رمان بازوبندهای طلا به قلم Aramis.H
پسری به نام کای، با بالهای طلایی در آسمان مصر به پرواز درامد. او در کودکی گم شد و مردی که به تازگی همسر و فرزندش را ازدست داده بود، سرپرستی او را به عهده گرفت. کای سال ها بعد برای علاج این مرد مهربان، عازم سفر ماجراجویانهای می شود که حقایق زیادی را آشکار خواهد ساخت...
ژانر : عاشقانه، معمایی، فانتزی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۹ دقیقه
ژانر: #فانتزی #معمایی #عاشقانه
خلاصه :
پسری به نام کای، با بالهای طلایی در آسمان مصر به پرواز درامد. او در کودکی گم شد و مردی که به تازگی همسر و فرزندش را ازدست داده بود، سرپرستی او را به عهده گرفت.
کای سال ها بعد برای علاج این مرد مهربان، عازم سفر ماجراجویانهای می شود که حقایق زیادی را آشکار خواهد ساخت...
مقدمه
دربارهی مصر، داستان ها و افسانه های زیادی شنیدهایم؛ اما در این کتاب شاهد مصری کاملا متفاوت خواهیم بود. داستانها و حکایتهای افراد مختلف در یک سفر طولانی و ماجراجویانه را پیگیری کنید تا به پاسخ معماها برسید.
***
شبِ تاریک و وهم برانگیزی بود. کودکی درمانده و گریان، خود را به یک کوچهی تنگ که در زیر نور مهتاب به سختی میشد مسیر آن را دید، رساند.
در همین راستا مردی غمزده، در مقابل ورودی خانهی خود ایستاده بود. با نگاهی پر از حسرت به داخل خانه خیره ماند و توانی برای ورود به آن را نداشت، امروز برای او در آن برف سنگین، گرمای خانه و خانواده از بین رفت.
صدای برهم خوردن در چوبی و زوزهی باد، تنها چیزی بود که آن مرد غمگین میشنید. ناگهان صدای نفس کشیدن موجود زندهای به گوشش رسید. متعجب به کوچهی تنگ و باریک نگاهی انداخت، این سو و آن سو را جست؛ اما چیزی نیافت.
به خیال این که ذهن پریشانش دچار توهم شده، خواست وارد خانهاش شود. قدمی به جلو برداشت که در انتهای کوچه، برفها تکان خوردند و یک آن کودکی نمایان شد.
کنجکاو به سمت او رفت. کودک بهسختی نفس می کشید و از سرمای شدید مانند یک تکه یخ، سرد بود.
مرد با دیدن کودک یخزده، احساس کرد باری دیگر صاحب خانواده شده و این رحمتی است از درگاه الهی؛ با همین خوش خیالی او را در آغـ*ـوش کشید و به داخل خانه برد.
آتش روشن کرد و به آن کودک غذای گرم داد، پتو را تا کمرش بالا کشید و مقابل او نشست.
کودک نگاهی به سوپ میان دستانش انداخت و سپس به آن مرد که چهرهی مهربانش زیر یک ریش بلند پنهان شده و دستان آفتاب سوختهی خود را به هم گره زده بود، خیره شد.
در کمال حیرت پرسید:
- آیا شما پدر من هستی؟
مرد ابتدا متعجب گشت؛ اما بلافاصله لبخند را جایگزین حیرت کرد و با مهربانی دستی میان موهای طلایی پسرک کشید.
در جواب گفت:
- بله من پدر توام، پسرم...
به بازوبندهای طلایی او، چشم دوخت و ادامه داد:
- پسرم کای!
***
کای
همانطور که می دویدم، هیزم ها را محکم گرفتم تا مبادا از میان دستانم رها شوند.
باز هم مانند همیشه پسران زورگو و نامتعادل شهر، مرا در کوچههای خاکی و باریک از میان خانههای گِلی و سنگی، دنبال می کردند. دویدن من و تحقیر کردن آنها، وجه مشترک روزهای اخیرم شده بود.
- هی وایسا کای!
- بالاخره گیرت میاریم.
- مثل همیشه کتک میخوری پسرهی هیزم شکن!
از میان فریادهای آنها «هیزم شکن» را به وضوح شنیدم، باید گفت حق با اوست.
بله من پسر هیزم شکن شهر بودم، کای فرزند «مورتُن» تنها هیزم شکن کل شهر «عابدین».
با دیدن پرتگاه، ایستادم. آهی کشیدم و به سمت آنها که چند قدم دورتر نفس نفس می زدند، برگشتم. هیزمها را با کمک یک تکه شال، دور کمرم گره زده و دستانم را هم بالا بردم. سعی داشتم آنها را قانع کنم.
- ما که با هم دعوا نداریم دوستان!
«بهاتوا» پسرِ یکی از مردان برجستهی شهر بود که چهرهی نسبتاً خوبی داشت و با آن دماغ پهن و چشمان بزرگ، خود را جذابترین پسر عابدین میخواند.
با خوشحالی نزدیک آمد و گفت:
- گفتم که گیرت میاریم!
