رمان بائو به قلم وحید معینی فر
کتاب بائو به قلم وحید معینی فر، داستان دختری را به تصویر میکشد که در ابتدای ورود به دانشگاه، دچار سانحهی تصادف اتوبوس شده و به کما میرود. بعد از آن حادثه، روح دختر وارد دنیای جدیدی میشود و تمام ماجرای داستان به تلاش دختر برای خروج از آن دنیا اختصاص مییابد.
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۲ دقیقه
ژانر: #عاشقانه
خلاصه :
کتاب بائو به قلم وحید معینی فر، داستان دختری را به تصویر میکشد که در ابتدای ورود به دانشگاه، دچار سانحهی تصادف اتوبوس شده و به کما میرود. بعد از آن حادثه، روح دختر وارد دنیای جدیدی میشود و تمام ماجرای داستان به تلاش دختر برای خروج از آن دنیا اختصاص مییابد.
تقدیم به
پدرم که صبر
و مادرم که مهر را به من آموخت...
فصل اول:
در آرزوی کویر
این کتاب به درخواست خود نویسنده داخل سایت رمانکده به اشتراک گذاشته شده است
با اینکه دلیلی نمییافت به اشتباهش فکر کند، اما از فکر نکردن به آن هم رهایی نمییافت. آزارش میداد و هر از گاهی که فکر میکرد همه ممکن است آن اشتباه را مرتکب شوند، لحظهای دوباره خشنود میشد، اما باز هم خاطرهاش سراغش میآمد و آزاراش میداد. آن تکه از صورتش که به شیشهی کناری اتوبوس چسبیده بود، را کند و به صندلی پشتیاش تکیه داد. گرمای برخاسته از کف اتوبوس و گرمی راه، پاهایش را میسوزاند و بدتر از آن کفشهای گرمش بود که بیشتر به درد سرزمین کوهستانی آبا و اجدادیاش میخورد تا کویری که اکنون درونش بود. آن را بیرون آورد و زانوهایش را به پشت صندلی جلویی تکیه داد. پاهایش که خنکتر شد باز به این فکر کرد که هیچ دلیل قانعکنندهای وجود ندرد که دوباره به آن فکر کند. انسان جایزالخطاست و هر خطایی ممکن است از او سر بزند، اما باز ته دلش آرامش نداشت. شاید به خاطر دوری از خانه بود.
اولین بار بود که اینقدر از خانه دور شده بود و این احساسی ناشناخته، ناشی از غربت محیط اطرافش به وجود میآورد. حس کنجکاوی ظریفی که داشت و بارها وادارش کرده بود که هر جور شده سفر کند و ناشناختهها را بشناسد؛ اما محدودیتهای خودساختهاش، مانع شده بود که این حسش را ارضا کند. اکنون بعد از گذشت سالها که به هجده سالگی رسیده بود، آیا آرزویش برآورده میشد؟ در دانشگاهی قبول شده بود که فاصلهی نسبتاً زیادی با زادگاهش داشت. در ذهنش این فرصتی برای استقلال نسبی و مجالی برای پیشرفتهایی بود که لازمهی تحقق رؤیاهایش بود. همهچیز برای سبقت از زمان مهیا بود، جز دلتنگی خفیفی که حاصل دوری از خانوادهاش بود. اکنون که درون اتوبوسی جادهی خاکستری و بیروح کویر را میپیمود، دوست داشت تماشایش کند. باز صورتش را به شیشهی اتوبوس چسباند. تجربهای از کویر نداشت، اما میتوانست حدس بزند که هوایش گرم است، علیرغم اینکه شیشهای که صورتش را به آن چسبانده بود خنک و دلنشین بود.
کویر وسیع است. انتها ندارد. مثل دریاست، اما موقر. هیچچیز را به درونش راه نداده. جز بوتههای غریبی که تصادفی در سطح آن پخش شدهاند. این پخش تصادفی، تصادفیتر هم میشود وقتی که باد بوتههای خار خشک را گلوله میکند و به اطراف میپراکند. با خود فکر میکرد که چقدر کویر خودخواه است. این موجود حریص نه خود شاد زندگی میکند و نه اجازهی زندگی کردن به دیگران را میدهد، ولو غمگین. شاید این بوتهها هم مثل خود او غمگین و افسرده هستند که بهراحتی اجازهی زندگی کردن در اینجا را مییابند. یا برعکس، شاید کویر، موجود سخاوتمندیست؛ مانند دریاست، اما با این حال روح زندگی در آن نیست. دریا شاد است. تکان میخورد و درونش بزرگترین حیاتها جریان دارد.
سردی حاصل از باد کولر اتوبوس و البته گرمای کف اتوبوس اذیتش میکرد. بدتر از آن صندلیهای خشک اتوبوس بود. میان سردی و گرمی نمیتوانست تعادلی برقرار کند. درست مانند گرمی و عظمت کویری بود که در ذهنش نمیتوانست بگنجاند. ذهنش که پر شده بود از سردی و خنکی کوهستانهای بلند با آوازهایی که باد در میان بال پرندگان در گوشش نجوا کرده بود، قابلدرک نبود با سکوت کویر و آوازی که باد هرگز نتوانسته بود در میان بالی وزیده و ایجاد کند. ممکن بود زیر انبوه ماسههای طلایی کویر هم زندگی باشد، یا چیزی شبیه دالانهای تودرتوی رازآلود که هنوز کسی آنها را کشف نکرده است. گاهگاهی بوتهای را میدید که ریشه از خاک برکنده و با سرعت باد، سطح کویر را میپیماید؛ مانند چه است که همه از آن فراریاند؟ کویر چگونه است که هیچ موجودی در آن نیست؟
کویر جادو داشت. چشمها را طلسم میکرد. از انسان دعوت میکرد که تماشایش کند. کویر، انتهای کویر یا شاید عدم کویر. انتهای آن چگونه است؟ چگونه پایان مییابد؟ کاش وقتی اتوبوس وارد آن شد، خواب نبود که ابتدای آن را ببیند. از جایی باید شروع شده باشد. جایی هست که زندگی باشد و انسانها شهرها و آبادیهایی ساختهاند و بعد از آن کویر آغاز میشود. جغرافیایی که حیاتی در آن نیست. این موجود، مغرورتر از آن است که بخواهد کسی را در حریمش راه دهد. بعد از هزاران سال هنوز هم باکره است. باکرهی عظیم؛ جایی که دیگر جایی نیست؛ ماوراء. پایان دنیا. شروعی اندکاندک برای پیدایش پایان دنیا. کمکم حیات رنگش را میبازد. کویر آغاز میشود و ادامه مییابد تا به انتها برسد. انتهای کویر، دنیا پایان یافته و مرگ و تعفن آغاز میشود. آنجا باز جایی است که شاید بهمراتب مرگبارتر از کویر باشد. آری، کویر هم انتها دارد؛ اما انتهایش کجاست؟ شاید انتهایش مانند آغازش است. حیات کمکم آغاز میشود. آنسویش آب است و مردمانی که آبادیها را ساختهاند و زندگی شریان دارد. کویر هرگز بینهایت نیست؛ اما چشمهای کمسوی انسان آن را بزرگ و بیانتها میبیند؛ مانند دریا و آسمان. کویر محدود است و کشف میشود.
صدای جیغ کودکی تمام تخیلش از کویر را برای لحظاتی فرو ریخت. فضا باز ساکت شد. به روبهرو نگاه کرد. مسافران یا خواب بودند، یا هندزفری درون گوششان. صدایی از کسی نمیآمد، جز صدای خفیف صحبت راننده و شاگردش. پدرش کنار دستش به خواب رفته بود. خودش را جمع کرد. دوباره سرش را به چپ بیکرانش برگرداند و محو کویر شد.
شاید محدودِ مغز انسان از تماشای بیکران به خوابی رؤیایی فرو میرود و اینگونه است که انسان از تماشای کویر لذت میبرد و از دریا و آسمان نیز. لذت؟ نه لذت نبود. تماشای کویر حس دیگری داشت. دقیقاً مشخص نبود. شاید داشتن آن حس مربوط به کویر نبود و حسیست روییده از غربت و دوری از خانه، یا شاید احساس تغییر در زندگی. تا به حال بیکرانی بهغیر از آسمان و دریا ندیده بود. این بیکران ماسهای چیز جدیدی بود. کوهستانهای بلند آذربایجان جور دیگر بودند. حس دیگری داشتند و شاید برای هر کویرنشینی حس خوبی باشد که به اوج قلههای بلند صعود کند، همچنان که برای او کشف بیکران کویر مطلوب مینمود.
«فرزند کمتر، زندگی بهتر» این عین عبارتی بود که از روی تابلویی در وسط کویر خواند. احمقانه بود. مگر روزی چند نفر از این صحرای خشک میگذرند که این تابلو را بخوانند؟ به این هم فکر کرد که آیا کویر هم فرزندی دارد؟ این سؤالی بود که ذهنش را درگیر کرد. میشد اینطور تصور کرد که کویر فرزند دریاست. شاید علت شباهت کویر و دریا را دانسته باشد؛ اما چرا کویر فرزندی نداشت؟ اگر کویر عبارت روی تابلو را خوانده باشد و به آن عمل کرده باشد قطعاً فرزندی نخواهد داشت.
«مادرت پشت خط با تو کار دارد.»
این صدای پدرش بود که از خواب بیدار شده بود. تا نیم ساعت قبل از آمدنش برادر کوچکش موی سر او را کشیده بود و دعوایش کرده بود. مادرش هم مانند همیشه حق را به کوچکتری داده بود. دعوا سر عینک آفتابیاش بود که غیبش زده بود. میدانست که برادرش آن را برداشته و از سر بازیگوشی گمش کرده. مادرش گفته بود بعداً برایش پست خواهد کرد؛ اما دوست داشت وقتی به دانشگاه میرود روی چشمانش باشد. حال دلتنگ همین مشاجرههای روزانه شده بود. بیشتر از آنکه با مادرش صحبت کند، ذهنش به لحظههای آخر آمدنش درگیر شد.
فرصت نشد به مادرش از کویر بگوید. مادرش قبلاً بارها از این جادهها گذشته است و افکار دختر برای او بیمعنی بود. همه که قرار نبود ذهن شلوغی چون او داشته باشند. کم حرف میزد و بیشتر به جایی خیره بود. همه میگفتند او افسرده است؛ اما خودش اینگونه فکر نمیکرد. حرفهایش را کسی گوش نمیداد. شوخیها و حرافیهای روزانه دختران به وجدش نمیآورد. با اینکه باور داشت نیمی از او مرد است و نیم دیگرش زن، اما کسی اهمیت نمیداد. آیا ذهن همهی مردها اینگونه مشغول است؟ و میخواهند چیزهایی را بگویند که طرفداری برای استماع ندارند؟
اگر پدرش نبود حتماً گریه میکرد. این دلتنگیاش متعلق به نیمهی زنش بود که با شنیدن صدای مادرش عایدش شده بود. چرا او باید اینگونه تقسیم میشد! نصف زن نصف مرد! آیا همه اینگونهاند؟ این باید عمومیت داشته باشد. همه مایلند برای لحظاتی نقش جنس مخالف را بازی کنند. این شاید طبیعت همه است؛ اما بهتر بود آن لحظه پدرش نیمهی دخترش را درک میکرد. چه او بزرگ شده، اما هنوز هم به آغوش پدرش نیاز دارد؛ اکنون که دلتنگ است؛ اما پدرش یک مرد کامل است. زنی در وجودش ندارد. از آنها که هرگز زنها را درک نمیکنند؛ یا شاید پدرش هم از تماشای عظمت کویر به وجد آمده است!
به روزهایی فکر میکرد که نتیجه آزمون سراسری اعلام شده بود و او باید انتخاب رشته میکرد. آن روزها، برگرفته از همان اشتیاق مستقل شدن، مکان تحصیل برایش مهم نبود. مهم نبود جایی که میخواهد درس بخواند سرد است یا گرم، مردمش همزبان خودش باشند یا نه. هرکجا باشد اما دور از خانه. جایی باشد که بتواند مستقل شود. مثل پرندهای که اکنون میخواست پرواز کند و از قفس رها شود. این شروعی بود برای تغییرات بزرگ بعدی. میدانست که روح سرکشش را نمیتواند با این چند سال تحصیل قانع کند. خانه و خانواده برایش تکراری شده بود؛ مانند آنچه که در آرزوها داشت. عکس از مکانهایی از نقاطی از دنیا که هر روز ساعتها به تماشای آنها میپرداخت.
