رمان عشق مبهم به قلم زهرا80
این رمان نقطه ی مقابل بقیه رمان هایی که عشق غرورروبه زانودرمیاره.یابرعکس غرورباعشق بازی میکنه هستش فکرکنم تفاوت خوبی بابقیه داره...اینجاادمای مغرورعاشق ترین هاهستن...اینجاغروروعشق خیلی خوب درکنارهم قرارگرفتن ودارن راه خودشون رومیرن...اما...
این سرنوشته که میاداین ادمای مغروروعاشق روبه بازی میگیره طوری که حتی یه درصدم فکرشو نمیکی...حالااین سرنوشت چی نوشته برای این ادما؟!؟!؟!؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۳۶ دقیقه
عجبا...انگاراین اهنگومخصوص من گذاشت...ااااایییییییش قبول اینکه حال روزقلبم مثل این اهنگ بودلجمودردمیورد.خاک توسرت کمندالان چه وقت عاشق شدنت بوداخه...اووووف یعنی میشه حسامم یه حسی نسبت به من داشته باشه؟؟.....اره بشین به همین امید.خب اگه احساسی نداشت پس اینکارای امشبش به خاطرچی بود؟؛بدبخت قیافتودیده دلش به حالت سوخته که اینقدرکه توامشب کولی بازی دراوردی وازسرشب تاحالااه ناله راه انداختی دل سنگ اب میشد...خاک توسرت یه عمرزجه گریتوازهمه قایم کردی امشب پتتوریختی رواب.حالااینابه کناریه عمرباغرورزندگی کردی.حالاچی؟؛زهرمارهمچین میگه حالاچی که انگارباغرورم چیکارکردم.دیگه اومدبغلم کردمنم بغلش کردم.همین...!!!!هردومون سکوت کرده بودیم.یه حسی نمیزاشت توی صورتش نگاه کنم.نگاه هردومون به روبه روبود.کلی باخودم کلنجاررفتم برگشتم بهش نگاه کردم.میخواستم ببینم هنوزم مثل قبلش هست یانه.ولی وقتی برگشتم دیدم بازم باهمون اخم جدی داره روبه رورانگاه میکنه.نفسموبه صورت اه دادم بیرونوناامیدبرگشتم باز به روبه روخیره شدم.- چیزی شده...؟؟؟.من خودم کم بدبختی دارماهمین کم مونده مخ پوکموبخونه!!!...- نه- پس چرااه میکشی؟؟؟...گرچه دوست نداشتم بگم ولی برای اینکه یه کم ازماجراجمع بکشه گفتم- اه میشکشم چون این شکلی جلوی کسی که جواب سلامم همم نمدادین نشستم.- چه شکلی؟؟؟...- همین شکلی دیگه...- انگارخوابت میاد...- نه اتفاقا.عه کوچه مونوکه ردکردی؟!!!!دنده عقب بگیر- نمیخواد- چــــــــی؟؟؟!!!!لابدمیخوای باهم بریم خونتون اره؟باحرص گفت- توچی درباره ی خودت فکرکردی هان؟؟یه بارازسراجبارررربردمت توی خونم هواکه برت نداشته!!!ضمنن مگه نگفتی میخوای قدم بزنی؟؟...- خب اره...- پس اینقدرحرف نزن.دیگه حرفی نزدم.چون نمیخواستم بازم بشه همون حسامی که باخشم نگاهم میکرد.رسیدبه درخونشون چندتابوق زدکه یه پیرمرداومددروباز کرد.- پیاده شو.پیرمردبادوبه طرفش اومد.- سلام اقاخوش اومدید- سلام ماشینوبده ببرن تو.درم قفل نکن من تانیم ساعت دیگه برمیگردم.هواابری بودوسردبه پیشنهادخودم خندم گرفت.اروم راه افتاد.منم پشت سرش بهش رسیدشونه به شونه ی هم راه افتادیم.وووویییی چه حالی میدادلامصب...دستاموگرفتم جلودهنم تاگرم بشم.امابعدش دستموازجلوی دهنم برداشتوکردتوی جیب های کتش.اه لعنتی چراینجوری میکنه بامن...میشه بگی ساعت چنده؟ساعت خودش دستش نبود- 3!!!!...خنده داره...ولی نمیدونم چرایه دفه قدم زدنم اومد- خنده دارنیست چون من میخوام تاصبح قدم بزنم.!!!!...بعدازچندلحظه پرسید- اولین قانونت توی زندگیت چیه؟؟؟...سوال یه کم برای فازعاشقانه ای که من باهاش گرفته بودم بی ربط بودبه خاطرهمین گیج گفتم- چی؟...جوابموندادفقط نگاهم کرد- اهان...خب...اولین قانون من توی زندگی اینه که هیچ وقت برای گذشته وچیزی که ازدست دادم حسرت نمیخورم واینکه اگه بدونم قرارنیست چیزی توی زندگی نصیب من بشه...بیخیال حسرت خوردن.وتلاش برای بدست اوردنش میشم.شایدبعضی مواقع بیخیال بودن خیلی سخت باشه.ولی خب مهم اینکه من توش مهارت ذاتی دارم.- مهارت ذاتی برای نادیده گرفتن؟؟وردشدن- اووووهوووم- برمیگرده به همون سرپوش گذاشتن؟؟.- آآبیخیال دادزدن من شو.من چندلحظه احساس تنهایی کردم به خاطرهمین جوگیرشدم- یعنی همش توی تنهایی جوگیرمیشی؟...- همش چیه بابا.راستش من بیشترعصبی میشم تاناراحت.بعدش...چیزشد...به خاطراینکه نمیتونستم...همون لحظه وایسادم مقابلشوارزوموتحقق بخشیدم!!بادست چپم که ازاد بودوکردم توی موهاش ولی نکشیدم.چون میترسیدم!! ازحرکت سریعم تعجب کرده بود.همین طورکه دستمومیون موهاش حرکت میدادم اضافه کردم- به خاطراین بودکه زورم نمیرسیداین موهای خوشگلوخوش حالتوبکشم ودون دون کنم!!!!...جدی بودخیره شده بودتوی چشمام انگارنشنیده بود.برای اینکه منظورموبگیره یه کم چی کشیدمشون....خدابدادبرسه نمیدونم این جرئتوازکجااوردم.بایدخودموبرای پرت شدن توی جوب اماده کنم...چندلحظه گذشت که درکمال تعجب یه لبخندخوشگل تحویلم دادوبادستش دستموازتوی موهاش کشیدبیرون.باهمون لحنه استثنایی خودش گفت- نکن دختر...کاردست خودت میدیا!!...همون لحظه یه قطره بارون چکیدروی صورتم که دوباره هیجانی دستاموازهم بازکردموبایه لبخندازته دلم به اسمون نگاه میکردم.- اونوطورکه تواونجاوتوی ماشین اتیشی شده بودی گفتم دسته کم تا یه هفته بانگاهت منومیکشی.اماالان...بایدبگم خیلی زودتغییرحالت میدی.بالحن بامزه ای گفتم- حالانه اینکه خوده توخیلی ثبات اخلاقی داری...مثلا اگه من فرداهمین طوری موهاتوبکشم شرط میبندم جرم بدی...- همین الانم خواستم دلت خوش باشه که این کارونکردم!!!!چهرش درهم شده بود- بیابریم الان بارون میگیره سرمامیخوری...- درضمن بهت گفتم که من حتی فکریه دقیقه پیش هم نمیکنم.اون ماله اونوقت بــــود...اومدجلوکلاه پالتوموانداخت توی سرم.بازم دستموگرفت بادست بادست خودش کردتوجیب کتش...مثل خری که جلوش تی تاب بریزی داشتم ذوق میکردم.راست میگفت چندلحظه پیش حالم خیلی خراب بود.اماچی میتونست جلوی شادی قلبمووقتی بااولین عشقم قدم میزدموبگیره؟....بازم سکوت کرده بودیم فاصله ی خونشون ناخونمون پیاد30دقیقه بود.هیچی نمیگفتیم یه کم که رفتیم جلوترصدای بلندیه اهنگ میمود- کی این موقع شب اهنگ گذاشته- ازتوی خونه نیست معلومه ازتوی ماشین پخش میشه.برای اینکه ازاین فضای عاشقونه بااین اهنگ وبارون لذت ببرم گفتم- میشه یه کم بشینیم من خسته شدم.سرشوبه نشونه ی تاییدتکون دادباهم نشستیم توی ایستگاه اوتوبوس.هنوزم صدامیومدشایدبرای اون این فضاهیچ معنایی نداشت امامهم قلب عاشقم بود.(اه میکشم علی جهانیان)
توهم درگیرمن هستی تواین لحظه.../
توهم بی من توچشمات اشک میلرزه.../
توهم توخلوتت دلتنگ من میشم.../
همین حست برام ی دنیامیرزه.../
همین حست برام یه دنیامیرزه.../
اه میکشم هرروزازاینکه بی هوارفتی.../
گاهی وقتاحس میکنم بایکی دیگه هستی.../
اه میکشم هرروزازاینکه بی هواچرارفتی.../
حسم میگه که الان بایکی دیگه هستی.../
تموم لحظه هام جون میگیرن/
اگه برگردی تازه میشم باهوات/
این شده رویای هرروزمن که بازقراره بشنوم صداـــت/
بیـــابیــــا نزارکه قلب عاشقم تواین قفس بمیره برگرد/
بیــــا بیــــافضای خونه بی توسوت کوره نمیشه بی توسرکرد/
آه میکشم هرروزازاینکه بی هوارفتی/
گاهی وقتاحس میکنم بایکی دیگه هستی.../
اه میکشم هرروزازاینکه بی هواچرارفتی؟؟.../
حسم میگه که الان بایکی دیگه هستی.......
اهنگ که تموم شدنفسموبااه عمیقی دادم بیرون.دمش جیزهرکی این اهنگوگذاشته...هه لابدیه عاشق بدبختی مثل خودم بوده دیگه.هی!یعنی میشه این خروسم توی خلوتش دلتنگ من بشه؟؟/اره کاشتن برات؛زهرمارتوهم فقط بلدی بزنی توذقم.بی هوایه اشک ازگوشه چشمم چکید...چه خاکی به سرم بریزم وقتی برنامه تموم بشه.من هرروزبه ذوق دیدن این بشرتوی استودیوبیدارمیشم وگرنه مرض نداشتم ازساعت 4که تازه ازشرکت میام تاساعت12برم استودیوکه!- پاشوبریم.باصدای ارومش به خودم اومدم پاشدم کنارش وایسادموراه افتادیم.هردومون سخت توفکربودیم.چه حالی میدادقدم زدن.- هه لابدالان داری به سامیارفکرمیکنی که ساکتی!!!!دوست داشتم بادستم یکی بکوبم توی پوزش بگم الاغ خرتوی این مخ پوک من پرشده ازاسم حسام.- یعنی به نظرت من ادمی هستم که به پسرشاسگولی مثل اون فکرکنم- جالب شدخودت بهش گفتی به پیشنهادش فکرمیکنی...درضمن دیگه چراشاسگول؟سامیارخیلی پولداره وشایدازاون مهمترخیلی قشنگه...چشم همه ی دختراروتویه نگاه میگیره.ده اخه کثافطت قشنگترازتوکه نیست- خب بااجازتون چشم منونگرفته اولا.؛دومامن خودم...- میدونم...!!!!- وابزارادامه بدم بعدبگومیدونم.!حالاچیومیدونید؟اقای دانا؟...- اینکه خوده تووخانواده ای که داری اینقدرسرمایه دارین که پول براتون بی ارزش باشه...بالاخره هرچی باشه باهم اشناهستیم دیگه...- خب خوشحالم ازاینکه مجری وراج این مملکت ضریب هوششش دورقمی نیست!!!!...ولــــی...اینکه هرچی اون خانواده دارن به من مربوط نیست!!!- اون...منظورت ازهمون اون خانوادتته دیگه؟؟...- ببین خودت میدونی که من بعداز14سال برگشتم پیشه همون خانواده...اوناهیچ نقشی توی زندگیه من ندارن ونخواهدداشت...دلیل اینکه دارم اونجازندگی میکنم به خاطراصرارمامانمه.وگرنه...- اره خب حق داری ازرادوین شنیدم که اصلاقبل ازاینکه برین اونجاندیده بودتت- اره دیگه من به نبودن فک فامیلامون عادت کردم...ترک عادت موجب مرض است.تموم شدورفت...سامیارم اون اینقدرمنگله که اول حلقه گرفته جلوی من.فکرکرده کی هست.درضمن اون چشمای ابیش اصلابرام جالب نیست...- خوبه!!!...تارسیدن به سرکوچمون هردوسکوت کردیم.اولین سکوتی بودکه اینقدربرام شیرین بود.- خب دیگه بقیشوخودت بروباتعجب بهش نگاه کردم- بقیه ی چیو؟خودم برم.نفسشوبه دادبیرونوگفت- کجاسیرمیکنی.ازاینجاتاخونتون میگم دیگه.یه نگای به مسافتش کردم.دلم نمی خواست که بره.اااییییش من بکی بگم این حرفای دلمو.- برودیگه...این همه راه دنبالت اومدم- عجباخوبه خودت گفتی دلت پیاده روی میخواد- حالادیگه نمیخواد.خدافظ...بدونه اینکه منتظرجوابی ازطرف من باشه.پشت شوکردورفت...نفسمومثل اه دادم بیرون.به رفتنش نگاه میکردم.منه خرچقدردوستش داشتم اونوقت اون جونش درمیومدتااخراین پیاده روی منوهمراهی کنه.نگاش کن غضمیتوحتی پشت سرشم نگاه نمیکنه.ازروی حرس پامومحکم کوبیدم روی زمینوراه افتادم.وقتی میخواستم دروبازکنم احساس کردم صدای حرف میشنوم.کمندهمین دیگه توهم نزده بودی بیخیال اومدم برم توکه بازیه صدایی که داشت میگفت دوست دارم شنیدم.واییی نکنه حسامه مثل جن زدهاپریدم وسط کوچه یه چرخی زدم که دیدم فقط خودمم باگوشایی که خرمیزد.ولی یه دفه یه سایه دیدم.نزدیک بودجیغ بزنم ولی سریع خودموکنترل کردم....خداجونم...نکنه کارتن خوابن...اخه الاغ کارتن خواب تواین محله؟به سختی رفتم جلوترکه بادیدنشون طول دهنم انداره طول خیابون شد...شایدنزدیک4دفه فقط چشماموبهم زدم ...ولی نه واقعیت داشت.اخه اینااینجاچه غلطی میکردن- لعنتی من دوست دارم چرانمیفهمی...صدای مهدیس بود.اصلاباورم نمیشدداشت به کدوم الاغی همچین حرفی رومیزد.میخواستم برم جلوولی فضولی نمیزاشت.