از یک نگاه

به قلم هستی هاشمی

عاشقانه طنز

گاه از یک نگاه شروع می شود همه چیز همان طور که من تو را در نگاه اول دیدم و مجذوبت شدم غرق مشکی فراوان شهر چشمانت شدم دل نکندم در همان روز اول نگذاشتم بخواهی بروی!♡ .‌‌..تیکه ای از رمان... به سمت سرویس بهداشتی رفتم و صورتم و با شیر پاک کن پاک کردم و بعد آب زدم شده بودم همون دختری که با بیست و خورده ای سال سن شبیه هجده ساله هاست +اومدی دختر کوچولوی من! _نخیر بابای پیر من! آریا زد زیر و خنده +بیا چشمتو پانسمان کن دخترم ببین چه بابای دلسوزی داری‌! _اَه چندش! آریا خندید و لب زد:خوبه خودت گفتی باباتم. _من غلط کنم تو بابام باشی من بابام تک بود. +کاملا درسته من بابای بچتم. با چشمای گرد نگاهش کردم و دوست داشتم تک تک موهاشو بکنم جیغ کشیدم و آریا فهمید اوضاع خطرناکه شروع کرد دوییدن حالا اون بدو من بدو گوریل طوری میدویید که خونه به لرزه در اومده بود خسته شدم و زانو هامو گرفتم +چیشد خسته شدی مامان کوچولو؟! _من غلط کنم مامان باشم! +باشه...باشه قبول تو مامان شو من بابا میشم اصلا دست بزن داری بی عاطفه ام هستی مامان خوبی واسه بچم نمیشی من خودم مامانشم نوکرشم هستم. _آریااااا...!


28
517 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

+فاطمه بابا نخوری زمین!
چادر کوچکی که در زیر دست و پایش بود را جمع کرد و با شوق کودکانه اش دوید:
_مواظبم بابا.
+بیا پیشم ببینم دخترک من،
دستی بر روی چادر فاطمه کشید و بوسه ای به روی پیشانی اش زد:
+بگو ببینم گل دختر بابا مهم ترین چیز زندگی چیه؟
_ایمان قوی و مهربونی و شجاعت.
+دوباره پیشانی دخترکش را بوسید و گفت:
حیف که مادرت نیست تماشا کند صاحب چه فرشته ای هستیم،
فاطمه ذوق زده شد و کمی ناراحت ذوق زده از تعریف پدر و ناراحت از صحبت پدر،
_یعنی مامان ما رو نمیبینه بابایی؟
+چرا گل دخترم اون همیشه تو رو میبینه و خوشحال میشه همیشه و هر جا و هر لحظه.
فاطمه باز هم کودکانه ذوق زده شد و بدو بدو دوید بغل دا،
+تک گلم رو به تو می سپارم دا یه مو از سرش کم بشه از چشم تو می بینم!
×منو تهدید نکن پسر کم خودت رو رشید کردم حالا میگی از این طفل معصوم نمیتونم مراقبت کنم؟
+من غلط بکنم دا فقط میگم حسابی مراقب تک گلم باش.
×چشم برو شیرین زبونی نکن پسر دیرت شد خدا به همراهت
دا کاسه ی آبی که پر پر های گل در داخلش بود را پشت سر بابا ریخت و زیر لبش ذکر گفت چادر سفید خوشگل گل گلی اش را روی مقنعه اش کشید و همراه من داخل خانه شد.
_چه قشنگ بود آن روز ها چه شیرین بود گذشته ها من، دا، بابا، خنده های دست جمعی دلتنگ ام بدجور،سرما عجیب مرا به فکر فرو برده به گذشته به همان روزی که بابا رفت و بر نگشت به همان روزی که تک گلش را از تمام وجود به دا سپرد و برنگشت(دا:دا همان دایه)
×بیا بیرون دخترکم یخ میزنی ها!
_اومدم دا
×هر بار میگی اومدم و نمیای خودم میارمت بیرون ها اخه تو این هوای سرد بدون آب گرم من نمیدونم چه نیازی به حموم رفتنت بود سرما بخوری من چیکار کنم ها؟
_اومدم دا....اومدم!
