رمان: سمبل تاریکی (جلد اول)

به قلم آلباتروس

تخیلی معمایی

اتفاقاتی که آیسان رو در محاصره خودشون قرار داده بودن، اون رو وادار می‌کنن تا بیشتر راجع‌به دنیایی که جز گذشت شب و روز، چیز دیگه‌ای از اون ندیده بود، تحقیق کنه. جهانی که متوجه شده بود، هیچ شباهتی به اون تصویری که در ذهن داشت، نداره. این دنیا تاریک‌تر از حد تصورش بود. آیسان به پیشنهاد یکی از دوست‌هاش تصمیم می‌گیره در کلبه‌های جنگلی مشغول به کار بشه؛ ولی زمان زیادی نمی‌گذره که می‌فهمه توی این جنگل یک چیزی درست نیست و افرادی از کلبه‌ها به طرز عجیبی ناپدید میشن.


34
1,321 تعداد بازدید
0 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

مقدمه:
موهام خیسه، نه از وحشتی که سلول به سلولم رو نیش میزد. نه از عرقی که بابت فرار و گریزهای دائمیم بود. موهام خیسه، چون با برکه‌ای از خون غسلم دادن. خون مردم بی‌گناه.
گریزونم از همه‌چیز و همه‌کس، حتی از آینه‌ها! آره، من از اون شیشه‌ها هم خوف دارم. چرا که اگه غبار بگیرن یا بخار آسمون اون‌ها رو کور کنه، نمی‌دونم چه کسی از پشت چشم‌های بسته‌شون به من خیره‌ست.
***
فصل اول: طلوع مرگ
کوله‌پشتیم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم. سام عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش کنار زد و خیره به منظره‌ی روبه‌رو پرسید:
- این‌جا؟
صدا بیرون دادم.
- اوهوم.
سام با بی‌تفاوتی سری تکون داد و گفت:
- خوش بگذره.
شونه تکون دادم. بعید می‌دونستم این‌جا سرگرمی خوبی واسه من ردیف کنه. با این حال به پیشنهاد نجمه که یکی از دوست‌های دوران دبیرستانم بود، به جنگل اومدم تا توی یکی از این کلبه‌ها مشغول به کار بشم. شاید واسه خیلی‌ها این شغل خوبی محسوب میشد؛ اما واسه منی که ساکن شهر نور بودم و خواه و ناخواه از جنگل و دریا می‌گذشتم، جذابیت زیادی نداشت.
با سنگینی دستی روی شونه‌ام سرم رو به سمت سام چرخوندم. آروم لب زد.
- اگه به مشکل برخوردی، کافیه بهم زنگ بزنی.
از کنترل کردن‌هاشون خسته شده بودم. مراقبت‌های اردوان بیشتر از حدی بود که باید از یک دختر جوون هم سن من مراقبت میشد، گاهی اوقات حس می‌کردم نوجوون چهارده-پونزده ساله‌ام، نه یک دختر بیست و چهار ساله. اگه برای خلاصی از سفارشات بی‌انتهای اردوان نبود، به هیچ عنوان تن به این هوای مرطوب این‌جا نمی‌دادم. آه به شدت این هوا آزار دهنده بود. سام با نرمی شونه‌ام رو فشرد و سپس به طرف سمندش رفت. حتی با بوقی که برام زد، باز هم به طرفش نچرخیدم و با دقت به منظره‌ی روبه‌روم چشم دوختم. تا کی قرار بود این‌جا باشم؟ زیر یک پنکه‌ی سقفی باید این هوای لعنتی رو تحمل کنم یا کولر هم داشتن؟ اوه! امیدوارم لااقل یک پنکه داشته باشن و الا رخت‌خوابم رو باید داخل وان پهن می‌کردم، چون همیشه محتاج دوش می‌شدم.
زمین کمی نم داشت؛ اما بوی خاک به مشام نمی‌خورد. عوضش عطر شاخ و برگ‌ها با بوی تند خزه‌هایی که تخته سنگ‌ها رو پوشونده بود، مشامم رو نوازش می‌کرد. صدای رودخونه‌ کوچیکی که تنها چند قدم با من فاصله داشت، محل پر بازدیدی رو واسه گردشگرها ایجاد کرده بود. مطمئناً درآمد خوبی از این‌جا کسب میشد. از این فاصله می‌تونستم چندین کلبه رو که یک شیء فرضی رو به حصار کشیده بودن، ببینم که مسلماً همگیشون تحت واحد یکسانی مدیریت می‌شدن. یکیش چندین متر دورتر از من و روی تپه‌ی کوچیکی قرار داشت؛ ولی کلبه‌ای که بزرگ‌تر از کلبه روی تپه بود، مقابلم قرار داشت. ساعت حدودهای دو بود. در عجب بودم که چرا کسی به استقبالم نیومده. آه! شاید هم من زیادی پر توقع بودم.
روی زمینی که بیشترش زیر سایه‌های درخت‌های اطرافم بود، قدم برداشتم و به جلو پیش رفتم. از روی پله‌های عریض چوبی که با فاصله‌هایی به نرده فلزی وصل بودن، بالا رفتم. در چوبی رو باز کردم. اولین پیشوازم نفس جهنم بود. اَه گندش بزنن. داخل نم گرفته بود و به طرز فجیحی حال و هوای جنوب رو برام زنده می‌کرد. می‌دونستم این‌جا در واقع آشپزخونه‌ست، چون وقتی که به این‌جا اومده بودم، خانمی که قرار بود من رو استخدام کنه، از من عذرخواهی کرد و گفت به خاطر انبوه مشتری‌هایی که دارن، امسال جا کم آوردن و همین‌طور به شدت محتاج آشپزن. وقتی که من بهش گفتم آشپزیم چندان تعریفی نیست، اون هم زیاد واکنش خاصی نشون نداد. در واقع به حدی تحت فشار بودن که من رو تِی‌کش و یا سفارش بر بکنن. کارهایی که مثل تموم خدمات این‌جا باب میلم نبود.
در رو بیشتر باز کردم و به داخل سرک کشیدم. همچنان کسی به چشمم نخورد.
- سلام.
صدایی مبنی بر خوش آمدگوییم نشنیدم. دو قدمی به جلو برداشتم و دوباره با صدای بلندتری گفتم:
- ببخشید؟
مطمئن بودم که اتاقک رو درست اومدم. حتی از هفته‌ی پیش چیدمان داخل عوض نشده بود. همچنان یک میز فلزی و تلفن و خرت و پرت‌های روش به طور منظمی چیده شده بود. صندلی پشت میز رو اما عوض کرده بودن. سری پیش فنر تکیه‌گاه صندلی خراب بود و الآن یک صندلی چرخدار جدید جایگزینش شده بود. یک سرویس مبل قهوه‌ای که با طرح و رنگ اتاق هم‌خوانی می‌کرد، مقابل میز قرار داشت و چندین گلدون کوچیک و بزرگ زیر تک پنجره موجود که نزدیک در خروجی بود، وجود داشت. حتی بو و عطر چندین غذا که درهم آمیخته شده بودن، فضا رو پر کرده بود. نمی‌تونستم عطرها رو از هم تشخیص بدم؛ ولی انگار این اواخر سیر پلو صرف شده بود، چون این عطر بد دماغم رو می‌سوزوند. کسی داخل نبود. دقیق‌تر به اطراف نگاه کردم. تنها اتاق این بخش درش بسته بود. یعنی ممکن بود استقبالگرم اون تو باشه؟ برام سوال بود چرا دفترکار باید توی آشپزخونه باشه آخه؟!
قصد نداشتم به داخل اون کوره برم. مطمئناً گرمازده می‌شدم، پس سریع بیرون پریدم. خدای من چه‌ طوری قرار بود این جهنم رو تحمل کنم؟! داخل شهر قابل تحمل‌تر بود تا این‌جا. با گذشت پنجاه روز که از جنوب به این‌جا هجرت کرده بودیم و توی شهر نور ساکن شدیم، باز هم نتونسته بودم به این آب و هوا چندان عادت کنم. هر چند باید اعتراف کنم کمی بهتر بود. اصلاً لزومی به زدن کرم مرطوب کننده نمی‌دیدم، چرا که هوای این‌جا تا حدی پوستم رو مرطوب نگه می‌داشت.
موهای صاف طلاییم از زیر روسری بزرگم بیرون زده بود. با چهره‌ای عبوس اون‌ها رو به داخل روسری سر دادم و روسری گل‌دار از جنس ساتنم رو که مدام به پشت سرم لیز می‌خورد، کمی محکم‌تر بستم؛ ولی با این حال گردنم قابل دید بود. نفسم رو بیرون فرستادم و کوله‌پشتی سنگینم رو دوباره روی شونه‌ام جابه‌جا کردم. دیگه شونه‌ام داشت خسته میشد.
خوشبختانه کتونی‌هام این اجازه رو بهم می‌داد تا بتونم از روی تخته سنگ‌های نزدیک رودخونه عبور کنم. در آخر روی یکی از همون سنگ‌ها نشستم و کوله‌ام رو کنارم گذاشتم. تصمیم داشتم تا موقع سبز شدن یک آدمیزاد این‌جا صبر کنم. صدای آب تنها ترانه آرامش‌دهنده‌ی من بود. کنارم یک درخت چند صد ساله بود که تنه زیادی گنده‌ای داشت. به راحتی میشد پشتش سنگر گرفت. سرم رو بهش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
- عزیزم؟
کسی داشت آروم تکونم می‌داد. با حس کرختی که بهم دست داده بود، متوجه شدم خیلی وقته این‌جا خوابم گرفته. با اخمی کم‌رنگ به سمت صاحب صدا چرخیدم؛ ولی در عوض یک نفر، چهار خانم جوون به چشمم خورد. با دیدن لباس‌های محلی که به تن داشتن، متوجه شدم یک جورهایی همکارهام هستن. با صدای گرفته‌ای لب زدم.
- سلام.
دختری که فاصله‌ی کمتری با من داشت، لبخند بزرگی تحویلم داد و گفت:
- سلام، مهمونین؟
هنوز کمی گیج خواب بودم. با اکراه بلند شدم و کوله‌ام رو برداشتم. با صاف کردن گلوم گفتم:
- نه، من قراره مدتی این‌جا کار کنم.
از بین اون‌ها دختری که لباس صورتی به تن داشت و دامن بزرگ رنگین کمانیش مطمئناً جاروی خوبی محسوب میشد، نیشخندی تحویلم داد و گفت:
- هان شناختمت.
فاصله رو از بین برد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- من اسمم فاطمه زهراست‌. خوش اومدی گل دختر.
لهجه داشتن؛ ولی لهجه‌شون زیاد غلیظ نبود که من نفهمم چی دارن بهم میگن. دستش رو گرفتم و نرم فشردمش. آروم لب زدم.
- همچنین. آیسانم.
بقیه هم خودشون رو معرفی کردن. نرگس، برفین و انگاره. از بینشون فقط فاطمه زهرا پوست تیره‌ای داشت و لب‌های گوشتیش نسبتاً تیره‌تر بود. وقتی لبخند میزد، دندون‌هاش تضاد زیبایی رو با پوست و موهای سیاهش ایجاد می‌کرد. چهره‌اش گرم‌تر و صمیمی‌تر از بقیه بود. انگار حقیقت داشت که سبزه پوست‌ها خون گرم‌ترن. نرگس ریزه‌میزه‌تر از بقیه‌مون بود و بچه‌تر مشخص میشد، شاید هجده یا کمتر. برفین رو فکر کنم از روی چهره‌اش این اسم رو براش انتخاب کرده بودن، چون پوستش مثل برف سفید بود و چشم‌های بزرگش تیله‌های سبزی رو قورت داده بودن. انگاره؛ اما پوست گندم گونه‌ای داشت و چشم‌هاش مثل هر ایرانی‌ای قهوه‌ای بود. همگیشون لاغر اندام بودن. خب خوشبختانه در این جمع کسی نبود پز هیکلش رو به من بده. ذاتاً آدم لاغری بودم و قد کشیده‌ام من رو لاغرتر نشون می‌داد.
با گفتن این‌که زیبا خانم به شهر رفته و امروز مرخصیه، متوجه علت غیابش شدم. خوشحال بودم که وارد اون اتاقک در بسته نشدم، چون به گفته‌ی دخترها خوجیران اون تو بود. مطمئناً به خواب تابستونیش مشغول بود که متوجه حضورم نشده. تا به حال اون رو ندیده بودم. لابد یک پیرمرد خرفت با دست‌های چرب و چیلی بود که زیادی هم به بهداشت غذاهاش حساسیت نشون می‌داد. اوه اون هم لابد با یک پیشبند کثیف و چرب!
