روناهی خبط کرد. ... اشتباه کرد... دختر خانِ ایل حق عاشق شدن نداشت... حالا که عاشق شده باید طرد شود... آنهم به دستور پدر... به دستور کسی که در چهره ی روناهی معشوقش را میدید... چه فرقی بود بین روناهی و دخترهای ایل که همه عاشق میشدند و پدر میانجی گری میکرد...سالها بعد یک نفر فدا شد... یک زن... یک زن بیگناه.... آساره شایسته بدون هرگونه خطایی مورد اتهام قرار گرفت... به او تهمت زده شد... تهمتی ناگوار که پیش شوهر رسوایش کرد...در تمام این سالها یک کلمه موج میزد: انتقام که گفته که خشم زن مانند الماس است، میدرخشد ولی نمیسوزاند.خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در اینصورت انتقام گرفتن، شیرین ترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزه جوئی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کنی بادکنکی را با فشار زیر آب نگه داری!

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه

مطالعه آنلاین عروس گیسو بریده
نویسنده : چیکسای

ژانر : #عاشقانه

خلاصه:

روناهی خبط کرد. ... اشتباه کرد... دختر خانِ ایل حق عاشق شدن نداشت... حالا که عاشق شده باید طرد شود... آنهم به دستور پدر... به دستور کسی که در چهره ی روناهی معشوقش را میدید... چه فرقی بود بین روناهی و دخترهای ایل که همه عاشق میشدند و پدر میانجی گری میکرد...سالها بعد یک نفر فدا شد... یک زن... یک زن بیگناه.... آساره شایسته بدون هرگونه خطایی مورد اتهام قرار گرفت... به او تهمت زده شد... تهمتی ناگوار که پیش شوهر رسوایش کرد...در تمام این سالها یک کلمه موج میزد: انتقام که گفته که خشم زن مانند الماس است، میدرخشد ولی نمیسوزاند.خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در اینصورت انتقام گرفتن، شیرین ترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزه جوئی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کنی بادکنکی را با فشار زیر آب نگه داری!

در تمام این سالها یک کلمه موج میزد: انتقام

که گفته که خشم زن مانند الماس است، میدرخشد ولی نمیسوزاند.

خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در اینصورت انتقام گرفتن، شیرین ترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزه جوئی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کنی بادکنکی را با فشار زیر آب نگه داری!

خاطرات روناهی

تابستان به پایان رسیده بود. ایل تازه از دامنه ی کوه کوچ کرده و به روستا برگشته بود. برگ ریزانِ روستا و هوای سرد شبهایش یاد آور شروع پاییزی زود هنگام بود.

هرسال همین بود... اول اردیبهشت بار و بُنه بر روی اسبها و شترها میبستند و همراه گله به دامنه ی کوه میرفتند. حیف بود که آن علفهای تازه و سبز نصیب گله نشود. چادر عَلَم میکردند و سنگهای بزرگ را دورتر از چادرها دایره وار کنار هم میچیدند تا زنها هر روز سر وقت معینی روی آنها بنشینند و گوسفندها را بدوشند...

پرتلاش ترین ساعات را در آنجا تجربه میکردند. از دوشیدن گوسفندها و مایه زدنِ پنیر و درست کردنِ کره با مَشکها گرفته تا پخت و پز و آشپزی و مراقبت از کودکان تا در کوه و کمر نیفتند.

اگر زنی هم در این مدت زایمان میکرد که نورِ علی نور بود و چند نفر باید درگیر رفع و رجوع کارهای او هم میشدند...

از لحظه ی ورود به روستا، زنها همگی در حال شستشوی لباسها و رختخوابها و جمع و جور کردن وسایل بودند. چادرها تاشده و در انباری گذاشته شده بودند تا سال بعد در فصل معین دومرتبه بر روی دامنه ها برافراشته شوند... همیشه همیاری ایل در دورانی که به کوهستان کوچ میکردند، به بهترین شکل نمایان بود... از بر پا کردن چادرها گرفته تا ساخت مکانهای شیردوشی و ...

کره های محلی باید روغن میشد و پنیرها هم باید بین ماستهای چکیده در داخل مَشکهای آماده شده از پوست گوسفند چپیده میشدند تا در طول سال سالم میماندند...

کمتر زنی را در آن روزها در کوچه و خیابانهای خاکی روستا میدیدی. همه سرگرم کار بودند. صورتها همه بواسطه باد و تابش خورشید کوهستان قرمز شده و سوخته بود... استثنا نداشت. پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک همه تابع قانون چسبیده شدن موها و پوست اندازی صورتها و دستها میشدند...

همیشه یک یا دو هفته بعد از بازگشت ایل از کوهستان مراسم عروسی شروع میشد... نه یکی...نه دوتا... پشت سر هم عروسی بود و در این عروسیها بود که زنها و دخترها، پسرها و مردها ی جوان رقصنده در خیابان و مجلس دوره ی رقص راه می انداختند و پسرهایی که قصد ازدواج داشتند دخترها را نشان میکردند تا به خواستگاری آنها بروند.

روناهی هم مثل سایر زنها پا به پای صنوبر خواهرش که سه سال بود با آنها زندگی میکرد و خدمه ها، مشغول جمع آوری وشست و شوی وسایل بود.

سه سال بود که از شوهر صنوبر خبری نبود...

از هر چاپاری که به روستا می آمد سراغش را گرفته بودند ولی همگی متفق القول میگفتند که به احتمال بسیار زیاد گیر یاغیهای کوهستان افتاده است. صنوبر در سن 24 سالگی بیوه شد و به خانه ی پدر بازگشت ولی هیچوقت هم سعی نکرد که در این مدت، رابطه اش را با روناهی خوب کند. انگار دو بیگانه بودند که بالاجبار باید همدیگر را تحمل میکردند...

همیشه برای صنوبر جای سوال داشت که چرا پدرش که از مادرش پنج پسر داشت و یک دختر، عاشق خواهر زن روسِ رییس پاسگاه مرز ایران و شوروی شد؟

مگر یک مرد ایل از یک زن چه میخواهد؟ غیر از یک پسر که در دوران پیری و کوری عصای دستش شود. مادر او پنج تا به پدرش بخشیده بود! پس درد پدرش چه بود؟

هیچ وقت صنوبر نتوانست بپذیرد که ازدواج مادر و پدرش به خاطر اتحاد قبیله ای بود و هیچ مرد ایلی نمیتواند به زنی که هفت سال از او بزرگتر است دل ببندد، حتی اگر پنج پسر برای او بیاورد...

حسادت مادرش عمر کوتاهی داشت چون پنج سال بعد از تولد روناهی مادرش به دلیل عدم تحمل شرایط ایل و زندگی روستایی به همراهِ برادرش که برای دیدن او آمده بود، به روسیه برگشت و حسام بیگ هم با تمام عشق و علاقه ای که به او داشت، به عجز و لابه های او برای بردن کودکش توجهی نکرد...

روناهی ماند با یاد مادری که هیچگاه برای دیدنش هم نیامد. مادر صنوبر درحقش مادری کرد ولی صنوبر خواهری شد که هیچگاه آتش حسادتش فروکش نکرد...

شاید چون روناهی هم زیباتر بود و هم عزیز دردانه ی پدر! شاید هم تخم حسادتی که یک زمان مادرش در وجود او پاشیده بود، آنقدر ریشه دوانده که ریشه کن کردنش غیر ممکن بود...

عروسی یکی از اقوام نزدیکشان بود... پسرِ غفار خان ایلچی که دستش به دهنش میرفت.

دختر خانِ یکی از قبایل را برایش گرفته بودند...

چه روزی بود... چند تا نوازنده بی وقفه در حال فوت کردن در ساز قوشمه بودند... پسرها در وسط خیابان چوبها به دست گرفته بودند و با لباس محلی میرقصیدند... رقص آنها که تمام میشد، نوبت رقصنده های زن و دخترهای جوان بود تا بختشان را در میدان رقص آزمایش کنند و اینطوری بود که چند ماه عروسی پشت عروسی و مجلس رقص پشت مجلس رقص داشتند...

دستهای حنا کرده ی دخترها بود که بالا میرفت و صدای جرینگ جرینگ پولهای لباسهایشان بود که فضا را پر کرده بود...

روناهی هم به همراه دیگر دخترها به وسط رفت... همیشه متمایز از بقیه ی دخترها بود... شالهایش گرانترین شالهای ابریشم ترکمنی بود و پولهای روی لباسش قدیمی ترین سکه ها که در وسط پولها نگین های قرمز کار گذاشته شده بود... از عزیز کرده ی پدر انتظاری کمتر از این نمیرفت که نسبت به تمام دخترهای خان زاده ی ایل یک سر و گردن بالاتر باشد...

چشمهای نافذ قهوه ای اش مانند چشمان عقاب تیز و رسوخ کننده بود...

همه میدانستند که برای دستیابی به دختر نیمه روس حسام بیگ باید هفت خانِ رستم را میگذشتند، چرا که خان دختر به فامیل میداد آنهم کسی که از امتحانات سخت او موفق بیرون آید... پس به دردسرش نمی ارزید که انگشت نشانه شان به سمت روناهی برود هرچند که وصال روناهی، آرزوی همه ی آنها بود.

در این میان بود که چشم روناهی به دو چشم سیاه و صورتی سبزه رو افتاد و برق نگاهش تا عمق چشمهای مرد نفوذ کرد...

خداداد بود... کسی که بعد از مرگ همسرش از نظرها غایب شده بود و به قول مادرش برای رهایی از فکر و خیالِ همسرش که سر زا رفته بود، گله را از چوپان گرفته و سر به کوهستان گذاشته و گفته بود:

- خودم میخوام با گله باشم شاید آرامش کوهستان از غم وجودم کم کنه...

و حالا خداداد با چهر ه ای تیره شده به دنبال سوز و گرمای کوهستان و دستهایی پینه بسته بازگشته بود...

*******************

آساره

سرش را از روی دفتر کاهی که کاغذهایش از کهنگی به زردی میزد برداشت. دفتر را بست و به جلد چرمی قهوه ای اش خیره شد. دستش به سمت گوشه ی پاره شده ی جلد رفت که با صدای برادرش سر چرخاند:

- آساره...! تو هنوز بیداری؟

لبخندی بر صورت زانیار که در تمام مدت افسردگی و گرفتاری کنارش بود زد.

چقدر مدیون این مرد جوان بود. در تمام روزهایی که گریان، اتاق به اتاق دادگاه میرفت و زار میزد، تنها کسی که حرفش را باور کرد، زانیار، برادرش بود!

با لبخند جواب داد:

- آره... طبق معمول خوابم نمی برد. داشتم دفتر خاطرات آقا بزرگ رو میخوندم... میخواستم ببینم این روناهی کیه که آقا بزرگ چپ میره و راست میاد به من میگه همه چیزت شبیه روناهیه...! نگاهت، اخمت، خنده هات، شادیت و حتی خشم و عصبانیتت... اینطور که آقا بزرگ میگه مادرش شیر زنی بوده واسه ی خودش...!

زانیار در حالیکه سرش را میخاراند گفت:

- والا چی بگم...! نصفه شبی داری نبش قبر میکنی و چیزایی ازم میپرسی که اصلا نمیدونم چی هست...!

آساره با تعجب گفت:

- روناهی مادر بزرگِ پدرمونه... واجبه که از تاریخ جد و آبادمون بدونیم... ناسلامتی ادعا میکنیم کردِ کرمانجیم ولی نه از رسمو رسومش چیزی حالیمونه و نه از سنتامون... اگه اسممون کردی نبود هیچکسی فکر نمیکرد که اصلا ما یه ریشه کرد هم داریم!...

زانیار به میان حرفش پرید:

- ولش کن نصفه شبی این حرفها رو... از رگ و ریشه مون که بگذریم تصمیمت چیه؟

- در مورد کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- استادت دیگه... همون مرتیکه...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگ نگاه آساره تغییر کرد. خیلی جدی و با لحن محکمی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همونکه گفتم... تو که تنهام نمیذاری...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آساره...آساره...! با توأم دختر... چرا جواب نمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باضربه ای که به پشتش خورد سر برگرداند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تویی بهاره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میدونی از کی دارم صدات میزنم؟ اصلا حواست نیست...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشید تو فکر بودم... چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خبر داری دکتر یاوری از این دانشکده رفته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رفته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره. الان آموزش بودم... کارمندای آموزش با هم صحبت میکردن و من هم شنیدم. علت انتقالیش برمیگرده به همون دانشجو که واسه زندگی شخصی دکتر یاوری مشکل درست کرده. البته من فکر میکردم شایعه ست ولی مثه اینکه حقیقت داره... بیچاره ی بینوا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس بهت زده پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چطور تو خبر نداری آساره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خودش جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب حق داری... تو اون موقع در حال دادگاه و دادگاه کشی با شهاب بودی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگ از رخسار آساره پرید. با صدایی لرزان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو میدونی اون دانشجو کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، من از کجا بدونم؟ تازه کارمندای آموزش هم نمیدونستن. مثه اینکه جریان بیشتر از این درز نکرده... حالا پایان نامه ت رو چیکار میکنی؟ میتونی بری آموزش و استاد راهنماتو عوض کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره در حالیکه سوار پژو 206 سفیدِ بدون صندوقش میشد با لبخند پیروزمندانه ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی من استاد راهنمامو عوض نمیکنم. مشکل خودشونه...بیکار که نیستم وسط کار دو مرتبه از اول شروع کنم... هنوز هم میتونه به عنوان استاد راهنمام باشه از این قانون اطلاع دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات روناهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برف آن سال خیلی زود خودش را در معرض نمایش گذاشت. برف به اندازه ی نیم متر بر سقف خانه ی بزرگ خانِ ایل نشسته بود... خان باشی و برف روی سقف خانه ات بنشیند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یار محمد، پسر بزرگ خان، با دیدن برفهای روی سقف و قندیلهای آویزان از پشت بام اخمهایش را در هم کشید و صدایش را بلند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مراد... مراد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرکی جوان و لاغر مردنی سر از انبار کاه بیرون آورد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله پسر خان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا برف روی خونه تمیز نشده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داشتم کاه های جلوی در انباری رو میزدم کنار تا برفای آب شده خرابشون نکنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برف زیاد باریده... برو یکی دیگه رو هم خبر کن و تا ظهر نشده برفارو پارو کنید... سقف خونه ها چوبیه... بعضی جاها سقف نم داده... رو سرمون آوار میشه... سریع...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم یار محمد خان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی کنار بخاری هیزمی نشسته بود و جورابهای نقشه دارش را برای زمستان میبافت. با صدای یا ا... یا ا... کردن بلندی که در حیاط پیچیده بود، از پنجره ی اتاق نگاه کرد و چشمش به خداداد افتاد که همراه مراد پارو به دست به سمت ساختمان می آمدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دومرتبه نگاهش به روی چشمان سیاه خداداد چرخید. قلبش به کوبش افتاد، چه زود عشق به سراغش آمده بود! مگر در آن دو چشم سیاه و صورتِ سبزه ی تند و آفتاب سوخته چه دیده بود که دلش به سویِ صاحبش پر میکشید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مراد و خداداد به سمت نردبان کنار حیاط رفتند. دوساعتی طول کشید که برفها پارو شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای علی یار پسر چهار ده ساله و ته تغاریِ خان بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خداداد...مراد... برادرم گفت اول بیاید چای بخورید و خستگی در کنید، بعدا برید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد و مراد با هم به سالن بیرونی خانه ی خان که مکان پذیرایی از مهمانان بود وارد شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی با سرعت جوراب را به کناری پرت کرد و خودش را در آینه ی روسی که از مادرش به یادگار داشت نگاه کرد و از اتاق بیرون دوید و رو به زن یار محمد، گل اندام کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به زینب بگو زود چایی بریزه واسه مهمونا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گل اندام رویی ترش کرد و به سمت مطبخ (آشپزخانه) بزرگی که ته سالن بود رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی چشم در چشم خداداد شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خسته نباشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد رو به علی یار کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یار محمد کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حیاط پشت داره رو سر کارگرا وایستاده تا هیزما رو بذارن تو انباری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو ببین چایی ها رو زینب ریخته یا نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد سرش را به زیر انداخت. گناه کبیره بود که یک رعیت زاده به چشمان دختر خان، آنهم عزیز کرده ی خان نگاه بیندازد. زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاری نکردیم... وظیفه بوده...حسام بیگ سرور ماست...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین موقع پسر دوم خان، ابراهیم وارد شد و وقتی روناهی را دید که بی پروا روبروی دو نامحرم ایستاده و حرف میزند، صدایش را بلند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو اینجا چیکار میکنی؟ بقیه کجان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی لبخندی بر لب نشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کسی تو هال نبود... مهمون هستن... نمیشد تنها ولشون کنم، مهمون حبیب خداست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابراهیم نگاه تند و تیزی به روناهی کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو پیش زن ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی اخمی بین ابروهایش انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کدوم زن؟ همه رفتن حیاط پشتی تا هیزما رو جمع کنن و تو انباری پشتی بذارن تا بیشتر از این خیس نشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین موقع علی یار با سینی چای وارد شد و رو به روناهی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گل اندام باجی کارت داره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای را تحویل ابراهیم میداد چنان چرخید که گوشه ی دامن بلند چیندارش از جلوی چشمان تیزبین خداداد گذشت و او ناخودآگاه سر بلند کرد و نگاهش بر لبخند زیبای روناهی خشک شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی در حالیکه به سمت مطبخ میرفت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ابراهیم، به مراد بگو که همراه دوستش برفای حیاط رو هم پارو کنن و به باغچه ها بریزن تا خاک اونجا هم سیراب بشه واسه فصل بهار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی زانیار... امروز بهاره میگفت که دکتر یاوری از دانشکده ی ما رفته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جدی میگی آساره؟! کجا رفته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره شانه هایش را بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیدونم... فردا میرم بخش آموزش میپرسم، بهاره هم چیزی بهم نگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس پایان نامه ت چی میشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی... گفتم که من هنوز با اون مرتیکه کار دارم. استاد راهنمامو عوض نمیکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا خواهر من بی خیال شو... اونم که دیدی کم مصیبت نکشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مصیبت کشیدن اون از بی عرضگیش بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی یه خبر بهت بدم، ولی یه کم ناراحت کننده ست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیگه بدتر از بلایی که سرم اومده که نیست، بگو چی شده؟ طاقتشو دارم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امروز شهابو دیدم تو دانشکده... اومده بود پروپوزالشو واسه تایید بده... با یه دختره بود. دختره رو قبلا دیدم ترم پایینی خودمونه...اسمش نغمه ست. تو دست هردوشون حلقه بود... شهاب به سمتم نگاه کرد ولی من تحویلش نگرفتم و به سرعت از بخش آموزش اومدم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره ابرویی بالا انداخت و با غیض گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب...خب...! پس یکی رو تو آستینش حاضر و آماده داشته که هنوز مهر طلاقمون خشک نشده، راحت کشیدش بیرون... اونوقت به من میگه بی آبرو!! پسره ی مزخرفِ بی غیرت...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زانیار نگران پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ناراحتت کردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره با خونسردی جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا... اتفاقا کار خوبی کردی ...هرچی خبر از شهاب بی غیرت برسه واسم خوبه...! دارم براشون... هم اون مرتیکه یاوری و هم شهاب و زنش... بشین و تماشا کن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یک اتاق نه چندان بزرگ، مردی خسته از بازی های روزگار، پشت به در و مقابل پنجره، با سیگاری در گوشه ی لب، به گذشته ی نه چندان دوری خیره شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاکستر بلند شده ی سیگارش را داخل جاسیگاریِ روی میز خالی کرد. کلافه دستی در موهایش کشید و آهی از ته دل سر داد. کجای زندگیش خطا رفته بود که حالا باید اینگونه تقاص اشتباهش را میداد... مگر غیر از این بود که تمام زندگیش را وقف همسرش کرده بود؟ چه مادی و چه معنوی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر با زنش کلنجار رفت تا او را متقاعد کند که تمام برداشتهایش ساخته و پرداخته ی ذهن بیمارش است ولی چه فایده... تلاشش مثل سعی در فرو کردن میخ آهنی در سنگ بود... کاری عبث و بیهوده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گذشت چند ماه از درخواست طلاق همسرش، الهام، هنوز تکلیفش نامعلوم بود... اوایل قهرِ الهام و بازگشتش به منزل پدرش در اصفهان، چند بار با او تماس گرفت و خواهش کرد که به زندگی اش بازگردد ولی مرغ او یک پا داشت. اولین و آخرین کلامش یکی بود، طلاق...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای اینکه به زنش ثابت کند که ذهنیتش اشتباه و دچار سوء تفاهم شده است، به یک دانشگاه دیگر انتقالی گرفت. تصمیم داشت بار دیگر با الهام تماس بگیرد و از او بخواهد که گذشته را دور بریزد و برای ساخت یک زندگیِ جدید به تهران بازگردد. خوشحال بود که زندگیش سرو سامان میگیرد اما تلفن فردی که مامور زیر نظر داشتن همسرش بود تمام نقشه هایی را که برای آینده ی زندگی اش با الهام کشیده بود نقش بر آب کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ضربه ای که به در نواخته شد، از فکر و خیال بیرون آمد. بدون اینکه به سمت در برگردد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید تو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در باز شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام استاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای آشنایی سر برگرداند و از دیدن دختری که در آستانه ی در، کلاسور به دست ایستاده بود، نگاهش بهت زده شد و رنگش پرید . شاکی از حضور دختر با صدایی عصبی و لرزان پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما اینجا چکار میکنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات روناهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن سال سرمای زمستان بیداد میکرد. مراد بیمار شده بود و حکیم روستا گفته بود که سینه پهلو کرده است. او هم از خداداد خواسته بود که جور او را در مدت بیماری اش بکشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد مسئول نگهداری کاهها و علوفه ها ی انبار و رسیدگی به گوسفندها که در فصل زمستان در آغل ( مکان نگهداری گوسفندها) بودند، شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمتر پیش می آمد که روناهی با خداداد رو در رو شود ولی روزها که مردها در خانه نبودند از پشت پنجره شاهد رفت و آمد او به حیاط پشتی و انبار کاه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک روز که روناهی در حال وصله زدن به کت علی یار بود، با صدای جیغ گل اندام و شکسته شدن ظرفها، هراسان خودش را از اتاق بیرون انداخت و چشمش به گنجه ی ظرفها افتاد که پایه اش در رفته بود و روی گل اندام خم شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبق معمول تنها کسانی که در خانه بودند علی یار و زنهای کارگر و خداداد بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت به حیاط پشتی رفت. نگاهش پر بود از هول و هراس. زنها را خبر کرد و سپس به حیاط جلو دوید و با صدایی لرزان و وحشت زده داد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خداداد ... خداداد... بدو بیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد که درحال بردن علوفه های خشک شده به آغل گوسفندان بود، همانجا علوفه را ول کرد و به ساختمان دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی خداداد پا به داخل گذاشت، چشمان روناهی به روی چشمان خداداد خیره ماند. با نگاهش از او التماس میکرد که کمکشان کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد خیلی درشت و قوی هیکل نبود ولی بازوهای ورزیده اش بازگو کننده ی تجربه ی او در کارهای سخت و سنگین بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کمک خداداد ، زنها گل اندام را از زیر گنجه ی سنگینِ چوب گردو خارج کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن بیچاره از درد فریاد میکشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد نگاهش به روی صورت رنگ پریده و دستهای لرزان روناهی کشیده شد. کلام در دهان روناهی منجمد شد و نگاههایشان در هم قفل. با صدای آه و ناله ی گل اندام به خودش آمد و رو به خداداد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو حکیم خبر کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مروارید، زن ابراهیم، در حال گرم کردن حوله روی بخاری و گذاشتن روی شانه های دردناک گل اندام شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز اولین جرقه ی عشق بین خداداد و روناهی زده شد. روزها روناهی با عشق دیدن خداداد پشت پنجره مینشست و نگاه خداداد هم به سمت پنجره ی روناهی کشیده میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دلیل کارآیی خداداد حسام بیگ او را جز خدمه های خانه نگه داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل بهار بود و موقع کوچ ایل به کوهستان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرصتهای زیادی پیش نمی آمد که این دو عاشق دلباخته در کنار هم باشند... هرچند که عشق آن دو به هم گناه کبیره بود. دختر خان و یک رعیت زاده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه میدانستند که دخترهای خان مال خان زاده هاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکماهی میشد که در کوهستان مستقر شده بودند... در اینجا روناهی راحت تر میتوانست معشوق را ببیند. چون مکان زندگیشان چادر بود نه خانه ای که اندرونی و بیرونی داشته باشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی پا که از چادر بیرون گذاشت، بوی نان تازه به شامه اش خورد. زنها مشغول پخت نان بر سر تنور بودند. به سمت تنور که کنار تپه ی کوچکی درست شده بود، رفت. یکی از زنها در حالیکه صورت و دستهایش را پوشانده بود، نانهای پخته شده را بیرون می آورد و دیگری تند، تند نان به تنور میچسباند. تکه ای نان را از لای بقچه وصله و پینه شده ی نانها برداشت و به سمت چادر برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد مشغول شکستن هیزمها برای اجاق بود و زنهای خدمه چشم به دستهای او دوخته بودند تا با اتمام کارش هیزمها را ببرند... پسران حسام بیگ دستِ پر از شکار برگشته بودند و گوشت بز کوهی زمان زیادی نیاز داشت تا پخته شود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی از کنار خداداد گذشت و چشمش بر عرق پیشانی اش افتاد. زیر لب زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خسته نباشی...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد نگاهش را بر اندام کشیده روناهی انداخت و لبخندی بر کنج لبش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین لبخند کافی بود که به روناهی ثابت شود که دل خداداد همراه دل اوست. برای دختر ایل آن زمان نامه ی فدایت شوم و دیدارهای دزدکی در کار نبود . هزاران چشم دخترها را میپاییدند. فقط یک نگاه و یک لبخند کافی بود که راز دلهایشان را بر ملا سازد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمش به سواری افتاد که با سرعت به چادر خان نزدیک میشد. یکی از کارکنان شوهر عمه اش، هوشنگ خان بود که از ایل دیگر پیغام آورده بود. سوار به داخل چادر رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی طبق معمول همیشه به پشت چادر رفت و گوش بر آن قسمتی از چادرگذاشت که مکان نشستن حسام بیگ بود. یکی از کارهایش شنیدن حرفها و مکالمات حسام بیگ با دیگران از پشت چادر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار حامل خبر مهمی بود... هوشنگ خان پیغام فرستاده بود که فردای آن شب با همسرش و پسرش برای خواستگاری روناهی برای پسر بزرگش ایزدیار به ایل آنها خواهند آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیا پیش چشم روناهی تیره و تار شد... میدانست که پدرش ارادت خاصی به شوهر خواهرش دارد و ایزدیار هم از نظر حسام بیگ فردی قابل قبول بود که داماد خانواده ی آنها شود، ولی روناهی قلبش فقط برای یک نفر میتپید و آنهم خداداد بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره (چند ماه قبل)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه سالی میشد که از خارج کشور برگشته بود. با داشتن مدرک دکترای اقتصاد از استرالیا، به عنوان استاد در دانشگاه آزاد تدریس میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وضع مالی خوبی داشت. نه به خاطر شغلش... مگر به یک استاد دانشگاه چقدر حقوق می دادند؟ ارثی که از پدرش رسیده بود به اندازه ای بود که بتواند یک خانه ی ویلایی زیبا در یکی از مناطق خوب تهران بگیرد و یک ماشین سوناتا زیر پایش باشد. دو سالی میشد که ازدواج کرده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همسرش میکروبیولوژیست بود. از زندگی اش راضی بود. چیزی کم نداشت که شاکی اش کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، سرش را از روی مقاله ای که در حال مطالعه بود، بلند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایی تو....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در باز شد و یکی از دانشجویان دوره ی فوق لیسانسش در رشته مدیریت بازرگانی، وارد اتاق شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اجازه هست استاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به چهره ی دختر انداخت. اندام کشیده، چشم های نافذ قهوه ای و قدرت بیان بالایش در جواب دادن به سوالات مطرح شده در کلاس، او را از بقیه ی دانشجویان دخترش متفاوت میکرد. به طوری که دکتر یاشار یاوری در جلسه اول به این اختلاف پی برده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینک ظریفش را از روی چشمانش برداشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید داخل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر در حالیکه برگه ای در دست داشت به سمت میزش آمد. برگه را روی میز گذاشت و با ادب و احترام کامل گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آموزش شما رو به عنوان استاد راهنمای پایان نامه م معرفی کرده. اینم برگه معرفی به استادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر یاوری نگاهی به برگه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آساره شایسته... ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله استاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کنجکاوی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کُرد هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله استاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اسمتون به چه معنیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ستاره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی تحسین آمیز روی لب نشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زیباست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم استاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه...! من حرفی ندارم ولی در چه موردی میخواید تحقیق کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر دست در کیفش کرد و یک برگه در آورد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این اسامی موضوعاتیه که من تو اینترنت پیدا کردم ولی خودم رو موضوع سوم مشتاق ترم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر یاوری زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بررسی تاثیر تجارت الکترونیک بر توسعه ی صادرات صنعت خودرو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی بر لب نشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جالبه...! تا حالا رو همچین موضوعی کار نکردم. قبول... کی می تونید پروپوزالو به من تحویل بدید تا بخونمش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین موقع موبایل دکتر یاوری زنگ زد. چشم آساره به روی صفحه ی بزرگ موبایل استاد که روی میز بود افتاد. عکس نیمرخ یک خانم جوان با موهای بلوند چشمک میزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد یاوری نگاهی به صفحه ی موبایل انداخت. لبخندی بر گوشه ی لبش نشست. موبایل را برداشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عزیزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.....-

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبم. تو چطوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.......-

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفتم که امروز تا ساعت چهار دانشکده م...! شما برو منم واسه شام خودمو میرسونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...-

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خداحافظ عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایل را دو مرتبه روی میز گذاشت و مجددا لبخندی به صورت آساره زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همسرم بود... خب! حالا کی پرو پوزالو به من میدید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره لحظه ای فکر کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر کنم تا آخر هفته ی دیگه بتونم آماده اش کنم. خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد یاوری در حالیکه از روی صندلی اش بلند میشد و برگه های جلویش را روی هم میگذاشت، بدون نگاه کردن به صورت دختر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عالیه... پس تا هفته ی بعد... به امید دیدار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره از استاد تشکر و خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. هنوز پایش را بیرون از ساختمان دانشگاه نگذاشته بود که صدای موبایلش بلند شد. همسرش بود شهاب... سه ماه پیش عقد کرده بودند. از همکلاسیهای برادرش بود. کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر می خواند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اختلاف سن یکسال آساره و زانیار باعث صمیمت زیاد این خواهر و برادر شده بود. همین صمیمیت آساره با برادرش باعث شده بود که در محافل او و دوستانش همیشه حضور داشته باشد و باب آشنایی او با شهاب باز شود. و این آشنایی سرانجام به ازدواج آن دو ختم شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو... سلام شهابی...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خانم طلا... خوبی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون. کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دم در دانشکده تون. زود بیا که ماشین بابا رو بلند کردم تا باهم نهار بریم رستوران و از اونجا هم بریم صفا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا دو دقیقه دیگه اونجام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات روناهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رسم نبود که پدر به دخترش بگوید که قرار است برایش خواستگار بیاید و یا از او نظرش را جویا شود. روناهی میدانست که اگر خودش اقدامی نکند و وارد عمل نشود، فردا شب صد در صد به عقد پسر عمه اش در خواهد آمد و با بازگشت ایل به روستا مجلس عروسی در اولین فرصت گرفته خواهد شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها راهی که به ذهنش میرسید، فرار بود. کاری که بین جوانهای ایل مرسوم بود. زمانیکه دختر و پسری هم را میخواستند و خانواده ها راضی به ازدواجشان نبودند با هم فرار میکردند و به نزدیکترین ایل یا روستا میرفتند و رییس آن ایل به آنها پناه میداد و بعد از چند روز چند تا از ریش سفیدان را نزد رییس ایلی که دختر و پسر از آن بودند میفرستاد و با میانجی گری آنها دختر را به عقد پسر در می آوردند. ولی تاکنون چنین اتفاقی بین دختر خانزاده ها دیده نشده بود. در هر صورت کار شایسته ای نبود ولی جزو رسم و رسومات درآمده بود. ولی امان از زمانیکه که نقشه دختر و پسر لو میرفت که در آن صورت ریختن خونشان حلال بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی در حالیکه پشتش را خم کرده بود تا کسی متوجه حضورش نشود، به پشت خارهای شتر رفت که در یک جا جمع آوری شده بودند و از آنها برای روشن کردن آتش استفاده میشد. خداداد مشغول جمع آوری هیزمهای شکسته ای بود که به دور و اطراف پراکنده شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلندی خارها به اندازه ای بود که کسی متوجه حضور روناهی در پشت آنها نمیشد. روناهی چند بار از پشت خارها آهسته گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پیشت...! پیشت...! خداداد...! خداداد...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد سری چرخاند و چشمش به روناهی افتاد که از پشت خارها سرش را بیرون آورده بود. نگاهی به دور و اطراف کرد و وقتی متوجه شد کسی آن دور و برها نیست، نزد روناهی رفت. بدون آنکه سر بلند کند با خجالت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله خانم! کاری با من داشتید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی از آستین لباسش گرفت و خداداد را با خشونت پشت خارها کشاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی جدی و بدون هرگونه عشوه و نازی که دخترها در این زمانهای حساس بکار میبرند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چقدر دلت با منه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفی که روناهی زده بود به اندازه ای شوک بر انگیز بود که خداداد با چشمهای گرد شده، بدون هیچ حرفی به چشمان نافذ دختر که هیچ شوخی و تمسخری در آن دیده نمیشد زل بزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی با صدایی بلندتر و صد البته جدی تر خیره در چشمان خداداد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفتم چقدر دلت با منه خداداد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برق شادمانی در چشمان خداداد درخشید و صدایش رنگ و بوی هیجان گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کدوم مرد ایله که نخواد شما رو از آن خودش کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین جمله کافی بود که روناهی در تصمیمش مصمم تر شود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فعلا برو تا کسی ما رو ندیده... واست خبر میفرستم... وسایلتو جمع کن. همین امشب باید فرار کنیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد نگاهش پر شد از تعجب و ترس:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ف...فرا...فرار...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی اخمی غلیظ بین ابروهایش انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد؟ جا زدی؟ نکنه فکر کردی حسام بیگ خودش منو دو دستی میاره و تقدیمت میکنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنجکاوانه در حالیکه ته دلش از ترس خداداد پایین ریخته بود پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هستی یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کدام مرد ایل بود که روناهی را نخواهد. خصوصا وقتی که خود روناهی پیشقدم شده بود. این یعنی نهایت خوشبختی و آینده ی درخشان و تضمین شده برای آن مرد. مسلما اولش سخت خواهد بود ولی وقتی بزرگترها پا در میانی میکردند، خداداد میشد داماد حسام بیگ، رییس قبیله...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداداد لبخند سرخوشی را تحویل روناهی داد. دست دراز کرد و دست روناهی را در دستان زمخت و پینه بسته ش گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تاج سرمَنی خانم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی خندان دستش را از دست خداداد بیرون کشید. حس خوشایندی ته دلش را پر کرد. بدون حرفی رویش را از خداداد گرداند و به سمت چادرشان رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس عاشقانه ای که در دلهایشان لانه کرده بود، هر دو را به وجد می آورد. نزدیک غروب بود. روناهی از چادر بیرون آمد. زنها به چادرهایشان رفته بودند و مشغول پخت و پز شام و پذیرایی از شوهرهای خسته ی خود بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تک و توک پسربچه ها روی علفها شیطنت میکردند. خداداد مشغول پر کردن ظرفهای مسی از آب چشمه ای بود که در فاصله ی کمی بعد از آخرین چادر قرارداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی چشمش به رسول پسر 7 ساله ی زینب افتاد که در حال بازی با بزغاله ی تازه متولد شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی به نزد رسول رفت. دست در جیب کتش کرد و تکه ای نان روغنیِ شیرین ازجیبش درآورد وبه طرف رسول گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینو بگیرو برو لب چشمه پیش خداداد و بگو خانم گفت ماه که بالا اومد، پشتِ تپه ی قرمز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرک با دیدن نان روغنی چشمانش برقی زد. بزغاله را از بغلش پایین گذاشت و دوان دوان به سمت خداداد که در حال آوردن آب از لب چشمه بود رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرک نیمه ی راه به او رسید و پیغام روناهی را داد. تنها شاهد پیغام رساندنهای رسول، صنوبر بود که آفتابه به دست از دستشوییِ پشت خارهای شتر روی هم انباشته، بیرون آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره ( چند ماه قبل)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر یاوری گچ را کنارتخته سیاه گذاشت. دستهایش را به هم قفل کرد و رو به دانشجویان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب... خسته نباشد. درس امروز هم تموم شد. اگه سوالی دارید بفرمایید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبق معمول این آساره شایسته بود که دست بلند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشید استاد فکر می کنید تجارت الکترونيک بر توسعه صادرات فرش دستباف ايران اثرات مثبتی داشته باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر یاوری نگاه موشکافانه ای به صورت شاگردش انداخت. با وجود سن نسبتا کمش همیشه سوالهای چالشی و پایه ای را در کلاس مطرح میکرد که برای جواب دادن به هرکدام نیاز به انجام یک تحقیق پژوهشی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه به چشمان نافذ آساره زل زده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما همیشه سوالات بحث بر انگیزی رو در کلاس مطرح میکنید که من واقعا لذت میبرم از این اشتیاق و علاقه ی شما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد رو به دانشجویان دیگر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سوال خانم شایسته میتونه یه موضوع خیلی خوب واسه پایان نامه تون باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمی بین دانشجویان چرخاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کسی نظری نداره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانشجویان همه به دهن استاد چشم دوخته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس بریم سر جواب... استفاده از تجارت الکترونيکي براي همه شرکت ها و ارگان هايي که سعي در ارضاي نياز هاي مشتري هاشون در اسرع وقت دارن خصوصا در مورد فرش دستباف که يکي از مهمترين منابع ارزي کشور پس از نفته، صادقه. شرکت ها بايد از طريق ابزار اينترنت، تبليغات و اطلاعات مورد نيازِ مشتري های خودشونو ارائه بدن و به واسطه قرار داد با شرکت هاي کارتهاي اعتباري و شرکت هاي حمل و نقلِ روابط الکترونيکي با مشتري هاشون ارتباط داشته باشن . تجزيه و تحليل داده ها تا حالا نشون داده که استفاده از تجارت الکترونيک در مقايسه با روش هاي سنتي برتري داره و نيز تبليغات و ارائه اطلاعات از طريق روش هاي الکترونيکي از نظر جلب توجه خريداران و ارائه تسهيلات و استفاده از سيستم هاي پيشرفته الکترونيکي در حين فروش از نظر جلب رضايت خريداران نسبت به سيستم هاي سنتي موثر تره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس تموم شده بود. استاد یاوری رو به آساره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم شایسته، شما تشریف بیارید اتاق من که در مورد پروپوزالتون صحبت کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره بعد ازجمع کردن وسایلش به اتاق دکتر یاشار یاوری رفت. دکتر یاوری به واسطه چند سال زندگی کردن در خارج از کشور و طبع شوخ و شادی که داشت با دانشجویانش چه دختر و چه پسر راحت بر خورد می کرد و همین خصلتش باعث شده بود که ظرف مدت کوتاهی جزو یکی از محبوبترین اساتید دانشگاه شود. آساره که وارد اتاق شد، طبق خواسته ی دکتر یاوری صندلی اش را کنار میز استادش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر یاوری مثل همیشه خنده بر لب داشت. مردی متشخص و قابل احترام بود. با وجود آنکه سی و شش سال بیشتر سن نداشت ولی تجربیاتش در زمینه ی اقتصاد و مدیریت بازرگانی به حدی بود که نشان دهنده ی وسعت مطالعاتی اش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگه های پروپوزال را از کیف سامسونتش روی میز گذاشت و خطاب به آساره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من پروپوزالو مطالعه کردم. بیان مسئله ش خیلی کامل و مفصل بود . یه سری جاها توضیحاتش زیاد از حده که علامتگذاری کردم تا حذف بشه ... در مورد فرضیات باید بگم که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره کاملا روی برگه خم شده بود و با دقت گوش و سرش را تکان میداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نواخته شدن چند ضربه به در اتاق، دکتر یاوری بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید داخل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن سلام از دهان یک خانم، هردو سرشان را بلند کردند. یاشار با دیدن همسرش الهام در آن وقت روز و آن هم بدون هماهنگی قبلی به دانشکده آمده بود، متعجبانه به او نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام با دیدن آساره که در کنار همسرش نشسته بود و هر دو سرشان پایین و نزدیک به همدیگر بود نگاه مشکوکی به هردو انداخت. آساره به سرعت از جایش بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاشار لبخند زنان به آساره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بشینید سر جاتون خانم شایسته... همسرم هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره به سمت الهام آمد و دست دراز کرد و با خوشرویی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آساره شایسته هستم...دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام به سردی دست آساره را فشرد و خیلی بی احساس گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوشبختم... ذکر خیرتونو در منزل داشتیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره با چشمانی بهت زده نگاهی به زن و شوهرکرد که یاشار پیش دستی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیشب که خوندن پروپوزال شما رو تموم کردم به الهام جان در مورد علاقه و هوش شما و پروپوزال کاملتون گفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره که از این تعریف استادش سرخوش شده بود با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما همیشه به من لطف دارید استاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که این حرف همراه شد با نگاه پر از خشم الهام به آساره و یاشار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاشار رو به همسرش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیزم اتفاق بد و یا مهمی افتاده که بدون هماهنگی و این وقت صبح اومدی دانشکده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام با تون صدایی که مشخص بود از جو و حضور آساره در آنجا شاکی شده است گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتما باید اتفاقی بیفته که یه خانم بیاد دیدن همسرش...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره شرایط رو اصلا مناسب ماندن ندید. رو به یاشارگفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- استاد من میرم و یه وقت دیگه مزاحمتون میشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما باشید . من الان رفع زحمت میکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت میز شوهرش رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفا کارت عابر بانکتو بده... واسه خرید که اومدم بیرون، یادم افتاد که پول همراهم نیاوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاشار با لبخند کارت عابر بانک را از کیف سامسونتش در آورد و رو به الهام گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدمت نازنین ترین همسر دنیا... رمزشم که میدونی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام تشکر سردی کرد و بدون خداحافظی ازآساره به سمت در رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل ازخارج شدن از اتاق با لحنی که میشد راحت فهمید که عصبی است گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امشب تولد علیرضاست. عصر زودتر بیا خونه تا بریم خونه شون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد از اتاق خارج شد. چهره ی دکتر یاشار یاوری کاملا نشان میداد که از طرز برخورد و رفتار همسرش جلوی شاگردش ناراحت شده است. برای اینکه جو سنگین حاکم بر اتاق را تعدیل کند و غیر مستقیم عذر خواهی ای در مورد رفتار همسرش از آساره داشته باشد با لبخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همسرم کمی رو من حساسه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین یک جمله کافی بود که آساره به سمت میز استاد یاوری برود و برگه های پروپوزالش را بردارد. با حالتی عصبی که سعی میکرد آن را کنترل کند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با وجود احترامی که براتون قائلم و اینکه دوست دارم تو این پروپوزال استاد راهنمام باشید نمیتونم بپذیرم که الکی و روی حساسیت های غیر منطقی خانم شما محکوم بشم و واسه ی زندگیتون مشکلی درست کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگه ها را برداشت و به سمت در اتاق چرخید..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات روناهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر حسام بیگ را با پارچه هایی همجنس خود چادر که از پشم بز بود، اتاق، اتاق کرده بودند. اتاق خدمه های زن یک طرف و اتاق ارباب و ارباب زاده ها طرف دیگر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند. چشمانش را باز کرد و چهار دست و پا به سمت نیمکت گوشه ی چادر که از یک تخته و چند سنگ در زیرش ساخته شده بود، رفت. بقچه ی لباسش را برداشت و پاورچین پاورچین به طرف در چادر رفت. به آرامی از روی صنوبر که کنار در چادر خوابیده بود گذشت. عجیب بود که صنوبر در آن شب کنار روناهی نخوابیده بود و روناهی این اتفاق را به فال نیک گرفت. پا به خارج از چادر گذاشت. آسمان پر از ستاره، نسیم دلنواز کوهستان و صدای جیرجیرکها تنها چیزی بود که در آن لحظه قابل درک بود. تنها چراغ روشن کوهستان، ماه بود که در آن شب قرص کاملش سقف آسمان و زمین را زیباتر کرده بود. روناهی سر به آسمان برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدایا به امید تو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچند در دل رعب و وحشت زیادی از کارش احساس می کرد ولی غرور و شهامتش آنقدری بود که لگام بر دهنه ی ترسش بزند و پا در مسیری بگذارد که می دانست در صورت برملا شدن نقشه اش تنها حکمش مرگ است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدم در راهی گذاشت که سختی اش تا رسیدن به نزدیکترین ایل بود که در فاصله دو کیلومتری آنها چادر زده بودند. در صورتی که به سلامت به ایل همسایه می رسیدند روناهی از آنِ خداداد می شد. چون کسی دیگر دختر فرار کرده را به همسری نمی پذیرفت و به ناچار حسام بیگ با ازدواج روناهی با خداداد موافقت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از صدای خش خش قدمهایش هم بر روی علفها وحشت داشت و مرتبا سر به عقب میگرداند. چند بار از سایه ی خودش هم ترسیده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان پایش به داخل گِل و لجنهای کنار چشمه رفت و صدای نابهنگام قورباغه ای باعث شد که جیغ کوتاهی از ترس بکشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بقدری دلهره و هراس داشت که به فکر کفش گِلی و جورابهای خیس شده اش نباشد! از خم جاده ی مال رو گذشت و به تپه ی خاک رس قرمز رسید. روی یک سنگ نشست و در حالیکه بقچه اش را در بغل گرفته بود و از سرمای نسیم نیمه شب، پای خیس شده اش و ترس میلرزید، منتظر خداداد شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتی گذشت و خبری از خداداد نشد. شاید یه ساعت... و شاید دو ساعت... همینقدر بود که روناهی متوجه شد ستاره ها یکی پس از دیگری محو میشوند و نسیم سحری جایش را به نسیم صبحگاهی میدهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان سایه ی مردی به جلوی پایش کشیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوشحال شد و قلبش پر از شعف. با بلند کردن سرش و دیدن قامت بلند و درشت یار محمد تمام خوشی اش به ترس و وحشتی بی سابقه بدل گشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی سنگ بلند شد و در حالیکه بقچه لباسش را به خودش میفشرد، عقب عقب رفت. سایه ی یار محمد هر لحظه به رویش کشیده تر میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جایی رسید که نه راه پیش داشت و نه پس. برادرهایش، ابراهیم و اسماعیل، یکی پس از دیگری از پشت تپه قرمز ظاهر میشدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان روناهی از ترس در حال پاره شدن بود. رنگ به چهره نداشت. دندانهایش تیک تیک بهم می خوردند. ضعف و سستی تمام بدنش را فراگرفت. رو ی دو پا نشست و سرش را خم کرد و در خودش مچاله شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یار محمد خنجر را از غلاف آویزان به کمرش بیرون آورد. دستش را دراز کرد و با یک حرکت شال سر روناهی را کشید که با فرو شدن چنگک های سربند در سرش، سوزشی شدید ی را حس کرد... موهای بلند روناهی را از عقب گرفت و خنجر را بیخ گلویش برد که با صدای اسماعیل که میگفت" حسام بیگ به مرگش راضی نیست..." خنجر را به موهای پر پشت و براقش گیر داد و آنها را یک وجب پایین تر از گوش دختر بینوا برید و خرمن موها را به کناری پرت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یار محمد پر بود از خشم. نفسهایش را صدادار بیرون میفرستاد و چشمانش را مرتب به هم میفشرد. فریادی از روی عصبانیت کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختره ی بی آبرو...حیف که حسام بیگ سفارش کرده نکشمت وگرنه خونت حلال بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خشمگینش برای لحظه ای در کوهستان طنین انداخت و روناهی چنان هول برش داشت که در یک آن احساس کرد که روح از بدنش در حال پر کشیدن است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابراهیم به سمت پشت تپه رفت و بعد از چند دقیقه با سه اسب ظاهر شد. همگی سوار اسبها شدند و یار محمد هم روناهی وحشت زده را پشت ابراهیم با طناب بست. ایکاش میمرد و در هراس حکم حسام بیگ نمی بود. می دانست که حکم و تنبیه پدرش کمتر از مرگ نیست ولی یک مرگ تدریجی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لحظه ای که روناهی را در انباری زندانی کردند، هزاران سوال در ذهن دخترک محکوم شده میچرخید و مهمترین آنها که باید به جوابش میرسید این بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برادرهایش چگونه متوجه شدند؟ خداداد کجاست؟ چه حکمی حسام بیگ برایش صادر میکند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

**********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره ( چند ماه قبل)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره ناراحت از اتاق خارج شد و یاشار شاکی از رفتارهمسرش که این اولین بار نبود که بدون فکر کردن و توضیح خواستن بی ادبانه رفتار میکرد، سرش را بین دو دستش گرفت و به میز خیره شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لغو کردن قرار ملاقاتش با چند شرکت که به عنوان مشاور امور مالی و مدیریتی همکاری میکرد، قبل از ساعت چهار بعد از ظهر به خانه برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همسرش الهام با وجود اینکه زن کدبانویی بود و بسیار به زندگی و همسرش علاقمند بود، خصلتی داشت که گاهی اوقات برای یاشار زندگی کرده در خارج از کشور مشکل ساز بود. الهام بسیار به شوخیها و ارتباط راحت یاشار با خانمها حساس بود، هرچند که یاشار همیشه سعی میکرد که جانب تعادل را رعایت کند و پا از حد و حدود خودش فراتر نگذارد ولی حس حسادت غیر منطقی الهام گاهی مشمول همه ی خانمها میشد، حتی خواهر و خانم برادرش علیرضا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بارها سر این مسئله با هم بحث داشتند و یاشار علیرغم غرور مردانه ای که داشت، با تغییر رفتارش به صورت های مختلف خواسته بود که حساسیت زدایی کند ولی موفق نشده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وارد شدن به خانه، الهام مثل همیشه آرایش کرده و با یک لباس زیبا به استقبالش آمد. بوسه ای بر گونه ی شوهرش زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عزیزم ... خسته نباشی... لباسم قشنگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه همینطور بود با شکاکیت و قضاوت عجولانه اش اعصاب یاشار را بهم می ریخت و بعد توقع داشت که با یک سلام عزیزم گفتن و بوسه ای بر گونه شوهرش، همه چیز فراموش شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاشار بدون اینکه به او اعتنایی کند و جواب سلامش را بدهد به سمت اتاق خواب رفت، الهام شاکی و دست به کمر در آستانه ی در اتاق خواب ایستاد و با صدای بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثل اینکه بدهکار هم شدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاشار که در حال در آوردن کتش بود با چنان خشمی به همسرش نگاه کرد که الهام چند قدم عقب رفت. کت را روی تخت پرت کرد و همینطور که به سمت الهام می آمد صدایش را بلند کرد و عصبی داد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی به تو اجازه داد که سرتو بندازی پایین و بیای دانشگاه... واسه هرچیز که روزی صد مرتبه زنگ میزنی ولی شعورت نکشید که قبل از اومدن به محل کارم با من هماهنگ کنی؟ مچ گیری میخواستی بکنی؟ پاشدی اومدی آبروریزی؟ اصلا فهمیدی که رفتار امروزت میتونه به ضررمن تو دانشکده تموم بشه؟ تو اصلا فهم اینو داری که رابطه ی استاد و شاگردی چیه که بی دلیل رو ترش میکنی و بی ادبانه با من و شاگردم رفتار میکنی؟ چی تو اون دانشکده تو مغزت فرو کردن که به اندازه ی یک پشه نمیفهمی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام تا آن روز چنین برخوردی را از یاشار ندیده بود. هربار که یاشار به خاطر حساسیتهایش ناراحت میشد، سعی میکرد که با صحبت و دلیل حساسیت زدایی کند ولی اینبار اوضاع کاملا فرق میکرد. مارحسادت بدجوری به جان الهام افتاد. بطوریکه رابطه ی بین عقل و زبان او را کاملا قطع کرد. بدون آنکه ذره ای به عواقب حرفش فکر کند صدایش را به سرش انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آها...! پس بگو...! مزاحم آقا شدم...ببخشید جناب...آساره خانم بدجوری قاپ شما رو دزدیده که به خاطرش رو سر همسرتون داد میزنید. از این به بعد اگه خواستم بیام حتما به شما زنگ میزنم تا اگه مشغول لاو ترکوندن با آساره خانم نبودید مزاحمتون بشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همینطور که دهانش را باز کرده بود و بی توجه به معنی کلماتش به یاشار، همسری که در این دو سال سعی کرده بود با تمام بچه بازیها و حساسیتهای بی جایش کنار بیاید و بارها و به طرق مختلف سعی کرده بود که عشقش را به او ثابت کند، بد و بیراه میگفت، سوزشی که بر روی گونه اش احساس کرد، دهانش را بست. درد و سوزش چنان شدید بود که ناگهان اشک در چشمانش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاشار عصبانی و خشمگین در حالیکه دستش را مشت کرده بود غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خفه شو... خفه شو الهام... بسه دیگه هرچی حرف مفت زدی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کتش را از روی تخت برداشت و بدون توجه به اشک های همسرش که جاری بود، در ورودی ساختمان را به شدت کوبید و از خانه خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شدت عصبانیتش را میشد از شنیدن صدای وحشتناک چرخش لاستیک بر روی آسفالت فهمید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام همانجا روی زمین نشست. در حالیکه نفسهای عصبی میکشید زیر لب میگفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس یه چیزی هست... بی هیچی نمیشه...دارم برات آساره خانم... بشینو تماشا کن... پا توی زندگیِ من میذاری... واسه شوهر من تور پهن میکنی دختره ی... به روزگار سیاه می نشونمت... کاری میکنم که از این شهر بری... فقط تماشا کن... به من میگن الهام نه برگ چغندر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات روناهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را دور تا دور دیوارهای کاهگلی و نم کشیده چرخاند. چند روز بود که در این انباری حبسش کرده بودند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمارش ساعت ها و روزها از دستش در رفته بود. یکروز، دو روز، یک هفته... یکماه... اصلا نمیدانست که چند روز است در این مکانِ تنگ و تاریک که از آن برای زایمان گوسفندها استفاده میشد و همیشه از دیدن آن وحشت داشت، زندانی شده است. آنهم به جرم بی گناهی...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گناهی که برای او گناه حساب شده بود و برای دیگران نه...! چرا؟ چون او دختر رییس ایل بود. دختر حسام بیگ کُرمانج. کسیکه سر کردگی یکی از بزرگترین ایلهای کرمانج شمال خراسان را بر عهده داشت... همین بس بود که دختر رییس یک قبیله باشی تا جرمها و حکم داده شده برای گناهانت با دیگران فرق کند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شامه اش به بوی بد خونِ پیچیده شده در انبار که همیشه در فصل تابستان بیداد میکرد، عادت کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دستانی ناتوان و لرزان ناشی از غذا نخوردن به دلیل اعتصاب غذایی در این مدت زندانی بودن، نوار چنگک دارِ از پول پوشیده شده ی روی سرش را برداشت. دست به شال قرمزش برد و گره ی آن را باز کرد. شال قرمزش از روی سرش سُرید و روی پاهای دراز کرده اش افتاد. شال مشکی زیر آن را هم باز کرد. دستش به سمت موهایش رفت... با تمام شدن موها به زیر گوشهایش، اشک در چشمانش جوشید. تا قبل از زندانی شدن در این دخمه، موهایش تا زیر کمرش بود . قهوه ایِ تیره، زیبا و پر پشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در انباری باز شد و قامت صنوبر خواهر ناتنی اش در آستانه ی درظاهر شد. با تابیدن نور از بیرون انبار به صورتش طبق معمول این چند روزه ناخودآگاه ساعدش به سمت چشمانش رفت و آن ها را پوشاند. به سایه ی سر برادران مهربانش، چشمانش چند وقتی بود که با روشنایی خداحافظی کرده بودند و آنچه میدید تاریکی انبار پر از کَنه و خون خشک شده بود...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنوبر پا به داخل گذاشت. خشمناک و عصبانی غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیدونم چرا آقاجان مجبورم میکنه که روزی چند بار برات غذا بیارم وقتی که تو اعتصاب کردی و هیچی نمیخوری...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه ساعدش روی چشمهایش بود با سستی و ضعفی که در صدایش موج میزد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- در انبارو ببند. نور بیرون اذیتم میکنه...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنوبر پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو ده روزه که اینجا زندونی شدی و خبر نداری که برادر عاشقِ سینه چاکِت امروز بعد از ظهر دم تمام چادرها شکلات پخش میکرد و واسه جشن دامادیِ فردا شبِ خداداد همه رو دعوت میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روناهی دست از روی چشمانش برداشت... چیزی که در ذهنش گذشت را نمیخواست باور کند و دوست داشت جزو توهم همین چند روزه اش باشد که به سراغش می آمدند و مثل خوره او را نابود میکردند. تمام انرژی اش را جمع کرد و لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دامادیه کی..؟ خداداد...؟ نه...! نمیتونه درست باشه... دروغه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هِه ... وقتی آقاجان میگه تو ساده ای تو روش وایمیستی و میگی نه...! دخترکِ ساده... عاشق سینه چاکِت فردا شب دامادیشه...! تویی که خودتو به خاطر اون رسوا کردی... وگرنه اون به فکر آبروشه... !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امواج اشک در چشمانش بازی میکردند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون منو دوست داره...! خودش گفت... اگه دوست نداشت راضی نمیشد که با هم فرار کنیم...! حتما به زور وادارش کردن... !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به زور یا بی زور... فردا شب دامادیشه... !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ته مونده ی انرژی اش پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عروس کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر خاله ش شِمشاد... همونکه قرار بود !...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیاهی انبار در پیش چشمهایش سیاه تر شد... دیگر صدایی نشنید و از حال رفت...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره (چند ماه قبل)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آساره وارد بخش آموزش شد . به سمت واحد مربوط به تعویض استاد راهنما رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خانم مهران پور

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام... بفرمایید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مریم بانو

    ۴۷ ساله 00

    بسیار عالی زنان ایران زمین همه شجاع وجسورن.وقتی از محکم بودن وجسارت روناهی و اساره میخوندم غرق لذت می شدم.زن باید همین گونه قوی باشه.درود بر شما نویسنده با ذوق و زیبا سخن

    ۳ هفته پیش
  • نونیم

    00

    همین الان تمومش کردمو مثل تمام نوشته های خانم چیسکای عالیو محشر بود.خط داستانی و قلم چیسکای و قصه ای که روایت میشد بقدری زیبا بود که دلم نمی خواست تموم بشه.از نویسنده عزیز میخوام باز تو این سبک بنویسه

    ۱ ماه پیش
  • ماهرخ

    10

    قشنگ بودد

    ۵ ماه پیش
  • H

    02

    رمان خوبی بود ولی جا داشت خیلی بهتر باشه

    ۱۲ ماه پیش
  • زهراارزانی پور

    ۶۹ ساله 20

    تمام داستان های چیکسای عالی بودن

    ۱ سال پیش
  • ....

    00

    چیکسای عزیز بااینکه سعی کردی رمان غم نداشته باشه ولی من از خیانت الهام خیلی ناراحت شدم برای رسوندن یاشار به آساره راه های دیگه ای بود،الهام بیچاره مریض بود کسی مریض شوهرشه خیانت نمیکنه کاش میگفتی

    ۱ سال پیش
  • ....

    00

    ادامه نظرم: داشتم میگفتم می تونستی بگی الهام گوشه گیر شد افسردگی گرفت خودکشی کرد، همین جوری که زن اول سالارخان مرد، الهام هم میمرد، آخه خیانت؟؟ اونم کسی که عاشق شوهرشه

    ۱ سال پیش
  • الهه

    ۱۸ ساله 04

    نویسنده عزیزناراحت نشی ولی ازرمانت خوشم نیومد بیشترازقلمت خوشم نیومد اما دستت دردنکنه

    ۲ سال پیش
  • اکرم

    10

    داستان زیبا بود کلا رمانهای چیکسای نثر روان و زیبایی دارن

    ۲ سال پیش
  • سمیرا

    ۲۶ ساله 20

    عالی بود بنظر من ک عین واقعیت بود چون همچین داستان های وجود داره من لذ بردم از خوندش پیشنهاد میکنم یک بار بخونید اصلا پشیمون نمیشین تو داستانش صبر کردن قضاوت نکردن سریع رویاد میده خیلی مفیده

    ۲ سال پیش
  • غزل

    ۱۶ ساله 20

    از رمان خوشم اومد و واقعان حصلم باهاش سر نرف♥

    ۲ سال پیش
  • الهه

    20

    قسنگ بود

    ۲ سال پیش
  • Hamta

    40

    من رمان را قبلا خوندم .عالی هست .پیشنهاد میکنم حتما بخونید.ممنون از نویسنده محترم با قلم عالیشون

    ۲ سال پیش
  • شرک

    14

    نظری ندارم یه کلام چرت بود

    ۲ سال پیش
  • مریم

    42

    عالی👏👏

    ۲ سال پیش
  • رایان

    ۳۳ ساله 31

    سلام عزیزان رمان واقعا عالی هس و زمان گذشته و روناهی بی نظیره ولی زمان حال هم بد نیس در کل رمان خوبی هس خدا قوتن به نویسنده

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.