_پیشونی دا رو بوسیدم،دیدی اومدم نه سردمه نه سرما خوردم لباس پشمی ام که تنمه گرم گرم.
×شرمنده ام که نمیتونم به خوبی از امانت پسرم نگه داری کنم پول دستم بیاد سریع بخاری رو روشن میکنم باشه تک گل!
_فدای سرت خودت که سردت نیست ها من چقدر بگم جوانم به این باد ها نمی لرزم سردم نمیشه دا،هی تو دل نگرونی
×نه تک گلم من سردم نیست،جوانیت رو ام به رخ ما نکش بچه
_من غلط بکنم همچین کاری کنم یعنی میگم سردم نیست خیالت تخت تخت
×شیرین زبونی رو ام از پدر و مادر خدا بیامرزت به ارث بردی انقدر مزه نریز دختر،قربان قدت و بالات بشم من
_خدا نکنه داااا!
در بین صحبت ها زنگ خانه به صدا در آمد و دا با قد و قامت کوچکش به سمت در دوید،
×کیه؟
+میشه باز کنید
×بله.
دا زنگ در را باز کرد و قامت خانم ریزه و چادری را دید
×خوش آمدید امری داشتید؟
+برای امر خیر مزاحم شدیم تماس گرفته بودیم.
×بله بله گفته بودید من کم حواس یادم رفت شرمنده.
+نه این چه حرفیه!
×بفرمایید داخل شرمنده.
×تک گل برو داخل اتاقت چیزی سرت کن مهمان داریم.
+نه تنها هستم مزاحم نمیشم لطفا خودتون رو اذیت نکنید
×شما مراحمید،مهمان حبیب خداست بفرمائید.
+با اجازه.
تک گل به سمت دا دوید و گفت:
_دا این خانم کیه؟
×مهمانه عزیزم چیکار داری کیه،دا یدونه روی لپش زد و حرص خورد تو چرا اینجوری دختر!برو به خودت برس لباست رو ام عوض کن
_دا عجیب شدی چیزی شده؟
×چیزی باید شده باشه که مرتب باشی؟
_نه.
×خب پس چرا حرف روی حرف میاری مادر برو به خودت برس.
_چشم.
×چشمت بی بلا
فاطمه سمت اتاقش رفت و شومیز گلدار صورتی ای با دامن سفید تن کرد،در این که روسری بپوشد یا نه هم مردد بود اما روسری صورتی ای هم سر کرد‌.
_دا اومدم خوبه مرتب شدم؟
×دا به قربان قد و اندام و چهره ماهت عالی شدی عزیز من،فاطمه زشته خانم بنده خدا تک و تنها نشسته چند تا چای ببر بشین من هم الان میام!
_چشم.
_چند تا چای داخل استکان های کمر باریک پر کردم و گل محمدی روی چای ها گذاشتم و با سینی وارد پذیرایی شدم.
+سلام دختر خوشگلم.
_کمی خجالت زده شدم و آرام سلام دادم
+بشین بشین که کلی حرف دارم و دوست دارم کلی از خودت تعریف کنی برام!
_این که این خانم کی بود و چیکار داشت برام سوال بود؟، اما این که زیاده روی کرده باشم هم در سوالم خیلی خوشایند نبود.
+به من گفتن که یه دختر نجیب و خانم و زیبایی،که مطمئنن داری تمام این خصوصیات هستی اما میخوام که بیشتر در موردت بدونم،مثلا نماز اول وقت چقدر برات اهمیت داره یا محرم و نا محرم برات تفاوتی داره؟
البته واقعا عذر میخوام که این چیزا رو می پرسم اصلا مادرتون من رو بهتون معرفی کرده؟
_چی میگفتم میگفتم معرفی نکرده بد نمی شد؟راستش...!
دا وارد پذیرایی شد و گفت:
×نه مادر هنوز شما رو به نوه ام معرفی نکردم،عزیزم مائده خانم چجوری بگم اومدن برای اَمر خیر من میدونستم تک گلم اما پیری و فراموشی یادم رفت بهت بگم مادر.
