رمان شیاطین سیاه فرشتگان سفید آدم های خاکستری به قلم بهاره حسنی
پرستو دختر جونیه که ذاتا گوشه گیر و خجالتیه که تنهایی اون و سایه حسادت ها و اذیت های خواهر بزرگش به این خجالت و گوشه گیری دامن میزنه . در این بین به مردی علاقه مند میشه که طراح لباس و مدله ولی خواهرش که زیبایی منحصر به فردی داره تمام زندگی ، رویاها و ذهنیت زیبای اون رو به هم میریزه و نابود میکنه ولی بر عکس پیش بینی خواهرش این فقط زندگی پرستو نیست که از بین میره ، زندگی تمام کسانی که به پرستو نزدیک هستند به نوعی تحت شعاع قرار میگره …
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۶ دقیقه
منشي با تعجب نگاهش کرد و فقط سرش را کمي تکان داد.
- مي خواستم آقاي کبيري رو ببينم.
- کدومشون؟
«يعني چي کدومشون؟ مگه آقاي کبيري از بيمارستان مرخص شده؟»
- آقاي رها کبيري.
منشي بي حوصله گفت:
- چي کارشون داري؟
- من براي کار اومدم. طرح مي زنم. بهشون بگيد در جريان هستن.
منشي اين بار با حيرت بيشتري نگاهش کرد و با ترديد بلند شد و به يکي از اتاق ها رفت.
چند لحظه بعد با گيجي بيشتري برگشت.
- ميتوني بري تو؟
ضربه اي به در زد و داخل شد. رها پشت ميز نقشه کشي بزرگي که در گوشه اتاق بود نشسته بود. يک دست کت و شلوار و کراوات دودي با پيراهني يک درجه روشن تر پوشيده بود. عينک دور مشکي مخصوص مطالعه هم به چشمانش بود که حالت جذبه صورتش را بيشتر کرده بود. دوباره به احترام پرستو از جا بلند شد و جواب سلام آهسته او را داد.
- چطوري؟
به نظرش رنگ پرستو پريده بود.
کاملا مشخص بود که استرس دارد . براي آرامش بيشتر بازويش را گرفت و او را به سمت مبلي که در آن طرف اتاق بود هدايت کرد.
_بيا اينجا بشين. سعي کن يکم آروم باشي
پرستو را روي مبل نشاند و با تلفن سفارش کيک و قهوه داد. بعد گوشي موبايلش را درآورد و به کسي به اسم محمد تماس گرفت و گفت که به دفترش بيايد. چند دقيقه بعد اول منشي و بعد يک مرد جوان تقريبا هم سن و سال خود رها وارد شدند. مرد قد و هيکلي هم اندازه رها داشت و حتي از نظر قيافه هم شباهت زيادي به رها داشت. شايد تنها تفاوت شان به غير از نداشتن آن جذابيت فوق العاده ي رها، موهاي بلندش بود. موهايش را پشت سرش دُم اسبي کرده بود و بر خلاف تيپ رسمي رها شلوار جين و تيشرت به تن داشت. رها از جا بلند شد و طرح هاي پرستو را به طرف محمد گرفت و گفت :
_پسر عموم، محمد
بعد رو به محمد کرد و گفت :
_محمد اين ها طرح هاي خانوم فتوحيه. از اين به بعد با ما کار ميکنن. نظرت چيه ؟مدلش ميشي ؟
محمد با دقت طرح ها را زير و رو کرد و بعد چند ثانيه مو شکافانه به پرستو نگاه کرد و گفت :
_طراحي دوختي ؟
پرستو سرش را تکان داد محمد متفکرانه چانه اش را بالا داد و گفت :
_طرحت که خوبه بايد ديد دوختت چطوره
بعد رو به رها کرد و گفت :
_من درگيرم ، نيما و سعيد رو ميزارم که باهاش کار کنن خوبه ؟
_خوبه. صداشون کن .
بعد رو به پرستو کرد و گفت:
_وسايل آوردي با خودت ؟
پرستو سرش را به نشانه نفي تکان داد. رها هم به محمد گفت براي پرستو هر چه که لازم دارد بياورد .