صدای بمش به گوشم رسید- چرا؟؟؟چراتوداری این اعترافومیکنی.چقدرصداش اشنابود...اه چرایادم نمیاد...ووووااای خدامیخوام سرموبزنم توی دیوار.صدای گریه های مهدیس به گوشم میرسید.نمیدونم چی شدیه دفه متصل به برق شدم.مثل خررفتم جلو- مـــــهدیس؟هردوشون برگشتن طرفم بادیدن ارتان چشمام مثل وزغ زدبیرون.ارتان سریع بادیدن من سوارماشینش شدوبی توجه به مهدیس که داشت دنبالش میدویدبه سرعت ازاونجادورشد10دقیقه گذشت تاازبهت خارج بشم رفتم طرف مهدیس به بدبختی بلندش.کردم فعلاچیزی ازش نپرسیدم بردمش سمت درخونه ولی صدای فین فین کردنش داشت روی مخم درازنشست میرفت اگه تواین وضعیت نبودبی بروبرگش میزدم توی سرش.باهام دیگه واردشدیم همه خواب بودن البته حقم داشتن ساعت 3نیم بود دیدم مهدیس بی توجه به من داره میره سمت ویلای عمـــــه نگین- هووووی بزکجاسرتوانداختی پایین داری میری بپیچ راست.رفتم کنارشوگفتم صدای فین فینتم خفه کن حالااین پیری بیدارمیشه.درسالن بی صدابازشد.اباژوراروشن بودن به خاطرهمین راحت رفتیم توی اتاقم.مهدیس که به راخودشوپرت کردروی تخت سرشم کردتوبالشتم که حالاصدای گریشوخفه کنه.- پاشوبینیم بابا...حداقل اون لباس های خاکیتوعوض کن گندزدی به تختم.براق شدطرفم گفت- کثافط عوضی خوبه هرروزصبح کلفتاتون روتختیه بی صاحاب شدتوعوض میکنن.دیدم پر بیراهم نمیگه.به خاطرهمین دهنم بسته شد.نشستم کنارش.اومد بیادبغلم که ازفرصت استفاده کردم.دستشوکشیدم که مجبورشدوایسه- مــــرض داری؟- نع خیرگلم.رفتم طرف کمدلباسمویه دست لباس پرت کردم بغلش- اول ازهمه گورتوبپرون توی حموم حالم داره بعدمیشه.بعدم وقتی اومدی بیرون فقط کافیه یه دفه بینیتوبکشی بالاتاخودم پهنش کنم روی صورتت.هررررری.بیچاره مظلومانه رفت توی حموم لباس هاموعوض کردموروی تخت درازکشیدم.خواب ازسرم پریدبودمهدیس 20دقیقه ای اومدبیرون چشماش قرمزبود.صدای فین فینشم خفه شده بود!!!.- باریکلاحالامثل ادم کوتاه مختصرمفیدمیگی که امشب باارتان اونم تواین محله چه غلطی میکردین این موقع شب؟- خودت اون موقع اونجاچیکارمیکردی؟مثل جن بوداده ظاهرشدی گندزدی به همه چیز.-عجبااااروتوبرم بابا.اول اینکه جریان اینکه من اونجاچیکارمیکردم این بودکه درخونم بوددلم خواست.درضمن گندزدم به چی؟به اینکه داشتی مثل خرگریه میکردی؟حالااگه داشتین لاومیترکوندین دلم نمیسوخت که بگوببینم چی شده.- اول این شب خوابتوخاموش کن چشمام دردمیکنه.- حالادیگه برای وق زدنشم بایدشرایطوفراهم کنم- کمنددهنتوببندحالمونمبینی میخوای اینطوری روی مخم باشی بگوتاپاشم برم گمشم.داشت میرفت طرف مانتوش که پریدم دستشوگرفتم- مهدیس گلم عزیزم عجقم عشقم ببخشید.بیابشین...روی تخت دونفرم درازکشیدیم.- خب حالابگو- باشه فقط لطف کن دهنتوببند- باشه توام حالا...- امروزجشن عقدنازی باسهیل بودمن...- کثافطا چرامنودعوت نکردن؟؟!!!- مگه نگفتم دهنتوببنددرضمن سهیل بهت زنگیده بودماس ماسکت خاموش بوده.- باشه ببخشیدادامش؟...- بهت گفته بودم که ارتانودوست دارم.اونروزکه اومده بودیم فرانسه من زرزدم که ازحال هواش اومدم بیرون برعکس همون 13روزبه این نتیجه رسیدم که چقدردوستش دارم (ای بدبخت به نتیجه ای که من رسیدم رسیده بوده)من همیشه لحظه شماری میکردم که اخرهفته بشه بریم پاتوق.همیشه تموم سعی مومیکردم که ازاحساستم بویی نبره ولی امشب...دوباره صدای فین فینش دراومدولی خب حتی وقت اخطاردادنم نبود.- امشب همون دختره که قبلادوست دخترش بوداومده بود!!!...منه خرفکرمیکردم که ارتان فراموشش کرده.داشت هق هق میکردکه دیگه خودم دووم نیوردموبغلش کردم.- کمندنمیدونی چه حالی دارم....لعنتی دختره بااینکه بانامزدش اومده بودچشم ارتان همیشه دنبالش بود...داشتم دیوونه میشدم.- باهمون که باهاش به ارتان خیانت کرده بود- اره...دختره اومدپیش ارتان من پشت یه ستون وایسادموبه حرفاشون گوش کردم. داشت بهش میگفت که میخوادبرگرده اگه ارتان هنوزم دوستش داره اون حاضره طلاق بگیره برگرده.!!!!...میگفت که این پسره چون ازش فیلم داشته مجبورشده باهاش ازدواج کنه...میدونی ارتان بهش چی گفت...گفت که من مهدیسودوست دارم.!!!بااین حرفش یه جیغ خفه ای کشیدموگفتم- الاغه خراون گفته که دوستت داره اونوقت توداری گریه میکنی به جون عمم خرترازتوندیدم.مشتشوزدروی تختوگفت- د لعنتی بقیشوکن.بااین حرفش منتظربهش خیره شدم.- عوضی بهش گفت که ثابت کن.ارتانم قبول کردسریع ازستون فاصله گرفتم رفتم چندتامیزاونطرف تروایسادم ارتان اومدسمتم دستموگرفت بردپشت همون ستون دل توی دلم نبود.باغروربه اون عوضی نگاه میکردم به خاطراینکه ارتان گفت دوستم داره...این وسط سک سکشم گرفته بودخندم گرفته بودولی جرئت خندیدن نداشتم.- ارتان منوجلوی اون دختره بوسید!!!!....بااین حرفش دهنم دومتربازشد.دیگه حرف نمیزدفقط گریه میکرد.منم هیجانی شده بودم برای اینکه بقیشوبگه رفتم دوباره بغلش کردم.چندلحظه گذشت که شروع کرد- اون دختره وقتی این کاروارتانودیدخیلی زوداونجاروترک کردرفت.ولی ارتان کثافط هنوزداشت به کارش ادامه میداد....- تو؟؟؟- ازمنه ابله چه انتظاری داشتی هااان؟؟من فکرمیکردم کسی که دوستش دارم اونم همین حسونسبت بهم داره.10دقیقه گذشت که ارتانم منوهمونجاتوی بهت گذاشتورفت.بدونه اینکه حرفی بزنه.خوشحال بودم ولی زهی خیال باطل.برای برگشت گفت که منومیرسونه خونه ی خودموتقریبابه خونه ی سهیل اینانزدیک بودولی برای اینکه بهش فرصت بدم باهام حرف بزنه گفتم که بهت گفتم میام خونه ی شما....تاحالامهدیس رو اینطوری ندیده بودم.یه لیوان براش ریختم که حالش بهتربشه.ولی اون پسش زدوادامه داد- فکرمیکنم بعدازاون به خودم اعتراف میکنه که دوستم داره.برعکس تصورم توسرکوچتون هیچی نگفت.ماشینونگه داشت یه اهنگ گذاشتوصداشوزیادکرد(عه پس اون اهنگ روارتان گذاشته بوده دمش جیزچقدربه موقع)وقتی اهنگ تموم شدشروع کردبه توضیح دادن کمندباهرکلمه حرفش نابودمیشدم.میشکستم...جالیت نیست که چی میگم...تجربه نداشتی...نمیتونی درک کنی که غروری که باچنگ دندون حفظش کردم درعرض چندثانیه به بادرفت...کثافط گفت...گفت...که فقط برای اینکه اون اشغال روازسرش بازکنه منوبوسیده گفت اگه اینکارونمیکرد.دست ازسرش برنمیداشته!!!!گفت اینکه بعدازرفتن اون دختره به کارش ادامه داده به خاطرهوسش بوده!!!!....- هییییین.دستموگذاشتم دردهنموبابهت به مهدیس که جلوم سرشوگذاشته بودروی تخت زجه میزدنگاه میکردم.واقعاهیچ وقت فکرنمیکردم که ارتان این کاروبامهدیس بکنه.یامهدیس اینطوری رودست بخوره....- به جنون رسیدم همون لحظه ازدهنم پریدکه دوستش دارم.کارازکارگذشته بودخوارشدنمودیده بودبه پاش افتادم گفتم چرااینکاروکرده؟...چراسواستفاده کرده؟؟...گفتم که چقدردوستش دارم...ولی اون...اون بادلسنگی تمام گفت که کارت کاملااشتباه بوده.وبه این احساسم خاتمه بدم.بعدشم گفت که نبایداعتراف میکردمورفت....********صدای الارم عین سگی که واق واق کنه روی مخم بودهرچی دستموروی میزعسلی تاب میدادم پیداش نمیکردم.که دیدم روی تخت کنارپامه یه لبخندشیطانی اومدروی لبم انگارواسه دشمن خونیم نقشه کشیدم پاوبردم عقب شوت کردم زیرش.بدبخت...خوردتوی دیوارکه مثل تخم مرغ ازهم پاشیدصداش بنداومده بود.سرموفروکردم توی بالشت خواستم چشماموببندم که تازه فهمیدم چه غلطی کردم.بایه شیرجه خودموازروی تخت پرت کردم پایین نشستم بالای سرگوشی وقتی صفحشودیدم محکم زدم توی سرم...!!!!!خاااااااااک برسرت کنن کمندحالاچه غلطی میکنی.گوشیه مهدیسه خاکبرسربود...واااای خداسرمومیزنه.گوشیش ایفون بوداه ببین اول صبحی چه شانس سگی دارما...برعکس همون لحظه صدای زنگ نحس گوشیم بلندشد...کدوم خریه اول صبحی.رفت سرش که اسم خانوم اخلاقی افتاده بود.یه نگابه مهدیس کردم که هنوزخواب بودشانسم گفته بودخواب سنگین بود.رفتم بیرون تاجواب بدم- بله بفرمایید- خانوم کیانفر؟؟؟- اره دیگه خودم هستم..الاغ خربعدازدوسال هروقت میزنگه به من میگه خانووم کیانفر؟.یکی نیست بگه پ ن پ اقای غضنفر!!!!...- خانوم کیانفرهیچ میدونیدامروزچقدرسرمون شلوغه که نیمدین امروز اتلیه لباس داشتیم- خب بزارین پاشم، میام- هه پاشین بی زحمت یه نگاه بندازیدبه ساعت.12ظهره تازه میخواین پاشین؟؟؟؟؟بااین حرفش همچین یکی زدم توپیشونیم که شک دارم صداش نرفته باشه- وای خانوم کریمی متاسفم که اطلاع ندادم من پدربزرگم فوت شدن دیشب تاصبح بیمارستان بودم......نشدبهتون خبربدم...- جدا؟؟- بله شرمنده من احتمالاامروزفردانمیتونم بیام.البته اگه شدخدمت میرسم برای مراسم خاکسپاری دعوتتون میکنم...وای ازسردخونه اوردنش کاری ندارین خدااااافظ!!!!!.دیگه نزاشتم حرفی بزنه یه نفس عمیق کشیدموگوشیوقطع کردم.پوووف بازم اینجورجاهااین پیری یه خیری داره که بهمون برسه.- ایول به خودم فرداهم بیخیلی- فرداهم بیخیلی؟؟؟....نه بزارفرداهم بگومامان بزرگم مرده!!!وقتی برگشتم رادوینودیدم- عه عیلک سلام- سلام- شماچزی نشنیدیددرست نمیگم؟؟؟- بعلع درست میفرمایید.- خب اینجاچیکارمیکنین این باغ انگارکاروانسراست؟؟- کاروانسراچیه؟؟؟خب جسدوازسرخونه اوردم!!!- دردگفتم کربودی.بگوچشم- چشم- باریکلابرپایین بشنین تامن بیام- چه خودشم تحویل میگیره- خب پس بفرمابیرون خوب شد- اره زودبپوش بیاتوی باغ ناهاربخور- ای بابادوباره جمع شدین؟؟- بعله مگه فراموش کردین مراسم داریم؟؟اینوگفت به دوازپله هارفت پایین.دره اتاقموبازکردم که دیدم مهدیس داره بادستش چشماشومیماله.بازم خوبه نوراذیتش میکرد.یه دفه چشمم خوردبه گوشیش که به دوخودمورسوندم مثل چلانشستم روشون.فک کنم یکی ازتیکه هاش فروشدپشتم که صدای جیغموخفه کردم- چه مرگته اول صبحی رم کردی؟- علیک سلام صبحتون بخیرلدفن زودپاشین برین دستشویی تاتوی جاتون بارون نیمده!!!(اره جون عمم نخودسیاه بهترازاین نبودیعنی)- بی تربیت مگه بابچه دوساله حرف میزنی- وااای هیچی نگوپاشوبروصورتتوبشور- ببنددهنتومعلوم نیست چت شده.چندلحظه بهم خیره شد- اون خرده شیشه هاچیه کنارت- هان....هیچی دیشب لیوان شکسته بودکسی نیمدجمعش کنه- عه؟راست میگی؟توغلط کردی چی زیرته- هیچی به جون عمم مال تونیست- خودت داری گندمیزنی پاشوببینم.همون لحظه رادوین دروبازکردکه سرمهدیس چرخیدسمت در.الهی من فداش شم که اینقدربه موقع اومد.تویه حرکت بلندشدم دودستی ازروی سرامیک های کف اتاق شوتشون کردم که برن زیرتخت...ولی ازاونجایی که من اقبال سوخته بودم.همه قطعاتش ازاونطرف تخت دراومدن!!!!دودمانم به بادرفت- هیییییییییییین کمندگوشیم!!!...اونم مثل من نشست بالای سرش.رادوین- چتون شده؟- تویکی خفه فعلا.- کمندچیکارکردی احمق این گوشیوارتان برام گرفته بود!!!- چه غلطاحالادیگه واست گوشی ایفون میخره؟؟