رمان جن گیر به قلم mehrantakk
آقای محمدی به همراه همسرش تمام عمرشان را وقف جن گیری و کمک به انسان های بی گـ ـناه کردند. بیست سال می گذرد و اقای محمدی پس از اسیب هایی که می بیند از همه چی خسته میشود و دوست دارد برای یک مدت طولانی جن گیری را کنار و مشغول استراحت کردن بشود. اما استراحت کردن شاید برای او بی معنی باشد و اینبار به خاطر همسرش مجبور میشود به سمت ماورای طبیعت برود و با آن دنیا درگیر بشود. خانوم محمدی حتی نمیداند خواهرش برای چی از دنیا رفت برای اینکه متوجه بشود تنها یک راه باقی مانده... *احضار کردن روحش* اما حقایق خوشایندی اشکار نمیشود و هردو ی آن ها قدم به قدم با پاهای خودشان به سمت نابودی کشانده می شوند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۹ دقیقه
خودم با چشمان خودم دیدم که او داخل ماشین شد...به سمت بیمارستان میروم...
بعد از چند دقیقه از بیمارستان بیرون می اییم.
عجیب است تمام بیمارستان را گشتم ولی خبری از زهرا نبود...حتی از دکتر,منشی, و چند نفر دیگر سوال کردم که همسرم دوباره داخل بیمارستان شده؟!
اما جواب همه انها منفی بود !
به برادر کوچک ترم زنگ زدم و از او خواهش کردم که به بیمارستان برود و تینا را به خانه مادرم ببرد و اکنون با حد اکثر سرعت گاز می دهم. جوری که انگار قیامت شده در مخم مواد مذاب فوران کرده و مغزم درحال سوختن است. اشک آرام آرام از گوشه چشمانم روی گونه هایم سرازیر شده. حس می کنم تبدیل شده ام به یک راننده دیوانه در شهر زیرا چندین بار نزدیک بود با چن تا ماشین تصادف بکنم!! مقصدم همان خانه جن زده ای است که این بلا را به سر من و خانواده ام آورده. می خواهم به آن جا بروم یا زنده می مانم و با یک راه حلی جنی که داخل خانه نفوذ کرده است را نابود می کنم اگرم این اتفاق نیفتاد من نیز به قربانی های احتمالی ان خانه جن زده اضافه می شوم. دیگر برایم هیچی مهم نیست. آن جن به سراغ زهرا آمده و اگر اسم او وسط بیاید اسم خودم می رود گوشه کناری! تمام عمرم را به مطالعه ی نیرو های غیر انسانی اختصاص دادم اما در طول این سال ها هیچ موقع هم چین اتفاقی برایم رخ نداده بود. و هم چین واقعه ای را با چشمان خودم ندیده بودم. جن ها در شرایطی قادر به تسخیر انسان هستند. من می دانم که یک جن خبیث در قالب ان پیرزن دارد زندگی می کند هنگامی که جن ها تصمیم به تسخیر فردی را بکنند پشتش حتما دلیلی است و وقتی که موفق به تسخیر فردی بشوند آن شخص به طور وحشت ناکی تغییر می کند... همین طور انسان ها در شرایطی قادر به تسخیر جن ها هستند که به نوع دیگر جن گیر هستند. انسان تسخیر شده را مجنون یا دیوانه یا دیو زده می نامند. شک ندارم ان پیرزن نیز یکی از مسخر شده ها است که اکنون می خواهد انسان هارا تسخیر بکند.
از ماشین پیاده می شوم. نگاهی به خیایانِ سوت و کور می اندازم و درحالی که هنوز توی شُک غیب شدن همسرم هستم با عجله به سمتِ کوچه ای که ان خانه داخلش قرار دارد قدم برمی دارم. هیچ ابزاری برای شکست دادن جن ها همراه ندارم و فقط دل بسته ام به خداوند و آیاتی از قران او، اما لبریزم از ترس و دلهره ی زیادی که دارم با خود حمل می کنم ولی با این حالم مدام با خودم تکرار می کنم. "من سال های زیادی در مورد مسائل ماورای طبیعت مطالعه و اطلاعات جمع کرده ام، الان وقتش رسیده که از این اطلاعات استفاده بکنم".
لحظه ای از عجله ام کم می کنم و ماشین را متوقف می کنم می ایستم و به کوچه ی تنگ و تاریک چشم می دوزم. واقعا وحشت ناک است دلهره ی عجیبی از این کوچه منتشر می شود. تا می خواستم به سمتش قدم بردارم لحظه ای حس کردم نفسِ سردی به صورتم خورد و دم گوشم حرفِ کوتاه و گذرایی که شبیه به صدای یک زن که از ته چاه می ایید، رسید. به خود می آیم چشمانم را می بندم و پس از یک نفس عمیق دوباره به راهم ادامه می دهم. هنوز مسیری را طی نکرده بودم که دوباره آن صدا دم گوشم زمزمه شد. این بار صدای نفس کشیدنش خیلی نزدیک تر و با فاصله کم تری طوری که من توانستم سردی نفس های او را روی صورتم حس بکنم. این بار نتوانستم خودم را کنترل بکنم و پس از ان که آن صدا را مجدد شنیدم شک ناگهانی بهم وارد شد که من را پهن در اسفالت خیابان کرد. به زمین می خورم و در تاریکی شب چشمانم را با حالت وحشت زده ای به اطرافم می چرخانم تا شاید رد یک انسانی را پیدا بکنم. اما خبر از هیچ موجود زنده و یا مرده ای نیست، هنوز اتش وحشتی که در وجودم شلعه ور شده خاموش نشده بود که در همان لحظات، فریاده خیلی بلندِ کوتاه زمان و وحشت ناکی از خانه به گوش هایم رسید واقعا صدای فریاد خیلی بلند و گوش خراش و نکعره بود جوری که مشخص است از اعماق وجود انتشار شد. گویی صدا از همان خانه ای است که ته این کوچه قرار دارد. زیرا غیر از ان خانه، خانه دیگری در این محدوده نیست. این خراب شده بیشتر شبیه آخر دنیاست تا یک محل سکونت. با عجله و دستپاچگی از کف خیابان خودم را بلند می کنم و درحالی که صدا ی فریاد هنوز ادامه دارد. آب دهانم را قورت می دهم و نفس عمیقی می کشم و با تمام قوا کوچه وحشت ناک را طی می کنم. در خانه باز است و وارد می شوم و به سمت قسمت اصلی خانه یا همان هال حرکت می کنم. مجددا در ورودی هال باز است اما با صحنه ای مواجه می شوم که بدون شک نظیرش را فقط در فیلم ها دیده بودم...
آن مرد یا بهتر بگویم همان آقای "حسینی" در یکی از دستاش چاقو است و مدام چاقو را به شکمِ خود فرو می دهد سپس بیرون می کشد و درحالی که از اعماق وجود فریاد می کشد دوباره چاقو را به شکم خود فرو می دهد. چندین بار این کار را تکرار می کند و شکم خودش را تکه پاره می کند. اما نه با میل خودش! درست پشت سرش یک دخترِ جن زده ایستاده و با یک لبخند و چهره شیطانی در حال کنترل کردن او است و به دستانش جهت می دهد. پوست بدن آن دختر زرد است و زخم های فراوانی روی دستانش وجود دارد، همین طور چشمش قرمز است و یک حالت و یک نفرت در آن زنده است. البته با استفاده از موهای مشکی رنگش، آن یکی چشمش را پوشانده.