اشارهای به نوچههایش کرد و هر سه جلو آمدند. آنها اندام درشتتر و چهرههای جذابتری داشتند؛ اما از کودکی به بهاتوا خدمت میکردند.
به سمت من آمدند. من هم خواستم از آنها دور شوم و قدم به قدم آنها، به عقب میرفتم. تا اینکه زیر پاشنهی پای راستم خالی شد، با یک نگاه فهمیدم لبهی پرتگاه ایستادهام.
همچنان با لبخند کریه به سمتم می آمدند. پوفی کشیدم و با سری افتاده، مانند همیشه هیزمها را از کمرم جدا کرده و آنها را روی زمین قرار دادم. گفتم:
- من تسلیمم!
بهاتوا پوزخندی زد.
- شنیدین چی گفت؟
آن دو خندیدند که ادامه داد:
- گفت تسلیمه، مگه چارهی دیگهای هم داره؟
دیگری گفت:
- مثل همیشه یه خورده باید یادگاری بذاریم واسهش، همین!
بهاتوا: درسته! پسرک هیزم شکن، امشب هم بدون هیزم میره خونه.
چشمانم را در حدقه چرخاندم. اهل دعوا و مرافه نبودم، برای همین همیشه تسلیم زورگوییهای آن سه ثروتمند میشدم.
تا قدمی به سوی من برداشت، ناگهان یکی از پاهایش به سنگریزه گیر کرد و به زمین افتاد، دوستانش هم از زمین خوردن او به خنده افتادند.
با عصبانیت و نگاه برزخی به سمتم آمده و مرا با دو کف دست به عقب هل داد. از جثهی کوچکش پیدا نبود؛ اما قدرت بدنیِ فراوانی داشت. زیرا با همان ضربه، از دره پرت شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیال میکردم این درهی عمیق و سنگهای ریز و درشت اطرافش، پایان زندگی من خواهد بود. باید اعتراف کنم در یک لحظه تمام آینده برایم هیچ شد و با خود میاندیشیدم که صرفاً به کمک معجزهای بزرگ میتوانم از این دره نجات یابم. همانگونه که از درهی عمیق به زمین خشک فرود می آمدم، به یاد پدر افتادم. او تمام عمر مرا به تنهایی و بدون حضور مادر، بزرگ کرد و حالا که در بستر بیماری بود؛ وظیفه مراقبت از او بر عهدهی من است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر من در این سقوط به کام مرگ رفته و بازنگردم، چه اتفاقی برای پدرم خواهد افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمق آن پرتگاه به اندازه کافی زیاد بود که تمام زندگی خود را مرور کنم. سرم را به طرفین تکان دادم تا از رویا خارج شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم در افکار بیهوده غرق بودم که ناگهان به ذهنم رسید هیچ چیز در آن لحظه به اندازهی داشتن بال مفید نیست، کاش بال داشتم تا همچو پرندهها بال زده و از فرود سریع خود جلو گیری کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاملا بی اراده فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کاش بال داشتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان از زمین دورتر شده و به سمت آسمان کشیده شدم. نمیدانم چگونه و چطور شد که بالهایی طلایی رنگ، از بازوبندها تا کمرم شکل گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن درخشش بالهای طلایی که در آفتاب سوزان مصر خودنمایی میکردند، با شادمانی فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باورم نمیشه، این غیرممکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یک فریاد طولانی که صدایم را در آسمان پخش میکرد، بال زدم و یک متر فاصله باقی مانده میان خود و زمین را به صدها متر رساندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شادی فراوان به بالای دره رفتم و به محض اینکه پاهایم زمین را لمس کردند، بال ها محو شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیجان زده هیزمها را که بهاتوا و دوستانش برخلاف روزهای قبل همانجا رها کرده بودند، برداشتم. نمیتوانستم برای گفتن این موضوع به پدر، حتی چند لحظه هم صبر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالها کنجکاو بودم که چطور همزمان با رشد بدنم، بازوبندها نیز تغییر سایز می دادند و این که چرا هرگز از من جدا نمیشوند هم، برایم مانند معما بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون به این فکر افتادم که چگونه بازوبندها تبدیل به بال شدند؛ این سوال نیز به سوالهای بیجوابی که در زندگیام داشتم، اضافه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حل معما و خیال بافی افتضاح بودم و منشأ تمام این ها، پدری بود که جواب همهی سوالهایم را داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت خودم را به خانه رسانده و با خوشحالی فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر، من اومدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کردم ولی از لحن شادمانم کاسته نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر این دفعه قرار نیست تو سرما بخوابیم. هم هیزما رو آوردم و هم یه اتفاقی افتاد که اگه نگم، به احتمال زیاد از هیجان و شادی میمیرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم پاسخی نشنیدم. خانهی ما همانند تمام فقرا و خانوادههای بی بضاعت مصر، از گِل ساخته شده بود و دوتا اتاق، یک دالان و یک درخت خشکیده میان حیاط کوچکمان، این خانهی فقرانهی ما را تشکیل میداد. وارد اتاق پدر شدم و با تردید زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر داری میشنوی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی پدرم را رنگ پریده و با حالی به مراتب وخیمتر از قبل در بسترش دیدم، با عجله به سویش دویده و با ناراحتی پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر! حالت خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی لبهایش را تکان داد و آرام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسرم، میخوام یه چیزی رو بهت بگم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میشنوم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو پسر مـ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرفه افتاد و نتوانست ادامه دهد. حال وخیم او را که دیدم، ایستادم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیتونم طاقت بیارم، باید یه طبیب خبر کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله و بیتوجه به او که با ایما و اشاره مانع من می شد، به دنبال طبیب رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعابدین بسیار گرم بود. آفتاب سوزان، خشکسالی، خانههای گلی و لبهای ترک خوردهی مردم، این شهر را همچو یک بیابان و تعدادی انسان زنده که به اجبار در آن زندگی میکردند، نشان میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از مشقت فراوان، توانستم طبیب کهنسالی را که تنها طبیب حال حاضر شهر به شمار میرفت، با خود به خانه ببرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطبیب پس از معاینه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کای! حال پدرت به شدت بده و فقط یه گیاه میتونه مداواش کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز مکث طولانیاش، کلافه شده و پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه گیاهی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئن نیستم که تو بتونی پیداش کنی، شاید باید این روزای آخر رو به خوشی باهم بگذرونید و وقتت رو بیهوده صرف بدست آوردن اون گیاه نکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خواستم بار دیگر سوالم را تکرار کنم، صدای لرزان پدرم مانع شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پ... پسرم، تو پسر من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را گرفتم، میدانستم مانند همیشه به من قوت قلب میدهد. به همین دلیل گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم پدر... میدونم من پسر توام، پسر قدرتمندِ تو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک قطره اشک از چشمانم چکید، با این حال لبخند زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم باور داشت همانطور که بازوهای بزرگی دارم، همانگونه نیز قدرت فراوانی هم دارم؛ اما برخلاف انتظار او، من اینگونه نبودم. من در واقع پسر دست و پاچلفتیای بودم که هرروز از پسران نحیف و ریز جثهی ثروتمندان، مورد ضرب و شتم قرار میگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر سرش را به طرفین تکان داد و خسته از ناتوانی، سکوت کرد. نگاهم به سوی آینهی کوچک روی میز چوبی کنار تخت پدرم، افتاد. به چهرهی خود خیره شدم، یک مصریِ متفاوت با پوست نسبتا روشنتر از دیگران، موهای قهوهای، چشمان عسلی، بینی باریک و لبهای متوسط.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به طبیب پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگفتید چه گیاهی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطبیب آهی کشید و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پاپیروس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم از حیرت، گرد شد. در آن زمان کمیاب ترین گیاه ممکن در کل سرزمین، پاپیروس بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرمانده به طبیب خیره شدم. طبیب هم غمگین، نگاهی گذرا به من انداخته و پس از گذاشتن دستش روی شانهام برای تسلی، از خانه بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پدر چشم دوختم. نمیدانستم از پس یافتن گیاه برخواهم آمد یا خیر؛ اما باید سعی خودم را می کردم. در تمام این سالهای عمرم با توجه به نبود مادر، وابستگی من به او بیش از اندازه بود. میدانم اگر پدرم نباشد، من نیز مدت زیادی دوام نمیآورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را گرفتم، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر! میدونم بهم ایمان داری. اگه الان میتونستی حرف بزنی، حتماً میگفتی پسرِ من کای، با بازوهای طلاییش از پس هر کاری برمیاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتک خندهای کرده و ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این بار میخوام به همه ثابت کنم تو راست میگفتی، میخوام بفهمن مورتن کسی نیست که بداهه بگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس آرام دستش را بـ..وسـ..ـه زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خانه همسایه رفتم و از او خواستم در غیاب من از پدر مراقبت کند، او نیز با مهربانی پذیرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خانه بازگشتم تا برای آخرین بار دست پدرم را ببوسم. پدر همچنان رمقی برای سخن گفتن نداشت. با دیدنم باز هم خواست پیغامی را به من برساند، سکوت کردم تا صدای آرام او را بشنوم. پس از سعی و کوشش فراوان، توانست دو کلمه بگوید، او بریده بریده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هم... همخون ن...نیستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد همسایه که برای راهی کردن من آمده و بربالین پدر ایستاده بود، متعجب به من و سپس به پدر خیره شد. آن زمان متوجه نشدم منظور پدر چیست، برای همین با نگاه مشکوفانه به مرد همسایه چشم دوختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد همسایه با تعجب، زیر لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون پدر واقعیت نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحیرت زده شدم، به گوشهایم اعتماد نداشتم؛ خیال کردم این گوشها درست نمیشنیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این وجود دستان پدر را باری دیگر بـ..وسـ..ـه زدم، همان دستانی که به دلیل سیر کردن شکم من از زمان کودکیام تا به امروز، زخم خورده و ضخیم شده بودند. مهم نبود در بستر بیماری چه میگفت، او همیشه و تا ابد پدر من میماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوروز بعد، سرانجام زن همسایه که به مهربانیه مادر نداشتهام بود، به رفتن من رضایت داد. او در این دو روز من را به یافتن راه چارهی دیگری ترغیب میکرد؛ اما گویا من فقط یک راه داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا رضایت او را شنیدم با خداحافظی از مرد همسایه و نکات مختلفی که همسرش به من گوشزد کرد، سفرم را آغاز نمودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخبری از بهاتوا و نوچههایش نبود. از زن همسایه شنیدم که فکر می کنند آن روز من را از دره پرت کرده و به قتل رسانده اند، به همین دلیل در این چند روز اخیر پنهان شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یادآوری آن روز و اتفاقی که افتاد، به بازوهایم چشم دوختم؛ این بازوبندها بدون شک جادویی بودند. به این فکر کردم که آیا کلمات نامفهومی که به زبان باستانی در آن حکاکی شده بود هم، یک وِرد جادویی است یا خیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هی رفیق! بدون من میخوای بری سفر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین صدای آزار دهنده را میشناختم، «پادوک».
