رمان تقلب
- به قلم f_javid
- ⏱️۱۳ ساعت و ۲۸ دقیقه
- 78.7K 👁
- 239 ❤️
- 117 💬
در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست و خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده . انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتن ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده اما از بد روزگار بالاخره دستش برای یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها عشقی بزرگ و پر از تجربه های ریز و درشتِ....
- ده شروع می شه. پس عجله کنین که به موقع برسیم.
- آها بله بله یادم رفته بود جاتونو می گیرن دیر برسین. جان من یه بار این نیمکت آخرو امتحان کنین به خدا مشتری می شین. تازه دیر و زودم نداره همیشه جا می ده.
- مشکلی نیست. جا نبود شما می تونی بری اون ته. با روحیه ات هم سازگارتره.
- خیلی نامردی.
- خانوم مجد، خانومه راد اگر موافق باشین می تونیم بریم سر کلاس نسکافه رو بخوریم که بتونیم جلو هم بشینیم. کلاس شلوغ می شه اون ته هیچی نمی فهمیم.
- اوه حالا توام. بذار یه چهار روز بگذره بعد خرخونی رو شروع کنین. به جان شما من زودتر از معلمام سابقه سر کلاس رفتن نداشتم. کوتاه بیاین.
- نانادی کوتاه بیا بدو.
لیوان نسکافه رو می ذاره رو نیمکت و کوله اش رو هم کنارش میندازه و باز نیمکت اول می شینن. بابک و سارا آروم مشغول نوشیدن نسکافه شون میشن و نانادی هم یه قلپ خورده نخورده لیوان رو روی میز میذاره و مشغول باز کردن کیت کت می شه که طبق معمول همیشه لیوان نسکافه اش بر می گرده و نیمه راه با سرعت از روی میز بلندش می کنه که با صدای فریاد بابک ناخودآگاه می زنه زیر خنده.
- حواست کجاست آخه دختر خوب؟ نگا تو رو خدا، گند زدی به آستینم.
- زیاد حرص نخور گل پسر کم کم عادت می کنی. به جان تو من نمی دونم چرا هر بار من نسکافه می خورم بی برو برگرد باید یه مقدارش بریزه. راستش یه لحظه یادم رفت شما نمی دونین این مسئله رو آخه کل دوستام تو دبیرستان که بودیم دیگه می دونستن که با فاصله باید از من بشینن وقتی نسکافه یا چایی جلومه. به جان تو من خیلی مراقب بودم. نفهمیدم چی شد. حالا چیزی نشده برو دو دقیقه بشورش و بر گرد.
- اوف، تا برم و برگردم استاد اومده، نمی شه. بعد کلاس میرم فقط تو رو قرآن شما حواستو جمع کن باقیشو رو ما نریزی.
- وای کوتا بیا تو رو خدا یعنی می خوای با این آستین نوچ بشینی جزوه بنویسی؟
- عیبی نداره.
- ببین من عمرا هیچ وقت دستمال تو جیبم نبوده خودت دستمال داری؟
بابک بدون حرف پک دستمال کاغذی رو از کیف چرمیش بیرون میاره و مقابل نانادی می گیره و نانادی با یه حرکت ناگهانی دست بابک رو می کشه و به سمت آب سرد کن ته سالن میبرتش.
- بیا آب رو برات نگه می دارم سریع آب بزن آستینت رو بعد با این دستمالا یه کم خشکش کن تا بعد کلاس. چرا گیج می زنی بابا؟ با توام. ببین نگا اون مرده با اون قیافه بدجور بهش میاد که استاد باشه، بجنبی به در نرسیده ما هم برگشتیم.
انگار همین یک کلام کافی بود تا مغز بابک سریع به کار بیفته و چند لحظه بعد درست هم زمان با استاد وارد کلاس می شن و دوباره یه کلاس کسل کننده ی دیگه!
تقریبا دو ماهی از شروع ترم می گذشت و حالا به جمع سه نفرشون مرجان و امیر هم اضافه شده بودن.
- نانادی دو دقیقه آروم بشین.
- اوف بمیرمم ساعت بعد میرم ته کلاس. خفه شدم انقدر نشستم این جلو ور دل شماها و هی به جونم غر زدین. استادا هم که میخ این جلوان همیشه. اه ماشالا جلو زبونتونم اگه دو دقیقه بگیرین و اظهار نظر نکنین، می میرین. تو رو قرآن خجالت نمی کشین استاد دهن وا نکرده به جای اونم می خواین درس رو از حفظ واسش بلغور کنین؟ وای شماها به شیرین عسل گفتین برو ما هستیم. اَیییییییییییی.
- ساکت شو نانادی. میذاری بفهمم چی می گه این پسر عموت؟
- اوف بی خیال بابک. تو که کل مطالبی که می خواد درس بده رو حفظی، اه. من دیگه خسته شدم می خوام برم بیرون یه هوایی بخورم.