- خفشویه دفه خودش گوشیموشکست اینوجاش گرفت- اووووف پاشوبینیم باباخودم بهترشوواست میخرم- فک کردی خودم ندارم که بهترشوبخرم اینوارتان گرفته بود- خب حالاکه خداروشکرهم اون ارتانی هست هم تومن یکی میخرم میدم بهش تابهت بده.یه وقت عقده ای نشی-اره فقط بلدی چرت پرت سرهم کنی یه ببخشیدم توی دهنت نیس...***مهدیس باکلی اخم تخم رفت.هزاربارم فحش کشم کردولی خوتقصیرخودش بودمیخواست بی صاحاب شده شونزاره روی زنگ!!!...به من چه...خیلی گشنم بود.لباس هاموعوض کردم کفش اسپورت های صورتیموپوشیدم.گوشیموبرداشتموصفحشوروشن کردم.به عکس حسام خیره شدم یه لبخنداومدروی لبم- کمندفدات که اینقدرجذابی!!...دلم ازدیشب براش تنگ شده بود.یه بوس فرستادموگوشیموهل دادم توجیب شلوارجین صورتیم.اگه ربدوشامبرم سفیدنبودشبیه پلنگ صورتی شده بودم.رفتم توی حیاط تاناهارم باخانواده ی پیری صرف کنیم.اول ازهمه چشمم خوردبه مانی که جدی بهم خیره شده بود.ســــــلام.نگاه همه طرفم چرخید.عموبهروز- سلام دخترم...واویلادختـــرم!!!نمیدونم چه رویی به این نشون دادم که بهم میگه دخترم.رفتم کنارش نشستم.روبه روی متین .نمیدونم این دیگه امروزچراهمچین نگاه میکنه.اییییییش!!!....خدمتکاراومدکنارموخواست برام غذابکشه که نزاشتم.کم مونده این بدبختابراشون لقمه بگیرن.ریما- کمندامروزوقت داری بریم بیرون...خواستم بگم نه که دیدم بدم نمیگه- اره اتفاقا...عمومهران- سرمیزحرف نباشه!!!!...عجبادوست داشتم بشقاب ژله ای که جلوش بودروبکوبم توی صورتش تاخفه شه.زودغذاموخوردم هرچندبانگاه های متین زهرمارم شدخواستم بلندشم که زنعمومهران گفت- دخترم بایدهمه باهم ازسرمیزپاشیم لطفاصبرکن.فکم منقبض شده بود.نمیدونم این دیگه چه مرگش شده بودکه میگفت دخترم؟؟؟کنترل زبنموازدست دادم- زنعموجان 24ساله بایه روش ورسوم دیگه زندگی کردم.پس همونطورم ادامه میدم.درضمن خواهش میکنم هیچ کدومتون به من نگیددخترم من ازاونی که بایدمیشنیدم نشنیدم پس شمازحت نکشین.(منظورم مامانم بود)باچیزی که دیدم 4مترپریدم بالا.پیری محکم عصاشوبه زمین کوبیدوروبه من گفت- ساکت شودختره ی.....بقیه حرفشوخورد- خیلی زودازجلوی چشمم دورشو.یه پوزخندزدموباغیظ گفتم- منتظربودم شمابگی پـــدربزرگ.باقدم های بلندم اونجاروترک کردم رفتم توی اتاقم.اعصابم داغون شدم.دستم ناخداگاه رفت سمت گوشیم.روشنش کردموبازم به عکس حسام خیره شدم.یه قطره اشک چکیدروی صفحه...چی میشدالان بود.دستاش اغوشش ازامنیت لذت اغوش بابامم فراترمیرفت....!!باصدای تقه ی دریه نفس عمیق کشیدم تاحالم بهتربشه- بیاتو.دیدم ریمااومدتو- بله- کمـــند؟؟...میدونم ناهارخوبی رونخوردی اماخب میشه پیشنهادموقبول کنی؟؟؟شایدعصبانیتت کم بشه- من خوبم.توهم بروتامن بپوشم بریم.- وای مرسی.نشستم پای میزارایشم شروع کردم...حالموخوب میکرد...بعدازنیم ساعت کارم تموم شد.پاشدم رفتم سرکمدمانتوهام یه ست نقره ای برداشتم پوشیدم.باکفش های عروسکی مشکیم.مثل همیشه رضایت کامل ازخودم پیداکردم زدم بیرون.همون لحظه ریمااومدبیرون- بیاباماشین من بریم.- خب کجابریم؟؟؟- اوابهت نگفتم؟...بادوستای رادوین میخوایم بریم بیرون.- باعشه.رفتیم سوارماشینش شدیم.حرکت کردیم.خیلی اروم میرفت ازیه طرف داشت حوصلم سرمیرفت ازیه طرفم حال رانندگی نداشتم.- راستی امروزمتین خیلی یجوری شده بود- اره.ولی خب میدونی که ازازاین بشرکسی چیزی سردرنمیاره.بهتره بهش فکرنکنی- اووووهوم حق باتوئه.چشماموبستم تابلکه نبینم مثل لاک پشت راه میره- کمندجونم پیاده شو.بدونه اینکه چیزی بگم پیاده شدم.یه باغ بودکه ظاهرااطراف تهران بود.زنگ زدکه یه پسرخانوم!!! دروبازکرد- به به ریــــماخانوم...ازش خوشم نیمداخمام درهم شد.قشنگ بانگاهم میشدفهمیدکه اگه چاره داشتم گردنشومیزاشتم زیردر.- سلام- معرفی نمیکنی؟...بالحنی جدی خودم گفتم- کمندهستم دخترعموی ریما- خب خوش اومدین.اتفاقارادوینم اومده.باهم دیگه رفتیم تو.بچه هااخرباغ بودن.سه تایی رفتیم پیششون.30تادخترپسربودن.یکی ازپسراکه پشتش به مابودخم شدبودروی ذغال هادادزدگفت- سپندسگ کی بود؟...اوه تازه فهمیدم اسم پسرخانوممون سپنده!...ولی انگارسگم لقبش بود!!!! سپند- دایان خفه شواجلو30نفریم بهت چزی نمیگم.پسره صاف وایسادبرگش طرف ما.یه پسرقدبلندسفیدپوست بایه شلوارکتون طوسی باپیرهن همرنگش که یقه شوبازگذاشته بود- عه!شمائین خوش اومدین.ببخشیدمن فکرکردم محمده.ریما- فعلاکه مائیم اشکالی داره؟...- نه بابااین چه حرفیه برین پیش بچه.البته قبلش معرفی فراموش نشه.- سلام.کمندم دخترعموی رادوین- اوووووه خوشبختم.خیلی خیلی خوش اومدین- ممنون.این یکی بــــدنبودحداقلش به پسرامیخورد.رفتیم زیرالاچیق بزرگی که همه توش نشسته بودن.البته تااومدیم بریم تورادوین مثل میرغضب اومدجلومون وایساد- سلام- علیک شمااینجاچیکارمیکنین؟؟....من- وا!!الکی مثلااومدیم بارفقای شفیق شماامروزوباهم باشیم- اومدین بارفقای من باهم باشین؟؟؟والاخوبه دخترین- حالامگه شماکه پسری(یه اشاره به دختراکردم)گفتم- همه ی رفقاتون پسرن؟؟- ریماهمین الان ازاینجامیرین.فهمیدی توخودتم اضافی برداشتی کمندم اوردی- اول اینکه صاحب مجلس نیستی.دوما اگه کثرشئنتونه اقای مهندس من میرم.مشکلی نیست.عقب گردکردم باقدم های بلندم ازش دورمیشدم.دایان- کمندخانوم کجا؟بی توجه بهش ردشدم صدای رادوین میمودکه یه دفه مقابلم وایساد- چراچرت میگی کثرشئن چیه؟- پس چته داری مثل عهدقجریاحرف میزنی؟؟- ببینم اصلاخودت که ادم شناسی،بایدازهمون سپند سگه که دروبازکردمیفهمیدین که اینجاچه جمعیه ببین رادی من به خاطراینکه ریماگفت خودتم هستی اومدم.وگرنه عادت ندارم وقت ازادموتوجمع پسربودن پرکنم فهمیدی؟درضمن اگه بده خودت اینجاچیکارمیکنی.؟؟- ای بابامنم تازه امروزبااین جمع اشناشدم.نمیخواستم که توهم...- منم چی ؟بابایه روزاومدم بیروناحالاببین چطوری زهرمارادم میکنی.- خیلی خب بمون.ولی یه خواهش- هااااان- انجام میدی؟- تاچی باشه.- نه دیگه انجام میدی- پوووووووف باشه بنال.انگشتشوسمت یکی ازدخترادرازکردگفت- اونومیبینی؟- پ ن پ فقط تومیبی- ببین اون اسمش میناست...خب یکی ازکارکنای شرکتم بودمن خیلی وقت پیش باهاش دوست بودم- خـــــب ادامش....- گفتم خیلی وقت پیش باباالان دیگه اخراجش کردم.من امروزبااصرارکوروش یکی ازبچه هااینجام.گویااین مینابعدازاینکه بامن بهم زده رفته بوده باکوروش.بگوخب...- زهرمارخب...- باباکوروش میگفت توی مدت دوستیش خیلی سنگ منوبه سینه میزده.بعدش باکوروش تموم کرده که بازبیادطرف من!!!!....- خب مرض داشته که تموم کرده- گوش کن....من میخوام کاری کنی بیخیالم بشه.یعنی نامحسوس داره خودشوبه من نزدیک میکنه....- خیلی خب ببندش فهمیدم خودم.بازراه افتادم سمت الاچیق.باهمشون اشناشدم.میناخانوممونم یه دخترچشم ابی نازبودولی هرجایی بودن ازچشماش معلوم بود. ماشا...همه پرو...من هرروی کمندخانوم،خودم تاکیدداشتم.اوناکم مونده بودبگن کمنی...اومدم بشینم کناررادوین که مینازودترنشست.قشنگ خاکبرسرتوازتوی چشمای رادوین خوندم....رادوین- میناخانوم پاشوتاکمندبشینه اینجا.- حالابشینه یه جادیگه- نمیشه باید کنارخودم باشه- پس پاشوبرویه جادیگه.اینوگفت چون میدونست رادوین پانمیشه البته بساط قلیونش جلوش بود.پووووف عجب کنه ای...حرسم گرفت رفتم تمرگیدم یه جای دیگه.رادوین که دیدبیخیال شدم بالاخره دست ازقلیونش کشید.اومدپاشه که مینانزاشت دستشوگرفت- میشه باشی تاباهم قلیون بکشی- تنهایی نمیتونی بکشی؟باعشوه شتری گفت- نـــــه- خداروشکر18تاپسراینجاست ماشا...باهمه راحتی یکیوصداکن باهات لاس بزنه.لحن رادوین خیلی تندبود.دختره ی نچسب زودخودشوجمع جورکردوگفت- هرطورراحتی...رادوینم ازخداخواسته اومدنشست کنارمودستشودورشونم حلقه کرد.اروم توی گوشش گفتم- پروشوا- خب توام دلت بخواد- فعلاکه نمخواد.دایان بطری به دست اومدوسطمون نشست- خب بروبچ جرئت حقیقت.دایره بشنین.چون تعدادمون زیادبودحال میدادبچه هادایره یای شکل نشستن که دایان روبه روم نشست یه لبخندروی لبش متقابلایه پوزخندبراش زدم.بطری روتابوندکه افتادبرای ریماویکی ازپسرافک کنم اسمش برسام بود.- جرئت یاحقیقت؟ریما- جرئت- مردونه- پ ن پ زنونه.برسام یه سوسک ازپشت سرش اوردگذاشت وسط که بادیدنش چندشم شد...- برش دار!!!!!- چـــــی؟- خب گفتی جرئت.منم گفتم برش دار!!!.- نمیشه عوضش کنم- نع خیر.پسره خیلی تخس بودمطمئنن ئست بردارنبود.ولی ریماهم برش نمداشت.سوسک ازاون فاضلابی هابودولی تکون نمیخورد...مشکوک میزد...وقتی دقت کرد فهمیدم ژله ای میخواستم به ریمایه جوری بفهمونم ولی طی یه نقشه ی شیطانی گفتم- میشه نوبتش مال من باشه- نع- ای باباحالامثلامن به جاش انجام بدم.به مرورچشم های درشت شده ی همشونودیدم- واقعاانجام میدی- اوووهوم.- باشه.اولش باترس رفتم جلوبه سوسک خیره شدم دقت میکردی تابلوبود.دستموبالرزش بردم جلودتویه حرکت خیلی سریع برش داشتم وبعدم پرتش کردم توی صورت مینا!!!!!سوسک بدبخت افتاده بودروی زمین امااون توی حلقه میچرخیدهمراه باجیغ لباس هاشوتکون میداد.پوکیده بودم ازخنده.یه ربع گذشت تااروم گرفت.دایان- واقعادمت گرم.برسام- فهمیدی ژله ای مگه نه؟؟- خب ریانباشه اره فهمیدم وگرنه من به قبرامواتم بخندم بیام به سوسک دست بزنم.میناازبازی رفت بیرون...بطری یه دفه دیگه چرخیدوروبه روی من دایان قرارگرفت- جرئت یاحقیقت- حقیقت...- خب من چی بپرسم ازت....اهان...کسی توزندگیتون هست؟...عجباچراهمه اینوازم میپرسیدن – نع.اگه میگفت قلبتون معلوم بودحسام.امااون واردزندگیم نشده بود- واقعانه؟؟؟- اره نه.میتونی ازاین رادی خره بپرسی- جالبه...سخت رفت توی فکر.یه کم دیگه بازی کردن که بعدش دایان زودی جمعش کرد.***********************************************************
اعصابم داغون بود.به ساعت روی گوشیم نگاه کردم.3صبح رونشون میداد.اصلاخوابم نمیومدوقتی یادم ازروزی میفته که باریمارفتیم باغ میخواستم خودموداربزنم.یه باردیگه اون لحظات کذایی یادم میاد.وقتی بازی تموم شدرفتم که قدم بزنم تنهابودم.تاته باغ رودیدزده بودم وداشتم همین طوراروم برمیگشتم که یه دفه دایان مقابلم ظاهرشد.درست مثل جن.ترسیده بودم.دستشوگذاشت روی قفسه سینم وایتقدرهلم دادتابه درخت تکیه دادم.بدجورغافلگیرشده بودم ودهنم بسته شده بوداومدم بپرسم داره چیکارمیکنه که بالب هاش مجبوربه سکوتم کرد!!!!!....درست 15روزپیش اتفاق افتاده بودولی هنوزم عذاب وجدان داشتم...امشبم که دیگه باخبری سام داد...دارم دیوونه میشم...سام گفت که قسمت اخربرنامه فرداشب اجرامیشه!!!!....واین یعنی قسمت اخرزندگی من...بعدشم به مناسبت موفقیتش قرارکه همه روبه مدت یک هفته ببرشمال.ازهمون سرشب هی اشکام سرازیربودن.احساسم یه حس دستمالی شده نبود...اینومطمئن بودم که دوستش دارم...رفتم سرلپ تاپم یه اهنگ گذاشتم
(خاکسترم نکن*نمیدونم ازکیهههه!!)