او لحظه ای می ایستد. سپس جسد آقای حسینی را روی زمین رها می کند. خیلی آرام گردنش در حال چرخش به سمت من است. فقط کمی مانده بود که چشمانش بهم بخورد که سرعت چرخش گردنش را در یک لحظه زیاد کرد. با سرعت گردنش را به سمتم برگرداند تا چشم قرمز رنگش به چشمانم بخورد جیغی گوش خراشی می زند. همین طور از دهانش خون غلیظی از روی دندان و چونه اش سر می خورد و به روی زمین می ریزد. او دست ها و پاهایش که مانند چوب خشک است را در چند مرحله به سمتم تکان می دهد و درحالی که چهار و دست و پا به روی زمین افتاده می خیزد و با سرعت زیادی به سمتم می ایید.
به خودم می آییم و به حیاط خانه می روم سپس به سمتِ در خروجی خانه می دوم. ولی نتوانستم آن قدری سریع باشم که گیر یک جن زده نیوفتم. او درحالی که می خیزد دستش را به سمت پام دراز می کند و پام را در چنگ خودش می گیرد. تقلای زیادی می کنم که از دستش رها بشوم ولی بی فایده بود. نمی دانم چه شد؟! تقرییا خودم را رها کرده بودم و آماده مرگ شده بودم. اما نمی دانم چه شد که آن دخترِ جن زده من را نکشت. چشم های بسته شده ام را باز می کنم و باز چشم هایم از تعجب درشت میشود.
از دهانش خون غلیظی خارج می شود و همین طور که با چشمان قرمز رنگش به چشمانم زل زده جیغی از ته گلو می زند. من نیز دارم بلند بلند با فریاد سوره ایات الکرسی را می خوام. زیرا می دانم که تسخیر کنندهِ (جنی که انسانی را تسخیر کرده)به این اییه و سوره زود واکنش نشان می دهد و یا به نوع دیگر به این سوره حساس هستند و نمی تواند زمان زیادی تحمل بکند و به این ایه گوش بدهند. همین طور که دانشش را دارم طولی نکشید که آن دختر جن زده شروع کرد به لرزیدن صورت و دست و پاهایش... او را لحظه ای با دستم به سمت دیگری هدایتش کردم و سپس با عجله از روی زمین بلند شدم خودم با چشمان خودم دیدم که همان لحظه، چاقویی که توی شکم اقای حسینی فرو رفته بود در هوا شناور شد و مستقیم به سمت قلب ان دختر جن زده رفت. و با قدرت و شتاب زیادی از بالا به سمت قلب ان دختر فرو رفت. او جیغی از ته گلو می زند و در صدم ثانیه پوستش می سوزد. انگاری که مقدار زیادی اب جوش را مستقیم به روی پوست زرد رنگش ریخته اند. از روی سطع پوستش بخار بلند می شود همین طور کم کم سطح پوستش به کل نابود می شود و به گوشت و استخوانش می رسید. من نیز که از وحشت چند بار تا مرز سکته کردن رفته ام با دست و پاچگی می دوم و خودم را به در خروجی خانه نزدیک می کنم. چندین بار از ترس و وحشتی که در وجودم است در طول دویدنم به زمین خورد، اما با سرعت زیادی کوچه تنگ و تاریک را طی کردم و خودم را به ماشینم رساندم. دزدگیر در دستم است اما نمی توانم دکمه باز شدن قفل ماشینم را فشار بدهم. از تاثیری که آن تسخیر شده به روی روانم گذاشت بسیار دست و پایم را گم کرده ام. سرم را برمی گردانم و به درون کوچه تاریک و تنگ نگاهی می کنم. سپس ناخودآگاه نفسی عمیق از اعماق وجودم ازاد می شود و با تمرکز! دکمه باز شدن قفل ماشینم را فشار می دهم. سوار می شوم و با حد اکثر سرعت درست مانند یک دیوانه سردرگم می رونم و خودم را خیلی سریع به خانه ام می رسانم. بهت و تعجبم از طرفی است که چه طور آن جن زده نابود شد و از طرف دیگر آن جن را من نابود کردم. زیرا تنها کسی که آن جا حظور داشت من بودم. خودم با چشمانم دیدم که چطور پس از خواندن ایات الکرسی آن جن زده شروع به جوشیدن و سوختن کرد و چه طور آن چاقو در هوا معلق و سپس به قلبش فرو رفت.
«هشت سال بعد»
با صدای ساعت کوکی ام از خواب بلند می شوم. کمی توی تخت خواب کش و قس می روم و همین طور که چشمانم را مالشت می دهم به بغل دستم و به جای خالی زهرا نگاه گذرایی می اندازم. او انگار از من سحر خیز تر بوده. دوتا پاهایم را از تخت خواب اویزان می کنم و درحالی که ترش مزه ای دهانم را احساس می کنم تو فکر این هستم که "یعنی می شود برای اولین بار زهرا از من زود تر بلند شده باشد و برایم صبحانه را اماده روی میز گذاشته باشد؟! با دستانم کمی چشمانم را مالشت می دهم و از تخت پایین میایم و یک راست به سمت دستشویی منزل حرکت می کنم. توی راه به آشپزخانه سرکشی می کنم. همان لحظه چشمانم از تعجب چهار تا می شود زیرا برای بار نخست صبحانه را اماده برایم روی میز نهارخوری چهار گوش و قهوای رنگ اماده گذاشته انقدر تعجب کردم که اصلا دقت نکردم چه چیزی داخل ظرف کنار آن اب میوه است، همین طور یادداشتی که کنار ظرف غذایم است خود نمایی می کند. او معمولا از این کار ها نمی کند و یا به نوعی خیلی علاقه ای به این لوس بازیا ندارد. با دیدن آن یادداشت مسیرم را عوض می کنم و به سمت آشپزخانه و میز نهار خوری می روم و یادداشت را برمی دارم.
*سلام عزیزم ببخشید بدون این که بهت بگم از خانه امدم بیرون، راستش دلم نیامد بیدارت کنم. چن تا کار عقب مانده داریم که باید انجام می دادم. ضمنا صبحانه ات را با عشق برایت اماده کردم. دوست دارم*
لبخندی می زنم و کاغذ را به روی میز می گذارم و دوباره به سمت دستشویی حرکت می کنم.
دستم را روی دست زهرا می گذارم و درحالی که به چشمانش زل زده ام می گویم.
-چشمانِ عسلی رنگ هیچ موقع مورد علاقه ی من نبود. تا موقعه ای که چشمان تو را دیدم. دستش را از دستانم جدا می کند و درحالی که از شیشه ی جلوی ماشین به بیرون چشم دوخته می گوید:
عزیزم عجله بکن.
دستم را روی ترمز دستی ماشین می گذرم و پس از این که به سمت پایین هلش می دهم. با یک نیشخندی روی لب همزمان می گویم:
از طرز ابراز احساساتم خوشت نیومد ؟
او ابرو های ظریفش را داخل همدیگر فرو می برد و پس از این که چهره به مخصوص خودش را به روی صورتش قالب می شود با لحن ارامی می گوید:
چرا، اتفاقا خیلی وقت بود از این جور حرف ها بهم نزده بودی.
با خنده ادامه می دهد:
دیگه داشتم ازت نا امید می شدم.
ماشین را دم پارک کوچکی نگه می دارم.
زهرا: بابک خوب شد زود از خواب پاشدی و اون یادداشت هایی را که برایت گذاشته بودم را خواندی.
زود واکنش نشان می دهم.
-عزیزم تو فقط یک دونه یادداشت برایم گذاشتی، چرا می گویی یادداشت ها ؟!
خیلی سریع به سمتم می چرخد و در حالی که با چشمانش بهم زول می زند می گوید:
منظورت چیست؟! من دوتا برایت یادداشت گذاشته بودم .
حرفش را قطع می کنم:
-عزیزم تو فقط یک دونه یادداشت برایم گذاشته بودی و داخلش نوشته بودی کار های عقب مانده دارم.
حرفم را با تن صدای متفاوتی قطع می کند:
نه. عزیزم دو تا برایت یادداشت گذاشته بودم احتمالا تو ندیدی، داخلش نوشته بودم که تینا حالش خوب نیست و می خواهم ببرمش دکتر.
بلافاصله می گویم:
بغل همان بود؟!
-اره درست بغل همدیگر بودن.
-در ضمن تو با خود فکر نکردی چرا تینا را نیز با خودش برده و صبح زود از خوابش بلندش کرده؟!
ابرو هایم را درهم می کشم و ماشین را خاموش می کنم.
-تو چیزی در مورد دکتر رفتت با تینا ننوشته بودی و دیشبم که تینا حالش بد نبود.
کمی می خندد و می گوید:
قطعا داری اشتباه می کنی!
تا نفسش از دهانش خارج شد که چیز جدیدی بگوید. تینا از صندلی عقب ماشین خودش را نزدیک تر می کند و تکه کاغذی را به سمتم می گیرد و با صدای نه چندان صاف میگوید.
-منظورش این است.
دستم را ارام به سمت کاغذ می برم اما بلافاصله تینا واکنش نشان می دهد و خودش را به عقب پرتاب می کند و بلافاصله از ته وجودش جیغ می زند و مانند دیوانه ها خودش را تکان می دهد. از ماشین پیاده می شوم و به صندلی عقب می روم و سعی می کنم متوقفش بکنم اما او بدنش یخ زده و دارد خودش را عذاب می دهد. زهرا نیز به سمتش می آید و دستش را ارام روی شانه اش می گذارد. بلافاصله خیلی سریع او ارام می شود.
در اغوشش می گیرم و پس از این که بـ ــوسه ای به پیشانی اش می زنم با یک مکث کوتاه از روی صندلی عقب ماشین بلندش می کنم و در اغوش می گیرمش.
*******
درحالی که تینا را روی تاب هل می دهم به سمت زهرا می چرخم و با تعجب ارام می گویم:
دلیل آن رفتار عجیب و غریب تینا چه بود؟!
اما زهراعکس العملی نشان نمی دهد و فقط با یک نگاه سرد و خشک به رو به رو خیره شده. سوالم را تکرار می کنم و دوباره او عکس العملی نشان نمی دهد. رد نگاهش را به رو به رو می گیرم. نمی دانم به چی خیره شده چیز خاصی وجود ندارد روبه روی او تنها یک پسر جوان لاغر اندام و قد بلندِ عینکی با یک کلاه روی سرش ایستاده و موبایلش به روی گوشش است و به نظر میاد پشت خط منتظر است. همین! لحظه ای تاب را ول می کنم و دستم را به دور بازوی زهرا می گیرم سپس کمی تکانش می دهم و می گویم:
عزیزم به چه چیزی چشم دوخته ای ؟!
او ارام نگاهش را از روبه رو برمی دارم و درحالی که سرش را یواش تکان می دهد می گوید:
هیچی.
دوباره اسمش را صدا میزنم اما بلافاصله تینا به عقب برمیگردد و درحالی که سوار تاب است صدایش را بالا می بردو با لحن بلندی جیغ می زند و خطاب بهم می گوید:
چرا تاب را ول کرده ای؟! سریع تکانم بده.
زهرا عکس العمل نشان می دهد:
مودب باش.
-نمی خواهم موئدب باشم.
ترنم
10اینجا امکان ارسال نظر و بخاطر این گذاشتن که خوبی یا بدی رمان و بگی یا نظر خودت و برای نویسنده یا کسی که داره نظرات و میبینه بفرستی بهتره نویسنده ها به غیر از خوبی بدی های رمان و هم بدونن
۷ ماه پیشزهرا هستم
۱۹ ساله 00رمان بدی نبود. بعضی قسمتها میتونست اون حس رو منتقل کنه .ولی بعضی از پاراگراف ها رو هرچی می خوندم درست نوشته نشده بود .و مبهم بود .شتباه تایپی زیاد داشت.این رمان بایدجلددوم داشته باشه. آخرش.بدتموم شد
۸ ماه پیشبرازنده
۲۶ ساله 01اگه دنبال داستان ترسناکی اینو بخون درسته ادبی نوشته اما قوه تخیل وقتی میاد میترسی شدید من خودم خیلی ترسیدم شبم بود داشتم میخوندم 🤦🏻 ♀️اما ناقص تموم شد جلد دوم داره؟
۱۰ ماه پیشترنم
00خیلی کتابی بود خوندنش اصلا حال نمیده اومد رو نوشته( آمد) خونه رو نوشته خانه بگم رو نوشته بگویم تو رمان از کلمه ی نیز استفاده کرده و کاملا رمان چرت شده
۱۱ ماه پیش۰۰
00بهتره به جای ایراد گرفتن از نوع نگارش سطح سوادو علاقتون رو بالا ببرید چون شما دوست ندارید نمیشه به یک کتاب بگید چرت
۱۱ ماه پیشناشناس
00داداش رمانت خوب نود دمت گرم ولی یه چندتا جاش تینا رو نوشته بودی بیتا، به نظر من اگه به جای فامیل اسم گذاشته بودی بهتر میشد و اینکه خیلی کتابی بود رمان رو خراب کرده بود، اخرش نا مشخص بود، ولی خوب بود،
۱۱ ماه پیشAli
۲۰ ساله 01چرا آخرش اینقدر مزحرف تموم شد خیلی الکی شد . کل رمانو زد خراب کرد
۱ سال پیشسهیل
۲۷ ساله 10رمان خوبیه و بهتر میشه اگه با نوشتن جلد دومش ابهامات جلد اول برطرف شه
۱ سال پیشندا
۳۴ ساله 00مزخرف بود
۱ سال پیشhoney
۱۷ ساله 40واسه اینجور رمانا بایو قوه تخیلتون قوی باشه مثل من😌 داشتم سکته میکردم😂
۲ سال پیشبرازنده
۲۵ ساله 20فکر کن شب هم باسه خونه هم تاریک هیچ کی تو ساختمونم نباشه مثل سگ با اون قوه تخیل با چراغ روشن میلرزی😂😂😂
۱ سال پیشملودی زیبایی
۱۰ ساله 11به نظر من داستان باحالی هر کی که میگه این داستان بد اشتباه میکنه من این رمان رو خیلی خیلی دوست داشتم👍🏻🧡
۲ سال پیشآرزو
۱۸ ساله 21خسته نباشی نویسنده عزیز .ممنون از زحمتت. ولی من به شخصه متوجه نشدم بعضی جاها چیشد و آخرش هم معلوم نشد چیشد و برآب تینا چه اتفاقی قراره بیفته. واینکه من به شخصه از متن کتابی و ادبی اصلا خوشم نمیاد
۲ سال پیشرعنا
00خوب بود ولی از احضار کردن روح هدیه به بعد مبهم بود کلن متوجه اخرش نشدم چی شد کاش اینقدر کتابی نبود چون حوقله ادم سر میره
۲ سال پیشعارفه
۲۳ ساله 32اینقدر ادبی نوشتن مسخره و خسته کننده است... البته 90 درصد داستان از روی یه فیلم خارجی نوشته شده بود😅
۳ سال پیشهانا
10میشه لطفا جلد دوم رمان جن گیر و مرد کوچک و جلد سوم خیانتکار عاشق رو بزارید
۳ سال پیش
عسل
۱۴ ساله 00اصلا خیلی خیلی مزخرف است 100صحفه هست ولی هیچ درد نمیخوره همش توضیح درمورده خود ادم میده پیشنهاد میکنم این برنامه رو دانلود نکنین ممنون