فاطمه زهرا زیادی پر حرف بود. تا زمانی که اتاق مشترکمون رو نشون نداد، داشت چونه می‌لرزوند. طبق شنیده‌هام دخترها هر چند روز یک بار به مناطق اطراف می‌رفتن تا کمی به حال روحی خودشون برسن. ظاهراً کار کردن در این‌جا به اندازه‌ی خدمت توی مسافرخونه‌ها سخت بود.
اتاقی رو که قرار بود محل استراحتم باشه با شش نفر دیگه هم شریک بودم؛ دخترها و زیبا خانم با یک زن دیگه که با اطلاعاتی که دریافت کرده بودم، ظاهراً هم‌سن و سال زیبا و نسبت به ما جا خورده‌تر بود. اون هم مشخصاً قرار بود یک سر کارگر غرغرو باشه دیگه! چیزِ دیگه‌ای انتظار نمی‌رفت. هر چه‌قدر هم که مدعی باشن شمالی‌ها مهربون و گشاده روئن، مطمئناً این استثنا روی کارگرها و رئیس‌های شکم گنده‌شون برقرار بود.
من معمولاً آدم‌ها رو ندیده قضاوت می‌کردم و طبق احساساتم براشون شکل و شمایل رسم می‌کردم. حالا می‌خواد طبق حدسیاتم باشه یا نه؛ اما احساس من نسبت به اون شخص عوض نمی‌شد که متاسفانه به قول سام این تاریک‌ترین بخش من بود. بی‌گناه رو ممکن بود گناهکار جلوه می‌دادم و همه‌چیز هم در خلوتگاه ذهنم انجام میشد. بی این‌که بقیه کوچیک‌ترین دخالتی توش داشته باشن. با همه‌ی این‌ها حدسیاتم در نود و هشت درصد مواقع درست از آب درمی‌اومد. انگار یک الهام بهم میشد یا یک همچین چیزی؛ ولی به خاطر اون دو درصد بهتر می‌دیدم بهش بگم یک حس ردیاب قوی!
به خاطر هوای گرم مسافرها داخل اتاق‌هاشون مونده بودن تا زیر گرمای نفس‌گیر این‌جا به جای مرغ ترش مورد استفاده قرار نگیرن. آه! من نمی‌دونم چه‌ طور باید توی این اتاق کوچیک با شش نفر دیگه باشم؟! قطعاً تعداد زیادمون شب رو برام غیرقابل تحمل می‌کرد. من نمی‌تونستم این‌جا بخوابم.
تخت یک نفره‌ای زیر پنجره‌ی کوچیک قرار داشت؛ ولی از اون‌جایی که شش-هفت نفر نمی‌تونستن به طور هم زمان از اون استفاده کنن، خانم‌ها صلاح دیده بودن از اون به عنوان یک انباری روباز استفاده کنن. تموم چمدون‌های خالی همین‌طور تشک و پتوها روی تخت تلنبار شده بود. از قرار معلوم امسال زیادی سرشون شلوغ بود و به این زودی‌ها فارغ نمی‌شدن، چون چند کارتن کنار تخت روی هم چیده شده بود و حدس می‌زدم وسایل اضافی رو داخلشون چپونده بودن تا جای بیشتری رو باز کنن و بتونن در این چهارچوب دووم بیارن.
با ماتم اطراف رو از نظر می‌گذروندم. کوله‌پشتیم به خاطر شونه‌های سستم به روی دستم سر خورد که اگه بندش رو چنگ نمی‌زدم، روی زمین می‌افتاد. به گمونم نیاز داشتم به سام زنگ بزنم. من یک دقیقه هم نمی‌تونستم این‌جا دووم بیارم. آخه این‌جا اتاق بود یا سلول پادگان؟ اوه! لابد وقتی که شب بشه و همه به این‌جا هجوم بیارن، فضا خفه کننده و گرم‌تر میشد. نه، من نمی‌تونستم این‌جا رو تحمل کنم؛ اما... .
کوله‌پشتی رو کنار تخت روی زمین گذاشتم. روسریم رو که حالا روی شونه‌هام افتاده بود از سرم بیرون کشیدم و بالای کوله‌ام گذاشتم. خب، الآن باید وسایلم رو جابه‌جا کنم؛ البته اگه برای وسایلم جایی توی اون کمد چوبی پیدا میشد. بعدش باید چی کار می‌کردم؟ سرویس دادن به مسافرها؟ اوه! چه خسته کننده و انزجارآفرین!
لباس‌هام رو داخل کشوی آخری که تنها کشوی خالی بود، چیدم. مسواک و خمیر دندونم رو هم بیرون آوردم و دم دست گذاشتم. باقی وسایل رو که مربوط به لوازم آرایشی و بهداشتی بود، همون داخل کیف نگه داشتم. باید اعتراف کنم که اگه یک چمدون کوچیک با خودم همراه می‌کردم، مطمئناً حال و روز وسایلم بهتر بود؛ ولی خب ذاتاً علاقه‌ای به کیف‌های بزرگ و دستگیر نداشتم.
همچنان مشغول بودم که برفین وارد شد. می‌تونستم شباهت زیادی رو بین خودمون احساس کنم. چهره‌ی اون با تموم زیبایی که داشت، زیادی سرد و بی‌حوصله به نظر می‌رسید. انگار حوصله‌ی کسی رو نداشت. از جهتی که من هم به این حالت دچار بودم، می‌دونستم این فقط یک حدسه و در واقع چنین چیزی حقیقت نداشت. ما معمولاً کمی دیرجوش بودیم. لااقل واسه من که این‌جوری بود. برفین روسریش رو بیرون آورد که چشمم به موهای کوتاهش خورد. زیادی کوتاه بود. طوری که تنها چند سانت سیاهی موهاش سرش رو پوشونده بود. با دیدنش فکری به ذهنم رسید. توی این هوا داشتن موی بلند حکم پشم اضافی واسه یک حیوون توی روز داغ تابستونی رو داشت. شاید بهتر بود من هم چنین کاری بکنم. نگاهی به موهای آویزون کنار صورتم انداختم. چه‌ قدر بزرگ بودن؟ نه، من چنین دلی نداشتم. ترجیح می‌دادم اون‌ها رو که همراه کمرم به اتمام می‌رسیدن، توی چنین هوای مرطوبی تحمل کنم؛ ولی قیافه‌ی پسرونه نداشته باشم. من که جنوب رو تحمل کردم، این هم روش!
از فکر بیرون اومدم تا پیش بقیه برم و سر از کارهایی که باید در طول روز انجام بدم، در بیارم. از اتاق خارج شدم و به دنبال دخترها گشتم.
زمان زیادی از اومدنم به این‌جا نمی‌گذشت. بین مسافرها یک گروه کوچیکی خارجی بود و به زبانی که من نمی‌دونستم چه زبانیه با هم حرف می‌زدن. از بینشون فقط یک نفر انگلیسی صحبت کردنش خوب بود. بقیه در حد سلام و صبح بخیر رو می‌تونستن با دیگران ارتباط برقرار کنن.
در مدتی که این‌جا مشغول بودم، کارهای مختلفی رو انجام می‌دادم. این‌جا چندان پست و مقام ثابت شده‌ای وجود نداشت. حتی گاهی اوقات وقتی شدت کار و بارها زیاد میشد، زیبا هم با ما همکاری می‌کرد. تازه چهار روز از اومدنم گذشته بود که متوجه یک زن دیگه هم شدم که وارد اتاق‌خوابمون شده بود. اسمش گوهر بود و طبق تصوراتم هیکل تپلی داشت و نسبت به زیبا که تیره پوست و نسبتاً لاغر اندام بود، پوست سفیدش رو به سرخی میزد و همچنین زیادی سخت گیر بود. هیچ‌جوره آبم با اون توی یک جوب نمی‌رفت؛ اما سعی هم نداشتم به ترش رویی‌هاش واکنشی نشون بدم. اون فقط قصد داشت با بهترین خدمات مسافرها رو راضی نگه داریم. منتهی لحن بیانش زیادی دستورانه بود. خوجیران بیشتر وقتش رو داخل آشپزخونه می‌گذروند و زیبا و گوهر و گاهی وقت‌ها فاطمه زهرا و نرگس هم به کمکش می‌رفتن؛ اما من هرگز حاضر نبودم حتی در ده قدمی اون مرد پشمالو با اخم‌های گره خورده‌اش قرار بگیرم. مطمئناً بوی گند عرقش خفه‌ام می‌کرد. نمی‌دونستم مسافرها چه‌طوری حاضر می‌شدن لب به غذاهای اون بزنن؛ ولی وقتی که برای اولین بار غذاش رو خوردم، متوجه شدم جدا از ظاهر نا مناسبش به عنوان یک آشپز، دستپخت خوبی داشت. شاید هم باید بگم بی‌نظیر بود؛ ولی کاش حداقل یک روز در میون حموم می‌رفت یا لباس‌هاش رو عوض می‌کرد. مسلماً آشپزخونه گرم‌تر از هوای بیرون بود و شدت تعریقش بیشتر از سایرین بود؛ اما بیخیالی اون... .
چندین تخته سنگ بزرگ مثل دست‌هایی جریان رودخونه رو هدایت می‌کردن. خودم رو به لبه رودخونه رسوندم. شب طبق عادت تابستونیش آروم ترانه جیرجیرش رو می‌خوند و صدای آواز بیشتر از درخت کناریم به گوش می‌رسید. دستی به خزه‌هایی که سنگ کوچیک عقبیم رو پوشونده بود، کشیدم. یک لحظه حس کردم دارم سر کسی رو نوازش می‌کنم که تازه جوانه موهاش بیرون زده، مورمورم شد و دستم رو کنار کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو در پشت سرم تکیه‌گاهم کردم. با چشم‌های بسته اجازه دادم صدای آب آرومم کنه. کار هر شبم همین بود. معمولاً وقتی ساعت یازده-دوازده شب فارغ می‌شدم، به این‌جا می‌اومدم.
از صدای تیک پیامی که بهم اومد، نفسم رو رها کردم و با اکراه پیام رو باز کردم. باز شب شده بود و باید گزارش کارم رو به سام می‌دادم. اردوان حتی یک‌بار هم بهم زنگ نزد یا یک پیام کوچیک در حد سلام هم بهم نداد و معمولاً من رو به وسیله‌ی سام تحت نظر داشت. اصلاً حس نمی‌کردم که اردوان پدرمه! بیشتر احساس یک زندانی رو داشتم.
در جواب سام که نوشته بود.
- دلتنگ نشدی؟ با اردوان شرط بسته بودم که تو روز سوم کوتاه میای و برمی‌گردی. نگو که پونصد تومن رو باختم.
نوشتم.
- اوضاع داره خوب پیش میره. نه یک خرس گریزلی بهم حمله کرده. نه مورد تجاوز قرار گرفتم و نه حشره‌ای نیشم زده. اوضاع کاملاً داره آروم و خیلی normal پیش میره. به اردوان بگو امکان داره جمعه هم این‌جا بمونم، چون شدت کار به حدی هست که وقت آزاد نداشته باشم.
بعد از ارسال پیام گوشی رو داخل جیب روپوشم گذاشتم و بلند شدم. این‌جا روزش مثل قرار گرفتن زیر یک دوش خیست می‌کرد؛ اما شب‌هاش لرز به تنت می‌انداخت. باید به اتاق برمی‌گشتم.