من بی توهیچم توباورم نکن/خیسم زگریه تنهاترم نکن/ عاشق نبودم تاباتوسرکنم/اتش نبودم خاکسترم نکن/اگه عاشقت نبودم/ اگه بی توزنده بودم توبمون که بی توغضه میخورم/اگه دل به تونبستم/ اگه این منم که هستم ولی ازهوای گریت پرم/اگه شکوه دارم ازتواگه بی قرارم ازتو/توبمون که اشیانه ام تویی/به هوایت ای ستاره به تومیرسم دوباره/اگه عاشقم بهانه ام تویی.../دل کنده بودم ازهمزبونیت/دل خون نکردی ازمن نشونی ات/من پاکشیدم ازعهدبسته/توپافشردی برمهربونیات/اگه همزبون نبودم/اگه مهربون نبودم/چه کنم دل این دله شکست رو/اگه سرومرده بودم/اگه پرنمی گشودم/به توبستم این دوباله خسته رو/اگه شکوه دارم ازتواگه بی قرارم ازتو/توبمون که اشیانه ام تویی/به هوایت ای ستاره به تومیرسم دوباره/اگه عاشقم بهانه ام تویی.......
سرموتوی بالشت فروکرده بودم.به عمرم اینطوری گریه نکرده بودم.فکراینکه ازاون اکیپ بیام بیرون واون منوتااخرعمرش فراموش کنه.دیوونم میکرد...تواین چندماه هیچ غلطی نکرده بودم.اصلانگاهم نمیکردکه بخوام براش عشوه خرکی بیام....اصلابراش مهم نبودم...فوقش اگه یه چراغ سبزنشون میدادم دیگه هیچ فرقی بادخترایی که توی خیابون طرفدارشن نمیکردم....*********چشم هاموبادردبازکردم.سرم ازدردداشت میپوکید.بانفسی که کشیدم تموم غم هام یادم اومد.دستموگذاشتم روی چشمامودوباره سرموگذاشتم روی بالشت حتی نمیخواستم بشینم.مشخص بودحوصله ی خودمم ندارم.چی میشدخودم خودموترک میکردم!...اصلابمیرم...طبق معمول یه قطره اشک ازگوشه ی چشمم چکید...دلموبه کی باخته بودم؟؟...خـــــــــــــــدادلموبه کی باخته بودم؟؟؟.....**دوساعت همین طورروی تختم درازکشیده بودموبه پنجره خیره شده بودم...صدای تقه ی درمنوبه خودم اورد.نگفتم بیاتو.ولی هرکی بودخودش دروبازکرد- خانوم صبحانه امادست.بیاین پایین.براق شدم طرفش- کی میگه بدونه اجازه واردبشی؟؟؟بروبیرون درضمن صبحانه هم نمیخوام.بدونه حرف رفت بیرون.بلندشدم وایسادم مقابل اینه.هه این من بودم کمندکیانفرکه برای هیچ پسری ارزش قائل نمیشد...به طرف ایینه خم شدم- نه...نه...هیچ چیزی نمیتونه منوازپادربیاره...فراموشش میکنم...بیخیالش میشم...مثل خیلی چیزایی دیگه...روی احساسم سرپوش میزارم...اره.من میتونم...درسته اسمش روی قفل قلبم حک شد.ولی فوقش اینکه باهاش توی قلبم زندگی میکنم!!!...فوقش دیگه هیچ وقت عاشق نمیشم یاازدواج نمیکنم...باتنهاییم وبایه ادم توی قلبم زندگی میکنم...تموم شدرفت.زندگی لعنتی جریان داشت ونه میتونستم تمومش کنم.نه میشداینطوری سرکرد.رفتم طرف حموم.*وقتی روی ساعت نگاه کردم یه ساعت توی حموم بودم.ساعت3بودیه ست مشکی ازکمدبیرون کشیدم.هیچ کسی که ازدرونم خبرنداشت پس بزارحداقل ظاهرم رنگ قلبم باشه.بیخیال ارایش شدموازاتاق زدم بیرون.خودمم میدونستم که ازاین روبه اون روشدم.ولی این تازه اولش بود.میدونستم که دیگه هیچ وقت لبخندواقعی نمیادروی لبم.میدونم که دیگه ازاون کمندخبری نیست.حالادیگه فقط کسی هستم محکم کنارسرنوشت تلخم قدم برمیدارم.رادوین- به خانوم کمندخانوم بینم نکنه خدایی نکرده پدربزرگتون فوت کرده.حوصله ی جواب دادن بهشونداشتم بیخیال ازکنارش ردشدموسوارماشین شدم.اخرین لباس روازکارگاه تحویل گرفتم.وقتی سوارماشین شدم به لباسی که روی صندلی بودخیره شدم اشکام جاری شد.امروزاخرین برنامه بود،اخرین لباس،اخرین مستند...پاموتااخرگذاشتم روی پدال گاز.خیابوناخلوت بود.هر4تاشیشه ی ماشینودادم پایین.صدای پخش روتااخرزیادکردم.اشکام همین طورجاری بودن زودترازاونی که فکرشوبکنم رسیدم.بایه دستی تقریباخشمم فروکش کرد.یه کم بیرون وایسادم تاقرمزی چشمام برطرف بشه.بعدش زنگوزدم.این باربرخلاف همیشه خوده حسام دروبازکرد.چهرش نگران بودولی نمیدونم چرا- سلام- سلام چرااینقدردیرکردی؟...این لحن غمگینش داغموبیشترمیکرد.د لعنتی تویی که من برات ارزشی ندارم همون محبت همکاری هم بهم نکن...- مشکلی برام پیش اومد- چه مشکلی؟...- مهم نیست اگه میشه بروکنارتابیام تو.رفت کنارازجلوی دربدونه اینکه وایسام تاحرف دیگه ای بزنه رفتم توی اتاق پروولی پشت سرم اومد- توحالت خوبه- فکرمیکنی بده؟...- خب اخه همه امروزخوشحالن که برنامه باموفقت تموم شده.ولی خب تو؟...- بایدبگم خوده شماهم انگارخوشحال نیستی که برنامه داره تموم میشه!!!!!- خب نه ول...- بیخیال یه مشکی توی کارگاه پیش اومدزیادروبه راه نیستم فقط همین...هه ای کاش فقط همین بود.لعنتی...اگه میدونستم که احساسی نسبت بهم داره بدونه اینکه لحظه ای صبرکنم میگفتم که دوست دارم ولی...رفتم توی سالن.امروزتعدادمهموناشون خیلی زیادبود20تامیشدن که چندتاپسرجذاب هم قاطیشون بود....برای اینکه خودموسرگرم کنم رفتم کمک لطیفه...- ببخشیدخانومی!!!...وقتی برگشتم یکی اززن هایی که ازمهمونابودرودیدم.باکلاس بود- جانم بفرمایید- میشه یه کم باهم حرف بزنیم- درموردچی؟؟- حالابیابشین شما.دست هاموخشک کردمورفتیم توی اتاق مهمان که خلوت بودنشستیم- میشه بپرسم چندسالته خانومی!!!!....اصلاحوصلشونداشتم چقدرخوب بودمیگفتم.به توچه ربطی داره...- 24سال...- مجردی دیگه؟؟؟!!!...- بله.مشکلیه؟؟؟- آآنه اصلا.خب راستش میخواستم اول باخودت حرف بزنم- درمورد؟؟؟...- امرخیر!!!!....- چی!!!...- اقاپسرماامروزبرای اولین باراحساس کرده بادیدن شمادلش لرزیده.منم نمیخوام که فرصتوازدست بدم.اسمش مهرداد.فک کنم توی سالن دیده باشیش.خواستم امروزحسابی انالیزش کنی نظرتوبهم بگی.تابعدش باخانواده مزاحم بشیم....عجباملت برای خودشون میبرنومیدوزن.اومدم بگم من قصدازدواج ندارم که یه دفه صدای پرتحکم وسرد حسام نزاشت بگم- خانوم الان برنامه شروع میشه لطفاسریع برین سرصحنه!!!!خب حالاچرامیخواست بزنه.زنه بدبخت روکردبه که یه چی بگه که بازحسام نزاشت- لطفابفرمایید.یه چشمک زدورفت.همچین داشت بااخم منونگاه میکردکه ضربان قلبم رفت روهزارتا.....قلبم بااین کاراش بیشتربه دردمیمود...باهمون تحکم گفت- درضمن خانوم کمندکیانفرتوی محیط کارمراسم خاستگاری راه نندازین...تواین موقعیت اومدین نشستین اینجادرباره همسرایندتون حرف میزنین.لحنش هم روتمسخربودهم ازروی خشم نمیدونم چرایه دفه ازدهنم پریدگفتم- مگه برات مهمم؟؟!!!!... اه لعنتی نتونستم خودمونگه دارم این (م)اخرکلمه چی بودکه گفتم. بهم خیره شدوگفت- چرابایدمهم باشی برای من وقت واجرای برنامه مهمه!!!بعدش کلافه دستشوکشیدتوی موهاش.دره اتاق روبست جلواومدبهم نزدیک شدداشت میخوردبهم که منم عقب عقب رفتم خوردم به دیوار.اه این چرااینقدرمیمودجلوهی!!!اومدمقابلم کف دوتادستشوگذاشت دوطرف سرش ازاین همه نزدیکی قلبم دیوانه وارمیزد.سرشواوردجلونمیتونستم توی چشماش خیره بشم.نگاهمودوختم به یقه اش.هرم نفس هاش قلبموفشرده میکرد.حالادیگه سرش کاملاکنارگوشم بود.همین طورکه حرف میزدهرم نفس هاش به گوشم میخورد.اروم نجواکرد- نه ازت خوشم میاد...!!!نه ازت بدم میاد!!!میانگین که بگیری این میشه که اصلابرام مهم نیستی!!!!حرفاش مثل پتک بودکه توی سرم بزنی بغض گلموگرفت.ازم فاصله گرفت.یه کم نگاهم کردوبعدم عقب گردکردورفت.خیلی به موقع پشت شوکردبهم چون بعدش اشکام بی صداروی گونم سرخوردن....امروزروزاخر بود....بغضم داشت خفم میکرد...یه نفس عمیق کشیدمورفتم بیرون.پسرکه ست ابی نفتی پوشیده بوداومدطرفم.چشم ابروی مشکی.جذای بود؟؟چشمم خوردبه حسام که پشت سرش وایساده بودوبااخم غلیظ به ماخیره شده بود.دلیل این رفتارشونمیفهمیدم.ولی خب جذابیتش کنارحسام صفربود.یاشایدم برای من اینطوری بود.بهش دست دادم- سلام مهردادهستم – سلام خوشبختم- معرفی نمیکنین- کمندکیانفرطراح لباس برنامه هستم- اهان بازم خوشبختم – منم همین طور.پس شازده این بوده.دستموول نمیکردکه تقریباباحرس کشیدمش بیرون.لطیفه- کمندجان گوشیت داره زنگ میخوره.مهدیس بود.حوصلشونداشتم لابدمیخواست بریم پاتوق.ریجکت کردم**برنامه شروع شد.یه لیوان قهوه بزرگ برداشتم.رفتم نشستم روی صندلی مقابل صحنه.امروزاخرین روزی بودکه میتونستم یواشکی ازنزدیک ببینمش.ستی که برای امروزش اورده بودم محشربود.شلوارکتون مشکی.بایه کت اورکوتاه سفید...تموم مدت چشم ازش برنداشتم تاکه برنامه تموم شد.باصدای بلندسام به خودم اومد- دوستان بابت تلاش بی وقفتون یه دنیاوبی نهایت ممنونم تک تک برنامه هاییی که اجراکردیم عالی بودن وهمشن مدیون تلاش های شمابودم.هیراد- بعلعه دیگه مثل خرازماکارکشیدی حالاشمااون خروس خان مشهورمیشین.بایدم ممنون باشی اقای سام- خب حالا.درضمن فرداصبح حرکت میکنیم به سمت شمال.استراحتتونوبزارین برای ویلای من توی شمال.دیگه بقیه حرفاشونمیشنیدم بغض داشتم ولی عادت به گریه نداشتم ازدیشب تاحالابیش ازحدگریه کرده بودم.باته مونده ی قهوم سعی کردم بغضموبدم پایین ولی بازم ازچشمام زدبیرون کلافه ازدست قلب زبون نفهمم لیوان محکم کوبیدم روی میزوازجام بلندشدم.استودیوبرام خفقان اورشده بود.کیفموبرداشتم بی صدازدم بیرون حوصله ی رانندگی نداشتم .ساعت10بودپیاده راه افتادم...هه بیچاره منم که چاره تویی لعنتی...(میانگین که میگیرم میبینم اصلابرام مهم نیستی)صداش توی گوشم زنگ میخوردلبمومحکم به دندون گرفتم ولی کارسختی بودکنترل اولین اشک برای نریختن...