رمان مجرمـان فراری به قلم مهرانه عسکری
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
در این داستان ما دو شخصیت اصلی داریم. یک مجرم که با بقیه مجرم ها فرق داره و برخلاف تصور دیگران قصدش اجرای عدالته. نفر دوم، مأمور قانون ، که فکر می کنه درحال اجرای عدالت هست اما اشتباه می کند.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه :
تمام جنایتکاران، همیشه اینگونه نبوده اند.
مسیر زندگی، سرنوشت، اخلاق و حرف های اطرافیان شان، این شخصیت را برای آنها ساخته.
گاهی ما فقط باید، اطرافیان خود را بشناسیم.
نباید زندگی مان را با دخالت دیگران بسازیم. خودمان زندگی ای که می خواهیم را می سازیم نه هیچکس دیگر؛
خودمان و فقط خودمان... .
داستان اصلی :
آرام و محتاط راه میرفت، تا اتفاقی که نباید پیش بیایید رخ ندهد با همه ی وجود آرزو می کرد که کسی ندیده باشدش تا آن اتفاق دوباره تکرار نشود. بالاخره بعد از ان همه استرس و تنشی که به سختی تحملشان کرده بود به جایی که مد نظرش بود رسید، زنگ را فشرد ومنتظر ماند تا درب باز شود؛ صدای راه رفتن را که از آن طرف درب شنید نزدیک ترشد. درب که باز شد اول اسلحه و بعد قامت صاحبش که با روبند مشکی صورت خود را پوشانده بود نمایان شد و بعد صدای کلفت شده ای در فضا پیچید:دستانت را بالا بگیر و برو عقب.
با خستگی زیاد درب را هول داد و وارد شد. صاحب صدا که از ورود غیرمنتظره ی او شکه شده بود هول شد و گلوله ای خیلی ناگهانی شلیک کرد. خشک شده به سوراخ روی کت ارتشی اش که براثر گلوله ایجاد شده بود نگاه می کرد
صاحب صدا زودتر به خود جنبید واسلحه را روی زمین انداخت وپا به فرار گذاشت که البته زیاد فایده ای هم نداشت چون او قدرت وسرعت بیشتری داشت. لحظه ای بعد درحالی که درآن خانه ی کوچک ولی پرازمهر ومحبت نقش تام وجری رابازی میکردند هرکدام سمتی ولو شدند.
_آخ بوراب اگر گیرت بندازم خودت رو کچل فرض کن.
بوراب:میخواستی اونطوری نیای داخل که منم بهت تیرنمیزدم.
_بوراااب.
بوراب:بیخیال چی آوردی؟
_نتونستم چیز زیادی پیدا کنم چون باید سریع برمی گشتم.
بوراب:ای بابا پس امروز هم چیز زیادی عایدمون نمیشه.
شرمنده سرش را پایین انداخت وبه سمت تنها اتاق خانه رفت، نخ وسوزن را برداشت ومشغول دوختن کت سوراخ شده اش شد. بوراب درحالی که ناراحت از برخوردش باخواهر بزرگش خوراکی هاراجابجا میکرد درسر نقشه میکشید که چگونه از او معذرت خواهی کند.
ساعت بعد بوی غذا درخانه پیچید. درب قابلمه راباشیطنت برداشت ودرحالی که غذای مخصوصش رابو میکرد باخود گفت:اینطوری از دلش درمیارم.
غرق در رویایی که هربار درخواب میدید احساس خیسی کرد وبشدت از خواب پرید؛بوراب باهمان نگاه پر شیطنت بالای سرش ایستاده بود نگاه او خشک روی پارچ نارنجی رنگ دست بوراب شدو دوباره قبول کردند تانقش تام وجری رابا این تفاوت که تام این دفعه جری رامیگیرد بازی کنند. بوراب از قصد داخل آشپزخانه دوید واوپشت سرش.. ناگهان بوراب ایستاد وفریاد زد{این هم سوپرایز معذرت خواهی نازیاب خانم} نازیاب با تعجب به قابلمه ی وسط میز دایره ای شکل
خانه شان نگاه کرد وباکمی مکث دستش را دراز کرد تا درب آن رابرداردکه...........
