رمان باران به قلم لیلی نیکزاد
داستان راجع به دختری به نام باران هست که پدرش رو از دست داده و دانشجوئه و با مادر و ۳ تا خواهرش زندگی میکنه.توی دانشگاه با یه پسری فوق العاده مشکل داره . به دلایلی مجبور میشن خونشون رو عوض کنن و دست بر قضا همسایه و صاحب خونشون همون پسره هستش…
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۱۲ دقیقه
ژانر : #عاشقانه
خلاصه :
داستان راجع به دختری به نام باران هست که پدرش رو از دست داده و دانشجوئه و با مادر و ۳ تا خواهرش زندگی میکنه.توی دانشگاه با یه پسری فوق العاده مشکل داره . به دلایلی مجبور میشن خونشون رو عوض کنن و دست بر قضا همسایه و صاحب خونشون همون پسره هستش…
سرم می چرخد تا خودم را در آینه های مختلف ببینم ولی در همه ی آنها یک تصویر بیشتر نیست. یک زن جوان با موهای کوتاه زیتونی رنگ، که من نیستم! امکان ندارد من اینطور ساکت و غمگین گوشه ای بنشینم. مرا برده اند و یکی دیگر به جایم آورده اند، همان روز که جواب آزمایش را به دستم دادند. لبخندی به زن جوان توی آینه می زنم و او با لبخندی تلخ جوابم را می دهد. طفلک رنگش پریده، شاید به خاطر رنگ موهایش است، چرا موهایش را این رنگی کرده؟ برای اینکه لج شوهرش را در بیاورد؟ که او را برنجاند؟ قبل از آنکه زن جوابم را بدهد، صدایی می شنوم. سرم را بر می گردانم و متوجه زنی می شوم - با موهای بلند و ل*خ*ت فندقی - که دست دختر کوچکی را می کشد: خانم ببخشین تو رو خدا!
گیجم! تازه متوجه کیف سیاهم می شوم که رویش بستنی ریخته. بستنی آب شده، نصف مارک «شانل» را پوشانده و قطره قطره از آن می چکد. سرم را به طرف دخترکوچولو بر می گردانم. صورتش مثل سیب، سرخ و گرد است. با چشم های عسلی و موهای فندقی درست رنگ موهای مادر، که با دستپاچگی دستمالی از کیفش در می آورد و می خواهد لکه را پاک کند. دستمال را از دستش می گیرم، دست دخترکوچولو را می کشم و لب هایش را پاک می کنم: اسمت چیه؟
هیچ نمی گوید و با سماجت به من زل می زند، انگار که مرا داخل آدم حساب نمی کند.
مادر جوانش، با تحکم دستور می دهد: از خاله معذرت خواهی کن بهار!
چه حرفها! بچه به این کوچکی معذرت خواهی چه می داند چیست؟ چه می فهمد کیف مارک چیست؟ چه می فهمد که شوهرم این را برای دل خوش کنک من سوغاتی آورده؟ چه می فهمد که دل من با این چیزها خوش نمی شود؟
دوباره به او نگاه می کنم که حوصله اش ازم سر رفته و به کیفم زل زده، نکند «شانل» را می فهمد؟! سرم را بر می گردانم و تازه لاک پشت کوچکی را می بینم که از کیفم آویزان کرده ام. لاک پشتی با لاک سبز و چند شوید مو روی سر! کیفم را بر می دارم و عروسک را در دست می گیرم: اینو می خوای؟
هیچ نمی گوید، انگار که نیازی به حرف زدن نمی بیند. غیر از اینکه برای دیدن همین عروسک، بستنی به دست خودش را از صندلی بالا کشیده و محو عروسک، بستنی را از یاد برده؟! قفل عروسک را از حلقه ی کیفم در می آورم و در مشت کوچکش می گذارم. مادرش حیرت می کند: نه خانم، این کارو نکنید!
چرا؟ این که دیگر کیف گران قیمت مارکدار نیست! حتی دلخوش کنک هم نیست، این را خودم خریده ام، آن وقتها که هنوز خودم بودم.
نگاهم می کند و می خندد. من هم می خندم، زن موزیتونی توی آینه هم! مادرش اصرار می کند: از خاله تشکر کن!
چه نیازی است به تشکر؟ بچه به این سن تشکر چه می داند چیست؟ ولی واقعا نمی داند؟ مگر همان لبخندش تشکر نبود؟
مرا صدا می زنند که موهایم را سشوار بکشند، مادر بهار که کارش تمام شده و می خواهد برود، آخرین تلاشش را می کند: از خاله خداحافظی کن!
و او این بار روی مادرش را زمین نمی اندازد، شاید هم حوصله اش از دست او سر رفته و می خواهد خلاص شود. می خندد و دستش را برایم تکان می دهد، مادرش برای تشکر چیزهایی را پشت سر هم ردیف می کند و می روند. من هم دست تکان می دهم و بغض گلویم را می گیرد. چه می داند که من هم دل خوشکنکی مثل او می خواهم؟
روی صندلی نشستم و تکیه دادم به عقب! دوباره در آینه چشمم به زن موزیتونی می افتد و زن دیگری که سشوار به دست با شکمی برآمده کنارش ایستاده است. خدایا!!! چرا این روزها همه باردارند؟!
زن جوان لبخند زد: رنگ موهاتون خیلی بهتون میاد، مبارکه!
و من که صدا در گلویم گیر کرده بود، نتوانستم جوابش را بدهم. کمی به سمتم خم شد و شکمش به شانه ام خورد، انگار که داغ باشد از جا پریدم. نمی توانستم در آینه او را ببینم که سنگین راه می رفت. خودم را کاملا جمع کرده بودم تا به من نخورد. ولی صدایش را می شنیدم که داشت با زن دیگری در مورد بچه و تکان هایش حرف می زد. بغض گلویم را گرفته بود، چرا درباره ی چیز دیگری حرف نمی زدند؟ چرا زخم های مرا خراش می دهد؟ لبم را گاز گرفتم تا اشک هایم راه نیفتند. دست های داغش را در میان موهایم حس کردم و نفس های سنگینش را. تا گفت «تمام شد» از جا پریدم. نفهمیدم چه گفت و چقدر دادم. فقط می خواستم از آنجا فرار کنم، شالم را برداشتم و به دو از سالن بیرون آمدم. توی راه پله شالم را پوشیدم و دکمه های مانتویم را بستم. نفس راحتی کشیدم و پا تند کردم. چشم هایم را به جلو دوخته بودم و هیچکس را نمی دیدم. انگار همه می دانستند درد من چیست، انگار همه به حالم دل می سوزاندند یا تحقیرم می کردند. کاش می شد این بغض لعنتی را تف کرد بیرون! نمی داستم چطور از شرش خلاص شوم. تاکسی گرفتم و آدرس خانه ی مادر را دادم، آنجا می توانستم از چشم دنیا پنهان شوم...
مهمان داشتند، خانم بهروزیان، یکی از مشتری های مامان که صد سال پیش که من هنوز خودم بودم مرا برای پسرش خواستگاری کرد و من گفتم نه. بیچاره هیچوقت به رویم ترش نکرد، عروسش هم صد برابر من می ارزید و حالا هم داشت با شور و هیجان برای مادر از حاملگی عروسش حرف می زد و من لبخندی را که هنوز رنگ نگرفته بود، فراموش کردم. مادرم و خانم بهروزیان را تار می دیدم . سرم گیج رفت و اگر عسل بازویم را نگرفته بود، همانجا از حال می رفتم.
ـ خوبی؟
گیج و متحیر به او نگاه کردم، چقدر بزرگ شده... عسل کی بزرگ شد؟!
فهمید حال خودم نیستم، دستم را گرفت و به آشپزخانه برد. با من حرف زد تا صدای خانم بهروزیان را نشنوم: بیرون بودی؟ (منتظر جواب نمی ایستد) لابد گرما زده شدی! موهاتو رنگ کردی؟
شربت را جلویم گذاشت، و موهای سشوار کشیده ی جدیدم را با دست به هم ریخت.
مادر برگشت طرف من و گفت: شوهرتم برای ناهار میاد اینجا؟
شانه هایم را بالا انداختم، نمی دانست که شوهرم نمی داند من آنجا هستم. نمی دانست که من از او فرار می کنم. از خودم هم فرار می کردم که نمی توانستم...
عسل خندید: حتما میاد، اون تو رو بو می کشه و میاد اینجا.
فکر کردم؛ کاش نیاید، کاش مرا به حال خودم بگذارد، کاش برود دنبال زندگی خودش، کاش فراموشم کند...
نکند فراموشم کند؟
زنگ در را زدند و عسل در را باز کرد: بفرمایید!
خندید و به من چشمک زد. پرده ی پنجره را کنار زدم؛ در حیاط را به آرامی باز کرد و آمد داخل. چشمش به پنجره افتاد و از آن فاصله برق چشمانش را دیدم. همیشه دیدن او دنیا را زیباتر می کرد، رنگ ها واقعی تر، خوشی ها نزدیکتر می شدند و من لبخندهایم را به یاد می آوردم.
خندید و من صدایش را در ذهنم شنیدم:
"من عطا خواهم کرد به زم*س*تان تو گل
و به تابستانت سردی صبح بهار
سایه ات خواهم شد
تا فراموش کنی رنج تنهایی خود را در باغ..."
در تمام مدتی که خانه ی مادرم بودیم، سعی کردم با او زیاد رو در رو نشوم، ولی تاب نیاورد. بلافاصله بعد از نهار ـ که آن هم به اصرار مادر ماند ـ گفت که برگردیم خانه. وقتی بهانه آوردم، چشم در چشمم دوخت و با جدیت دروغ گفت: امشب قراره دوستم با خانمش بیاد خونه! یادت رفته؟
من هم با اینکه می دانستم مهمانی در کار نیست، قبول کردم که از یاد برده ام و با اینکه اصلا دلم نمی خواست، با او به خانه برگشتم.
توی ماشین سرم را به پشتی تکیه دادم و چشمهایم را بستم ولی او نمی خواست من ساکت باشم.
صدایش را شنیدم که با جدیت گفت: خُب؟
در جواب همین یک کلمه می توانستم ساعتها حرف بزنم ولی...
ـ با توام باران! منظورت از این رفتارت چیه؟
من منظوری نداشتم، نه برای رفتارم و نه برای اشک هایی که ناخواسته از چشمم سرازیر شدند. ماشین را نگه داشت و انگشت سردش را روی اشک هایم کشید: آخه عزیز من، چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟
چشم هایم را باز کردم و چشم های نگرانش را روی صورتم دیدم، برایم دل می سوزاند؟ نمی خواستم دلش بسوزد. همینطور به چشمهایش زل زدم که به آرامی گفت: این مشکل من و توئه که بچه دار نمی شیم. برای من که اهمیتی نداره، تو چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟
ـ من بچه می خوام!
با تعجب به من که با لب و لوچه ی آویزان و عین یک بچه ی کوچک بهانه می گرفتم نگاه کرد و لبش به خنده باز شد، سرم را در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم مگه تو نبودی که ادعا می کردی بچه دردسره و هیچوقت بچه دار نمیشی؟
سرم را به شانه اش فشردم: اون موقع بیست سالم بود.
خندید: یعنی تو هشت سال اینقدر عوض شدی؟! باور نمی کنم.
تکرار کردم، مصمم.
ـ من بچه می خوام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعین گهواره مرا به چپ و راست تکان داد و آرام گفت: می خوای بریم خونه ی خزر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش بغض داشت؛ سرم را از آغوشش بیرون کشیدم و به او نگاه کردم، چشم هایش خیس بود. ابلهانه پرسیدم: گریه می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت دستش را به چشم کشید و لبخند زد: نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ دلت برام می سوزه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه، دلم برای خودم می سوزه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ چرا؟ چون من بچه دار نمیشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه، برای اینکه نمی تونم کاری کنم، نمی تونم جلوی اشک های تو رو بگیرم، نمی تونم اشک های تو رو ببینم، من به تو قول دادم خوشبختت کنم، ولی الان... تو خوشبخت نیستی و هیچ کاری از دست من برنمیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشت سبابه ام را کشیدم روی رد اشکش: گریه نکن، دلم می گیره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تو هم گریه نکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خاطر او خندیدم و گفتم: فکر نمی کردم یه روز برسه که تو بهم بگی گریه نکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ فکر می کردی یه روز برسه که به خاطر بچه اینقدر غصه بخوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایم را بالا انداختم و رویم را از او برگرداندم: نصفش به خاطر توئه، تو می تونی بچه دار بشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ برای بچه دار شدن مادر هم لازمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبم را گاز گرفتم: خب دوباره ازدواج کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایم را گرفت و مجبورم کرد سرم را بچرخانم، زل زد به چشم هایم و با صدای بلندی گفت: من از تو بچه خواستم؟ اعتراضی کردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ جاش تو زندگیت خالیه، من می دونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تو هیچی نمی دونی! من بچه نمی خوام، من تو رو می خوام، اگه خدا خواست بچه دار میشیم، اگه خدا هم نخواست از خودمون بچه داشته باشیم این همه یتیم که آرزوی پدر و مادر دارن. یادت رفته ما قرار بود همه ی یتیمای دنیا رو سر و سامون بدیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تو می خواستی یه تیم والیبال داشته باشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید: آره، ولی نمی خواستم از زنم یه ماشین جوجه کشی بسازم! بخند عزیزم، بخند دیگه، من عاشق خنده های تو شدم، وگرنه چیز خاصی که نداری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خیلی دلت بخواد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نوکرتم به مولا! حالا اجازه دارم بپرسم چرا موهاتو این رنگی کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایم را بالا انداختم و سرم را یکوری کردم: برای تنوع، می خواستم عوض بشم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خواهش می کنم از این چیزا نخواه! من اصلا نمی خوام تو عوض بشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ یعنی اینطوری دوستم نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ اگه بخوام راستشو بگم، نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ملامت به او نگاه کردم ولی او با پررویی خندید: آخه اینطوری میشی شبیه همه ی زنهای دیگه، من باران خودمو می خوام، همونطوری که بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ زشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کرد: هوی به عشق من توهین نکنیا! برای من تو از همه خوشگلتر و بهتری. بریم خونه ی خزر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ منو با کلک از خونه ی مامانم کشیدی بیرون که بریم خونه ی خزر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه. فقط به نظرم موندن تو اونجا فایده ای به حالت نداشت، باید حرف می زدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ با حرف زدن چیزی درست نمیشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ آره، ولی سبک میشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او نگاه کردم که چشم هایش پر از محبت بود، سرش را کج کرد و با لبخند به من نگاه کرد و من به یاد آن روزها افتادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم از گرسنگی مالش می رفت، شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم که صدای قار و قور شکمم بلند نشود... مدام به ساعتم نگاه می کردم و بعد تمام التماسم را می ریختم در چشم هایم و به دکتر صباح خیره می شدم. نخیر، خیال نداشت قرن ششم را بی خیال شود و به عصر حاضر برگردد... آهی کشیدم و دستم را گذاشتم روی شکمم؛ سعی کردم موقعیت را برایش توجیه کنم و دلداریش بدهم که صدای دکتر صباح را شنیدم: خب، برای امروز کافیه، بفرمایید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا را شکر؛ انگار که از قفس آزد شده باشم، با عجله وسایلم را چپاندم توی کیفم و بلند شدم: گلرخ بدو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفتم ولی قبل از آنکه او بلند شود، اولین نفر بودم که از کلاس بیرون زدم و طول راهرو را تقریبا دویدم. فکرم فقط درگیر خانه و غذا بود، با عجله و بدون توجه به اطرافم تند تند راه می رفتم که ناگهان پایم به چیزی خورد و کله پا شدم... نزدیک بود با صورت روی موزاییک های سالن فرود بیایم که خدا رحم کرد و گلرخ که پشت سرم بود کوله ام را گرفت. به سختی تعادلم را حفظ کردم و با عصبانیت برگشتم، دقیقا چیزی که انتظار می رفت... هیچ سهوی در کار نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به بهزادنیا پرخاش کنان گفتم: یعنی چی این کار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیشش باز بود، از پهلو به نرده ها تکیه داد و با خونسردی گفت: کدوم کار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ همین که عین شتر پاتو دراز کردی جلوی من؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ محکم بازویم را کشید ولی من حرفی را که نباید، زده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزادنیا صاف ایستاد و جلو آمد. لابد فکر می کرد از قد و هیکلش می ترسم، یک قدم عقب رفتم. سرش را خم کرد به سمتم: چی گفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای نجات از برق چشمهایش، سرم را به پهلو چرخاندم. چند تا از بچه ها ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. گلرخ سعی کرد مرا بکشد که برویم، ولی نه، انگار پاهایم به زمین چسبیده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم را کنترل کردم و آرامتر گفتم: چرا پاتو گذاشتی جلوی پای من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایش را تنگ کرد: نه، یه چیز دیگه هم گفتی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«غلط کردم ، هیچی نگفتم!» بچه ها انگار آمده بودند سیرک...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ ببین جیرجیرک، حواست به حرف زدنت باشه! یهو دیدی ظرفیت نداشتم و کاری کردم که پرونده اتو انداختن زیر ب*غ*لت و با اردنگی شوتت کردند بیرونا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوش آوردم: مــــال این حرفا نیستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا توجه به اینکه سرم به زور تا شانه های او می رسید، جرئت خوبی نشان داده بودم. نه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزادنیا با خونسردی جمع اطرافمان را نگاه کرد و گفت: که اینطور... بابامو باهات آشنا می کنم پس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ای عصبی کردم: آره، برو با بزرگترت بیا... از تواَم بعید نیست بابات زورگیری، شرخری، اراذلی... چیزی باشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از آنکه تأثیر جمله ام را ببینم، گلرخ که از ترس قدرتش بیشتر شده بود بازویم را به شدت کشید و از آنجا دورم کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ عصبانی بود: این چه کاری بود کردی؟ چرا اینطوری به پروپاش پیچیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز از حرف هایی که زده بودم، منگ بودم. من جلوی جمع این حرفها را به بهزادنیا زده بودم؟ انگار، آره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاعتراض کردم: اون شروع کرد! می خواستی بذارم هر جفنگی می خواد بارم کنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ مگه دفعه ی اوله که اون شروع می کنه؟ محلش نمیذاشتی! چرا واسه خودت شر می خری؟ کم سر به سرمون میذاره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخیدم طرف در اصلی و مقنعه ام را مرتب کردم: من مثل همیشه نبودم، نتونستم تحمل کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ انگار که فهمید گرسنگی بدجور بهم فشار آورده، خندید: می دونی که تلافی می کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ می دونم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم با بی خیالی این را بگویم، گلرخ باور کرد و لبخند زد: پس خداحافظ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ مگه نمیری خونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه، واسه کنفرانسم یه سری کار دارم، باید بمونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باشه، فردا می بینمت پس، موفق باشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ دستی تکان داد و به سمت کتابخانه دوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایستادم منتظر اتوب*و*س و زل زدم به آبی که که از باران دیشب آنجا جمع شده بود. خُب مثلا حالا بهزادنیا چکار می توانست بکند؟! دو تا لیچار بارم می کرد دیگر، این که چیز جدیدی نبود... ولی کار درستی نکرده بودم، طبق معمول درست بعد از انجام دادن کاری وجدانم بیدار می شد و قضاوت می کرد... نمی دانم چرا قبل از تصمیم گیری دخالت نمی کرد... همیشه وقتی کار از کار می گذاشت خودش را نشان می داد و آدم را توی منگنه می گذاشت... داشتم برای عکس خودم توی آب شکلک درمی آوردم که صدای حرکت سریع ماشینی را شنیدم و قبل از اینکه به خودم بیایم ، سراپا خیس شدم!!! آب با فشار به صورتم پاشیده بود. با پشت آستین به صورتم کشیدم و سرم را بلند کردم. همانطور که انتظار داشتم سانتافه ی بنفش با سرعت دور می شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ کُره... پدر صلواتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز هیچ چیز در دنیا به اندازه ی این که لباس خیس تنم باشد، متنفر نبودم. تا به خانه برسم بهزادنیا را به انواع و اقسام لقب ها مفتخر کردم. پسره ی لندهورِ مزخرف به بدترین شکل ممکن از من انتقام گرفت. توی اتوب*و*س انگار که جذام داشته باشم، همه ازم فاصله می گرفتند و با حالت تحقیرآمیزی نگاهم می کردند. پناه بر خدا! ماشین آشغالی که رویم خالی نشده بود! کمی آب بود که آن هم روشناییست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتوب*و*س که پیاده شدم لباس هایم را با دست هوا می دادم بلکه خشک شود. دستمال هم که شکر خدا همراهم نبود، اگر بود هم فایده ای نداشت، صورتم خیلی زود خشک شد، ولی شلوار جینم هنوز لکه ی آب داشت و تیره بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خانه که رسیدم، صلواتی زیرلب فرستادم. حالا بیا خزر را راضی کن که عمدا خودم را نینداخته ام توی آب... بارها گفته بودم که «الان» از خیس شدن لباس هایم بدم می آید ولی او هنوز روزی را به یادم می آورد که کلاس سوم دبستان بودم، دو پایی پریدم توی چاله آب تا او را هم خیس کنم... چه روز خوبی بود!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز کردم و سرک کشیدم توی حیاط، طلوع توی حیاط نشسته بود و داشت نقاشی می کرد. جلو رفتم و دست انداختم دور شانه اش: سلااام عشق من!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد و لبخند زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خزر خونه اس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهایش را به نشانه ی جواب منفی بالا انداخت و من نفس راحتی کشیدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دفتر توی دستش نگاه کردم، باز هم فقط مداد سیاه... آهی کشیدم و به طرف در هال رفتم... لباس هایم را کندم و انداختم توی سبد برای شستن... مقنعه ام را گذاشتم بالا که حتما یادم باشد تمیزش کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا باقیمانده ی غذای ظهر که گرمش کرده بودند، حسابی از خودم پذیرایی کردم و بعد یک لیوان چای دبش ریختم و چپیدم توی چالم تا کتاب بخوانم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعسل سرش را از لای در کرد توی اتاق.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران، بیا شام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باشه، الان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بیشتر لای کتابم فرو کردم، قهرمان داستان داشت از راز بزرگی در زندگیش باخبر می شد و من نمی خواستم او را در این شرایط تنها بگذارم. از سرسختی و استقامتی که همیشه داشت، خیلی خوشم می آمد، می خواستم ببینم الان چه واکنشی نشان می دهد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین دیگر صدای مامان بود و نمی شد آن را بی خیال شد، کتاب را گذاشتم کنار و شیرجه زدم سر سفره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ الهی شکر، قربون دستت مامان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعقب رفتم و سفره را به دستان توانمند خواهرانم سپردم. قبل از آنکه با وقار از کنار سفره جیم بشوم، مامان هشدار داد: باران بمون، کارتون دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو سه بشقاب جابه جا کردم تا کاری کرده باشم و بعد تا کنار دیوار عقب نشینی کردم. ذهنم درگیر قهرمان داستان بود که لای سطرهای کتاب منتظر بود تا من بروم و با هم راز بزرگ را کشف کنیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایم به سمت مامان چرخید که کمی نگران و بی قرار به نظر می رسید، چه کاری می توانست با ما داشته باشد؟ من هیچ کار بدی نکرده بودم که بابت آن بازخواست شوم. به خواهرهایم نگاه کردم، نه، از هیچکداممان خطای بزرگی سر نزده بود. قیافه ی عسل هم کاملا معصوم و بی خطر به نظر می رسید، پس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر صدای تلویزیون را بست و رو کرد به مامان: بفرمایید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان، اول خزر، بعد بقیه ی ما و بعدتر گلهای قالی را نگاه کرد: خب... (سرش را بالا آورد و زل زد به دیوار) تصمیم گرفتم از این خونه بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر مقایسه با من که این «نه» ناگهانی از دهانم خارج شد، بقیه بهتزده به مامان خیره شده بودند که با زبان لبهایش را خیس کرد و مرا نگاه کرد: می دونم براتون سخته از اینجا برین، به اینجا عادت دارین، اینجا رو دوست دارین، خاطراتش... ولی خب فعلا باید چیزای مهمتری رو در نظر بگیریم (سرش را برگرداند و اطراف اتاق را نگاه کرد) به خاطر مخارج زندگی تصمیم گرفتم این خونه رو بدیم اجاره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش بغض داشت، ساکت شد، سهم خاطرات او از این خانه از همه ی ما بیشتر بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر قبل از بقیه به خود آمد: قراره کجا بریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن مهلت ندادم و رو کردم به او.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ مامان، تو رو خدا نریم! می تونیم بیشتر صرفه جویی کنیم، کمتر خرج کنیم، منم می تونم کار کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا التماس نگاهش کردم، در نگاهش همدردی و دلسوزی بود ولی موافقت، نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران جان، ما همین الانشم داریم صرفه جویی می کنیم، خریدمون هم محدود شده ولی بازم... لزومی نداره تو درستو بذاری کنار تا کار کنی، من خیلی فکر کردم، با اجاره دادن این خونه خیلی از مشکلاتمون حل میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر گفت: ولی هر جای دیگه هم بریم باید رهن یا اجاره بدیم، پول زیادی نمی مونه برامون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان برای چند لحظه مکث کرد، چشمهایش در چشمخانه بالا و پایین چرخید و بعد گفت: جایی که میریم نیازی به اجاره نداره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین از خبر اول عجیبتر بود، چطور جایی بود که می توانستیم مفت و مجانی زندگی کنیم؟ ما حتی فامیلی هم نداشتیم که بخواهیم برویم خانه شان، عمه بود، که البته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان زیاد منتظرمان نگذاشت: یکی از مشتری هام بهم یه پیشنهاد عالی داده، یه خونه دارن که خالی و بی استفاده مونده... (به قیافه های ما نگاه کرد، چشم هایش منتظر بود) البته خونه کاملا خالی نیست. یه خونه باغ دارن که خودشون تو قسمت اصلیش زندگی می کنن و یه ساختمون خالی دارن که قراره بشه خونه ی ما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم خزر بود که پرسید: یعنی ما مزاحمشون نمی شیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان پاهایش را جا به جا کرد و با خستگی گفت: خودش که میگه ابدا! کلا دو نفرن که تو ساختمون زندگی می کنن و باغ اونقدر بزرگ هست که ما جاشون رو تنگ نکنیم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای چندمین بار صورت های ما را کاوید؛ این بار در نگاهش تمنا می دیدم، گفت: با این موضوع کنار میاین، نه؟ قبوله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هنوز منگ بودم، برای من خیلی سخت بود که از خانه ای که تمام بیست سال زندگیم را در آن گذرانده بودم، به این راحتی دل بکنم. بلند شدم و به کنج خودم پناه بردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنج من که خواهرهایم «جابارانی» صدایش می زدند، جای خالی کمد دیواری بود و مامان لحاف و تشک های بدون استفاده را آنجا می گذاشت. من هم از رخت خواب ها بالا می رفتم و آن بالا غرق کتاب هایم می شدم. حتی جای کف پایم ـ که همیشه آن را به دیوار تکیه می دادم ـ روی سفیدی دیوار مشخص بود. با بی حوصلگی از رخت خوابها بالا رفتم و دفتر یادداشت و خودکارم را از جا جورابی که آن بالا آویزان کرده بودم، درآوردم، از آن بالا اتاق را ورانداز کردم و عکس بابا را که روی دیوار بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه بعد که به خودم آمدم، متوجه شدم بارها و بارها روی کاغذ نوشته ام «نمی خوام از این خونه برم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتم را روی دیوار کشیدم. خب، من این خانه را خیلی دوست داشتم، به خاطر خاطراتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب، آدم به یک سنگ هم بعد از دو روز عادت می کند، نه؟! من آن خانه و کوچه ی خانه مان را عین کف دستم می شناختم، خانه مان برای من یک دوست قدیمی و تسلی بخش بود، هروقت از جایی یا کسی دلخور می شدم، وقتی می آمدم خانه از همان دم در حس قوی دلگرم کننده ای مرا پر می کرد، آن خانه فقط یک بار در نظرم خفه و کوچک آمده بود... وقتی که بابا رفته بود... آن روزهای اول... ولی حالا، بعد از چند ماه، خاطراتش در گوشه های خانه هدیه های کوچکی بودند که خانه برای من کنار گذاشته بود... دل کندن از آن سخت بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی اگر من می خواستم غُدبازی دربیاورم، فقط وضعیت را برای مامان سخت تر می کردم. نباید من باعث می شدم زندگی از این چیزی که بود برای مامان دشوارتر شود. من قول داده بودم که قوی باشم و نگذارم که او سختی بکشد... مامان همیشه بهترین تصمیم ها را می گرفت و من می توانستم به او اعتماد کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خوابیده بودند که من کورمال کورمال جایم را پیدا کردم و خزیدم زیر پتو. بلافاصله صدای خش خشی از سمت چپم شنیدم، پتو کنار رفت و صورت طلوع پیدا شد، لبخند زدم و دست او دستم را فشرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن به خودم قول داده بودم از این موضوع اظهار ناراحتی نکنم ولی دلیل نمی شد بتوانم به آن زودی با آن کنار بیایم... قرار بود ما محل زندگیمان را کاملا تغییر بدهیم... آن هم نه خیلی ساده، قرار بود با خانواده ای دیگر یک جا زندگی کنیم، به هر حال دو نفر هم هرچند کم، یک خانواده حساب می شدند... یعنی چه جور آدمهایی بودند؟! اگر مامان نگفته بود که یک مادر و پسر هستند، بدم نمی آمد که با یک زوج پیر و مهربان طرف باشم... یا حداقل یک مادر و دختر، نه؟! کنار آمدن با یک دختر خیلی راحت تر بود تا مثلا یک پسر نوجوان... تمام صبح داشتم زندگیم در آن خانه را تصور می کردم و به هیچ نقطه ی روشنی نمی رسیدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ لیوان چای را به سمتم گرفت: اینو بگیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج به او نگاه کردم: چکارش کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باش دوش بگیر! نگرش دار تا من حساب کنم دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه به خودم آمدم، لیوان های چای را در دستم گرفتم و منتظر ماندم تا گلرخ هم از تریا بیرون بیاید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گلرخ سلانه سلانه به سمت محوطه رفتیم و اولین جایی که پیدا کردیم، نشستیم. خیلی از بچه ها آن دور و بر روی چمن یا نیمکت ها پخش و پلا بودند. با اینکه داشتم مثلا بچه ها را نگاه می کردم، چیزی را درست نمی دیدم، خودم آنجا بودم و ذهنم جای دیگری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ بسته ی کیک را باز کرد و بین هردویمان گذاشت: باز چی شده؟ امروز کلا حواست پرت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیوانم را به لب بردم و یک قلپ خوردم، اطرافم را نگاه کردم و آهی کشیدم: مامان میگه باید خونه رو عوض کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ وای چرا آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچای را توی لیوان چرخاندم: مجبوریم، به خاطر پولش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و گلرخ دستش را گذاشت روی شانه ی من. این حرکتش باعث شد ادامه بدهم: وقتی بابا تصادف کرد، ماشین عین قوطی مچاله شد، به هیچ دردی نمی خورد، اوراقش کردند. آموزش پرورش چندرغاز میده، مامانم هم از خیاطی یه خرده در میاره ولی انگار کم آوردیم... دخلمون با خرج چار تا دختر در نمیاد... مامان هم نمیذاره من برم سرکار، انگار حالا مثلا من قراره با مدرکم چه گلی به سرم بزنم که نباید درسمو ول کنم... اون پولی هم که تابستون درآوردم اندازه ی خرج رفت و آمد دانشگاه هم نیس... (نفس عمیقی کشیدم) حالا مامان معلوم نیس یه جایی رو چطوری پیدا کرده که می تونیم مفتکی بشینیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ مفتکی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباقی چایم را خوردم و با سر تأیید کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ آره، یه نفر به مامان گفته بریم خونه ی اونا باهاشون زندگی کنیم. یه خانم دکتریه، یه خونه ی بزرگ دارن انگار، گفته یه جاییش خالیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمم به گلرخ افتاد که ژست تفکر گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ این که خیلی مشکوکه! کی تو این دوره و زمونه مفت و مجانی برای کسی کاری می کنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به او نگاه کردم: منظور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ با هیجان به من نزدیک شد: تو اصلا روزنامه نمی خونی؟ تو حوادث پره از این چیزا، که دخترا رو گول می زنن و ازشون سوءاستفاده می کنن، بعد اونا رو می فرستن دبی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ دبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ انگار که کشف بزرگی کرده باشد، با لحن شومی تأیید کرد: آره، پیش شیخای پولدار عرب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی واقعا گلرخ پیش خودش فکر می کرد فقط خودش است که متوجه این چیزها می شود؟! امکان نداشت مامان ما را بدون پرس و جو جایی ببرد که یک ذره احتمال دردسر داشته باشد... خنده ام گرفت: خب اینکه بد نیست، مفتکی خارج هم می ریم، فقط، من ر*ق*ص عربی بلد نیستم، منو هم می برن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ، از اینکه جدی نگرفته بودمش دلخور شد و نیشگونم گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نخیر، تو رو اصلا نمی برن، با اون هیکل استخونی و قیافه ی قناست، اشتهاشونو کور می کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ یعنی از اینم شانس نیاوردیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه، آخرش می ترشی می مونی رو دست مامانت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایم را بالا انداختم: ترشیدگی هم عالمی داره واسه خودش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه بابا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ والله! حداقلش اینه که تا وقتی پیر و چروکیده هم بشیم هنوز واسه اومدن اون شاهزاده هه امید داریم، ولی شما خوشگلا زود ازدواج می کنین و تمام فکر و ذکرتون میشه پر کردن شکم آقا بالاسرتون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ عوضش دیگه نمی ترشیم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آرنجم کوباندم توی پهلویش: مهم اینه که تو روحت احساس ترشیدگی نکنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ این که گفتی... یا فاطمه ی زهرا! شمر اومد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم چرخید به طرف ورودی آموزش و بهزادنیا را دیدم. مثل همیشه با غرور و تکبر راه می رفت، صاف و بی تفاوت به اطراف ـ البته ظاهرا ـ ، شلوار کتان سرمه ای و ژاکت پاییزه ی سایه روشن آبی پوشیده و موهایش خوش حالت و صاف ریخته بود توی پیشانیش، لاکردار! اگر ظاهرش تا این حد خوشایند نبود، کمتر از این از او متنفر بودم. غرولند کردم: خبرشو بیارن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ با دستپاچگی بلند شد: پاشو تا ترکشاش بهمون نخورده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اوقات تلخی دوباره به طرف او نگاه کردم که اصلا حواسش به ما نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خیالت راحت، دیروز تلافیشو سرم درآورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت، لیوان خالی چای را با دندانهایم تکه تکه کردم. گلرخ خشک شد: چکار کرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرایش تعریف کردم و دوباره داغ دلم تازه شد، کاش می توانستم ازش انتقام بگیرم ولی تجربه ثابت کرده بود او همیشه باید برنده باشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت: تا تو باشی با دم شیر بازی نکنی، اون سرش درد می کنه برای معرکه گیری، تو هم که دیروز واسش جور کردی. هر کس یه جوری دیوونه اس دیگه، این بابا هم اینطور...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو داشتیم آن دو را نگاه می کردیم که داشتند از کنار دخترهای عمران رد می شدند که کلاس عملی شان در محوطه برگزار می شد. بهزادنیا با دیدن یکی از دخترها که به طرفش می رفت، به دوستش اشاره ای کرد و ایستاد. چند کلمه با دختر رد و بدل کرد و بعد با حالت فریبنده و متشخصی دستش را به طرف او گرفت که مثلا کمکش کند. دختر لبخند لوندی زد و دوربین سنگین را به طرف او دراز کرد ولی بهزادنیا دستش را به سرعت پس کشید و دوربین با صدای وحشتناکی به زمین خورد!!! حتی منِ غریبه هم دلم به حال دختر بیچاره و اموال بیت المال سوخت، ولی بهزادنیا در حالی که هیچ نشانی از شرمندگی نداشت، با صدایی پر از تمسخر رو به دختر کرد: ایوای اصلا حواسم نبود، حالا خیلی بد میشه برات؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر که با اضطراب دوربین را وارسی می کرد، حرف تندی به او زد که نشنیدم ولی صدای خنده ی بهزادنیا به گوشم رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندان هایم را روی هم فشار دادم: باید تاوان این کارشو پس بده پست فطرت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ که احساس خطر کرده بود، دست مرا گرفت و از آنجا دور شدیم، مرا از بین جمعیت راهرو به سرعت رد کرد و همینطور که از پله ها بالا می رفتیم تند تند گفت: حالا تو لازم نیست واسه کسی سوپرمن بشی، این دختر با اون تیپ و قیافه ی پسرکشش لازمه که یکی دو بار سوسک بشه! من می شناسمش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه گلرخ پته ی دختر را روی آب بریزد ، یک پله رفتم بالاتر و گفتم: من با اون چکار دارم؟ باید حق خودمو بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ که انگار تازه یادش افتاده بود من هنوز با او خرده حساب دارم، موضعش را عوض کرد: خیلی خُب! به وقتش بابت اون کارش، حالش رو می گیریم. تو الان به اندازه ی کافی مشکلات داری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایم فرو افتاد: آره، راست میگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ دم کلاس ایستاد، به طرف من چرخید و با مهربانی گفت : به جان گلرخ، اگه کاری از دستم بربیاد و نگی، ناراحت میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و بازویش را فشردم: باشه، یادم می مونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خانه که رسیدم، بقیه ـ به جز عسل ، که مدرسه بود ـ مشغول بستن وسایل بودند. چیز زیادی برایمان نمانده بود، خیلی از چیزها را فروخته بودیم ولی همه ی اثاث باقیمانده را هم نمی توانستیم ببریم، انگار جای جدیدمان زیاد بزرگ نبود. مامان از م*س*تأجر جدید اجازه خواسته بود که یک سری از وسایل را توی زیرزمین باقی بگذاریم. طلوع مثل همیشه آرام و بی صدا داشت لباس های خودش و عسل را در ساک جا می داد. با اینکه سرش پایین بود، من قطره ی اشکی را دیدم که روی دستش افتاد. دلم فشرده شد ولی قبل از اینکه چیزی بگویم، خزر سرش را از روی کارتن کتاب ها بلند کرد، عرق پیشانیش را گرفت و مرا نگاه کرد: ناهار خوردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوله ام را انداختم روی میز اپن و تکه نانی از لای سفره برداشتم و دندان زدم: نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باشه تا مانتوتو عوض کنی یه لقمه برات حاضر می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمانتویم را عوض کردم و آبی به سر و صورتم زدم. نگاهی در آینه به خودم انداختم، می شد تصور کرد آینه ها هم برای خودشان حافظه ای دارند و دلی؟! که تصویر من در خاطرش نقش بسته باشد و بعدا دلش برایم تنگ شود... برای من که اغلب با رژ لب مامان ـ که دیگر ازش استفاده نمی کرد ـ رویش چرت و پرت می نوشتم... و گاهی هم دیوانه بازی هایی در می آوردم که فقط آینه شاهدش بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران خوابت برد تو دسشویی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر یک بشقاب بادنجان و یک سبد سبزی گذاشته بود روی میز؛ یک لقمه درست کردم و به سرعت چپاندم توی دهانم که فورا سقف دهانم سوخت و به گز گز افتاد. رفتم بالای سطل زباله و لقمه ی توی دهانم را تف کردم توی سطل!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ اَی... باز از این کارای چندش کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دهانم را باز کرده بودم و زبانم را انداخته بودم بیرون تا سقف دهانم هوا بخورد... خزر با دیدنم خندید و بعد با تأسف سری تکان داد. کمی با قاشق بادنجانها را زیر و رو کرد تا خنک شوند: آخه ندیدی ازش بخار بلند میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر یخچال را باز کردم و کمی از برفک توی یخدان برداشتم و ریختم توی دهانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تو هی گفتی باران بیا... باران بیا... فک کردم سرد شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را درحالیکه حرف زدن با ناز او را تقلید می کردم، گفتم. خزر چپ چپ نگاهم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تقصیر منه که نمی خواستم غذای سرد بخوری، برات گرمش کردم... لیاقت نداری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اطوار بیرون رفت و من خندیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باشه، دمت گرم خواهری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی بالاخره غذا خوردم، آمدم بیرون و رفتم کمک مامان. داشت چینی های قدیمی اش را توی کارتن می چپاند، نشستم روی زمین و زیر دستی ها را لای پارچه پیچاندم: کاش اینارم فروخته بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان سرش را بلند کرد و با نگاهی حق به جانب به من گفت: اینا رو می خوام بذارم واسه جهیزیه ی شما، نمی تونم بفروشمش که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم، درکش نمی کردم ولی نمی توانستم منطق خودم را به او تحمیل کنم. در کارتن را بستم و بلند شدم: کجا بذارمش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ همونجا پیش بقیه، حواست باشه جوری بچینی که زیاد جا نگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پله های زیرزمین که پایین می رفتم ناخودآگاه لبخند به لبم آمد، چقدر در بچگی از زیرزمین وحشت داشتم، انواع و اقسام هیولاهای تخیلی را در آنجا تصور می کردم، امکان نداشت شب ها پایم را آنجا بگذارم. چون کلید برقش توی راه پله بود وقتی آن را می زدم و همه جا تاریک می شد، تا بالای پله ها مثل فشنگ در می رفتم، احساس می کردم دست موجودات خونخواری از توی تاریکی به سمت پایم دراز می شد تا مرا بگیرند و گیر بیندازند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلید برق را که زدم، چند وجب پایینتر، روی دیوار، جای کنده کاری های عسل را دیدم. ده جا روی دیوار خریت مرا اعلام کرده بود. هر وقت دعوایمان می شد یا زیاد به پر و پایش می پیچیدم، می آمد اینجا و روی دیوار می نوشت که: «باران خر است» - «باران بد است» - «باران خر و گاو است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا می داند من چطور می توانستم همزمان هم خر و هم گاو باشم؟! بی اراده روی پله نشستم و دستم را روی کنده کاری های دیوار کشیدم. یک خانه کنده بود که تویش مثل یک چراغ روشن بود، ابعاد چراغ به هیچ وجه با آن خانه ی م*س*تطیلی که یک مثلث به جای شیروانی سرش سوار بود جور در نمی آمد ولی... دستم را روی چراغ گذاشتم و آهی کشیدم... مثل خانه ی ما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران چرا اینجا نشستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بود که با جعبه ی دیگری داشت از پله ها پایین می آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ هیچی، همینجوری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید، جعبه را روی پله گذاشت و کنار من نشست، دستش را دور شانه ی من انداخت و مرا به طرف خودش کشید و من سرم را روی سینه اش گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ عزیزدلم زندگی بالا پایین زیاد داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ می دونم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان خندید: به اندازه ی کافی سخت هست، با غصه خوردن سخت ترش نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ من غصه نمی خورم! فقط عصبانیم که کاری از دستم برنمیاد، ناسلامتی من مرد این خونه ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بلند بلند خندید و موهای مرا به هم ریخت: همین بودنت قوت قلبه قهرمان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز بعد از صبح شروع کردیم به بار زدن وسایل توی کامیون. مجتبی پسر همسایه مان هم که گلویش پیش خزر گیر بود و خزر محلش نمی گذاشت، آمده بود کمکمان. مامان مدام به او می گفت که زحمت نکشد و خودمان از پسش برمیایم ولی پسر بیچاره مدام چشمهای قهوه ای درشتش را می دوخت به خزر و حال مرا به هم می زد... طرز نگاهش دقیقا شبیه گوساله ای بود که داشتند ذبحش می کردند... من که اصلا از این برنامه های عشق و عاشقی خوشم نمی آمد و خیلی هم خوشحال بودم که خزر زیر نگاه التماس آمیز او او نرم نمی شد... خزر را هم که به کلی جو گرفته بود و دماغش را برای ما هم بالا می گرفت! فکر کنم این نقل مکان لااقل این خوبی را داشت که خزر را از دیدن التماس های هر روزه ی مجتبی دور می کرد... مامان هم با وجودی که دلش برای بیچاره می سوخت، با جواب منفی خزر موافق بود. خزر به کسی احتیاج داشت که در زورگویی یک پله از خودش بالاتر باشد نه این بیچاره ی حرف گوش کن و ملایم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره حدود ساعت یازده که شد، وسایل بار کامیون بود و همه ی افراد خانواده توی آژانس منتظر من بودند که هنوز توی حیاط بودم... بچگانه یا احمقانه، روی کاغذی نوشته بودم که «من برمی گردم»، آن را لوله کردم، یکی از آجرهای لق دیوار را از جا درآوردم، کاغذ کوچک را چپاندم آنجا و آجر را برگرداندم سر جایش... تا این قول را به خانه نمی دادم نمی توانستم آنجا را ترک کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن احساس می کردم بدبخت شده ایم، قلبم گواهی می داد که به فلاکت و بیچارگی افتاده ایم، فکر می کردم مجبوریم توی یک دخمه ی اندازه ی سوراخ موش بچپیم و دم نزنیم ولی... ولی محل زندگیمان اصلا شبیه سوراخ موش نبود! بلکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعسل از پنجره بیرون را نگاه کرد و ذوق زده به سمت ما برگشت: ایول، مثل بهشت می مونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر عرض نیم ساعتی که به آن خانه پا گذاشته بودیم، این شصتمین باری بود که عسل این را می گفت. خزر هم با بی حوصلگی جوابش را داد: مبارک صاحابش باشه، به ما چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بیرون بود و خزر به خودش اجازه می داد دلخوریش را نشان دهد. من هم از پنجره بیرون را نگاه کردم. از آن زاویه فقط باغ را می دیدم و درخت هایش را، ولی می دانستم کمی آنطرفتر ساختمان اصلی است که تراس نیم دایره ی پهنی داشت و تویش صندلی چیده بودند. پله ها بالتبع حلقه وار بالا می رفتند تا به تراس برسند، ستون های استوانه ای قطوری داشت که به اندازه ی ارتفاع طبقه ی اول بود و آن بالا بالکن دیگری بود که از پایینی کوچکتر بود و در اتاقی به آن باز می شد. تمام پرده های خانه را کشیده بودند و من فقط می توانستم ظاهر خانه را ببینم که مثل اشرافزاده ی سختگیری شکمش را جلو داده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرف خزر برگشتم: بله؟ چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر با بدبینی اطراف را نگاه می کرد: مگه نگفتن اینجا خالی بوده؟... ولی یکی اینجا بوده، نگاه کن (انگشتش را روی سنگ اپن کشید و به سمت من گرفت) اصلا خاک نیس اینجا، نمیشه که متروکه باشه و خاک هم نگرفته باشه، میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایم را بالا انداختم: لابد بش می رسیدن، به ما چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر رفت توی آشپزخانه و سبد توی سینک را هم برداشت و بررسی کرد، پر از تفاله ی چای بود و پوست میوه، آن را با حالت معنی داری به من نشان داد و من گفتم: خب که چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر پوفی کرد و دست هایش را به کمر زد: از کجا شروع کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر رفته بود برای ناهار چیزی تهیه کند و ما مانده بودیم و خانه خالی، که خزر می خواست تا قبل از آمدن مامان حرکتی کرده باشیم و بیکار نمانیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیاد بزرگ نبود، ولی برای ما کافی به نظر می رسید، دو تا اتاق خواب کوچک داشت با یک سرویس بهداشتی. ولی هالش نسبتا بزرگ بود و آشپزخانه اش هم تمیز به نظر می رسید، هیچکدام از شیرها و لوله ها مشکل نداشتند و گازش هم وصل بود. خزر با عسل ماندند توی آشپزخانه و من و طلوع رفتیم سراغ اتاق خوابها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارمان زیاد طول نکشید، تمیز کردن خانه ی خالی خیلی سخت نبود. دیوارها و پنجره ها را تمیز کردیم و کف ها را تی کشیدیم. ناهار که خوردیم، شروع کردیم به آوردن وسایلمان توی خانه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ساختمان اصلی هیچ صدایی نمی آمد و هیچ کس را هم تا آن لحظه ندیده بودیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دو دلی از ساختمان بیرون آمدم و به باغ رفتم، حق با مامان بود، ساختمان ما کاملا مجزا و البته خیلی کوچکتر بود. باغ به حدی بزرگ بود که در طول روز به ندرت امکان دیدن همسایه هایمان پیش بیاید. از در بزرگ ورودی، سمت راست ساختمان ما واقع می شد و بعد از سمت در م*س*تقیم سنگفرش بود تا جلوی ساختمان اصلی؛ نمای آجر داشت که من عاشقش بودم، حالتی قدیمی و آشنا و دلگرم کننده، دلم می خواست می رفتم جلوتر و کنار آن ستونهای بلند می ایستادم، دستم را دورش حلقه می کردم ببینم به هم می رسند یا نه، ولی جرئتش را نداشتم. از صاحبخانه مان هیچ نمی دانستم جز اینکه متخصص زنان است و با پسرش زندگی می کند. مادر حرفی از شوهر خانم پیرایش نزده بود، اینکه مرده یا جدا شده اند را نمی دانستم؛ پسرش را هم ندیده بودیم. ولی خود خانم پیرایش را دیدیم، وقتی که آمدیم خانم پیرایش با یک زانتیای تمیز مشکی از خانه بیرون آمد. با دیدن ما ایستاد و کلی تحویلمان گرفت، بعد هم گفت که به جز ما کسی خانه نیست و راحت باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که راحت بودم، نیازی به تعارف نداشتم ولی خب... هنوز آنقدر رویم باز نشده بود که جلو بروم و به ساختمان سرکی بکشم، ترجیح دادم باغ را بگردم. استخر بزرگی داشتند که سمت چپ قرار گرفته بود، کنارش آلاچیق کوچک و مرتبی ساخته بودند که یک دست میز و صندلی چهار نفره گذاشته بودند تویش. سمت راست، یعنی تقریبا کنار خانه ی ما بیشتر به مذاقم خوش آمد؛ چند تا درخت نزدیک به هم، یک تاب فلزی قدیمی، و یک گلخانه. علاوه بر گلخانه بیرون هم باغچه هایی با شکل های مختلف ساخته شده بود که فعلا گلی نداشتند. رفتم جلوتر بین انبوه درختها، اینجا می شد تقریبا از نظر بقیه پنهان شد. چرخیدم، دستهایم را کشیدم و چشم هایم را بستم، چه حس و حال خوبی بود... بهار در این خانه چه صفایی داشت... برای یک لحظه دردی از مغزم به تمام تنم پیچید و ایستادم، عید بدون بابایی؟! انگار شادیم از حضور در آن خانه توهین به خاطراتم از پدر و خانه ی قبلیمان بود... آهی کشیدم و روی تاب نشستم. پاهایم را روی زمین کشیدم و کمی خاک هوا کردم، حالا تقریبا جایی نشسته بودم که ساختمان اصلی سمت راست و خانه ی ما سمت چپم واقع می شد. خانه ی ما از نظر نما خیلی ساده و بی آرایه بود ولی برای ما از صد تا کاخ و خانه ی آنچنانی فعلا باارزشتر بود... از اینجایی که نشسته بودم، پنجره ی یکی از اتاق هایمان دیده می شد، من این اتاق را بر می داشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ مگه بمیرم با عسل هم اتاق بشم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپایم را به زمین کوبیدم: من بزرگترم، من میگم این اتاقو می خوام، اون باید قبول کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان به اپن تکیه داد: اینجا که به تعداد اتاق نداریم، باید شریک بشین با هم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خب با طلوع یا خزر، عسل اون یکی رو برداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان به سمت عسل برگشت: عزیز دلم تو با طلوع اون اتاقو بردارین، بزرگتر هم هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب و لوچه ی عسل آویزان شد، بغض کرد و چشم هایش فورا تر شد: منم اینو می خوام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ برای تو چه فرقی می کنه آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هایش را روی سینه در هم فرو کرد: برای خودت چه فرقی می کنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ من اونجا رو می خوام چون رو به باغه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ ما آدم نیستیم؟ همیشه باید هر چی خوبه تو برداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونم به جوش آمد: من کِی هر چی بهتر بوده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر پرید وسط حرفم: عسلی اگه قبول کنی، اون جامدادی رو که دوس داری میدم به تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ همون بنفشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر با تحقیر به من نگاه کرد و با مهربانی رو کرد به عسل: آره عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعسل با مظلوم نمایی دماغش را کشید بالا: باشه، قبول!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر از کنارم رد شد و عمدا آرنجش را به من کوباند: یاد بگیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریدم و روی میز اپن نشستم: حالا نه اینکه قراره من در اتاقو قفل کنم و نذارم کسی بره توش! خب فقط وسایلم اونجاس برو توش مثل اسب کیف کن، اگه صدای من در اومد؟! بگو چرا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفورا صدای مامان بلند شد: باران!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعسل خندید: دیگه از باران گذشته، تگرگ شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند و من پوزخند زدم: هه... هه... طلوع، عزیزم، تو با من هم اتاق میشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطلوع لبخند زد و شانه هایش را بالا انداخت، عسل جیغ جیغ کنان گفت: تو طلوع رو از من بیشتر دوس داری... آره؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاهایم را توی هوا تکان دادم: واقعا نفهمیده بودی تا حالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفورا جیغش به هوا رفت: به درک! کی اهمیت میده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ فعلا که تو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نخیرم... اصنم برام مهم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ بسه... بسه... باران سر به سرش نذار... برو اتاقتو مرتب کن... بجمب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه بروم توی اتاق، خزر هشدار داد: یه جایی هم برای من بذار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم، با چشم و ابرو به عسل اشاره کرد. خانم هم نمی خواست با عسل هم اتاق شود ولی فقط من بودم که با کولی بازی این را اعلام می کردم. شانه هایم را بالا انداختم: باشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا چه فرقی می کرد، در خانواده ی ما اتاق شخصی معنایی نداشت. همه همه جا رفت و آمد می کردند ولی خب اتاق خوابها را با این اسمها از هم تشخیص می دادیم، اتاق خزبار! اتاق عسطل! اتاق مامان و بابا... بابا که نبود، انگار حالا که خانه را عوض کرده بودیم، نبود بابا بیشتر به چشم می آمد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق سه در چهار بود، یک پنجره داشت، و یک کمد دیواری و دیگر هیچ... کمد دیواری هم خالی نبود، پس من کجا کتاب می خواندم؟!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر به اتاق آمد و به سرعت مشغول جا دادن وسایلش شد، همزمان هم برای من سخنرانی می کرد و هشدار می داد که این رفتار بچه گانه را کنار بگذارم. من هم مثلا گوش می دادم، نصف حرف های خزر را نمی شنیدم ولی خب دلیلی نداشت به خودش هم بگویم. باید اجازه می دادم شارژش خالی شود. با اینکه فقط دو سال از من بزرگتر بود با هم تفاوت زیادی داشتیم؛ هم از لحاظ ظاهر و هم باطن! خزر موهای تابدار خرمایی داشت و چشم های خوش حالت سبزش با پوست زیتونی اش خیلی جور بود. ولی من با آن موهای ل*خ*ت مشکی و چشم هایی که انگار تویش چراغ روشن کرده بودند، عین کلاغ بودم!!! خزر ظریف، موزون و موقر بود، من لاغر و دست و پاچلفتی بودم. خزر مثل پیانو، سنگین و من عین شیپور، شلوغ و پر سر و صدا بودم. همانطور که طلوع عین ویلن دلنشین و عسل عین سازدهنی شاد بود. طلوع شانزده ساله بود، چشم های نازنین بابا را داشت و موهای نرم و ابریشم وار خرمایی رنگ، پوستش عین شیشه شفاف و رنگپریده بود. عسل دو سال کوچکتر از او و گرد و سفید و بور بود. لپ های صورتی، بینی کوچک سربالا و چشم های عسلی داشت. در میان ما، خزر بیشترین شباهت را به مامان داشت و همه متفق القول بودند که من به عمه ناهید شبیه هستم - که من هیچ شباهتی نمی دیدم - طلوع به هیچکس جز فرشته ها شبیه نبود و عسل عین یک کوالا لوس و تنبل و ناناز بود. روضه ی خزر تمام شد و با اینکه یک کلمه از حرف هایش یادم نمانده بود قول دادم به آنها عمل کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گلرخ در محوطه قدم می زدیم و برای او از محل جدید زندگیمان تعریف می کردم. تازه یک روز گذشته بود و دیگر نه خانم پیرایش را دیدم نه پسرش را... با توجه به سن و سال خانم پیرایش پسرش باید همسن و سال طلوع می بود، پس باید صبح موقع مدرسه رفتن می دیدمش ولی ندیده بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانه را کامل تمیز کردیم و چیدیم و تقریبا شبیه خانه ی خودمان شده بود، فقط جای بابایی و خاطراتش خالی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ با آرنج به پهلویم زد: اونجا رو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کردم و بهزادنیا را دیدم که با حالتی عصبی راه می رفت و با تلفن حرف می زد. گلرخ با تمسخر گفت: لابد داره با دوست دخترش حرف می زنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ از دانشگاه ماست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ دوستش؟ نمی دونم! تا حالا با کسی ندیدمش، البته به غیر از اون افسانه ی قدیمی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرف گلرخ خنده ام گرفت، اسم دوست صمیمی بهزادنیا و شریک شیطنت هایش «بابک خرمدین» بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ دستم را کشید: بیا از اون سمت بریم ببینیم چی میگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ به ما چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی گلرخ مرا کشان کشان برده بود که مثلا اتفاقی از کنار بهزادنیا بگذریم و از مکالمات مهم او باخبر شویم؛ صدای عصبانی و ناراحت او را شنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ من بچه نیستم که تو منو کنترل کنی... می خوای کاری کنه که همیشه همه چیز مطابق میل تو باشه... ادای آدمای خیر رو در نیار... آره... آره... فقط می خواستی منو بکشونی تو خونه که جلو چشمت باشم... اصلا نظر منو نپرسیدی... به چیزی که می خواستی رسیدی... دیگه به من چکار داری؟... انقدر به پروپای من نپیچ... من زیر بار حرف زور نمیرم... یعنی انقدر حق نداشتم که اونجا رو واسه خودم داشته باشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه ما شد، چنان غضبناک نگاهمان کرد که ترسیدم، به ما پشت کرد و دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه گلرخ طعنه زدم: حالا فهمیدی دوس دخترش کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ در فکر بود: مثل اینکه مشکل خانوادگی داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و گفتم: کی نداره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمم به روبه رویم افتاد و با بدجنسی خندیدم: اینم مشکل خانودگی شما، حی و حاضر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حیرت به من نگاه کرد و بعد تازه متوجه رو به رو شد: جان جدت بیا از اینجا بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی قبل از اینکه فرار کنیم، صنعتگر شکارمان کرد: خانم نیک اندیش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ ایستاد و گفت: ای بر پدر مردم آزار لعنت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم برایش سوخت، به محضی که صنعتگر خودش را به ما رساند، صدایم را انداختم روی سرم و گفتم: این دفعه ی دهمه که بهت میگم اون جزوه رو لازم دارم، هی بهانه میاری. همین الان میریم خونه اتون و جزوه امو میدی، هر چیزی حدی داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلاوه بر صنعتگر، گلرخ هم تعجب کرد ولی دوزاریش افتاد: چه خبرته حالا؟ میدم بهت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هایم را به کمر زدم: دیگه کی؟ بعد از امتحان پایان ترم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ با رنجیدگی نگاه از من گرفت و به طرف صنعتگر برگشت: بفرمایید آقای صنعتگر! کاری داشتین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از آنکه بیچاره حرفی بزند، گلرخ گفت: فقط زودتر بگین نکنه لولو جزوه ی خانمو بخوره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصنعتگر دهان باز کرد و من گفتم: خوبه والله، دو قورت و نیمش هم باقیه، یه چیزی هم بدهکار شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خانم نیک اندیش، من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله گفتم: نکنه جزوه ی شما هم پیششه؟ اگه پشت گوشتونو دیدین جزوه رو هم دیدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه، من می خواستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ به من توپید: آدم یه درسو بیفته شرف داره به اینکه به تو رو بندازه و جزوه بگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از آنکه من حرفی بزنم، صنعتگر با ناراحتی گفت: مثل اینکه وقت خوبی مزاحم نشدم، با اجازه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفت و ما هم راه افتادیم. گلرخ زیر لب گفت: کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ بیچاره دلش لیز خورده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ می خواست سنجاقش کنه که لیز نخوره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی از کنارمان آمد: تو رو خدا دیدی چه فیلمی واسه بیچاره اومدن؟ خدا کار آدم رو به این ورپریده ها نندازه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دانستم صدای به قول گلرخ، «افسانه» است، ولی خودمان را به آن راه زدیم. او و بهزادنیا از کنارمان گذشتند، خرمدین با تاسف سری برای ما تکان داد ولی بهزادنیا حواسش جای دیگری بود و به دنیا و مافیها توجه نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتوب*و*س پیاده شدم و خیابان پهن و زیبای خانه ی جدیدمان را به سختی بالا رفتم. این خانه به نسبت خانه ی خودمان به دانشگاه نزدیکتر بود ولی خب سربالایی داشت. همینطور که هن هن کنان خودم را بالا می کشیدم با شیفتگی خانه های کاخ مانند اطرافم را نگاه می کردم. خدا می داند چقدر داستان و ماجرا در دل این خانه ها پنهان بود. کاش در و دیوار زبان داشتند و برایم حرف می زدند. اینجا هیچ خبری از همسایه نبود؛ یعنی همسایه داشتیم، توی جزیره که نبودیم ولی خب... با همدیگر برخوردی نداشتیم، هیچ ارتباط و صمیمیتی... متأسفانه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و در را باز کردم؛ با وجودی که چند روز گذشته بود هنوز به خانه ی جدیدمان عادت نکرده بودم. کِی فکرش را می کردم که - حتی به طور موقت - در چنین خانه ی زندگی کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدور و بر باغ را نگاه کردم، خبری از صاحبخانه نبود؛ نه خودشان و نه حتی خدمتکاری... شانه هایم را بالا انداختم و رفتم طرف خانه ی خودمان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای جیغ ویغ عسل از داخل می آمد؛ باز چه دسته گلی به آب داده بود؟! در را باز و از همان دم در بلند سلام کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه به طرف من برگشتند، صورت عسل برافروخته و چشم هایش خیس بود. خزر هم آشفته و عصبانی! کوله ام را همان جا جلوی در انداختم و با خستگی کنار طلوع نشستم: باز چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعسل به من پشت کرد و آهسته به طرف در رفت. خزر با ناراحتی گفت: کجا؟ می ترسی بفهمه؟ بالاخره که چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوش هایم تیز شد و هوشیار شدم، بلند شدم و دو قدم به طرف عسل برداشتم: چکار کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم سرد و هشدار دهنده بود؛ خزر احساس خطر کرد: چیز مهمی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به خزر، بدون اینکه چشم از عسل بردارم، تکرار کردم: چکار کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ درستش می کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خزر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر با خستگی عقب نشینی کرد: مجسمه اتو شکسته، همون دختر بچه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و ناامیدانه منتظر عکس العمل من شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تو... چکار... کردی؟ باز رفتی سر وسایل من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعسل جیغ بلندی کشید و مثل گلوله در رفت. قبل از اینکه جلویم را بگیرند دویدم دنبالش، عسل که فکرش را کرده بود، از خانه بیرون زد و به باغ دوید. قبلا در خانه ی خودمان خیلی سریع به او می رسیدم ولی اینجا، توی باغ، کمی مشکل بود. هر دو با سرعت از روی موانع می پریدیم و می دویدیم؛ او از ترس جانش وحشتزده می گریخت؛ من هم با عصبانیت دنبالش بودم و خط و نشان می کشیدم که صدای بلند مادر متوقفم کرد: باران!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچطور ندیده بودمش؟! به سختی خودم را کنترل کردم که دنبال عسل ندوم و برگشتم: بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بود و خانم پیرایش و... خدای من! نه! امکان نداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزادنیا بود، شک نداشتم! مگر اینکه چیزی مصرف کرده بودم که خودم خبر نداشتم و حالا توهم زده باشم! شاید هم سرم به دیواری جایی خورده بود، چشم هایم را بستم، دوباره باز کردم و باز هم او را دیدم که حیرتزده مرا نگاه می کرد. به زور سلام کردم ولی از جایم تکان نخوردم. او اینجا چکار می کرد؟ شاید فقط مهمان باشد، اتفاقی بود، بله... باید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر با سرزنش مرا نگاه کرد: بچه شدی باران؟ این چه رفتاریه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب ندادم و خانم پیرایش گفت: دعواش نکن فروغ جان! این هم یه روش رفع سوءتفاهمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بلند کردم و او را دیدم که می خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران جان! معرفی می کنم، معین پسرم (به من اشاره کرد) باران همسایه ی جدیدمون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد نیا مات و بی حالت به من زل زده بود، انگار او هم نمی توانست این تقدیر احمقانه را درک کند، در یک ثانیه بدون هیچ حرفی چرخید، به ما پشت کرد و رفت. خانم پیرایش او را صدا زد که فایده ای نداشت، صورتش درهم رفت و با ناراحتی از ما عذر خواست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که هنوز هم شوکه بودم، حرکت او برایم دور از انتظار نبود. انگار صدای خانم پیرایش را از دور می شنیدم: یه خرده بد قلقه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بلند کردم و لبخند عذرخواهانه ی خانم پیرایش را دیدم، من هم لبخند نیمبندی زدم و پریدم وسط تک و تعارف مامان: ببخشید... با اجازه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدم هایی لرزان از آنجا دور شدم و بعد ناگهان شروع کردم به دویدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا توی اتاقم دویدم و خودم را روی تل رخت خوابها پرت کردم. خزر با نگرانی پشت سرم به اتاق آمد: عسل کو؟ چکارش کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتم را از او برگرداندم و مشتم را به سینه فشردم: هیچی، تو باغه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخزر با سوءظن به من که نفس نفس می زدم نگاه کرد: چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمغزم داشت منفجر می شد، شانه هایم را بالا انداختم و رویم را کردم طرف پنجره؛ «خزر برو، الان نه! خواهش می کنم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی خزر گیرترین موجود دنیا بود. آمد و بالای سرم ایستاد: بگو ببینم چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفایده نداشت، خزر تا از ته و توی ماجرا سر در نمی آورد ولم نمی کرد. شاید اینطور بهتر بود... اگر می فهمید، کمکم می کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را گرفتم و نشاندمش کنارم: ببین خواهری، مامانو راضی کن از اینجا بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را از دستم بیرون کشید و با تعجب گفت: چی داری میگی؟ ما کلی شانس آوردیم اومدیم اینجا، خونه به این خوبی. نه کرایه ای، نه منتی، نه جای کسی رو تنگ کردیم. کجا بریم بهتر از اینجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسم را به تندی بیرون دادم و با صدای بلندی گفتم: یه جا که خونه هم دانشگاهی من نباشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خزر انقدر چی چی نکن!!! ببین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چیز را برایش تعریف کردم... از روز اول...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترم سه بودیم که برای اولین بار با بهزادنیا روبه رو شدم، قبلا حتی یکبار هم او را ندیده بودم یا دیده بودم و توجهم را جلب نکرده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس اخلاق را با گروه مکانیک گرفته بودیم و در دانشکده ی مهندسی تشکیل می شد؛ جایی که قبلا فقط برای شیطنت و بازیگوشی رفته بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس در آمفی تئاتر کوچک دانشکده برگزار می شد، چند ردیف پنج تایی صندلی سبزرنگ که وقتی بلند می شدی قسمت نشیمن صندلی بلند می شد و تق می خورد به پشتی! گلرخ کیفش را انداخت روی صندلی کناری و خودش هم بعد از من نشست. چشمهایش می درخشید و عین فانوس دریایی می چرخید و همه را از نظر می گذارند. با آرنج زدم به پهلویش: چشماتو درویش کن دختر! بیچاره صنعتگر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند بر لبانش خشک شد: زهرمار. من که منظوری ندارم، فقط...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دست تشویقش کردم به حرف زدن: خب، فقط چی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اراده گوشه ی لبانش به نشانه ی خنده بالا رفت: خب... خب بچه های مهندسی باحالترن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ صداتو بیار پایین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دور و برم نگاه کردم و گلرخ پچ پچ کنان گفت: خدایی اینطور نیست؟ آخه پسری که وقتشو میذاره ادبیات بخونه به چه دردی می خوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین حرفش شدیدا به من برخورد و صدایم بالا رفت: این چه حرفیه گلرخ؟! یعنی چون اینا مهندسی می خونن خیلی کمالات دارن؟ خب هرکس یه چیزی رو دوست داره، تو یه چیزی مهارت داره... همه که مثل هم نیستن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای محکمی از پشت سرم شنیدم: از منبر بیا پایین کوچولو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم و پسری را دیدم که با بی قیدی به پشتی صندلی تکیه داده بود و حالا مرا برانداز می کرد. فکر می کردم اگر اخم کنم و قیافه بگیرم، او پس می کشد ولی با پررویی خندید و به نگاه کردنش ادامه داد. چشم های خاکستری تیره اش بین مژه هایش می درخشید و مرا می ترساند. خیلی دلم می خواست حرفی به او بزنم ولی در زمین دشمن بودیم و دست تنها. برگشتم سرجایم و گلرخ را هم کشیدم تا بنشیند. گلرخ سرش را آورد بیخ گوشم و با هیجان گفت: می شناسیش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دست او را پس زدم و اشاره کردم که ساکت شود. از دست او هم عصبانی بودم که با حرکات بچگانه و تابلویش همه جا فورا ما را لو می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ثانیه بعد صدای دو سه نفر دیگر را هم شنیدم که آمدند و پشت سرمان نشستند. گلرخ طاقت نیاورد و خودش را به من نزدیک کرد: این پسره بهزادنیاس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خب که چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ هیچی، میگم فامیلش اینه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ حالا همه ی مشکلات و مسائل زندگی من حل شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلرخ شکلک درآورد: چته انقدر تلخی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ از دست تو که نمی دونی کِی باید حرف بزنی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار جدا به او برخورد. خشک و خشن تا آخر کلاس زل زد به استاد و لام تا کام با من حرف نزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ردیف جلو برگه ای دادند دستمان تا اسممان را بنویسیم. اسم خودم و گلرخ را که قهر کرده بود، نوشتم و برگه را گرفتم پشت سرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«افسانه» که آن موقع هنوز نمی شناختمش با لحن ملایم و لوسی گفت: خب اسم مارم بنویس جانم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحن صمیمی اش بدم آمد، غریدم: بگیر خودت بنویس، چلاق که نیستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی باز هم هیچکدام برگه را نگرفتند و افسانه با لودگی گفت: ما که خودکار نداریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی کل کل با این قبیل موجودات را نداشتم: به درک!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم؛ ردیف آنها را رد کردم و برگه را دادم ردیف بعدی. افسانه هم تمام هیکلش را به عقب کج کرد و برگه را از دست آنها قاپید. تا سرجایم نشستم صدای آنها را شنیدم: این بابا ننه ها هم چه نوشابه هایی واسه بچه هاشون باز می کنن! گلرررررخ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گلرخ» را با مسخرگی کشید و یکی دیگرشان هم خندید: چی رخ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده شان آزاردهنده بود و گلرخ را می دیدم که عین مار به خودش می پیچد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ به نظر من که خررخ وجه تسمیه بهتری داره!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ آره، مخصوصا از هر طرف هم که بخونیش فرقی نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سه قهقهه زدند و به گلرخ نگاه کردم که از عصبانیت کبود شده بود. نکند مسخره بازی آنها را هم به حساب من بگذارد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستاد اجازه ی مرخصی داد و بلند شدیم. گلرخ محکم به من تنه زد و از کنارم گذشت. با عجله دنبالش رفتم: گلرخ، وایسا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آنها را دوباره شنیدم: ای بابا گلرخ اون یکی بود که!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ پس این یکی اسمش چی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ باران!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم و بهزاد نیا را دیدم که پوزخندزنان، شمرده و با خونسردی تکرار کرد: باران ایزدستا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلی ناز گلرخ را کشیدم تا آشتی کرد. به همان سرعتی که می رنجید، می بخشید و از یاد می برد. بلافاصله شروع کرد به گفتن چیزهایی که درباره ی بهزادنیا شنیده بود: بین دخترا خیلی خواهان داره، ترم پنج مکانیکه، یه سانتافه ی بنفش بادنجونی داره! انقده خوشگله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار
01داستان خیلی عالی و قوی بود اما خودگویی های باران دیگه خیلی زیادی بود حوصله آدم و سر می برد
۱ ماه پیشبتوچه فضول
00خیلی عالیه خیلی قشنگه دوسش دارم رمانشو واقعا قشنگه
۲ ماه پیشمریم
00عالی عالی خیلی قششنگههههههه
۲ ماه پیشساحلم
۲۳ ساله 10رمانش خیلی قشنگه و اصلا تکراری نیست..پایانشم قشنگه ها اما اگ بعضی اتفاقا رخ نمیداد زیبا ترم میشد..اما در کل عالی بود 😊🧡
۲ ماه پیشیاس کبود
10خیلی قشنگ بود واقعی بود و واقعا حس قشنگ میداد فقط کاش طلوع..... هعی غمگین شد و اخرشم بنظرم باید قوی تر تموم میشد بابا خیلی طولانی بود ی پایان قشنگ تر میخواستم
۲ ماه پیشفران
20اگه تا اخر عمرم یه رمان قراره بخونم باران هست پر از حس خوب که آدمو به ادمه خوندن کنجکاو میکرد.انقدر عالی بود که دل نمیکندم.کاملا متفاوت،قلم قوی هر چی انرژی خوبه واسه شما🩷 لذت بردم
۴ ماه پیشسها
۱۸ ساله 00واقعاجالب بوداول رمان ازشباهتش ب زنان کوچک(بعنوان کسی ک رو رمان زنان کوچک غیرت داره )خیلی عصبی شدم ولی واقعا خوب تونسته بود رمان و دربیاره😭خیلی قشنگ بود تمام اتفاقایی ک توزنان کوچک افتاداینجام میفته
۴ ماه پیشفاطمه ❤️
00واقعاً عالی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۶ ماه پیشفاعز
00برای بار چندمه دارم میخونم
۶ ماه پیشملک محبت
00عالی خیلی قشنگ بود
۷ ماه پیشالهه
۳۰ ساله 00خوب بود اما دختره خیلی با خودش درگیر بود و زیاد با خودش حرف میزد.
۷ ماه پیشفرزانه
۲۲ ساله 00رمان خیلی جالبی بود اولین رمانی بود که از ته دل باهام همدردی میکرد انگار یکی حرفای توی دلم رو نوشته بود
۹ ماه پیشایمان
۲۰ ساله 00لطفا لطفا تعداد زیادی رمان خوب پیشنهاد بدید ممنون میشم🙏🏻🙏🏻🌷
۱۱ ماه پیشدارابی
10رمان ....عابر بی سایه ..واقعا قشنگه.من سه بار خوندمش.
۱۰ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 10رمان بسیار زیبا و دلنشینی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۱۰ ماه پیش
حسام
00خیلی عالیه اما چرا تا اخر نیس