در حالی که خودم رو توی آغوش گرفته بودم، به سمت اتاق که پشت تموم اتاق‌های دیگه قرار داشت و به رودخونه نزدیک‌تر بود، قدم برداشتم؛ اما هنوز به داخل نرسیده بودم که صدای تیکاف ماشینی من رو از جا پروند. از دیدن یک لکسوس که ده قدمی با من فاصله داشت، اخم‌هام رو توی هم کشیدم. اون دیگه کی بود؟ تمام رخ به سمتش که طرف چپم قرار داشت، چرخیدم. یک دقیقه‌ای زمان برد تا در ماشین باز شد. به خاطر تاریکی هوا نمی‌تونستم از شیشه جلویی ماشین سرنشین‌های داخلش رو ببینم. پوتینی از ماشین خارج شد و سپس تونستم راننده رو که یک خانم بود، ببینم. چرا توی شب عینک آفتابی زده بود؟ نکنه به خاطر فانوس‌هایی که نور زرد کمرنگی رو در اطراف ساطع می‌کردن و بیشتر نماد زیبایی رو داشتن تا چراغ شب، چشم‌هاش رو آزار می‌دادن؟ یا لامپ‌های رشته‌ای که به همراه اون چند فانوس به دیوارهای کلبه‌ها نصب بودن؟
خانم دندون‌های سفید و مرتبش رو نشونم داد. کمی بعد متوجه شدم بهم لبخند زده. آروم و با ظرافت نزدیک شد. نمی‌تونستم از هیکلش چشم‌پوشی کنم. طوری گام برمی‌داشت، انگار داشت یک خط صاف رو دنبال می‌کرد. به عنوان یک زن خوب می‌تونست نظرها رو جلب کنه. برآمدگی‌های بالا تنه‌اش از زیر مانتو جلو بازش که یک تیشرت سفید و جذب زیرش پوشیده بود، چشم‌ها رو خشک می‌کرد. شلوار جینش بیشتر پاهای کشیده و خوش حالتش رو به رخ می‌کشید. شاید تقریباً هم قد خودم بود؛ اما آیا من هم چنین پاهایی داشتم یا بیشتر حالت سیخ جارو رو داشتن؟
وقتی مقابلم قرار گرفت، لبخندش رو بزرگ‌تر کرد و گفت:
- سلام.
خدای من صداش! خوشبختانه به دختر کشش نداشتم و الا همین جا کارش رو تموم می‌کردم. صداش انگار کسی از فاصله دور با ترانه دلنشینی صدات میزد، اون‌قدر زیبا! اون‌قدر دلنشین که هرگز نمی‌خواستی دست از شنیدنش برداری. حالا که نزدیک‌تر قرار داشت، بهتر می‌تونستم ببینمش. پوست سفیدش بدون کوچیک‌ترین لکه‌ای صاف و بی‌نقص بود. با هر دفعه کش اومدن لب‌های خوش فرم سرخش چال‌هایی روی لپ‌هاش ایجاد میشد. کنجکاو بودم ببینم چه‌جور چشم‌هایی داره. هنوز عینکش رو داشت.
سرش رو کمی به سمت شونه چپش کج کرد که به خودم اومدم. اخم دوباره‌ای کردم و گفتم:
- سلام.
خب دیگه بعدش چی باید می‌گفتم؟ انگار این سوال رو از حالت گیج چهره‌ام خونده بود که خندید و گفت:
- می‌دونم زیادی دیر وقته! راستش قصد هم نداشتم این‌جا بیام؛ اما زمان کم آوردم. واسه همین خواستم امشب رو این‌جا بمونم؛ البته اگه... .
نگاهی به کلبه‌ها انداخت و حرفش رو کامل کرد.
- جای اضافی براتون مونده.
خوش به حال کسی که باهاش زندگی می‌کرد! سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. این همه بهت‌زدگی واسه منی که هم‌جنسش بودم، وجه زیبایی نداشت. با همون لحن سرد و بی‌تفاوتم لب زدم.
- اول باید ماشینتون رو ببرین اون محوطه پشتی. وسیله‌های نقلیه نباید این‌جا پارک بشن. اتاقتون رو نشون میدم.
خیلی می‌خواستم لااقل با اون بهتر رفتار کنم. حداقل یک لبخند بزنم؛ اما انگار صورتم انعطافی نداشت و نمی‌تونستم با حالت سرد چهره‌ام بازی کنم. زمانی که ماشینش رو سر جاش پارک کرد، شونه به شونه‌ام به سمت اتاقی که تنها اتاق باقی مونده بود، گام برداشت. تو تموم مدت حرفی نزد و سایه‌ی سکوت بزرگ‌تر از ما بود.
در چوبی رو باز کردم و چراغ رو روشن کردم که سریع سرش رو به سمت تاریکی چرخوند و گفت:
- لامپ دیگه‌ای نیست؟ راستش این نورهای زرد چشم‌هام رو اذیت می‌کنن.
- نه.
با درنگ لبخندی نثارم کرد و گفت:
- خب خداروشکر لااقل بد شانسی نیاوردم و این‌جا برام مونده.
توجه‌ای به حرفش نکردم و لب زدم.
- شب خوبی داشته باشین. صبحانه زمان خاصی نداره، پس می‌تونید هر وقت که خواستید سفارش بدید؛ البته فعلاً تخم‌مرغ، حلوا، پنیر و کره داریم. بقیه‌ی موادمون تموم شدن و تا چند روز اجباراً از این‌ها مصرف میشه.
- عام مشکلی نیست. خیلی هم عالی! ممنون.
سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم. به طرز عجیبی اون زن نیروی جاذبه‌ای داشت که کششی رو در من به وجود می‌آورد.
از بین کلبه‌ها می‌گذشتم و به خاطر نسیم تندی که در جریان بود، سرم رو پایین نگه داشته بودم. داخل اتاق تاریک و گرم بود. به خاطر خلقم که اگه بین چند نفر دراز می‌کشیدم، تنگ میشد، نزدیک در می‌خوابیدم. این‌طوری هم از بقیه فاصله داشتم و هم زیادی گرمم نمی‌شد.
با صدای پرنده‌ها و شرشر آب رودخونه لای چشم‌هام رو باز کردم. خانم‌ها تازه از خواب بیدار شده بودن و داشتن رخت‌هاشون رو جمع می‌کردن. کار کردن در این‌جا هیچ لذتی نداشت. باید دیر وقت می‌خوابیدی. زودتر از خروس شروع به کار می‌کردی. از چنین روزهایی که با کلی مشغله شروع میشد، بیزار بودم. با بی‌حالی نشستم. در جواب سلام، صبح بخیر بقیه طبق معمول سری تکون دادم و با اکراه پتو رو از روی پاهام کنار زدم. باید به حموم می‌رفتم و حموم عمومی این‌جا چندان تمیز نبود. شاید هم من وسواسی گرفته بودم و چرک و کثیفی‌های بقیه رو از تصوراتم وارد دنیای واقعی می‌کردم.
صبحانه رو به خوردن چایی و تخم‌مرغ آب‌پز شده بسنده کردم و بیرون رفتم تا به سفارش‌های مسافرها برسم. گروه خارجی سحرخیز شده بودن و بیرون کلبه اجاره‌ایشون دور تخته سنگی که نماد میز رو داشت، نشسته بودن. ازشون سفارشات رو گرفتم و به عقب چرخیدم تا خودم رو به آشپزخونه برسونم. ترانه گو‌ش‌نوازی من رو مورد خطاب قرار داد.
- ببخشید؟
به سمت صدا برگشتم و چشم تو چشم مسافر جدید شدم. هم‌زمان من گروه خارجی هم به پشت سرشون برگشتن. از بین اون‌ها که چهار پسر بودن و دو خانم کسی نبود محو اون زن نشده باشه، پس من بی‌دلیل هم جذبش نشده بودم. اون به چشم همه زیبا بود. وقتی از میز خارجی‌ها می‌گذشتم، صدای زمزمه‌هاشون به گوشم خورد؛ ولی حتی گوشه چشم هم بهشون ننداختم.
مقابل مخاطبم ایستادم و خواستم لب باز کنم که میخ چشم‌هاش شدم. تیله‌های طوسی، چشم‌هاش رو خیره کننده کرده بود. زیبا و فریبنده! با درنگ گفتم:
- بفرمایین؟
می‌تونستم سنگینی پلک‌هام رو که چشم‌های خمارم رو خمارتر از حد معمول نشون می‌داد، احساس کنم. باید دیشب زودتر می‌خوابیدم.
مسافر با گشاده‌رویی جواب داد.
- صبح بخیر!
سری تکون دادم؛ ولی اون هنوز پر انرژی رفتار می‌کرد. شونه‌هاش رو به بالا تکون داد و گفت:
- اگه زحمتی نیست، خواستم یک صبحانه‌ی سبک برام بیارین.
- قبل هر چیز لطفاً با خانم گوهر بیدمشکی صحبت کنین. شما نیمه شب به این‌جا اومدین. ایشون باید از حضورتون مطلع باشن.
- اوهوم بله، عام میشه راهنمایی کنید؟
آه چه‌قدر خنگ بودم. خب باید هم راهنماییش می‌کردم دیگه! چرا مثل ربات بهش زل زده بودم؟
بعد از انجام کارهای مربوطه اون مسافر که خودش رو رها ایزدی معرفی کرده بود، ترجیح داد صبحانه‌اش رو در کنار باقی مسافرهای دیگه که خیلی‌هاشون بیرون اومده بودن، بخوره. ساعت تازه داشت هشت میشد و هنوز واسه صبحانه وقت بود.
سینی گرد رو که حاوی کره و عسل بود، جلوش روی تخته سنگ کوچیک گذاشتم. رها زیر سایه درختی دور از بقیه نشسته بود و با لبخندی لذت دیده به اطراف نگاه می‌کرد. همین که کمرم رو صاف کردم تا از تخته سنگ فاصله بگیرم، رها ساعدم رو گرفت و پرسید:
- آشنا بشیم؟
ذاتاً من هم خیلی مایل بودم تا باهاش دوست بشم. نمی‌دونم چرا؛ اما اون نسبت به بقیه خیلی خوب تونسته بود نظرم رو جلب کنه. با تموم تلاشی که کردم تا گرم‌تر رفتار کنم، همچنان لحنم سرد بود.
- آیسان! آیسان کلانتر.
ساعدم رو رها کرد و دستش رو به نشونه‌ی آشنایی به سمتم دراز کرد.
- خوشبختم از آشناییت.
به دستش نگاه کردم، پس از مکثی دستش رو نرم فشردم و دوباره باهاش چشم تو چشم شدم.
- کار زیاد داری؟
همچنان دستم تو دستش بود. نگاه گذرایی به اطراف انداختم که تک‌خندی زد و گفت:
- نمی‌خوام مزاحم بشم. واسه ناهار میشه همراهیم کنی؟
- ... .
- تنهایی رو زیاد دوست ندارم. اون هم توی چنین هوای دلپذیری!
کوتاه لب زدم.
- شاید.
- ممنون، منتظر می‌مونم پس.
بعد از سرویس دادن به مسافرها زمان جارو کردن اتاق‌ها شد؛ البته یک زوج اجازه ندادن وارد کلبه‌شون بشم. از ظاهر و رابطه تنگاتنگشون با هم متوجه شدم واسه ماه عسل به این‌جا اومدن و خب مسلماً اتاق یک زوج تازه همچین باب میل نبود. نزدیک‌های ظهر ساق پام درد گرفته بود. هی برو و هی بیا انرژی زیادی رو تلف می‌کرد. در بین کارهایی که انجام می‌دادم و داشتم به همراه نرگس لامپ‌های بیرون رو تمیز می‌کردم، سام بهم زنگ زد تا از حال و احوالم آگاه بشه. باز هم همون حرف‌های تکراری رو براش تحویل دادم. واقعاً در عجب بودم که خود اردوان از این جواب‌های تکراری خسته نمی‌شد؟! آخه چه اتفاقی ممکن بود واسه من بیوفته؟!
طبق حرفی که زده بودم، ناهار رو همراه رها نزدیک رودخونه خوردم. اون برخلاف هر کسی که از پرحرفی‌هاش خسته می‌شدم، بیشتر من رو به شنیدن مشتاق می‌کرد. با این‌که صحبت‌های خاصی نمی‌کردیم و من طبق عادتم بیشتر شنونده بودم و اون از حرفه‌اش که شیمیدانی بود، می‌گفت. باز هم برام همنشینی با اون لذت‌بخش بود. شاید بهتر بود در مورد زندگیم یک تجدید نظری می‌کردم. من به یک دوست نیاز داشتم. دقیقاً بعد از سیزده سالگیم که به بلوغ فکری رسیده بودم، نزدیک به ده سالی تنها بودم و خود و بی‌خود از بقیه کناره می‌گرفتم. نمی‌دونستم چرا؛ اما نسبت به اطرافیانم مثل سابق حس خوبی نداشتم یا بهتر بود بگم، اصلاً هیچ حسی نداشتم و تنها افراد زندگیم سام و اردوان بودن که اگه اردوان، سام رو راننده‌ام نمی‌کرد، شاید دایره‌ی اطرافیانم به یک خط کوتاه و صاف می‌رسید.