سربازان به دستور فرمانده به سرعت درب مشکی رنگ خانه را شکستند وداخل شدند. هر سرباز عکسی از مجرمان فراری در دست داشت وهر چندثانیه به چهره های داخل عکس نگاهی می انداختند.
دستیار فرمانده که ازخانه بیرون آمد فرمانده مهلت حرف ندادوپرسید :پیداشون کردید یانه؟
دستیار فرمانده :متاسفانه چیز بدرد بخوری اینجا نیس...
ناگهان سربازی دادزد: این غذا واقعا خوشمزه است!!
دستیارفرمانده وخودفرمانده باتعجب به سرباز هایی که دور یک سرباز جمع شده بودند نگاه کردند.
درحالی که همه ی سربازها ازطعم آن غذای مخصوص واقعا لذت میبردند بوراب ونازیاب از روی پشت بام خانه های اطراف فرار میکردند
بوراب:کاش حداقل غذا رو برمیداشتم تا گشنه نمونیم؛ اَه اَه کوفتتون بشه سرباز های احمق.
نازیاب:چقدر غر غرمیکنی، درحال حاضر جونمون باارزش تر از شکم جنابعالی است؛ طاقت بیار تا به یک جایی برسیم.
بوراب اوف کشداری گفت وبه دنبال نازیاب برروی پشت بام خانه ی دیگری پرید. بعد ساعت ها فرار بالاخره به مسافرخانه ای بیرون آن شهر از نظربوراب خراب شده رسیدند وداخل شدند. درنگاه اول پیشخوان رنگ ورورفته وبعدآن هم شومینه ای که دردلش آتشی سوزان وگرمابخش داشت دیده می شد؛بوراب به سرعت سمت شومینه رفت وکنارش چمبره زد، نازیاب علارغم میل باطنی اش که میخواست به بوراب محلق شود به سمت پیشخوان رفت وروبه پیرزن لاغری که یک ملافه کهنه آبی روی شانه هایش انداخته بود گفت:ببخشید من وبرادرم ازراه درازی اومدیم میتونیم امشب رو اینجابمونیم؟
پیرزن درحالی که سیگار تمام شده اش رادر زیرسیگاری کهنه اش له میکرد بابداخلاقی گفت:من حوصله ی سروصداندارم، صبحانه ساعت 7نهارساعت 2 وشام ساعت 11 است یک دقیقه زودتر یاکمتر غذایی درکار نیست.
نازیاب درحالی که باچشم های گرد به پیرزن بداخلاق نگاه می کرد به ناچار گفت:باشه چشم.
بعد به ساعت روی دیوار که ساعت1:59دقیقه رانشان میداد، نگاه کرد وخواست با ذوق به بوراب خبر دهدکه میتوانند به شکم گرسنه شان حالی بدهند که ساعت با لجبازی، عقربه ی کوتاه وبلنددقیقه وساعت را بر روی 2نشاند. لحظاتی بعد صدای خرو پف بوراب در فضای اتاق کوچک مسافرخانه پیچیده بود نازیاب باسردرد ناشی از کابوس همیشگی اش چشم غره ای به بوراب رفت وبه دلیل بی خوابی های شبانه روزی اش فکرکرد همان خاطره ی دوران بچگی، خاطره ی قتل پدر ومادرش، زنده زنده زجر کشیدن شان را، تمام شب جیغ های مادرش را می شنید ولی لب نمیزد تا آنها خطری برای جان تنها برادرش نباشند؛بوراب تنها یادگارپدرومادرش
بود. به ساعت نگاه کردساعت 6 بود تاساعت 11 نه تنها بوراب بلکه خودش هم نمیتوانست گرسنگی راتحمل کند همان کت ارتشی که از صبح تاالان پوشیده بود را از زیرپاهای بوراب به هزارفلاکت بیرون کشید وآماده شد تا برود وبرای ناله های شکم هایشان درمانی پیدا کند. همانطور که به اطراف نگاه می کرد به سمت دکه ی بسته رفت وبا آموخته های این چندسال درب آهنی دکه را باز کرد وداخل شد؛ اول ازهمه پول وبعد خوراکی برداشت؛ ازاین کارمتنفر بودولی مجبور بود حداقل برای زنده ماندن مجبور بود. بافضولی گوش به درب اتاق خواهروبرادر غریبه ای که ازناکجاامده بودند چسبانده بود تا حداقل درموردشان اطلاعاتی پیدا کند،حدود 3ساعت قبل دخترک با پاکت های پراز خوراکی های مختلف وتازه به مسافرخانه برگشته بود والان بدون هیچ سروصدایی دراتاق بودند؛ چهره ی پسرک با آن موهای مشکی رنگ وچشم های آبی برایش زیادی آشنا بود
البته حق هم داشت چهره ی بوراب چهره ای نبودکه به این آسانی هاازیادکسی برود.
