رمان لیلی عاشق است به قلم Hasti_71
داستان دختری ِ که نازپرورده و عزیز کرده ی خانواده ی خودش و خانواده ی خاله اش هست ! پدر و مادر لیلی بعد از ده سال دعا و درمان به لیلی رسیدن ! و شرایط ی که لیلی داره باعث بیش از حد بچه موندن ش شده ! داستان از تولد ۱۸ سالگی لیلی و علاقه و وابستگی بیش از حد اون به پسر خاله اش شروع میشه ! شهاب (پسرخاله ی لیلی)در شرف ازدواج با همکار خودش سپیده ست اما باید دید واکنش اون به این همه وابستگی لیلی چیه ! و ایا اون هم حسی به لیلی داره ؟ شهاب ۹ سال با لیلی اختلاف سنی داره و یه جورایی اونقدر همه ی مسئولیت های لیلی رو با میل خودش انجام داده که حکم برادر بزرگتر یا پدری به گردن لیلی داره ! و خانواده هاشون جز یه حس ساده ، هیچ حس دیگه ای رو بین لیلی و شهاب نمی تونن قبول کنن ! در این بین کمی هم به زندگی اطرافیان لیلی خواهیم پرداخت !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۰ دقیقه
لقمه ام را بین دندان فشردم ...شهاب چه ساکت بود!
پدرم نگاهم کرد : چرا اماده نشدی ؟
لقمه ام را گوشه ی لپ م نگه داشتم .. ابروهایم را پایین بالا کردم تا مظلوم به نظر برسم : امروز حوصله ی کلاس
کنکور رو ندارم
بابایی جونم!
برخلاف انتظارم ابروهایش در هم رفت : تا نیم ساعت دیگه اماده باش!
اخم هایم در هم رفت .. مظلوم تر به مادرم چشم دوختم ...اشاره اش به عصبانی بودن پدرم بود.... اما چرا ؟
شهاب هنوز ساکت بود..
چای را روی میز عقب کشیدم و سرم را همانجا قرار دادم .. ارام زمزمه کردم : وای سرم به درد اومد..
حتما نقشه ام جواب می داد ..امروز حوصله ی کلاس و درس را نداشتم ..هنوز یک ماه به کنکورم مانده بود..
صدای خنده ی شیدا و خاله فخری با صدای عصبانی پدرم یکی شد
:مسخره بازی در نیار لیلی .. تا نیم ساعت دیگه اماده باش ..
کت ش را از روی صندلی برداشت و رو به شهاب گفت : گولش رو نخوری !
با خداحافظ ارامی به سمت سالن رفت .. مادرم پشت سرش راه افتاد..
سرم را به شانه ی شیدا تکیه دادم : خاله ؟
نگاهش را از شهاب ساکت گرفت و به من دوخت : دیشب عمه ات حسابی تو گوش پدرت خونده..
صاف نشستم و خاله ادامه داد : چرا صورت کامران رو گاز گرفتی ؟
تازه اصل ماجرا را فهمیدم .. اهان بلندی گفتم و موهایم را پشت گوش انداختم .. شهاب با حرص به بی خیالی ام نگاه
کرد...
دهانم را برایش کج کردم و دوباره مظلوم به خاله چشم دوختم : خب شهاب گفت نذارم کامران زیاد بهم نزدیک بشه ،
من روی تاب م
نشسته بودم و چشامم بسته بود ، یه دفعه اومد صورتم رو..
شهاب بلند شد و بین حرف م پرید : تا یه ربع دیگه تو حیاط باش!
خاله خنده اش را خورد : پاشو دخترم..
شیدا نگاهش را از میز گرفت : حسابتو میرسه!
سرم را تکان دادم و چتری هایم را از پیشانی ام جمع کردم : حالشو می گیرم!!!
**
رنگ موها و ابروهایم خرمایی بود ..پوست گندمی ام به مادرم کشیده بود .. در کل شباهت زیادی با مادرم داشتم ..لب
هایم کوچک اما زیبا بود و چشم هایم قهوه ای خوشرنگی داشت که دقیقا از مادرم به ارث برده بودم ..شهاب و شیدا
چشم های سیاه شان و سبزه بودنشان را عمو حسین به ارث برده بودند..
خط چشم و رژ لب صورتی کشیدن تنها ارایش م بود ..موهایم را از پشت دم اسبی بستم و از جلو تا روی چشم چپم
صاف کردم ..
حس خوبی داشت برخورد مژه و موهایم باهم!
مانتو شلوار سورمه ای و مقنعه همرنگش را با کیف و کفش سفید ست کردم .. ساعت اهدایی پدرم هم خوشبختانه سفید
بود..
ماشین را بیرون از حیاط پارک کرده بود و به در سمت شاگرد تکیه داده بود ... معمولا وظیفه ی رساندن من را شهاب
به عهده داشت..
رو به رویش ایستادم .. با پا به سنگ های خیالی روی زمین ضربه میزد .. سرش را بلند کرد ..احترام نظامی گذاشتم ..
توجهی نکرد و در ماشین را برایم باز کرد .. دمغ روی صندلی نشستم ..
پدرم و شهاب دقیقا اخلاق شان مثل هم بود .. برای هر مسئله ای باید جان می دادم تا از خطایم بگذرند .. اگر می
دانستم گاز گرفتن
ان کامران احمق تا این اندازه بزرگ می شود ، حتما با لگد انقدر به شکمش می کوبیدم که جلوی چشم هایم جان به
جان افرین تسلیم کند!
تا رسیدن به موسسه حرف نزد ..ماشین را جلوی موسسه نگه داشت..
نگاهش کردم : شهاب ؟
دست هایش را جلو اورد و موهایم را زیرمقنعه پنهان کرد .. اعتراضی نکردم ..در واقع وقت اعتراض نبود..
کارش که تمام شد ، به چشم هایم نگاه کرد : چی میخوای بگی ؟
ابرویم را با دست بالاتر بردم ..من خواستم کامران تنبیه..
صدای زنگ گوشی اش جلوی حرف زدنم را گرفت .. نام سپیده روی صفحه ی گوشی اش که روی داشبورت بود ، برق
زد..
شهاب نگاه از من که گردنم را برای دید زدن گوشی اش کج کرده بودم گرفت و گوشی را مقابل چشم هایم قرار داد و
زیر لب گفت :
فضول!
اخم کردم و از پنجره در سبز و ابی موسسه را نگاه کردم .. گوشی را جواب داد.
-الو
- ..
-دارم میام ..چی شده ؟
- ..
منیر
00خیلی قشنگ و عاشقانه بود. من سومین باره که خوندم. واقعا عالی❤️
۵ ماه پیشs
00قشنگ بووووووود کاش فصل دومم داشته باشه
۵ ماه پیشوحیده
00وااااااا چرا سناشون اینجوریه خخخخخخخخخخخ خودش ۸۴ سالشه 🤦 ♀️🤦 ♀️🤦 ♀️🤦 ♀️🤣🤣🤣
۷ ماه پیشستایش
21واقعا لیلی چرا همش به شهاب میچسبه وقتی زن داره من حقو به سپیده میدادم😐🤌
۱۱ ماه پیشماهرخ
00عالی بود خدا قوت نویسنده جان
۱ سال پیشYas
00رمان خوبی بود دلم برای لیلی سوخت حقش نبود پدرش بهش بی احترامی کنه
۱ سال پیشمائده
00چقد غلط املایی.ما بجا رمان خوندن باید فک کنیم این چیه نوشته
۱ سال پیشAli
00عالی اگ ادامه اش رو هم بزارین خیلی خوب میشه
۲ سال پیشM_r_al.bano
۱۰ ساله 00یکی لطفا بهم زودتر جواب بده رمان تب داغ گناه تب داغ هوس از برنانه حذف شده؟؟
۲ سال پیشسمیه
00نویسنده عزیز فک کنم رو ۸۸و یک کراش زده بود ک همه عددا همین بودن😂ولی رمانش قشنگ بود بخونید
۲ سال پیشلیلی
۳۶ ساله 00تا شروع کردم بخونمش دیدم سن همه رو جا به جا نوشته به خاطر همین پشیمون شدم بخونمش لااقل عددا رو درست بنویس
۲ سال پیش۲۰ ساله فاطمه
۲۰ ساله 00رمان خیلییی خوبی بود من که خیلی لذت بردم 😍😍😍😍😘😘😘
۲ سال پیشفاطمه
۲۰ ساله 00رمان خیلییی خوبی بود پیشنهادمیکنم هتمابحونن😍😍😍😍
۲ سال پیشدکتر آینده
00بسیار زیبا و عالی خیلی خیلی خوشم اومد ممنون از نویسنده بابت این رمان قشنگ
۲ سال پیش
فهیمه
00دوست داشتم