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپادوک تنها دوستی بود که داشتم. او صورت لاغر و بینی گرد و کوچک، لبهای بزرگ و چشمان به شدت سیاهرنگی داشت. همیشه حرف های بزرگ می زد (یا به روایتی دیگر بلف میزد) اما در مواقع ضروری، حتی ممکن بود بیعرضهتر از من عمل کند. تنها کاری که میتوانست انجام دهد، ساختن چیزهای عجیب و ناقص بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو اینجا چی کار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه مغروری به سر تا پاهایم انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شوخی میکنی دیگه؟ توی این شهر هر اتفاقی بیفته من خبر دار میشم... منم باهات میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودپسندی از تکتک کلماتش پیدا بود. بقچهام را روی شانه هایم جا به جا کردم، با کنایه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اره درست میگی. از اونجایی که پدرت شهرداره، باید حدس میزدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حداقل هیزم شکن نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر منم نیست... دیگه نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چون تو جای اونو گرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتفاوت همانطور که نگاهم به مسیر خروجی شهر بود، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب حداقلش اینه که من یه شغل دارم، تو چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو بالا انداخت و به ظاهر تعجب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من مخترعم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین حین یکی از اختراعاتش که به نحوی تمام شهر را نابود کرده بود، از مقابل چشمانمان گذشت و باز هم صدای اعتراض مردم بالا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ابرو به آن وسیله اشاره کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوهوم، این هم یه نمونهاش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانش را در حدقه چرخاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این رو واسه تو ساخته بودم، برای اینکه راحت بتونی هیزم جمع کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را در هوا تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بی لیاقت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس دست به بغـ*ـل زد. او مدتها پیش؛ پس از ابراز تأسف و همدردی، برای من یک دستگاه با تبرهای تیز که به وسیله آب بخار و ذغال حرکت میکرد و همچنین متوقف ساختن او غیرممکن بود، ساخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم به سمتی رفت که پدر پادوک با اخمهای درهم در بین اهالی شهر، جویای پسرش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خلاصه اقای مخترع، پدرت داره دنبالت میگرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمهایم به پدرش اشاره کردم، همان زمان هم نگاه پدر پادوک به ما افتاد و با عجله و خشمگین به سمتمان آمد. فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسرهی دست و پا چلفتی! باز هم واسه من خسارت به بار آوردی هان؟ بیا اینجا ببینم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپادوک نگاهی به پشتش انداخت و شتابزده این سو و آن سو را از نظر گذراند. گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه خدای من! بابام از کجا پیداش شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سپس بلافاصله به سمت خانهی «خانم سوانت» دوید. خانم سوانت، زن میانسال و مهربانی بود که من و پادوک از کودکی در چنین مواقعی به خانهی او پناه میبردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منتظرم باش کای! بابام رو دست به سر کنم به سفر ادامه میدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند سرم را به طرفین تکان دادم؛ من با این پسر لاغر و اسکلتی، هرگز همسفر نمیشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش به من رسید و با همان اخمها؛ ولی لحن همیشه محبت آمیـ*ـزش پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کای! پادوک کجا رفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم، تا شما رو دید فرار کرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو بار روی شانهام زد و با گفتن «بعداً حرف میزنیم» دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز از شهر خارج نشده بودم که، متوجه شدم من هرگز بیرون شهر نبودهام و هیچ اطلاعاتی هم در اینباره ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمم به یک پیرمرد ضعیف افتاد. مردی ریش سفید با لباسهای فرسوده و عصای چوبی، در نزدیکی خروجی شهر نشسته بود. این مرد برای خودش یک معما و حتی یک افسانه محسوب می شد؛ زیرا هیچکس از آمدن او به شهر، یعنی چگونه و چه زمانی و برای چه آمده، خبر نداشت. حتی گفته میشود که او قبل از بنای شهر در این مکان حضور داشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیگویند این پیرمرد مانند مجسمه ابوالهول، دانا بوده و جواب تمام سوالهای مردم شهر پیش اوست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید از این امر مطمئن میشدم، پس مقابل او زانو زده و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مرد دانا! من دارم به یه سفر میرم، نمیدونم چجوری و چطور این کارو کنم ولی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چشمان پیرمرد که از میان شال فرسوده و موهای بلندش، به سختی دیده می شد، چشم دوختم. ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی من یه هدف دارم، اونم پیدا کردن پاپیروس برای درمان پدرم. به نظرت چطور انجامش بدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد سرش را کمی بالا آورد و با صدای ضعیفی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آیا از اعماق وجودت این خواسته را داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم و بی تردید گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصایش را از روی زمین برداشت و به صورت ایستاده میان دستانش گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو با شخصی آشنا خواهی شد که تمام گذشته و آینده را مبهم میسازد، این شخص به تو یاد آور میشود که گذشته آنچنان که به نظر می رسید، نیست و آینده آنطور که احتمال می رود، نخواهد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسخنان به ظاهر خردمندانه او، به من این احساس را داد که به راستی داناست؛ هرچند باید دید آیا چنین شخصی به زندگیام خواهد آمد یا خیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر چنین اتفاقی رخ داد، برگشته و پیرمرد دانا را به عنوان پیشگو نیز معرفی خواهم کرد، در واقع شاید او از این کار خوشحال نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبگذریم، تقریباً نیم ساعت است که من به این پیرمرد خیره شدهام و او به خواب رفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که نگاهم به پیرمرد بود، ایستادم. برای دیدن آن آدم مرموز باید هر چه زودتر از شهر خارج میشدم و بر حسب اتفاق، به محض خروجم از دروازهی شهر، شخصی را دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد جوانی که عصبانی و با ارابهی شکسته به شهر همسایه میرفت، با غرولند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا اینجا حیوون زبون نفهم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالاغ بیچاره که از پس حمل آن ارابهی شکسته و بار سنگین آن، برنمیآمد به سختی قدم برمیداشت. آن مرد هم با کشیدن افسار او، فشار زیادی را متحمل میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلو رفته و پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کمکی از دست من برمیاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به من انداخت، سپس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میتونی کمک کنی این ارابه رو به شهر خودم برسونم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه این اندیشیدم که ممکن است آن شخصی که پیرمرد دانا من را از وجود او آگاه ساخت، این مرد باشد. پس سرم را تکان دادم و با لبخند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حتماً!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشت، ارابه را هل دادم و به سمت شهر همسایه رفتیم. مسیر برای ما که پیاده بودیم، نیمی از روز را در برمیگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به آن مرد انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من کای هستم، شما؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی گذرا به من انداخت و دوباره به مسیر چشم دوخت. پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تَوّاب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشبختم تواب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منم همینطور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اهل «المعادی» هستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درسته، تو چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من تو عابدین بزرگ شدم با پدرم، راستش اون مریض شده و برای درمانش باید کمی پاپیروس گیر بیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از ابروهایش بالا پرید، پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پاپیروس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه تائید تکان دادم که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- توی این فصل غیر ممکنه... میدونی که سالهاست پاپیروس دیگه دیده نشده، مخصوصاً توی این هوا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم، ولی مجبورم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکثی کرد و سپس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شاید بتونم بهت کمک کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن این سخن، متعجب به او خیره شدم. با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعاً این کار رو میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معلومه! هر کاری بتونم انجام میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به الاغِ پیر و خسته انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به این فکر کردی که با شتر، بار ببری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره؛ ولی شرایط خریدش رو نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه المعادی رسیدیم. شهری که تا به حال هرگز او را ندیده بودم؛ اما به زادگاهم یعنی عابدین، نیز بیشباهت نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهر در آن وقت روز پر رفت و آمد و همینطور پر سر و صدا بود. زنان با لباسهای رنگارنگی که به تن داشتند، میرقصیدند و شادی میکردند. مردان نیز با حرکات عجیبی میان ستونهای بزرگ در میدان شهر ایستاده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب نگاهم را از آنها برداشتم، از تواب پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این جا جشنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند زد و همانطور که به مسیر ادامه میداد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- روز ستایش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهایم از کنجکاوی درهم رفت، به یاد ندارم چنین مراسمی در شهر ما برگزار شده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این دیگه چه روزیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- روزی که مردم خدای خودشون رو میپرستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدای یکتا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم پوزخند صداداری زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، خورشید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کوچهی خلوت و تنگی گذشتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پدر شنیدم که بعد از حمله اعراب به مصر و فتح آن، دین رسمی در مصر «اسلام» بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر نمیکردم هنوز هم مردم خورشید رو بپرستند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایستاد و به سمت من برگشت، با چهرهی کاملاً جدی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، بهتره یه جملهی ماندگار بگم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتفکر به آسمان خیره شد؛ سپس ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مردمِ زمان قدیم، هر چیزی که بزرگتر و درخشانتر بود رو میپرستیدند. اول ستاره، بعدش ماه و آخرش هم که خورشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمان ریز شده پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این جمله ماندگارت بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به طرفین تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه! چیزی رو که میخوام بگم، همیشه به یاد داشته باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را روی شانهام قرار داد و در ادامه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آدمها چیزی رو که میبینند، باور میکنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه تائید تکان دادم، حق با اوست. واقعا آدمها گاهی چقدر جاهل میشوند، آنها چیزی را می پرستیدند که هر لحظه و هر روز فریاد میزند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«روز رستاخیز را به یاد داشته باشید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزی که همهی ما به سمت آفرینندهی خود باز میگردیم و آن آفریننده، بدون شک خورشید نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره از نگاه خیرهاش به من، دست کشید و به درِ خانهی گلی و کوچکی که در پشت سر او قرار داشت، با انگشت شست اشاره کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رسیدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا اینجاش که سفر خوبی بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسار الاغ را آزاد کرد و آن را به داخل خانه برد، سپس آمد و بار را یکی یکی در انبار خانه قرار داد. پس از قامت راست کردن، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درسته سفر خوبی بود. امشب رو اینجا باش، کمکم خورشید غروب میکنه و سر و صداها آروم میگیره... خدا رو شکر تا مراسم اصلی یه مدت مونده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارابهی خالی را به داخل خانه کشید، ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میتونی استراحت کنی و واسه سفر طولانیت آماده بشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند وارد خانه او شدم، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه روز دیگه هم اینجوریه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه بدتره! معمولا یه روز توی کل سال، روز ستایشه ولی اهالی المعادی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادامه نداد، آهی کشید و سرش را با تأسف تکان داد. به محض ورودم به خانه، دخترکی کوچک و زیبا با چشمان کشیده و موهای کوتاهِ سیاه، به سمت تواب دوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر تو برگشتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتواب لبخند زد و او را به آغـ*ـوش کشید. متعجب به آن دو خیره بودم، فکر نمیکردم او دارای فرزند باشد. در پاسخ به آن کودک، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله من برگشتم دختر شیرینم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا تاریک شد و همانطور که تواب گفت، صداها آرام گرفت. در اتاق کوچکی نشسته بودم و آن کودک هم همراه من بود. وقتی چهرهی دلنشین او را دیدم، با لبخند پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اسمت چیه کوچولو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آن صدای شیرین پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سکینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندم پررنگتر شد، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه اسم قشنگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اطراف خانه چشم چرخانده و پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مادرت کجاست سکینه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین حین تواب غذا به دست، وارد اتاق شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما اون رو از دست دادیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن چهرهی غمگین دخترش، عذاب وجدان گرفتم و پی بردم این سوال در حال حاضر سوال بیجایی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متأسفم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را آرام تکان داد و بلافاصله حالت چهرهاش را به شادی بدل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، بیاین شام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک شادمان بالا و پایین پرید، خندیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ظاهرش که خوبه باید دید طعمش چطوره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول خوردن غذا شدیم، واقعاً مزهی آن گوشت لذیذ بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از گذشت چند ساعتی، سکینه به خواب رفت و سرانجام توانستم سوالهایی که ذهنم را درگیر کرده بود، به زبان بیاورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چطور این اتفاق افتاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتواب دست از نوازش کردن موهای دخترش برداشت و متعجب پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متاسفم این رو میپرسم؛ ولی کنجکاوم بدونم چطور همسرت رو از دست دادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را پایین انداخت و باز هم به دخترش چشم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بخاطر یک بیماری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چجور بیماریی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه بیماریِ کاملا ساده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کردم تا ادامه دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون روز مثل همیشه از خرید و فروش توی شهرهای همسایه، برگشتم. نزدیک غروب بود و من دلتنگ همسر و دختر یک سالهم بودم. وقتی وارد خونه شدم، دیدم مادر و پدرم هم اینجا هستند. تعجب کردم؛ چون خونهی اونا خیلی دور بود و شاید بیشتر از یک روز طول می کشید تا به این شهر برسند. با دیدن «ساره» فهمیدم که اومدن اونها بیدلیل نبوده، ساره با حال وخیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کرد که با تردید گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نیازی نیست ادامه بدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از درنگ کوتاهی، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سالها پیش... وقتی فقط دو سالش بود، برف تمام مصر رو گرفت. اون زمان ساره دچار سرماخوردگی شدیدی میشه و همون سرماخوردگی هم باعث ازبین رفتن ریههاش شده بود. همه چیز به حالت عادیش برگشت؛ ولی غافل از اینکه عفونتی که منشأش همون ویروس ضعیف بود، در حال افزایشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن سال را به یاد دارم، تنها سالی که برف بارید و شروع خشکسالیِ ناتمام بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چشمانم خیره شد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی گفتی پدرت بیماره و تنها علاجش پاپیروس، یاد روزی افتادم که طبیب گفت اگه توی همون کودکی از «گیاه خشخاش» برای درمان ساره استفاده می کردند، الان زنده بود. ساره نه والدین داشت و نه کسی رو که به موقع درمانش کنه، من هم نتونستم کمکی کنم؛ چون وقتی با هم ازدواج کردیم، دیگه خیلی دیر شده بود؛ اما راجع به پدرت، من میتونم بهت کمک میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند به لبم آمد. کم کم به این نتیجه رسیدم که منظور پیرمرد دانا، بدون شک تواب است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب را سپری کردیم و با سپیده دم، هردو از خانه خارج شدیم. تواب از من خواست تا با او به شهری بروم که افسانههای زیادی را در خود جای داده؛ بزرگترین و پرجمعیتترین شهر حال حاضر در مصر، «قاهره».