***
در ماشین رو بستم و به طرف سام چرخیدم.
- چرا اومدی؟
دستش رو به سمت صورتم آورد و با شستش زیر چشم‌هام رو پاک کرد. با کنایه گفت:
- حالا از فرط دلتنگی نمی‌خواد گریه کنی.
با بی‌حوصلگی دستش رو کنار زدم و گفتم:
- مسخره‌بازی در نیار. اردوان فرستادت؟
آهی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. خیره به روبه‌رو گفت:
- آره.
- خب، بهش بگو همه چی امن و امانه!
- چشم. شدم پیام رسونتون‌ها.
- می‌خواستی نباشی.
- مرسی.
معترض گفت:
- دختر تو چه‌قدر بی احساسی. مثلاً الآن باید بوسی، بغلی، اشکی، چیزی که مهمونم می‌کردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تموم شد؟ حالا تو گوش کن. به اردوان بگو خواهشاً این‌جا دیگه ولم کنه. من که اطلاع رسانی می‌کنم.
مزه پروند.
- زنده‌اش رو دوست داره.
با تاسف پشت چشمی نازک کردم و بهش پشت کردم. دستگیره‌ی در رو کشیدم که حرفش کنجکاوم کرد.
- اون؟!
به طرفش چرخیدم و رد نگاهش رو که از شیشه‌ی جلویی ماشین به جایی خیره بود، دنبال کردم؛ اما جز چند مسافر که بین درخت‌ها قدم می‌زدن، چیزی ندیدم.
- چی شده؟
چند بار پلک زد. اخم‌هاش توی هم رفته بود و قیافه‌ی متفکری رو به خودش گرفته بود. این تغییر حالتش کنجکاوم کرد. دوباره پرسیدم.
- سام؟
سرش رو آروم تکون داد تا به خودش بیاد؛ اما همچنان اخم داشت. لب زد.
- باید برم.
کمی مکث کردم؛ اما اون از من نگاه می‌دزدید. زیاد پیگیر نشدم و در آخر از ماشین پیاده شدم. نمی‌دونستم اون چی دیده بود که یک‌دفعه این‌قدر پریشون شد.
با نزدیک شدن به اواسط مرداد هوا گرم‌تر میشد؛ ولی با این حال افرادی می‌اومدن و می‌رفتن. از آشنایی من با رها مدتی می‌گذشت. تا حدودی رفتارم باهاش بهتر شده بود و من هم گه‌گاهی سر بحث‌ها رو باز می‌کردم. اون که قرار بود جنگل رو ترک کنه. به بهونه‌ی دوستی با من نیروی کمکی شد و در بعضی کارها کمکم می‌کرد تا زودتر وقتم آزاد بشه. ظاهراً قصد نداشت این‌جا رو ترک کنه. معمولاً بعد از خوردن ناهار به همراه رها از کلبه‌ها دور می‌شدیم و خودمون رو به آغوش درخت‌ها می‌سپردیم. کار جالبی که باهاش انجام می‌دادم، این بود که از حواسم برای فهمیدن اوضاع اطراف استفاده می‌کردم. پیشنهاد رها بود و این کار من رو با هر بار تمرین به وجد می‌آورد. نمی‌دونستم این عمل چه فایده‌ای ممکنه داشته باشه که این‌قدر من رو شیفته خودش کرده بود. چشم‌هام رو می‌بستم و دونه‌دونه چیزهایی رو که می‌شنیدم به زبون می‌آوردم. مثل نسیم در حال جریان بین شاخ و برگ‌ها و صدای خش‌خش آرومی که به وجود می‌آورد و یا حتی صدای رودخونه‌ای که همچنان به گوش می‌رسید و تنها نشونه‌مون بود تا زیاد از محل دور نشیم. این کار به شدتی برام جالب شده بود که گاه و بی‌گاه تمرین می‌کردم و جالبیش این بود، هر لحظه چیزهایی بیشتری می‌شنیدم. انگار قدرت شنواییم رفته‌رفته بیشتر میشد.
رها به خاطر حساسیت چشم‌هاش به نور زرد شب‌ها عینک میزد و موقع خواب هم حتماً چشم‌بند داشت. به خاطر جای کم برای استراحت، رها اجازه داده بود من پیشش بخوابم و از این رو بلافاصله وسایلم رو به اتاق اون منتقل کردم. حالا جای بیشتر و اکسیژن بیشتری بهم می‌رسید.
دو کاناپه به صورت L مانند در گوشه‌ی اتاق قرار داشتن. کف اتاق رو موکتی زرد رنگ پوشیده بود که با رنگ بنفش کاناپه‌ها به همراه ملافه گل‌گلی روشون فضای اتاق رو روشن جلوه می‌داد. یک کمد چوبی کوچیک برای گذاشتن لباس‌ها در اتاق قرار داشت. به اضافه‌ی یک کمد میزی که روش آینه‌ی نسبتاً بزرگی بود و همچنین صندلی همراهش. روزها دو پنجره کوچیک اتاق رو کاملاً روشن می‌کردن و برای شب تختی که نه میشد یک نفره نامیدش نه دو نفره، در وسط اتاق به دیوار چوبی چسبیده بود و خواب خوبی رو برامون رقم میزد. تخت به قدری بزرگ بود که بتونه من و رها رو با هم جای بده و من با عشق خستگی‌هام رو به ملافه‌ی سفید زیرم و بالش سرم تزریق می‌کردم.
اوضاع نسبتاً خوب داشت پیش می‌رفت؛ البته تا روز دوشنبه!
شب بعد از فارغ شدن از کارها گزارش‌کارم رو دادم تا سام بیشتر از این پیام نده. معمولاً شب‌ها بهم پیام می‌داد؛ اما از وقتی که به دیدنم اومده بود، روزی نبود دو یا سه بار بهم پیام نده و این نگرانی‌هاشون کلافه‌ام می‌کرد. کنترل شدن مثال درنده‌ای رو داشت که می‌خواست وحشی‌گری کنه و با غرشش سینه‌ی آسمون رو پاره کنه؛ اما تازیانه اربابش این شانس رو ازش می‌گرفت. من هم فقط می‌خواستم کمی آزاد باشم. همین؛ ولی انگار با اومدنم به این‌جا شدت حفاظت‌ها بیشتر شده بود. اردوان همیشه جوری محتاط عمل می‌کرد، انگار هر آن خطری تهدیدم می‌کرد و مشکلات برای من کمین کرده بودن.
صبحی بود. صبح دوشنبه ساعت پنج و هفده دقیقه. با سر و صدایی مجبور شدم بیدار شم؛ اما اولین چیزی که دیدم، یک صفحه‌ی سفید بود. یک پرده‌ی تماماً سفید که برای لحظه‌ای هیچ چیزی ندیدم. انگار در خلاء پرت شده بودم. با گذشت نیم ثانیه تونستم پرتوهای نور خورشید رو که روح‌وار وارد اتاق می‌شدن، ببینم.
رها روی تخت‌خواب نبود. سر و صدای ریزی که از بیرون به گوش می‌رسید و باعث شد بیدار بشم، کنجکاوم کرد بدونم چه اتفاقی افتاده.
- یعنی چی؟
از صدای متعجب رها به پهلوی دیگه‌ام چرخیدم تا بتونم اون رو ببینم. پشت به من از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد. با صدای خواب‌آلودم پرسیدم.
- چی شده؟
به سمتم چرخید و گفت:
- بیدار شدی؟
نشستم و منتظر نگاهش کردم که در جواب سوالم با سر به پنجره اشاره کرد و لب زد.
- بیا خودت ببین.
اخم کم‌رنگی کردم و از روی تخت پایین شدم. وقتی در کنارش قرار گرفتم، کنار رفت تا بتونم صحنه‌ی بیرون رو ببینم. با درنگ نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون چشم دوختم. تموم مسافرها بیرون ریخته بودن و دور نیروی پلیس جمع شده بودن. به گوهر نگاه کردم که داشت با یکی از مامورها حرف میزد. چه اتفاقی افتاده بود که پلیس رو دخالت داده بودن؟! سوالم رو بدون اینکه مسیر نگاهم رو از عوض کنم، به زبون آوردم.
- چه اتفاقی افتاده؟!
- نزدیک یک ساعتی میشه که همسر اون مرد گم شده. چند نفر امداد شدن تا پیداش کنن؛ ولی تلاششون بی‌نتیجه بود. واسه همین پلیس رو خبر کردن.
چشم‌هام گرد شد و با حیرت گفتم:
- یعنی یک ساعت این آشوب به پا بوده و من خوابیده بودم؟
- خوابت مثل این‌که خیلی سنگینه‌ها.
نفسم رو رها کردم و بعد از برداشتن روسریم از کلبه خارج شدم. رها هم پشت سرم کلبه رو ترک کرد. همچنان که قدم‌هام رو سریع بر می‌داشتم، گفتم:
- خود زنِ نصفه شب پا شده رفته؟ شاید به خونه‌شون برگشته.
- نه، گمون نکنم. طرف زنگ زده؛ اما میگه کسی از زنش خبر نداره. الآن هم قراره خونواده‌هاشون به این‌جا بیان.
- اوه!
دیگه به جمع رسیده بودیم. غوغایی به پا بود. گوهر از فشاری که متحمل شده بود، سرخِ اناری به نظر می‌رسید و داد و فریاد مردی که زنش گم شده بود، صدای گوهر رو خفه می‌کرد. روی مرد دقیق شدم. لاغر و قد بلند بود. موهای کم‌پشت جو گندمی داشت که به خاطر ظاهر جوونش حدس زدم موهای خاکستریش ارثین. رنگ گندم‌گون پوستش حالا تماماً زرد شده بود. احتمال این‌که اون به طور عمد زنش رو یک جا گم و گور کرده و این نمایش رو به پا کرده تا رد گم کنه، دور بود، چون تنها حسی که نسبت بهش بهم دست داده بود، ترحم خالص بود.
سوال مامور مرد رو به جنون رسوند.
- آقای حقی خواه احیاناً همسرتون مشکلی در شب نداشتن؟ مثلاً این‌که شب‌ها راه برن؟
حقی خواه فریاد زد.
- شما چی دارین می‌گین؟ یعنی من این‌قدر نفهمم که حواسم به حرکات زنم نباشه؟ اون گمشده! اصلاً از کجا معلوم ندزدیدنش؟ به این‌ها چه اعتباره؟ شاید کلید یدکی دارن.
گوهر با چشم‌های گرد شده صداش رو بالا برد.
- آقا احترام خودت رو نگه دار. هی من مراعات می‌کنم، شما هر چی از دهنت در میاد بارمون می‌کنی. حرفتون چه معنی داره؟ آخه ما چه دلیلی داره نصفه شبی وارد اتاقتون بشیم؟ لابد خودتون یک مشکلی داشتین که زنتون شبونه زده بیرون.
حقی خواه با خشم قدمی نزدیکش شد که یکی از مامورین جلوش رو گرفت و گفت:
- لطفاً خونسردی خودتون رو حفظ کنین. خانم! با شما هم هستم.
گوهر با اکراه لب بست؛ اما نفس‌های کشدار و داغ هر دو طرف نشون می‌داد به سختی خودشون رو کنترل کردن. به مامورین نگاه کردم. پلیس برای این قضیه فقط حاضر شده بود چهار مامور بفرسته؟ شاید هم به گمون خودشون این موضوع چندان هم پیچیده نبود و گمشده به زودی پیدا میشد.
برای یک‌بار دیگه مسافرها داوطلب شدن تا این دفعه همراه نیروی پلیس در اطراف گشتی بزنن. من هم می‌خواستم به اون‌ها بپیوندم، پس با پوشیدن کتونی‌هام و برداشتن کلاه آفتابی همراه رها از کلبه‌ها فاصله گرفتم.
هنوز صدای رودخونه به گوش می‌رسید و این یعنی زیاد از منطقه دور نشده بودیم؛ اما پاهام درد گرفته بود. با تکیه به تنه‌ی زمخت درخت که سه برابر من بود، کمر صاف کردم. رها کنارم ایستاد و خیره به افق لب زد.
- پیداش نیست.
- و نمی‌شه هم.
سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:
- بد نگو.
- بدِ چی؟ نمی‌بینی؟ اگه قرار بود این اطراف باشه، پس باید تا به حال پیداش میشد؛ اما اون از مرز مشخص شده فراتر رفته. اگر هم پیدا بشه، جنازه‌اش پیدا میشه!
