رمان عاشقانه انتقام میگیرد به قلم یلدا فلاح
لیلی دانشجوی رشته ی عکاسی و دختری آروم و بی سروصداست که به خاطر شرایط خاص زندگی که داشته و داره منزوی و گوشه گیر شده.. عاشق یکی از هم کلاسیاشه به اسم سیاوش آزادروش و به شدت حس می کنه تو رقابتش برای بدست آوردن قلب این پسر بین دخترهای دیگه بازندست و این وسط همه چیز به تصمیم این پسر بستگی داره… و زمانی که باید بگذره و همه امیدوارن با گذشتنش بدی ها بره و خوبی ها به جاش بیاد.. اما آیا واقعا همیشه اینطوری میشه ؟ آیا همیشه با گذشتن زمان خوشبختی پیدا میشه… شاید هم زمان همون چیزی باشه که در نهایت انتقام میگیره
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۵۸ دقیقه
♥ ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
♥ تعداد صفحات : ۴۷۰
♥ خلاصه داستان :
لیلی دانشجوی رشته ی عکاسی و دختری آروم و بی سروصداست که به خاطر شرایط خاص زندگی که داشته و داره منزوی و گوشه گیر شده.. عاشق یکی از هم کلاسیاشه به اسم سیاوش آزادروش و به شدت حس می کنه تو رقابتش برای بدست آوردن قلب این پسر بین دخترهای دیگه بازندست و این وسط همه چیز به تصمیم این پسر بستگی داره… و زمانی که باید بگذره و همه امیدوارن با گذشتنش بدی ها بره و خوبی ها به جاش بیاد.. اما آیا واقعا همیشه اینطوری میشه ؟ آیا همیشه با گذشتن زمان خوشبختی پیدا میشه… شاید هم زمان همون چیزی باشه که در نهایت انتقام میگیره
ادامه رمان:
به نام او که داده هایش رحمت و نداده هایش حکمت است.....
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...
تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
" گروس عبدالمالکیان"
***
حامد چراغ ها را خاموش کرد...
هنوز همهمه ی بچه ها که پشت در دو لنگه کمین کرده بودند فروکش نکرده بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالهام جیغ کوتاهی کشید و بلافاصله صدای ارشیا آمد که ببخشید پایت را لگد کردم حواسم نبود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالهام غرغرکنان گفت: ببین توروخدا واسه تولد یه الف بچه به چه وضعی کشیده شدیم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد که سعی می کرد خودش را جایی کنار من مخفی کند پچ پچ کنان گفت: خوبه نمردیم و معنیه بچه رو هم فهمیدیم...دوستان عزیز ازین به بعد با صلاحدید سرکار الهام خانم به جای واژه ی نره غول از واژه ی دلنشین بچه استفاده می کنیم! آخه خواهر من کی به دومتر قد و چند صد کیلو میگه بچه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر از جایی نامعلوم اعتراض کرد: کجاش دومتر قد و چند صد کیلو!؟! بنده خدا سیاوش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد که دقیقا پشت سرم قرار گرفته بود به شانه ام زد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناشیانه سر برگرداندم و به طرفش...در تاریکی چشمهایش برق شیطنت باری میزد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجایی شما مادموازل..؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی..؟ من..؟ همینجا..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همینجا...آخه دورغم بلد نیستی بگی جوجه خانوم! بگو ببینم کی باعث شده اینجوری بری تو فکر..؟ به جون حامد بدخواه مدخواه داشته باشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم: صبر کن..صبر کن..تند نرو.....دوباره واسه خودت خیال پردازیم نکن..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اها..حالا اسمش شد خیال پردازی..! ضربان قلبتو منم دارم میشنوم...! میگن این همه استرس واسه پیرزنی به سن و سال شما اصن به صلاح نیستا..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخوداگاه دستم رفت طرف قلبم و پیراهنم را چنگ زدم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم وحشیانه به درو دیوار تنم می کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب گلویم را قورت دادم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخیر..! اولا که سخت در اشتباهی قلبم از همیشه ام آرومتر میزنه در ثانی میگن فضولی برای پیرمردی به سن و سال شما هم چندان خوب نیس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اتفاقا فضولی کار پیرمرداس...البته بلا نسبت تمام پیرمردای فامیل شما و خودم و الهام و ارشیا و نیلوفر و سیاوش و..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبه..خوبه..بسه..سرم رفت چقد حرف میزنی تو...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهانش را باز کرد که چیزی بگوید که صدای مشتاق و هیجان زده ی نیلوفر متوقفش کرد: رسیدن.!.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه سکوت کردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجعبه ی انفجار کاغذ رنگی ها را محکم تر توی دستم فشردم...حالا خودم هم می دانستم که قلبم آنقدر تند میزند که حامد که در چند سانتی متری ام ایستاده مطمئنا احساسش می کند. صورتم گر گرفته بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا هر دفعه اینطوری می شدم؟ چرا نمی توانستم خودم را آرام نشان بدهم و وانمود کنم که نسبت به این قضیه کاملا بی تفاوتم! هر بار بدتر از بار قبل می شدم...شک داشتم که دفعه های بعدی یکدفعه فلج نشوم و جلویش نقش زمین نشوم...هربار مثل دفعه ی اول همان حس و حال آشنا به سراغم می آمد. نه تکراری می شد نه عادت...، توی تاریکی اتاق، مقابل جفت جفت چشمهای سیاهی که شیطنت آمیز از این سو به آن سو می چرخیدند، توی سکوت، صدای حرف زدنش با حسام را می شنیدیم که نزدیکتر می شد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستوانه را بین انگشتانم فشردم..باید بالای سرش منفجر می کردم تا کاغذ رنگی ها توی هوا پخش شود..همه نیم خیز شده بودند..دستگیره ی در که چرخید حامد توی گوشم گفت طرز کارشو که بلدی پیرزن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای متین و آرامش بخشش آمد: چرا تاریکه؟ فکر کنم بچه ها امشب نیومدن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام هلش داد به داخل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکدفعه چراغ ها روشن شد...صدای سوت و جیغ و دست فضای اتاق را پر کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا نوبت من بود...دستپاچه ته استوانه را چرخاندم، قبل از آنکه بفهمم رویش را به کدام طرف گرفته ام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرین چیزی که به خاطر می آوردم چهره ی خندان و متعجب سیاوش بودو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانفجار..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل اول
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداهایی نامفهوم توی مغزم می چرخید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من میگم ببریمش دکتر..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه چیزی نیست فکر کنم فقط شوکه شده..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه چرا بهش یاد ندادین طرز کارشو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یاد داده بودیم بلد بود..نمی دونم چرا اینجوری شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هول کرده حتما..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بعلهه...معلومه که هل کرده..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الان وقت این حرفا نیست که، حامد یه لیوان آب بیار سریع..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لیلی...لیلی خانوم..صدامو میشنوی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم دستی زیر گردنم رفت و سرم را از زمین بلند کرد..چند قطره آب به صورتم پاشیده شد. ترجیح می دادم از زور شرم و خجالت چشم هایم را باز نکنم. این حس وقتی در من شدت گرفت که از لای پلک های نیمه بازم، سیاوش را در فاصله ای نزدیک به صورتم دیدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها بالای سرم دایره وار ایستاده بودند و با نگرانی نگاه می کردند. سیاوش لبخند گرمی زد و روبه بچه ها گفت: بفرمایین به هوش اومد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه نفس عمیقی کشیدن و پراکنده تر شدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد کنارمان زانو زد و گفت: من که ازت پرسیدم طرز کارشو بلدی یا نه جوجه خانوم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخجالت زده با نگاهی قدرشناسانه به سیاوش سرم را از روی دستش بلند کردم و در جایم نشستم. اطرافم پر از کاغذ رنگی های ریز و درشت بود. استوانه چند متر آن طرف تر پرت شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه حامد نگاه کردم و با بغض گفتم: همه چیو خراب کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی در آن موقعیت هم توان نگاه کردن به سیاوش را نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشیا که صدایم را شنیده بود، در حالیکه شمع ها را روی کیک جاساز می کرد با شوخ طبعی گفت: فدای سرت خواهر من..چیزی که زیاده تولد واسه خراب کردن اصلا می دونی چیه؟ من و حامد و الهام هم تولدمون تو همین ماهه..! این خراب شد یکی دیگه اون یکی خراب شد یکی دیگه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند غمگینی زدم خواستم بلند شوم که سیاوش از کنارم با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟ می خوای چند لحظه بشین بازم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را پایین انداختم: نه..خوبم مرسی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با خودم گفتم از این خرابتر نمی تونستی بکنی دختر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زحمت سر پا شدم. هنوز هم سرم گیج می رفت. مانتوی بلند رنگارتگ گَل و گشادم را تکان دادم تا کاغذ رنگی ها بریزد. این همان مانتویی بود که حاج آقا اسمش را گذاشته بود خلعت دلقک و سیاوش می گفت هارمونی چشم نواز رنگ ها! حقیقتا که نگاه ها چقدر می تواند متفاوت باشد. یکی چشم بسته تمام چیزهای جدید را به سخره بگیرد و یکی دیگر در مسخره ترین چیزها دنبال زیبایی های جدید باشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشالم را روی سرم مرتب کردم و با گام هایی لرزان به جمع بچه ها پیوستم که حالا شمع های روی کیک را روشن کرده بودند و سیاوش را به طرف خودشان می خواندند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه های این جمع را عزیزترین و با ارزش ترین دوستان زندگی ام تشکیل می دادند. به غیر از الهام، خواهر سیاوش بقیه همه دانشجوهای وردی هشتاد و چهار رشته ی عکاسی دانشکده ی هنر بودند. با اینکه یک سال و نیم بیشتر از آشناییمان نمی گذشت اما باز هم صمیمت و معرفتی در جمعمان بود که نظیرش را هیچ جای دیگر و در هیچ دوره ی دیگری از زندگیم تجربه نکرده بودم. و حقیقت این بود که احساسی که در این یک سال و نیم هم داشته ام هرگز قبل از تر از این هم تجربه نگرده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را در حلقه ی بچه ها قرار دادم که حالا گرداگرد سیاوش آهنگ تولدت مبارک را زمزمه می کردند. شعله های شمع توی چشمهای سیاه رنگ و شفافش می درخشید...با همان لبخند آرامش بخش همیشگی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بچه ها همراه شدم. آهنگ را زمزمه کردم...تمام که شد نیلوفر خودش را لوس کرد و با ناز گفت: آرزو یادت نره سیاوش خان....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش ابرویش را بالا انداخت و در فکر فرو رفت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد با مسخرگی گفت: اووووه...چه تفکریم می کنه پروفسور..! واقعا همینه که میگن، آرزو بر جوانان عیب نیست..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر دلم می خواست آن لحظه توی ذهنش بودم و می دانستم به چه فکر می کند. دوست داشتم بدانم کدام آرزوهایش را برای زودتر برآورده شدن جلوی چشم می آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالهام گفت: اینا همش خرافاته! من پارسال سر تولدم یه آرزو کردم بهش که نرسیدم هیچی برعکسشم اتفاق افتاد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر کسری از ثانیه چشمهایش را بست و همرمان با فوت کردن شمع ها باز کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه خندانش را از بچه ها که شلوغ می کردند گرفت و به چهره ی من انداخت که مشتاقانه دست میزدم. حالت صورتش تغییر کرد. تغییری که فقط خودم فهمیدم. یک جور خاص..مثل همیشه...که تا مغز استخوان آدم را سوراخ می کرد. لبخندش مهربان تر شد و چشمکی زد که به گمانم هیچکس جز من ندید. چرا که حالا همه مشغول زدن حامد بودند که انگشت اشاره اش را توی کیک فرو برده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهول شدم. مثل بچه های کوچک.. سریع سرم را پایین انداختم...حرارت از گونه هایم بیرون میزد..همه چیز قشنگ بود..همه چیز عجیب بود.... قشنگ ترین لحظه های دنیا...انگار روی ابرها راه می رفتم...کاش لحظه ها متوقف میشد..کاش..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند می دانستم اگر در همان حال و هوا بمانم خیلی زود حامد مچم را خواهد گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم کنترل اوضاع را به دست بگیرم. حواسم را پرت کردم به بچه ها که هنوز با حامد درگیر بودند. هرکسی یک کوسن دست گرفته بود و او را می زد.میخواستم به قیافه ی زار و خنده دارش بخندم اما در چنین شرایطی خندیدن هم سخت و تصنعی است فقط می خواهی بروی یک گوشه شاید اتاق خلوت خودت توی تنهایی به لحظه های قشنگی که گذراندی به نگاه هایی که رد و بدل شده فکر کنی و با معنیه تمام این ها رویا بافی کنی... اما به جای تمام این ها بین آدمهایی که هراس داری هر لحظه از التهابت با خبر شوند باید برای خونسرد و بی تفاوت نشان دادن خودت بجنگی...هرچند که دیگر طرز فکر خود سیاوش برایم چندان فرق نمی کرد. شاید حتی ازینکه از احساسم دربیاورد هم ناراحت نمی شدم..