خوبیش این بودکه اتوبان بود.....به خاطرکفش هام خسته شدم نشستم روی جدول کنارخیابون.تاحالاهمچین حالی نداشتم سرموگذاشتم روی زانوهام.خسته بودم...ازهمه چیزازاینکه راه سختی رودرپیش داشتم وبایدقیدشومیزدم ازاینکه یه دختربودم وهیچ غلطی نمیتوستم بکنم...باصدای بوق ماشینی سرموبلندکردم.بادیدن ماشینش ضربان قلبم روی هزارتابود...سریع اشک هاموپاک کردم ولی مطمئن بودم ازچشمام میفهمه.ازماشین پیاده شداومدطرفم.همین طورنشسته بودموبهش خیره بودم.جلوی پام زانوزداخم داشت ولی حس کردم نگاهش مهربونه- چرااینجانشستی؟؟؟چرابدونه ماشین اومدی؟؟؟؟...سخت نبوداگه روی گوشیت یه نگاه مینداختی.ببینی چقدرزنگ زدم!...چراگریه کردی؟؟؟باصدای خش دارم گفتم- من گریه نکردم- جدایعنی اینقدراحمق به نظرمیام؟.بازم یه قطره اشک ازچشمام چکید.پاشدم وایسادم.میخواستم برم که بادستاش بازوهاموگرفت- دارم بهت میگم چی شده ازدیشب همین طوری هستی.؟؟؟؟...د اخه لعنتی وقتی نمیتونی بفهمی وقتی نمیتونم بهت بگم نپرس که چه مرگمه.تقریبادادگفتم- به تومربوط نیست....- خیلی هم خوب ربط داره همین الان میگی چته.فهمیدی.صداموانداختم روی سرم گفتم- نمیشه بگم.نمیشه بفهمی.نمیتونی درک کنی.نمیتونم بگم چه مرگمه.حالیت میشه؟؟؟...ولم کن بزارتنهاباشم.اومدم خودموازحصاردستای مردونش ازادکنم که محکم بغلم کرد!!!!(بایدمیزاشتم عشق درکنارجاده)بغض داشت خفم میکردچشمامومحکم روی هم فشاردادم ولی اشکام لجبازترایزاین حرفابودن قلبم تندمیزددلیل این رفتارهاشونمیفهمیدم.مگه نمیگفت براش مهم نیستم پس چراباهام اینجوری میکرد؟؟...ای کاش میتونستم بگم که چقدردوستش دارم...ای کاش میفهمیدبااین کاراش چه به روزم میاره باکوچک ترین حرکش هزاردفه بیشترازقبل عاشقش میشدم...کاش میفهمیدکه چه حالی دارم...حالاکه قراربودازهفته ی دیگه هرگزنبینمش پس اینکاراش بزرگترین ظلم درحقم بود...بالاخره قلبم پیروزشد.دست هامودورگردنش حلقه کردم...اشکام بی اختیارمیرختن دیگه نمیدونم رسوامیشدم یانه.ولی الان مهم این لحظه بود.اغوشش عطرش تک تکشون توی ذهنم حک میشدن...دوست داشتم همین جابمیرم...زندگیم باعشقش ازاین روبه اون روشده بود...میدونم اگه قرارباشه دیگه هیچ وقت نبینمش غیره ممکنه اگه بتونم همون کمندقبل بشم... منوشیفته ی خودش کرده بود...شایدبرای خیلی ازدخترای دیگه هم همین طوری بوده باشه ولی میدونستم اگه عاشقش شدم برای این احساسم هیچ دلیلی نداشتم...فکرکنم ده دقیقه گذشت که منوازخودش جداکردتوی چشمای طوسیش خیره شدم – نمیگی؟باشه عیبی نداره...فقط سوارشوتابرسونمت- لازم نیست میخوام قدم بزنم- بسه هرچی قدم زدی...درضمن نکنه میخوای تاخونتوپیاده بری- ماشین گیرنمیاد؟؟؟- یعنی اصلابرات مهم نیست که این موقع شب توی همیچین جایی که یه تاکسی هم نیست باچی بری خونه.؟؟؟؟وامگه چی گفتم که دادمیزنه.حوصلشونداشتم رفتم سوارماشین شدم.خودشم سوارشد- چرااینقدرکله شقی دختر؟؟؟...- جمله ی تکراری بود...براچی میگی؟؟- معلومه این موقع شب تنهااومدی توی اتوبان قدم بزنی تازه یه همچین جایی نشستی روی جدول...- خب اره مگه تنهاخوره اومده....حس کردم نفسشوباحرس دادبیرون- نخیرتنهاخور نیمده.ببینم فقط اگه یه ماشین اومدشماروزدبه بغل ورفت اونوقت کی میفهمه؟؟؟...یاخودتون چیکارمیکینی- همچین میگی زدبه بغل که انگارهندونم.درضمن شلغم نیستم که بشینم تابه قول شمایکی بیادمنوبزنه به بغل وبره- اره همون شب تولدبهم ثابت شد- منت نزار- منت نزاشتم... خب حالافرضش که همچین اتفاقی افتادمیخوای چیکارکنی؟؟؟....سریع چاقویی که باطلااسمم روش حک شده بودروازتوی کیف دستیم بیرون اوردم گرفتم طرفش.انگارفکرشونمیکرد.سرشوبردعقب- چه خبرته دخترحالامنکه ازاونانیستم- خودت گفتی چیکارمیکنی...منم انجام دادم- خب اول متوجه شوکی مقابلته بعد.مجری مملکت اگه چیزیش بشه.مستقیم اونطرفیا- اوووهوووع...- خب حالاهرکاری میکنی لطفایه کم ملاحظه کن- ملاظه ی چی رو؟؟؟من اگه برام اتفاقی بیفته کسی به غیرازخودم نگران نمیشه.حالاملاحظه کی یاچی روبکنم؟- خب...ملاحظه ی...ای باباملاحظه ی خودتودیگه.مگه نمیگی اگه چیزیت بشه کسی کاری نمیکنه.پس بایدخودت مراقب باشی...اعصاب نداری حالت خوب نیست بشین گوشه ی اتاقت که حداقل امنیتت حفظ بشه- اوووووف متاسفانه من ازاوناش نیستم که بشینم روی تختم بالشتموفشاربدموگریه کنم.اگه ازچیزی ناراحت باشم.هیچ جایی نمیتونم وایسم.تقریبادرهوای ازادراحت ترم... چندثانیه بهم خیره شدگفت- به هرجال مراقب خودت باش لطفا...یعنی حالم براش مهم بود. بازم مهم این بودکه بااین حرف هاش منه احمقوعاشقترمیکنه.بازیادم افتاد...توی صندلیم فرورفتم به اهنگی که داشت پخش میشدگوش کردم
از.قــــــلبِ پریشونــــــــم بی واهمه ردمیشی...
من خــــوبه تومیمونم بااین همه بدمیشی...
این قلــــب ترک خورده دلـــواپسه فرداته....
باهرقدم که مــیری محتاج نفس هـــــاته...
شــــایدنمیدونی بی عشق تومیمیرم....
من ازتورفتارت ازفـــــاصله دلگیرم...
تـــقـــدیرمنم این شدباضربه ی این بازی...
تواول خوشبختی ایندتومیســـازی...
شــــایدنمیدونی بی عشق تومیمیرم....
من ازتوورفتارت ازفاصله دلگیرم...
تقـــدیرمنم این شدباضربه ی این بازی...
تواول خوشبختب ایندتومیسازی....
صورتم خیس شده بودولی همه ی خوبیش این بودکه اونم غرق توی فکروخیال خودش بود.وگریه های منم بی صدا...خب چی میشداگه منم گوشه ای ازذهنش جاداشتم...شانس که نیست ترمزدستی پیکانه!!!!...اشک هاموپاک کردم نفسموهمچین بااه دادم بیرون که برگشت نگاهم کرد.اینم انگاربدبخت ندیده!!.خدایی بدبختم دیگه اگه نبودم که نبایدبیام عاشق وراج مملکت بشم.اه لعنتی...حالافرضشوبکن برم بگم دوست دارم!!!...بااینکه برم بگم دوست دارم مشکلی نداشتم!!!.به حمدقوه ی الهی عشقش اینقدرزیادبودکه به خاطرش بیخیال غروربشم!!!ولی ازاین میترسیدم که وقتی غروروموزیرپابزارموبرم بگم هیچ اتفاقی نیمیته.فقط خودم خوردشدم.اگه میفهمیدم که احساسی بهم داره میرفتم میگفتم...ولی حتی شکستن غرورمم کاری روحل نمیکنه.روزی صدتاازاین دخترامیمودن بهش میگفتن که دوستش دارن ولی چی شد؟هیچی نتیجش اینه که این اقاهنوزمجرده!!!!...- پیاده شو.باصداش به خودم اومدم که دیدم جلوی استودیوهستیم.- حالامیمردی برسونیم خونه.حالامن یه چی گفتم!!!!- چی؟؟...وای خدافکرموبلندگفتم اه- هان...هیچی.- خوبه خودت گفتی میخوای باماشین خودت بری.درضمن حالاخوبه میخواستی تموم این مسیروقدم بزنی...حالاچی شده که دیگه حال رانندگی هم نداری.قشنگ دهنم سرویس شد.راست میگفت اخه.باحرس گفتم- حالایه چی گفتم.زودپیاده شدم رفتم سوارماشین خودم شدم.ماشینوروشن کردم ومی خواستم راه بیفتم که یه دفه دیدم درماشینوبازکرد- پیاده شو- چی؟؟- بهت میگم پیاده شو.کنجکاوبهش نگاه میکردم پیاده شدم.خودش نشست پشت فرمون- خب حالابروسوارشو- چی- ای بابادارم بهت میگم سوارشودیگه امازونی که حرف نمیزنم!- اصن چراداری همچین میکنی؟؟؟.یه دفه میگی پیاده شو.یه دفه میگی سوارشو.بالاخره چیکارکنم من؟...اصلاچراالان اینجوری کردی- مگه نمیگی حال رانندگی نداری.خب من الان میخوام برسونمت!!!که این موقع شب تنهانباشی- عجباخب چراباماشین خودت اینکارونکردی- گذاشتم اینجاصبح زودیکی میخوادبیادتعمیرش کنه که توراه شمال مطمئن باشه- اهـــــان پس همون کارخودت گیره!!...- اره کارم گیره.ولی اولویتش خودتون هستین خانوم کمندخانوم.وگرنه میتونستم زنگ بزنم رانندم بیاددنبالم- اووووووف حالافهمیدم راننده داری.- اینقدرحرف نزن سوارشو.ازخداخواسته سوارشدم- حالاچی شده ماتوالویت قرارگرفتیم؟؟؟....برگشت بهم خیره شدبعدش نگاهشوازم گرفت هیچی نگفت...اینم انگارلاله خوحالاچی میشی بگی چون دوست دارم!!!شینیم بینیم با(مخفف بشین بینیم بابا)!!!کمند،وقتی دوست نداره چی بگه دیوونه،پس چرااینکاراومیکنه،مگه یادت رفته چنددفه هم جونتونجات داد.فقط به خاطراینکه همکارشی....نمیدونم چی شده بودکه ترافیک بود.ولی این برای من ترافیک نبود!قشنگ ترین مکث دنیادرکنارکسی که قلبموتصرف کرده بود...سرموبه پنجره تکیه دادم ولی سنگینه ی نگاهشوحس کردم.این چراامشب دیگه همچین میکنه.یه کم دیگه ادامه بده توهم عشقولی میزنم.اه.نگاهشوبه روی خودم نیوردم گذاشتم به خیره شدنش ادامه بده ببینم میشه معجزه بشه دلببنده!!!؟؟؟؟هـــی!ولی ماازاین شانسانداشتیم که توی قیافمون عشوه شتری باشه.توی سعی میکردم احساس قلبمونادیده بگیرم وگرنه ازهمین الان گریم میگرفت..چشماموگذاشتم روی هم حس خوبی بودکه بهم خیره بودنمیخواستم نگاهشوازم بگیره.چشمام سنگین شده بودن ای کاش این ترافیک تااخردنیاادامه داشت...............حس کردم روی هوامعلقم.چشماموبه سختی بازکردم.باکمال تعجب دیدم توی بغل حسامم همونوقت قلبم داشت میزدنگاهش به روبه روبودنفهمیدکه بیدارشدم زیرچشمی نگاهش میکردم.وای خداالهی قربونش برم!!!!وای داشت میبردتم توی اتاقم.وای خدابیدارم نکرده بود.ازپله هاداشت میرفت بالابه صورتم نگاه کردکه زودچشم هاموبستم صورتموتوی بغلش پنهان کردموعطرشوباتموم وجودبوکشیدم.فکراینکه قراره ازهفته ی دیگه نبینمش توی گلوم بغض نشست.خیلی خودموکنترل کردم.