مثل یک رشته‌ی محکم این باور ذهن من رو بسته بود. ندایی بهم می‌گفت حتی اگه هلیکوپتر هم وارد ماجرا بشه، جز چند تیکه لباس پاره شده و استخون‌های بیرون زده از گوشت و پوست خونی، هیچ اثر دیگه‌ای از اون زن یافت نمی‌شد. رها با اصرار گفت:
- شاید تونسته خودش رو به جاده برسونه. این‌قدر منفی‌باف نباش.
سرم رو به معنای نفی تکون دادم و با سردی لب زدم.
- اون مرده! حالا یا از وحشت گم شدنش یا دریده شدن توسط درنده‌ها. گشتن ما بی‌فایده‌ست.
با اخم پرخاش کرد.
- از کجا این‌قدر مطمئن حرف می‌زنی؟
شونه تکون دادم و جواب دادم.
- احساسم.
- احساست؟ یعنی تو بر پایه‌ی احساساتت که مدام در حال تغییرن به نتیجه می‌رسی؟
تمام رخ به طرفش چرخیدم. اون حق نداشت به ردیاب من توهین کنه.
- بهتره دست کم نگیریش.
از سراشیبی پایین شدم که صداش از پشت سر شنیده شد.
- کجا میری؟
بدون این‌که به طرفش بچرخم، با صدای بلندی گفتم:
- بر می‌گردم.
با دو به سمتم نزدیک شد و گفت:
- باورم نمی‌شه. می‌خوای برگردی؟ ممکنه اشتباه کنی.
- آره.
- خب؟
گوشه چشمی بهش انداختم و لب زدم.
- اما این‌بار اشتباه نمی‌کنم.
- چه‌طور؟
چی بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم هر وقت رشته‌ها ذهنم رو می‌بستن، اون اتفاق حتمی شده بود؟ بهتر دیدم با سکوتم به این بحث خاتمه بدم.
درست گفته بودم. خبری از اون زن نشده بود. حدود چند ساعت بعد از اومدن پلیس‌ها دو ماشین پر به جمعمون پیوستن که بعداً متوجه شدم از نزدیکان حقی خواهن، حتی پافشاری اون‌ها هم کار رو به جلو پیش نبرد. شب موقع گزارش دادن نگرانیم اوج گرفت. اگه سام می‌اومد و از موضوع با خبر میشد، بی‌شک من رو بر می‌گردوند و این چیزی نبود که من می‌خواستم. لااقل نه حالا.
برای اولین‌بار بود که تا ساعت سه بامداد در این‌جا بیدار مونده بودم. حتی وقتی که شب اولم رو توی اون اتاق تنگ و گرم گذرونده بودم، بعد از ساعت یک از شدت خستگی بیهوش شدم، چون تو تموم زندگیم روزی در اون حد پر کار نداشتم و الآن همه بی‌خواب بودن و چراغ کلبه‌ها روشن بود. پلیس تا به این مدت چند بار در اطراف گشت زد؛ اما خبری نشد. به خاطر این اتفاق و وجه مرموزش گروه خارجی به همراه دو خونواده‌ی دیگه وسایلشون رو جمع کردن و خواستن برن؛ ولی پلیس این اجازه رو بهشون نداد. بازجویی باید برای همگی صورت می‌گرفت. مسلماً این تلخ‌ترین خاطره‌ی گردشگرهای خارجی میشد و از ایران تصویر چندان زیبایی رو به یادگار نمی‌کشیدن. یک خانم به طور مرموزی در جنگل‌های شمال گم شده بود و با گذشت بیست و چهار ساعت از غیبتش هنوز اثری از اون یافت نشده بود و نیروی پلیس به نتیجه‌ای نرسیده بود. این بزرگ‌ترین تیتر خاطراتشون میشد.
خونواده گمشده نزدیک‌های طلوع خودشون رو به ما رسوندن. اوه! انگار قیامت شده بود‌. مادر گمشده از همون دم اول با گریه و ناله به حقی خواه ناسزا گفت و پسر اون زن که ظاهراً مرد خونواده بود، با حقی خواه دست به یقه شد. جدا کردنشون و آروم کردن این دو خونواده که اوضاع رو از خاطر برده بودن و دنبال مقصر می‌گشتن، با داد مامورین هم نتیجه‌ای نداشت. بیشتر مادر گمشده و خواهر حقی خواه که به حمایت از برادرش مقابل ناله و نفرین‌های اون زن می‌ایستاد، بحث می‌کردن.
نیروی پلیس برای جست و جو کم بود و هفت مامور دیگه هم بهشون ملحق شدن. نا امیدی در چهره‌ها جار میزد. انگار همه باور کرده بودن که دیگه خبری از اون شخص نمی‌شه. وقتی تا ظهر هیچ خبری از مفقود نشد، مامورها گوهر رو به همراه خونواده‌های گمشده و حقی خواه به شهر بردن تا بهتر به این مورد رسیدگی کنن. رنگ از رخ گوهر پریده بود و حتم می‌دادم اگه بحث غرورش نبود، زانو‌ بغل می‌گرفت و زار میزد.
سینی ناهار رو از روی میز برداشتم؛ ولی قبل از این‌که بخوام از آشپزخونه گرم و مرطوب خارج بشم، صدای فین گرفتن نرگس توجه‌ام رو جلب کرد. از دیشب تب کرده بود و اشک‌هاش یک لحظه هم بند نمی‌اومد. انگاره که فهمیده بودم دختر خالشه دلداریش می‌داد و بیشتر اوقات رو در کنارش می‌گذروند. دیگه اون چهار دیواری رو تحمل نکردم و بیرون رفتم. سایه‌هایی در حال رفت و برگشت بودن. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم. ابرهای شناور مثل توری جلوی خورشید رو می‌گرفتن و چند ثانیه بعد اون رو برهنه رها می‌کردن. آهی کشیدم و به راهم ادامه دادم. به دلیل نبود گوهر، زیبا جاش رو گرفته بود و روی کارها نظارت داشت. انگاره به بهونه پرستاری کردن از نرگس از کارها شونه خالی می‌کرد و با جمع شدن همه این‌ها وظایف من سخت‌تر شده بود و خسته‌ام می‌کرد. هیچ چیزی درست نبود. حتی دستپخت خوجیران هم کمی بد شده بود. هر چند برای کسی اهمیت نداشت. اوضاع قرمزتر از اونی بود که بخوای به غذاهای شور و پر چرب فکر کنی.
مسافرها چند باری اصرار کردن که از این‌جا برن؛ اما سربازهایی که دور تا دور کلبه‌ها رو محاصره کرده بودن، مانعشون می‌شدن. انگار قرار بود هر چی توی این چند روز خوشی دیده بودن از سوراخ‌های دماغشون بیرون بیاد.
بعد از تحویل دادن سفارشات همون‌طور که داشتم سلانه‌سلانه قدم بر می‌داشتم، چرخی به سرم دادم. گردنم درد گرفته بود و فکر کردن به سام و اردوان تحمل این خستگی رو از من می‌گرفت. سینی از دستم آویزون بود و حالا حرکاتم به قدری کند شده بود که کفش‌هام به زمین خاکی کشیده میشد. دیگه نای سر پا موندم نداشتم و نفس‌نفس می‌زدم. کاش رها این سری رو بیخیال خواب نیم روزیش میشد و به کمکم می‌اومد. تشنگیم لب‌هام رو خشک کرده بود. مگه از کی آب ننوشیده بودم؟ آه! باید سریع‌تر به آشپزخونه می‌رفتم. خشکی گلوم هم دیگه داشت خودش رو نشون می‌داد؛ اما آشپزخونه کجا بود؟ شرق؟ غرب؟ آه! اصلاً من کجا بودم؟ این‌جا کجا بود؟ خدا چه‌قدر خسته‌ام! از بین پلک‌های نیمه‌بازم به اطراف نگاه کردم. دیوار چوبی، چوب، چوب، همه‌جا چوب بود. درخت، درخت، درخت، اوه! باید می‌خوابیدم. انرژیم ته کشیده بود و مسلماً اگه نمی‌جنبیدم، حالم بدتر میشد.
خواستم قدم بعدی رو بردارم که دوباره اون... یک پرده سفید!
با حس خنک‌هایی در سرم هشیار شدم. آره، خنکی بود که در رگ‌های سرم جریان داشت. یک سرمای لذت‌بخش! مثل یک نسیم بهاری در رگ‌هام حرکت می‌کرد؛ ولی عجیب بود که چنین حسی داشتم. بارها خارشی رو در ماهیچه‌هام احساس می‌کردم و اردوان گفته بود این یک امر معمولیه؛ اما در این مورد کمی غیر عادی به نظر می‌رسید، با این حال به قدری لذت‌بخش بود که من رو بیشتر به خواب دعوت کنه. خواب؟!
به آرومی چشم‌هام رو باز کردم. یک پرده به مدت نیم ثانیه مانع از دید من شد و کمی بعد تونستم رنگ‌های دیگه‌ای رو هم به ببینم. دستی به سرم کشیدم. اون حس گم شده بود و تازه به خودم اومده بودم. من چرا این‌جا بودم؟ داخل کلبه روی تخت دراز کشیده بودم و کسی جز من حضور نداشت. نشستم. از آفتاب قوی‌ای که داخل رو روشن کرده بود، حدس زدم ظهر باشه. یعنی تازه خوابیده بودم؟ دستم رو بالا آوردم تا از ساعت مچیم متوجه زمان بشم. بعید می‌دونستم که این کرختیم به خاطر چند ساعت دراز کشیدن باشه. با دیدن ساعت یازده و بیست دقیقه چشم‌هام گرد شد. یادمه وقتی ناهار رو پخش می‌کردم، ساعت حول و حوش یک بود. من یک روز کامل خوابیده بودم؟ اوه نه، لابد ساعتم از تنظیم افتاده بود.
مچ چپم رو گرفتم و دست‌هام رو به جلو کشیدم تا انرژی‌های زرد از من خارج بشن. باید سرحال می‌شدم. یک‌دفعه خشکم زد. در حالی که هنوز دست‌هام به جلو کشیده شده بود و قوز کرده بودم. مچم رو رها کردم و به ناخن‌های کشیده‌ام چشم دوختم. زیرشون سیاه شده بود. نه از چرک و کثافت، چون سر انگشت‌هام قرمز بود. مثل لکه‌های سرخ خون! با حیرت دست‌هام رو چرخوندم تا کف دست‌هام رو ببینم. صورتی بودن. حس می‌کردم پوست کف دست‌هام کشیده و چسبناکه! مثل این‌که کسی به مدت طولانی لیسشون زده باشه.
چند باری پلک‌هام پرید. این‌جا چه خبر بود؟ دست‌های من... دست‌های من چرا خونی بودن؟ در ناگهان باز شد که به طور غیر ارادی دست‌هام رو زیر پتو که هنوز روی پاهام قرار داشت، مخفی کردم. رها که از دیدنم جا خورده بود، گفت:
- بالاخره بیدار شدی؟
از هیجانی که من رو به نفس‌نفس انداخته بود، لب‌های خشکم رو با زبون خیس کردم و گفتم:
- مگه از کی خوابیده بودم؟
در رو بست و در حالی که نزدیکم می‌اومد، چشم گرد کرد و جواب داد.
- خیلی! مثل این‌که واقعاً خسته بودی‌. عجیبه زخم بستر نگرفتی.
یعنی واقعاً یک روز خوابیده بودم؛ اما یادم نمی‌اومد به این‌جا اومده باشم. سوالم رو به زبون آوردم.
- کی من رو به این‌جا آورد؟ فکر کنم از حال رفتم.
- وا آیسان!
سوالی خیره‌اش موندم که تک‌خند گیجی زد و گفت:
- یادت نیست؟ خودت اومدی.
سرم رو به معنای نفی تکون دادم. رها اخم محوی کرد و در کنارم نشست. بازوم رو گرفت و با لحنی نگران به حرف اومد.
- حالت خوبه؟
اخم‌هام توی هم رفت و با نشستنش روی تخت، دست‌هام رو مشت کردم. چرا چیزی از چند ساعت قبل به یاد نداشتم؟ دیشب و حتی دیروز داشتم چی کار می‌کردم که دست‌هام خونی بود؟ تنها راهی که به ذهنم می‌رسید، این بود که بیهوش شده باشم؛ ولی رها گفت خودم به این‌جا اومدم، پس چرا چیزی جز خارج شدن از آشپزخونه در خاطرم نبود؟
رها از بازو تکونم داد و گفت:
- هی!