سربازان همه ی شهر رابه دستور فرمانده زیرورو کرده بودند از نظر سربازان گویی بوراب ونازیاب، مانندقطره ای آب به درون زمین نفوذکرده وازنظرها غایب بودند اما آنهاخبر نداشتندکه آن دو مسافر، مسافرخانه ای بیرون از شهربودند.
نازیاب:آروم تر خفه نشی .
بوراب بادهن پر گفت:نمیدونی چقدرگشنم بود اون خوراکی های توهم نقش پیش غذا رو بازی کردن یک ذره هم ازگشنگیم کم نکردن.
نازیاب درحالی که چپ چپ نگاهش میکرد گفت:والامعده ی گاو هم بود الان پرشده بود، کاه ازخودت نیست کاهدون که ازخودته.
بوراب با پررویی زبون درازی کرد که تیکه ای از غذای داخل دهانش بیرون افتادوباعث چین بینی نازیاب شد. درحالی که آن دو درحال کلکل بودن پیرزن، صاحب مسافرخانه درحال نوشتن نامه ای به سازمان بود؛ دیروز وقتی پستچی های مخصوص سازمان ازطرف سازمان نامه آورده بودند به همراه نامه عکس های مجرمان راهم آورده بودند وپیرزن فهمیده بود چراانقدر قیافه بوراب برایش آشنا است وشروع به نوشتن پیامی به دفتر پست سازمان بود تاهم مجرمان را تحویل بدهد و هم پاداشی هنگفت بدست بیاورد.
دستیار فرمانده به سرعت به طرف دفتر فرمانده میدوید تا بتواند این خبرخوب را اول ازهمه به فرمانده بدهد وپاداشی دریافت کند؛چهار روز اززمانی که پسرک پستچی نامه ی پیرزن، صاحب مسافرخانه ی بیرون شهر را به دستش رسانده بود می گذشت؛ اول فکرکرد بازهم ازهمان نامه های بیخودی است ولی وقتی خواندش تازه متوجه شد که چه چیز ارزشمندی در دست دارد وخب حق هم داشت مکان معروف ترین مجرمان فراری کشور کم چیزی نبود، بالاخره به دفتر فرمانده رسید همانطور که نفس نفس میزد لباسش را مرتب کرد و چند ضربه ارام به درب زد و منتظر ماند؛ اجازه ورود که صادرشد بی معطلی وارد اتاق شد....
صدای فریاد شادی سربازان تمام سالن را می لرزاند، بعداز باخبر شدن فرمانده ازوجود همچین نامه ای فرمانده دستور داده بود جشنی درخور زحمات تمام این سالهای سازمان برگزارکنندتا به همه خسته نباشید گرمی بگوید؛ پرونده را تمام شده میدانست اما نمیدانست نویسنده ی سرنوشت چه داستان پر پیچ وخمی برای او ودو مجرم فراری مان نوشته است.
با صدای بلند و گوشخراشی ازخواب پریدحتی قرص های مختلف که برای خوابیدن بیشتروبهتر ازآنها استفاده میکرد هم موثر نبودند به طرف صدارفت بوراب را دیدکه سعی دارد تابه ای از زیر قابلمه وتابه های متعدد که بر روی همدیگر انباشته شده بودند بیرون بکشد، ناگهان بوراب تابه را باسرعت کشید که بارانی از قابلمه وتابه های قدیمی بر روی سرشان بارید وباعث جیغ وحشت زده ی پیرزن، صاحب مسافر خانه شد. همانطور که به گوش قرمز ومتورم شده ی بوراب میخندید لقمه ی آخر نیمرورا در دهانش گذاشت؛ یک ساعت پیش پیرزن گوشش راخوب پیچانده بود، بااعتراض بوراب خنده اش شدت گرفت
بوراب:نخند عفریته.