برای لحظاتی به یاد و خاطرهی دوران کودکیاش افتاد. دستانش را باز میکرد، گیسوانش را به نسیمهای ملایم میسپرد و با آن میدوید و اجازه میداد که بدنش را لمس کند. بارها با پاهای برهنه روی علفزارهای لطیف کوهستان و دشتهای پرلالهاش دویده بود، گاهی زمین خورده بود و گاهی هم خارهایش به پایش فرو رفته بود؛ برایش لذتبخش بود حتی تصورش در آن اتوبوس با باد مصنوعی کولر! آیا ماسههای این کویر بهاندازهی لذت دویدن در کوهستان بود؟ باید تجربهی خوبی باشد. شنهای داغ و پاهای برهنه.
سرعت اتوبوس کم شد و روبهروی یک رستورانِ کنار جادهای توقف کرد. رستوران زرد و رنگپریده با یک درخت کهن خاکستری در دستش، وسط کویر جا خوش کرده بود. هر دو هم مرده بودند. دیگر چیزی نبود. روبه رویش تا چشم کار میکرد هموار بود. از اتوبوس پیاده که شد وزش باد گرم کویر، سردی بدنش را احاطه کرد. باد گرم برایش تازگی داشت. تا به حال حسش نکرده بود؛ مانند بادهای خنک کوهستان نبود. حتی زوزهاش هم فرق داشت.
پدرش از داخل رستوران آمد و گفت:
«هوا گرم است. داخل بهتر است. بیا داخل.»
جلوی دریچهی کولرآبی، از دیوارهی یک ستون که وسط سالن بود، جایی که برای هیچکس مزاحمتی ایجاد نکند، سه قفس چوبی پرنده آویزان کرده بودند. پرندهها جیغ میکشیدند و هر از گاهی که میخواستند بپرند باد کولر میکوفتشان به میلههای قفس. پایین آن حوضچهی کوچکی بود که درونش با کاشیهایی با زمینهی سبز و منقش به گلهایی به رنگ سفید، مزین شده بود. چند ماهی ریز نیز نقشهای متحرک قرمزش شده بودند. جای حوضچه نامناسب بود و بجای آنکه توازنی در سازمان چرکین رستوران ایجاد کند، نابسامانیاش را زمختتر کرده بود. دیگر چیزی نبود جز صندلیهای چوبی که مانند مسافران، پریشان دور میزها ریخته شده بودند. شلوغ بود و سروصدای جمعیت با بوی متعفن روغن سرخکردنی و عرق کویرنشینها آزاردهندهتر هم شده بود. پدرش غذای رستوران را نمیخورد و غذایی که از خانه آورده بود را ترجیح داد؛ اما باید بهای میز را میپرداخت. دختر غذایش را کامل نخورد و از پدرش خواست که بیرون باشد.
باد کویر دوباره دربرش گرفت. کمی از جمعیت دور شد و به دوردستها خیره شد. دوست نداشت برگردد و دوباره سوار اتوبوس شود. آرزو میکرد کاش آزاد بود و میتوانست تا آن دوردستها بدود. قطعاً آخرش به جایی میرسد. همهچیز باید آغاز و فرجام داشته باشد. کمی جلوتر رفت و به دیوار فروریختهای تکیه داد. صدایی پشت سرش، حواسش را به خود جلب کرد:
«کویر قشنگ است، نه!»
دختر نگاهش را برگرداند و پسر جوانی را دید که روی سکوی سیمانی متصل به دیوار نشسته و به دوردستهای کویر خیره شده است. پوست تیرهای داشت و لباسهای کهنه و گشادش لاغری بدنش را پوشش داده بود. پسر باز گفت:
«کویر وسوسهانگیز است. هر مسافر غریبی با دیدنش جذبش میشود.»
دختر پاسخ داد:
«آری کویر زیباست، مثل دریاست، اما صدایی از خود ندارد. آرام است و گاهی که باد نمیوزد، دوستداشتنیتر هم میشود.»
«همیشه هم باد نمیوزد. این موقع از سال، بادها بیشتر میشوند.»
دختر چیزی نگفت و پسر باز ادامه داد:
«از کویر متنفرم. هیچچیز ندارد. خشک خشک... .»
دختر اما گفت:
«اما من کمکم دارم عاشقش میشوم. کویر یکنواخت است. چیزی ندارد. آرام. خیلی آرام. مثل کوه و دریا نیست که سروصدا داشته باشد.»
پسر محو دوردست بود. لحظهای ساکت ماند و دوباره به حرف آمد:
«اما دریا هم زیباست. همه میگویند آرامشبخش است.»
دختر گفت:
«شاید تو راست بگویی. زیباست؛ اما کویر جور دیگر زیباست. آنگونه که تو درکش نخواهی کرد. چون همیشه کنارت بوده. به آن عادت کردهای... حتماً اهل همین جایی؟»
پسر پاسخ داد:
«اهل کویرم؛ اما یک کویر دیگر. من در همان اتوبوسی هستم که تو هستی. مادرم مرا به حرم امام رضا میبرد. برای شفا... .»
نگذاشت کنجکاوی دختر آزارش دهد و ادامه داد:
«فلج هستم. مادرم میگوید امام رضا شفایم میدهد... نگاه کن... آن پرندهی زیبا... .»
زنی تقریباً مسن در حالی که ویلچری را با خود میآورد به آنها نزدیک شد و به پسر گفت:
«بیا پسرم، بیا روی چرخت بنشین. یکی از پیچهاش شل شده بود دادم شاگرد راننده سفتش کرد.»
دختر کمی عقب رفت و زن که متوجهش شده بود لبخندی زد حاکی از قدردانی برای مصاحبت با پسر فلجش. چرخ پسر که به راه افتاد پشت سرش فریادهایی زده شد و از مسافران خواستند سوار شوند.
***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش باید جایش را عوض میکرد تا آن پیرزن تازهوارد بتواند کنار دختر بنشیند. اهل همان کویر بود و خیلی پیر. دستش از جنس ماسه بود. زمخت. جور دیگر بود. آدمهای کویر جور دیگرند. حرفشان جور دیگر است. با یک زبان دیگر حرف میزنند. حتی روی صندلی اتوبوس هم راحت مینشینند. انگارنهانگار که صندلیها از سنگ ساخته شدهاند. دختر کمی خودش را جمع کرد. صدای خراشیده و شمرده شمرده پیرزن رشته افکارش را پاره کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اهل اینجا نیستی،... سفیدی دستانت این را میگوید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر به دستانش که روی زانویش پهن شده بود نگاهی انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اینجا دانشگاه قبول شدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن خندهی تلخی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«در این کویر؟ اینجا جای تو نیست و باید به همون جایی برگردی که تعلق داری... تو اینجا خیلی سختی میکشی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با خود فکر میکرد که:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«شاید سن زیاد پیرزن مغز او را معیوب کرده باشد! عدهای از همکلاسیهایم برای تحصیل به جاهای بسیار دورتر رفتهاند. حتی یکی از آنها به ترکیه رفته و دیگری به انگلستان. حتماً سرنوشت من هم این بوده که مدتی اینجا درس بخوانم. اصلاً شاید من متعلق به همین کویر باشم و عضوی از آن! بالاخره بهعنوان یک تجربه بد نیست و میتوانم تجربههای زیادی کسب کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش به پیرزن افتاد که با دهان باز، به خواب رفته بود. خودش هم سرش را به شیشه چسباند و به بیرون خیره شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«...کاش آنقدر سبکبال بودم که میتوانستم سوار بر موجهای پریشان باد گرم صحرا شوم و تمام آن را فتح کنم. کاش میتوانستم پاهایم را برهنه کنم تا داغی شنهای کویر را حس کنم... آنگاه دستانم را باز میکردم و تا بیکرانها میدویدم... روی شنهای نرم کویر میغلتیدم و حس میکردم آن را، کویر را... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر کویر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آرزویش رسیده بود، چه به میل خود یا برخلاف آن؛ مهم نبود. مهم این بود که اکنون در کویر است و افق، روبه رویش. آفتاب مهربانانه شعله میکشید و از او دعوت میکرد تا بهسوی بیکران آغوشش بدود. او هم مثل هر انسان دیگری مایل نبود برگردد و پشت سرش را ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای بود هیجانی و برای او لحظهی رسیدن به آرزوها. یا نمیخواست به چیزی فکر کند یا نمیتوانست. چیزی شبیه توهم بود و او در اوج لذت آن. به چیز دیگری فکر نمیکرد، فرصتی نداشت و باید برنامهای داشت که بیشترین لذت را ببرد، اما سخت بود که در اوج لذت چنین کاری کرد؛ کلید طلایی را یافته بود. باید لذت میبرد و همین را هم کرد. کفشهایش را درآورد. پاهای برهنهاش بهخوبی داغی لذتبخش ماسهها را حس میکرد. روسریاش را به کمرش بست و گیسوانش را به دست باد سپرد، دستانش را باز کرد و تا میتوانست دوید. همان گونه که چند لحظه پیش آرزویش را داشت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتپهها تمامی نداشت. یکی بزرگتر بود و دیگری کوچکتر. همهی آنها از یک چیز تشکیل شده بودند؛ ماسه. پیمودنشان تنها با اندازهشان معنی مییافت؛ یعنی دوست داشت بدود و آنکه مرتفعتر است را کشف کند؛ اما باز هم یکی بود که بزرگتر از قبلی بود، و اکنون بعد از تمام کردن همهی آنها، آرزوی دیگری هم داشت و آن آرزوی داشتن بال بود تا آسمان آبی کویر را هم فتح کند. شاید میتوانست راز ماورای کویر را کشف کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسهها نرم بودند و گرم؛ مانند دانههایی بود که هیچکس شبیهی برایشان نمییافت. باز هم باید حس آن لحظه را برای دوستان و خانوادهاش تعریف کند؛ اما چگونه؟ ماسه شبیه چیست؟ حس دویدن در گرمی نرم کویر را چگونه برای اطرافیانش بازگو کند وقتی آن را هرگز تجربه نکردهاند؟ شبیه هیچچیز نیست. حتماً هیچکس مشتاق شنیدن حرفهایش هم نخواهد بود. آه. چه فکر عذاب دهندهای. در آن لحظات لذت، جایی برای راه دادن افکار آزاردهندهی کهنه نبود. در آن لحظهای که باید فقط به لذت فکر میکرد. افکارش را با خشمی ریشه گرفته از خاطرات بیتوجهی اطرافیانش شست و باز به دیار کویرستان شتافت. چه لزومی داشت که به چیزهایی فکر کند که آسایشش را میگیرند؟ او متصور آزادیست و نباید فرصتی که ممکن است تا قرنها به سراغش نیاید را از بین ببرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسهها. آن موجودات ریز دوستداشتنی و داغ که بهآرامی و لطافتی که منحصر به خودشان است از میان انگشتان باریک پاهایش گذر میکنند. میخواست تمام بدنش را با آن ریزهای دوستداشتنی گرم، آشنا کند. روی آنها دراز کشید. ابتدا به کمر و بعد به شکم. اندکی بعد از تپهای به پایین غلتید. چه حسی دارد لغزش ماسهها میان تودههای بدنش؟ پایش را بیشتر برهنه کرد و آن را درون ماسهها فرو برد. دستانش را نیز فرو برد و چشمانش را بست. آرزو میکرد دوستانش هم بودند. باهم میخندیدند و این لذت عظیم اشباع شده میانشان به عدالت تقسیم میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز برخاست و به سمتی دوید. میخواست بزرگترین تپه را کشف کند و از آنجا دیگر جاهای کویر را ببیند؛ اما هرچه میرفت باز تپهی دیگری، بزرگتر از قبلی مییافت. خستگی برایش مفهومی نداشت. باز روی دیگری میدوید و بارها میدوید و اندکی نیز به زمین میغلتید و ماسهها را به هوا پرتاب میکرد و بیاختیار میخندید. آفتاب مهربان، به گوشهای از آسمان نقلمکان کرده بود، بیآنکه دختر از آن آگاه شود. انگار او نیز دوست داشت خود را شریک شادی دختر کند و دختر انگار به سمتش میدوید تا به آن برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفتاب ناامید از وصال دختر کمکم آسمان کویر را ترک میکرد. هوا تاریکتر میشد و باد هم کمتر زوزه میکشید. اکنون کویری از سکوت او را احاطه کرده بود. ایستاده بود. به اطرافش نگاه میکرد و این شاید نشانی از پشیمانی بود و پایان یک لذت و آرزویی که تمام نمیشد. بیکرانی کویر که تا همین چند لحظه پیش برایش لذت بود اکنون برایش حس دیگری داشت. میخواست ترسناک شود، یا چیزی شبیه آن. کویر خود را به هیچگونهای تمام نمیکرد. هر چه میرفت باز همان بود؛ کویر، و به هر سمتی که نگاه میکرد، باز همان بود و تا بینهایت امتداد مییافت. دنیایی که همه بعدهایش بیکران بود. برخلاف تصورش، کویر به شکل فاجعهباری گرد بود. همهجا به همان ختم میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یاد حرفهای پسر جوانی افتاد که بیرون رستوران او را دیده بود. شاید همین جایی که او شروع کرده بود، همان نقطهی آغاز باشد، پس بهتر بود که نرود. ممکن بود به بیراهه برود. به عقب نگاه کرد، چیزی نبود. باز هم بیانتها. حتی ردپایش هم محو شده بود. او در وسط کویر بود و منطقیترین راه این بود که راهش را ادامه دهد و به طرفی برود؛ اما هیچچیز نبود که به سمتش برود، جز نور طلایی آفتاب. هرچه در اتخاذ تصمیمش برای رفتن به سویی تأخیر میکرد خورشید پایینتر میرفت. پس قدمهایش را تندتر کرد. دوید. تمامی نداشت و دویدن بیحاصل شده بود. ماسههای مزاحمش، دختر را خسته کرد و به زمینش زد. میخواست گریه کند اما وحشت از بر هم زدن سکوت کویر اجازه چنین کاری را به او نمیداد. او اینجا چه میکند! این سؤالی بود که مدتها قبل باید از خودش میپرسید. تنها پاسخ مبهمی که میتوانست پیدا کند این بود که در اتوبوس بود. در رؤیا بود؛ اما چرا نمیتوانست از رؤیا بیرون بیاید؟ طاقتش به سر آمد. گریه کرد. اگر میدانست که کویر اینگونه است هرگز آرزو نمیکرد که وارد آن شود. با خود میگفت لذت باید کوتاه باشد و در اوج به پایان پذیرد وگرنه به نفرت تبدیل میشود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانش سنگین بود. بهسختی توانست آنها را باز کند. بالای سرش سقف کاهگلی قدیمی بود. وسطش به محیطی دایرهای دوداندود شده بود و چهار کنجش ترکهای ریزی داشت. دیوارهایی هم که سقف اتاق رویش ایستاده بود تیره و دوداندود و ترک خورده بودند. کمی آنطرفتر در گوشهای از اتاق آینهی بزرگی به دیوارهی آن تکیه داده بود و پیرزنی که جلو آن با موهای سفیدش ور میرفت. نمیدانست آنجا کجاست و چگونه به آنجا آمده است. خواست بلند شود اما نتوانست. بدنش انگار سالها بود که از بیحرکتی کرخت شده بود. پیرزن که به آینه نگاه میکرد، رویش را برگرداند. چهرهی فرتوت پیرزن برایش آشنا بود. او همان پیرزنی بود که در اتوبوس کنار او نشسته بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اینجا کجاست؟ من چرا اینجایم؟ مگر ما در اتوبوس نبودیم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را دختر با ترس گفت. پیرزن نگاهی به او انداخت، جوری که گویی سؤالات دختر بارها قبلاً برایش تکرار شده. پاسخی نداد، برخاست و از اتاق بیرون رفت. خانهی پیرزن یک کلبهی کاهگلی در دل کویر بود و کنارش یک درخت کهن با برگهای پهن و بشدت به رنگ سبز تیره که گویی سالهاست سبز بوده و گرمی آفتاب رنگش را مشدد کرده. برخاست و از کلبه بیرون آمد. اینجا کمی با کویر چند لحظه پیش فرق میکرد، حداقل اینکه چند درخت اطرافش بود و کلبهای که از آن بیرون آمده بود؛ اما باز ذات همان کویر بود و او موفق نشده بود از آن خارج شود. تنها امیدش همان زن پیری بود که اکنون بیتوجه به او سرگرم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اینجا کجاست؟ من چرا اینجایم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را دختر در حالی که صدایش هم مانند دستانش میلرزید پرسید. پیرزن در حالی که به سمت چاه آب میرفت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«برو بخواب.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار حالت تضرع آمیزتری در صدایش بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ما سوار اتوبوس بودیم. تو کنارم بودی. من به خواب رفتم... اما بعدش... بعدش چه شد؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن بدون آنکه سرش را برگرداند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«کدام اتوبوس! آن اتوبوس الآن لِهولَوَرده افتاده است وسط کویر!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبلاً هم حرفهای بیسروته از او شنیده بود و آن را به پای کهولت زیاد او گذاشته بود؛ اما این بار باید پاسخ را مییافت. قاطعتر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پس چرا ما اینجاییم؟ پدرم کجاست؟ بقیهی مسافران کجایند؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن جواب کوتاهی داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«همه مردهاند!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر منمنکنان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«یعنی فقط من و تو ماندهایم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن باز کوتاهتر جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر دندانهایش را به هم فشرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه؟! من حوصلهی شوخی ندارم. اگر پدرم بفهمد که مرا اینجا آوردهای برات گران تمام خواهد شد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن چیزی نگفت یا اگر گفت از بیحوصلگی زیر لب غرغری کرد. دختر او را دیوانه خطاب کرد؛ اما پیرزن باز چیزی نگفت. آرام به سمت کلبه رفت و قابلمه به دست بیرون آمد و به سمت آغل رفت. آغل فقط از جنس بوتههای خار انبوهی بود که روی هم تلنبار شده بودند. دختر دوباره تعقیبش کرد. پیرزن اما اخم درهم کشیده بود و نمیخواست جواب سؤالهای دختر را بدهد جوری که انگار آنها را بارها شنیده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر باز شروع کرد به حرف زدن و این بار با لحنی آرامتر و مهربانتر:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گفتی اتوبوس تصادف کرده؟ پس چرا مرا به اینجا آوردهای؟ شاید قصدت کمک به من بوده؛ اما اشتباه کردهای مادر من. باید صبر میکردی من به هوش بیایم. من اکنون باید سریع برگردم و پدرم را ببینم. او دنبال من میگردد... خواهش میکنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن به دوردستها نگاه کرد. گلهی کوچکی از بزها به سمت آنها میآمدند. پیرزن سرعتش را بیشتر کرد و انگار میخواست آماده ورود گله شود. دختر باز در اضطرابی بیشتر و دوباره سؤالش را پرسید. پیرزن این بار ایستاد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پدرت مرده. تو هم مردهای. اینجا دیگر دنیا نیست. همهچیز فرق دارد. من هم مردهام. همه مردهایم. میخواهی چگونه برگردی دختر احمق!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا او نمیتوانست از رؤیایش بیرون بیاید. پیرزن گفت که او مرده است؛ اما چطور ممکن است! این تصورش از مرگ نبود. این مانند خواب است یا چیزی شبیه آن یا چیزی فراتر از آن؛ اما نه در حد مرگ. دختر بیتوجه به حرفهای واهی پیرزن فرتوت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«یعنی میخواهی بگویی در یک تصادف همهی ما مردهایم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن داخل اتاق شد و آینه بهدست بیرون آمد. آن را به دختر داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من قبلاً مردهام، قبل از تو... خودت را در آینه ببین.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا باید خود را در آینه میدید؟ اگر چهرهاش... اما چیزی در آینه نبود. دختر جیغ کوتاهی کشید و آینه را به زمین انداخت. پیرزن با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من سالهاست که سعی میکنم خودم را درون آن پیدا کنم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدای بلند خندهی پیرزن در فضا پیچید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من خیلی پیر شدهام... نه؟! ببین صورتم چروک شده؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر نگاه متنفری به پیرزن انداخت و پاسخی نداد. نمیدانست چه کند. دنیا برایش به تنگنا آمده بود. اگر همهی اینها شوخی بود، شوخی بسیار زنندهای بود. اگر رؤیا بود که باید هرچه زودتر راهی برای رهایی از آن بیابد و اگر مرگ بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کویر وحشت داشت. از دوردست آن. از زوزهی باد. ماسهی داغ برایش آزاردهنده شده بود. دیگر دوست نداشت با پاهای برهنه روی آنها بدود. چیزی که برایش لذتبخش و خوشایند مینمود به تنفر تبدیل شده بود. دختر اما ناامید از جستن راه رهایی نشده بود و از پیرزن خواست تا محل تصادف اتوبوس را نشانش دهد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه جای کویر برایش ناشناخته بود. به یاد نمیآورد که از کجا شروع کرده بود. به هر حال باید به همان سویی میرفت که پیرزن اشاره کرده بود. دویدن در این صحرای عظیم برایش رنجآور بود. مثل کویر سابق نبود که با اشتیاق به آن پا گذاشت. تودههای ماسه پایش را میربودند و اجازهی حرکت را به او نمیدادند. ماسهها باز از او دعوت میکردند که از گرمیشان لذت ببرد؛ اما تا کی؟ لذتی نداشت دیگر. هر چه دختر جلو میرفت به غلظت ماسههای کویر و ترس دختر افزوده میشد. با خود احساس میکرد که مستقیماً به قلب کویر میرود! اما ترس از برگشت به آن خانهی عجیب او را مجبور کرده بود که فقط پیش برود؛ تپهی عظیمی از ماسهها را روبهرویش دید. آفتاب بهسختی میتوانست از بالای آن شعله بکشد. امیدوار شدن به دنیای پشت تپه احساس خوبی بود! شاید میتوانست از کویر رهایی یابد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفهای پیرزن آزارش میداد. چگونه امکان داشت که او مرده باشد! به همین راحتی! اگر اینگونه باشد باید او در آسمانها باشد، نه در این کویر مرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست داشت که تمام خاطرات کویر را بعدها مکتوب کند. آن پیرزن و آن آینهی عجیبش را! شاید این حرفهایش جذابتر و شنیدنیتر از حرفهای گذشتهاش باشد. هرچند که دوستانش هم آن را باور نکنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت کمکم به نوک قلهی شنی میرسید. دیگر آفتاب کویر داغ نبود و باد ملایمی میوزید. لحظهی هیجانانگیزی بود. بالاخره به اوج رسید و توانست دوردستها را ببیند؛ اما فقط همان را دید؛ دوردست! چیز دیگری نبود. نه جادهای، نه اتوبوسی و نه حتی تفاوتی. همهجا مثل هم بود. آنجا آنقدر وسیع بود که اگر روزها و شبها هم راهپیمایی میکرد باز نمیتوانست به انتهای آن برسد. چه دلیلی داشت که پیرزن به اینجا اشاره کرده باشد؟ نمیدانست. فقط این را میدانست که یک راه برایش باقی مانده است، بازگشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر گوشهای نشسته بود و نظارهگر پیرزن بود. گله نزدیک بود و میشد صدای زنگولهی بزها را شنید. پیرزن اکنون عبوستر شده بود و جوری به دختر نگاه میکرد که انگار با رفتن او چیز بزرگی را از دست داده است. گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«همین طور آنجا ننشین و عزا نگیر. برخیز و بیا اینجا... بزها اکنون میآیند. باید کمکم کنی تا شیرشان را بدوشم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر بیتوجه به گفتههای پیرزن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اتوبوس کجا تصادف کرد؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدانم... مگر تو یادت میآید که من یادم بیاید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس اگه تو قبلاً مرده بودی در آن اتوبوس چهکار میکردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میخواستم بیایم اینجا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از کجا؟ چرا بیشتر توضیح نمیدهی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از قبرستان، اصلاً به تو چه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چرا من را آوردی اینجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب میتوانی الآن برگردی. کسی مانعت نیست... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد به گلهی بزها اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پسرم آمد. حتماً خسته شده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیتوانست از آن پسر کمک بگیرد. پسر، کوتاه بود و پوست تیرهی مایل به زردی داشت که به گمان زردیاش را از ماسهها به ارث برده بود، با این حال هنوز هم روی صورت و دستانش آثار آفتابسوختگی داشت. هر چه بود دختر باید چارهی کار را از او بخواهد. اگر به این پسر التماس میکرد شاید کارساز میشد. پسر زیرچشمی دختر را میپایید بهطرف چاه آب رفت تا آب بیرون بکشد. سرش همیشه بالا بود و در حالی که سرش بهطرف دیگر بود چشمانش چپکی به دختر نگاه میکرد جوری که انگار منتظر است دختر قیافه و تیپ او را ملامت کند. تند راه میرفت و سعی میکرد نگاهش جلبتوجه نکند. دختر بیدرنگ بهطرف او دوید و با اشتیاقی که اندک امید آزادی در آن بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آقا میشود برایم توضیح دهید که اینجا کجاست؟ مادرتان که هیچچیز نگفت. من... من اصلاً نمیدانم چطور آمدهام اینجا. راه برگشت را هم بلد نیستم. آقا کمکم کنید... من باید برگردم... کارهای مهمی دارم. پدرم منتظر من است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن نگاه تندی به دختر انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مگر نمیبینی که خسته است! تازه از راه رسیده. الآن هم که شب است. صبح که شد تو را میبرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر سرش را پایین انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«درست است، دیروقت است. به جایی نمیرسیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با چشمانی که بیشتر حالت التماس داشت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اما من باید همین امروز پدرم را ببینم. اگر او مرده باشد، باید اجازه دهید جنازهی او را ببینم. خواهش میکنم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر درخت کهن نشست و به غروب آفتاب خیره شد. به گذشته فکر کرد، اتفاقات درون اتوبوس را مرور کرد. باید چیزی به یادش بیاید. از صحنهی تصادف. نه. ممکن نبود. تصادفی در کار نبود. آن پیرزن او را دزدیده است. حتماً چیزی به خوردش داده و مسمومش کرده. هیچچیز آشکاری به ذهنش نمیرسید؛ اما آن آینه... اگر نمرده پس چرا خودش را در آینه نمیبیند؟ این هم حتماً از طلسمهای پیرزن است... به کمی گذشتهتر رفت. به روزهایی فکر میکرد که باید از سد کنکور میگذشت تا موفق شود وارد دانشگاه دلخواهش شود. به مرگ هم فکر میکرد. از آن نمیترسید. این در باورهایش بود. ولی فکرش را نمیکرد که اینگونه باشد. حالا که زمان مرگش فرا رسیده، حس دیگری داشت که میشد اسمش را ترس گذاشت؛ اما باز در منطقش نمیتوانست قبول کند که مرده است. امکان نداشت. او نمرده بود و باید این را اثبات میکرد. فردا صبح زود میتوانست از تمام ماجرا سر دربیاورد. میتوانست به پلیس اطلاع دهد. اگر این مادر و فرزند او را دزدیده باشند حتماً اجازه نخواهند داد که او از این کویر خارج شود؛ اما چرا پیرزن اجازه داده بود که او برود. شاید هم میدانست که راه فرار را پیدا نخواهد کرد. دنیای عجیبی بود و همین بهشدت او را ترسانده بود. اگر هم نمرده بود، حتماً آنها او را خواهند کشت. دیگر مسافران را هم حتماً به طریقی سر به نیست کردهاند. پدرش... تصور کشته شدن پدرش دیوانهاش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهغیر از روز کنکور، این اولین صبحی بود که زود از خواب بیدار میشد. پیرزن نبود و دختر برخاست و سر جایش نشست و به پسر خیره شد تا بیدار شود؛ اما تا آفتاب زبانه نکشید او بیدار نشد. آفتاب که بیدار شد پسر از اتاق بیرون آمد. دختر اکنون زیر درخت نشسته بود. پسر تلوتلو به سمت چاه آب رفت و سطل مخصوص چاه را رها کرد و خودش سرش را داخل چاه کرد و خیرهی سیاهی چاه شد. دختر نگاهش به پسر دوخته شده بود و در سر رؤیای رهایی از کویر را میپروراند؛ اما بیشتر از آن بز قهوهای توجهش را به خود جلب کرده بود که از اول صبح چشم از دختر برنداشته بود. نگاه نافذی داشت و عجیب و این برای دختر عجیب نبود. میخواست به آنها عادت کند. حرکت پسر بهسوی آغل نگاه دختر را متوجه خود کرد و رو به او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«برویم؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر بهآرامی برگشت و نگاه بیرمق صبحگاهی به او انداخت. بعد قسمتی از بوتههای آغل را کنار زد. بزها با اشتیاق و یکییکی بیرون آمدند و به سمت صحرا روانه شدند. پسر هم به دنبالشان به راه افتاد و به دختر اشاره کرد تا او را همراهی کند. دختر برگشت و به آن بز قهوهای اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آن بز نمیآید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر نگاه کوتاهی به بز لنگ انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پایش شکسته. نمیتواند بیاید. بوته و خار از صحرا میآوریم برایش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر خندید و با تردید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«میآوریم؟! من که دیگر برنمیگردم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوابی نداد و به راهش ادامه داد. این شاید نشانهی خوبی نبود. دختر باز پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من برنمیگردم، درست است؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر چوپان، دختر را متقاعد کرد که او برنمیگردد و دختر که کمی آرامتر شده بود باز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مادرتان، دیروز چیزهایی میگفت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر باز چیزی نگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خندهدار است. تو هم لابد مردهای؟! مادرت که میگفت که قبلاً مرده! حتی میگفت که من هم مردهام. خودت میدانی که اگر مرا دزدیده باشید عاقبت خوبی نخواهد داشت. تو جوانی. دلم به حالت میسوزد. قول میدهم اگر مرا به شهر برسانی، از تو شکایت نکنم. فقط مرا به جایی برسان که بتوانم با خانوادهام تماس بگیرم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر کمی سرعتش را کمتر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خودت چه فکر میکنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با حرف نزدن از پسر خواست تا توجیهش کند. پسر با صدایی آرامتر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«دستانت را بگذار در دستانم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر کمی از پسر فاصله گرفت و با ترسی که مملو از سرنوشتی نامعلوم در لحظات آینده خواهد بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه. خواهش میکنم راحتم بگذار. مرا به شهر برسان... لااقل به جاده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر باز حرفش را تکرار کرد. دختر داشت به این فکر میکرد که پسر ممکن است از او چیزی بخواهد که اصلاً باب میلش نیست؛ اما چرا دیشب کاری نکرد؟ حتماً از ترس مادرش بوده. نباید به دست آن چوپان گندمی پوست بدقواره میافتاد. تنها یک راه برایش باقی مانده بود. فرار؛ اما به کجا؟ کمی دوید تا مشرف به تپه شد. پسر بیتوجه به او پشت سر بزها راه میرفت. دختر رو به پسر کرد و مواظب حرکات او شد. آرامی پسر کمی امیدوارش کرد. دختر که به فاصلهی ایمنی از پسر دور شده بود، با صدایی بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هیچ معلوم است چه میگویی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر کرد پسر حرفش را نمیشنود و باز بلندتر تکرار کرد. حدسش باید درست باشد. حتماً او را دزدیدهاند. اگر پسر برای آزادیاش شرط میگذاشت چه باید میکرد؟! معلوم هم نیست که بعدش به او اجازه بدهند که برود. پسر چوپان بیآنکه چشم از جلوی پایش بردارد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«سعی کن من را بزنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر که همچنان از او دورتر و محتاطتر ایستاده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چرا باید این کار را بکنم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چون نمیتوانی مرا بزنی. من و تو نمیتوانیم همدیگر را لمس کنیم. تو دیگر بدنی نداری که لمس شود. تو اکنون فقط یک تفکری. یک اندیشه. یک روح که از کالبد پوستواستخوانیاش جدا شده. دنیا اینجا مادی نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر بیآنکه بخواهد به گفتههای پسر فکر کند، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اما من خودم را میبینم. ببین این منم. این پایم است و این دستم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما همزمان با سؤالش، بخارهایی از تفکرات مبهم، جمجمهی سرش را پر میکرد. بعد به بدنش اشاره کرد. پسر به عقب نگاه نمیکرد که چیزی ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آنچه میبینی، تصوری از گذشتهی تو است نسبت به خود و بدن خود. تو نیستی. این اندیشهی تو است که دنیای اطراف، من و بدن خودت را تجسم میکند. من نیز عضوی از این دنیا هستم. پس دیدن من هم منطقیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چرا من خودم را در آینه ندیدم؟ چه کلکی در کار بود؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هیچ کلکی در کار نبود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر سری تکان داد و باز ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«بهتر است زودتر با مردنت کنار بیایی. اینگونه راحتتر با دنیای پیرامونت کنار خواهی آمد... برای من هم سخت بود که باور کنم. آن اوایل را میگویم؛ اما باور کردم؛ یعنی مجبوری باور کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر چوپان اکنون از تپهای که دختر رویش بود رد شده بود. دختر آرام از تپه پایین آمد و پشت سرش تعقیبش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گفتم دستم را بگیر چون نمیتوانستی این کار را بکنی. اکنون با فرار کردن، خودت را آزار میدهی. بهتر است باور کنی حرفهایم را. من به تو دروغ نمیگویم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاصلهی آن دو خیلی کم شده بود؛ اما پسر چوپان همچنان توجهی به پشت سرش نداشت. دختر به او رسیده بود و سعی کرد پیراهن پسر را از پشت سر بکشد. نتوانست. چیزی به دستش نیامد. پسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نمیتوانی لمسم کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر اندکی سر جایش هاجوواج ایستاد. دوباره دوید به سمت پسر و دستش را به سمت او دراز کرد؛ اما باز همان شد که قبلاً شده بود. پسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«این بدین معنی است که تو مردهای و من هم همین طور.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با تهماندهی امید زندگی دوباره که برایش مانده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اگر این یک رؤیا باشد چه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید در این رؤیا بمانی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدرم هم مرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پیرزن این را میگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چرا روح او را نمیبینم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شاید ببینی. اینجا، دنیای بزرگی است. هر روز عدهی زیادی میآیند و میروند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میروند...؟ پس یعنی میشود از اینجا بیرون بروی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آری، اما نه به جایی که تو فکر کنی. مأموران احضار روح... وقتش که برسد آنها میآیند و تو را احضار میکنند برای همیشه. به جایی میرویم که هیچکس از آن خبر ندارد. هنوز کسی نتوانسته از آنجا خبری بیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو اینها را از کجا میدانی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همه این را میدانیم. اینها اینجا، در این دنیا شایع است. همه میگویند. باید درست باشد وگرنه نمیشود که تا ابد اینجا بود. در این کویر. حتماً پایانی دارد. میگویند دنیای بهتریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسههای نرم زیر پایشان کمکم به خاک سفت و خاکستریرنگ تبدیل میشد. کمی متفاوتتر از جاهای دیگر بود. بوتههای خشک بیشتر بودند. کمی دورتر، جای برکهی آب دیده میشد که خشک شده بود. پسر سرعتش را کم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«زیر آن بوتههای بزرگ، میشود نشست. سایهشان مناسب است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخود رفت و زیر یکی از آنها دراز کشید. دختر اما ننشست و با تردید و ناامیدی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«باید ثابت کنی که من مردهام.