به خودم اومدم. با صدایی گرفته لب باز کردم.
- خبری از مفقود نشد؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و صدا بیرون داد.
- اوم اوم.
آهی کشیدم و با حواسی پرت موهام رو به عقب روندم که یک‌دفعه مچ دستم اسیر شد. رها با اخم‌هایی درهم به دستم نگاه کرد و گفت:
- دستت چی شده؟
فوری مچم رو آزاد کردم و گفتم:
- چیزی نیست.
و بلافاصله از تخت پایین شدم. باید دست‌هام رو می‌شستم. به بیرون رفتم و داخل دستشویی شدم که هیچ دری نداشت و بلکه با پتویی ورودیش رو پوشیده بودن. اون‌جا شیر آب عمومی نصب بود و میشد باهاش دست‌هام رو بشورم. دو بار مایع دستشویی زدم تا دست‌هام کاملاً تمیز شد. هر چند همون دفعه‌ی اول لکه‌ها پاک شده بودن؛ اما من زیادی حساس بودم. جوری زیر ناخن‌هام رو تمیز می‌کردم که پوست زیرشون پوسته‌پوسته شده بود و بعد از خشک کردن دست‌هام تازه متوجه سوزششون شدم. چند دفعه به صورتم آب پاشیدم تا بلکه خماری و گیجی از سرم بپره و بفهمم دیروز واسه‌ام چه‌جوری گذشته؛ ولی فایده‌ای نداشت.
از دستشویی خارج شدم و در خلاف جهت کلبه‌ها قدم برداشتم. ذهنم بد مشغول شده بود. اتفاقات رو مرور کردم. پرده‌های سفید و کوری موقتم، گم شدن یک مسافر، حافظه مختل شده‌ام. آه باید در اسرع وقت خودم رو به یک دکتر نشون می‌دادم. مطمئناً به خاطر فشار روانی که روم بود، چنین حالاتی بهم دست داده بود؛ ولی با شرایط فعلی کسی حق نداشت صحنه رو ترک کنه. با تموم همه این‌ها ذهنم دوباره به سمت اون خون‌ها پیش رفت. به طور حتم با شستنشون اصل قضیه پاک نمی‌شد؛ اما چه قضیه‌ای؟ چه اتفاقی برام افتاده بود؟
وقتی حواسم جمع شد، متوجه شدم حدود صد متر از منطقه دور شدم و سربازی که کمی جلوتر از من به دنبال چیزی بود، متوجه‌ام شد. اخم عمیقی نشونم داد که قبل از باز شدن لب‌هاش، عقب گرد کردم و به سمت کلبه‌ها برگشتم.
- کجا رفتی بی‌خبر؟
از حرف رها سرم رو بالا آوردم و با گیجی نگاهش کردم. کمی پریشون به نظر می‌اومد. آه! اصلاً کی پریشون نبود؟ ماه عسل واسه زوجِ تازه حروم شده بود و بقیه هم از اومدن به این‌جا پشیمون شده بودن.
- آیسان حالت خوبه؟
صداش می‌لرزید. سوال روی سوال آوردم و با سردی زمزمه کردم.
- خوبی؟
لب‌هاش رو به درون دهنش برد و بلافاصله تیله‌های طوسیش میون انبوهی اشک غرق شد. اخم درهم کشیدم و در یک قدمیش ایستادم.
- رها؟
- نبود؟
از روی شونه‌ی رها به سروان حیدری نگاه کردم. رها هم بلافاصله به عقب چرخید. سربازی رو که چندی پیش دیده بودم، در جواب سروان لب زد.
- انگار آب شده رفته زیر سنگ!
داشتن در مورد چی حرف می‌زدن؟ سروان حیدری خطاب به من و رها گفت:
- لطفاً از دیدرسمون خارج نشین.
و با حرکت سر به سرباز اشاره کرد همراهش بره. وقتی سرباز از کنارم عبور کرد، نگاه مشکوکی بهم انداخت. بعد از تنها شدنمون رو به رها با بی‌قراری پرسیدم.
- قضیه چیه؟
رها با حرص گفت:
- علاوه بر خواب سنگینت، حواس پرت هم هستی. کجا بودی؟
- اَه ول کن جون آیسان، بگو چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟
رها آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکثی لب زد.
- یک گمشده دیگه!
با حیرت و صدایی بالا گفتم:
- چی؟! یکی دیگه؟! چه‌ طوری آخه؟!
رها با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. فقط درخت‌های سر به فلک کشیده که شاخه‌هاشون مثل رشته پراکنده بودن و حکم چتر زمین رو داشتن، شنونده حرف‌هامون بودن. با این حال رها به این خلوت راضی نشد و با کشیدن دستم من رو به دنبال خودش کشید.
داخل اتاق شدیم و رها در رو سریع چهار قفله کرد. با اعصابی ویران پرخاش کردم.
- چی شده؟
- یکی از سربازها ناپدید شده.
اضطراب و ترس در حرکاتش شناور بود. به موهای سیاه مواجش که شاید به زور تا سینه‌اش می‌رسیدن، چنگ زد و در همون حال طول اتاق رو طی ‌کرد.
- رها!
با جفت دست‌هاش صورتش رو پوشوند و ناله خفه‌ای سر داد. دیگه طاقت از کف بریدم و با برداشتن دو قدم بزرگ وحشیانه ساعدش رو چنگ زدم و اون رو تمام رخ به سمت خودم چرخوندم. با صدای بالا و لرزونی گفتم:
- حرف بزن.
- باید از این‌جا بریم.
- چی؟
با وحشت سرش رو تکون داد و خودش رو بغل گرفت.
- رها!
- این‌جا داره اتفاق‌هایی میوفته. ما باید... باید از این‌جا بریم.
- به هیچ عنوان!
با خشم و چشم‌هایی گرد شده داد زد.
- چرا؟
- نمی‌شه، ما... ما... .
- ما چی آیسان؟ گوش کن. این‌جا داره یک اتفاقی میوفته. کسی بینمون هست که داره افراد رو مثل یک طعمه بیرون می‌کشونه. می‌فهمی؟
- نه، اون‌ها خودشون از کلبه بیرون میرن.
- شاید هم ترغیب میشن.
نفسم بالا نمی‌اومد. با خوفی که لونه کرده بود به عقل و منطقم، لب زدم.
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
- همون‌طور که تو به احساست مطمئنی، من هم به ندای درونم اعتماد دارم.
- خودت گفتی گاهی اوقات احساسات راه اشتباه رو نشون میدن.
- نه در این‌باره.
نفس‌هام مثل گوله‌ای خارج میشد و شونه‌هام رو بالا- پایین می‌برد. بهش پشت کردم و گره‌ی روسریم رو که طبق عادتم شل می‌بستم، کاملاً باز کردم. به خاطر جنس لیز ساتنش از شونه‌هام سر خورد و روی زمین افتاد. این هم مورد بعدی، مفقود شدن یک سرباز! با خطور فکری خشکم زد. نگاه مشکوک و اخم‌آلود اون سرباز بهم هشدار بدی رو می‌داد. نکنه به من شک کرده؟ فقط به خاطر این‌که کمی از محوطه دور شده بودم؟ نه، این منصفانه نبود. وای خدایا! باید چی کار می‌کردم؟
- آیسان روبه‌راهی؟
با دست‌های بهم چسبیده‌ام بین ابروهام تا پیشونیم رو ماساژ دادم. رها مقابلم ایستاد‌. چشم‌های زیبا و ستودنیش خیس بود؛ ولی دیگه نمی‌بارید. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت تخت رفتم. با سستی نشستم و خودم رو به انبوه سوال‌هایی که وحشیانه به آرامشم چنگ می‌زدن، تسلیم کردم. شونه‌ام نرم فشرده شد که کمی اعصابم رو آروم کرد. بی اینکه مسیر نگاهم رو عوض کنم، زمزمه کردم.
- ماساژ بده.
رها در سکوت شونه‌هام رو ماساژ داد. افکارم رفته‌رفته سامون می‌گرفت و می‌تونستم بهتر شرایط رو درک کنم.
سروان حیدری که بالاترین درجه‌دار گروهش بود، گزارش جدیدش رو مبنی بر گم شدن یکی از سربازهاش به مافوقش از طریق تماس تلفنی داد. قرار شده بود نیروی بیشتری به این‌جا اعزام بشن و از طرفی هر گونه ارتباطی رو با جهان بیرون از جنگل واسه‌مون ممنوع کرده بودن. گاهی اوقات درک نیروی امنیتی برام دشوار میشد. چرا وقتی با دوتا چشم‌هاشون شاهد حال خراب و چه بسا بیهوشی چند نفر بودن، اجازه نمی‌دادن کسی این منطقه رو ترک کنه؟ یا حتی یک تماس کوچیک داشته باشه؟ انگار برنامه داشتن شخص پشت پرده رو که همه ما رو به بازی گرفته بود در صحنه جرم رو کنن؛ ولی ما تا کی باید صبر می‌کردیم؟
چهل و هشت ساعت از زمانی که گوشی‌هامون رو ازمون گرفته بودن و ما رو سخت تحت نظر داشتن، می‌گذشت. همچنین خبری از اون سرباز هم نشده بود. لا به لای این اتفاقات تصویری دست بردار ذهن من نمی‌شد. دست‌های خونی!
سعی می‌کردم شب‌ها بیدار بمونم و توی این کار تا حدودی هم موفق بودم؛ البته عامل اصلی این بی‌خوابی نگرانی برای اردوان بود. حالا که خبری از من نداشت، هر طور شده خودش یا سام رو به دنبالم می‌فرستاد؛ اما بدون شک پلیس‌هایی که ورودی‌های جنگل رو زیر نظر داشتن، مانعشون می‌شدن. بالآخره تو یک نقطه‌ی زندگیم نگرانی‌های اردوان بی‌پاسخ نموند. به احتمال زیاد حال ما توی روزنامه‌ها و شبکه‌های خبر شرح میشد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی من سوژه‌ی خبرنگارها بشم.
تعدادمون از نوزده نفر کمتر نشده بود، ظاهراً کسی که ممکن بود این بازی رو با ما شروع کرده باشه، موضع خودش رو از دست داده بود و فعلاً کمین کرده بود. حال روحی بقیه اصلاً تعریفی نداشت و حتی خود پلیس‌ها هم با گم شدن اون سرباز، کمی ناآروم به نظر می‌رسیدن، چون یکی از فرضیه‌هاشون این بود گمشده‌ها آروم و بی‌صدا از جمع فاصله می‌گرفتن. مثل این بود که خودشون به میل خودشون ما رو ترک می‌کردن و مفقود شدن اون زن این احتمال رو بیشتر می‌کرد.
بوی عرق گرفته بودم و نمی‌تونستم به حموم برم. اوه فکرش رو بکن، حموم کنی و یک‌دفعه یک سرباز اسلحه به دست بیاد بررسیت کنه تا یک وقت خطا نکنی. نه، من نمی‌تونستم توی چنین جایی حموم کنم، پس ترجیحاً فقط لباس‌هام رو عوض می‌کردم.
آسمون ابری بود و دما چند درجه افت کرده بود. همه منتظر یک بارون بودیم، چرا که مه‌هایی روی دامنه‌ کوه‌ها می‌خزیدن و چندان زمان نمی‌برد که جنگل هم غرق مه میشد. برای خودم فقط دو روپوش گرم آورده بودم تا در روز مبادایی مثل الآن ازشون استفاده کنم.
به همراه رها توی آشپزخونه داشتیم به حرف‌های زیبا و فاطمه زهرا گوش می‌دادیم. نرگس از وحشت دوباره تب کرده بود و حتی زیر لب پایینش تبخال بیرون زده بود. این دختر بیشتر از همه‌مون تحت فشار بود و ترس داشت اون رو از پا می‌انداخت. داخل آشپزخونه فقط من و رها با زیبا و فاطمه زهرا همچنین برفین حضور داشتیم. طی صحبت‌هاشون متوجه شده بودم زیبا صاحب دو بچه بود که یکی تازه دوران مهدش رو می‌گذروند و پسر بعدیش ده سالش میشد. نگرانی یک مادر برای بچه‌هاش بیشتر از مرگش بود و زیبا ناله داشت، اگه بمیره چه کسی از بچه‌هاش محافظت می‌کنه؟ یک وقت به دست نامادری نیوفتن. شوهرش زن نگیره و... . برفین هم با نگرانی گاهی اوقات توی بحث‌هاشون شریک میشد. طبق گفته‌هاش چهارشنبه‌ی همین هفته اون‌ها مراسم داشتن و قرار بود نوه‌ی عمه‌اش عروسی کنه. حالا با اخباری که به گوش همه رسیده بود، قطعاً این مراسم کنسل میشد؛ البته اگه همچنان تا پس فردا این‌جا زندانی باشیم.
