رمان عناصر موروثی (جلد سوم آتش افزار گمشده ) به قلم sanaz-mf
الان نوزده سال از گمشده دوقلو های ایناز میگذره... هر چهارنفری که دارای قدرت کنترل عناصر هستن نگرانن که قدرت انها به کی میرسه... عنصر پدرام و نیلو باید به افشین و ارشیا میرسید اما خبری نیست... همه نگرانن که نکنه نسل کنترل کنندگان عناصر از بین بره...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۸ دقیقه
: نیلوفر جان اومدن؟؟؟
باز نگاهمون به سمت مرد کشیده شد و دیدیم که اون هم با تعجب زیادی خیره شده بهمون... زنه گفت:
: بهتون نشون میدم باید چی کار کنید...
مرده با حیرت گفت:
: نیلو...
زنه لبخندی به اون زد... مرده سری به نشونه تاسف تکون داد و رفت بالا... نیلوفر رو به ما گفت:
: همونطور که شوهرم گفت نیلوفر هستم و...
منتظر بود ما ادامه بدیم... اومدم حرفی بزنم که ایل ناز زود تر گفت:
: گلنار و گلاره...
گنار و به خودش اشاره کرد و گلاره رو هم به من... با تعجب نگاهش کردم که چشمکی زد...
چیزی نگفتم نیلوفر خانم هم شروع کرد به نشون دادن قسمت های خونه... بدترین قسمتش دیدن اتاق دوتا پسراش بود که اصلا جا واسه راه رفتن نبود... بعد یه ربع که همه چیز و نشون داد... شروع کردیم به کار... من رفتم آشپزخونه و ایل ناز هم رفت تو اتاق خوده نیلوفر خانم و اون اقائه که فهمیدم اسمش پدرامه...
مشغول کار بودم که صدای پایی رو شنیدم... سریع برگشتم عقب که یه پسر و دیدم... تقریبا شبیه نیلوفر خانم بود مخصوصا چشمای نقره ایش... با صدای پسره به خودم اومدم:
: سلام. شما؟؟؟
از لحنش خوشم اومد... لبخندی زدم و گفتم:
: الـ... گلاره هستم... واسه کار با خواهرم اومدم..
نگاهش هیچ تغییری نکرد و فقط گفت:
: منم ارشیام... اگه خواستی میتونم کمکت کنم.
صدای دیگه ای اومد:
: اگه من جای تو بودم قبول نمیکردم چون تمام کارایی که کردی و دوباره اباد میکنه...
خندیدم و این سری به اون پسره نگاه کردم... چشماش مشکی و ترکیبی از مامان باباش بود... پسره گفت:
: منم افشینم...
سری تکون دادم... ارشیا رو به داداشش گفت:
: افشین حس میکنم این دختر شبیه خاله آینازه؟؟
افشین با دقت بهم نگاه کرد... زیر نگاهش از خجالت گر گرفتم... قبل از این که اون حرفی بزنه گفتم:
: من میرم سرکارم...
من برگشتم سرکارمو اون دوتا هم خارج شدن از اشپز خونه...
*** سوم شخص***
نیلو به درون اتاق که رسید اشک هایش روانه شد... پدرام سریع پس از او وارد اتاق شد و ب*غ*لش کرد:
: اروم باش نیلو... دلیل نمیشه هر کی چشماش اون رنگی بود ایل ناز و الناز باشن...
نیلوفر میان هق هقش گفت:
: پدرام... پدرام اونـ... اونا خیلی... خیلی شبیه ایناز و سپهرن...
: الهی قربونت برم این غیر ممکنه...
: چرا ها؟؟؟ چرا غیر ممکن؟؟؟ مگه اون دخترا گم نشدن؟؟؟
پدرام نیلو را از خود جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد:
: نیلو... الان نووووزده سال میگذره... کم نیست... بخدا کم نیست.
***
نیلو که اصلا حرف پدرام در کَتَش نمیرفت گفت:
: ایل ناز و الناز هم اگه بودم همین قدری بودن...
پدرام کلافه نفسش را بیرون داد:
: نمیدونم بخدا... یه وقت چیزی به این دوتا نگیا. به ایناز و سپهرم نگی.
نیلو سری تکان داد... پدرام با خیالی ناراحت لباس پوشید و از خانه خارج شد...
*
ارشیا رو به افشین گفت:
: جونه تو افشین خیلی شبیه خاله آینازه.
: مگه من گفتم نیست؟
ارشیا مشکوک تر ادامه داد:
: خاله آیناز قیافه اش اون جوریه چون نیمه جنه... یعنی اینا هم نیمه جنن؟؟
افشین باز هم بدون این که سرش را از توی گوشی در بیاورد گفت:
: نمیدونم... ما که نمیتونیم حس کنیم... ایول... الیاس نمیره المان و میاد خونه ما....
: خوبه... پس بعد از ظهر بریم بیرون.
: نه من امروز حوصله بیرون رفتن نداریم همین تو خونه ایکس باکس بازی کنیم... الانم من میرم پی درسم.
با اومدن نام درس افشین باز یاد چند دقیقه پیش افتاد و چپ چپ به ارشیا نگاه کرد... ارشیا هر هر خندید و گفت:
: خدا وکیلی امروز سوژه خوبی برام بودی...
همان موقع دختری از پله پایین امد و به ارشیا و افشین که روی مبل ها نشسته بودن سلام کردن... ارشیا که دختر و پسر برایش فرق نداشت با لحن دوستانه ای گفت:
: علیک سلام دختر خوب... شما عادت داری دو بار سلام کنی؟؟
چشمای فیروزه ای دخترک خندان شد ولی چیزی نگفت...
افشین خیره شد به دخترک... حس میکرد کمی تغییر کرده است... مثلا موهایش بالا تر رفته و خبری از خط چشمی که اول در چشمش کشیده بود نبود... افشین یاد حرف گلاره افتاد که گفته بود با خواهرم برای همین با تردید پرسید:
: گلاره خانم؟؟؟
♡
۵۱ ساله 00لطفا جلد دوم این رو بگید من هرچی میگردم نیست و بهترین رمانیه که خواندم
۱ سال پیشالیسا قربانی
۱۸ ساله 00رمااانش عاااالی بود دست نویسندش درد نکنه عاشقش شدم واقعا حس خوبی بهم دست داد پیشنهاد میکنم همه بخوننش عالیه هر سه فصلش
۱ سال پیشZahra A
۱ ساله 00سلام رمان خیلی جالبی بود ای کاش جلد دیگه هم داشته باشه
۲ سال پیشfati
۰ ساله 00دیری دیرین دین دین دین دیین🗿😔🦖
۲ سال پیشبید نبید
۹۹ ساله 00جالب بید:»»»»
۲ سال پیشELAHE
۱۳ ساله 00بدون شک بهترین رمان دنیا بود تا حالا رمانی به این خوبی ندیده بودم از بس قشنگ بود دلم میخواد بشینم گریه کنم😂ولی ای کاش یه دفعه نمیپریدن 19سال بعد به این سالایی که آینازوسپهر باسختی گذروندن ناراحت میشم
۲ سال پیشAli_BlAcKeR
۱۵ ساله 10واقعا رمان خفنیه از هرچی رمانی که تا حالا خوندم خیلی بالاتر بوده ایکاش بتونم بقیه رمان های این نویسنده هم بخونم واقعا رمان زیبایی بود دم نویسندش گرم؛)بار هزارمه دارم میخونم و رمانش قدیمیه جلدچهارم نیس
۲ سال پیشMeli
30عالی بود من که خیلی خوشم امد واقعا قشنگ بود همچیو توضیح داده جلد چهار هم اگه بنویسین خیلی عالی میشه
۳ سال پیشهیم:)
۱۳ ساله 01خیلی وقته این رمان نوشته شده فک نکنم فصل چهارمی داشته باشه:&....;)
۲ سال پیششکیلا
00عالی 😍😍
۳ سال پیشYekta
۱۳ ساله 00وااای از نویسنده ممنونم عالییییی بود بهترین رمانی بود که تا حالا خوندم
۳ سال پیشSita
۱۷ ساله 50رمان خوبی بود اگه فصل هارو به ترتیب بخونی قشنگه من از شخصیت ایناز توی فصل اول و ارشیا توی فصل سوم خیلی خوشم اومد البته سپهر هم شخصیت جالبی داشت
۳ سال پیشعالی بود
30وایییی خیلی خوب بود فقط معلوم نشد بقیه با کی ازدواج میکمن
۳ سال پیشمهی
۱۶ ساله 30واییی عالی بود محشره منک عاشق ارشیا شدم😂💪🏻
۳ سال پیشهیییی?
۴۹ ساله 00معرکه بود خیلی دوسش داشتم ❤❤❤
۳ سال پیشکیانا
۱۶ ساله 20جلد دوم اتحاد گرگینه هاست
۳ سال پیش
آی نور
۱۶ ساله 00این رمان بهترین رمانی که خوندم عالیه😍