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گذر زمان کار مرا راحت میکند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر که دوست نداشت بنشیند، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«جاده را نشانم بده. جنازهام را. آن اتوبوس. باید نشانی از آن تصادف باشد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هیچکس نمیتواند از اینجا خارج شود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با صدایی بلند و تهدیدآمیز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو دروغگویی. تو به من دروغ گفتی. تو گفتی مرا با خود از این دنیا خارج خواهی کرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر به اشکهای دختر نگاه کرد و بهآرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«باید یکجوری تو را با خودم همراه میکردم تا بتوانم توجیهت کنم و با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که دیگر آن نیستی که فکر میکنی. من نیز وقتی آمدم اینجا، یعنی وقتی که مُردم، تا مدتها باورم نمیشد. حتی اکنون نیز گاهی باورم نمیشود اما بهمرور زمان قبول کردم که مردهام و این روح من است که در این کویر وحشتناک سرگردان است. من هم مانند تو میخواستم برگردم به دنیای واقعی؛ اما نشد... باید به اینجا عادت کنی. به تمام روزهای تکراریاش. زمان و مکان معنی ندارد. من هر روز که از خواب بیدار میشوم، کارهای تکراری روز قبل را تکرار میکنم. اینگونه میشود که زمان معنی خود را از دست میدهد؛ با تکرار! تو هم سعی نکن که جنازهات را پیدا کنی چون اجازهی چنین کاری را نداری... راستش را بخواهی من افتادم توی چاه و مردم. یکی هلم داد. مطمئنم. یکی من را هل داد و انداخت توی چاه. از آن موقع تا اکنون، هر وقت هر چاهی که بیابم، داخلش را نگاه میکنم اما هیچ خبری از جنازهام نیست. فقط زوزهی باد است که در عمق چاه میپیچد. همهجا هست. اوایل آدم را عصبی میکند؛ اما به آن عادت میکنی. مثل خیلی چیزهای دیگر... عادت میکنی... به همهچیز... به تکرار.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با صدای آرامتری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو هنوز دنبال جنازهات میگردی، آنوقت به من میگویی دنبال جنازهام نگردم؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچوپان، چیزی نگفت و تکه چوبی که لای دندانهایش گذاشته بود را بهطرف دیگر چرخاند. دختر باز پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مادرت چگونه مرد؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«او مادر من نیست. فکر میکند من پسرش هستم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسؤالات دختر بیشتر هم ادامه داشت. باید تمام راز ورود ناخواستهاش به آن کویر وحشتناک را کشف میکرد؛ اما هیچچیز نبود. جز اینکه به خود بگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«همهی اینها فقط یک کابوس است که بهزودی پایان مییابد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما این احمقانهترین توجیهی بود که میتوانست داشته باشد. حتی خود نیز باور نداشت که در کابوس است؛ اما انگار چارهای هم نداشت که وضعیت موجود را بهعنوان نوعی مرگ قبول کند. شاید هم حق با آن پیرزن و پسر باشد. دیگر نمیدانست از پسر چه سؤالی بپرسد. گویا همهچیز آشکارا در میدان بود. جز اینکه به ذهن پریشانش پناه ببرد و سؤالهای انبوهش را از خود بپرسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر محیطی که اکنون در آن بود، احساس ترس کمتری داشت. از دیگر جاهای آن کویر بهتر بود. لااقل اینکه چند بوته میدید و نشانی از حیات. هرچند به وسعت محدود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل سوم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندگی در کویر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزها و شبهای بیمعنی پشت سرهم تکرار میشدند و دختر کمکم به وضع موجود عادت میکرد؛ با آنکه هرگز آن را نخواسته بود. روزها را با پسر به صحرا میآمد تا در چرای بزها همراهیاش کند، تنها به این دلیل که ساعاتی را از آن پیرزن دور باشد. بخصوص آنکه میتوانست جاهای بیشتری از کویر را کشف کند و بهتر از راکد ماندنش در آن خانه بود. آنها در کویر راجع به همهچیز صحبت میکردند و این میتوانست ساعتها سرگرمش کند. زندگی و تجربهی جدید. شاید بهتر است نامش را زندگی نگذاریم. گذران وقت. این بهتر است. در این دنیای جدید بساط تکلیف چیده شده بود و چیزی به نام آرزو و هدف وجود نداشت. آنجا فقط تکرار بود، تا زمانی که خودش هم نمیدانست. اینک کویر برایش معنی دیگری داشت. زبانش را فهمیده بود و این زندگی را در آنجا سادهتر میکرد. بادهای داغ ملایمتر شده بودند و شنها رامتر. گاهی به حرفهای پسر فکر میکرد. او میگفت که عادت خواهد کرد. قبول خواهد کرد که مرده است و راهی جز این نیز ندارد. گذر زمان، زودتر از آنچه که فکرش را میکرد پایبندش کرد. پایبند به قبول اینکه هیچ راهی برای خروج از آن کویر ندارد. سرنوشتش آنجاست و باید خود و آمالش را آنجا بسازد. پسر جوان میگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«باید زبان کویر را فهمید. این لازمهی زندگی در اینجاست. زبان، آداب و رسوم حتی گذشتههایت را باید فراموش کرد و زبان و آداب و فرهنگ کویر را یاد گرفت. آنچه در ذهن داری، تمام خاطرات و تمام تعلقات به گذشته را باید به کناری بیندازی. نباید فکر کنی از کجا آمدهای و که هستی، از کدام خون در رگ تو جریان دارد، اینجا باید قبول کنی که هر چه گفتند بیچونوچرا قبول کنی... اینجا کویر برای تو نام مشخص میکند و گذشتهات را مینویسد و مهمتر آنکه زبان خودش را یادت میدهد و همهی اینها زیر نظر سلطان کویر، باد است. این باد است که به هر طرف وزید، کویر را هم به همان سمت میبرد. تپهها و تودههای بزرگ و کوچک را جابهجا میکند. این سیاست باد است. از گذشتهی دور تا به حال. نباید اجازه دهد تودههای ماسه یک جا بمانند... . تخم همهی این تفکرات را باد در ذهنت خواهد کاشت. بیآنکه خود بدانی، روزی خواهد رسید که تو نیز همهی اینها را مانند من قبول خواهی کرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر نیز تا حدودی اینها را یاد گرفته بود. حتی او که از جای سردی آمده بود به گرمای کویر عادت کرده بود و مهمتر از آن به اینکه مرده است، عادت کرده بود. با همهچیز بهراحتی کنار میآمد. مرده است. هیچ آزادی ندارد و این برایش یعنی اینکه در قبال هیچچیز مسئول نیست. هیچچیزی نیست که او را بیازارد و هیچچیز نیست که او را به وجد آورد. زندگی همه یکنواخت است و هیچ اثری از اجبار نیست. بقول پسر، همهی اینها مانند تفکراتی، کمکم در ذهن دختر ریشه دوانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرمایی که برایش ابتدا آزاردهنده بود اکنون نیست. چرا باید گرما برایش آزاردهنده باشد وقتی که خود نیز میداند هیچچیز در آن دنیا وجود ندارد که او را بمیراند؟ آزاردهنده؛ مفهومی که به اعماق نیستی سقوط کرده است. بد، واژهای که در ادبیاتش حذف شد. همهی این تغییرات ناشی از مرگی بود که بیاختیار تجربه کرد. آن دنیای عجیب آنچه برایش رقم زد این بود که از وقتی که به رسم آن عادت کرد، هرگز دوباره به این فکر نکرد که چرا مرده است و چرا نباید به زندگی سابق فکر کند. از نظر او این نیز یک دنیا بود. دنیایی که متفاوت بود و دختر، مدتها بعد از ورودش به آن دنیا، تنفر سابق را نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر همیشه از چیزهایی حرف میزد که انتهایش به آن دنیا ختم میشد. همهچیز خواهناخواه به همان ختم میشد. یک چیزی بود که «همهشمول» بود و تا آن لحظه هیچکدام از ساکنان آن کویر، مشابهی برای وصفش نیافته بودند، اما هرچه بود چیزی بود که همهی جهات آن دنیا به همان ختم میشد و آن چیزی نبود جز خود همان دنیا. هرگز پسر در برابر این فلسفه قد علم نکرده بود و یا جرئت آن را نداشت. دختر نیز این را از او فرا گرفته بود. تسلیم بیچونوچرا. در عوض این تسلیم چیزهایی نیز عایدشان شده بود. درد و غم را، هرگز جایی نبود در آن دنیا. همهچیز آرام بود و دختر نیز هیچ کاری نمیکرد که بعدها در قبال آن کار بخواهد پاسخی بدهد. کارها همه برنامهریزیشده و از قبل نوشته شده بود. صبح زود بیدار میشدند، پیرزن غر میزد. پسر بزها را از آغل بیرون میآورد و به همراه دختر به راه میافتادند. میرسیدند به جایی که مانند همیشه بود. آنجا بزها میچریدند و آن دو با یکدیگر به مصاحبه میپرداختند. غروب میشد و آنها بهسوی خانه برمیگشتند و دمی از شب را با پیرزن میگذراندند و باز میخوابیدند به امید فردایی که روز قبل را بدون کاستی تکرار کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر، روزهای اول به هوای دنیایی که از آن آمده بود، گاهی اشارهای میکرد به آن و موجودات آن، اما حسرتی عظیم که یادآوری گذشته را در دل دختر ایجاد و مقاومتی که پسر چوپان در برابر آن میکرد، باعث میشد دختر کمکم از اشارتهای به گذشته دست بکشد. چه حسرت بزرگی بود که از چیزی حرف بزنی که هرگز امکان رسیدن به آن نیست. آن دنیا، برایش چیزی به ارمغان میآورد که کمکم آن را به فراموشی بسپارد. دنیای قبلی برایش شده بود مدینهی فاضله و اکنون با گذشت زمانها و با فلسفهی پسر چوپان و قوانین آن دنیای عجیب میرفتند که مدارکی را برای دنیای قبلی جور کنند که نشان دهند آن دنیا هرگز وجود نداشته است. در حافظهی فراموشکار دختر نیز، آنها به رؤیایی تبدیل میشدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین تکرار دنیای جدید، آنقدر یکنواخت و کسلکننده بود که هیچچیز بخصوصی نداشت که دختر و تخیل کنجکاو آن، بخواهند حول آن بچرخند. با آنکه مدت زیادی از زندگی دختر را شامل میشد، اما آنقدر تکراری بود که اگر قرار بود داستان آن را بنویسیم باید همین چند سطر اخیر را بارها و بارها تکرار کنیم. پس گریزی نیست که بهسرعت از آن عبور کنیم. چه برای ذهن کاوندهای که بخواهد بداند در این مدت چه بر سر دختر آمده است بهتر است برگردد و تمام سطرهایی که در وصف این زندگی بود را بارها و بارها بخواند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوسوی چراغ فانوسی، اتاقک کوچک را کمی روشن میکرد. پسر گوشهای از اتاق نشسته بود و به چراغ خیره شده بود. کسی حرفی نمیزد. پیرزن فانوس را کنارش گذاشته بود و کیف قدیمیاش را با تعدادی لباس و پارچه پر میکرد. پسر توجهی نمیکرد. انگار که قبلاً بارها این صحنه را دیده بود. پیرزن چیزهایی زیر لب میگفت؛ مانند دعا بود. کارش که تمام شد به فانوس خیره شد. اشکهای چشمش زیر نور چراغ میدرخشیدند و چیزهایی نیز میان زمزمههایش میگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«فردا میخواهم بروم به حرم امام رضا... قربانشم شوم... این آخر عمری باید حرم آقا را ببینم... میگویند خیلی بزرگ است. آنقدر که تازهواردها درونش گم میشوند. گنبدش همه از طلاست. رنگ طلا همهجا را گرفته. فکر میکنی وارد شهری شدهای که همه از طلاست. کفش را آنقدر سابیدهاند که جرئت نمیکنی پا به درونش بگذاری. تمیز است مثل آینه. آنجا خیلی بزرگ است و زیبا. قربانش شوم. یک روز به زیارتش میروم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر فکر میکرد که این پیرزن دیوانه است. او که قبلاً مرده، پس چرا میگوید آخر عمری! اصلاً او که اجازه خروج ندارد. پس چطور میخواست خارج شود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خارج نمیشود!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین صدایی مرتعش، عجیب و نو بود که دختر مدتها بود نظیرش را نشنیده بود. دختر تعجبزده پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«که بود؟ چه کسی با من حرف زد؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن نگاهی به بیرون خانه انداخت و بعد به دختر خیره شد و گفت: «چت شده دختر! با خودت حرف میزنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«یکی با من حرف زد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر فکر میکرد کسی با او حرف زده است. کسی که بیرون از جمع سهنفری آنهاست. پیرزن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«در این دنیا، این چیزها عادیست دختر ابله!