشم ميومد .
دست چپم و بالا آوردم . كاش ميشد يه چاقو بردارم و همه ي اين پوستاي مرده و چروك روي دست و صورتم و بِيُرم . افكارم بهم پوزخند زدن . " تو خودت نخواستي ببريشون . خودت نخواستي كه از بين برن . " با خودم گفتم " خيلي درد داشت . تو نميفهمي . تو هيچي از عملاي جور واجور نميفهمي . وقتي يه دكتر مياد بهت ميگه پوست پيوند زده نگرفته اين احساسارو نميفهمي . نميخواستم بيشتر از اين زجر بكشم برام سخت بود "
دوباره طاق باز خوابيدم . دوباره صداي توي سرم به حرف افتاد " تحمل ميكردي . در عوض الان سالم بودي . اونوقت ديگه لازم نبود موهات و تو صورتت بريزي و زير اون همه مو نفست بگيره . ديگه لازم نبود براي چيزي بجنگي . ديگه لازم نبود تنها باشي . . . "
انگار افكارم دست روي نقطه ضعفم گذاشته بود زمزمه كردم " تنهايي . . . " واقعا تنها بودم . دلم ميخواست از اين تنهايي در بيام . دلم ميخواست يكي ديگه تو زندگيم بود . فكرم دوباره حرف دلم و زد " مثلا يه مرد ؟ يكي كه توي همه ي شرايط كنارت باشه ؟ " قلبم لرزيد دوباره تكرار كردم " يه مرد ؟ . . . " ساكت شدم . دوباره فكرم به جام حرف زد " يا شايد يه آدم خاص ؟ " سرم و به طرفين تكون دادم . نميخوام فكر كنم . هيچ كس دلش نميخواست با من باشه . هيچ آدم خاصي نميخواست . حتي آدماي غير خاص هم نميخواستن كه با من باشن . كه تنهاييام و پر كنن . به خودم اعتراف كردم " شايد واقعا بايد عمل ميكردم . شايد جلوي درخواست هاي بابا يا التماساي هيوا واسه ي عمل نبايد وايميستادم . اگه فقط يكم ديگه تحمل ميكردم شايد ميتونستم خوب بشم . . . شايد . . . "
پلكام و بستم . " اميد الكي به خودت نده . دكترا گفته بودن فقط 50 درصد احتمال خوب شدن هست . انقدر الكي خودت و سرزنش نكن . تو حق داشتي قبول نكني . حق داشتي جا بزني . دردناك بود كه يه حرف دكتر تورو از هم بپاشونه . كه يهو از قله ي خوشبختي و آرزوهات بكشونتت پايين و داغونت كنه . "
كاش مهبد كنارم بود ! اعتراف نبود . يه جورايي خواهش دلم بود . . . كاش مهبد اينجا بود . . .
فصل دوم
چند تا تقه به در زدم . از پشت در صداش كردم :
- هيوا ناهار .
اسما
۱۹ ساله 00من خودم تقریبا تو همین وضعیتم و باید بگم نویسنده تک تک احساسات و افکار دختری مثل هورام رو خیلی خوب و دقیق توصیف کرد و پیرنگ داستان هم خوب بود و شروعش هم عالی ولی منی که تجربش کردم میگم یکم غیر واقعی ش
۴ ماه پیشCordelia
۱۵ ساله 00رمان زیبا و دلنشینی بود...قلم نویسنده قوی بود و من بسیار خوشم اومد...زیبا تونسته بود احساس و عواطف هورام رو به زبون بیاره
۸ ماه پیش****
۴۰ ساله 00رمان زیبایی بود من باردومم بود که خوندمش ،کاش فصل دوم داشت
۱ سال پیشریحان
۱۷ ساله 00جون به لب شدیم تا یه دوست دارم بگههه😐😂 کلافه شدیم از دست این دوتا کفتر عاشق&..;&..;
۱ سال پیشفاطمه
۳۱ ساله 00حیف ازوقتم که تلف شد
۲ سال پیششاهی
۲۲ ساله 42رمان بدی نبود ولی یکم تخیلی بود. آخه چجوری میشه که دوتا مردکه به گفته نویسنده همه چی تموم هستن عاشق یه دختری بشن که صورتش سوخته.
۲ سال پیشمینا
۱۷ ساله 01بدنبود خوبم نبود😐
۲ سال پیش:/
10خوب بود ولی شخصیت بی ثبات هورام اعصابمو خورد می کرد مشخص نبود با خودش چند چنده هرکاری حسام و آراد میگفتن میکرد😐انگار بلد نبود نه بگه بین دوتا دوستم جدایی انداخت
۲ سال پیشZara
40واسه منی که تاحالا کلی رمان خوندم و رمانای دیگه بخاطر طرز نوشتار و جمله بندی جالب نبود،این رمان خوبی بود و دلمو به دست آورد،ولی خوب چیزای غیرقابل باور زیادی هم داشت
۲ سال پیشنیکو
۲۶ ساله 40داستانش خوب بود ولی زیادی کش داده بود بنظرم
۳ سال پیشT
21خیلی قشنگه من دومین بار که خوندمش😍
۳ سال پیشلیلا
00خیلی خوب بود،انسجام داستان عالی بود ،ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۳ سال پیشبت
۰ ساله 10بیشتر از ده بار خوندمش ، زیباست .🌚
۳ سال پیشRaha
41هورام خیلی سوسوله تا تقی ب توقی میخوره خانم اب غوره میگیره از این جور دخترا متنفرم در طول رمان فقط از دست سوسول بازیاش حرس خوردم
۳ سال پیش
Soul
00فعلا تا نصفه خوندم... رفتارای هورام جوریه که دلم میخواد همینطور نصفه ول کنم😐رفتاراش با حسامو درک نمیکنم😐😐هرچی حسام میگه این قبول میکنه😐🤌خیلی رو مخه!