نازیاب:وای دست خودم نیست.
وباصدای بلندتر خندید باکمی مکث درحالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:بایدازاینجا بریم نمی تونیم یکجا بمونیم. بوراب سر تکان دادوبادهن پر طبق عادتش گفت:باشه فردا وسایلم جمع و جور میکنم.
نازیاب بااخم ناشی از عادت چندش بوراب سرش را تکان داد وگفت:خوبه.
قراربود امشب در ساعتی معین واز پیش تعیین شده به مسافرخانه ی بیرون شهر هجوم ببرند وآن دومجرم فراری معروف را دستگیر کنندوبتوانندجشن دوم را با شادی بیشتری برگزارکنندوهمچنین درمورد دیگر مجرمانی که بااین دومجرم در ارتباط هستند اطلاعاتی پیدا کنند، با دستور فرمانده سربازان باجدیت به مسافرخانه خیره شدند. اسلحه ها آماده ی شلیک کردن شدند، هرسربازبااحساسی متفاوت آماده ی حمله بود؛ یکی پرازترس، یکی پراز افتخار، یکی پرازشجاعت، یکی به فکر شادی بعداز حمله، یکی به فکر تمام شدن زندگی اش، یکی به فکر افتخاری که بعد این ماموریت کسب میکرد، یکی به فکرترفیع درجه، یکی به فکردستمزد بیشتری که بعداین ماموریت نصیبش می شود؛
اماکسی به فکر ترسی که تن وبدن آن دوبچه را میلرزاند نبود، کسی به فکر آسیبی که آنها میدیدند نبود، همه فقط به خودشان فکر میکردند.
زمان حمله شد سربازان به مسافرخانه هجوم بردند درب کهنه ی مسافرخانه را شکستند. صدای دینگ زنگ بالای درب که ورود مسافران را اعلام میکرد این بار برعکس دفعات گذشته بلندتروگوشخراش تربود وبعد ازآن صدای شکستن درب بلند شدو بعدهم صدای قدم های محکم سربازان همه به دنبال فرمانده به راه افتادند؛طبق نامه ی پیرزن اتاق آنها درطبقه ی بالا سمت راست اتاق چهارم بود، فرمانده با لگد حساب شده ای که به درب اتاق کوبید، کمر درب راشکست وداخل شدولی با چیزی که دید درجا خشکش زد...
تا جایی که توان داشتند میدویدند، صدای نفس نفس هایشان که هیچ حتی صدای تاپ تاپ، ضربان قلبشان راهم میشنیدند بادیدن هلی کوپترها و ون های سیاه که تنها آرایششان آرم قرمزرنگ، مخصوص سازمان بود به هم نگاهی انداختند وهرکدام از سمت مخالف یکدیگر به راه افتادند در دل هایشان احساسات مختلفی درحال گردش بود :نفرت از سازمان ، ترس از لو رفتن، غم زندگی های ازدست رفته شان، خوشحالی از تمام نشدن زندگی شان واحساسی که هیچکدام نمیتوانستند توصیفش کنند؛ یکجور شادی که باخستگی، درموندگی وبیچارگی مخلوط شده بود وتبدیل شده بودبه مانعی که همه ی ما آن را بغض مینامیم یاحداقل بااین نام می شناسیمش.
بمب درون دستش را آماده کرده وهدف گرفت وباخود شروع به شمارش کرد:1'2'3وبوووووم
صدای منفجر شدن هلی کوپتر باعث خنک شدن دل بوراب شد، صدای فریاد نازیاب راشنید که می گفت:آتیش پاره ازکجا بمب پیدا کردی؟؟!!
بوراب خندید وگفت:ازهمونجایی که تو اسلحه پیداکردی. نازیاب هم خندید وبه آتشی که بر اثر بمب ازخدابی خبربوراب درست شده بود خیره شدودر دردل باخودگفت:حالا بی حسابیم جناب فرمانده بهنیار.