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نو باز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«لازم نیست بلند صحبت کنی. در دلت صحبت کن. من میشنوم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با خود فکر میکرد شاید یک روح باشد که میخواهد با او صحبت کند. لزومی ندید که جوابش را دهد. به یکنواختی زندگیاش عادت کرده بود و اکنون همان عادت کذایی، سکوت را برایش لذتبخشتر کرده بود؛ اما صدا باز شنیده شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«او هر از گاهی میل رفتن به حرم میکند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر دوباره بلندتر با موجودی ناشناخته حرف زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو که هستی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه پیرزن و پسر باز متوجه دختر شد. صدای ناشناس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گفتم درون قلبت با من صحبت کن. من میشنوم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر درون دلش ندایی داد که خود مطمئن نبود کاری عاقلانه است یا نه:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خب بگو تو که هستی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا با خیالی راحت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«به بیرون نگاه کن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر به بیرون نگاه کرد. چیزی نبود. جز بز قهوهای لنگ که نگاهش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من هم نگاهت میکنم. همان بز قهوهای لنگ دارد با تو صحبت میکند!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این مدت چیزهای عجیبی دیده بود؛ اما این عجیبترین بود. میدانست که بهزودی به این هم عادت خواهد کرد. دختر در دلش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تا حالا ندیده بودم بزها صحبت کنند!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا که اکنون دختر میدانست از طرف یک بز عجیب و سخنگوست صحبتش را ادامه داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو نامم را بگذار بز. بز قهوهای لنگ! آری این اسم مناسب است. هم لنگ هستم. هم قهوهای و هم بز!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد در حالی که نشخوار میکرد حرفش را ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آن پیرزن وقتی زنده بود بارها آرزو کرده بود که بتواند به مشهد برود و حرم امام رضا را ببیند؛ اما تا آخر عمر موفق نشد؛ بنابراین هر از گاهی سعی میکند که به این آرزویش برسد. حتی آن روز که سوار بر اتوبوس بود، میخواست به مشهد برود اما موفق نشد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر که یاد گرفته بود چگونه در دلش صحبت کند،گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پس تو از تصادف من هم خبر داری؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز لنگ گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من میتوانم حرفهای شما را بشنوم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر جوری که جلبتوجه نکند به پیرزن و پسر نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«با اینها هم صحبت میکنی؟ آنها صدایمان را میشنوند؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز قهوهای لنگ او را متقاعد کرد که صدای آنها را جز خودشان کس دیگری نمیشنود. دختر اما باز از او میخواست تا پاسخی دهد که چرا با او صحبت میکند؛ اما بز پاسخ داد که دختر چیزی از آن نفهمید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«درست فکر کن!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر نمیتوانست متوجه شود. مگر او درست فکر نمیکرد و اگر اینگونه است آیا این بز صلاحیت آن را دارد که درمورد درستی فکر او قضاوت کند؟ بز اما حرفهایش را جور دیگر ادامه میداد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ذهنت را با چیزهایی مشغول کن که بدانی به دردت میخورند. دلبستهی چیزهای زودگذر نشو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه چیزی بود که او میتوانست دلبستهاش شود؟ آن دنیا با تکراری بودنش؟! نه. ممکن نبود که چیزی باشد که دختر به آن دلبسته شود؛ اما شاید آن بز، به آن نادانی که فکر میکرد نباشد و شاید از چیزهایی خبر داشت که آن دختر از آن بیاطلاع بود. این سؤالها را بز قهوهای لنگ پاسخ میداد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آری. انسانها همیشه به تنها داشتههایشان دلبسته میشوند. تو اینجا، در این دنیا چیزهایی و کسانی را به دست آوردهای.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گمان نمیکنم دلبستهی این دنیا شوم و موجودات درونش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز باز اشاره به چیزهای دیگری میکرد که بیشتر برای دختر غریب بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هر روز نشانههای هرکس آشکار میشود و دوباره ناپدید میشود. گاهی برای یکلحظه و گاهی بیشتر دوام میآورند. گاهی در خواب به دیدارت میآیند و گاهی وقتی بهشدت مشغول کاری هستی. نه از قبل از آمدنشان خبری میدهند و نه میشود فهمید که کی میروند و دوباره کی خواهند برگشت. درست مانند یک نور در تاریکیست. برای لحظهای میدرخشد و باز از نگاهت پنهان میشود. تنها انتخاب تو در برابر آنها، هوشیاری توست. باید بینا باشی و آنها را دنبال کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر، چه چیزی میتوانست از حرفهای دوپهلوی آن موجود عجیب سخنگو بفهمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«منظورت چیست؟ چه میخواهی بگویی؟ من به این دنیا عادت کردهام. دیگر به چیزی فکر نمیکنم. منتظر احضار شدنم هستم. من تمام امیدم به دنیای بعد از این جهنم است. لطفاً راحتم بگذار...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر جوابی نشنید اما دلش میخواست آن بز لعنتیِ سخنگو باز سخن بگوید. بد حرف زده بود و این باعث شد دوباره به روزهایی فکر کند که تازه وارد این کویر شده بود. حتی به کمی قبلتر هم رفته بود. به وقتی که زنده بود. به جاهایی دستاندازی کرده بود که ممنوعه بود. روزهای نخست؛ آن روزها در پی این بود به هر قیمتی که شده از آنجا خارج شود؛ اما گذر زمان گردی سنگین بر آرزوهایش نشانده بود و آنها را نمیدید و یا خود نمیخواست ببیند. به اطرافش نگاه کرد. کجا بود؟ چه جایی بود که بیآنکه بداند به آن عادت کرده بود. چهار دیوار کهنه و گاه ترکخورده از قسمتی، سقفی که بدتر از چهاردیوار نگهدارندهاش بود و دری که نبود و بیرون را آشکار میکرد. اینها همه تشکیل فضایی را میدادند به نام کلبه که دختر مدتها در آن بوده بدون آنکه به آن فکر کند که چرا آنجاست. بیرون از آن فضا نیز وضع به همان صورت است. کویر، بیانتهاتر از همیشه. رشد میکند و روزبهروز بزرگتر میشود و دختر در روزمرگی خود، کوچکتر میشود در آن. او کجا ایستاده؟ در جوار دو موجود که مدعیاند روح هستند. به پسر نگاه کرد که خیرهی او شده و اکنون میتوانست چهرهاش را بعد از مدتها ببیند. سبزه بود و دماغی داشت که از گرمای کویر، استخوان ترکانده و بیشتر صورتش را پوشانده است. لبانش نیز همین وضع را داشت و چشمانش که آبپز شده و به گودی افتاده بودند. همه جای بدنش همرنگ بود جز کف دستش که صورتی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون، بعد از گذشت زمانهای زیادی که در آن کویر بود اینها را میدید و قبل از آن هرگز به آن توجه نکرده بود. چه تکرار ظالمانهای به ارمغان آورده بود برایش! آن کویر و آن سرزمین که حتی به اینها هم فکر نکرده بود؛ اما چرا اکنون به این چیزها فکر میکند؟ همهی آنها زیر سر آن بز است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه نگاه کنجکاو پسر چوپان شد. باید حالت روحیاش تغییر کرده باشد وقتی با آن بز حرف میزده. خودش را جمع کرد و نگاهش را به کیف پیرزن دوخت. نباید کسی را متوجه حالت روحیاش میکرد. ممکن بود همهی چیزهایی که به دست آورده بود را از دست بدهد. آرامش و تکرار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد دلش نمیخواست پسر را همراهی کند، حداقل به این دلیل که شاید میتوانست با آن بز قهوهای صحبت کند و او را مورد مؤاخذه قرار دهد. با اینکه نرفتن او همراه پسر ممکن بود روزمرگی و عادات کویر را برهم بریزد. زیر درخت که مینشست میتوانست وزش باد خنکی را حس کند. این باد او را به تابستان خنک کوهستانهای بلند میبرد. به آغوش خانه، دوستان و سرزمین مادریاش... با خود فکر میکرد آیا اشتباهی از او سر زده که به این ناگهانی از دنیا رفته بود یا شاید همه همین جور میمیرند. چه اشتباهی کرده بود. چرا دنیا به او سخت گرفته بود. او هنوز آرزوهایش را برآورده نکرده است. فرصت دیگر میخواهد و این حق اوست که این فرصت را داشته باشد. هنوز خیلی کارها بود که انجامش نداده بود. دلش میخواست بعد از دانشگاهش به چند سفر خارجی برود. چیزی راجع به جزایر زیبای آسیای جنوب شرقی شنیده بود. عکسهای فراوانی از آن جزایر در کامپیوترش داشت. شیفتهی غذاهای برزیل و مردمان دورگهی آمریکای جنوبی بود؛ اما چرا آنها را برآورده نکرده بود؟ بعدش چه خواهد شد؟ آیا دنیای بعدی بهتر از دنیای خودش است؟ آیا میتواند آنجا آرزوهایش را برآورده کند. اگر اینگونه است، دلش میخواست هرچه زودتر فرشتههای احضار را ببیند. شاید احضارش درد داشته باشد... اما پایانیست بر چیزی که اسیرش شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو اشتباهی نکردهای.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر به سمت صدا نگاه کرد و بز را دید که در سایهی اتاق گلی به دیوار آن تکیه داده و به او نگاه میکند. بز نشخوار میکرد و نگاه بیتفاوتی به او داشت و با همان حالت بیتفاوتی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اگر هم اشتباهی کرده باشی، اینجا بودنت به خاطر آن نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر خود را عصبانی جلوه داد اما نه جوری که مصاحبت با آن بز را از دست بدهد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو که هستی که اینگونه حرف میزنی؟ انگار از همهچیز خبر داری؟... حتماً میخواهی بگویی که این تقدیر من بوده که اینجا باشم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شاید... شاید هم خودت انتخاب کردهای که اینجا باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی میخواهی بگویی که تقدیر همه دست خودشان است؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چه فکر میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هیچ انتخابی در مردنم نداشتم. پس نمیتوانم تقدیرم را تغییر دهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممکن است... ممکن است تو باعث نشده باشی که لاستیک اتوبوس ترکیده باشد و اکنون مرده باشی و اینجا بیایی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چیزهایی میدانی که نمیگویی. از من و از این دنیا و از آن تصادف... تو گفتی لاستیک اتوبوس ترکیده و همین باعث تصادف آن شده است. درست است؟ نمیتوانی منکر شوی. لطفاً دروغ نگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آری راست میگویی. من چیزهایی میدانم که تو نمیدانی. تو هم چیزهایی میدانی که من نمیدانم؛ اما نیازی نیست یکدیگر را از دانستههای خود آگاه کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من میخواهم بیشتر بدانم. این حق من است. نباید بدانم چگونه مردم؟ پدرم چگونه مرده؟ کجا میروم و سرنوشتم چه خواهد شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر زیبایی هستی. اگر نمرده بودی، شیفتگان زیادی داشتی... اما گفتی سرنوشت. هیچکس از سرنوشت خبر ندارد. آه... چه واژهای ملموسیست رستگاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«فکر نمیکردم بزها هم به این مسائل فکر کنند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز که همچنان نشخوار میکرد و بیتفاوت نگاه میکرد و این نگاهش و حرفهایش هیچ تناسبی با هم نداشت، حرفهایش را اینگونه ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من فقط در کالبد این بز هستم؛ اما فرقی نمیکند. همه در پی رستگاری هستند. همه تلاش میکنیم که آیندهمان را بسازیم. حتی در این دنیا. شاید از اینکه یک بز بخواهد به جمع شما رستگاران بپیوندد، خرسند نیستی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر حرفهای زیادی زد و آنچه که بز فهمید این بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه اینگونه نیست. بچه که بودم با پرندهام حرف میزدم! همه به من میخندیدند؛ اما تنها آن پرنده حرفهایم را میفهمید. یک روز از من خواست که آزادش کنم و من آزادش کردم. پدرم شماتتم کرد. گفت که آن پرنده بیرون از این قفس زنده نمیماند. ما به او لطف میکنیم که زندانیاش میکنیم. از نظر ما زندان است اما برای او خانه است. من بچه بودم. گریه کردم و وقتی فردایش دیدم گربه پرندهام را تکهتکه کرده، فهمیدم اشتباه بزرگی کردهام. هرچند خود آن پرنده به من گفته بود که آزادش کنم. مادرم میگفت که زبان پرنده را نفهمیدهام و اشتباه متوجه شدهام. از آن به بعد دیگر با پرندهای حرف نزدم. سالها گذشت و من بزرگ شدم و دیگر حرفی نزدم با کسی. نمیخواستم حیوان دیگری را بکشم... . تو گفتی آینده را بسازیم. از کدام آینده حرف میزنی؟ اینجا که نمیشود آینده را تغییر داد. من اکنون خود را آن پرنده میپندارم که در این کویر هستم. شاید از نظر تو من زندانی باشم، اما اینجا دیگر خانهی من است. اینجا برای من امن است. دردی ندارم. غصهای نیست و کسی مرا به خاطر دیر به خانه آمدنم شماتتم نمیکند. حرکتی نمیکنم که برای آن مسئول باشم. دیگر به مدرسه نمیروم که بهای آن کنکور باشد که از قبول شدن و نشدن در آن بترسم... آری من زندانم؛ مانند آن پرنده که اگر آزاد شوم به دنیا خواهم رفت و دوباره رنج خواهم کشید و درد به سراغم خواهم آمد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز لنگ سرش را تکان داد و از او خواست تا به آوازهای او گوش دهد. بعد شروع کرد به آواز خواندن. به دختر میگفت که همواره برای دوستانش آواز میخوانده است. به این دلیل همه او را دوست داشتند و وقتی که مرده بود، دوستان از مرگش بسیار غمگین شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظههای طولانی بز آواز میخواند و دختر جز گوش دادن چارهای نداشت. وقتی آواز او تمام شد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«داشتیم راجع به تو حرف میزدیم... آهان... یادم آمد... تو میخواستی زنده شوی... امتحان کن!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چگونه؟! من مردهام. آیندهی من فقط در احضار شدن است. باید انتظار کشید. انتظار کشید تا آنها بیایند. آنگاه همهچیز تمام میشود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مطمئن هستی که مردهای؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با حالتی بیرمق پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هه... دیگر خیلی دیر است آقای بز. من باور کردهام که مردهام. دارم به آن عادت میکنم. تو با حرفهایت داری مرا آزار میدهی. به روزهای اول، برم میگردانی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت، اما حرفهای آن بز ذهنش را تکانی داده بود. آیا ممکن بود از ابتدا آن پیرزن و پسر بدترکیب فریبش داده باشند؟ اصلاً آنها که هستند؟ آیا اکنون که اجازه یافته بود به چیزهایی فکر کند که قبلاً اجازه نداشت آرامشش به هم خواهد ریخت؟ چرا این بز زودتر با او حرف نزد؟ حرفهایش برایش دلنشین شده بود و دوست داشت باز به حرفهایش گوش دهد. امکان درست بودن حرفهایش وجود داشت؛ زندگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من مانند سرباز هستم برای چوپان. بدون آنها هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. با این حال، چوپانها گاهی خواستههای مرا نمیفهمند. من سعی میکنم که از گله خارج بشوم تا بتوانم زودتر از دوستان به غذای موردعلاقهام برسم؛ اما چوپانها اجازهی چنین کاری به من نمیدهند و مرا با چوب یا سنگ مجروح میکنند... لازمهی زندگی در یک گله عادی بودن است، مانند همه و همه باید در نقش خود بازی کنند؛ اما چه لذتی دارد خوردن بوتههای خشک و ترد کویر که هنوز ریشه در خاک دارند... کاش پایم مجروح نبود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینها را آن بز میگفت. دختر که هنوز زیر درخت کهن لمیده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چیزهای جالبی میگویی! اما چرا اینها را به من میگویی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«عذر میخواهم. گاهی اوقات دست خودم نیست. من در کالبد این بز لنگ هستم و هر چیزی که روح داشته باشد، به حرف میآید و اعتراض میکند... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از مصاحبت با آن بز عجیب، سؤالهای زیادی ذهن دختر را مشغول کرده بود. ذهنی که قبل از آن برای مدتی از همهچیز خالی شده بود و راحت بود. شلوغی دنیای قبلیاش را نداشت و چیزی در آن ردوبدل نمیشد. چرا آن بز گفته بود که نمرده است. این یکی از اساسیترین سؤالات بهوجودآمده در ذهنش بود. بز که اکنون خود را بیشتر دانا نشان میداد از او خواست تا مرگ را توصیف کند. دختر نمیدانست چه پاسخی دهد جز این پاسخ کلیشهای:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من از آن دنیایی که بودم بیرون آمدم و در این دنیا هستم. اکنون دسترسی به جسمم ندارم. مرگ به تعریف من این است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای با خود فکر کرد و باز تعریفش را تعمیم داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آری. مرگ همین است. دیگر مجبور نیستم از میان چندین گزینه یکی را انتخاب کنم. استرس انتخاب و انتظار برای دریافت عواقب انتخاب ندارم. هیچچیز نیست که آزارم دهد. اینها همه ارمغان مرگ است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز نگاهی به درخت انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«همه فکر میکنیم درختان موجودات مردهای هستند. زیرشان مینشینیم و از چیزهایی حرف میزنیم که اطمینان داریم هیچکس آن را نمیشنود. درخت زنده است و شنوا. درخت با آنهمه سکوت و سکونش، زنده است. زنده است چون امید دارد. امید برای او فصلی نیست؛ مانند برگها و میوههایش نیست که با گذر زمان نیست شوند. امید دارد که دوباره بهار و تابستان خواهد آمد و میوه خواهد داد... اما از روزی که امیدش از بین برود دیگر مرده است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز برخاست و تکانی به خود داد و باز نشست و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو از وقتی مردی که امیدت را از دست دادی. امید به زنده شدن... البته در این راه تنها نیستی. هزاران روح که روزانه به این سرزمین میآیند همین فکر را میکنند. اندکاند آنها که امید خود را از دست نمیدهند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر که برای لحظهای وزش باد خنکی را احساس کرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اکنون تو مرا میخواهی زنده کنی؟ فقط با امید دادن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه. من چنین قدرتی ندارم؛ اما میدانم تو لایق زندگی هستی. هر کس یک بار این فرصت را دارد. اگر ناامید شوی هرگز زنده نخواهی شد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر از او پرسید که آیا همه آن فرصت را دارند؟ و بز پاسخ داد که همه این فرصت را دارند اما کمتر کسی به آن آنچنان که باید توجه میکند. دختر با خود فکر میکرد که حتماً راه برگشت به دنیا راهی خطرناک و یا دشوار است که کسی به آن توجه نمیکند. شاید هم ارواح این سرزمین میلی به بازگشت به دنیا را ندارند. با این توضیحاتی که آن بز لنگ داده بود باید راهی را بلد باشد که به دنیای واقعی ختم شود. دختر این را از او پرسید و بز پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خودت هم میدانی؛ اما دروازهی افکارت را بروی ناامیدیها گشودهای. من کمکت میکنم، اما نقش اصلی رو خودت باید ایفا کنی. این تویی که به خود کمک میکنی...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز انبوهی از بخارهای افکار، وارد جمجمهی دختر شد. او هم راه بازگشت را بلد بود. این را آن بز گفته بود. شاید راه بازگشت آنقدر دشوار است که کلمات بشری قادر به توصیف آن نیستند؛ مانند یک معما شده بود و اگر حل میشد احتمالاً راه نمایان میشد؛ اما آنها فقط افکاری نامطمئن بود و هنوز به آن بز قهوهای لنگ اعتماد نداشت. دختر از او دوباره پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو هم مردهای. درست است؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز لنگ با این سؤال دختر دیگر نشخوار نکرد. آهی کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«... داستان مرگ من غمانگیز است... من بسیار باشکوه مردهام. اکنون میدانم دوستانم مرا قهرمان میپندارند... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با تعجبی خندهوار پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«جالب است! مگر شما هم قهرمان دارید!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز لحظهای درنگ کرد و بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ما بیستوسه نفر بودیم. آواره از گرسنگی. از کوهستان میآمدیم. نمیدانستیم باید کجا برویم. به خاطر غذا آواره شده بودیم. گاهی پرواز میکردیم. آنگاه زمانی بود که درناها را در آسمان میدیدیم. کوهستان دیگر امن نبود. در دشتستان اردوگاههایی زده بودند که مردمانی از هر دیار در آن ساکن بودند. ما به آنها دشتستانیها میگفتیم. با اینکه از آنها وحشت داشتیم ناچار بودیم از کوهستانها سرازیر شویم و دشتستانی شویم. در دشت کسی فریادمان را تکرار نمیکرد. فریاد بلندمان در دشت پهناور خفه میشد و گوشها ما را نمیشنید گوشها فریاد سکوت پهنای دشت را میشنید. کوهستان تکرار میکرد. هر چیزی را تکرار میکرد. صدای فریاد ما را در درههای خود هدایت میکرد و ما تکرار فریادمان را میشنیدیم. این بود معنی اتحاد ما:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندگی در دیاری که از آن آمده بودیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز در دشت غوغا بود. دشتستانیها غوغا میکردند. همهجا لباس رنگی بود. همه میرقصیدند. گاهی هم از تفنگی تیری شلیک میشد. من انتخاب شده بودم. من برگزیده بودم. کسی که باید قربانی اینهمه شادی میشد من بودم. من بزغاله بودم. آنها گوشت مرا میخوردند و خونم را میگفتند خاصیت جادویی دارد و به ماشین سفید گلکاریشده میمالیدند تا مایهی خیروبرکت باشم. نمیدانستم چرا خون من باید اینقدر مفید باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهی موعود فرا رسید. صدای ساز تندتر و تندتر میشد. ماشین زیبا آمد. همه دور او با لباسهای رنگی میرقصیدند. یکی از دشتستانیهای تنومند مرا از زمین بلند کرد و بالای سرش گرفت و به میان جمع رفت. شادیها لحظهبهلحظه بیشتر میشد و اضطراب من شدیدتر. داشتم خفه میشدم. دائم روی دست آن دشتستانی بالا و پایین میرفتم. آن دشتستانیها برای کشتن من تدارکات زیادی دیده بودند و صدها نفر از آنها برای خوردن گوشت من شادی میکردند. نمیدانستم اینقدر مهم هستم. دشتستانیها بسیار عجیب بودند. یکی هم بود که چیزی روی کولش داشت و دائم آن را بهسوی من و بقیه میگرفت تا به حال آن چیز عجیب را ندیده بودم؛ اما میدانستم هرچه بود نمیتوانست مانع کشته شدن من شود. لحظهای بعدتر کسی از ماشین سفید پیاده شد و دیگری را از آن پیاده کرد. آن موقع مرا زمین گذاشتند و اندکی بعد سردی چاقوی آن دشتستانی را روی گلویم حس کردم. چشمانم را بستم و منتظر درد خونریزی شدم؛ اما خبری نشد. یکی از جمع فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروس ضامن شده که بزغاله را نکشیم. جلو دوربین بزغاله را نکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من تازه آن موقع فهمیدم آن چیز روی کول آن دشتستانی دوربین است و هم اوست که نگذاشت من قربانی شوم. او قدرت عجیبی داشت و دشتستانیها با آنهمه قدرتی که داشتند از او میترسیدند و مرا تا وقتی او بود نمیکشتند. خیالم راحت بود. تا وقتی دوربین به من نگاه میکرد، من آسوده بودم؛ اما این هم زیاد طول نکشید. چند تا از دشتستانیها دوربین را فریب دادند و او نگاهش را بقیهی دشتستانیها دوخت که داشتند برای او خودشیرینی میکردند. لحظهای احساس کردم از دوربین دور میشوم. هرچه تلاش کردم خودم را از دست آن دشتستانیها نجات دهم و به دوربین برسم موفق نشدم. صداها کمکم فروکش میکرد و از دوربین هم خبری نبود. حتی احساس کردم دشتستانیها او را هم فریب داده و کشتهاند. آنها فرشتهی نجات مرا کشته بودند و اکنون نوبت خودم بود. باز سردی خفهکنندهی چاقو را احساس کردم. به دوروبرم نگاه کردم. هیچ خبری از دوربین نبود. حتی در آسمان هم نبود. در همین فکر بودم که تمام وجودم پر شد از سردی همان چاقو. بدنم سرد سرد. من قربانی شده بودم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آنکه چهرهی بز همواره به یک صورت بود، اما دختر فکر کرد او غمگین است. دختر از غم داستان و اندوه کشته شدن بز گفت. بز ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«راستی به آن چوپان احمق بگو ریگهای قاتی غذاهایم را جدا کند. من وقتی زیاد گرسنه باشم متوجه ریگ نمیشوم و دندانم میشکند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز به پایان رسیده است. روزی که مانند دیروز و روزهای قبل تکرار نشد و این اولین تغییر بزرگ در آن دنیای دختر بود. پیرزن که آن روز نیز سروکلهاش پیدا نشد تا حوالی غروب و وقتی آمد باز از آرزوهایش گفت. اندکی بعد پسر چوپان آمد. او گلهمند بود که چرا عادتش به هم ریخته شده است. دختر امروز نبود و او احتمالاً با کسی صحبتی نکرده که حوصلهاش سر نرود. دختر اما به او طعنه میزد که همیشه ساعتهای طولانی به چاه خیره میشود. در غیاب او نیز میتواند اینچنین کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ببینم شما این سر بریده را گذاشته بودید درون کیف من!