فاطمه زهرا نگاهی به ساعت گردی که بیشتر توی مدارس یافت میشد، انداخت. آهی کشید و گفت:
- واسه ناهار چی کار کنیم؟ موادمون ته کشیدن.
زیبا نالید.
- مجبوریم تخم‌مرغ بهشون بدیم دیگه. برو هر چی تخم مرغه، آب‌پز یا نیمرو کن. آه من دیگه جونی واسه کار ندارم.
ضربه‌ی آرومی به کفشم خورد که نگاهم رو به رها دوختم. با اشاره چشم و ابرو علامت داد بیرون بریم. در سکوت از پشت میز بلند شدم و خطاب به زیبا گفتم:
- اگه کمکی بود، من همین اطرافم.
زیبا با قیافه‌ای آویزون حتی سرش رو هم بالا نیاورد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
خودم رو بغل گرفته بودم و آروم به سویی راه می‌رفتم، رها لب زد.
- حالا قراره چی بشه؟
- نمی‌دونم.
- اگه نتونن اون شخص رو پیدا کنن چی؟
- شاید چنین شخصی وجود نداشته باشه.
رها سرش رو به سمتم چرخوند که هم زمان قدم زدنم اضافه کردم.
- این احتمال هم هست که اون سرباز موقع نگهبانی دادنش صدایی رو شنیده باشه یا خواسته گشتی به اطراف بزنه و گم شده باشه. همه چی احتمال داره، پس قطعاًای در کار نیست.
- یعنی میگی ما بی‌جهت این‌جا گرفتار شدیم؟
- گفتم که احتمالات! شاید هم فرضیه‌ی پلیس‌ها درست باشه.
رها به خودش لرزید و نالید.
- اوه! خدا نکنه.
راه رفته رو برگشتیم. اجازه نداشتیم فراتر بریم. بعد کمی سکوت پرسیدم:
- خونواده‌ات... .
ادامه ندادم، چون سوالم به اندازه‌ای واضح بود. رها پوزخندی زد و گفت:
- نه، اون‌ها نگرانم نمی‌شن. لااقل الآن غصه‌ی این رو ندارم که مادرم ممکنه از نبودم دق کنه یا پدرم کمرش از مرگ من بشکنه.
نگاهش کردم که با لبخند تلخی لب زد.
- شاید اون‌ها مشتاقن که نفر سوم من باشم. این‌جوری به جمعشون اضافه میشم.
- عا متاسفم، نمی‌دونستم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- ناراحت نشدم. راستش خاطره‌ی زیادی هم ازشون به یاد ندارم. اون‌ها توی دریا غرق شدن و نیروی غریق نجات تنها تونست من رو به موقع پیدا کنه. مدت‌هاست که با خاله‌ام زندگی می‌کنم.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- جفتمون تنهایی هم رو پر می‌کنیم. اون بچه‌ای نداره و شوهرش خیلی ساله که توی یکی از ماموریت‌هاش شهید شده.
حرفی نزدم و بیشتر خودم رو به آغوش کشیدم. نمی‌دونستم توی این هوای سرد چه لزومی بود قدم بزنیم.
- تو بگو. از خونواده‌ات. هه مدتی از دوستیمون می‌گذره؛ ولی عجیبه از خونواده‌هامون چیزی نمی‌دونیم.
کوتاه لب زدم.
- با پدرم زندگی می‌کنم.
- اوه! لابد خیلی نگرانت شده.
شاید! واکنشی نشون ندادم و اون هم سکوت کرد. چند دقیقه بعد به کلبه خودمون برگشتیم و من از سرمای زیادی که بدنم رو لیس میزد، زیر پتو خزیدم.
***
- آیسان، هی دختر، آیسان!
با اکراه صدا بیرون دادم.
- هوم؟
- چشم‌هات رو باز کن دیگه! اوه چه می‌خوابی.
- ول کن لطفاً، خیلی سردمه!
بیشتر پتو رو به خودم فشردم؛ اما فایده‌ی چندانی نداشت، چون سرما از درون قصد انجمادم رو داشت. انگار حالا اون خنک‌های لذت‌بخش از سرم به سمت بقیه‌ی اندام داخلیم سر می‌خورد و سرتاسرم رو می‌پوشوند. دیگه لذتی از این سرما نمی‌بردم و بیشتر و بیشتر وسوسه‌ی خوابیدن من رو خمار می‌کرد.
- آیسان بیدار شو. باید یک چیزی بهت بگم.
خرخری از خشم کردم که این رفتار شوکه‌ام کرد و باعث شد تا حد ممکن چشم‌هام رو باز کنم. این دیگه چه عکس‌العملی بود؟! اتاق تاریک بود و تنها نور چراغ‌های بیرون این اجازه رو می‌داد تا بتونم سفیدی چشم‌های رها رو ببینم. تغییری به حالتم ندادم و لب زدم.
- بگو.
رها نگاهی به در بسته انداخت و بعد از مطمئن شدنش که کسی توی چهارچوب نایستاده، زمزمه کرد.
- باید از این‌جا فرار کنیم.
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم؛ ولی می‌دونستم حالت نگاهم رو نمی‌بینه.
- چیزی نمی‌گی؟
- شب شده، نه؟
- آره، حتی از نیمه هم گذشته.
- هوم، بی‌خوابی زده به سرت! بهتره بخوابی و... .
پتو رو در حالی که تا گردن زیرش بودم، در آغوش گرفتم و گفتم:
- مزاحمم نشی. باور کن خیلی خسته‌ام.
سقلمه‌ای به من زد و گفت:
- ناهار نخوردی. شام هم همچنان خواب بودی. ممکنه قندت افتاده باشه احمق!
سرم رو به بالا به معنای نفی تکون دادم و لب زدم.
- نچ، فقط بذار بخوابم. شده پنج دقیقه. فقط بذار بخوابم.
- نه، نمی‌ذارم. تو مریض شدی. اگه نریم، ممکنه بدتر بشی. می‌فهمی چی میگم؟
با این‌که پچ‌پچ‌کنان حرف میزد؛ اما حرص و نگرانی رو میشد در صداش حس کرد. پوفی کشیدم و نشستم. عصبی گفتم:
- خیالت راحت شد؟ من خوبم.
- ممکنه در ادامه حالت بد بشه.
وحشت رو در نگاه و بیانش دیدم. زمزمه کردم.
- چی شده؟
- باید یک چیزی رو بهت بگم.
و بلافاصله دوباره به در چشم دوخت. احتمالاً سربازها خیال می‌کردن ما خوابیم، پس باید همین‌طور تن صدام رو کنترل می‌کردم؛ ولی خشمی که به خاطر بد خوابیم و مس‌مس کردن رها من رو گرفته بود؛ وادارم کرد وحشیانه شونه‌ی رها رو چنگ بزنم و رخ به رخم کنمش. زیر لب غریدم.
- چیه؟
رها لب‌های گوشتیش رو با زبون خیس کرد و با احتیاط گفت:
- باید از این‌جا فرار کنیم.
چشم‌هام رو چرخوندم. رها اما با بی‌قراری نظرم رو دوباره جلب کرد.
- من نمی‌تونم این‌جا بمونم و از طرفی نمی‌خوام تو رو تنها بذارم.
- آه! گوش کن رها، من درکت می‌کنم و می‌فهمم چی میگی؛ ولی باور کن کاری از ما ساخته نیست. من هم می‌خوام زودتر از این جنگل نفرین شده خلاص شم؛ اما می‌بینی که اسیر شدیم و تا ماجرا مشخص نشه، همچنان همین‌جا هستیم.
- نه، ما باید از این‌جا بریم.
بازوش رو نوازش کردم و کمی عطوفت به لحنم تزریق کردم.
- رها چیزی واسه ترسیدن نیست. ما جامون امنه. این همه سرباز مسلح دورمونن! اتفاقی واسه ما نمیوفته.
- تو نمی‌دونی. اگه واقعاً جامون امنه، پس چرا دو نفر ناپدید شدن؟ حتی جنازه‌هاشون هم پیدا نشده.
جوابی نداشتم که بدم و رها با تاسف ادامه داد.
- خاله‌ام از شنیدن این خبر حالش بد شده. گفتن اگه خودم رو نرسونم، ممکنه بلایی سرش بیاد.
با ناباوری پرسیدم:
- سروان اجازه داد تماس بگیری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- اون سنگ دل؟ آه نه. من... من یکی یدکی داشتم.
چشم گرد کردم و گفتم:
- چی؟ واقعاً؟
- اوهوم.
- خب؟
رها دستم رو گرفت و ملتمس گفت:
- بیا از این‌جا بریم.
دستم رو از میون دست‌هاش بیرون کشیدم و نالیدم.
- نمی‌شه. چرا درک نمی‌کنی چی میگم؟ چه‌طوری بریم؟ قدم به قدممون سرباز کاشته شده.
- اونش با من، تو بگو هستی؟
- نه نه نه! دیوونه شدی؟ اگه بریم تموم اتهام‌ها برای ما میشه. با رفتنمون فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنیم. تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت واسه کار نکرده فراری باشی؟
رها با درموندگی پوفی کشید و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. به سمت زانوهاش خم شد و از آرنج به اون‌ها تکیه زد. با تاسف شونه‌اش رو فشردم که یک‌دفعه بلند شد و با خشم کلبه رو ترک کرد. در لحظه باز شدن در و بسته شدنش تونستم بیرون رو ببینم که کدر به نظر می‌رسید و همچنین سرمای زیادی به داخل هجوم آورد.
خودم رو به پشت پرت کردم و به سقف خیره شدم. می‌دونستم رها چه احساسی داره. اینکه تنها عضو خونواده‌ات رو از دست بدی، خیلی ناراحت کننده بود؛ اما ما نمی‌تونستیم از این‌جا بریم. نه حالا که مامورها دنبال یک سوژه بودن تا کار خودشون رو راحت کنن. فرار ما به حتم دفتر این موضوع رو می‌بست و گناهکار اصلی در جای دیگه‌ای شروع به کشت و کشتار می‌کرد.
پاهام رو از روی تخت آویزون کردم تا به دنبال رها برم که صدای داد مردی وحشت زده‌ام کرد. سریع بدون توجه به موهای لخت و بازم بیرون پریدم. صدا به قدری زیاد بود که حدس زدم در یک قدمیم باشه؛ اما از صدای شلیک گلوله‌ها در پشت کلبه متوجه شدم اتفاقِ‌ در حال وقوع اون پشته. هنوز کاملاً کلبه رو دور نزده بودم که صدای زمختی توجه‌ام رو جلب کرد. به عقب چرخیدم. مامور درشت اندامی با هیبتی که داشت، دستور داد به داخل کلبه برگردم و در رو هم قفل کنم؛ ولی من بحث رها رو پیش کشیدم و گفتم بیرونه؛ اما اون پافشاری کرد من رو به داخل ببره. هر چه‌قدر ممانعت کردم تا رها رو پیدا کنم، فایده‌ای نداشت و در آخر من رو به زور به داخل کلبه برد. بازوم از فشار دستش در حال له شدن بود.