که اشکم درنیاد...رفت توی اتاقمواروم گذاشتتم روی تخت.هنوزم خودموبه خواب زده بودم.پتورورم مرتب کردولی نرفت! جلوی تختم زانوزدقلبم تودهنم بود.همین طوربه هم خیره شده بودولی صورتش جدی وکاملااخموبود.همون غم همیشگی روتوی چشماش دیدم.ای کاش میفهمیدم چشه؟؟؟دستاموگرفت توی دستشوبردجلوی لب هاشوبوسید!!!!!!!....چشمام تااخرین حدبازشد.ولی اون حواسش نبودچشماشوبسته بود.وقتی چشماشوبازکردناخداگاه چشماموبستم.به سرعت ازجاش بلندشدمثل همیشه دستشوکلافه کشیدتوی موهاشوازاتاق رفت بیرون.اشک ازچشمام جاری شدچرااینجوری میکرد...قصدش چی بود...اگه احساسی نسبت بهم داشت چرابیشتروقتاباهام سردبود...چراقصددیونه کردنموداشت؟؟؟؟...بااین کاراش غم قلبم هزاربرابرمیشدعشق ممنوعه بود.خوابم نمیبردازپنجره اتاقم رفتنشودیدم که باقدم هابلندازباغ رفت بیرون...رفتم نشستم سرمیزتحریرمساعت12"30بوداسمون سیاه قلبموکشیدمونوشتم:کاش ممنوعه نبودی...تاببینی من هم عاشقی روبلدم...تابببینی برایت چه میکنم...کاش ممنوعه نبودی...تاعاشقانه رامن یادت بدهم...تابی هوابوسه بارانت کنم...مرامحکوم نکن که عاشقت نیستم...یاعاشقی کردن رایادندارم...من خوب بلدم...،جواب عاشقانه هایت راتمام داده ام...امادردلم...درقبال هرحرفت گفته ام کاش میتونستم بگم...دیوونتم لعنتی...کاش ممنوعه نبودی برایم...تادنیارابهشت کنم برایت...حتی ازخودت هم عاشق ترشوم...کاش ممنوعه نبودی برایم...صورتم ازاشک خیس شده بود...سرموگذاشتم رومیزگذاشتم اشک ام جاری بشه.چی میشدمثل قبل بودم؟؟دوست داشتم قلبم منفجربشه.تموم این عشق بریزه بیرون!!وقتی هیچیش سهم من نیست این عشق بیهوده بود...نمیدونم چقدرگذشته بودکه صدای اس ام اس گوشیم اومدبی حوصله به طرف کیفم رفتم گوشیمودراوردم.بادیدن اسمش قلبم ریخت.وقتی اس ام اسوبازکردم چشمام 4تاشدهمونی که خودم نوشته بودموبرام فرستاده بود!!!!!!کاش ممنوعه نبودی...اعصابم داغون بودداشت باهام چیکارمیکرد.چنددفه ازروی پیام خوندم بعدش گوشی رومحکم زدم توی دیوارنشستم لب تخت سرموگرفت... چه غلطی میکرد...چی به سرم داشت میومد؟؟!!!دوباره رفتم سرگوشیوباتریشوجاانداختموبازروشنش کردم.تاروشنش کردم.یه اس دیگه ازطرفش اومدوقتی بازش کردم باخوندش یه پوزخندنشست روی لب هام.هم چیزبهم پوزخندمیزد- پیام اشتباه ارسال شده بود!!!!!گوشی روانداختم روی تخت. اشتباه اومده...ساعت1:30شده بود.بلندشدم همین طورکه اشکام روی صورتم جاری بود.چمدونموبستم.انگار20دست لباس شدچون مرتب نچیده بوم به بدبختی زیپش بسته شد.گوشیموروساعت5:30نتظیم کردموخوابیدم.اشکام جاری بودولی من بی توجه بهشون به کارام ادامه میدادم.خنده داربود...مهارت زیادی توی نادیده گرفتن داشتم*******توی اینه قدرخودموانالیزکزدم.یه مانتوی کتون ابی نفتی کوتاه.که یه زنجیرطلایی میخوردباشلوارجین ابی نفتی.کت چرم مشکی باکفش های اسپورت مشکی.وشال مشکی به خدمتکاراگفتم چمدونموبیاره وبهشون خبربده که یه هفته رفتم شمال.خداروشکرهمه خواب بودن.سوارماشین شدموراه افتادم خودمواینه نگاه کردم.اخم توی صورتم بود.ولی این اخم اول صبحی نشونه ی خوبی نبودسعی کردم یه لبخندمصنوعی روی صورتم تنظیم کنم ولی اینقدرتابلوبودکه واقعاخندم گرفت...ماشینوروشن کردموبااخرین سرعت به طرف استودیوحرکت کردم...اول صبحی یه حالی به خودم دادم چون توی اوتوبان خلوت بود.وقتی رسیدم همه جلوی دربودن.ماکس شادی روبه صورتم زدم پیاده شدم باهاش چشم توچشم شدم ولی توجهی نکردم...بادیدن نیوشاکه کنارش وایساده بوداخم هام بدونه اینکه بخوام رفت توهم.اولین نفرمهدی بودکه اومدسراغم خیلی وقت بودندیده بودمش.دلم برای چهره ی پرازارامشش تنگ شده بودحس کردم میتونم قلبموکنارش کمی اروم کنم.به خاطرهمین وقتی بغلم کردمنم متقابلاهمین کاروکردم...- عسلی!!!دلم برات یه ذره شده بود...- الکی مثلامن خیلی شیرینم؟؟؟- الکی مثلا،نه.واقعاشیرینی...ای کاش ازحال روزه قلبم که طعم زهربه خودش گرفته بودهم خبرداشت...منوازخودش جداکردوگفت- خب حالابرای جبران این چندوقتی که ندیدمت چیکارمیکنی- ای باباخودت نیمدی استودیوبه من چه- د نه د نشداین اقای حسام تموم کارای کارخونه روانداخته روی دوش من.به خاطرهمین نشدبیام...درضمن توبایدجبران کنی چون یه دفه اومدم خونتون ولی تشریف نداشتی- اوووممممم انگارچاره ای نیست.خب دراین شرایط یه پیشنهادبیشترنمیتونم بهت بدم اونم اینکه بیای سوارماشین من بشی تابرسونمتون !!!!!- اوووووومن جونمودوست دارم بابا!!!!!حق به جانب گفتم- مــــــردباس وقتی خانومی مثل کمندخانوم میشه پشت فرمون ازمــــرگ نترسه!!!!!- باریکلا.فازسنگین میزنی...البته من شنیده بودم میگن وقتی خانومش نشست پشت فرمون!!!!...- خب حالاشماکه خانومی گیرت نمیادکه دست فرمونش مثل من باشه.پس نازنکن که بازی اونروزکه رفته بودیم پینتبال روسرت دربیارم- باشه تسلیم.ازخداخواسته چمدونشوگذاشت توی ماشین منوجلونشست.وقتی خواستم سوارچشم بازم باهاش چشم توچشم شدم داشت بانیوشاحرف میزدولی چنان منوبااخم نگاه میکردکه دووم نیوردم وزرتی سوارشدم.مثل همیشه یه6.7تادخترهمراهمون بودولی کسی به غیرازمهدی سوارماشین من نشد..ازتوی اینه نگاهشون میکردم.که سوارجنسیس کوپه ی مشکیش شدن.اونم کسی به غیرازنیوشاسوارماشینش نشد.همچین دوست داشتم برم ازموهاش بگیرم پرتش کنم وسط خیابون تایه 19چرخ!!!ازروش ردبشه(زاپاسشم حساب کردم)بگم توغلط میکینی که بری سوارماشین اون بشی.سنگینیه نگاه مهدی روحس کردم- چراخیره ای به حسام؟؟!!!!- چی.؟؟؟...اوه نه بابادارم به ماشینش نگاه میکنم- تازه گرفته- اون قرمزه روهم داره هنوز.- اره.اون به غیرازکارخونه یه نمایشگاه ماشینم توی پارکینگ خونش داره- این ماشینشودوست دارم- جدا؟؟؟- اوووووهووووم- بگم برات بیارن!!!!- چی؟؟؟...- همه ی ایناازکارخونه هستن.برات سفارش بدم؟؟؟- اووونع باباخعلی گرونه من همچین ماشینی واس چی بخوام.بالاخره اون مشهوره ومعروف بایدهمچین ماشینی سواربشه- فکرنمیکردم برات این ماشیناگرون باشه...بالاخره ازطریق رادوین یاحسام یه اشنایی باخانوادت دارم.- پس امارمیگیری- اگه بهم رحم کنی اره!!!!- خب بعلع مبلغ این ماشین برام گرون نیست ولی خب لازم نمیدونم که جنسیس کوپه سواربشم.همین پروشه کافیه- چه قانع...خیلی خب راه بیفت.عقب موندیم.راست میگفت همه راه افتاده بودن دوست نداشتم عقب باشم-خب اقای بهدادمحکم بشین- خدابهمون رحم کنه.پاموگذاشتم روی گازوافتادم جلو.انگارتازه بچه هابااین کارم یادشون افتادکه اتوبان خلوته میتونن تندرانندگی کنن.8تاماشین انگارزنجیرپاره کردیم...اماچیزی که برام تعجب بوداین بودکه حسام بیشترمواقع ازاین جریانات کورس دوری میکردالان ازهمه زدجلوحتی ازمن...حس میکردم بایدعصبی باشه.کرمم گرفت یه اهنگ 6.8گذاشتم تاته زیادش کردم رفتم کنارماشینش.حدسم درست بود...شیشه رودادم پایین بادادگفتم- اقای کـــــامیاب پیاده شوباهم بریم...مهدی- کمندبس کن ارومتر.راست میگفت خیلی دوست داشتم اروم برم.اماهمه ی ایناظاهرقضیه بوددراصل این کورس روراه انداختم که صدای قلبمونشنوم...دردشوحس نکنم...بی تفاوت باشم ازاینکه الان اون دختره کنارشه...بازم حسام جلوبودولی باچیزی که مقابلم دیدم...نـــــــــــــه خدااون زندگیمــــــــــــــــه.... بااون سرعت یدفه زدم ترمزسرم خوردبه فرمون.ولی ضربه شدیدنبود...ماشین حسام ازخط خارج شده بود.اشک توی چشمام جمع شد.نه به خاطردردسرم به خاطرحسام....چشمام سیاهی میرفت ولی هنوزهوشیاربودم.صدای مهدی رومیشنیدم ولی بی توجه بهش خودموازماشین پرت کردم پایین.جون توی پاهام نبودکنارماشینم زانوزدموبه ماشین حسام خیره شدم.وقتی دیدم ماشینش سالمه.انگارخیالم ازدنیاراحت شد.صورتم خیس شده بودولی همش اشک شوق بود...پیاده شده بودولی داشت نیوشاروازماشین پیاده میکردبادیدن این صحنه اشکام دوبرابرشد.همه ی بچه هاپیاده شدن بیشترشون دورم جمع بودن ولی من فقط به اون خیره شده بودم...نمیدونم هاوش رفت چی بهش گفت که برگشت طرف من به من خیره شد.دستشوتوی موهاش کشیداومدطرفم ازجام تکون نمیخوردم هیچی نمیگفت.انگارتوی شوک بودم.واقعاترسیده بودم.نه به خاطرزندگی خودم به خاطراون لعنتی...تکیه دادم به ماشینباهمون جدیت همیشگی اومدمقابلم زانوزد.سام- برین ماشین هاتونوبزنین کنارالان ترافیک میشه.مهدی هم ماشین خودموازوسط جاده زدکنار.زیرکتف هاموگرفت وبلندم کردنشستم روی یه تخته سنگ بازم جلوم زانوزدچشماش نگران بود.باهمون صدایی که لحن لالایی داشت گفت- خوبی؟؟...-.....- کمندخواهش میکنم حرف بزن.سرموبه نشونه ی نه به این طرف اونطرف تکون دادم.جایی که اورده بودتم پشت یه درخت بود.بادست هاش صورتموگرفت- چرااینطوری میکنی دختر؟؟؟...وقتی بهت میگم خیلی بی ملاحظه هستی به خاطرهمین میگم....باباماشین من ازجاده خارج شدتوچراونطوری کردی؟؟؟اگه یه وقت بلایی سرت میمودمن چ....لعنتی...میتونستم حرف بزنم ولی فهمیدم سکوت بهترین راهه.زبون بازمیکردم چی میگفت.؟؟میگفت اینقدربرام مهمی که بادیدن اون صحنه بیخیال جون خودم شدم.یه دستمال ازتوی جیبش دراوردخون کنارصورتموپاک کرد.دیگه گریه نمیکردم...ازدست خودم کلافه بودم...