- تو از جات تکون نمی خوری. عین آدم بشین گوشت رو بده به استاد.
- عمرا. مگه گوشم رو از سر راه آوردم.
نانادی هم زمان با جمله ی آخرش گوشیش رو در میاره و میره تو بازی دوست داشتنیش angree bird . با زحمت فراوون level8 رو رد می کنه و وارد مرحله بعدی می شه که ناگهان دستی با عصبانیت گوشی رو از دستش می کشه بیرون و دوباره به سمت تخته برمی گرده و گوشی رو هم میذاره تو جیبش که لبخند بابک با خباثت روی صورتش می چرخه.
- حقت بود. تا تو باشی عین آدم سرت رو بندازی پایین به درس گوش بدی.
- همه اش تقصیر توئه، اگه گیر نداده بودی الان رفته بودم بیرون تلفنمم دست این تحفه نبود و مجبور نمی شدم برم التماسش کنم گوشیم رو بده، اه.
- بشیش نانادی الان جلو همه می گه برو بیرون آبروت می ره ها. جونه سارا یه کم دیگه تحمل کن تا زنگ بخوره.
با تموم شدن کلاس نفسش رو با حرص بیرون می ده و با عصبانیت لحظه ای نگاهش رو به بابک و لحظه ای به سارا می دوزه و بعد با صدای که به زور کنترل شده، مثل تیربار شروع می کنه:
- نگا نگا... باز زنگ خورد این دخترا عین مور و ملخ بدو دوئیدن دور این پسر ِ یه مشت سوال شر و ور بپرسن و یه کم قر و قمیش بیان براش. خوبه حالا 35 سالشه و همچین تحفه ای هم نیستا. حال آدم رو به هم می زنن. یکی نیست بگه آخه شماها ترم اول تو یه مشت کلیات چه سوالی می تونین داشته باشین که حالا تازه بعد کلاسم باید بپرسین.
- تو چرا حالا جوش آوردی؟ نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟
- تو یکی ساکت شو که بد حالتو می گیرم. انگار تحفه است. بد عنقه گند دماغم گلو گیر کردن داره؟ قیافش رو نگاه کن تروخدا...
- ا نانادی بی انصاف نشو دیگه، به این خوبی. یه پارچه آقاست. خوب حق داره. کار غلط نکن تا باهات این جوری برخورد نکنه. والا من که هر بار باهاش حرف زدم با لبخند و محترمانه جوابم رو داده. شده دو بارم یه چیز رو توضیح داده اما نه اخمی کرده نه خم به ابروش آورده. به خدا از نصف بیشتر این استادای فلان ساله هم سوادش بیشتره هم فهم و شعورش هم قدرت بیان و انتقالش.
- اَییییییی. خفه شو سارا تا خودم خفه ات نکردم. انقدر که خودشیرینی و همیشه دستت بالاس واسه جواب دادن به سوالاش.
- انقدر بی انصاف نباش نانادی، خودتم می دونی داری بهانه می گیری چون ذاتا جز شر و شیطونی دلت رو به کاری نمی دی. وگرنه تو رو بیشتر از منم تحویل می گرفت.
- قربون دستت همون ارزونی خودتون. خجالتم نکش کافیه اراده کنی بفرستمش خواستگاریت. به جان مادرم جفت همین اصلا.
- خفه شو دیگه کم شرو ور بگو.
- سارا جون حالا خواهشا اون گوشیتو بده من این گوشیمو بگیرم بلکه این ویبره اش تنش رو لرزوند و یادش اومد تلفن ما رو بده.
مشغول توضیح دادن سوال یکی از دانشجوهاست که با ویبره داخل جیبش یه لحظه تکون می خوره و بعد ناخوداگاه نگاهش از بالای سر دختر به سمت نانادی برمی گرده و نانادی گوشی به دست با حرص نگاهش رو بهش می دوزه که یعنی " اون تلفنم رو بده. "
لبخند کجی به روش می زنه و بی خیال دوباره ادامه حرفش رو می گیره و نانادی هم با حرص دوباره و دوباره شماره رو می گیره.
" بالاخره که خسته می شی و میدی تلفنم رو آقا مانی. هر کی ندونه من که می دونم از ویبره موبایل بدت میاد. حالا وایسا تماشا کن. "
گوشی برای بار سوم شروع به لرزیدن می کنه که مانی خیلی ریلکس گوشی رو از جیبش بیرون میاره و ثانیه ای بعد صدای دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد تو گوش نانادی می پیچه.
- یعنی خوردی خانوم؟ حالا عین آدم برو عذر خواهی کن تا گوشیتو بده.
- بابک جان من تو برو بگیر ازش. تو رو تحویل می گیره.
- عمرا، به من چه. کار غلط کردی پاش وایسا. برو عذر خواهی کن بگو استاد دیگه تکرار نمی شه تا گوشیتو بهت بده.
- همینم مونده که بعدم دخترای دورش واسم قیافه بگیرن و برای خود شیرینی چهار تا متلکم اونا بارم کنن. سارا جونم... جون نانادی تو برو بگیر. اگه بگیریش همین فردا می فرستمش خونتونا.
- خفه شو نانادی، پاک قاطی کردی. اولا من فقط گفتم استاد محترم و با سوادیه؛ دوما به من ربطی نداره. تو که باید بهتر از من بشناسی پسر عموتو. نمی خوای که بپرسه خانوم شما چیکاره این.
- اه خیلی نامردین. الان به مرجان می گم اصلا.
- خودتو زحمت نده نانادی جون من و امیر این کاره نیستیم پس بی خیال ما شو. بابا کاری نداره یه عذر خواهیه.
- سارا می تونم یه شماره با موبایلت بگیرم؟
- چیه می خوای یکی دیگه رو پیدا کنی؟
صدای زنگ موبایل مانی سکوت رو به کلاس حاکم می کنه و مانی لحظه ای نگاهش روی شماره ناشناس ثابت می مونه و بعد روی صورت نانادی که در حال خروج از کلاسه و بعد تماس رو جواب می ده.
- جان زن عمو اون تلفن منو بده. بسه هر چی حرصم دادی. اصلا بذارش رو میز رفتی بیرون خودم میام برش می دارم.
- من سر کلاس هستم خانوم. الان هم کلاس بعدیم شروع می شه. کاری داشتین می تونین ساعت 12 تا یک تشریف بیارین دفترم، خدانگهدار.
- ای تو روحت مانی.
- چیه نانادی؟ با کی بودی؟
- خبرش زنگ زدم بهش می گم گوشیمو بذار روی میز می گه من سر کلاسم تا 12 هم کلاس دارم خانوم. کاری داشتین 12 بیاین دفترم.
- اولا حقته. دوما من گفتم زنگ بزن با موبایلم دیگه نگفتم که به موبایل استاد بزن.
سید حسین
0سلام خدمت نویسنده ی عزیز رمانتون خیلی قشنگ بود من دوسش داشتم موفق باشید.
۲ ماه پیشمریم
1یه کلام ارزش خوندن نداشت
۲ ماه پیشجوجو
1ببین خوب بودا ولی یکم زیادی طولانی ینی ادم خسته میشه من خودم خیلی خوشم اومد ازش و همچنین از رشتش که مثل خودم حقوق بودش ولی خب خودم تا اخر پارت ۲۱ خوندم و دیگه حوصلم نکشید . پیشنهاد میکنم بخونیدا . با تشکر از نویسنده ی محترم . خدا رحمتشون کنه
۲ ماه پیشآیدا
1قشنگ و زیبا بود ولی بعضی جاها بجای شیرین مادر پیمان اشتباهی سیمین نوشته شده بود و اینکه یهو داستان از زبان شخصیت دیگه گفته میشد بدون اینکه تفکیک بشه و باید یکی دو خط میخوندی تا متوجه بشی کدوم شخصیت داره حرف میزنه . در کل قشنگ بود
۲ ماه پیشمهدیا
0خیلی رمان زیبایی من دوسال پیش تو سایت دیگه ای خونده بودم الان دانلود که برای سومین بار بخونمش
۳ ماه پیشفائزه
3خیلییی خیلییی قشنگ بوددد🥹🥹🥹
۴ ماه پیشفائزه
3رمان بسیار زیبا و قشنگیه پیشنهادش میکنم😍
۴ ماه پیشاشک هشتم
4عالی بود از شیطنت هاش واقعا خوشم میامد
۶ ماه پیشسامان
2به خدا انقد چرت بود من نصفه ولش کردم هیچ جذابیتی نداش آشغاااااااااااااااااااااال بود
۶ ماه پیشلعیا
4عاااالی ولی دلم برای مانی سوخت شخصیتاش عالی بودن ودرکل خیلی خیلی عالی بود دست نویسندش درد نکنه واقعا
۱۰ ماه پیش
9رمان خوبی بود واقعا و شخصیت مانی واقعا ستودنی بود لذت بردم 🌸
۱ سال پیشهلی
4بسیار رمان زیبایی بود . خواندنش رو توصیه میکنم.
۲ سال پیشZzz
3خدا نویسندش آقای (فرزام جاوید کیان) رو بیامرزه، البته ده سال پیش فوت کردن، و جالب اینکه محتوای رمان که در رشته حقوق و وکالت بود هم ایشون وکیل بودن، و اینکه خیلی جالب، هیجانی، پر انرژی و خوب بود🙂🌹🌹
۲ سال پیشssaa
2خیلی برنامه خوبیه
۲ سال پیش
خورشید
0عالیبود درست ولی یه جاهایی مثلا خوبفکر نکرده بود مثلا وقتی به پیمان زنگ زد گفت دبی ام فکر نکرد شماره میافته ایران