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمی از روز در حال حرکت بودیم و آفتاب مانند گلولههای آتش، مستقیم به صورت هایمان میتابید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان میان راه، الاغ ایستاد. تواب اطراف را از نظر گذراند و زیر لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راهزنان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب به اطراف نگاه کردم. شخصی دیده نمیشد و تا چشم میدید، بیابان بود و کوههای بلند پوشیده شده از شن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشکاک پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو مطمئنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز دهانش را باز نکرده بود که راهزنان با شمشیرها و خنجرهای برنده و براق و همچنین صورت های پوشیده، از پشت کوههای بلند نمایان شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این بیابان و کوه های وسیع، فرار از راهزنان غیرممکن بود. هردو نزدیک به هم ایستادیم. تواب همانطور که به راهزنان خیره بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نباید بذاریم تنها داراییمون رو بدزدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانم را قورت داده و لبان خشکیدهام را به هم فشردم، هوا به قدری گرم بود که آب بدنم کاملا خشک شود. نگاهم به راهزنان خیره ماند، تعداد آنها به پنجاه نفر میرسید یا شاید هم من اینطور فکر میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدزدها نزدیک آمده و اطراف ما را احاطه کردند. دزدی که عمامهی آن با دیگران متفاوت بود و شمشیری به مراتب بزرگتر از آنها داشت، نزدیکتر آمده و در فاصله یک قدمیِ تواب ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای خش داری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تمام سکه و آذوقههایی که دارین رو بدید به ما؛ وگرنه خوراک لاشخورا میشین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتش بود بیعرضه بودن را کنار گذاشته و مانند یک مرد با آنها مقابله کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما هیچی به شما نمیدیم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش به سمت من کشیده شد، زخمی روی چشم چپش داشت که او را مخوفتر جلوه می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چی گفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمشیرش را از غلاف کشید و به سمت من گرفت، تکرار کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم ما هیچی به شما دزدای بی سرو پا نمیدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمشیرش را تکانی داد که با عجله گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کاش بال داشتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین جمله کافی بود تا بالهای طلایی، از بازوبندها شکل گرفته و به سمت آسمان اوج بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدزدان همه شگفت زده بودند و همزمان با بالا رفتن من، سرهای آنان نیز بالا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر مقابل خورشید قرار گرفتم و با استفاده از درخشش بالهایم، نور را به سمت آنها هدایت کردم. در این هوای سوزان، انعکاس نور باعث سوختن پوست میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای فریادها و نالهها بالا رفت، ناگهان تواب فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برگرد کای... تمومش کن! داری بهشون صدمه میزنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب آرام آرام به زمین بازگشتم و با برخوردم به خاک، بالها کم کم جمع شده و به بازوبند تبدیل شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چشمان مضطرب او نگاهی انداخته و با شگفتی پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده تواب؟ اینا فقط یه مشت دزدند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدزد زخمی، از سبو آبی به چشمانش زد و به او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تواب! این دوستت مثل خودت ظالمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنجکاو به آنها خیره شدم، این صمیمیت چگونه بوجود آمد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتواب او را در آغـ*ـوش کشید و با خنده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حداقل هنوز زندهای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خواستم دهان باز کنم و در اینباره سوالی بپرسم، هردو با نگاهی که حیرت از آن پیدا بود به من خیره شدند. تواب پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این بالهای عجیب از کجا پیداشون شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آستین لباسهایم که پاره شده و بازوبندها از میان آن پیدا بود، نگاهی گذرا انداختم. پاسخ دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستش نمیدونم، خودمم تازه فهمیدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از درنگ کوتاهی، دزد دستش را روی شانه تواب زد و سپس رو به دگر دزدان، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به مناسبت دیدار دوبارهی دوست قدیمی و آشنایی با دوست شگفت انگیزمون، امشب رو جشن میگیریم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدزدها، شمشیرهای خود را بالا بـرده و شادی کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب بسیار زود فرا رسید، همه در یک غار بزرگ و تاریک که با شعلههای آتش نورانی شده بود، جمع شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعداد زیادی از مرغها را بالای آتش قرار دادند که به عنوان غذای شب، بریان شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدزد زخمی که حالا صورتش را میدیدم، همانطور که به نظر می رسید، رهبر دزدها بود. او چهرهی گیرایی داشت و چشمان متفاوتش، باعث میشد بیشتر مردم مجذوب او شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من «عبید» هستم، رهبر چهل دزد صحرا... راستش قصد ما این نبود که از شما دزدی کنیم، فقط خواستم یکم همراه جدید تواب رو بترسونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جواب به او لبخندی زدم و من نیز خود را معرفی کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هم کای هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به