فرمانده بهنیار خشک شده به دست وپای بسته پیرزن، صاحب مسافرخانه نگاه می کرد وباخود میگفت:چطوری؟ کی؟ چجوری حواسم نبود که از دستم در رفتن؟ کدوم راه رو اشتباه رفتم؟ و.... سوالات کلیشه ای که دراین مواقع از خود می پرسیدند، باصدای انفجار همه از جا پریدند وتنهاکاری که کردند این بود که با دست هایشان ازشلیک شدن خورده شیشه ها به صورتشان جلوگیری کنند البته اگر کمی به عقل خود فشار میآوردند می فهمیدند که همه ی آنها کلاه ایمنی مخصوص که با آرم سازمان تزیین شده بود به سر داشتندالبته این یک ری اکشن یا واکنش دفاعی عادی درتمام انسان ها بود همانطور که از صورت هایشان محافظت می کردند صدای فریاد عصبی فرمانده بهنیار را شنیدند که می گفت:برید بیرون وجلوی آتیش سوزی روبگیرید احمقا.
سربازان به خود آمدند وتا خواستند حرکتی انجام دهند صدای انفجاردیگری آنهارا درجای میخکوب کرد.
بوراب با خوابآلودگی به بازوی نازیاب تکیه داده بود ونازیاب داشت به این فکرمی کرد که قد بوراب از او بلندترشده است واین مسئله سوژه ی جدید بوراب برای مسخره کردن او خواهد شدگرچه باهمین رفتاراز نظرنازیاب مسخره هم به شدت دوست داشتنی بود، فقط آرزو می کرد تا این ماجراها تمام شود تا بتواند به درستی برای برادرش خواهری کند.
نازیاب:بیدارشو.
بوراب بی اهمیت بالشتک کوچکش را محکم تر بغل کردوشانه ای که روی آن خوابیده بود راعوض کرد؛ نازیاب کلافه دست به کمر شد و به ویلای متروکه ای که اواسط راه پیدا کرده بودند نگاه کرددرسته متروکه بود ولی به غیراز خوراکی وغذا همه چیز داشت تلویزیون، سرویس کامل آشپزخانه وتخت خوابی که تحت تصرف کامل بوراب بود ولی مسئله ی مهمی که الان نازیاب باید به آن رسیدگی میکرد نبود خوراکی ودیگر مسائل نبود بلکه مسئله ی امنیت خودش، بوراب وهمچنین بقیه دوستانش بود بدون اینکه به بیدارشدن بوراب اهمیت بیشتری بدهدبه یکی از اتاق های دوراز اتاقی که بوراب داخل آن خواب بود داخل شدو به سرعت موبایل مخصوصی که همیشه باآن به بقیه خبر می دادراازجیب مخفی آن لباسی که دیشب بوراب از کمد های همان ویلای متروکه پیدا کرده بودبیرون آورد وهمان شمارهی خاصی که همه ی گروه از آن باخبر بودند را درکیبوردی که مخصوص شماره هابودوارد کرد، گوشی را کنار گوشش گذاشته ومنتظر به صدای بوق های متعدد گوشی گوش سپرد،با صدای سلام گفتن تیران نفس عمیقی کشید وآرام گفت'سلام چطوری؟ همه خوبن؟ چخبر تونستید...
تیران:همه خوبن، نگران نباش تونستیم تابش رو از اون خراب شده ی بی درو پیکر آزاد کنیم، یکم ضعیف شده ولی زبونش خوب برای امرونهی کردن کارمی کند.
نازیاب:آخ، خداروشکر، میگم، چیزی لو نرفته، با اون دستگاه های عجیب شون کاری نکردن؟
تیران:نه خداروشکر هیچی لو نرفته، خودت خوبی؟ اون فسقل بچه خوبه؟!
نازیاب:آره هم من هم بوراب خوبیم ولی غافلگیرشدیم خداروشکر بوراب اون پیرزن گنداخلاق رودرحال صحبت کردن با یکی از اون عوضی هادیدوزود بهم خبرداد.
تیران:اوه انگار اون جنس بنجول زیاد هم بنجول نیست خوبه که خوبید بدون تو وبوراب مخصوصا تو این مرحله رد نمی شه داریم داخل نیمه نهایی دورخودمون می چرخیم کم کم دارم از رسیدن به غول مرحله آخر ناامید میشم.