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را پیرزن عصبانیتر از همیشه گفت و در حالی که از اتاق بیرون میآمد، کیفش را به سمتی پرتاب کرد. دختر متعجب به پیرزن نگاه کرد. پیرزن باز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مأمورها در راه کیفم را جستوجو کردند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«دروغ میگوید. اون اجازهی خروج از اینجا را ندارد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر در دلش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اما وقتی من زنده بودم او در اتوبوس بود؛ یعنی که از این دنیا خارج شده بود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو چه تصوری از این دنیا داری؟ قبل از آنکه بمیری، درون کویر بودی. درون آن آدمهای زنده رفتوآمد میکردند. ماشینها بودند و آن رستوران. اکنون نیز درون همان کویری؛ اما میبینی که هیچ موجود زندهای در آن نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«یعنی میخواهی بگویی که ممکن است در این کویر و حتی زیر این درخت یک نفر زنده نشسته باشد که ما او را نمیبینیم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز چیزی نگفت که حرفش را تصدیق کرده باشد. این نشانهی خوبی نبوده. چیزهایی به ذهن دختر رسیده بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آن لحظه که من پیرزن را دیدم روح بودم؟ یعنی من مرده بودم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر وقتی سؤال پیشآمده در ذهنش را برای بز آشکار ساخت، بز حرفش را این بار تصدیق کرد؛ اما بز قبلاً چیز دیگری گفته بود. لاستیک اتوبوس ترکیده بود. با این حرف بز، او قبل از ترکیدن لاستیک مرده است؛ اما چگونه؟ دختر با بیاعتمادی به بز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«انتظار داری حرفهایت را باور کنم؟! این تناقضها را.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها نشانههای تعجب و سردرگمی را میشد در کلام بز دید و نه چهرهاش. چهرهاش مانند همیشه بیخیال بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«راست میگویی... عجیب است. خودم هم به این فکر نکرده بودم. چگونه ممکن است تو وقتی زنده بودی آن پیرزن را ببینی؟... نه... نه. امکان ندارد. تو مرده بودی. آن لحظه که پیرزن را دیدی مرده بودی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن گفتگوی بینتیجهی آن دو را به هم ریخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«حالا که نتوانستم بروم حرم آقا، این بز را برایش قربانی میکنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن این را گفت، در حالی که از کلبهی گلی با چاقویی بزرگ بیرون میآمد. اگر بز میمرد خیلی از رازها سربهمهر میماند. آن بز یا دروغ میگوید یا اینکه تا حدودی از اتفاقات گذشته خبر دارد. باید نجاتش میداد. سریع بهطرف بز دوید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«حتماً سعادت نبوده که بروی مشهد. اگر خدا بخواهد دفعهی بعد... این بز را قربانی نکن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«برو کنار دختر. میخواهم برای امام رضا قربانش بشوم، خون بریزم. گناه که نکردهام!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز در ذهن دختر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نگران نباش. من قبلاً مردهام و دوباره قرار نیست بمیرم. آنچه میبینی نمایشی است از آنچه انتظار آن را داری که بعد از فرود چاقو بر گلوی من حادث آید... اینجا همهچیز در ذهن متواتر است. قربانی که شوم لحظهای بعد باز، باز خواهم گشت و آن لحظهای است که اذهان شما از من روی برگرداند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نمیتوانم حرفهایت را درک کنم. فقط میخواهم این را از حرفهایت درک کنم که بعد از قربانی شدنت دوباره خواهمت دید... آیا تو یک روحی؟! اگر روحی چگونه خود در روح دیگری جای گرفتی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبز که زیر پاهای پیرزن بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اگر میخواهی اشتباه فکر کنی، آری. گمان کن که من نیز یک روحم؛ اما اگر در پی حقیقتی اینگونه باور کن که من تصوری هستم از آنچه خود در ذهن میپرورانی و گاه آنقدر ساختههای ذهن قوی میشود که عینیت مییابم. عینیتی که حتی لمس نیز میشود و خونش جاری.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جلو آمد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«غروب است. شگون ندارد که این موقع خون ریخته شود. بگذار برای فردا صبح.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن پا از گلوی بز برداشت و حرف او را تصدیق کرد. بز لنگ بهسختی برخاست. تکانی به خود داد و خود را به زیر درخت پیر روبهروی کلبه رساند. دختر لبخندی به او زد و به حرفهای بز گوش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب کویر فرا رسیده است. پسر به دیوار خیره است و گاهی که دختر خود را مشغول جلوه میدهد پسر با چشمانش او را میپیماید. پیرزن خوابیده است و دختر گوشهای لم داده و پاهایش را به دیوار تکیه داده و به چیزهایی فکر میکند که مدتها بود به آن فکر نکرده بود؛ اما نه زیاد و پاسی از شب که گذشت باز صدای آواز بز برخاست و تا دختر خوابش برد آواز، کویر بیمعنا را میپیمود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخون بهسرعت در خاک تهنشین میشد و گلولههای طلایی ماسه را سرخ میکرد. دختر در دلش میگفت که کویر چقدر تشنه است که حتی از خون موجودات هم نمیگذرد. بهسرعت آن را میبلعد. این اولین صحنهای بود که دختر روز بعد دید. پیرزن چاقویش را به ماسهها میکشد تا خونش پاک شود. بز گفته بود دوباره همهچیز به حالت اول باز خواهد گشت و او خواهد توانست باز او را ببیند. صدای پیری توجهش را جلب کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آری... کویر تشنه است، بسیار تشنه. باد او را اینگونه تشنه کرده است. باد تمام ابرهای بارانزا را از اینجا دور میکند. باد؛ سلطان کویر.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر میدانست که میتواند به این صدا در قلبش پاسخ گوید و شاید یک اتفاق عجیب دیگر و یک همدم جدید دیگر! قبلاً کمی عادت کرده بود که با موجودات عجیب سروکله بزند. حرف زدن با این موجودات شاید میتوانست او را به سمت زندگی دوباره ببرد و او همین را میخواست و این خواستهای بود که از دیشب تخمش در ذهنش کاشته شد و گاهی نیز برای مقطعی از آن خواسته دست میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید تنها چیزی که او را شجاعتر از قبل میکرد، روح بودن او بود. کسی نمیتوانست به او آسیبی برساند. لااقل او اینگونه فکر میکرد. از صدای پیر و ناشناس پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«تو که هستی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پیر آهسته خندید و شمرده شمرده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«به همین زودی مرا فراموش کردهای؟! من همان بزم! بز دروغگو. فقط آمدهام در کالبد این درخت پیر. اینجا... این بالا را نگاه کن...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر به درخت پیر نگاه کرد. شاخههای پیچ در پیچش درهم میپیچید و تنهی پیرش بهآرامی تکان میخورد. لبخند خوشایندی به لبان دختر نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«صدایت چه کلفت شده!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای درهمتنیده شدن شاخهها و برگها با صدای آرام و ضخیم درخت گوش دختر را نوازش میداد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خوب من خیلی پیرم. سالهاست که در این کویرم... سالهای طولانی که هیچکس حتی تصورش را هم نمیکند. سالهایی که این سرزمین، آباد بود و سرسبز... بیا... بیا اینجا... بیا بنشین زیر سایهی من. این آرزوی من است که موجودات بشینند زیر برگ و شاخههای من و در سایهی من استراحت کنند. من خستگی آدمها و موجودات را از تنشان درمیآورم، سالهاست که این کار من است. هر وقت که بچهها از تنهی من بالا میروند و پرندگان میان شاخههایم لانه میکنند و تخم میگذارند، من لذت میبرم... بعضی اوقات هم کویرنشینها میآیند و شاخههای خشک مرا میبُرند تا شاخههایم، گرمیبخش شبهای سرد و خشک کویر شوند. این مزیت من است و اگر این مزیت را نداشته باشم، میمیرم. از طبیعت اخراج میشوم. شرط زندگی در طبیعت مفید بودن است... اما باد... او هر وقت میآید، تمام تنم را میلرزاند. هر طرف که میوزد، سعی میکند مرا هم با خود ببرد. اگر مقاومت کنم شاخهایم را میشکند... وای دوباره میوزد... گوشم را کر میکند... زوزه میکشد... دیگر طاقت ندارم... کاش زودتر شب شود...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر که به درخت تکیه داده بود و به شاخههای پیچدرپیچ آن نگاه میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اینها احتمالاً درد دل یک درخت پیر و فرسوده است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرخت پیر باز نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آزارم میدهد... باد را میگویم... نمیگذارد آسوده باشم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چرا از کالبد درخت بیرون نمیآیی؟ برو درون یک جسم دیگر، اصلاً برو درون کویر. اینگونه میتوانی همیشه با من صحبت کنی. یا در کالبد همان بز.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرخت پیر لبخندی زد و صرفهای بعدش و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«کویر یک جسم نیست. هر دانهی ماسه، اعضای این کویر هستند. هر ماسه از جایی آمده. بعضی از آنها صدها سال پیش مردهاند و عدهای هم اکنون زنده هستند؛ اما نگاه که میکنی گمان میکنی همهی آنها مردهاند. بهسختی میشود تشخیص داد کدام زنده است و کدام مرده. من درون کالبد کدم ماسه بروم! باد، سلطان کویر، مرا اینقدر اینجا و آنجا میفرستد تا گم شوم. گاهی مرا از این توده به آن توده میبرد و گاهی هم تودههای ماسه را جابهجا میکند. کویر زنده نیست. بوی مرگ همهجا هست. همهجا...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر که تا آن لحظه خواب بود از کلبه بیرون آمد. نگاهی به دختر انداخت و به سمت چاه رفت. سرش را درون چاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir