رمان آوای فاخته به قلم دخترک کولی
فاخته پرنده زیبایی هست که آواز خوشی داره البته جنس ماده ساکته و نر آواز میخونه.اونم به وقتش ماده بعد از عاشق شدن به آواز طرف مقابل.بعد از اینکه کلاه سرش رفت ... تخم میذاره و میره توی کوه های دور بین تاریکی شاخه ها گم میشه. ولی خوب امان از روزی که فاخته ماده بخونه. فاخته رمان خودم رو میگم...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۸ ساعت و ۲۲ دقیقه
خندید: عاشقیا بابا!... هوم؟ نکنه جدی جدی عاشق شدی؟...
ابرو انداخت برای ماشین روبروش: میگم بد تیکه ای نیستا... هر چند به پای من نمیرسه
خندیدم: بی غیرت.... برو!
خندید. چند قدم دور شدم که صدام زد: میگم ....
رو گردوندم. خندید: بی غیرتم باباته خوشگله!
سرم به دوران افتاد... صورتم گل انداخت. مژگان ابروهای تیز و کوتاهش رو بالا برد: فاخته!... کی بود ؟ متلک انداخت؟
خندیدم و به سمتش دست بلند کردم برای دست دادن. زیر چشمی به برادرش که هنوز از داخل ماشین نگام میکرد، نگاه کردم و به چه حالی گفتم: نه... بابام بود!
با مژگان وارد سالن بزرگ انجمن شدم. خواستم مثل بقیه برم سمت کلاس که خانم بهبود صدام کرد: خانم دیانت یه لحظه!
گونه هام داغ شد... نه ... جلوی مژگان نه! انگار از چشمام خوند که رو به مژگان گفت: شما بفرمایید سر کلاس استاد چند دقیقه میشه رفته
مژگان چشم و ابرویی رفت و با ناز و ادا دور شد. دستهام رو مشت کردم و جلو رفتم. خانم بهبود عشوه ای به صداش داد: عزیزم چک ترم بعد رو نیاوردی که گلم!... این جلسه آخره هفته دیگه که بیای باید شهریه پرداخت کرده باشی وگرنه شرمندت میشم نمیتونم بذارم سر کلاس بری
دهنم گس شد. لب باز کردم به حرفی که بهش مطمئن نبودم: تا آخر هفته به حساب واریز میکنم
هیچی از کلاس نفهمیدم. از ادا اطوارهای استادمون هم چیزی سر در نیاوردم... اگر علیرضا اینقدر بی وجدان نبود تا آخر هفته شهریه ام رو واریز میکردم... با پول خودم... با دسترنج خودم... مگه نه اینکه به بابا گفته بودم یه ترم رو شما بدید از ترم بعد خودم پرداخت میکنم... گفته بودم نقش گرفتم... گفته بودم نمایش نوشتم... گفتم اوضاعم خوب میشه... میشد اگر علیرضا... نامرد....
کلاس تموم شد. موبایلم رو از کیف درآوردم. اس ام اس داشتم. دست عرق کرده ام رو روی صفحه کشیدم. فتانه... سوال همیشگی... کجایی!... وای خدای من خسته نمیشن؟! جواب اصلیشو دادم: خونه نیستم و تا شب هم نمیرم
از کلاس با حالی بیرون اومدم که انگار به تهِ تهِ خط دنیا رسیدم. خراب بودم... خراب... بغض داشت حنجره ام رو تکه تکه میکرد. روز آخرم بود. روز آخر درس یاد گرفتن... درسی که دیوانه وار عاشقش بودم... روز آخر بهترین شاگرد دختر کلاس... لعنت بهت منصور... لبم از این حرف لرزید.
بذار بگم. بذار لعنتت کنم. برای همین روحیه مزخرفت همه چی خراب شده... برای تن به بیکاری زدنت... مامان رفت، خوب شد نه؟ خونه پدر زن نشستنت خوش میگذره ها؟ همیشه خدا توی همون میدون تره بار بمون... بگند... پس ما چی لعنتی؟ پسر میخواستی ها؟ خوب آره... بدم نمیشد که جات کار میکرد... همیشه خدا تو خوردن و خوابیدن و رقصیدن و مسخره بازی بودی... اره خوش گذشت، بچگی بی نظیری داشتیم ما دوقلوها باهات... پارک، انواع لواشک و تنقلات و کوفت و زهر مار... خوب الان چی؟ الان که بزرگ شدیم چی؟ هنوز میخوای با یه لواشک خرم کنی که گور بابای اشکای مامان ما میریم برای خودمون پارک؟... الان کی باید 4میلیون شهریه ترم جدیدم رو بده؟ جهیزیه فتانه چی؟
سنگ فرشهای شلوغ پیاده رو زیر پاهام لگد میخورد. بی تفاوت به عابرهایی که تن به درد نخورشون رو جمع نمیکردن تنه میزدم و میرفتم... فتانه نفهم... حالا من تا شب کجا برم که تو با امینِ لعنتی برید خونه... علیرضای نامرد... بی انصاف... بی انصاف....
چشمهام تر شد. هندزفری رو گذاشتم توی گوشم. نباید گریه کنی... مثل زنهای بد بخت نباید پقی بزنی زیر گریه... سرم رو گرفتم بالا. نباید گریه کنی... تو فاخته... تو فقط باید بمیری!
در کافه رو باز کردم و اینبار به خاطر موزیک توی گوشهام صدای آویز بالای در رو نشنیدم. کافه شلوغ بود. از میون اون همه دستهای گره خورده تو هم و نگاه های عاشق خیره به هم و گلهای سرخ روی میز عبور کردم و رفتم روی تک صندلی آخر کافه کنار پنجره نشستم. چشمم افتاد به پسری که دستهای ظریف و لاک خورده دختر هم سن و سالم رو گرفته بود و با لبخندی عاشقونه براش پچ پچ میکرد. دست سوخته ام رو مشت کردم. تیر کشید... داره چرت میبافه احمق! کاش میشد با صدای بلند این حرف رو بزنم. نگاهم رو دوختم به پنجره و گربه ای که پشت شیشه روی زمین نشسته بود و زل زده بود بهم.خواستم بهش لبخند بزنم که حواسش پرت گنجشکی شد که برای یه لحظه روی زمین نشست. گوشهاشو تکون داد و چشمهاشو ریز کرد.... غر غر کردم جون به جونت کنن... صورت علی جلوی چشمم نقش بست. بی انصاف... اونم چشمهاشو همینطوری ریز میکرد...
دستم مشت شد... درد گرفت. چهار تا انگشت جلوی صورتم رقصش گرفت. رو گردوندم. معراج، معراجِ دوست داشتنی با همون صورت سفید کشیده،موهای کوتاه، لبخند بلند و بالا روبروم ایستاده بود. هندزفری رو از گوشهام بیرون آوردم و بی جون لبخند زدم: سلام!
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و به صندلی روبروم اشاره کرد: میتونم؟
خندیدم: کافه خودته اجازه میگیری؟
نشست. فنجون رو سر داد سمتم: غرق بودیا... نجاتت دادم!
سر پایین انداختم و به فنجون زل زدم: میذاشتی بمیرم!
نفسش رو بیرون داد. سکوت کرد. یه سکوت طولانی. ازش بعید بود. توی این سه ماهی که بعد از کلاسام اومدم اینجا و باهاش آشنا شدم هیچوقت ندیدم جدی باشه. همیشه مسخره بازیهای خودشو داشت. نگاش کردم. بی مقدمه پرسید: تو دیروز سر اجرای تئاتر بودی؟
خودم رو به بیراهه زدم: کدوم تئاتر؟
- برف سیاه
لبهامو جمع کردم: چطور؟
اخم کرد: کلاغا خبر رسوندن گرد و خاک کردی
فنجونم رو به لب بردم و کمی از قهوه ام رو مزه مزه کردم. اخم کردم: کلاغا!!..... از کی شنیدی؟
رو کرد سمت پنجره: حالا هر کی... میخوام بدونم چرا؟
عصبی با بانداژ دستم ور رفتم. دستش رو سمتم آورد و بی اینکه تماسی پیدا کنه گفت: چی شده دستت؟
بی نگاه زمزمه کردم: تلخ بود
قیافه فیلسوف مابانه ای گرفت: برای همه تلخه... اساس دنیا همینه!
نگاش کردم. داغون تر از اونی بودم که بتونم خاطرات دیروز رو مرورکنم. خندیدم: دیوونه قهوه ات رو میگم... چی میگی واسه خودت شعر میبافی!
زل زد بهم. لبخند زد: یه بار تو زندگیت سعی کن آدم باشی فاخته... زبونتو یه روز قیچی میکنم!
ابرو انداختم: چیه؟ ضایع شدی؟... ببین... معراج... پول قهوه امروز رو ندارم
تکیه داد و دست به سینه اخم کرد: خفه بابا....
بغض گلومو گرفت. ابروهامو بالا بردم و پلکهامو کشیدم: در واقع... دیگه هیچ پولی ندارم... حتی برای شهریه ترم جدید... میدونی... خوب.... این آخرشه... دیگه نمیتونم برم سر کلاس
نمیدونم چرا داشتم برای اون این حرفها رو میگفتم ولی... معراج تنها دوستی بود که توی دنیا داشتم!... یه دوست که پسر بود و بیشتر از سه ماه نبود که میشناختمش... ولی سرشار از صداقت بود... نگاهش به من رنگی جز نگاه یه انسان به انسان دیگه نبود و البته... حس ناشناخته عجیبی روحم رو به زلال بودنش میدوخت. دوستهای دخترم پر بودن از عشوه و غمزه و آرایشگاه هایی که میرفتن رو توی سر هم میکوبیدن. موهامو زده بودم که حداقل پسرها بهم احساس نزدیکی کنن... که از بی هم زبونی نمیرم. پسرها یه چیزی توی رفاقتشون دارن... که اگه بتونی کاری کنی که به چشم یه دوست نگات کنن نه یه دوست دختر... رفقای معرکه ای میشن... معراج اینجوری بود... حداقل برای من!
دستهاش رو روی میز گذاشت و بهم نزدیک شد: چی میگی تو؟ ببینمت... چی شدی تو دیروز تا حالا... ها؟ ... هوی... فاخته... ببین منو!
اشک توی چشمهام لغزید. هنوز داشتم با نخهای بیرون اومده از بانداژ دستم بازی میکردم. دستم رو پس زد: ول کن اینو... فاخته!
نگاش کردم: چیه بابا جو میدی ... اه...
جدی نگام کرد: گریه میکنی؟
دلم میخواست حرف بزنم تا اشکم پایین نیاد : ماجرای دیروزو کی خبر داده؟ کسی منو دیده؟
خندید: منهای اون هزار نفر آدم توی سالن... خوب نه... کسی ندیده... ضرب شصتی داریا فاخته! شنیدم با کفش کوبیدی ترک پیشونی علیرضا جم!!! امروز دانشگاه نرفته خخخخخ
میون گریه خندیدم: زهر مار!!!
جدی شد: حالا چرا زدیش؟
روی میز انگشت کشیدم: از همونی که خبر آورده میپرسیدی
با پر رویی گفت: پرسیدم.. گفت شلوغ پلوغ شده آخرم معلوم نشده چرا!
زل زدم توی چشمهاش: نمایشنامم رو به اسم خودش زد... دزدید... میفهمی؟... من، معراج،.. سه ماه زحمت کشیده بودم
دلم پر بود. اونقدری که دیگه نتونم خود دار باشم. دستهام رو روی صورتم گذاشتم و شونه ام لرزید میون موزیک آرومی که از ضبط کافه پخش میشد. چند لحظه گذشت که معراج بانداژ دستم رو نوازش کرد: خیلی خوب... فاخته... بسه دیگه... ببینمت... فاخته!
دستهام رو از روی صورتم پایین آوردم: جو نده معراج!
خندید. میون گریه خندیدم: وقتی اینجوری میگی فکر میکنم خیلی بدبختم!
با دو انگشت گوشه چشمش رو فشار داد: باش... نمیگم
حس کردم ریختمش به هم. زل زد بهم. لبخند زد: درست میشه... من بهت قول میدم
اشکهام رو پاک کردم: نمیگی کی خبر آورد برات؟
شونه بالا انداخت: یکی از بچه ها، دوستمه... عشق تئاتره اونم. دیروز اونجا بوده
بینیمو با دست گرفتم: خوب... منو از کجا میشناسه؟
فرشته
۲۸ ساله 00افتضاح
۳ ماه پیشندا
00عالی بود واقعاااااقلم توانای داری خداقوت
۴ ماه پیشسارا
۱۹ ساله 00اول از همه به نویسنده رمان خسته نباشید میگم با این قلم و طرز نوشتن زیباشون که واقعا آدم رو با اون اشعار به دنیای دیگری میبرن و باید بگم که این طبیعیه من عاشق شخصیت فرانتیس شدم؟ 😂
۴ ماه پیشکرمشبتاب .
00از دستش ندید خیلییی چیزا ازش یاد میگیرید واقعا
۴ ماه پیشAr
00رمان جالبی بود فقط زیادی کشدار بود
۵ ماه پیشفضه
۵۶ ساله 00رمان خیلی خوبی بود من بااین رمان زندگی کردم خیلی ممنون از نویسنده عزیز
۶ ماه پیشالمیرا مرادی
۲۳ ساله 30هنوز جا داشت پایان داستان رو بیشتر توصیف میکرد و جزئیات دیگه ایی اضافه بشه در کل رمان خوبی بود
۲ سال پیش9194131461
00راستی شعر هاو جمله های ادبی که تو رمان ب کار برده بود واقعا قشنگ بود قلم تمیز وروانی داشت فقط میشد بجای طلانی کردن وسط رمان آخرش ک به پنداررسید یکم توصیف میکرد
۷ ماه پیشدریا
00مثل پنیر پیتزا بود خیلی کش اومد ولی خوشمزه بود😂😂بیخودی طولانیش کرده بود بعضی جاها واقعا کلافه میشدم ولی داستان جذابی داشت درکل
۷ ماه پیشفاطمه
۲۵ ساله 00شاید بگی فقط یه رمانه اما من میگم داستان واقعی بود و در از درس های زندگی از نویسنده عزیز ممنونم بابت نوشته دوست نوشت زیباتون نوشته بسیار خواناست چقدر که منو بر درون خود نوشته ها حسشون کردم
۷ ماه پیشمرجان
۳۰ ساله 00قلم قوی داشت ولی بی نهایت تو افسردگی و غم زیاده روی شده بود واقعا گاهی خسته کننده بود این حجم از سیاهی و تکرار سناریو ها ولی در کل جملات زیبا زیاد در این رمان به چشم میخورد موفق باشید
۷ ماه پیشسوگل
01مزخرف ترین رمانی بود که خواندم اصلا رمان نبود حال بهم زن
۱۱ ماه پیشجانا
۱۸ ساله 10یکی از زیباترین رمان هایی بود ک خوندم ایشالله همیشه همینطوری پرقدرت باشه قامت نویسنده عزیز فقط یکم طولانی بود
۱۲ ماه پیشمینا
۳۲ ساله 20داستانش بدنبود ولی خییییییلی خسته کننده بود یه خط رو تو یه صفحه کش داده بود
۱۲ ماه پیشفهیمه
00ممنون از نویسنده من از ساعتی که شروع کردم تا پایان رومان درگیریداستان بودم
۱ سال پیش
مها
۳۶ ساله 00عالی بود لذت بردم