نازیاب باناراحتی گفت:اینطوری نگو تاالان هم یک عالمه مرحله ی سخت رد کردیم اینکه مرحله ی مونده به آخره اینم رد میشه فقط دیگه نگو ناامید میشم چون امیدیکی از اعضا امید همه ی اعضا است اگر یکی ناامید بشه پس بقیه چجوری امید داشته باشن.
تیران نفس عمیقی کشیدولبخندی پراز امید زدوگفت_راست میگی هنوز خیلی راه داریم که بریم، آهاراستی میتونی بامن وداریان وبقیه افراد به یکی از مرکز های تحقیقاتی بیای، میخوایم ببینیم چقدر درموردمون اطلاعات دارند_
نازیاب:باشه، ولی اول باید فکر یک جای امن برای بوراب باشم.
تیران:خب همونجایی که هستید بمونید؛ نقشه رو برای کی اجرا کنیم؟
نازیاب:اوممم امروز چندشنبه است؟
تیران:امروز، چهارشنبه است.
نازیاب:بهت خبر میدم باید یکم فکرکنم.
تیران:فقط یکم، نقشه ی عبور وخروج وزمان نقشه باتوهست باید یکم بیشتراز یکم فکرکنی.
نازیاب دستی به پشت گردنش کشید وباتک خنده ی تلخی گفت:زیادفکرکردن یک نوع خودکشیه.
تیران ناراحت سرش را پایین میآورد وبا افسوس به چپ وراست تکان میدهد وقبل ازاینکه بخواهد به جواب درستی فکرکند نازیاب مکالمه را با فشردن دکمه ی قرمز رنگ تمام میکند. موبایل دوباره راهی آن جیب مخفی شدونازیاب راهی کلنجار رفتن بابوراب. بوراب همانطور که سعی می کرد بیداربماند
گفت:چرا از تخت خوابم بیرونم کردی وقتی غذایی درکار نیست.
نازیاب بااخم وجدیت که سعی در حفظ آن داشت گفت[وقتی من نیستم نباید خواب باشی میرم تا کمی خوراکی برای اون خندق جنابعالی پیداکنم لطفا وخواهشا بیدار...
وقتی نگاهش به بوراب که سرش را پایین انداخته و خوابیده بود افتاد کلامش قطع شد و سری به تاسف تکان داد، ناگهان فکری شیطانی به ذهنش رسید و دستش را برای انجام فکرش بالا برد وبا تمام توان بر روی میز غذاخوری که بوراب سرش را روی آن گذاشته بود، کوبید و چندی از عجایب، که عجایب هفتگانه رادرجیب میگذاشتند رخ داد، بوراب ازجا پرید وبخاطر تکان خوردنش صندلی چوبی که توان خودراازدست داده بودوپیرشده بودخودراتسلیم درد کرد وشکست واین سبب سقوط بوراب برروی پارکت های چوبی فرسوده شد ولی قبل ازآنکه سقوط را تجربه کند خودرابرای جلوگیری از نیفتادن از صفحه ی چوبی تقریبا باریک که بر رویش شیشه های مختلف زیادی که درونشان کوکی های مختلف و خشک شده بود آویزان کرد ولی آن صفحه ی چوبی هم مانند صندلی پیروآزرده بود وهمچنین تحمل وزن بوراب رانداشت، بدین ترتیب سقوط اتفاق افتاد ولی تنهابوراب سقوط نکرد، آن شیشه های روی صفحه ی چوبی هم همراه بوراب سقوط راتجربه کردند ویک به یک بر روی سر بوراب سقوط کردند وخرد شدندوتیتراژپایانی همه ی این اتفاقات صدای خنده ی بلند نازیاب بود.
بهنیار باصاف کردن صدایش شروع جلسه رااعلام کرد، ازپشت آن میز سراسر شیشه ای برخاست و برای تحلیل حرف هایی که قصد گفتنشان راداشت چندثانیه ای سکوت کرد؛ تمامی فرمانده های زیر دست وآن هایی که بهنیار زیردست آنها محسوب می شد در جلسه حضور داشتند ومنتظر صحبت که نه منتظر دفاع از خود، بهنیار بودند. نفس عمیقی کشید، این نفس عمیق شروع آن دفاع بود، خدابه پایانش رحم کند، صدای صاف شده اش را از زندان گلو اش آزاد وشروع به سخن گفتن کرد