رمان زن کمانگیر به قلم پشتیبانی
آرش آریا بعد از دوازده سال به دلیلی نا معلوم از پاریس
به زادگاهش تهران بازمی گردد . دختری جوان به عنوان یک دوست
صمیمی به پدر و مادرش نزدیک شده و آرش در این سفر تلاش می کند تا
علت دوستی این دختر با پدر و مادرش را بفهمد . در این سفر به این نتیجه
می رسد که این دختر جوان ربطی به گذشته رمز آلود خانوادگی اش دارد .
اما آیا آرش آریا ؛ شقایق مهرجو را به خوبی شناخته ؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۶ ساعت و ۳۳ دقیقه
چطور دلش می آمد خواهر نازنینم را با آن دختر مقایسه کند . ترس من هم از همین بود . آن دختر به طرز عجیبی پدر و مادرم را متأثر کرده بود .
- ولی من که هیچ وجه تشابهی بین و اون و آرزو نمی بینم .
نگاه خیره اش به منظره ی بیرون از روی نوک برجها به سمت بالا کشیده شد و روی قله ی کوه دماوند ثابت ماند .
- به خاطر اینکه اون مثل هیچ کس دیگه ایی نیست ... مثل اون کوه می مونه . قوی و محکم ! و البته فرشته !
هه فرشته ... فرشته ایی که نقش بازی کند ، فرشته می شود ؟ از آن جایی که اصلا نمی شناختمش ترجیح دادم در موردش پیش خودم قضاوت نکنم . از روزی که برگشته بودم شاید تقریبا هر روز می دیدمش ، او هم مثل من سر ساعت هشت از خانه بیرون می آمد و سر کار می رفت . البته روزهایی که پدر هم همراهم بود مجبور می شدم کنارش نگه دارم تا پدر باهاش احوال پرسی کند . اما اگر خودم تنها بودم از کنارش رد می شدم و توجهی بهش نمی کردم . دوباره به کوه با شکوه نگاه کردم . به نماد ایستادگی و مقاومت ... هه ... پدرم چه قدر آن دختر را بزرگ کرده بود . بدون هیچ حرفی قهوه ام را برداشتم . هنوز چند جرعه بیشتر نخورده بودم که دوباره پدرم به حرف آمد .
- هیچ حرف دیگه ایی نزدین .
فقط چپ چپ نگاهش کردم و بعد با عصبانیت بلند شدم .
- حالا چرا اخم میکنی ؟ من که حرف بدی نزدم .
نگاه جدی و بی تفاوتم را بهش دوختم .
- میرم پایین پیش صادقی و از اون طرف هم میرم کارخونه . خدا حافظ .
خم شدم و ماگ قهوه را گذاشتم روی میز .
- قهوه هم مثل همیشه عالی بود . ممنون .
کیفم را از روی مبل برداشتم و از دفتر خارج شدم . منشی به محض خروجم از اتاق خیلی واضح و آشکار صاف نشست . صدای کوبیدن گوشی و خنده اش را قبل از خروجم شنیده بودم . رفتم طرف آسانسور که صدای گوش خراشش بلند شد .
- تشریف می برید آقای آریا ؟!
برگشتم و نگاهی گذرا بهش انداختم . به قول رزا زیادی نچسب بود . خیره ی چشمان درشت و کشیده اش شدم .
- که چی ؟
هول کرد و دستپاچه تته پته کنان گفت : - هان ... هیـ ... هیچی ... به سلامت .
جا داشت بهش تذکر بدهم ؟ که بیخودی پای تلفن نگوید و نخندد ؟ خیر . برای تذکر دادن که استخدام نشده بود . برای کار استخدام شده بود . چرخیدم و دکمه ی آسانسور را فشردم . فقط کافی بود یک بار دیگر در این وضع ببینمش تا اخراجش کنم .
******************
با دقت به چهره ی سبزه و لاغر و کشیده ی دیا نگاه کردم .
- دیا از چیزی ناراحتی ؟ چرا زیر چشمات سیاهه ؟
انگشت اشاره اش را زیر پلکش کشید و گفت : - رفته بودم پارتی . بعدش که اومدم خونه درست صورتمو نشستم . حالمم خوبه .
مشکوک نگاهش کردم : - مطمئن باشم ؟
همراه با لبخند عمیقی سرش را بالا پایین کرد .
- داری با دیا صحبت می کنی عزیزم ؟
پشت سرم روی تکیه گاه مبل نشست تا توی دید وب کم قرار بگیرد .
- سلام دیا ... می تونم چند لحظه پسرمو ازت قرض بگیرم ؟
دیا بوسه ایی برایش فرستاد و گفت : - سلام مامی جی ! البته .
چرخیدم و مادرم را نگاه کردم .
- کاری با من دارین ؟
- آره ... اگه برات زحمتی نیست تا همین سوپر مارکت سر کوچه برو و یه بیکینگ پودر برام بخر . من تا برم و بیام مایه ی کیک خراب میشه . باید کِرِمشو هم سریع درست کنم .
- فوریه ؟
با لبخند پلک روی هم گذاشت که یعنی فوریه . دیا رفته بود . لب تاب را بستم و بلند شدم .
- چشم .
همان طور که به سمت راهروی ورودی می رفتم گفتم : - حالا چی می شد یکی رو واسه این جور خریدها نگه می داشتین ؟ حتما باید همه رو راهی ولایتشون می کردین ؟
داشت بر می گشت سمت آشپزخانه که ایستاد و دست به کمر زد .
- لطفش به اینه که خودمون همه ی کارای شخصیمون رو انجام بدیم . و گرنه که زندگیمون عادی نمی شد .
در دل گفتم " زندگی ما هیچ وقت عادی نمی شه " . صندل های توی خانه را با کفش عوض کردم و از خانه خارج شدم . هه ... چه جالب ... داشتم می رفتم سوپر برای خرید . آن هم بعد از دوازده سال . وارد سوپر شدم و میان قفسه ها دنبال سفارش مادرم گشتم که صدای خانوم بازیگر از جایی بلند شد .
- مامان داری پیر میشی فراموشی می گیری ! ... آخه تو خونه کشمش نداری چرا کشمش پلو درست می کنی ؟ ... نه بابا دارم از خستگی می میرم . نکنه منو گول می زنین که بکشونیدم خونه ... اَه مامان من دیگه بزرگ شدم ... باشه عزیز من الان میام ، خداحافظ .
یعنی مادرم هم با پدرم هم دست شده بود ؟ نه محال بود . مادرم هیچ وقت این کار را نمی کرد . پس این یکی را می گذارم بر حسب تصادف . داشتم پول خریدم را حساب می کردم که فروشنده با خنده با شقایق احوال پرسی کرد و من هم مجبور شدم سلامی بکنم . وقتی می رفتم بیرون متوجه شدم دو دختری که کنار شقایق ایستاده بودند ، ازش می پرسند که من کی هستم ؟
***************
کلافه پیام های گوشی ام را بالا پایین می کردم تا شاید بتوانم تو این صف حواسم را از حضور آن دختر پرت کنم . سه روز بود که پیدایش نبود و فکر می کردم بازی تمام شده و حالا پدرم مرا برای نان خریدن می فرستد نانوایی که چی ؟ که باز این دختر جلوی چشمم رژه برود ؟ ظاهرا پدرم از این بازی دست بردار نبود . جا داشت که با هم درباره ی این موضوع حرف بزنیم ؟ که بگویم بس است ؟ نه ... نه این طوری بدتر فکر می کرد که به این موضوع اهمیت می دهم و ممکن بود بحثمان بالا بگیرد . من اینجا کارهای مهم تری داشتم . صدای زن مسنی مرا از افکارم بیرون کشید .
- سلام شقایق جون . چطوری حالت خوبه ؟
و صدای همیشه سرحال و قبراق آن دختر را شنیدم که جواب داد : - خوبم خانم معتمدی . شما خوبین ؟
برنگشتم تا نگاه کنم و سرم را به گوشی ام گرم کردم تا حرف هایشان را نشنوم . پس این صف کی تمام می شد ؟ صدای چند دختر را شنیدم که انگار داشتند درباره ی من حرف می زدند . یکی شان گفت : - شقایق تو می شناسیش ؟
این بار سرم را بلند کردم و به شقایق نگاه کردم . سری به عنوان سلام خم کرد و منم همانطور جوابش را دادم و بعد برگشت و رو به دختره گفت : - آره می شناسمش . پسر آقای آریاست .
به جلویم نگاه کردم پیرمردی هن هن کنان دو عدد نان را توی کیفی پارچه ایی جا می داد . باز هم صدای جیغ جیغی بلند شد .
- همون آقای مسنی که خیلی جذابه . وای واسه همینم هست که پسرش اینطوریه . وای ببینینش چقدر جذابه .
بی اختیار اخم کردم . صدای یک دختر دیگر را شنیدم : - آره خیلی ماهه ولی حیف که عصا قورت داده است .
هه ... ظاهرا در این زمانی که من اینجا نبودم جای دختر و پسرهای هیز عوض شده بود . یعنی این دخترها واقعا نمی دانستند که من دارم صدایشان را می شنوم ؟ هوف ... پس این صف کی تمام می شد ؟ مردی که جلویم ایستاده بود برگشت و با لبخند صمیمی گفت : - شما حتما پسر آقای آریا هستین .
- بله .
مرد از پدرم خیلی مسن تر بود . هر چند همیشه ؛ همه می گفتند خیلی خوب مانده .
- ماشاالله هزار ماشالله مثل خود پدرتی .
پسری که جلوی مرد ایستاده بود سه عدد نان از شاگرد نانوایی گرفت و به طرف ما چرخید . نان ها به دست مرد داد .
نان ها را که از پسرک گرفت ، کنار ایستاد تا جای او بایستم .
- سلام منو به پدرت برسون !
- چشم !
وقتی رفت ، پشت پسر که از من جوان تر بود ایستادم . حتما احترام به بزرگ تر حالی اش می شد که نوبت خودش را به آن مرد مسن داد . بالاخره نوبت من هم شد . به خانه که برگشتم نان ها را گذاشتم روی میز و رو به پدرم که مشغول آب پرتقال گرفتن برای مادرم بود کردم و گفتم :
فندق
00قبلاًاین رمان خونده بودم شخصیت شقایق جالب نبودمخصوصااواخرداستان چراهرکس بدنشومیدیدعق میزدولی خودش تواین چندسال به فکردرمانش نبوده اگر بدنش به این افتضاحی بوده چطوریه مردمی تونه تحمل کنه ورابطه داشته
۴ ماه پیشناهید
۳۹ ساله 30رمان متفاوتی بود ولی متأسفانه دربعضی جاها ازخودبیگانگی فرهنگی،غرب زدگی وخودکم بینی ملّی شقایق که قطعاً نشأت گرفته ازعقاید نویسنده ست بدجور توی ذوق میزد
۱۰ ماه پیشمجنونه الحسین
10بهترین، منطقی ترین و جالب ترین نقد عمرم بله نویسندگان به طور ناخودآگاه عقایدشون رو به شخصیت ها تحمیل می کنند و این مسئله روی کیفیت رمان و نوع مخاطبانش تاثیر بسزایی داره
۵ ماه پیشموفرفری.
10رمان خیلی زیباییه من چند بار خودن مشو هیچ عیبی نتونستم از توش پیدا کنم کسایی ک علاقه ی رمان خوندن ندارن اینو بخونن عاشق مان میشن از بس قشنگ و متفاوته و واقعااا جذاب نوشته شده...
۵ ماه پیشمرضیه
۳۰ ساله 00عالی بود خیلی خوب بود
۵ ماه پیشوانیا
00سلام خوبید میشہ لطفا توضیح بدید چطور میشہ آنلاین پارتگذاری کرد؟ منظورم اینہ کہ برای نوشتن آنلاین رمان حتما باید چھار رمان رو بہ برنامہ ارسال کرد؟
۶ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 10واقعا زیبا بود
۷ ماه پیشهلنا
۱۷ ساله 00عالییی
۸ ماه پیشاوا
00سلام ببین رمانی ک میخوام ایرانیه دوسال پیش خوندمش طوری بود که دختره روز تولدش بامامان باباش رفتن به اسباب بازی فروشی و براش عروسک خریدن بعدش دختره بخاطرعروسکش فک کنم رف وسط خیابونو ماشین هم باسرعت
۸ ماه پیشمهسا
00سلام چرا اپلیکیشن برنامه اصلا بروز نیست آخرین خبرا مال یک سال پیشه و اصلا اتصالی به اینترنت نداره لطفا مشکل برنامه رو حتما حل کنید چون برنامه بسیار جای پیشرفت داره اگه دائم بروز رسانی بشه
۹ ماه پیشایلی
10خیلی قشنگ بود قلم نویسنده قوی بود
۱۰ ماه پیشSahar
۳۷ ساله 20عالی بود لذت بردم
۱۰ ماه پیش...
۱۵ ساله 30رمان خوبیه شخصیتهای بسیار قوی ای داره به خصوص شقایق که تونست با سرطان بجنگه قلم نویسنده بسیار قوی و فوق العاده بود و اینکه اگه دنبال رمان هایی هستید که پایان خوش داشته باشه بهتون پیشنهادش میکنم
۱۰ ماه پیش...
10عالی متفاوت جذاب
۱۰ ماه پیش...
00این رمان برای چندسال پیشه مگه ؟ آخه بلال بود سه هزار و پونصد 😆برگاااااام
۱۰ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
الهه
۳۰ ساله 10یکی از بهترین رمان ها