رمان بانوی سرخ
- به قلم mehrsa_m
- ⏱️۱۳ ساعت و ۳۲ دقیقه
- 69.1K 👁
- 200 ❤️
- 106 💬
هورام که از بچگی به خاطر مشکلات ظاهریش کمتر توی اجتماع ظاهر می شده به مرور دچار افسردگی و کمبود اعتماد به نفس میشه . تا اینکه برای فرار از خودش و زندگیش رو به رابطه های مجازی میاره . ناخواسته وابستگی عجیبی به یکی از دوستای مجازیش پیدا می کنه و . . .
دوباره حرفهاشون و از سر گرفتن . از زير چشم نگاهي به مهبد انداختم . داشت براي خوش ميوه پوست ميكند . با صداي مهسا كه من و مخاطب قرار ميداد سرم و به سمتش برگردوندم :
- خوب خانوم چيكارا ميكني ؟
يعني نگاه زير چشمي من و به برادرش ديده بود ؟!
- هيچ بيكارم .
- به خدا ميومدي توي شركت مهبد اينا كار ميكردي . بهتر از توي خونه نشستن بود كه .
هيوا نگاه ناراضي بهم انداخت و گفت :
- ول كن مهسا فقط خودت و خسته ميكني اين خانوم پاش و از خونه بيرون نميذاره .
- اشتباهتم همين جاست ديگه .
دوباره داشت نصيحتاشون شروع ميشد . حرفشو قطع كردم و گفتم :
- تو چيكارا ميكني ؟
مهسا كه انگار منتظر بود همين سوال ازش پرسيده بشه سريع و با هيجان مشغول تعريف كردن شد . گه گاه نگاهم و از مهسا ميگرفتم و به مهبد ميدوختم .
از بي توجهيش ناراحت شده بودم . عادت داشتم كه هميشه مثل يه حامي مهربون كنارم باشه و باهام حرف بزنه . ولي امروز انگار غرق حرفاي بابام شده بود .
با ببخشيدي از كنار مهسا و هيوا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . ماه بانو روي صندلي نشسته بود و زعفران ميسابيد . بو كشيدم عطر قرمه سبزي م*س*تم كرد گفتم :
- چه كردي ماه بانو . كمك نميخواي ؟
- نه كاري ندارم ديگه خورشت گذاشتن چيكار داره مادر ؟
از يخچال براي خودم آب ريختم و خوردم . ماه بانو نگاهي بهم انداخت و گفت :
- مادر اين جلو زُلفيات و بزن كنار جايي رو هم ميبيني راه ميري ؟
از طرز حرف زدن ماه بانو خندم گرفت . گفتم :
- اينجوري بهم نمياد ؟
- تو همه چي بهت مياد دخترم فقط اينارو بزن كنار ببينمت دلم باز شه .
به خاطر دل ماه بانو چتري هام و زدم كنار با لبخند گفت :
- آخيش دلم باز شد .
خندم شدت گرفت . ليوان آبم و شستم . هنوزم داشتم به دستاي ماه بانو نگاه ميكردم . زير لب براي خودش شعري ميخوند . دوست نداشتم پيش بقيه برم . مخصوصا كه مهبد حواسش بهم نبود !
صداي سوت و بعد هم صداي مهبد رو شنيدم :
- چه بويي .
از ديدن مهبد معذب شدم . سريع چتري هام و ريختم جلوي صورتم . و با دست چند بار مرتبشون كردم كه اين كار از چشماي تيز بين مهبد دور نموند .
مهبد دوباره رو به ماه بانو گفت :
- چه شامي بخوريم امشب . هميشه گفتم دست پخت ماه بانو حرف نداره .
ماه بانو گل از گلش شكفته بود . خنديد و گفت :
- كاري نكردم پسرم .
كار سابيدن زعفران ها تموم شده بود . بين موندن و رفتن بودم . عمه ماه بانو رو از بيرون صدا كرد و اون سريع به سمت عمه رفت . حالا من مونده بودم و مهبد . به سمتم اومد ولي من سرم و پايين انداخته بودم . رو به روم ايستاد دستاش و روي سينش قلاب كرد و گفت :
- هي دختره . چرا انقدر معذبي امشب ؟
لبخند زدم . گفتم :
- معذب نيستم .
مهبد دستش و نزديك آورد ميخواست چتري هام و كنار بزنه ولي قبلش گفت :
- اجازه هست ؟
دستپاچه بودم . قلبم به شدت ميزد . فقط سري تكون دادم . مهبد چتري هارو كنار زد و بعد نفس عميقي كشيد گفت :
- چرا براي خودت نميجنگي ؟ چرا صورتت و پشت موهات قايم ميكني ؟
لبخند كجي بهش زدم و گفتم :
- كي دلش ميخواد اين صورت و ببينه .
- مگه چشه ؟
- بس كن مهبد هميشه حرفاي تكراري ميزني .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت . گفت :
- اعتماد به نفس داشته باش . برو جلو و به همه بگو من هورامم . خودت و پشت هيچي قايم نكن . تو براي خودت و صورتت بجنگ . بگو چيزي از بقيه كم ندارم . وقتي كه خودت حاضر نيستي بجنگي كس ديگه اي هم حاضر نيست به خاطر تو بجنگه . فقط حرفم اينه كه خودت و قايم نكن . همين .
ازم دور شد و به سالن برگشت . شعار داد ! اگه خودش جاي من بود . . . زبونم گاز گرفتم . خدا نكنه جاي من باشه .
با خودم يكم كلنجار رفتم ولي بالاخره به سمت سالن رفتم .
شام و با خانواده ي عمه خورديم . ديگه با مهبد هم كلام نشدم . بحثهاي مهسا و هيوا هم برام جذابيتي نداشت . دير وقت بود كه مهمونا رفتن . دوباره برگشتم به اتاقم . چتري هام و از روي صورتم كنار زدم . از بس موهام توي چشمام بود خسته شده بودم . روي تخت دراز كشيدم . نگاهم به كامپيوتر افتاد . امروز با آراد حرف نزده بودم .
سرم و برگردوندم . بيخيال . خستم . دلم ميخواد همين جا روي تختم دراز بكشم و به مهبد فكر كنم . به حرفاش . ميگفت بايد بجنگم براي خودم ! چه حرف خنده داري .
به پهلو دراز كشيدم . سرم و روي دستم گذاشتم . به يه نقطه ي نامعلوم كه جلوم بود خيره شدم .
توي فاميل با تنها پسري كه ميشد گفت راحتم مهبد بود . خيلي راحت بود . ترحم نميكرد . رفتارش عادي بود . ازش خوشم ميومد .
دست چپم و بالا آوردم . كاش ميشد يه چاقو بردارم و همه ي اين پوستاي مرده و چروك روي دست و صورتم و بِيُرم . افكارم بهم پوزخند زدن . " تو خودت نخواستي ببريشون . خودت نخواستي كه از بين برن . " با خودم گفتم " خيلي درد داشت . تو نميفهمي . تو هيچي از عملاي جور واجور نميفهمي . وقتي يه دكتر مياد بهت ميگه پوست پيوند زده نگرفته اين احساسارو نميفهمي . نميخواستم بيشتر از اين زجر بكشم برام سخت بود "
دوباره طاق باز خوابيدم . دوباره صداي توي سرم به حرف افتاد " تحمل ميكردي . در عوض الان سالم بودي . اونوقت ديگه لازم نبود موهات و تو صورتت بريزي و زير اون همه مو نفست بگيره . ديگه لازم نبود براي چيزي بجنگي . ديگه لازم نبود تنها باشي . . . "
انگار افكارم دست روي نقطه ضعفم گذاشته بود زمزمه كردم " تنهايي . . . " واقعا تنها بودم . دلم ميخواست از اين تنهايي در بيام . دلم ميخواست يكي ديگه تو زندگيم بود . فكرم دوباره حرف دلم و زد " مثلا يه مرد ؟ يكي كه توي همه ي شرايط كنارت باشه ؟ " قلبم لرزيد دوباره تكرار كردم " يه مرد ؟ . . . " ساكت شدم . دوباره فكرم به جام حرف زد " يا شايد يه آدم خاص ؟ " سرم و به طرفين تكون دادم . نميخوام فكر كنم . هيچ كس دلش نميخواست با من باشه . هيچ آدم خاصي نميخواست . حتي آدماي غير خاص هم نميخواستن كه با من باشن . كه تنهاييام و پر كنن . به خودم اعتراف كردم " شايد واقعا بايد عمل ميكردم . شايد جلوي درخواست هاي بابا يا التماساي هيوا واسه ي عمل نبايد وايميستادم . اگه فقط يكم ديگه تحمل ميكردم شايد ميتونستم خوب بشم . . . شايد . . . "
پلكام و بستم . " اميد الكي به خودت نده . دكترا گفته بودن فقط 50 درصد احتمال خوب شدن هست . انقدر الكي خودت و سرزنش نكن . تو حق داشتي قبول نكني . حق داشتي جا بزني . دردناك بود كه يه حرف دكتر تورو از هم بپاشونه . كه يهو از قله ي خوشبختي و آرزوهات بكشونتت پايين و داغونت كنه . "
كاش مهبد كنارم بود ! اعتراف نبود . يه جورايي خواهش دلم بود . . . كاش مهبد اينجا بود . . .
فصل دوم
چند تا تقه به در زدم . از پشت در صداش كردم :
- هيوا ناهار .
Soul
00فعلا تا نصفه خوندم... رفتارای هورام جوریه که دلم میخواد همینطور نصفه ول کنم😐رفتاراش با حسامو درک نمیکنم😐😐هرچی حسام میگه این قبول میکنه😐🤌خیلی رو مخه!
۴ ماه پیشاسما
00من خودم تقریبا تو همین وضعیتم و باید بگم نویسنده تک تک احساسات و افکار دختری مثل هورام رو خیلی خوب و دقیق توصیف کرد و پیرنگ داستان هم خوب بود و شروعش هم عالی ولی منی که تجربش کردم میگم یکم غیر واقعی ش
۸ ماه پیشCordelia
00رمان زیبا و دلنشینی بود...قلم نویسنده قوی بود و من بسیار خوشم اومد...زیبا تونسته بود احساس و عواطف هورام رو به زبون بیاره
۱۱ ماه پیش****
00رمان زیبایی بود من باردومم بود که خوندمش ،کاش فصل دوم داشت
۱ سال پیشریحان
00جون به لب شدیم تا یه دوست دارم بگههه😐😂 کلافه شدیم از دست این دوتا کفتر عاشق&..;&..;
۲ سال پیشفاطمه
00حیف ازوقتم که تلف شد
۲ سال پیششاهی
42رمان بدی نبود ولی یکم تخیلی بود. آخه چجوری میشه که دوتا مردکه به گفته نویسنده همه چی تموم هستن عاشق یه دختری بشن که صورتش سوخته.
۲ سال پیشمینا
01بدنبود خوبم نبود😐
۲ سال پیش:/
10خوب بود ولی شخصیت بی ثبات هورام اعصابمو خورد می کرد مشخص نبود با خودش چند چنده هرکاری حسام و آراد میگفتن میکرد😐انگار بلد نبود نه بگه بین دوتا دوستم جدایی انداخت
۳ سال پیشZara
40واسه منی که تاحالا کلی رمان خوندم و رمانای دیگه بخاطر طرز نوشتار و جمله بندی جالب نبود،این رمان خوبی بود و دلمو به دست آورد،ولی خوب چیزای غیرقابل باور زیادی هم داشت
۳ سال پیشنیکو
40داستانش خوب بود ولی زیادی کش داده بود بنظرم
۳ سال پیشT
21خیلی قشنگه من دومین بار که خوندمش😍
۳ سال پیشلیلا
00خیلی خوب بود،انسجام داستان عالی بود ،ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۳ سال پیشبت
10بیشتر از ده بار خوندمش ، زیباست .🌚
۳ سال پیش
رمان باز
00عااالی بود متفاوت و جالب بود از دستش ندید