_چی باید میگفتم؟،نه دا تک گل به فدات این چه حرفیه مائده خانم هم به عنوان مهمان قدمش روی چشم ما
+اخ چقدر از همین الان ازت خوشم اومد معلومه خیلی با کمالاتی
_ممنونم،لطف دارید
مائده خانم گوشی به دست از ما دور شد و صدای حرف زدنش می امد
+اره مادر همون کوچس اره عزیزم،بهونه نیار از این بهتر پیدا نمیکنی رو حرف من حرف نیار حالا تو بیا آریا قطع میکنم بیا مادر خداحافظ!
+با اجازه تون خانواده هم دارن میان
×پس مادر فاطمه من میرم آماده شم
_برو دا
+فاطمه خانم جواب سوال هام رو ندادید؟
_بفرمایید چایی میل کنید سرد نشه.
+چشم دخترم
_نماز اول وقت برای من خیلی مهمه در صورتی عقب میفته که کاری باشه،محرم و نا محرم هم جزو خط قرمز های من بوده و هست.
+به به میدونستم عزیزم
_صدای زنگ در خانه پیچید و دا گفت:
×تک گل تو برو چادر سرت کن من باز میکنم
_چشم
_چادر سفیدم رو سرم کردم و روسری ام را صاف کردم و از اتاق بیرون رفتم،زیبا بود آن هم خیلی من دختر قد بلندی ام حداقل متوسط را هستم اما او بدون شک خیلی بلند تر از من است هیکل ورزیده ای دارد و معلومه است که کار چند سال ورزش حسابیست تا به حال همچین پسری را در روستا ندیدم خوشگل بود از مائده خانم زیبا تر!،هی فاطمه چشم هات را درویش کن خجالت بکش به خودت بیا.
فاطمه سر به زیر شد و آریا مشغول نگاه کردن فاطمه،این که چه نظری در مورد فاطمه دارد معلوم نیست فاطمه ام متوجه حرف داخل نگاهش نتوانست بشود!
_چشم های ابیش گیرایی خاصی داره معلوم نیست تا به حال با چند نفر سهیم این چشم های آبی بوده من همچین کسی رو نمیخوام که زیباییش درد سر باشه!
×تک گل دوباره برای مهمان هامون چای بیار دخترم
_چشم دا‌
_سینی چای رو گردوندم و نشستم بی پروا بود و خجالت از کسی نداشت بدون خجالت من را دقیقه ها نگاه کرد و آخر سر که چای یخ کرد چای را برداشت،من از ادم های بی پروا خوشم نمیومد و نمیاد،ابروهایم را در هم گره زدم و نزدیک دا شدم
+به قول دا تک گل خانم،این پسر ما رو اگه پرویی نباشه داخل اتاقت ببر کمی صحبت کنید
_چشم،پا شدم آروم زمزمه کردم،بفرمائید!
پسره که اسمش آریا بود پشت سر من با سر بالا و چشم های آبی ای که از روی من بر داشته نمی شد میومد،ازش خوشم نیومده به هیچ وجه از چشم های بی پروا و از ادمی که زره ای حیا نداره به هیچ وجه خوشم نمیاد!
در اتاقم رو باز کردم روی تخت نشستم و اون رو به نشستن روی صندلی میز آرایشم دعوت کردم.
+اول از خودم میگم فاطمه خانم، اسم من آریاست،تقریبا فارق التحصیل رشته پزشکی هستم،داخل بیمارستانی در تهران مشغول به کارم و تو خانواده مذهبی بزرگ شدم هر چند که خودم خیلی مذهبی نیستم اما اینکه زن ایندم کسی که قراره با هام زندگی کنه چه کسی باشه خیلی مهمه البته من به خاطر شغلم و تحصیلم مدت های زیادی خونه نیستم برای همین دختر خوب پایبندی به عنوان شریک زندگیم دوست دارم داشته باشم،و این که اگه به اصرار مامان نبود تمایل زیادی به ازدواج نداشتم و ازدواج نمی کردم.
_تمایلی نداشتید و ازدواج نمی کردید!؟
+نه!
_من یه دخترم و همیشه دوست داشتم عاشقانه ازدواج کنم اما شما اومدید و میگید اگه به اسرار مادرتون نبود تمایلی نداشتید و ازدواج نمی کردید!؟
+من همچین منظوری نداشتم!
_حرفتون دقیقا همینی بود که من تکرار کردم پس چه منظوری داشتید؟
+ببین فاطمه خانم من اگه الان اینجام اومدم برای خواستگاریه نه این که یکی به دو کنم.
_پس بزارید منم از ایده آل هام بگم!
+بفرمائید
_قیافه پول و... برای من مهم نیست،(فکر کنم قشنگ شخصیتش رو کوبوندم به دیوار)حتی شغل! برای من اخلاق وفاداری و البته دین و مذهب خیلی مهمه!مثلا شما نماز هاتون رو میخونید؟
+اینطوری که شما میگید یه بچه مذهبی میخواید که با هم داخل پارک چادر بزنید و به خوشی زندگی کنید نه؟،و البته قیافشم هر چی باشه تحمل میکنید دیگه.
_پسره خودشیفته!جواب سوالم رو ندادید آقای...
+آریا!
_بله در هر حال...
+شاید نماز هام رو تک و توک بخونم اما انسانیت رو بیشتر از بعضی بچه مذهبی ها بلدم!
_خیلی پر ادعا هستید!
+همه میگن،اگه حرف دیگه ای ندارید پدر و مادر ها رو منتظر نزاریم.
_بله بریم
_من اگر در جای تو بودم نماز که هیچ خدا را صد مرتبه بیشتر می پرستیدم برای داشتن فرشته های زندگی مادر و پدر!(البته خدایا شکرت برای داشتن دا)خیسی بغض رو میتونستم تو چشمام حس کنم و با هم بیرون رفتیم.
-چی شد آریا به تفاهم رسیدید؟ها عروس گلم به تفاهم رسیدید دیگه نه؟
_عروس گلم!...،پسر او اصلا با رویا ها و خواسته های من نقطه اشتراکی نداشت تنها اشتراکش زیبایی بی حد و نظیرش میشود گفت هست که ان هم دردسری بیش نیست!
+بله مامان ما به تفاهم رسیدیم درسته فاطمه خانم؟
_من که اسمم رو به اون نگفتم!
_سرم را پایین بردم نمی دونستم چی بگم شاید خجالت زده بودم از این که بگم این حرف شما کاملا غلطه و از دهن من صحبت نکنید و فقط ترجیح دادم سکوت کنم.
-سکوت علامت رضاس
×خوشبخت بشی تک گل مادر
_دا تو دیگه چرا!،سری تکان دادم و گفتم ممنون به همین راحتی فاطمه لب باز کن!نکنه خودت هم بدت نیومده ها چرا ساکتی؟
_راستش من...
-هر چی ام که باشه ما قبولت داریم عروس گلم
_من که هنوز حتی جواب ندادم عروس گل چه صیغه ایه؟!
+صیغه ای که الان بین من و تو برقرار میشه زیاد فکر نکن!
_این کی صدای منو شنید!؟،چی گفت!؟
_با صدای آروم لب زدم هیچ چی معلوم نیست آقای....
+آریا ام
_آقای لج درار هیچی معلوم نیست الان همه چی رو روشن میکنیم!
_راستش من حرف هام با آقای...
+حرف هامون کاملا یکیه موافقید نه؟ساکت شو!
_ساکت نشم؟
+اینجا شهر کوچیکیه اتفاقای خوشایندی نمیفته!
_شما یه خواستگار ساده اید بعد تهدید میکنید؟
+از کجا میدونی یه خواستگار ساده ام؟
_یعنی چی!
_سکوت کردم و مثل دیوانه ها خودم رو باختم و صیغه رو بر قرار کردن و من و اون زن و شوهر بودیم و هفته دیگه ام عقدمون بود!
تو چیکار کردی فاطمه؟
کسی با طعنه با هام برخورد کرد و گفت:
+از شوهرت و خانوادش خوب پذیرایی نمی کنی ها معلومه مهمون نواز نیستی.
اخمی کردم و گفتم:
_لطفا این صفت رو به خودتون ندید حالا حالا ها خیلی مونده تا این که من بخوام ازدواج کنم نمیدونم نمی دونم چی شد...!
-عروس گلم چرا اینجا وایسادی خانم برو بخواب خسته ای فردا میخوایم راه بیفتیم بریم تهران
_تهران!!
-اره عزیزم چیزی شده زیاد خوشت نیومد؟نترس ما خیلی مهمون نوازیم حسابی بهت خوش میگذره
_اخه همه چی خیلی زود داره اتفاق میفته شما این جوری فکر نمی کنید؟
-چرا دخترم ما ام شرمنده ایم اما آریا باید سریع بره برای گرفتن بقیه مدارک تحصیلیش، اما اصلا نگران نباش زیاد طول نمی کشه حدود یکی دو ماهه.
_اخه...!
-عزیزم اخه نیار‌ خوشبخت بشید
_ممنون
×تک گل مادر بیا بریم بخوابیم
_چشم دا
خونه ما یک اتاق کوچیک داشت که برای من بود،اون هم زشت بود خودمون داخلش بخوابیم و اون پسره آریا منحوس و باباش که بر عکس خودش ادم سخاوت مند و متشخصی بود داخل اتاق خوابیدن.
و ما خانم ها ام در سالن
-فاطمه جان شما زیبایی خاصی داری عکس پدر و مادرت رو نداری؟
_چرا دارم الان میرم میارم
×اما مادر...
_الان میام دا
مثل همیشه دستگیره اتاقم رو کشیدم و داخل شدم با دو تا مرد مواجه شدم!وای فاطمه...
ادکلنم که دایی برام خریده بود از دست آریا افتاد و تکه تکه شد و پدر آریا با این حال هنوز خواب بود!
+خیلی بوی خوبی داشت از همین به خودت میزنی؟برات دوباره میخرمش خوشم اومد با سلیقه ای!
_بیخیال ادکلن تیکه تیکه شدم و گفتم فضولی تو اتاق مردم خوب نیست!
+فضولی تو اتاق مردم یا خانم ادم؟
_حرف زیاد میزد،فکر کنم خیلی خوابتون میاد؟
+تقریبا خسته راهم
_عکس های مامان بابا و با شوق برداشتم و اونقدر خوشحال بودم از نگاه کردنشون گفتم شب بخیر
دیدم جلو رومه!
قلبم رفت!
+هنوز خیلی زوده
_چی؟
+این که قلبت بخواد بره،عکسای تو دستت کیا ان؟
_با خوشحالی زیاد گفتم مامان و بابام.
+الان چرا نیستن؟
_قضیه اش طولانیه.
+این که خونه نیستن؟
_نمیدونید؟
+چی رو!؟
_چشم هام خیس شد و قطره اشکی رو گونم چکید،بچه بودم فوت کردن،نمیدونم چی توی من دید که اونم چشماش خیس شد و گفت:
+متاسفم،خدا بیامرزه.
_در و باز کردم و رفتم بیرون صدای شب بخیر گفتنش میومد
×چرا انقدر دیر کردی مادر آقای علوی و آقا آریا ام اذیت کردی حتما!
+خجالت زده لب زدم اره شرمنده ام مائده خانم اما آقای علوی خواب بودن و فقط مزاحم آقا آریا شدم
مائده خانم خندید و گفت:
-اره خواب علی خیلی سنگینه آریا ام دیدن همچین فرشته ای از خداش باشه
_سرخ و سفید شدم و سرم رو به زیر انداختم، دا لبخندی زد
-انقدر خجالتی نباش آریا دیگه همسر توعه نباید خجالت بکشی تک گل من! فاطمه جان از این به بعد تک گل من هم هستی.
_لبخندی زدم و باز هم حرفی در سرم نمی گنجید
-شب بخیر
_دا شب بخیری سر داد و بعد من هم آروم زیر لب شب بخیری زمزمه کردم.
آروم آروم قدم بر میداشتم و در توالت رو باز کردم روسریم که از سرم افتاده بود رو کنار انداختم و متعجب از این بودم که چرا روسری سرمه لباسام چرا خونگی نیست؟!
یهو با دو تا چشم متعجب آبی رو به رو شدم و موهایی که شلخته روی پیشونیش ریخته بود از حق نگذریم پسر خوشگلی بود اما داخل خونه ی ما چیکار میکرد؟
چند دقیقه ای بهم خیره بودیم تا فهمیدم چه خبره جیغی کشیدم و دستم و روی دهنم گذاشتم،خیلی ریلکس از کنارم رد شد.
+موهات خیلی قشنگه، بوی شامپوتم دوست دارم..!
_چی گفت؟
_رفتم خودمو توی اینه دیدم موهای پریشون شده دور و ورم و صورتی نشسته هیییی اون منو سرباز و با صورتی پف آلود دید نه!
صورتم و شستم و هی برای حواس پرتیم لعنت فرستادم روسریم رو سر کردم که توی راه رو آقای علوی رو دیدم با خنده سلام داد و صبح بخیری گفت منم متقبلا مثل خودش سلام دادم و صبح بخیری گفتم چی میشد پسرشون هم مثل خودشون متشخص بود؟!
+بابلیس کشیدی؟
_چی؟
+موهاتو
_نه!
+موهای خودته؟
_اره
+دروغ میگی!
_برای چی باید به تو دروغ بگم؟
+فِرش خیلی خاص بود سعی کن از این به بعد مواظب روسریت باشی!
_هییی!پسره پرو مگه چیکاره من میشه؟!نه به باره نه به داره دستور میده!
_اون که مواظب باشم یا نه به خودم مربوطه!
خواست حرفی بزنه که مائده خانم پرید وسطش:
-میبینم از الان خوب با هم گرم گرفتید پاشید بیاید صبحونه بخورید راه بیفتیم پاشید
_از کنارش تکون خوردم و به دا برای چیدن سفره کمک کردم و نشستیم
صبحونه تموم شده بود و حالا مائده خانم گیر داده بود با آریا برید وسایلی که میخوای رو جمع کنید بریم
اخه وسایل منه آریا چرا باید بیاد!؟من چی گفتم به این پسره آریا؟از تو بعید بود فاطمه
اخه مائده خانم دا...
×من تنها نمیمونم تک گلم نگران نباش میخوام برم خونه داییت.
_خیالم راحت باشه؟چقدر میمونی؟
×خیالت راحت یدونم تا تو بیای تنها نمیمونم مطمئن باش باشه؟
_چشم دا
+بریم وسایلت رو جمع کنیم؟
_میشه بدونم شما چرا باید بیاید شاید بخوام یه چیز خصوصی ای بردارم!
+اولا شما نه آریا بعدم به اطلاعتون میرسونم همسر منی و چیز خصوصی ای وجود نداره افتاد؟
_پوففف!
+شنیدم.
_بشنو چیکار کنم.
+مامان داره نگاه میکنه زیادی طولش دادی ها!
_بیا دیگه چیکار کنم!،سمت اتاقم قدم بر میداشتم و اونم دنبالم عین بند کفش به هم متصل شده میومد
سمت کشوم رفتم و لباسام رو برداشتم و داخل ساک چیدم اما وسایل ضروری ام میخواستم جلو این نمی شد که!
_میشه چند لحظه برید بیرون؟
+بهت که گفتم من و تو رسماً زن و شوهریم پس چیز خصوصی ای نیست!
_درسته اما شما به این فکر نمی کنید شاید من هنوز اونقدر باهاتون راحت نشده باشم؟
+فکر کردن که نمیخواد وقتی هنوز میگی شما یعنی راحت نیستی شونه ای بالا انداخت و گفت: باید یخت باز شه
_با خجالت هر چی لازم بود رو به زور تو ساک جا دادم خوبه که شعورش میرسید غرق تو گوشیش بود
تموم شد!
+بریم پس؟
_شالم که نصف نیمه عقب رفته بود رو خواستم درست کنم که گفت:
+ دست بهش نزن
_دیوونس!؟
_جلو اومد من تا قفسه سینش به زور می رسیدم سرش رو پایین آورد و نفس می کشید!این چشه علائم حیاتیش عادی نیست،خودم و عقب کشیدم و از اتاق زد بیرون بی تفاوت و غرق در فکر از اتاق زدم بیرون و همه این اتفاق ها خیلی یهویی شد با بغض گونه دا رو بوسیدم و خداحافظی کردم دا آبی پشت سرمون ریخت و به خدا سپردمون.
آریا پشت فرمون نشسته بود،رانندگیش خوب بود،باباشم بغلش من و مائده خانمم کنار هم
×راستش دخترم فکر میکنم بدونی ما ام هم شهری شما هستیم همه چیز خیلی اتفاقی نبوده
_ معذرت میخوام اما میشه بدونم چجوری اومدید خواستگاری من؟
×اره عزیزم چرا که نه این زندگی توعه خونه پدری من داخل روستاست و مادرم سالیانه به رحمت خدا رفته،هر سال چند بار به بابام سر میزنیم من خیلی پسندیدمت و به آریا نشون دادم خیلی جالب بود برای اولین بار مخالفت نمیکرد منم گفتم دست به کار شم که بهتر از تو ام اصلا پیدا نمیکردم عروس گلم
×لبخندی زدم و گفتم:لطف دارید.
تو افکارم غرق بودم پس اگه آریا به اسرار مامانش نیومده خودش میخواسته چرا گفت من فقط به اسرار مادرم میخوام ازدواج کنم و تمایلی ندارم؟!
-دخترم بگیر چایی بخور که تو این هوای سرد میچسبه،لبخندی زدم و گفتم:
_دستتون درد نکنه آقای علوی
-آقای علوی دیگه چیه دختر جان من یدونه پسر دارم همیشه آرزو داشتم عروسم بهم بگه بابا تو تک دختر منی دیگه نگی آقای علوی ها ناراحت میشم!
_چشم آقای..
-باز گفت!
_خندیدم و گفتم:چشم بابا
-آها این شد
خندم بند نمیومد و بزور جلوی خودم رو گرفتم از این که تونستم به کسی بگم بابا و اون همه باهام مهربون بود خیلی حس خوبی داشتم،حس کردم کسی بهم خیره شده سرم رو بردم بالا و دیدم با چشمای ابیش خیره شده!هنوز خیلی بهش عادت نداشتم اخه همش دو روزه که می شناسمش چجوری با نگاه هاش و رفتاراش کنار بیام اونم من!نگاهش رو دزید و مشغول رانندگی شد،گوشه ای توقف کردن و مائده خانم با خنده گفت:
×آقا آریا گشنه مونه ها نزدیک عصره از کی تا حالا خسیس شدی؟
+به روی چشم الان یه چیزی میخرم،خوب آبرو ادم رو میبریدا
×حقیقته دیگه خانمت باید بدونه!این آقا آریا ما کلا تو همه چی خسیسه بچه ام که بود اسباب بازی هاش رو به هیچ کس نمیداد
+این حرفا چیه مادر من؟!من برم یه چیزی بخرم برای ناهار تا بیشتر از این بی آبرو نشدم
بابای آریا خندید و گفت:
- بچه رو سر به سر نزار خانم!نه دختر گلم اتفاقا پسر من خیلی دست و دلبازه حالا ام پاشید برید دوتایی ناهار بخرید ما ام یه کم خلوت کنیم.
_از خجالت رنگ عوض کردم و مائده خانم گفت:
×برو دیگه دخترم
_پیاده شدم و بغل جدول وایسادم
+نمیای فاطمه؟
_فاطمه؟!
+بالاخره قراره ازدواج کنیم نمیخوای که بگم فاطمه خانم؟
_با اعصبانیت به چهرش خیره شدم و سکوت کردم چرا اتفاقا من همیشه مرد رویا های خودمو جوری میدیدم که تا چند ماه اول منو فاطمه خانم صدا بزنه بعد فاطمه.
+ناراحت نشو! انقدر خجالتی ام نوبره،بریم یه چیزی بخریم مامان گشنه بشه میاد دوتامون رو با هم قورت میده ها
_لحنش بامزه بود لبخند ریز و ملیحی زدم و گفتم بریم
داخل مغازه شدیم و نگاهی به لیست کرد،چهار عدد کوبیده و برنج سفارش داد و روی میزی نشست،فکر کنم من رو از یاد برده بود و شدید داخل افکار خودش بود
"آقا...اقا سفارش هاتون آمادس
+ممنون
بعد از تشکر پول رو حساب کرد و بیرون اومدیم،با تعجب چهرم رو بر انداز کرد و چشماش قد نلبکی بود و بعد به سمت ماشین رفت
×اخی عروس گلم نوک دماغت قرمز شده
خندیدم و گفتم:
_ اره هر موقع سرد میشه اینجوری میشم.
×عروس قشنگم.
_لبخندی به صورتش زدم و به بیرون خیره شدم،ماشین جلوی پارکی متوقف شد و آریا با پرستیژ خاصش گفت بفرمائید بریم یه چیزی بخوریم که همه حسابی گشنه مون شده
×حالا ما هیچی پسرم فاطمه اولین باره با ماست بد شد
+من هم از شما و هم فاطمه شرمندم.
-بابا جان شرمنده نباش کمی مختو به کار بنداز!
_آریا خنده ای کرد و گفت:
+ چشم
دو تا چال گونه بامزه داشت که به داخل فرو رفتن،اگه اخلاقش رو فاکتور بگیریم واقعا جذابه!
×فاطمه جان مادر میرم سرویس بهداشتی میای؟
_ اره با اجازه میام
×این حرفا چیه بریم
_چادرم که روی سرم بود رو روی حصیر گذاشتم و آریا نگاه کرد خیالم راحت شد که مواظبه و با مائده خانم رفتم.
چند دقیقه است که جلوی سرویس بهداشتی منتظر مائده خانمم تا دست هاش رو بشوره هوا خیلی سرد شده و بدنم میلرزه و توی خود مچاله شدم،سرم رو بلند کردم و نگاه خیره ی پسری رو دیدم که خیلی دور تر از من بود،نگاهی به سرویس بهداشتی انداختم که دیدم مائده خانم مشغوله مرتب کردنه روسریشه و با شالم ور رفتم سرم رو بلند کردم که دیدم پسره چند قدم بیشتر باهام فاصله نداره و هنوزم خیرس،این دفعه دیگه نتونستم بی تفاوت باشم و ترس برم داشت خواستم وارد سرویس بهداشتی بشم که پسر صدام زد
"خانم؟
_نخواستم برگردم و چند قدمی ام بیشتر تا سرویس بهداشتی فاصله نبود،دستای سردی رو روی بازوم حس کردم
"وقتی صداتون میزنن باید جواب بدید دیگه؟!
_دست هاتون رو بردارید مزاحم نشید آقا وگرنه عاقبت خوبی نداره!
"من که کاری ندارم؟چرا شلوغش میکنی!
_گفتم دست هاتون رو بردارید!
"باشه بابا اتفاقا دخترای سر سخت خیلی جذاب ترن
_تو دلم هر چی بد و بیراه بود بهش گفتم و خواستم وارد سرویس شم تا هر چی زود تر خلاص شم که خواست بیاد جلو،با صدای بلند و جدی ای داد زدم مزاحم نشید آقا میفهمید؟،پس چرا این مائده خانم نمیاد!
انگار صدای آشنایی به گوشم میرسید،
+چیزی شده؟
با ترس و این که هر لحظه چه اتفاقی قراره رخ بده گفتم:
_ نه هیچ چیزی نشده این آقا یه سوال داشت منم جواب دادم!
"داداشته؟
_به شما چه!
"راستش من ازت خوشم اومده اگه داداشته...!
اریا غضب ناک و با قدم های بلند تو چند سانتی متریش وایساد
+اگه داداششم بودم اون قدر بی رگ و ریشه نبودم که بزارم جلو چشمام خواهرم با تو بریزه رو هم و در ضمن همسرمه سعی کن چشمای نجست رو درویش کنی حالا ام بزن به چاک تا بلائی سرت نیاوردم!
پسره که چهرش به زردی میزد تند تند دور شد و آریا صداشو بلند کرد
+چرا اومدی بیرون هان؟!
سکوت کردم و سعی کردم چیزی نگم.
+جواب بده؟لالی!؟
_شما حق ندارید توهین کنید!
+هه شما؟مثلا میخوای بگی خیلی نجیبی؟تو ام مثل همه ی دخترایی فقط دنبال جلب توجهی!
_درسته که طرز زندگی و تربیت من فرق داره و اونقدری مثل تو با دخترای رنگ و وارنگ نبودم که تو کم تر از بیست و چهار ساعت بخوام اسم صدا بزنم اما حق توهین ندارید میفهمی؟
+حواست به صحبت کردنت باشه!
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • جهانگیر

    ۲۶ ساله 00

    نصفه بود.کاش ادامشو میذاشتید

    ۳ ماه پیش
  • محمد

    ۱۹ ساله 00

    عالللییی ببوووددد

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.