رمان آخرین قرار به قلم مائده حاج خضر
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
آرمین پسری جسور با خانواده اش که شرایط اقتصادی شان زیاد مطلوب نیست زندگی میکند و در این اثنا به دختری به نام طناز دل میبازد که از خانواده ای مرفه نشین است و با ناپدری و مادری خوشگذران زندگی میکند که قصد مهاجرت دارند...آرمین تحمل دوری از طناز را ندارد و از خانواده میخواهد تا به خواستگاری وی بروند اما خانواده که هنوز درگیر پرداخت اقساط جهیزیه دخترشان یاسمین و عروسی پسربزرگشان آرش هستند به شدت مخالفت میکنند .به خصوص که طناز را دختری خوشگزارن میدانند و معتقدند این دو خانواده به درد هم نمیخورند .مادر طناز که زنیست خوشگذران برای اینکه دخترش را از سرباز کند و فرصت بیشتری برای گشت و گذار ا همسر و عشق جدیدش داشته باد به ازدواجش رضایت میدهد. طناز که از جسارت آرمین خوشش آمده برای فرار از مشکلات خانوادگی خود و در برابر محبتهای بی دریغ آرمین در اینشرایط نامناسب بدون رضایت خانواده آرمین به عقد وی در می آید .آرمین درآمد کافی ندارد تا یک خانه رهن کند و پس اندازش تنها کفاف ول خرجی های طناز را میدهد و ناچار اورا جلوی چشمان عصبانی و حیران مادر و پدر به خانه شان می آورد و ...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
قسمت اول
دستامو به تکه پارچه ای که روی کاپوت افتاده بود مالیدم و غر زدم:اح لعنتی تمیز نمیشه!
صادق لباس فرمشو درآورد و درهمون حال گفت:صد بار بهت گفتم دستکش بپوش!
_عادت ندارم بابا! میخوام خفه بشم انگار!
_مشکل اینه که زن نداری وگرنه دستکش که هیچی !مثل من لباس کار هم میپوشیدی...
_چه ربطی داره!
خندید:ربطش به اینه که وقتی رفتی خونه خانم گیر میده که چرا انقدر بوی گیریس و روغن ماشین میدی!اینه که باید از اینجا تر و تمیز برم!الانم دارم میرم یه دوش بگیرم.
_برو بابا توهم زن ذلیل!
با خنده زد روی شونم:تو رو هم میبینیم آقا آرمین!
_بیا برو دوشتو بگیر!
صادق رفت بیرون و اینبار دانیال اومد:عه!هنوز نرفتی آرمین؟
_دارم میرم!
_با چی اومدی گاراژ؟
_موتور
بشکنی زد:ای ول!بزن بریم!
نیش خندی زدم:کجا؟! باز میخوای بری سر قرار!؟چرا ماشین خوشگله رو نمیبری؟!
_نه بابا قرار کجا بود!ماشین خوشگله که پیش آقا پلیسه هست!
_عه!چرا؟!
_دیشب یه غلطی کردیم با بهرام کورس بستیم.پلیس وظیفه شناس افتاد دنبالمون.
خندیدم:دمش گرم!
_ماشین دوتامونم توقیف کرد
زدم زیر خنده:خاک تو سر جفتتون!
_مرض !فقط حاجی نفهمه!
_حالا کدوم گوری میخوای بری؟
_بابا گشنمه!بریم یه وری یه چیزی بخورم !
به لباسام اشاره کردم:با این وضع؟!
_بیا برو سریع یه دوش بگیر.من لباس دارم تو کمد بردار بپوش
_باشه
_یالا بپر
2
تا صادق اومد بیرون سریع پریدم یه دوش گرفتم و یه دست از لباسای دانیال رو پوشیدم و رو بهش گفتم:تو که اینجا همه جهازت تکمیله !یه سشوار هم بیار بزار!
غر زد:دیگه چیزی لازم نداری ؟!یالا بابا مردم از گشنگی!
_یعنی هرکی تو رو ببینه عمرا باورش بشه توی تعمیرگاه ماشین کار میکنی!یه لکه رو لباسات نیست!
_چون من کار نمیکنم !فقط وقت میگذرونم تا شب بشه و پدر گرامی گیر نده بگه تو علافی و اهل کار نیستی و فلان ...
خندیدم:چقدرم که علاف نیستی!همش میپیچونی میری ددر!
خندید:تو هم که اصلا دنبال من راه نیفتی؟!
رفتم سمت موتور:بیا بیا سوارشو...زر زر نکن!حالا چی میخوای کوفت کنی؟ فلافل خوبه؟
نشست پشت سرم:نه بابا فلافل چیه!برو یه رستوران درست حسابی!
کلاه کاسکت رو گذاشتم سرم و
گازشو گرفتم و گفتم :بزن بریم
3
با دانیال رفتیم داخل . در رو که باز کردیم دانیال غر زد:اوه!چقدر شلوغه!
نگاهی انداختم:آره!میخوای بریم جای دیگه؟
نگاهی چرخوند:بیا این دخترا بلند شدن...بریم سریع بشینیم جاشون
دوتا دختر از پشت یکی از میزها بلند شدن و رفتن سمت صندوق تازه حساب کنن!رفتیم سر میزشون نشستیم.روی میز پیتزا نیمه خورده بود .دانیال عین قحطی زده ها نشست و مشغول خوردن تکه های پیتزا شد!اول با تعجب نگاهش کردم .بعد زدم زیر خنده:چه غلطی میکنی دانیال؟!
با دهن پر گفت:بابا گشنمه!دارم غذا میخورم!
_غذای دست خورده آخه؟!
_برنج خورشت که نیست دهنی بشه!پیتزاس!اون نوشابه رو بده من!
قوطی نصفه نوشابه رو دادم دستش.نوشابه رو یه نفس سر کشید:آخیش!معدم داشت سوراخ میشد!
صورتمو جمع کردم:چقدر چرکی دانیال!چطوری نوشابه دهنی رو میخوری!؟
لبخند پر شیطنتی زد:اتفاقا خیلی خوشمزه بود!طعم رژلب میداد!
به رد رژروی دهانه قوطی اشاره کرد.
_حالمو بهم زدی!
_برو تا حالت بهم نخورده دوتا ساندویچ سفارش بده
_چشم قربان!نوشیدنی ؟سیب؟سالاد؟چیز دیگه ای میل دارید؟!
_نوشابه نخر دیگه الان خوردم!دوغ بخر!سالاد و سیب زمینی هم میخوام....اوووم...قارچ هم بگیر!
_چشم !امری ؟! فرمایشی؟!
_نه !یالا گشنمه!
پاشدم:کوفت بخوری!
4
رفتم پیش صندوق و سفارش رو ثبت کردم.توی اون همهمه و شلوغی رستوران نگاهم به دانیال بود که داشت با دوتا دختر کل کل میکرد!رسید سفارش رو چپوندم توی جیب پیراهنم و فتم سمتشون.دیدم دانیال داره پرروبازی درمیاره!رفتم سریع سمتشون و رو به دانیال گفتم:چه خبره؟!
یکی از دخترا چرخید سمتم:دوست گدا گشنتون باقی غذامونو خورد!به جای عذرخواهی هم طلبکاره!
به جعبه مقوایی توی دست دوستش اشاره کرد:ما جعبه گرفته بودیم که باقی غذامونو ببریم!
نگاهی به دختره انداختم.چه چشمایی داشت!نگاه خمارش آدمو میخ میکرد .موهای موج دارش صورت برنزشو قاب گرفته بودن.صداش چه ظریف بود.حتی طرز حرف زدنش.آهنگ صداش جذاب بود.دوست داشتم فقط سکوت کنم و اون غر بزنه اما باید چیزی میگفتم!