شاید این قضیه خودش باعث فرجی می شد..شاید باعث می شد به من بیشتر فکر کند..شاید من هم برایش به همان جدیتی میشدم که خودش در زندگی ام شده بود...تحمل این وضع یکنواخت بعد از یک سال و نیم کم کم برایم عذاب آور می شد...شاید اینکه احساسم به خودش را می فهمید همه چیز را تغییر می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد معترضانه از زیر ضربه هایی که چپ و راست به صورتش می خورد گفت: بابا..آخه جشن تولده یا جشن پتو...گدابازیا چیه درمیارید؟ یه انگشت کیک این حرفا رو داره آخه؟ داداش سیاوش تو یچی بگو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی برنگشتم به سیاوش نگاه کنم که گفت: اون بنده خدا رو ول کنید...بیایید میخوام کیک و ببرما..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی رقص چاقو میره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر دوربینش را از روی میز برداشت و گفت: بزا قبلش از خودت و کیکت چندتا عکس بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوربین را جلوی صورتش گرفت و چشمش را چسباند به دریچه ی کوچک بالایش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آماده؟ بخند...بیشتر..بیشتر...آهاا..عالیه...یک..دو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه را نگفته الهام و حامد کله کشیدند و خودشان را انداختند توی کادر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعکس گرفته شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش با مشت کوبید توی سر حامد: همیشه عین زرافه گردنت وسط عکسای من درازه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما زورش نرسید به خواهرش چیزی بگوید..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند. نیلوفر دوباره دوربین را جلوی چشم گرفت و گفت: اصن خودتو ناراحت نکن سیاوش جان بازم میگیریم...یکی اون دوتا رو فقط مهار کنه که باز نپرن وسط..یک..دو...سه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز نیلوفر تشکر کرد و آستین هایش را بالا زد تا کیک را ببرد.حالا نوبت سخت ترین قسمت ماجرا بود. کادو دادن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز یک ماه پیش قرار گذاشته بودیم هرکس جداگانه هدیه ای متناسب با علایق و سلایقی که توی این یکسال از سیاوش دیده و شناخته بخرد و تا روز تولد مخفی نگه دارد تا بقیه نفهمند که چه خریده..من برایش یک کتاب عکس از جاذبه های گردشگری شیراز گرفته بودم. جایی که همیشه می گفت دلم می خواهد بروم و موقعیتش پیش نیامده.. دوباره همه دورتادورش روی کاناپه های راحتی نشستیم هرکسی کادویش را روی میز گذاشت. با وسواس همیشگی اش در تقسیم عادلانه کیک را به قطعه های مساوی برش داد. ارشیا که سعی می کرد تعادلش را روی دسته ی صندلی حفظ کند گفت: حالا ما که داریم کیک می خوریم توام زودتر این کادو ها رو باز کن دیگه بابا...ببینیم سلیقه ی رفیقامون چیه چه جوریه؟ اگه خیلی افتضاح بود دیگه تو تولدامون دعوتشون نکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش درحالیکه یکی از پاکت ها را به طرف خودش می کشید گفت: یعنی می خوای بگی از کادوهای هم خبر نداشتید دیگه..؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد با دهان پر گفت: سبیلاتو کفن کنم نه..! مگه اینا گذاشتن؟! همه ی عالم و آدم در جریانن من فقط تو کادو خریدن واسه دخترا تبحر دارم. اینا هم که راهنماییم نکردن خلاصه اگه یکم صورتی و ملوس بود به آقایی خودت ببخش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش پاکت را بالا گرفت و لبخند زنان گفت: خب..کی زحمت اینو کشیده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشیا..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را فرو کرد توی پاکت و جعبه ی عطری بیرون آورد. از جعبه ی آبی رنگش هم مشخص بود که عطر مورد پسند سیاوش است...عطری که همیشه و همه جا او را با آن می شناختند. خنک و ملایم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه ی بعدی متعلق به الهام بود یک ساعت بند چرم که لابد خیلی هم دوست داشت و خواهرش فقط از این علاقه اش با خبر بود. حامد برایش یک عروسک خنده دار گرفته بود که هر وقت با مشت توی سرش میزدی صدایش در می آمد و آهنگ اعصاب خردکنی می خواند. کادوی مرا از روی میز برداشت نگاهی به من و نیلوفر انداخت و با تردید و شیطنت پرسید: واسه کدومتونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدایی که ته گلویم مانده بود گفتم: مال منه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظرم بیشتر به غار غار یک کلاغ مریض می