محمد رفت و رها فنجان قهوه را به طرف پرستو گرفت و تعارفش کرد. پرستو هم مودبانه احوال آقاي کبيري کبير !! را پرسيد. رها هم گفت که بابا خيلي بهتره
چيزي در حدود سي دقيقه بعد که به نظر پرستو سي ساعت آمد ، محمد همراه با دو پسر جوان به اتاق برگشت. پسرها بيست و يک تا دو ساله به نظر ميرسيدند. و هر دو با حيرت هر چه تمام تر به پرستو نگاه کردند. رها معرفي کوتاهي کرد و به پرستو گفت که ميتواند کارش را شروع کند.
براي رها خيلي جالب بود اين دگرگوني رفتاري پرستو. به محض اينکه کارش را شروع کرد آن استرس و خجالت از بين رفت و کاملا غرق در کارش شد. دفتر چه يادداشت کوچکي از کيفش در آورد و تند تند چيزهاي را در آن يادداشت مي کرد. رها با کنجکاوي بالا سرش رفت و نگاهي سريع و زير پوستي به نوشته هايش کرد. با تعجب چانه اش را بالا برد. همه چيز را يادداشت کرده بود. از رنگ چشم نيما و سعيد گرفته تا مدل موهايشان. حتي فرم بيني و ابروهايشان .
پرستو سرش را بالا آورد و به رها نگاه کرد و گفت :
_مي تونم اندازه هاشونو بگيرم ؟
_آره حتما. نيما بيا جلو .
نيما پسر خيلي با نمکي بود. چشم و ابروي مشکي داشت با پوست سفيد. کم سن و سال بود. آن جذبه و پختگي رها را نداشت ولي معلوم بود که در عالم مدلينگ آينده درخشاني در پيش خواهد داشت. جلو آمد و لبخند شيطنت باري همراه با يک چشمک به پرستو زد و گفت :
_سلام من نيمام .
پرستو متر را از محمد گرفت و دور گردنش آويزان کرد و با خجالت گفت :
_منم پرستو ام
بعد شروع به اندازه گرفتن کرد. تا به حال اندازه ي مردي به غير از سياوش و گاهي شاهين را نگرفته بود. و حالا با آن همه نگاهي که به رويش زوم شده بود و انگار همه منتظر بودند تا يک سوتي عظيم از او بگيرند کارش را شروع کرد. اما به سرعت از آن دنيا خارج شد و به قول معروف سوار کار شد.
دور کمر ، دور باسن ،سر شانه ،بلندي آستين ، قد پيراهن ....
به ترتيب همه را يادداشت کرد. هم رها و هم محمد هر دو از کارش و هم از طرز برخوردش راضي به نظر ميرسيدند. نيما هم تحت تاثير حالت جدي و کاري پرستو ديگر حتي حرف هم نزد. بعد از نيما اندازه ي سعيد را هم گرفت و بعد رها به محمد گفت که اتاق کوچک انتهاي راهرو را به پرستو بدهد. بعد هم کمي در مورد ساعات کاريشان توضيح داد. پرستو با هيچ کدام مشکلي نداشت و فقط گفت که روزهايي که کلاس دارد را نمي تواند بيايد. رها هم گفت که مشکلي نيست و روز هاي کلاسش را بنويسد و به او بدهد.
به اتاقي که برايش در نظر گرفته بودند رفت. اتاق کوچکي بود ولي براي او که تازه ميخواست کارش را شروع کند همين که رها ريسک کرده بود و او را قبول کرده بود بهترين بود.
تا ظهر فکر کرد. طرح زد و بعد پاره شان کرد. آن چيزي که او ميخواست نميشد. در ذهنش چيزي بود که او را قلقلک ميداد ولي به روي کاغذ نميامد.
چشمانش خسته شده بود. تازه سرش را روي ميز نقشه کشي گذاشته بود که ضربه ايي به در خورد و محمد وارد شد
_خسته شدي نه ؟
بعد اشاره اي به کاغذهاي پاره شده درون سطل کرد و خنديد و گفت :
_براي امروز کافيه. زيادي کاغذ حروم کردي!
پرستو با خجالت لب هايش را جمع کرد و گفت :
_نميدونم چرا اين طوري شدم. مثل اينکه خنگ شدم. نميتونم اون چيزي که تو مغزمه روي کاغذ بيارم.
_خوب براي اينکه داري سعي ميکني
بعد کنارش نشست و ادامه داد :
_هميشه خيلي راحت طرح ميزني براي اينکه داري واسه دل خودت کار ميکني. ولي حالا خودتو مقيد ميدوني که حتما طرح بزني.
بعد دستش را به طرف پرستو دراز کرد و گفت :
_چند سالته پرستو خانوم ؟
_هفده.
_زياد خودتو خسته نکن. چند سال ديگه که طراح معروفي بشي خاطره امروز واست مسخره ميشه. حالا بيا ناهار.
برازنده
۲۷ ساله 00دوست داشتم یه جا پرستو عصبانی بشه بکوبه دهن رها بگه من انتخاب دومت بودم و... اما این نشد بنظرم خیلی غیر طبیعی بود ادم تو عصبانیت هر حرفی رو میزنه اما پرستو هیچی نگفت
۳ ماه پیش?
۱۶ ساله 00200
۴ ماه پیشعالییییییییییی
۱۸ ساله 00عالی
۵ ماه پیشیاسی
00هر چند رمانه ولی دراصل زن برادر تا وقتی شوهرش زنده هست نمیتونه با برادرشوهر ازدواج کنه
۷ ماه پیشنفیسه
۳۰ ساله 00موضوِغ جدید و تازه و قلم خوب
۱۰ ماه پیشصدف
۴۲ ساله 00ممنون از قلم قوی نویسنده رمان فوق العاده جذابی بود توصیه میکنم حتما دوستان اون رو بخونن من خیلی دوستش داشتم بسیار عالی
۱۲ ماه پیشمریم
00میخوام بدونم یعنی واقعااا عشقی همچون عشق پرستو به رها وجوددارد که با همه ی ندیدنا و هرز رفتن های رها بازم پرستو عاشقش بود!!!
۱۲ ماه پیشآتوسا
00قلم نویسنده خوب بود ولی تنها رمانی بود که به شدت از اولش اعصابم رو بهم ریخت آخه پرستو نباید یه ذره غرور میداشت هرچندم که عاشق رها میبود اینهمه تحقیر و توهینو نمیدید رها واقعا شخصیت بیخودی داشت 🤮
۱ سال پیشمریم
00واقعاااا
۱۲ ماه پیشمریم
۳۵ ساله 00رمان قشنگی بود کارهای رها و پرستو حرص در آر بود برام جالبه که شخصیت مردای همه ی داستان های خانم حسنی یه شکل و قیافه هستن
۱ سال پیشسحر 34
00قشنگ بود ولی عالی نبودارزش خواندن داشت
۲ سال پیشآرتمیس
۱۹ ساله 100این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
عسل
00زیبا بود. ولی خواهر پرستو رو دوست نداشتم اون شوهرم یه احمق بود اینم شد عشق یعنی اینقدر عاشق بود که چشم رو خیانت های همسرش می بست.با سیب زمینی یکی بود فک کنم. هر چقدر عشق اون دوتا قشنگ بودمال اینامزخرف
۲ سال پیشZ
۱۸ ساله 00رمان خوب و متفاوتی بود👌
۲ سال پیشGhazaleh
۲۷ ساله 80یک رمان با قلم بسیار قوی، عذر میخوام عشق پرستو خیلی احمقانه بود شخصیت رها نفرت انگیز بود
۲ سال پیشخودم
00قشنگ بود...ضمنا م عزیز منظور دوستمون از اینکه رضا رو کشت این نیس که پرستو رضا رو کشت منظورش اینه که نویسنده رضا رو کشت...نویسنده خسته نباشی عزیزم
۲ سال پیش
مریم
00رمانتون خیلی قشنگ بود به نظرم محتوای خیلی خوبی داشت تشکر