_عه!...خب حالا که چیزی نشده!
دانیال با اخم گفت:مواظب حرف زدنت باش دختر خانم !گدا گشنه چیه!؟من گشنم بود ولی گدا نیستم!دیدم غذاتونو نخوردین منم نتونستم صبر کنم تا سفارشم آماده بشه!مشکل معده دارم!شما گدا گشنه اید که واسه خاطر یه تکه پیتزا برگشتین!
دختری که همراه دختر برنزه بود با اخم رو به دانیال گفت:تو مشکل عقلی داری نه معده!
دختر برنزه:این پیتزا رو هم میخواستم ببرم واسه گربم که تو زحمتشو کشیدی!
کل کل داشت تبدیل میشد به دعوا! خواستم میانجی گری کنم:خب هرچی میخواین سفارش بدین من حساب میکنم
دختره برنزه پوزخندی زد:اوه!چه لارژ!
دانیال اعتراض کرد:چی چیو حساب میکنم!؟
دختر اخمو گفت:لازم نکرده!بده به این دوست گشنت بخوره!
دختر برنزه دست دوست اخموشو گرفت و گفت:بیا بریم دنیا !دهن به دهن این لات و لوتا میزاری که چی؟!
بهم برخورد.اخم کردم:لات و لوت چیه؟!
زود از رستوران رفتن بیرون.
با اخم رو به دانیال گفتم:میمردی جلوی اون شکمتو میگرفتی؟!هرچی دلش خواست بارمون کرد!
5
همینطور که به دانیال میتوپیدم نشستم روی صندلی .احساس کردم یه چیزی زیر پامه.نگاه کردم دیدم یه کارته.عکس دختر برنزه روش بود.
_عه!این کارت یکی از دختراس!
دانیال با شیطنت گفت:عه!کارت بانکیه؟!
_نه خره!کارت دانشجوییه!
لبخند خبیثی زد:خوبه!گم و گورش کن تا حالش جابیاد!اصلا بده بندازمش تو سطل زباله!
پا شدم:نه بابا توهم!دیوونه!
_کجا؟!
راه افتادم بیرون رستوران.دیدم دخترا سوار یه پراید هاچ بک شدن.صدا زدم: خانم!
به کارت نگاه کردم.نوشته بود طناز سعادت.چه اسم خوشگلی داشت.اسم واقعا برازندش بود!تا من به خوشگلیای طناز فکر کنم اونا ماشینشونو به حرکت دراوردن!منم سریع پریدم ترک موتور و کلاه کاسکتمو زدم .دانیال اومد از رستوران بیرون:کجا میری تو؟!
_الان برمیگردم
گازشو گرفتم و افتادم دنبال پراید هاچ بک!
6
هرچی بوق و چراغ میزدم بلکه وایسن فایده نداشت!تازه بیشتر گاز میداد! نگاهی به کارت انداختم .طناز سعادت.فرزند محمود.
داد زدم:خانم سعادت؟...طناز سعادت؟...طناز!
شیشه های ماشین بالا بود و عمرا صدامو نمیشنیدن!پیچیدن توی کوچه فرعی!انگار داشتن فرار میکردن یا خودشونو گم و گور میکردن!بعد از کلی تعقیب و گریز ایستادن توی یه کوچه بن بست.زود از ماشین پیاده شدن.طناز اسپری دستش بود .اول متوجه نشدم چرا اسپری دستشه!اما وقتی دیدم دوستش ،دنیا،با قفل فرمون داره میاد سمتم ،دوهزاریم افتاد که اینم اسپری خوشبو کننده نیست!حتما اسپری فلفله! دنیا قفل فرمونو کوبوند توی چراغ عقب موتور!داد زدم:چکار میکینی دیوونه!؟
طناز جیغ زد:اگه مزاحم بشی این اسپریو خالی میکنم تو چشمات!
اینا چرا اینطورین!فرصت حرف زدن نمیدادن بهم!منم گفتم به جهنم !بزار بدون کارت بمونه!سریع موتورو سر و ته کردم و از کوچه زدم بیرون. با خودم گفتم عجب دیوونه هایین اینا!
7
صادق و دانیال حسابی برام دست گرفته بودن از صبح و داشتن بهم میخندیدن!
دانیال زد توی سرم:احمق!حالا فکر کردی میری کارتو میدی به دختره ، اونم میاد ازت تشکر میکنه میگه آقا آرمین بیا بغلم یه ماچت کنم!چقدر تو جوانمردی!
صادق و دانیال زدن زیر خنده.خودمم خندم گرفته بود:نه خیر مسخره!تقصیر توهه!با این آبروریزیت!چراغ موتورمم خرد کردن لامصبا!
صادق میون خنده گفت:حتما فکر کردن مزاحمی!ترسیدن!
_آره خودمم همین فکرو کردم.ولی خب مهلت ندادن حرف بزنم!از ترس جونم کلاهمم برنداشتم که یه وقت قفل فرمونو نکوبونن تو سرم!فقط گازشو گرفتم و در رفتم!
امین سرکی کشید داخل سوله و داد زد:دانیال! حاجی داره میاد آمارتو بگیره!
دانیال سریع رفت سمت میز ابزار چند تا پیچ گوشتی و آچار آلن برداشت و داد زد:باشه امین دمت گرم!
صادق خندید:حداقل لباستو یکم روغنی کن بابات باورش بشه داشتی کار میکردی!
دانیال سریع گفت:نه نه نه نه!اینا مارکن!میدونی چند تومن برام آب خوردن!؟
خندیدم:تو غلط کردی با لباس مارک دار اومدی سر کار!
همراه صادق لبخند خبیثی زدیم و با دستای روغنی رفتیم سراغ دانیال و حسابی دستامونو با لباسای مارک دارش تمیز کردیم و خندیدیم و اصلا به اعتراضش توجهی نکردیم!
8
اولش به خاطر برخورد بد دخترا تصمیم گرفتم کارت رو بندازم دور اما هر بار به کارت و اسم طناز نگاه میکردم چهره لوندش جلوی چشمم جون میگرفت و یه چیزی ته دلم قلقلکم میداد که به بهانه تحویل دادن کارت یه بار دیگه ببینمش!باید باهاش یه قرار میگذاشتم اما هیچ شماره و آدرس دقیقی ازش نداشتم.صبح رفتم دم دانشگاه تا شاید لا به لای دانشجوها ببینمش اما توی اون شلوغ پلوغی معلوم نبود کی به کیه!اصلا معلوم نیست این دختر چه روز و ساعتی کلاس داره!منم باید گاراژ باشم.نمیتونم که یه لنگه پا بایستم اینجا تا ببینم کی پیداش میشه!باید یه جوری شمارشو گیر بیارم.چیزی به ذهنم رسید.سریع رفتم توی هال .تلفن خونه رو برداشتم .یاسمین رفت سمت اتاقم.هواسش به من نبود که اومدم توی هال!در زد:آرمین بیا شام!
گوشی بی سیم رو برداشتم و رفتم پشت سرش :اومدم!
از جا پرید و چرخید سمتم:وای !اینجایی!؟
شماره 118 رو گرفتم:باسلام!شما با مرکز اطلاعات تلفنی 118 تما گرفته اید ...لطفا چند لحظه منتظر بمانید(آهنگ انتظار)
یاسمین رفت سمت آشپزخونه.صدای غرغرای بابا میومد:برای من یه قاشق بیار!
یاسمین خندید:آخه کی لازانیا رو با قاشق میخوره بابا؟!