نظر میاد پسر شجاعی هستی، قبل از این که بترسیونیمت تو ما رو غافلگیر کردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند و هر کدام با صدای بلند راجع به اتفاق امروز نظرهای مختلفی میدادند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شگفت انگیز بود، درست مثل یک معجزهگر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه جادوگر زبردست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئنم بدون اون بالها هم میتونه به خوبی بجنگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون یک جنگجوی نترسه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خندهی دزدها از کمی آنطرفتر میآمد؛ دستم را به نشانه تشکر برایشان تکان دادم، ما از آنها کمی دورتر نشسته بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را پایین انداختم و به آتش خیره شدم. به پدرم فکر میکردم، این که در چه حال است. دوروز گذشته و من هنوز نتوانسته بودم اطلاعاتی درباره پاپیروس به دست آورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای چی داری سفر میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدای زنانهای، افکارم برهم خورده و متعجب سرم را بالا بردم که نگاهم به زنی زیبا و چشمان کشیدهاش افتاد. میان این همه دزدهای مرد، او چه میکرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی دید همچنان به او خیره هستم، متعجب نگاهی به عبید انداخت و سپس پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشکلی پیش اومده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ضربهای که از جانب تواب خوردم، به خودم آمدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه نه مشکلی نیست! راستش بخاطر پدرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای پدرت اتفاقی افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را تکان دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالش اصلا خوب نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعبید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه بیماریی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم، فقط میدونم باید گیاه پاپیروس رو گیر بیارم و برای طبیب ببرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را روی شانهام گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش! همهی ما توی زندگی همچین روزهایی داشتیم، این روزها باعث میشه چیزای زیادی یاد بگیریم و با آدمای زیادی آشنا بشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند به زنی که در کنارش نشسته بود، چشم دوخت. ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- و مطمئن باش این آشناییها برات خوب تموم میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر کنم حالا وقتشه راجع به داستان این آشناییها بشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعبید خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یک دزد همیشه از این که داستاناش گفته بشه، خوشحال میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهای تواب از شنیدن صدای شاداب او درهم رفت. عبید بیتوجه به اطراف، شروع به بیان خاطرات کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از روز اولی شروع کنیم که وارد این گروه شدم، اون موقع من بچه بودم و همهی دزدها نوجوان. بیشتر اهالی شهر ثروتمند بودند و بقیه همه بَردههای اون ثروتمندان. پدرم یعنی «ابوذر» یکی از بیرحمترین آدمهای شهر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شنیدن نام آن مرد شوکه شدم. ابوذر ثروتمندترین و قدرتمندترین مرد کل مصر به شمار میرفت، حتی عدهای عقیده داشتند که او از نسل خدایان پیشین و فراعنه است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای اطمینان از شنیدههایم، پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ابوذر پدر تو بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متأسفانه همینطوره! من یه پسر بچهی احساساتی بودم و تحمل دیدن ظلم رو نداشتم، به این ترتیب خواستم وارد گروه بشم. اون زمان آوازهی چهل دزد همه جا رو گرفته بود و همونقدر که ثروتمندان از اونا متنفر بودند، افراد بیبضاعت یا همون فقرا، این دزدهای مرموز رو به عنوان قهرمان خودشون میدیدند. درسته قصد داشتم عضو چهل دزد بشم؛ اما در واقع ورود به غار چهل دزد به این سادگیا نبود، اونا قوانین و آزمونهای خودشون رو داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چطور تونستی وارد این گروه بشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند مرموزی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با موفق شدن تو یکی از اون آزمونها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتواب دستانش را به دیوارهی غار تکیه داد و چشمانش را بست. تنها زنی که در غار حضور داشت و هنوز نسبت آن را با این دزد ها نمیدانستم، رفت و در نزدیکی تواب نشست. این کار او باعث حیرت بیشتری در من شد و نگاه مرا میخکوب خود کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعبید نگاهی به او و سپس به من انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میخوای اول کدومش رو بشنوی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دوست داری بفهمی چطور عضو چهل دزد شدم یا میخوای بدونی که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکثی کرد و نگاهش را به سوی آن دو برد، ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یا میخوای بدونی این زن کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخجالت زده گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معذرت میخوام، قصد بدی نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرخلاف ظاهر خشنی که داشت، لحن مهربان او باعث میشد آرام باشم و آرامش کلامش را حس کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه اتفاقاً خوشحال میشم معرفیش کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به آنها گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«تمنا»! میشه خواهش کنم بیای اینجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن زن که اکنون متوجه شدم نامش تمناست، نزدیک عبید نشست و با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir