رمان گرگ درون (جلد اول) به قلم فریبا میم قاف
افسانه پزشک یک بیمارستان است. او که تا به امروز با اتفاقات سخت زیادی دست و پنجه نرم کرده، متوجه این می شود که در اطرافش اتفاقات عجیبی می افتند و می فهمد که چیزی این وسط درست نیست. او با دیدن پسری عجیب و غریب، ناخواسته مسیرش تغییر می کند و بدون اینکه بخواهد، پا در مکانی می گذارد که به آن “انجمن خون آشام ها” می گفتند… و اتفاقاتی برایش می افتد که تا به آن روز حتی خوابش را هم نمی دید. اتفاقاتی که باعث شد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۹ دقیقه
گنگ گفت:
- واقعاً مامانت رو تنها ول کردی توی اون خونه؟
چپ چپ نگاهش کردم و جواب دادم:
- ببخشید از شما اجازه نگرفتم.
بعد در حالی که داشتم وضعیت بیمار را که روی تختش خوابیده بود بررسی می کردم ادامه دادم:
- چند وقت دیگه میره خونه ی بخت. اون خونه هم خالی می مونه.
پرسید:
- تو نمی خوای بری خونه ی بخت؟
با کلافگی گفتم:
- بخت کجا بود بابا. برم خودم رو توی یه وضع بدتر بندازم که چی؟
چشم بیمار را باز کردم و آن را زیر نوری که از چراغ قوه ی کوچکم می تابید بررسی کردم.
- راست میگی بابا. اصلاً شوهر کردن به چه دردی می خوره؟ همه اش باید از یه نفر دیگه دستور بشنوی و بگی چشم. سینگی خودمون رو عشقه بابا.
انگشت شستم را بالا آوردم و با خنده گفتم:
- ایول. همین درسته.
***
روپوش سفیدم را از تنم در آوردم و روی جالباسی آویزان کردم. لبخندی زدم و به خاطر رسیدن به یکی از آرزوهایم که پزشکی بود خدا را شکر کردم و سعی کردم افکار منفی مربوط به گذشته ها را از ذهنم پاک کنم و در لحظه زندگی کنم.
بعد از پوشیدن مانتوام و برداشتن کیفم، از بیمارستان بیرون زدم. داخل ماشینم نشستم و بعد از اینکه از پارکینگ بیمارستان خارج شدم، به مامان زنگ زدم.
شبنم راست می گفت. او را در آن خانه تنها گذاشته بودم. من حداقل از خانه ی کوچکم بیرون می آمدم و تا بیمارستان می آمدم اما مامان چه؟ کجا را داشت برای رفتن و آب و هوا عوض کردن؟ کم ترین کاری که می توانستم بکنم این بود که هر چند روز به دیدنش بروم.
بعد از اینکه خبر دادم که می خواهم به دیدنش بروم، پایم را روی پدال گاز فشار دادم تا زودتر برسم. شدیداً خسته بودم و احساس می کردم چشم هایم دیگر جایی را نمی بینند. برای همین هم باید زودتر می رسیدم و امشب را در اتاق خواب خانه ی پدر و مادرم سر می کردم. شغلم را دوست داشتم اما خستگی هایش را نه. کاش می شد این خستگی هایش را از روی شغلم بردارم اما نمی شد.
کمی بعد رسیدم. در خانه را با ریموت باز کردم و ماشین را داخل حیاطمان بردم. با دیدن ماشین سیاه رنگی که داخل حیاط پارک شده بود، ابروهایم درهم رفتند. بعد از بستن در، کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
کنار ماشین سیاه رنگ ایستادم و نگاهش کردم. هیچ کدام از اعضای فامیل، این مدل ماشین را نداشتند. با کنجکاوی به طرف خانه رفتم تا ببینم مهمان مامان کیست که آمدنش را به منی که می دانسته دارم می آیم، خبر نداده بود.
از دو پله ی جلوی در بالا رفتم. با دیدن کفش های مردانه ای که جلوی در بود کنجکاوی ام شدید تر شد. کفش هایم را همانجا، در آوردم و وارد خانه شدم.
- سلام مامان. من اومدم.
از راهروی جلوی در گذشتم و همانطور که کیفم را داخل دستم تاب می دادم، به طرف پذیرایی که سمت چپ راهرو بود رفتم.
با دیدن کسی که روی مبل نشسته بود و دستش که برای برداشتن چای دراز شده بود اما با دیدن من در هوا متوقف شده بود، جا خوردم. روح از تنم رفت و احساس کردم که زمین و زمان در حال چرخش است.
کیف از دستم افتاد. دستم را به دیوار کنارم تکیه دادم و با بهت به قیافه ی رنجورش خیره شدم. چقدر تغییر کرده بود. از آن فرد قوی و چهارشانه چه مانده بود جز یک قیافه که می گفت من همان سپهرم؟ اما این ها چه اهمیتی داشت؟ او بازگشته بود. او بعد از پنج سال بالاخره بازگشته بود.
با شنیدن صدای مامان به خودم آمدم.
- سلام افسانه. خوش اومدی دختر. ببین کی اینجاست. بهت نگفتم که بیای خودت ببینیش سوپرایز بشی.
آخ مادر! آخ! من چرا باید از دیدن کسی که چند سال قبل رهایم کرده بود و رفته بود سوپرایز بشوم؟ راستش سوپرایز و خوشحال شده بودم اما نمی خواستم قبول کنم. نمی خواستم به روی خودم بیاورم.
لبخندی مصلحتی زدم. تکیه ام را از دیوار گرفتم، خم شدم و کیفم را از روی زمین برداشتم. کنارش رفتم. او هم حالا دیگر از آن حالت خشک خارج شده و بهتش برطرف شده بود.
از جایش بلند شد. لبخندی مصلحتی زدم و بعد از اینکه جلوی مامان که با لبخند نگاهمان می کرد، با هم سلام و احوال پرسی فرمالیته مان را انجام دادیم، به سردی پرسیدم:
- چرا رنگ و روت اینقدر پریده؟ کلاً آب شدی.
لبخندی نصفه و نیمه زد و گفت:
- فشار درساست. خیلی سخت بود این چند وقت.
سرم را تکان دادم و نگاهم را پایین انداختم. بعد با گفتن:
- من خستم. با اجازت می خوام یکم استراحت کنم.
از کنار او که می گفت:
- این چه حرفیه خونه خودته. منم دیگه مزاحمتون نمی شم.
گذشتم و با دست تکان دادن برای مامان، به طرف اتاقم که طبقه ی دوم بود پا تند کردم.
شنیدم که مامان گفت:
- مگه می ذارم بری گل پسر؟ بعد از چند سال برگشتی نمی خوای یه شب شام پیش ما بمونی؟ نگو نه که ناراحت می شم.
و همین حرفش باعث شد تا خودم را لعنت کنم که به دیدن مامان آمده ام. اما نه. ته دلم خوشحال بودم از دوباره دیدن سپهر. هم خوشحال بودم هم ناراحت. حال و احوالم اصلاً باب میلم نبود.
پله ها را که بالا رفتم، مستقیم وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم. نمی خواستم نشانش بدهم که از برگشتنش خوشحالم و هنوز فراموشش نکرده ام و تمام این سال ها با خاطراتش سوخته ام و خاکستر شده ام. اما واقعاً همین طور بود و قلب بی قرارم واقعاً از دیدنش خوشحال بود.
روی تخت نشستم و کیفم را کنارم انداختم. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفسم را آه مانند بیرون دادم. چه وضعیت بدی داشتم.
کمی همان جا ماندم و بلاتکلیف از این سر اتاق به آن سرش، قدم رو رفتم. نمی دانستم باید بروم پایین یا نه. نمی دانستم اگر بروم پایین کنارش سوتی می دهم یا نه.
با کلافگی مشغول تعویض لباس هایم با یکی از آن تعداد لباسی که داخل خانه مانده بود شدم. بهترینش را پوشیدم و آرایش صورتم را در آینه چک کردم. خسته بودم اما زشت نه. رژم را تمدید کردم و بالاخره از اتاق دل کندم و پایین رفتم.
به آشپزخانه رفتم و سیبی را از روی میوه های روی میز برداشتم و گاز زدم. در همان حال رو به مامان که داشت غذا می پخت، گفتم:
- شما نباید به من می گفتی مهمون داریم مامان؟
چپ چپ نگاهم کرد و بعد تنه اش را به طرفم برگرداند و به کابینت تکیه زد. گفت:
- خجالت نمی کشی این طفلی رو تا الان تنها گذاشتی؟ من یه پام اون سر خونه س تا ببینم اون بچه چیزی می خواد یا نه یه پام این سر خونه. برو. برو پیشش تنها نباشه. زشته به خدا.
سپس دوباره به طرف اجاق گاز برگشت و مشغول هم زدن غذایش شد. سیب نصفه را روی میز گذاشتم و آرام گفتم:
- اگه می دونستم این اینجاست اصلاً نمی اومدم.
با بهت و غیظ به طرفم برگشت و روی صورتش زد. بعد آرام اما با شماتت گفت:
- این چه طرز حرف زدنه افسانه؟ این بچه مگه چی کارت کرده که اینجوری می گی؟ هرکی ندونه فکر می کنه کلی ازش طلب داری. برو ببینم. برو پیشش حرف نباشه.
سپس غرغرکنان ادامه داد:
- من رو بگو فکر می کردم الان از خوشحالی می پری بغلش. طفلک بعد از پنج سال برگشته اینجوری خوش آمد میگی بهش؟ دستم درد نکنه با این بچه تربیت کردنم. انگار نه انگار چند سال دیگه سی سالش می شه. من هم قد تو بودم تو رو داشتم. بعد تو...
برای جلوگیری کردن از بیشتر حرص خوردنش و بیشتر غر زدنش، دست هایم را بالا آوردم و وسط حرفش پریدم:
- باشه مامان جان. ببخشید. من تسلیم. الان می رم پیش شازده تون بست می شینم تکونم نمی خورم.
الهه
00من خوندن رمانهای تخیلی رو دوست دارم این هم مثل همه رمانهای تخیلی خیلی قشنگ وجذاب بود کاش جلد دومش زودتر بیاد
۱۰ ماه پیشtaranom
۱۸ ساله 00رمانش قشنگه لطفا جلد دومش رو هم بزارید من نصفی از جلد دومش رو پیدا کردم ولی بقیش نه لطفاً بزارینش
۱ سال پیش...
00رمان خوبی بود
۱ سال پیشگل گلی
01دوستان جلد دوم این رمان منتشر شده. داخل گوگل گرگ درون 2 یا گوی حیات رو سرچ کنید براتون میاره.
۲ سال پیشمبینا
۱۶ ساله 00میشه جلد دومشو بزارید خیلی قشنگ بود بسیار مشتاقم بخونم جلد دوشو
۲ سال پیش...
00اسم جلد دوم گرگ درون 2 هست و اومده. سرچ کنی تو گوگل پیدا می کنی.
۲ سال پیشبیخیال نام
10دوستان عزیز جلد دومش اومده به نام گوی حیات میتونید با سرچ «رمان های فریبا میم قاف» در گوگل ادامش رو بخونید♡ امیدوارم خوشتون بیاد من که خوندم خیلی خوشم اومد
۲ سال پیشمبینا
۱۶ ساله 01سلام میشه جلد دومشو بزارید ممنون میشم
۲ سال پیشحدیث
۱۶ ساله 00نویسنده ذهن خلاقی داشت و رمانش خیلی خوب بود و متفاوت فقط جلد دومش کی میاد🥲🤍
۲ سال پیشمهسا
۲۲ ساله 10سلام یعنی الان جلد دوم که اسمش گوی حیات هست بزنیم میاره یا فعلا کامل نشده؟ ممنون
۲ سال پیشدخترک مغرور
۰۰ ساله 40اسم جلد دوم
۳ سال پیش..
10هنوز نیومده
۳ سال پیش...
00گوی حیات
۲ سال پیشیلدا
۱۵ ساله 10میشه اسم جلد دوم رو بگید
۳ سال پیشmotahareh ranjbari
00واقعا عالی بود لطفا جلد دوم؟
۲ سال پیشگــــنــدمـ
70میشه گفت تخیلی و عاشقانه بود😻🌙بنازم ب قلمه نویسنده عالی بود واقعا تکراری یا اصکی از رمان هایه دیگ نبود♡دوستان لایک کنید زودتر جلدایه بعدی برسه دستمون اگر موافقید¡مرسی ک لایک کردی😜و در اخر قلمت💚🌱
۲ سال پیشدخترک مغرور
۰۰ ساله 00چرافصل دوم نمیزارید اصلا کیه قرار بیاد ب نامه
۳ سال پیش
moon
00رمان زیبایی بود ولی جلد دوم پیدا نکردم با این اسم ، اسم دیگری داره؟ 🫤💔