رمان بادیگارد اجباری به قلم فائزه بهشتی راد
رمان من درمورد یه آقای پلیس مغرور و یه خانم نویسنده شیطونه
که این آقای پلیس ما بنا به دلایلی مجبور میشه بادیگارد این خانم نویسنده بشه
و این خانم نویسنده ناخواسته این آقای پلیسو مجبور به کارایی میکنه که واسه آقای پلیس تصورشم وحشتناکه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۵ دقیقه
بزرگمهر - آی کیو منظورم اینکه بهم بگو بهار، بزرگمهرو دوست ندارم!
خب دوست ندارم اه! گفتم:
- باشه بهارخانم!
بهار بدجنس نگام کرد و گفت:
بهار - اونوقت اسم شما چیه؟
اخم کردم و گفتم:
- رستاخیز!
بهار ریز خندید و گفت:
بهار - منظورم اسم کوچیک تون بود واقعا آی کیویی!
حرصم گرفت همینم مونده یه بچه واسم لقب بزاره، حرصی گفتم:
- اسمم علیه، توهم خیلی جوجه ای!
بهار شیطون خندید و گفت:
بهار - جوجه خوبه دوسش دارم ترجیح میدم جوجه باشم تا...
بعد به من اشاره کرد و گفت:
بهار - یه آدم بداخلاق!
فکم منقبض شد حیف که دختری و دختر زدن نداره وگرنه فکتو میاوردم پایین، دستام مشت شد و حرصی گفتم:
- نمیخوای بری اتاق تو ببینی؟
بهار لبخند پهنی زد و گفت:
بهار - حالا حرص نخور پوستت چروک میشه!
بعدم با صدای بلند خندید و گفت:
بهار - اتاق من کجاست؟
عصبی نگاش کردم و گفتم:
- دنبالم بیا!
و راه افتادم سمت پله ها و از پله ها بالا رفتم و در اتاق عزیزمو باز کردم و حرصی گفتم:
- این اتاقته!
بهار رفت تو اتاق و مثل پسرا سوتی زد و گفت:
بهار - چه اتاق شیکی!
لبخندی زدم، اینم از حسن سلیقه ی صاحب اتاقه که منم!
بهار - علی!
متعجب نگاش کردم و گفتم:
- بله!
بهار- چرا وقتی من از این ویلا تعریف میکنم تو لبخند ژکوند میزنی؟
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
- فضولیاش به تو نیومده!
بهار لبخندی زد و گفت:
بهار - بی تربیت!
کاری نکن این بی تربیت ادبت کنه جوجه! گفتم:
- من بیرون اتاق منتظرتم!
بهار - واسه چی نمیمونی تو اتاق مگه بادیگاردم نیستی؟
آی حرصم میگیره، حرصم میگیره وقتی با این دختره حرف میزنم تا قبل که با محافظ شخصی گفتنش رو مخم راه میرفت الانم که ترفیع درجه بهم داده میگه بادیگارد!
- من بیرون منتظرم تو هم لباساتو عوض کن و بیا!
بهار - یه سوال!
پراخم نگاش کردم و هیچی نگفتم و منتظر نگاش کردم!
بهار - تو اتاقم که دوربین نداره؟
خخخ این زیادی فیلم پلیسی میبینه، ولی فکر کنم دوربین تو اتاق باشه!
- آره دوربین تو اتاق هست!
بهار - اونوقت من جلو دوربینا لباسامو عوض کنم؟
ناخودآگاه اخمام رفت توهم و گفتم:
- معلومه که نه!
بهار - پس کجا لباس عوض کنم؟
- تو حموم!
و به در حموم تو اتاق اشاره کردم، بهار خندید و گفت:
بهار - اونوقت شما تو اتاق باشی یا بیرون از اتاق باهم فرقی داره؟
و بعد با صدای بلند خندید و چمدون شو ازم گرفت و لباساشو درآورد و رفت تو حموم، این جوجه هم به چه چیزایی که دقت نمیکنه، تا حالا هیچ دختری به اندازه ی این جوجه رو اعصابم راه نرفته بود!
بعد از پنج دقیقه جوجه از تو حموم اومد بیرون، متعجب نگاش کردم زیادی لباساش پوشیده بود!!!
یه سرافون قرمر که زیرش یه زیر سرافونی مشکی پوشیده بود با یه ساپورت مشکی و یه شال قرمز مشکی سرش کرده بود،
این دختره شبیه بقیه ی آدمای معروف نیست...
صدای بهار رشته افکارمو پاره کرد:
زهرا
00سلام،قشنگ بود.چسبید.کوتاه و سرگرم کننده بود.واقعا شغل نظامی سخته،به خصوص برای اهل خانواده طرف.امیدوارم همه افراد نظامی خوشبخت بشن.