مامان:اصلا باید برای بابات همون برنج و خورشت ظهر رو گرم میکردیم!
بابا باز غر زد:چرا سبزی خوردن نگذاشتین روی میز!؟
مامان:تو هم که باید با همه چی سبزی خوردن بخوری!
بلاخره به اپراتور وصل شد:پاسخگوی 258 بفرمایید...سلام مرادی هستم .پاسخگوی شماره 258 درخدمتم؟
_سلام.خسته نباشید.شماره تلفن منزل.آقای محمود سعادت رو میخوام...
_آدرس منزلشون؟
_آدرس دقیقی ازشون ندارم...ولی منطقه کیانپارس باید باشن
امیدوار بودم نگه آدرس دقیقتری بده!بعد از چند ثانیه گفت:یادداشت بفرمایید...
9
دیشب چند بار با شماره ای که از118 گرفتم تلفن کردم.هر بار یه مرد گوشی رو برمیداشت.احتمالا بابای طنازه.البته اگه این شماره تلفن،واقعا مربوط بشه به خونه محمود سعادت ،پدر طناز! و این فقط یه تشابه اسمی نباشه!
میتونستم از هویت محمود سعادت مطمین بشم و راحت باهاش یه قرار بگذارم و کارت دخترش رو بهش بدم و قال قضیه رو بکنم. اما یه مرضی افتاده بود به جونم که خود طناز رو ببینم!از جسارتش خوشم اومده بود.
دستامو شستم و خواستم برم با دانیال و صادق و بقیه بچه ها ناهار بخورم.امروز سرمون شلوغ بود و باید یه سره میموندیم گاراژ.اینه که ناهار سفارش دادیم تا همینجا بخوریم و زود برگردیم سر کارمون.قبل از اینکه برم واسه ناهار، با گوشیم شماره خونه سعادت رو گرفتم.چند تا بوق خورد .دعا دعا میکردم.اینبار خودش برداره.تا اینکه صدای لوندش توی گوشم پیچید.خودش بود!لبخند به لبم اومد.
_بله؟
_سلام...طناز خانم؟
صداش رنگ تعجب گرفت:شما؟!
_آرمینم...توی رستوران همدیگه رو دیدیم
چیزی نگفت:یادت نیست؟!...رستوران فست پیت!
با صدای اغوا کنندش گفت:خب که چی؟!
_میخوام ببینمت!
_مزاحم نشو آقا!
_صبر کن!تند نرو!خیلی زود قضاوت میکنی!
_پس واسه چی زنگ زدی؟!
_یه کارت دانشجویی گم نکردی احیانا؟!
کمی سکوت کرد.
_کارتت پیش منه.
با طلبکاری گفت:کارتم دست تو چکار میکنه؟!
_زنگ زدم یه قرار بگذاریم که کارتو بدم بهت.اون روز هم با موتور افتادم دنبالتون که کارت رو بدم که اون بلا رو سر موتورم درآوردین!
انگار خندش گرفته بود: اون موتور سوار با کلاه کاسکت مشکی شما بودی؟!
_بعله!
_ببخشیدا ولی با این کلاهت شکل دزدا شده بودی!
خندیدم:
_از این به بعد جرات نمیکنم کلاه بزنم!
_شماره خونه رو از کجا گیر آوردی!؟
_تو فک کن از تو لپ لپ!
خندش گرفته بود اما جلوی خودشو میگرفت. جون!بخند دلم آب شد!
_یه قرار بگذاریم؟...همون فست پیت...هوم؟
بعد از کمی سکوت بلاخره گفت:باشه!
10
دلم میخواست همینطوری بشینم روی صندلی و دستامو بگذارم زیر چونم و ساعتها نگاهش کنم.چی توی وجودش داشت که انقدر منو جذب خودش میکرد !خودمم نمیفهمیدم ! دسته ای از موهای حالت دارش رو فرو کرد زیر شالش اما باز عین فنر پریدن بیرون.معذب بود زیر نگاهم .به اجبار نگاهمو ازش گرفتم و دست کردم توی جیبم.کارت رو بیرون کشیدم و گذاشتمش روی میز:اینم کارتتون خانم دانشجو!
کارت رو برداشت:مرسی!
_خواهش!
دست کرد توی کیفشو یه دفترچه کوچک با جلد گل گلی و یه خودکار گذاشت جلوم.
_این چیه؟!
_بنویس.....یه شماره کارت ...و مبلغ خسارت...
اخم کردم و دفترچه رو سر دادم سمتش:بردار دفتچتو!برگه هاش حروم میشه!
دوباره دفترچه رو هل داد سمت من:نمیشه که!چراغ موتورت داغون شده!
خواستم باز دفترچه رو پس بزنم .طناز هم همزمان خواست دفترچه رو سر بده سمت من .دستمون به هم خورد .ناخن های بلندش پوست دستمو خراش داد.
سریع گفت:آخ ببخشید!
خندیدم:عیبی نداره!چیزی نشد! با این ناخنهای بلند خودتو زخم و زار نکنی دختر!
نگاهی بهشون انداخت:چند وقته میخوام برم ریموو کنم.ازشون خسته شدم.
با تعجب گفتم:چکار کنی؟!
خندید:یعنی ناخنهامو دربیارم!
تعجبم بیشتر شد:ناخنهاتو دربیاری!؟
خندش بیشتر شد:ناخنهام مصنوعیه!
_آهان !بابا فارسی حرف بزن بفهمم!
هنوز داشت میخندید.دلم زیر و رو میشد با خنده هاش.چیزی به ذهنم رسید.دفترچه رو کشیدم سمت خودم.
طناز با کنایه گفت:چی شد نظرت عوض شد؟!
لبخند کجی زدم:آره!
داخل دفترچه نوشتم:.....0916 .آرمین...
دفترچه رو گرفتم سمتش :بیا!
نگاهی انداخت. اول تعجب کرد .بعد لبخندی زد:خب که چی؟!
لبخند کجی زدم:که بهم زنگ بزنی!...ممکنه بازم چیزی جا بزاری!...کارتی...کیفی...قلبی...!
با ابروهای بالا پریده خندید:خیلی پر رویی!
11
به شماره روی گوشیم نگاه کردم .ناشناس بود . احتمال میدادم طناز باشه. یه جورایی امیدوار بودم .سریع تماس رو برقرار کردم:جانم؟
_سلام
خودش بود .صدای دیوونه کنندش رو که شنیدم لبخند به لبم اومد:سلام طناز خانم !خوبی؟
_مرسی
_منم خوبم!ممنون!
خندید!
_بخند!
_خیلی پررویی!
_اینو که قبلا هم گفته بودی!
_آخه باید تاکید میکردم!خودتو تحویل میگیری!
_دیگه چه کنیم! شما که حال مارو نمیپرسی!...چه خبر؟
_هیچی!...میگم من هنوز واسه چراغ موتورت عذاب وجدان دارم!
خندیدم:بیخیال بابا!
_اگه بزاری ببرمش یه تعمیرگاه راحت ترم!
خندم بلندتر شد:اینی که داری باهاش صحبت میکنی خودش تعمیرکار ماشینه!
با تعجب گفت:جدی؟!
_بعله!
_چه جالب!
_دیروز افتخار ندادی سوار موتور بشی برسونمت!اگر میومدی میدیدی خودم چراغ خریدم و انداختم رو موتور...
با طلبکاری گفت:سوار موتور بشم من؟!
_آره مگه چشه؟!یعنی از پراید کمتره!؟
خندید:پراید مال من نبود!...ولی ...بدمم نمیاد یه بار سوار موتور بشم.فکر کنم خیلی هیجان داره!
خندیدم:حالا یه فرصت دیگه بهت میدم...قول بده از دستش ندی!
خندید:چقدر تو پر رویی!
خندیدم:میخوای فردا بیام دنبالت برسونمت دانشگاه؟
_نه بابا دانشگاه کجا بود!
_یعنی چی؟...مگه دانشجو نیستی؟!
_نه!
_پس اون کارت؟!
_انصراف دادم...دوماهه...اون کارت هم باطل شده...فقط همینطور مونده بود توی کیف پولم...
لبخندی شیطونی زدم:پس از اول واسه خاطر دیدن روی ماه خودم اومدی سر قرار!
خندید.میدونستم چی میخواد بگه!هر دو با خنده همزمان گفتیم:چقدر تو پررویی!
12
یک ماه بعد
در زدم:دانیال!خوبی؟!از صبح اون تویی!
اومد از دستشویی بیرون.رنگش حسابی پریده بود.
_حالت اصلا خوب نیست ها!بیا ببرمت دکتر!
دستشو به نشونه نه تکون داد و دوباره رفت توی دستشویی!
_چه مرگته آخه؟!نمیخوای زنگ بزنم به حاجی؟
داشت بالا میاورد!
داد زدم:معلوم هست چه زهرماری خوردی!؟نکنه بازم با این سامی و بهرام رفتی پارتی!احمق !آخرش چیز خورت کردن!؟
اومد بیرون:بابا چته شلوغش میکنی!پارتی کدومه!من دیگه بعد ا ز اون جریان گ...وه بخورم با اینا برم جایی!
نفسی تازه کرد:تو مثلا رفیقمی درموردم اینطوری فکر میکنی وای به حال بابام!
_اتفاقا چون رفیقتم میگم دور این دوتا الدنگ رو خط بکش!
_به خدا خیلی وقته دورشونو خط کشیدم.مشکل از معدمه.مثل همیشه!
_خب چرا عین آدم نمیری درمان کنی؟!
با بیحالی گفت:منو که میشناسی از دکتر فراریم!اهل قرص و دارو خوردن هم نیستم!میرم خونه یه چایی نبات میخورم خوب...
نتونست ادامه بده باز رفت دستشویی!
_فایده نداره!باید ببرمت بیمارستان!
یادم افتاد قرار بوده برم دنبال طناز یه دوری بزنیم!سریع گوشیمو دراوردم و بهش تلفن زدم:سلام عزیزم!
_سلام آرمین پس کجایی؟!من آمادم!
_شرمنده !من باید دانیال رو ببرم بیمارستان!
_چش شده مگه؟!
_نمیدونم حالش خیلی بده!
_خیلی خب...
_ببخشید ها!
_نه دیگه...پیش میاد...میگم
_جونم؟
_میخوای برو بیمارستان نور.دختر خالم اونجا کار میکنه...توی آزمایشگاه...سفارش میکنم کارتونو زود راه بندازه...اصلا خودم الان راه میفتم میام اونجا!
خندیدم:کلک دلت تنگ شده ها!
خندید:بدجنس نشو آرمین!
توی همین مدت کوتاه به قدری با هم صمیمی شده بودیم که راحت احساساتمونو نسبت به هم بروز میدادیم...
دانیال از دستشویی اومد بیرون.نزدیک بود بیفته!دستشو گرفتم:طناز جان پس من میبینمت..
_باشه فعلا...
دانیال رو سوار موتور کردم و گازشو گرفتم.تا بیمارستان فاصله زیادی نبود...
13
دانیال رو رسوندم بیمارستان.آب زیادی از بدنش رفته بود.سریع بهش سرم زدن و کلی هم آمپول خالی کردن داخلش.چند تا هم آزمایش گرفتن که باید منتظر جوابش میموندیم.انگار آمپولها اثر آرامبخش داشتن چون خوابش برد!از اتاقش زدم بیرون.طناز تازه رسید.با لبخند اومد سمتم:سلام!
_سلام خانووووم.ببخشید دیگه امروز بدقول شدم...
_نه بابا پیش میاد.حال دوستت چطوره؟
_فکر کنم بهتره.از صبح رنگش پریده بود!تازه داره خون میاد زیر پوستش...
_خیلی خب...بریم جواب آزمایششو بگیریم.دختر خالم گفت آمادست..
با تعجب گفتم:مطمینی؟!به این زودی؟!
خندید:بله دیگه!گفتم کار شما رو سفارشی راه بندازه!
خندیدم:مرسی سرعت عمل!
راه افتادیم سمت آزمایشگاه.طناز جلوتر رفت و با دختری دست داد.به نظرم آشنا اومد!دختر خاله طناز همون دختر توی رستورانه که!نگاهی بهم انداخت و سلام کرد.جوابشو دادم.توی گوش طناز گفتم:این همون دوستت نیست که توی رستوران پاچمونو گرفت؟!
طناز زد زیر خنده:آره خودشه!البته دختر خالمه !دنیا!
دنیا لبخند کجی زد و برگه آزمایش رو گرفت سمتم:این آزمایش مربوط به همون دوستتون نیست که غذای مونده مردمو میخوره؟!
سرمو با خنده خاروندم:چرا خودشه!
دنیا:از انگلای رودش معلوم بود!
طناز صورتشو جمع کرد:اییییش!
زدم زیر خنده:واقعا انقدر وضعش خرابه؟!
دنیا خندید:نه شوخی کردم!اما مشکل معدش جدیه.باید پیگیری کنه.
_والا اهل دکتر رفتن نیست.من خیلی بهش میگم.گوش نمیده!
دنیا برگشت سمت آزمایشگاه:شما برید پیشش .من از مسوولم اجازه بگیرم میام پیشتون تا این آقا رو شیرفهمش کنم!
14
دانیال چشماشو باز کرد ولی هنوز گیج بود.رفتم نزدیکش:بهتری؟
_آره...ولی چشمام تار میبینه!
_عیبی نداره.دکتر گفت یکی از آمپولات عوارض داره...توضیح داد که نگران نشی ولی جنابعالی خوابیدی!
_عه!عجب خوابی هم رفتم!دیشب تا حالا دارم فقط دل و روده بالا میارم.نتونستم بخوابم!
_چرا به حاجی نگفتی همون دیشب ببردت دکتر؟!
_تو که منو میشناسی...
_بله!اهل دکتر رفتن نیستی!اما جواب آزمایشت میگه مشکلت جدیه!
دنیا وارد اتاق شد و حرف منو ادامه داد:بله آقای دانیال قانع!مشکل معدتو جدی نگرفتی!مشخصه تبدیل به یه بیماری مزمن شده!اصلا اسم هلیکو باکتر تا حالا به گوشت خورده؟!
دانیال سریع توی جاش نشست:سلام خانم دکتر !یعنی رفتنیم!؟
دنیا با تعجب نگاهش کرد.خواستم بگم این که دکتر نیست اما دانیال تازه نطقش باز شده بود!
15
دانیال :والا تا حالا دکتر خوب به تورم نخورده !وگرنه درمان میکردم..
دنیا با تعجب نگاهش کرد:دکتر خوب به تورم نخورده یعنی چی؟!
_یعنی دکتری به این خوبی مثل شما برام توضیح نداده!ماشالله به این اطلاعات!ماشالله به هوش و زکاوتت!
قشنگ معلوم بود داره چرت و پرت میگه !نمیدونم چه مرگش شده بود !شایدم اثر داروها بود!فکر میکردم بفهمه این همون دختر توی رستورانه...اما انگار واقعا چشماش خیلی تار میدید!فعلا زبونش خوب کار میکرد!داشت مخ میزد!
دنیا خندش گرفته بود:من دکتر نییستم!توی آزمایشگاه کار میکنم..
دانیال:والا از صد تا دکتر بیشتر قبولت دارم!
ابروهام بالا پرید.رفتم تا بیشتر پیش نرفته دم گوشش بگم چه خبره اما میخواست منو دک کنه!
_خب دیگه آرمین تو برو!طناز هم منتظرته...
_طناز پشت دره!
_خب برید دیگه!مگه نمیخواستی ببریش بیرون؟!
_کی تو رو میرسونه؟!
_من فعلا کاردارم!باید با خانم دکتر صحبت کنم ببینم چه راه درمانی پیشنهاد میکنه!
16
صادق و سپهر و علیرضا روده بر شده بودن از خنده از دست این سوتی های دانیال!
نقاب جوشکاری رو برداشتم:هی خواستم بهت حالی کنم این همون دختر توی رستورانه ولی جنابعالی داشتی سخنرانی میکردی!
دانیال:سخنرانی ریاست جمهوری که نبود!میمردی یه ندا بدی؟!حرفمو قطع میکردی!
صادق میون خنده :خب حالا مگه چی شده انقدر نگرانی ؟!
دانیال:بابا همون دیروز بهش شماره دادم!
هممون زدیم زیر خنده.زر جوش و کاربیت رو گرفتم دستم:ولی یه چیزی این وسط عجیبه!تو تار میدیدی و این دختره رو تشخیص ندادی!من موندم دنیا که چشماش خوب میدید چرا از تو شماره گرفته!؟
سپهر از چال اومد بیرون و خندید:دختره عاشق دانیال شده!
دانیال لبخند دندون نمایی زد:آره دیگه !من به این خوشتیپی دلشو بردم!
به گوشیش نگاهی انداخت :داره زنگ میزنه!برام نوبت دکتر گرفته...
خندیدم:خوبه دیگه!برو دکتر. انقدرم پیگیر کاراته!مگر این دختره دنیا از پس تو بربیاد!
علیرضا:بابا این دانیال فیلمشه!الکی میگه مثلا من خوشم نمیاد!نگاه کن چشماش چه برقی میزنه!از خداشه!
دانیال خنده شیطنت آمیزی کرد:خب دیگه دوستان خسته نباشید!من برم که نوبت دکتر دارم...!
17
هرچی بیشتر گاز میدادم و سرعتمو بیشتر میکردم،طناز بیشتر بهم میچسبید و جیغ میکشید.دستاشو حلقه کرده بود دور کمرم و محکم چسبیده بود بهم.جیغ میزد و میخندید و ضربان قلب منو بالاتر میبرد.
با خنده داد زدم:تاحالا موتور سوار نشده بودی؟!
طناز با خنده داد زد :نه !خیلی با حاله آرمین...خیلی هیجان داره...
داد زدم:حالا کجاشو دیدی؟! بزار یه تیک آف بزنم...
با خنده جبغ زد:نه!صورتشو فرو کرد توی کمرم و محکم منو چسبید.دلم میخواست تا آخر عمر همین شکلی باقی بمونه!طناز همه جوره پایه دیوونه بازیهای من بود.بدجوری خوش بودیم باهم...تیک آفو که زدم ،هنوز چرخ جلوی موتور به زمین نرسیده بود،ماشین پلیس اومد جلوی راهم!سرعتمو سریع کم کردم.نزدیک بود با موتور بخوریم بهشون و پودر بشیم!علامت ایست رو از پنجره ماشین نشونم داد.داد زدم:بخشکی شانس!
طناز تازه متوجه پلیس شده بود و با نگرانی گفت:وای!پلیسه!زدم کنار.یکی از پلیسها از ماشین پیاده شد و اومد سمتمون.من و طناز هنوز سرجامون نشسته بودیم.آروم به طناز گفتم :نگران هیچی نباش...
پلیس اومد سمتم:خیابون جای این حرکاته!
خیلی عادی گفتم:سلام خسته نباشید
_علیک سلام !کلاه کاسکت هم که نزدید!
_آه متاسفانه یادمون رفته!
هواسم به طناز بود که هی با اضطراب شالشو میکشید جلو.
پلیس:که یادت رفته!...نسبتتون باهم چیه؟
با قلدری گفتم:نامزدمه!مشکلیه!؟
_با نامزدت از این حرکات میزنی روی موتور ،نمیگی جونش به خطر میفته!؟
(نامزدت)رو با کنایه گفت!بعد از این سوال و جوابها هم سوییچ موتور رو ازم گرفت و آب پاکی رو ریخت روی دستم:تشریف ببرید توی ماشین .با همکارم بیاید کلانتری...
18
به ناچار زنگ زدم به بابا .طناز هم با خونشون تماس گرفت .خیلی نگران بودم واسه طناز بد بشه و ترس داشتم که خانوادش چه عکس العملی نشون میدن.بابا رسید و با اخمهای درهم کارهای منو پیگیری کرد .بعدم با عصبانیت گفت :بفرما بریم خونه جناب مهندس!
هنوز پدر طناز نیومده بود !میخواستم بمونم تا اونم بیاد.از واکنشش میترسیدم.میخواستم اگه با طناز برخورد بدی کرد ازش دفاع کنم.بابا هر لحظه بیشتر جری میشد:وایسادی که چی بشه!؟راه بیفت دیگه!
اومد نزدیکتر و توی گوشم پچ پچ کنان:بهت قول میدم بابا ننه ای نداره که بیان دنبالش!فقط تو رو خر گیر آورده، چسبیده بهت!
پوزخندی زد:چه دروغایی برات بافته تا حالا؟!
اخمام رفت توی هم:نفسمو فوت کردم بیرون:بابا!این چه طرز حرف زدن درمورد دختر مردمه!
بابا پوفی کشید:بمون تا زیر پات علف سبز بشه!
با عصبانیت پاشد و رفت.ده دقیقه ای گذشت تا اینکه سر و کله پدر طناز پیدا شد.مرد متشخصی به نظر میومد.انتظار داشتم یکی بزنه توی گوشم!اما خیلی عادی باهام سلام کرد!حتی وقتی ازش خواستن اگه شکایتی علیه من داره تنظیم کنه ،گفت نه لازم نیست!کارهای طناز رو انجام داد .درسته برخورد بدی نکرد اما نمیشد جلوش با طناز صحبت کنم.احساس میکردم طناز جلوی پدرش خیلی معذبه.لحظه آخر که میخواست همراه پدرش بره ،نگاه نگرانمون بهم گره خورد...
19
با کلافگی شماره طناز روبرای نهمین بار گرفتم.احتمال میدادم پدرش گوشیشو ازش گرفته و تنبیهش کرده .دلم نمیخواست ازش فاصله بگیرم.باید صداشو میشنیدم. هرچی منتظر موندم جز صدای بوق هیچی نشنیدم.با نامیدی خواستم قطع کنم که صدای خستش به گوشم رسید:الو آرمین!
نفسی کشیدم :جونم خوشگلم...چرا جواب نمیدادی !؟ مردم از نگرانی!
با صدای آهسته ای گفت:داشتم به بازجویی های مامانم جواب پس میدادم.
با نگرانی گفتم:دعوات کردن؟خیلی برات بد شد نه؟
_نه اینطوری که تو نگرانی!ولی خب سوال پیچم کردن...بیشتر هم درمورد تو...
نفسمو فوت کردم:خیالم راحت شد! چقدر آروم حرف میزنی!
حوصله جر و بحث با مامانمو ندارم!یه چند روزی نباید گزک دستش بدم تا یادش بره ماجرای امروز رو
_باشه...انقدر به من زنگ نزن پس تابلو!
خندید:پررو!الان من زنگ زدم؟!
_ولی جدی نگرانت شدم!ترسیدم بابات کتکت بزنه!
با صدای خفه ای خندید:کتکم بزنه!؟
_آره!
با بیخیالی گفت:اون که بابام نیست! پدر ناتنیم...شوهر مادرم.
ابروهام بالا پرید:عجب!نگفته بودی!
_پیش نیومد
_که اینطور!...خدا پدرتو رحمت کنه.
_پدرم نمرده!5 سال پیش مادرم ازش جدا شد.
کمی سکوت کردم .من خیلی چیزا درمورد طناز نمیدونستم!درمورد خانوادش که تقریبا هیچی!
_متاسفام...
با لحن خسته ای گفت:تو چرا متاسف باشی؟!مادرم باید متاسف باشه که همیشه پی خوشگذرونی و برنامه های خودشه!
_خوشگذرونی؟!
با کلافگی گفت:میشه درمورد خودمون حرف بزنیم آرمین؟!
_باشه!هرطور تو بخوای...
20
20
با سپهر و صادق و علیرضا نشسته بودیم نهار می خوردیم . بقیه بچه های بخش صافکاری و نقاشی که زیاد با ما در ارتباط نبودن .گوشه دیگه ای از کارگاه دورهم نشسته بودن
رو به دانیال گفتم تو چرا غذاتو نمیخوری؟!
_نمیتونم.معدم اذیته
-بازم؟!مگه نمیری دکتر!
-چرا بابا هر هفته دنیا منو به زور می کشونه !
صادق:همش از اعصابه!
دانیال که انگار حرف دلشو زده بودن سریع گفت:اره ولی کیه که درک کنه!
-باز با بابات بحثت شده!؟ باید خوشحال باشی دیگه ماشینتم که ازاد کردی!
سری به نشونه اره تکون داد.
-باز سر چی؟
-سر موضوع همیشگی!تو چرا علافی. چرا دل به کار نمیدی! حاضر نیست یکم به علایق من اهمیت بده.
علیرضا:من از حاجی تعجب میکنم! ماشاالله اینهمه مال و اموال ! گاراژ به این بزرگی!
خب یه گوششو بزاره واسه تو داخلش سیستم ببند و به قول خودت به علایقت برس!
سپهر:اتفاقا واسه رونق گاراژهم خوبه.....الان خیلی از گاراژای بزرگ توی چند حوزه فعالن...هم تعمیر.هم تودوزی.هم کارواش.هم سیستم میبندن و درزگیر و خلاصه همه جوره مشتری رو میکشونن سمت خودشون
دانیال:من از خدامه چنین جایی راه بندازم .این از رویاهامه! ولی بابام افکارش قدیمیه! به این چیزا میگه جلف بازی! وگرنه اگر من به جاش بودم به جای این گاراژ به این بزرگی یه پاساژ چند طبقه میساختم بره بالا!
صادق با دلخوری ساختگی گفت:میخوای مارو از کار بیکار کنی پسر حاجی!
دانیال:من مخلص همتونم هستم.مثال میزنم!
روبه دانیال گفتم:تو همین ماشینتو بفروش راحت می تونی یه مغازه اجاره کنی.کلی هم تازه پول اضافه میاری میتونی وسایل کار بخری...اصلا بزن تو کار تودوزی و سیستم و باند و هر چی دوست داری!باید مستقل بشی!
دانیال ابرو انداخت بالا : ماشینمو که عمرا بفروشم!
صادق:خب دیگه هم خدا رو میخوای هم خرمارو!
-بلند پروازی دانیال!بلندپروازی!
-فایده نداره با شما حرف بزنم!دانیال:
-حرف حساب میزنن بدت میاد!
گوشیشو از جیبش دراورد:برم با دنیا حرف بزنم حال و هوام عوض بشه.
خندیدم:اوه!چه با این دنیا عیاق شدی!
سپهر:روز اول که گفتی چه غلطی کردم بهش شماره دادم!
دانیال لبخند دندون نمایی زد :خب دیگه تاحالا دوست دختری از کادر محترم درمان نداشتم! خیلی کلاس داره!
صادق خندید :حاجی حق داره از دستت حرص بخوره !تو ادم نمیشی دانیال!
21
۱
از دور دیدمش. داشت خرامان خرامان میومد سمتم.راه رفتنش هم با ناز بود این دختر.
لبخند بی اختیار بادیدنش به لبم نشست.بهم نزدیک شد نشست کنارم.انتظار داشتم مثل همیشه با دیدنم لبخند بزنه اما پکر به نظر میرسید. ...
لبخندی زدم:سلام ...خوبی؟
آروم جواب داد:سلام ممنون
جواب لبخندمو نداد.انگار زیاد سرحال نبود.
-تو چه طوری ؟
-خوب نیستم.
-با تعجب گفت:چرا؟
-چون تو خوب نیستی!
کمی سکوت کرد و با انگشتاش شروع کرد به بازی.سرش پایین بود . انگشت اشارمو گرفتم زیر چونش و صورتشو گرفتم سمت خودم.باتعجب دیدم داره گریه میکنه!
-طناز داری گریه میکنی!؟
سریع یه دستمال از کیفش بیرون کشید و اشکاشو پاک کرد.
بانگرانی نگاهش کردم:چیزی شده؟!
بعد از کمی سکوت با صدای لرزون گفت :داریم از ایران میریم....
کمی مکث کردم.جا خوردم از حرفش .
-چرا؟!
-به خاطر خود خواهیهای مامانم!
ناراحتیش داشت به عصبانیت تبدیل میشد :چون هر جور بخواد باید زندگی کنه.....بقیه هم مهم نیستن !
بازم اشکاش سرازیر شدن .اخمام رفت تو هم : گریه نکن!
عصبی شد :گریه نکنم؟!گریه هم نکنم؟! مگه کار دیگه ای هم از دستم بر میاد جز گریه؟!
سعی کردم ارومش کنم دستشو گرفتم :خیلی خب!آروم باش عزیزم
هرچند خودم از این خبر غیر منتظره خوشم نمیومد !
-_آرمین من نمی خوام از ایران برم....نمی تونم بیخیال بابام شم ...نمیخوام از دوستام,علایقم همه اون چیزایی که دوسشون دارم دور بمونم .....ارمین! من...نمیتونم از تو فاصله بگیرم!
زد زیر گریه!تاحالا انقدر پریشون ندیده بودمش.قلبم فشرده شد.سرشو گرفتم توی اغوشم.....رهگذرهای پارک با تعجب نگاهمون میکردن . منم طاقت دور بودن از طناز رو نداشتم.دیکه نمی تونستم باخودم تعارف کنم
-گریه نکن قربونت بشم.مرگ که علاج نداره!برای هر چیزی یه راه چاره هست
باگریه گفت:چه راهی!؟
باجدیت گفتم:یه راهی هست..
[۲۳:۵۱, ۱۳۹۹/۵/۱۵] آجی فاطمه: 22
22
تصمیم خودمو گرفته بودم.باطناز هم صحبت کردم.دیگه وقت دست دست کردن و تعلل هم نبود .فقط 4ماه فرصت داشتم...خانواده طناز چهار ماه دیگه از ایران میرفتن
یاسمین داد زد:ارمین بیا شام
پاشدم از اتاق رفتم بیرون.امشب ارش و نگین و رضا هم دعوت بودن.به رسم هر جمعه دور هم جمع میشدیم.بهترین فرصت بود تا مطرح کنم.نشستم پشت میز دیس برنج و گرفتم دستم و همین طور که میکشیدم توی بشقاب گفتم:من تصمیم گرفتم ازدواج کنم!
بابا نیم نگاهی بهم انداخت که از صدتا فحش هم بدتر بود !مامان هم کلا خودشو زده بود به اون راه!
-نگین جان چرا مرغ نمیزاری برای خودت ؟
نگین:چشم مامان مرسی
ارش یه کاسه سوپ کشید واسه خودش و خطاب به من گفت:شوخی بی مزه ای بود!
بااخم گفتم:اصلا هم شوخی نبود !
قاشق از دست مامان رها شد افتاد کف اشپزخونه.یاسمن پاشد :من الان یه قاشق تمیز میارم برات.
اصلا انگار نه انگار من میخواستم حرف بزنم!عصبی شدم.با صدای نسبتا بلندی گفتم:نشنیدید چی گفتم؟!
رضا لبخند مصنوعی زد :به سلامتی ارمین جان....تصمیم خوبی گرفتی
مامان لبخند مصلحتی زد :حالا شامتو بخور بعدا در موردش حرف میزنیم!
بااخمای درهم گفتم:بعداچرا؟!بگو کلا نمی خوام در موردش صحبت کنم!
بابا با کنایه گفت:وقتی یاد گرفتی اول غذارو به بزرگترت تعارف کنی بعد حرف زن گرفتن بزن مهندس!
بشقاب پر خودمو با بشقاب خالی بابا جابه جا کردم:بفرما واسه شما کشیدم!
ارش با لحن مسخره ای گفت:حالا کی هست این عروس بدبخت!
چشم غره ای بهش رفتم:از زن تو بدبخت ترش نمیکنم !
ارش عصبی شد و قاشق و پرت کرد توی بشقاب .نگین اخماش رفت توی هم.آرش خواست از همون پشت میز یقه منو بگیره که رضا جلوشو گرفت و گفت:خوب نیست برکت خدا جلو تونه !صلوات بفرستید !
یاسمین مضطرب بود.میترسید نامزدش از برخورد برادرش بدش بیاد و کل خانواده رو زیرسوال ببره !اما رضا عاقل تر از این حرفا بود و با میانجی گری گفت:ان شالله ازدواج میکنی اقا ارمین نوبت شما هم میرسه.حالا کسی رو هم مد نظر داری؟
مامان مضطرب بود.چشم دوخته بود به دهن من.قبل از این که من چیزی بگم لبخند مصنوعی زد :خودم براش یه دختر خوب زیر سر دارم .اما ان شالله بعد از عروسی یاسمین و اقا رضا....
میدونستم دختر خوب از نظر مامان ریحانست !خواهر رضا!
با اخم رو بهش گفتم :اون دختری که مد نظرته مدنظر من نیست مامان!من انتخابمو کردم!
مامان میترسید من جلوی رضا چیزی بگم.هی چشم وابرو میومد.اینبار باباگفت:مهندس!نقل این دختر و اون دختر نیست!تا همین الان داریم قسط عروسی اقا ارش و میدیم !
حرفش به مذاق نگین خوش نیومد ولی ارش چیزی نگفت.حرف حساب جواب نداشت!
بابا ادامه داد:الانم که گیر جهاز خواهرتم!دستشو نشونم داد از من بازنشسته چی می خوای ؟مو میبینی بکن!
عصبی گفتم :من باید تاوان عروسی میلیونی بقیه رو بدم!
روی صحبتم با ارش بود . اونم خوب کنایمو گرفت.مامان هی به بابا چشم و ابرو میومد که چرا جلوی رضا این حرفا رو میزنی !بابا داد زد:دروغ میگم مگه؟!
مامان باز لبخند مصنوعی زد : تو رو خدا ناراحت نشی اقا رضا.....نگین جون چرا سالاد نکشیدی؟!
با عصبانیت بلند شدم:انگار ناراحتی همه مهمه تو این خونه به جز من
!
24
از صبح که با طناز صحبت کردم و صدای گریه هاشو پشت تلفن شنیدم عصبی ام.گفت اعتصاب غذا کرده تا مادرش راضی بشه با من ازدواج کنه !
باید منم یه کاری می کردم چند بار دیگه به پروپای مامان پیچیدم . اما فایده نداشت به خصوص که بابا با آب و تاب براش تعریف کرده بود که من و طناز رو توی کلانتری دیده و مامان دیگه اصلا زیر بار خواستگاری رفتن برای طناز نمیرفت.
مامان:دختری که از توی خیابون و کوچه پیداش کنی زن زندگی نمیشه
-طناز دختری نیست که فکر میکنی !
-اگر دختر خوبی بود سر از کلانتری در نمیاورد!
-پس منم سر از کلانتری در اوردم , پسر بدیم !؟
-با من بحث بیخود نکن ارمین! این دختر نه! اگر قصدت ازدواجه با مادر ریحانه صحبت کنم. یه شیرینی بخورید فعلا....یه نشون بزاریم براش تا.....
پریدم وسط حرفش:باز میگه ریحانه! من میگم انتخابمو کردم!
با اخم چرخید سمتم:بیخود! اصلا حرف ازدواج جلوی بابات نزن فعلا که جوش میاره!
-من نمی خوام عروسی میلیونی بگیرم! عقدش میکنم دستشو میگیرم میارمش توی خونه !
_بیاریش توی خونه! جاداریم! ارش و زنش که طبقه بالا نشستن ! با این وضع اقتصادی هم بعیده حالا حالا ها بتونن خونه بگیرن و بلند بشن! اتاق پایینم که از سه تاش یکیش پر از جنسه!
-من چی کار کنم خونه رو کردید انبار جهاز یاسمن! اصلا مگر تا قبل از عید نمی خوان عروسی بگیرن؟!
-آرمین ! چرا نمیفهمی ؟ میگم این دختره بدردت نمی خوره!
با عصبانیت گفتم:حرف اخرت همینه دیگه؟
-اره همینه!
-خواستگاری نمیای؟
-نه خیر!
دستمو دراز کردم:شناسناممو بده!
-که چی بشه؟
-می خوام عقدش کنم!
-تو غلط میکنی !مگه بی کس و کاری!
بابا پا گداشت تو اشپزخونه :بد بخت مگه شهر هرته که دخترشونو همینطوری بهت بدن؟
-شناسناممو بده ببین دختر میدن یانه!
مامان با حرص گفت: خوابشو ببینی ارمین!نمیزارم خودتو بدبخت کنی!معلوم نیست دختره چه نقشی براش بازی کرده اینطور خام شده!
-خام چی بشم! اخه من پولدارم مثلا میترسی برا پولم نقشه ریخته باشن ؟ یا نابغه ام؟ چی دارم من!
بابا:تو که هیچی نداری غلط میکنی میگی زن می خوام!مگه الکیه!
-حالا هی منو سر بدوونید ! وقتی عقدش کردم میبینید !
25
صادق و سپهر همینطور که مشغول کار بودن داشتن سر به سر دانیال میگذاشتن و میخندیدن اما من دل و دماغ نداشتم .
دانیال با اب و تاب داشت حرف میزد:داشتم با دنیا حرف میزدم تو نمازخونه . زیر کولر پهن شده بودم . حسابی رفته بودم تو حس! از شانسم همون لحظه که گفتم قربونت بشم عجقم! بابام اومد نمازبخونه!
صادق زد زیرخنده و رو به سپهر گفت:حالا فکر کن این لامصب چطور در عرض یک ثانیه جای موبایل و تسبیح رو تو دستش عوض کرد و هی جلو باباش بلند بلند میگفت امن یجیب المضطر اذا دعا!
زدن زیرخنده!سپهر باخنده گفت:ای ول پس کارتون به عجقم و عزیزم رسیده!
دانیال پشت سرشو خاروند :اره دیگه!
داد زدم:دانیال!اون فرانسه رو بده ببینم!
فرانسه رو گرفت سمتم:بیا!
باز رفت استند اپشو ادامه بده!
-اخرش رفتیم خونه بابام بهم گیر داد چرا با دختر نامحرم هر و کر میکنی و فلان....! خلاصه گیر داد دیگه وقتشه ازدواج کنی !چشم وگوشت باز شده!
سپهر گفت:خوبه دیگه!با همین دنیا خانم ازدواج کن!
- اتفاقا دنیا بدجوری گیر داده بهم! من زن بگیر نیستم! افتادم تو تله! میگه بیا منو بگیر !
زیر لب گفتم :تو خودت تله ای ! دنیا خوب شناختت!گیرت انداخته....
داد زدم:دانیال!اون اچار هشت و بده ببینم
26
دانیال اچار رو داد دستم :حالا از شانس یه طرحی ارایه دادن تو مجلس باید تا قبل از 28 ازدواج کنن جوونا! فک کنم بابام توی تصویب این طرح نقش داشته!
صادق خندید : نه بابا شایعه بوده!
دانیال خندید:عه ! خدارو شکر! بابام خودش 19 سالگی ازدواج کرده ! پقی زد زیرخنده :حاجی خیلی هات بوده!
سپهر خندید:اگر حاجی بفهمه پشت سرش چی میگی...!
صادق با جدیت گفت :خب اگر این دنیا خانم دختر خوبیه چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟
دانیال کمی جدی شد:والا دختر خوبی که هست....منم ازش بدم نمیاد ولی باید واسش بجنگم! مسیر سختیه!
با کنایه گفتم:مگه سختی واسه شما پولدارا معنایی هم داره؟
دانیال از لحن خشکم کمی جا خورد .
ادامه دادم:نکنه میترسی خانواده دنیا مخالفت کنن؟یه بوق با ماشین گرونت بزنی در خونشون حله. بعدم اسم حاج یونس که پشتته...خودش یه دنیا اعتباره !دیگه از چی میترسی!
با تعجب اومد دم چال بالای سرم:چی میگی ارمین؟منظورم بابامه عمرا قبول کنه! دنیا با عروس ایده ال حاج یونس زمین تا اسمون فرق داره!
باجدیت گفتم:اگر خودت بخوای میشه....
سکوتمو که دید با دلخوری گفت:خیلی دلت پره داداش! درسته پولدارم ولی منم مشکلاتی دارم واسه خودم ! اینطوری منو نبین که میخندم !
-ببخشید اعصابم بهم ریختس دانیال
-مامانت راضی نشد؟
انگار گوش شنوایی پیدا کردم:
-نه !تمام خونه رو زیر رو کردم شناسناممو نمیدونم کجا قایم کرده!
کمی سکوت کرد تا اینکه گفت:یه فکری دارم...
-چی؟
صادق سریع گفت:کار احمقانه ای نکنید!ارمین عقلتو نده دست این دانیال!
دانیال با دلخوری ساختگی:مگه من چمه!
صادق موهای خوش فرم دانیال رو بهم زد . داد دانیال دراومد : صادق نکن! تمام موهامو گریس مالی کردی !
صادق:هر دو تاتون نخاله اید!
روبه دانیال : ولی تو بیشتر!
27
سریع یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم و همراه دانیال سوار ماشین شدم.دانیال جلوی اولین پاسگاهی که توی مسیرمون بود ایستاد . چرخید سمتم:یادت نره چی بهت گفتم!همه رو مو به مو بهشون بگو که شک نکنن!...
-باشه بابا خنگ که نیستم!
-تو برو داخل الان ماشینو پارک میکنم خودمم میام
پیاده شدم و رفتم داخل و اعلام سرقت کردم.گفتم کیفمو دزد زده.شناسنامه و مدارکم هم داخلش بوده! حالا می خوام المثنی بگیرم ...
افسر نگاهی بهم انداخت :باشه !فرم درخواست بهت میدم پرش کن
نیشم بازشد.ای ول پس حله!
فرم و رو گرفت به سمتم:بیا اینو پرش کن
خوشحال و خندون فرم رو گرفتم.
نگاهم کرد :نمی خوای از سارق شکایت کنی؟
باخودم گفتم انگار شک کرده!
-عه! چرا!
-خب مشخصات ظاهریشو بگو تا من ثبت سیستم کنم!
یا خدا حالا کیو بگم اینو شناسایی کنن! شر نشه! دانیال تازه رسید. اشاره کرد چی میگه؟
افسره باز پرسید:اصلا قیافه دزد رو دیدی؟خالکوبی؟زخمی؟نشونه خاصی اگر داشته بگو راحت تر پیداش میکنیم.
دانیال سریع گفت:کلاه کاسکت داشتن.چهرشون پیدا نبوده
ابروهای افسره بالا پرید :جنابعالی؟
-من دوستشم!لحظه سرقت همراهش بودم .دزدا سوار موتور بودن! کلاه کاسکت داشتن.
-دزدا؟
دانیال:اره دیگه!
رو به من کرد:یعنی چند نفر بودن؟چرا از اول نگفتی!
داشت گندش درمیومد!
28
-عه!انقدر اعصابم خرده و بهم ریختم اصلا جناب سروان!
-من سروان نیستم!...پلاک موتور چی؟اونم ندیدید؟
-نه!
یکم سوال جوابمون کرد . اخرشم فرم درخواست مدارک المثنی رو پر کردم و تحویلش دادم:
-خب حالا باید برید استشهاد محلی جمع کنید .
با خودم گفتم گاومون زایید !
-یعنی چی کار کنم؟
-یه برگه بهتون میدم باید چند نفر عاقل داخلش شهادت بدن که مدارک شناسایی سرقت رفته.همه رو میارید اینجا تایید که شد میفرستم ثبت احوال
-چه قدر طول میکشه تا بتونم شناسنامه بگیرم؟
-حداقل دو ماهی طول میکشه
باتعجب -دو ماه؟
نگاهم کرد : یعنی فکر کردی دفتر نقاشیه زود تحویلت بدن!شناسنامس ها !باید تمام این مراحلو که گفتم رو بری!
چاره ای نبود
-بله ! برگه رو بدید برم استشهاد بگیرم!
بیش از این تو پاسگاه نموندیم و با دانیال رفتیم گاراژ از بچه ها اثر انگشت و امضا بگیرم که مثلا شاهد سرقت کیف مدارکم بودن
محمدی
۲۳ ساله 00خوب بود کاش ادامش بنویسید
۴ ماه پیشReyhaneh
00عالییی
۶ ماه پیشسمیرا
00بی صبرانه مشتاق خوندن پارت جدیدش هستم
۸ ماه پیشحامد
۲۰ ساله 10رمان خیلی خوبی بود موضوعشم متفاوت و جذابه لطفا کاملشو بزار
۸ ماه پیشمهسا
10خیلی دوست دارم کامل بهخونمش و واقعا منتظرمش
۹ ماه پیشایلما
10همچنان منتظرم رمان وبصورت کامل بزارید ممنون 🙏
۹ ماه پیشایلما
10من این سبک رمانهارو خیلی دوسدارم اگه امکانش هست ادامشوبزارید
۹ ماه پیشایلما
10عالی بود خیلی دوسدارم ادامه ی رمان وبخونم
۹ ماه پیش
مهدی
00رمان زیبایی است شاید تا الان فقط دو سه تا رمان خوب خوانده باشم