لب‌هام رو می‌جوییدم و طول اتاق رو طی می‌کردم. لعنتی توی این مه نمی‌تونستم حتی یک قدم جلوتر از خودم رو ببینم. چه برسه به این‌که بخوام از پنجره متوجه اطراف باشم. دلواپسیم برای رها با هر بار شلیک گلوله‌ها بیشتر میشد، یعنی مظنون رو گرفته بودن؟ چه کسی بود؟ رها تو این گیر و ویری کجا بود؟ اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ به سرم زد دوباره بیرون برم. می‌دونستم تلاش‌هام بی‌نتیجه می‌مونه، چون چند سرباز اطراف کلبه‌ها در حال آماده باش بودن. بی‌خبری از این‌که چه کسی در تمام مدت پشت پرده ایستاده بود، داشت دیوونه‌ام می‌کرد. بیست دقیقه‌ای گذشت. هر چند لحظه یک‌بار به ساعتم نگاه می‌کردم. زمان خیلی کند و هیجان‌بار طی میشد. رهای احمق کجا بودی؟
وقتی همهمه‌ها بیشتر شد، متوجه شدم مسافرها بیرون زدن، پس من چرا باید داخل می‌موندم؟ فوراً روسری بزرگم رو بدون توجه به پشت و روش روی سرم گذاشتم و خودم رو به جمعی که داشت بزرگ‌تر میشد، رسوندم. نگاهم رو بین بقیه چرخوندم. نرگس با اون رنگ پریده و حال خرابش در آغوش انگاره بود و فاطمه زهرا و برفین هم جفت دست‌های هم رو قاپیده بودن. حتی خوجیران هم از آشپزخونه‌اش دل کنده بود و با صدای زمختش با سروان حرف میزد؛ اما رها... رها نبود. چیزی از حرف‌هاشون متوجه نمی‌شدم. آدم‌ها رو کنار می‌زدم و در بینشون به دنبال رها بودم. اون حتماً باید به این‌جا می‌اومد. همه حضور داشتیم، پس اون کجا بود؟
- نیست!
از صدای بلندم همه سکوت کردن. حالا توجه‌ها روی من بود. زیبا خودش رو به من رسوند و گفت:
- چی شده عزیزم؟
با نگاهی که یک جا تمرکز نمی‌کرد، لب زدم.
- رها!
- رها چی؟
جوابی به زیبا ندادم و کنارش زدم. در یک قدمی سروان ایستادم. با وحشت گفتم:
- رها نیست. اون... اون از کلبه بیرون شد.
سروان اخمی نشونم داد و رو به سربازهایی که در بینمون حضور داشتن، غرید.
- من گفتم کسی حق نداره بیرون بره.
قبل از این‌که کسی چیزی بگه، ضربه‌ای به سینه‌ی راست سروان کوبیدم تا به سمت من بچرخه و گفتم:
- اون خیلی وقت پیش بیرون رفت.
سروان برای بار دیگه سربازی رو مخاطبش قرار داد و گفت:
- اون حیوون کسی رو دنبال نمی‌کرد؟
- نه قربان، گمون نکنم.
سروان: مطمئن شو.
سرباز تندی گفت:
- اطاعت.
و بلافاصله جمع رو ترک کرد و به همراه چند نفر دیگه در پی رها گشت. متوجه نمی‌شدم از چی حرف می‌زدن و افکارم فقط به دور یک نفر می‌چرخید. افراد کم‌کم متفرق شدن و صداهاشون به زمزمه تبدیل شد. زیبا و فاطمه زهرا برای دلداری دادنم نزدیکم اومدن و قصد داشتن من رو به کلبه برسونن؛ ولی من طاقت نیاوردم و با ترک کردنشون به دنبال رها رفتم. اون دختر کم عقل کجا رفته بود؟ امیدوار بودم نقشه‌اش رو انفرادی پیش نبرده باشه و الا... . نسبت به صدا زدن‌های دخترها بی‌توجه‌ای کردم. هوا به شدتی سرد بود که نخوان بیشتر از این دنبالم بیان. نمی‌تونستم فقط به نیروی امنیتی اعتماد کنم و منتظر خبری ازشون باشم. باید خودم به دنبال رها می‌گشتم. صدای سربازها که به خاطر فاصله‌های زیادشون با فریاد به گوش می‌رسید، بهم می‌فهموند هنوز رها رو پیدا نکردن. نمی‌خواستم نفر سوم اون باشه. رها دوست من بود. تنها دوست من! نباید اتفاقی براش می‌افتاد.
ضربانم رو به راحتی حس می‌کردم. مدام سرم به این‌سو و اون‌سو حرکت می‌کرد. هیچ جا نمی‌دیدمش. نه کنار رودخونه، نه داخل کلبه خودمون و نه زیر شیروون‌ها. همه جا رو سرک می‌کشیدم؛ بلکه نشونه‌ای از اون پیدا کنم؛ اما نبود.
- آیسان؟
مکث کردم. صدای زمزمه‌ای گوش‌هام رو تیز کرد. تاریکی و مه دیدم رو کم کرده بود؛ ولی می‌تونستم تا حدودی اطرافم رو ببینم که البته جز چندین درخت و دیوار چوبی دستشویی، چیز دیگه‌ای به چشمم نخورد.
- من این‌جام.
زمزمه کمی بلندتر به گوش ‌رسید. متوجه شدم صدای رهاست و هیجان زده‌ام کرد.
- رها؟
- تو دستشوییم.
پیش خودم لب زدم.
- دستشویی؟
بلافاصله دو-سه قدم رو برداشتم و پتو رو وحشیانه کنار زدم که رها به عقب تلو خورد. از دیدنش با آسودگی صداش زدم؛ اما قبل از هر واکنش دیگه‌ای محکم در آغوش گرفتمش. اون هم من رو محکم به خودش فشرد. پس از چندی ازش فاصله گرفتم و عصبی گفتم:
- کجا بودی؟
بغض داشت. نکنه اون شخص بهش آسیب زده؟ با چشم‌هایی گرد شده پرسیدم:
- صدمه دیدی؟
تنها لب زد.
- مادرم!
- خاله‌ات؟
لب‌هاش رو محکم به هم فشرد؛ ولی این حرکت مانع از ریزش اشک‌هاش نشد. نگاهم ناخودآگاه پایین اومد و گوشی کوچیک و ساده‌ای رو در مشتش دیدم. حرف‌های چند دقیقه پیشش توی سرم به گردش در اومد. ماتم زده نگاهش کردم. نتونستم چیزی بگم و فقط به خیرگی نگاهم بسنده کردم.
- خیلی دیر شد.
آهی سینه‌ام رو خالی کرد. پلکم پرید و زمزمه کردم.
- متاسفم! نمی‌دونم چی بگم.
با یک حالت خشک اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
- نگرفتنش، نه؟
- چی رو؟
- گرگ رو.
اخم‌هام توی هم رفت. گرگ؟ گرگ برای چی باید این‌جا می‌بود؟
- مگه گرگی این طرف‌ها بود؟
از گیجیم آهی کشید و من رو به کناری هل داد. با قدم‌های بزرگی از من فاصله گرفت و دستشویی رو ترک کرد.
- رها صبر کن.
پشت سرش پا تند کردم تا شونه به شونه‌اش بشم.
- می‌خوای چی کار کنی؟
جوابی نداد. به خاطر حساسیتش به نور زرد چشم‌هاش رو ریز کرده بود و سردی ازشون ساطع میشد. دست‌هاش مشت شده بود. عجیب بود اون گوشی کوچیک زیر فشار مشتش خرد نشده. هر چند دست‌های رها به قدری ظریف بود که قوت زیادی رو در خودش جای نده.
مستقیم و خشم‌آلود به سمت کلبه‌ی سروان می‌رفت. به قدری عصبی بود که اصرارهای من رو مبنی بر حفظ آرامشش نشنوه. آرامش حالا بعیدترین احساس قابل درک بود. نگاهی به اطراف انداختم. دو سرباز وقتی رها رو با من دیدن، شک کردن که رها باشه. من فقط سرم رو به تایید تکون دادم. نفهمیدم متوجه منظورم شدن یا نه. صدای زوزه‌ی باد ابرهای نشسته رو به این سمت و اون سمت هل می‌داد. ظاهراً قرار بود مه برطرف بشه؛ ولی احتمال بارش همچنان وجود داشت.
به کلبه‌ی مورد نظر رسیدیم‌. صدای زمزمه‌هایی که شنیده میشد، مشخص می‌کرد در حال بحث این اتفاق اخیرن. رها بدون توجه به مردهای داخل با ضربه‌ای در رو باز کرد و وارد شد. سرخی چشم‌هاش طنازی نگاهش رو کم کرده بود. حالا شبیه یک ماده ببر به نظر می‌رسید تا پری‌زاد چند روز قبل! سروان که در راس میز نشسته بود، از حضور بی‌موقعمون اخم درهم کشید؛ اما سوال در نگاهش هویدا بود. رها نفسش رو خارج کرد و با برداشتن چند قدم بزرگ مقابل سروان در راس دیگه میز که صندلی‌ای قرار نداشت، ایستاد. صداش به خاطر خشمش لرزون شده بود و پلک‌هاش می‌پرید. تنها من می‌دونستم این دختر الآن تو چه برهوتی گرفتار شده.
- من باید برم.
رها این رو گفت و بلافاصله قطره اشکش گونه‌اش رو خیس کرد. با تاسف به رها نگاه کردم که حرف سروان توجه‌ام رو جلب کرد.
- نمی‌تونم چنین اجازه‌ای بدم.
چنان با آرامش صحبت می‌کرد، انگار دیدن این صحنه‌ها براش تکراری شده بود. رها کنترلش رو از دست داد و با جفت دست‌هاش ضربه‌ی محکمی به میز کوبید و همون‌طور تکیه زده و خم شده به حرف اومد.
- مادرم به خاطر کوتاهی شما مرد! من از این‌جا میرم.
لحظه‌ای حیرت رو در نگاه سروان دیدم؛ ولی خیلی سریع به حالت عادیش برگشت. چنان سریع که شک داشتم بهت رو در نگاهش دیده باشم. با جدیت لب زد.
- ما فقط داریم به وظیفه‌مون عمل می‌کنیم.
رها داد زد.
- وظیفه‌ی شما دق دادن مردمه؟ چه وظیفه‌شناس!
بازوی رها رو گرفتم و زمزمه کردم.
- لطفاً آروم باش.
رها با غیظ دستش رو آزاد کرد و تو صورتم فریاد کشید.
- یتیمم کردن. میگی ساکت باش؟ تا کی خفه خون بگیرم و دم نزنم؟ شاهد پپر شدن بقیه باشم؛ اما سکوت کنم، چون این‌ها پلیسن؟
پوزخند تمسخرآمیز و صداداری زد و چشم تو چشم سروان گفت:
- چه پلیس‌های بی‌عرضه‌ای!
از بین چهار مامور دیگه یکیشون با خشم بلند شد و غرید.
- خانم مواظب حرف زدنت باش؛ وگرنه مجبور میشم... .
رها حرفش رو قطع کرد و به سمت اون مرد که دو صندلی ازش فاصله داشت، مایل شد و گفت:
- وگرنه چی میشه؟ می‌خوای چه غلطی بکنی مثلاً؟ فقط بلدین تهدید کنین.
سروان اجازه‌ی هر واکنشی رو گرفت و رو به من دستور داد.
- ظاهراً مشکل حل شده، پس بهتره به کلبه‌تون برگردین.
جفتمون می‌دونستیم رها حال مساعدی نداره که متوجه رفتارش باشه، پس بی‌هیچ مخالفتی دست رها رو گرفتم و به دنبال خودم کشوندمش. ممانعت کردن‌هاش حرکت رو برام سخت می‌کرد. جیغ و گریه‌هاش باعث شد مردم بیرون بزنن و سوژه‌ی جدید رو ببین. در نگاه‌های همگیشون وحشت موج میزد. انگار نگران بودن اتفاق دیگه‌ای نیوفتاده باشه.
چند قدمی که برداشتیم، رها سست شد و هم زمان قدم‌های آرومش سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریخت‌ اشتباه کرده بودم. حتی من هم نمی‌تونستم اون رو درک کنم‌. در واقع یک غم فقط متعلق به صاحبشون بود و بس! رها رو روی تخت خوابوندم و پتو رو تا سینه‌اش بالا کشیدم. به حدی لرز داشت که پتو رو چنگ بزنه و تا زیر گردنش بالا بکشه. دستی به پیشونیش کشیدم و لب زدم.
- میرم یک چیزی بیارم حالت رو بهتر کنه. لطفاً همین جا بمون.
عکس‌العملی به حرفم نشون نداد و با چشم‌های بسته می‌لرزید. آهی کشیدم و دوباره بیرون رفتم. دما افت بیشتری کرده بود و وادارم می‌کرد تا قدم‌هام رو سریع‌تر بردارم. با شتاب به داخل آشپزونه پریدم. برای اولین‌بار بود که از گرماش حس خوبی بهم دست می‌داد. زیبا با نگرانی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد و پرسید:
- پیدا شد؟
از در فاصله گرفتم و گفتم:
- آره؛ ولی حالش خوب نیست.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این رمان ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودش رو برای این رمان ارسال میکنه.
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.