ازدست احمق بازی هایی که به خاطرش درمیوردم.یادمهدی افتادموترس افتادجونم- مهدی؟؟؟؟!!!!...دستش ازحرکت ایستادبهم خیره شدباتشرگفت- اون خوبه...همون لحظه مهدی اومدمقابلم.بایه نایلون ابمیوه.عذاب وجدان داشتم بازم بیخیال قلبم شدم.دست حساموکنارزدم رفتم مهدی روبغل کردم.- مهدی من واقعامتاسفم...متاسفم...حالت خوبه؟؟؟منوازخودش جداکردظاهراکه حالش خوب بودیه لبخنددلگرم کننده بهم زدوصورتموتوی دستاش گرفت- اره خوبم.گفتم که من جونمودوست دارم کمندخانوم.نمیزارم به این راحتیابگیریش.!!!!- مردباس وقتی...حرفموقطع کردوگفت- وقتی خانومی مثل کمندخانوم رانندگی میکنه ازمرگ نترسه!!!!.یه ابمیوه داددستم بعدم دستموگرفت به سمت ماشین هدایتم کرد.بازم نگاهم بانگاه حسام گره خورددستاشوکرده بودتوی جیبشوبااخم مارونگاه میکردولی بازم اون غم توی چشم هاش اشکاربود.هه لابدفکرنیوشاجونشه.این بارمهدی نشست پشت فرمون.توی صندلیم فرورفتم.چشماموبستم سرم دردمیکرد...ذهنم خسته بود...خسته شده بودم ازبس توی قلبم ذهنم پرشده بودازحسام...ازاین رفتارضدونقیصش اعصابم خوردمیشد...نیوشا،پرستو؛نگرانی های سطحیش برای من که شایدعادی بودن ومن الکی جومیدادم*******تاماشین نگه داشت چشماموبازکردم- چه به موقع اتفاقاحوصله ی صداکردنتونداشتم- رسیدیم؟؟؟- اره!!!!- واقعا؟؟؟- بعله خیره سرت میخواستی جبران کنی...کمندخانوم.ولی نمیدونم توی اون ابمیوه ای که بهت دادم چی بودکه همه ی راوخواب بودی.- ویلای سام؟؟- نه اومدیم ویلای حسام اینا- چرااینجامگه مهمون سام نبودیم؟؟؟- نمیدونم حالاپیاده شو.وقتی از ماشین پیاده شدم دهنم 4متربازشدویلانبودبهشت بودصددرصد.حیاطش 4برابرخونه ای بودکه توی تهران داشتن.دیواره های وایلا همش سبزبودن.عقب ویلایه گلخونه ی شیشه ای بود.وخوده ویلاکه همش سفیدبود.وباگیاه هایی که به دردیوارش پیچ خورده بودتاسقفرفته بودن تضادخیلی قشنگی بود.مثل جنگل شده بود.روبه رومون هم ساحل بود.انرژی گرفته بودم حسابی.ولی خب دوست نداشتم مثل بچه هااول برم اب بازی!!!!.راه افتادم سمت ویلا- هوووووووی کمندخانوم چمدونت فراموش شد.صدای مهدی بودبدونه اینکه برگردم گفتم- توکه میدونی سرخواهری اسیب دیده پس زحمتشوبکش- سرش اسیب دیده دست پاش که اسیب ندیده.بازاومدم جواب بدم که حسام ازمقابلم گفت- الان خدمتکاراهمه ی وسیله هارومیارن تو.نمیخوادخودتون چیزی بیارین- اخییییش دم این خدمتکارای شماگرم که همه جاحاضرا...!!!- بعله همین طورپس چمدونتوکه روی دوشته بزارزمین.خخخخ داشت کنایه میزد.چیزی نداشتم بگم.خب راست میگفت.پشت چشمی نازک کزدم رفتم تو.بازم صداشوشنیدم- بفرماییدتوترخداتعارف نکنین- نه اتفاقامن اصلاادم تعارفی نیستم.رفتم توی ویلا.اوووووووف ویلاکه هیچی به کاخ بودشاهنشاهی گفته زکی عموو.چنددست صندلی های طلایی بارنگ طلایی یکی ازابعادخونه همش شیشه ای بودغروب خورشیدروتوی ساحل مشخص بود...چشمم خوردبه اشپزخونه که گوشه ی ویلاتقریباخارج ازدیدبود.دکورش کاملاسفیدبود.اتاقای پایین که تقزیبا8تابودنودوست نداشتم.یکی ازخدمتکاراومدطرفم- سلام خوش اومدید- سلام- اتاق های مهمان بالاهستن بفرماییدتاراهنماییتون کنم.دنبالش ازپله هابالارفتم.اینجارو....اینجاهم چنددست مبل راحتی به به رنگ بنفش بود.دره یه اتاق روبازکردرفت تو.وقتی رفتم تویه سالن بزرگ دیگه مقابلم بودکه فقط یه میزوسطش بودبایه کریستال روش- اینجااتاق های مهمان هستن!!!!!!- اینجا؟؟؟!!!!- بله اینجا- ای باباخب یه دفه میرفتین زیرزمین درست میکردین دیگه مگه میخواین قایممون کنین!!!!!بی توجه به حرفم گفت- میتونیدبرین داخل هرکدوم که دوست دارین.رفت.بازم یه ده تااتاق بودن ولی خب من دوستشون نداشتم حس میکردم ازغافله عقبم!!!!!واقعاانگارمیخواستم قایممون کنن.رفتم بیرون.مقابل درهمون اتاق سه تااتاق دیگه هم بوددراولی روکه بازکردم.پربودازوسایل ورزشی البته اونم اتاق نبودمثل یه سالن بود.دومی اتاق بادکورصورتی بود.دوستش نداشتم لابدبرای بچش درست کرده بودرفتم سومی.که بادیدنش یه لبخندفاتحه اومدروی لب هام.اتاق بزرگ بادکورفیروزه ای...داشتم بابت کشفم ذوق مرگ میشدم.بازم یکی ازابعاداتاق شیشه ای بودکه ساحل ازش مشخص ولی چندتاعکس ازخودش روی دیواریکیشون باپیرهن ابی تیره وکت مشکی کنارساحل وایساده بوداوووووخی نیوشاپیش مرگت بشه اینقدرجذابیییی!!!!!دلم نمیومدبگم کمند!!!البته این به خاطرای بودکه مال من نبود.خب وقتی مال یکی دیگس برای چی من فداش بشم....چقدرسرم دردمیکرداومدبخوام روی تخت که دراتاق بازشداومدتو- خدای نکرده درنزنیاخطرناکه!!!!!- ازکی تاحالابرای اومدن توی اتاق خودم بایددربزنم؟؟؟؟!!!!!- اتاق توئه؟!!- نه خیراتاق شماست ولی توی خونه ی منه!!!فهمیدم چه سوتی دادم ولی اگه دست نجبونم بایداتاق روبرای ایشون نیوشاخانومش تخلیه کنم.- خب مال شماست که باشه. خیرسرم مهمونمااینطوری مهمون داری میکنن؟؟؟؟- فکرکنم واردسالن روبه رویی نشدی تااتاق هاروببینی.اومددستموبگیره فهمیدم قصدش اینکه ببرتم توی همون سالن مثل جن زدها پاشدم روی تخت وایسادموگفتم- اینجااتاق مــــــنه من اونجانمیــــرم!!!!- چرااینجوری میکنی؟؟؟- چون نمیرم بیرون!!!- شماهمین الان میری بیرون.خیلی هم ناراحتی میتونی نری!!!.یه لبخندروی لبم کش اومدولی باجمله ی بعدی کشش پاره شد!!- ولی منونیوشامیایم تواین اتاق!!!!!انگارتااسم خودشونیوشارومیوردهی یکی قلبمومچاله میکرد.اعصابم خردشدبالشتوبرداشتموبه طرفش پرت کردم-این اتاق رومن انتخاب کردم من اول اومدم توش شماهم میخوای بخواه نمیخوایم بایدبخوای!!!!!!لدفن برای لاوترکوندنتون برین یه جادیگه.درضمن برای من بیرون رفتن ازاین اتاق یعنی بیرون رفتن ازاین ویلااا(اووووف چه شاخی شده بودم)- باباتودیگه کی هستی.؟؟ده تااتاق توی سالن هست اومدی چسبیدی به این اتاق- ااااااره بیرونم نمیرم.دراتاق بازشدمهدی اومدتو- دعواشده؟؟حسام- اره لطف کن به این مثلاخواهرت بگوبیادبیرون ازاین اتاق.حوصله اشوندارم!!مهدی- میخوای اینجابمونی- اوووهوووم ولی نمیزاره- حالااین همه اتاق- من اینجارودوست دارم- بچه بازی درنیارکمندبیابریم،اتاق من پایینه کناریش خوبه برای توگرفتم!!!!اومدم جواب بدم که همون لحظه حسام باتشرگفت- نمیخوادمن میرم توی اتاق دیگه!!!توهمینجابمون.بیرونم نمیری.!!!!جمله ی اخرش دستوری بود.اینوگفت ورفت بیرون.مهدی- چرااینجوری کرد...- بیخیالش اتاق روبچسب برادر.- اره.دارم میبینم قدرت انتخابت بیسته- خب دیگه بفرمابیرون!!!- عجب رویی داری میترسم اخرهفته هم نیای بیرون ازاین اتاق****ازحموم اومدم بیرون.حمومشم اندازه اتاق من بود.چمدونم کناردربود.ازپنجره دیدم بچه هاتوی ساحل اتیش درست کردن.موهاموخشک کردم.یه شلوارجین ابی اسمونی ازتوی چمدونم برداشتم پوشیدم.یه تیشرت ابی هم پوشیدم که اسمشوبامشکی روش نوشته بود.موهاموبالای سرم جمع کردمورفتم بیرون.ازپله هاکه داشتم میرفتم پایین صدای حسام به گوشم خورد.سرجام وایسادم- عزیزم بایدبریم توی اتاق صورتیه- چرااونجاصدای... نیوشابود- کمندرفته توی اون یکی- پس چرااونجامگه اونجامخصوص خودمون نبود!!داشت توی قلبم خش مینداخت.هه مخصوص.باپرستوبهم زده بیادسراغ این....یه نفس عمیق کشدمورفتم پایین باهم دیگه روی مبل نشسته بودن ودست حسام دورشونش حلقه شده بود- سلام- سلام.یه پوزخندزدموزودازویلاخارج شدم...رفتم طرف بچه ها.هیراد- بــــــه گلی به سبزه روییده شد.یه لبخندزدموبه همه سلام کردم.اومدم کنارمانیابشینم ولی مهدی دستموگرفت نشستم کنارش...چندلحظه بعدش حسام نیوشاخانوم دست تودست اومدن.بازم هیراد- حســــام داداش ببینم میتونی امسال دیگه یه عروسی مفصل بندازیمون...لبموبه دندون گرفتم.چشماموبستم.- شایدم توی همین ماه یه عقدداشتیم!!!!چشمام تااخرین حدبازشد.ازدهنم پریدبابهت گفتم- چــــــــــِی؟؟نیوشایه نگاه یه حسام انداخت.وحسام ادامه داد- بله کمندخانوم طرح لباس روبرای بچه هاجورکن!!!!!توی خودم فرورفتم...همون وقت حسام گفت- مهدی بلندشو.!!!!من- پاشه چیکارکنه؟؟؟- بچه خودش میدونه.!!!مسخره این نیوشاانگاردرمان هاش درست درمون نبوده...مهدی بلندشدکت شوانداخت روی شونه هام زیرگوشم گفت- بپوش سرمانخوری.متقابلاتوی گوشش گفتم- میشه بگی کجامیری توبچه!!!- میرم گیتارموبیارم.وقتی سرموبرگردوندم دیدم بااخم داره نگاهمو میکنه.این نیوشاخودش کم بودتازه اینم برای من اخم تخم میکرد.یکی نیست بگه باباحالاعاشقم نیستی دیگه مثل غضمیتانگاهم نکن داغ دلم تازه بشه لعنتی...مهدی گیتارشواورد...همه ی بچه هاساکت شدن.نیوشاخودشوتوی بغل حسام جاکردولی حسام هنوزهمون اخم روداشت...نمیتونستم ببینم...یه کم کج نشستم که حداقل مقابلم نباشن...
(محسن یگانه/نشکن دلمو)
سرگرمی توشده بازی بااین دل این غمگین خستم
یادت نمیاداون همه قول قرارایی که باتوبستم
بااین همه ظلم توببین بازچجوری پای این همه قول قرارمن نشستم...
نشکن دلموبه خدااهم میگیره دامنتوعاق مگه؟....
نگوبی خبری،نگونمیدونی دلم پرازیه نفرین سینه سوز...
نگوبی خبری...نگونمیدونی وقتی که نیستی گریه شده کاراین دل عاشق شب روز...
دیوونه نکن،دلمو،اهم میگیره دامنتوعاق مگه؟...
نگوبی خبری نگونمیدونی دلم پره ازیه نفرین سینه سوز...
همه بچه هاتوحال هوای خودشون بودن.صورتم خیس شده بودازاشک.سرمویه کم کج کردم که دیدم همون طورکه داره باموهای نیوشابازی میکنه...خیره شده طرف من...بدجورداشتم عذاب میکشیدم...بدترین شکنجه بودبرای قلبم...بدونه اینکه کسی متوجه بشه بلندشدموراه افتادم سمت ویلاالبته جداشدنم ازجمع ازچشم اون دوتادورنموند....بایدیه کاری میکردم...روزبه روزعاشق ترداغون ترمیشدم...دردقلبم روزبه روزبیشترمیشد..ای کاش میفهمیدکه قلبم بی خودوبی جهت براش میتپه...ای کاش میفهمیدکه تاچه اندازه دوستش دارم...ای کاش میدونست قلبم داره برای اون میزنه...کاش میتونستم بهش بگم عشق اولمه....اشک هاموپاک کردموگوشیموبراداشتم تاتوش یه گشتی بزنم ولی وقتی شماره ی ثمین رودیدم که زنگیده بود.توی ذهنم یه جرقه زد.سریع بهش زنگ زدم- بله؟- علیک سلام خانوووووم مهندس- کمندتویی- نه گلم مادربزرگشم- دیوونه خوبی- نه دیوونم!!!- دردچرایه خبری نمیگری- گذاشتم سورپرایزت کنم- چی- الان کجایی- خب معلومه شمال دیگه- من دارم میام اونجا!!!- چی؟؟؟؟؟؟؟- اِاِاِاِخب دارم میام خونتون دیگه- الان؟؟- اره- وااااای دلم برات یه ذره شده.فقط زودبیاجون من- خیلی خب باباخدافظ- زودبیاخدافظ.چمدونموهنوزبازنکرده بودم.یکی ازخدمتکاراروصداکردم که ببرتش دم ماشینم.مانتوموپوشیدم.ازپنجره یه نگاه انداختم اهنگ مهدی تموم شده بود...رفتم پایین سوارماشینم شدم.دره خروجی تقریباکنارهمون جایی بودکه بچه هانشسته بودن...ماشینوکنارحسام اینانگه داشتم.حسام- پس کجامیری؟؟؟؟- دارم میرم خونه ی دوستم.سام- چرااونجا؟؟؟اینجاهمه ی بچه هاهستن دیگه.حسام- میره سربزنه بیاد!!!چه پرویی بود.بایه لبخندمصنوعی دندون نماگفتم- نخیرمیرم که اونجابمونم- بی خود!!!!شمااینجادعوتی خانوم کمندخانوم پس دیگه جیم زدن نداریم.راستم میگفت میخواستم جیم بزنم تاشاهددیدنش درکنارنیوشانباشم- جیم نمیزنم بابا...من دوستمویه ساله که ندیدم.لطفابزاریدبرم قول میدم که همش اینجاباشم- پس چرامیخوای بری- واااای خب اوکی شیددیگه دلم برای دوستم خیلی تنگ شده.وقتی میگم میام یعنی که فقط برای خواب اونجاهستم.درضمن اقاحسام شمادیگه میتونی باخیال راحت توی همون اتاق مخصوصتون بخوابین!!!این کلمات روباغیظ گفتم...باهمشون خدافظی کردموراه افتادم.خونشون ازشانسم زیاددورنبود.زودرسیدم.بازم خداروشکرکه سَمین اینجابودوگرنه من اگه میخواستم تااخرهفته این نیوشاحساموببینم دیوونه میشدم.چمدونموازماشین گذاشتم پایین زنگ خونه باغ کوچیکشون روزدم.خوده ثمین دروبازکرد.فرصت سلام کردن بهم ندادیموهموبغل کردیم- دیوووونه خودتی- نه گلم من دخترهمسایشونم!!!!- چقدرفرق کردی- تواصلامنودیدی؟؟؟نیمده نرسیده بغلم کردی خدابدادشورت برسه.بااین حرفم منوازخودش جداکرد.ولی اون زیادتغییرنکرده بود.- خدای نکرده تعارف نکنی بیام تو- درددیگه تعارف کردن داره- منم که گفتم خدای نکرده.چمدونموبرداشت اوردتو.خودش جلومیرفت منم پشت سرت- مامیت کجاست- رفته خرید- چرامهدیس نیمد.بااین حرف تازه یادم افتادکه اصن بهش نگفتم میرم شمال.- اون؟؟....اهان خبرنداری مگه- ازچی...- مهدیس خانوم عاشق شده به این راحتیانمیتونه درفراق یارباشه- اره خودش بهم گفت ولی حالاکه خبری نیست که بخوادبشینه تنگ عشقش- چرادیگه اون همون دکوچی کردنشم غنیمت میدونه.وارخونشون که یه دکوراسیون بنفش داشت شدم.ولوشدم روی مبل- کی اومدی؟؟- خب یه دوساعت پیش رسیدم شمال- واقعااا.تنهااومدی- نه بابچه های اکیپ.به دعوت کارگردانمون- اااووووه چه عالی.حسامم هست- اره توی ویلای اون بودیم- خاک توسرت چرانموندی اونجا- ناراحتی برم بمونم؟؟- نه منظورم اینکه من اگه الان جای توبودم ازکناراین جیگرتکون نمیخوردم- خب که چی بشه.؟؟؟ببین خوشگل ترین پسرشهرم که باشه وقتی دامادمامان من نباشه هیچی نیست!!!!!!- خب ازبس خری.چندماه اونجاکارمیکنی؟هرکس دیگه ای بودتاحالادوتاجیگرازاونجااستخراج کرده بود!!....- توخودت که من میشناسی این هنراستخراج کردن عشوه اویزون شدن درمن وجودنداره- اخرش میترشی- حالانه اینکه توی نترشیدی...درضمن یعنی یه الاغ تواین شهرگیرنمیومدکه بیادتوروبگیره- عععهههه بی ادب الاغ ننته- اااااووووپرونشوالکی مثلاغیرتی شدم...- اره من نمیدونم بایدبه کی توهین کنم که شایدیه ذره به شمابرخورد- به عمه جــــونم!!!- چل.ولی گفته باشمابایدبریم ویلاش من میخوام عوامل برنامه رواززدیک بینم!!!- میخوای الان بریم.اصن همون وقتکه رسیدم دم درحیاطتون سوارمیشدی!!!سینی قهوه دستش بودوبالاخره ازاشپزخونه اومدبیرون- خب حالاکه زوده.درضمن توخیلی شاسگولی قشنگ میزنگیدی میومدم دنبالت که اوناروهم ببینم- والااوناجوجه اردک هایی که دنبال خودشون راه انداختن بیشترازعوامل برنامه اند- ععهههه یعنی کسی به غیرازاکیپ هست؟- اره.درکل 8تاماشین شدیم اومدیم.حالا20تاش که خودمون باشیم ببین چندشان اضافیه- بالاخره اومدن تعطیلات خواستن استفاده بکنن.- اره اقای وراج هم دخترعمشواورده دل میده قلوه میگیره- نه بابا؟- اره- پس بگوچرااینقدرپنچری...دستت به گوشت نمیرسه- زهرمار...حالاتوبیابریم ببینم کسی میزاره دستت به گوشت برسه!!!- پ ن پ ثمین خانومودسته کم گرفتی- مطمئنن اگه کسی مقابلت باشه گیس و گیس کشی راه میندازی- توهم اگه همین کاروکرده بودی حالایه عقدافتاده بودسیم- اووووف بیخیالش دیگه چه خبرخانوم مهندس- والاخبری که نیست...چندتاخاستگارداشتیم ولی همشون مال ته انباربودن!!!خبررسیدصبرکنم تاجنساجدیدبشن- حالامواظب باش بو سرکه درنیاد- نه دیگه ظاهرادارن اماده میشن بایدبریم ویلای اقاحسام ببینمشون!!!!!- هنوزهیچ جانبوده چشمت دنبالشونه خدابدادبعدبرسه!!!- اره خبربده خودشونوجیگرکنن که میخوام برم ماهی گیری...حالاجداتوهنوزهیچ غلطی نکردی؟؟؟- مگه توکردی؟- بابامن دارم درسمومیخونم- منم دارم کارمیکنم- دردمن اگه مثل توتوی همچین جایی درس میخوندم تاحالاهزارتاکارکرده بودم- خودت چی عاشق نشدی- مـــــــــن؟؟؟؟خب راستش چرا.یه جیغ کشیدم پریدم کنارش نشستم شروع کردم به بوس کردنش- ععههه چته زنجیرپاره کردی هنوزکه خبری نیست- خب حالااین الاغ کی بوده- درست حرف بزن- باشه.ببخشید.این اقای درازگوش کی هستن؟؟!!!!- درازگوش هفت جدته.یکی ازهم دانشگاهی هام دانین - هووووووووووووووپس ثمین پراره ؟؟؟مهدیسم که پر...هی روزگار!دیدی ترشیدم....- اوه اره بومیدی بشین اونطرف- زهرمارخودت بومیدی اشغالی...خب حالاشازده کجاست؟؟؟چه کاره هستش خبری شده یانه- باباپیاده شوباهم بریم...شازده شرکت سهامی خاص درزمینه لوازم ارایشی داره- اوه خب بهش بگوازاون مارک داراش واست سفارش بده- نه بابابوطن پرسته.- اهان یعنی حمایت ازکارسرمایه ی ایرانی راه؟؟؟!!!- اره همون که تومیگی.بعدشم شرکتش همین شماله- من فک کردم مریخه- ااااگه گذاشتی بگم...اینکه الان ممانم خونشونه.منم خعلی دوست داشتم برم ولی شماتشریف اوردی.بعدم اینکه هنوزهیچ خبری نیست فقط من مثل خرعاشق شدم البته ناگفته نمونه من احساس میکنم که یه حسی بهم داره.چون سرم غیرتی میییییییییشه.جزبه جزصورتش میخندید.به کلمه ی غیرتی فکرکردم.واقعابایدشیرین باشه وقتی عشقت سرت غیرتی بشه.یعنی میشدحسام بیادسره من غیرتی بشه؟؟...چیییییش من سراون غیرتی مشیدم ولی اون نه!!!...- هوی کوشی...- نیستم؟؟؟- نه خیرم رفتی توی افق- یه لحظه حواسم پرت شد- ولی کمندمن یه چی بگم؟؟- هووووم- عوض شدی خواهری...!!!!- چی؟؟؟؟- یه چیزبپرسم صادقانه جواب بده؟؟؟....مشکلی برات پیش اومده؟؟؟- چرااینومیپرسی؟؟- من تومهدیس ازبچگی همومیشناسیم کمند...خیلی چیزاازهم یادگرفتیم فهمیدیم...هرسه مون پشت هم بودیم چیزایی که نمیتونستیم حتی به خانواده هاموبگیموبهم دیگه گفتیم...الانم خیلی خوب دارم میبینم که لبات میخنده ولی چشمات اصلا شادنیست....میدونم بعدازدوسال همدیگه رودیدیم شایدبگی بیخیال الانوبچسبیم.ولی اینوبگم که تابهم نگی ه چیشده...نمیومدی خونمون بهتربود...میشناسمت ومیدونم که چطوری مشکلاتتوپنهان میکنی تاخودت به تنهایی حلشون کنی...میدیدم که وقتی بزرگترین مشکلاتم برات پیش میمودچطوری روحیتوحفظ میکردی مقابلشون وایسادی...ولی خب... بدون که تواین لحظه اصلاتوی پنهان کردنش موفق نیستی...بغض گلوموگرفته بود.ازاینکه به این درددچارشدم...دلم میسوخت برای خودم.که بی خودبی جهت به این عذاب کشیده شدم.دردمن این نیست که معشوقم عقشی بهم نداره...دردم این نیست که معشوقم ازعشق تهی است...دردم این است که بااین همه سردی من چرادلباختم....
"حسام"
تاکمندازباغ رفت بیرون نیوشاازتوی بغلم پاشدصاف نشست.عجیب سردردگرفته بودم.حاله خوبی نداشتم ازکناراتیش بلندشدم به طرف کلبه ایکه عقب ترین نقطه ی ویلادرست کرده بودم راه افتادم...ظاهرانیوشافهمیدحالم خوب نیست به خاطرهمین همراهم راه افتادنمیخواستم حرف بزنم اونم چیزی نمیگفت...خیلی باهام همکاری میکردامامن خسته بودم ازاین همه سردرگمی بلاتکلیفی...خسته بودم.بالاخره سکوتوشکست- خوبی؟؟؟- نه...- میدونم که سخته ولی خب دیگه چیزی نمونده- نمونده؟؟؟...هیچ میدونی اگه
اخرش بفهمم که بازم هیچ احساسی بهم نداره چی میشه...-
نگران نباش.بهت گفتم به من اعتمادکن...- یعنی الان کجارفت؟؟؟؟- گفت که میره خونه ی دوستش....
- هه دوستش.این موقع شب؟؟؟یعنی اینقدرواجب بود...
-یعنی نفهمیدی؟؟؟- چی رو؟؟؟؟- اینکه حال اونم خوب نبود!!!!!
- حالاخوده توازکجافهمیدی؟؟؟
- هرچی بیشتربهت نزدیک میشدم کلافگیش بیشترمیشد
- چرت نگو....
-خوبه داشتی چهارچشمی نگاش میکردی...
-فهمیدم خیلی دقیقی
Bahareh
00چقدر نظراتتون متفاوت بود الان می ارزه بخونمش یا نه؟
۳ ماه پیشM.F
00به نظرم رمان جالبی بود ولی یکم زیادی تخیلی بود و اینکه کسایی که میگن این رمان افتضاحه و این حرفا باید بهتون بگم که چرا وقتی رمان رو دوست نداشتم و اینا چرا تا اخر رمان خوندید؟
۴ ماه پیشدختری از دیار اسمان
00باشه تا خواننده ها بتونن درکش کنن رمان ضد و نقیض بود اولش همه با ایمان و روزه دار بعد تو رمان مشروب و پارتی و... از این خوشم نیومد کاش رمان تو اوایل عشقشون کنار اکیپ سازنده تموم میشد پایان بهتری بود
۵ ماه پیشدختری از دیار اسمان
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ملیکا
00پولداری و زندگیشون تخیلی بود و اخرشم خوب تموم نشد میتونست بهتر از این باشه
۵ ماه پیشحدادی
00افتضاح ترین رمان بی محتوا خانم نویسنده بد ترین قلم حیف زمان برای خوندن این رمان من تقریبا ۱۵ فصل خواندم این خانم همه چی رمان خیالی فرض میکنه موقع بلیط فرانسه انگار می خواهد بره خونه همسایه
۷ ماه پیشیاسی
۳۲ ساله 00کلا نویسنده داستان زیاد تو تخیلاتش زندگی میکرد تا حالا کتابیبا این همه تخیل نخونده بودم الان زندگی اشرافی بود تو ایران چند درصد اینطوری هستن خیلی رمان سطح پایینی بود
۹ ماه پیشیاسمین
۲۴ ساله 01اصلا اصلا قشنگ نیس قلم به شدت ضعیفی داره تناقض های فراوان، خلاصه اصلا توصیه اش نمیکنم خوندنش وقت تلف کردنه
۱ سال پیشمهدیه
۲۵ ساله 00خیلی قشنگ بودولی زمانی که حسام با یاشار گرفتار شد خیلی بهتر میتونست به کمند بگه به نظرم از اینجای داستان دیگ جالب نشد
۱ سال پیشNeda
۱۸ ساله 20از تخیلی ام یه چیزی اونورتر بود جوری اینا پولدار بودن که اشراف انگلیس ام نیستن دختره ام که طبق روال رمان های بی محتوا فوق جذاب و دور و برش پر پسر رنگ و وارنگِ که همه مجذوبش ان و پر از فخر فروشی و ادعا
۱ سال پیشزهرا
130خیلی قشنگ بود ولی نه ب اون غرورشون که نمیتونستن بهم دیگه اعتراف کنن نه ب اینکه وقتی نامزد کردن مثله دختر پسرای ۱۸ ساله آقایی و خانومی میگفتن بهم دیگه 😶😑
۳ سال پیشSadaf
۱۹ ساله 10اینو موافقم باهات ب نظر منم زیاد جالب نبود
۲ سال پیشک
40بنظرم میتونست بهتر باشه یکمی تخیلی بود فخر فروشی داشت توش زیاد مقابل با زندگی واقعی نبود یک بخش هایی رو هم نویسنده رعایت نکرده بود مث سن بعد دوسال هنوز ۲۵ سالش بود؟
۲ سال پیشعلی ابراهیمی
۵۵ ساله 30واقعا عالی بود به آدم انگیزه زندگی میده همه چیز درست میشه
۲ سال پیشمیترا
00عالی بود من خیلی دوست داشتم
۲ سال پیش
Janan
00خوب بود ولی میتونست خیلی جاها بهتر عمل کنه،بعد کمند تولد 25سالگیشو جشن گرفت ولی بعد اینکه 5سال گذشت هنوز ب 30نرسیده بود و 27سالش بود،خلاصه خیلی کمبود داشت ولی بدک نبود