مانست. باز هم شرمنده شدم و خودم را جمع و جورتر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دست شما درد نکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاغذ کادویش را با سلیقه باز کرد. کتاب را با نگاه تحسین برانگیزی برانداز کرد و ورق زد. نفسم را حبس کرده بودم تمام وجودم سرا پا چشم و گوش شده بود که بدانم خوشش آمده یا نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بالا گرفت و با محبت گفت مرسی لیلی جان، خیلی دوسش دارم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خواهش می کنم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین مکالمه هم کافی بود و در حد خودش زیادی هم پرحرف!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتاب را روی پایش گذاشت و کادوی نیلوفر را بلند کرد...گفت: شرط می بندم این یکی دیگه لباسه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر قهقهه زد: بعله...درست زدی به هدف!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالهام با تعجب گفت: آخه آدم واسه این ابعاد هیکل لباس میگیره؟!ریسک کردی جانم...من که خواهرشم همچین ریسکی نمی کنم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد مشتاقانه گفت اصن غصه نخور نیلو جون...تن سیاوش نشد من هستم..شده ساسون بگیرم اندازه خودم می کنم نمیزارم سلیقه ات حیف و میل بشه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر بدون اینکه از دستهای سیاوش که برای باز کردن کادو بالا پایین می رفت چشم بردارد گفت: مطمئن باش اندازه اش میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپلیور نازک لیمویی رنگی از داخل کاغذ بیرون آمد. سیاوش با ذوق گفت وای من عاشق این رنگم..محشره..! دستت درد نکنه نیلو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خواهش می کنم بپوش ببین اندازته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پلیور را از روی پیراهنش تن کرد. درست اندازه اش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر بلند شد و جلوتر رفت تا یقه ی پلیور را مرتب کند..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی گلویم را چنگ انداخت....حسادت بود؟ حسادت ویرانگر ترین حس دنیاست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره چرخی زد و همه تبریک بارانش کردند. نمی فهمیدم یک پلیور ساده مگر چقدر جای وارسی و نمایش دادن دارد که تمامش نمی کردند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمان از آن به بعد به کندی می گذشت...بیشتر از قبل در خودم کز کرده بودم. دیگر حتی توان حرف زدن هم نداشتم. دلم شکسته بود..نمی دانم کسی کار بدی هم نکرده بود، فقط یکدفعه بی دلیل دیگر حوصله ی جمعشان رانداشتم.. نه حوصله ی الهام و حامد را که یکریز با هم کل کل می کردند و اگر در هر شرایط دیگری بود بهشان می خندیدم و در بحثشان شرکت می کردم، نه حوصله ی ارشیا را که دوربین به دست راه افتاده بود از تک تک لحظه های این جشن فیلمبرداری کند، نه حوصله ی نیلوفر را که از هر فرصتی برای حرف کشیدن و بودن با سیاوش استفاده می کرد..کارش درست بود یا غلط نمی دانم...فقط می دانستم من در آن شرایط بی دست و پا ترین و افسرده ترین و بدبخت ترین آدم روی زمینم....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از ساندویچ هایی را که خودم شب گذشته برای تولدش درست کرده بودم از ظرف بر داشتم رفتم گوشه ای ومشغول خوردن شدم. به خودم گفتم چه خنده دار! مثل این بچه دبستانی هایی که از همه قهر می کنند و با تغذیه شان می روند یک گوشه ی حیاط! نیلوفر را ببین! ببین چطور دور سیاوش می چرخد! ببین چطور با حرکات و حرف هایش نظرها را جلب می کند! کور هم اگر توی این جمع بود شیفته ی خودنمایی هایش می شد...چه برسد به سیاوش که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش چشم از اینطرف و انطرف رفتن های نیلو برنمی داشت...درست نمی فهمیدم چه می کرد! ادای بازیگر نقش رومئو را درمی آورد که در آخرین تئاتر دانشگاه دیده بودیم. همه مسخ حرکات نرم و روانش شده بودند. من اما...با بدبختی، مسخ چشمهای سیاوش که با نیلو از این سو به آن سو کشیده می شد. ساندویچم را با بغض گاز می زدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحباب رویاها و خیال پردازی های آن شبم در کسری از ثانیه ترکیده بود...بچه گانه فکر می کردم که به من علاقه دارد وگرنه که آدم یکبار برمی گردد ببیند طرفش کجاست یا دل نگرانش بشود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلعنتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلقمه ها از گلویم پایین نمی رفت...چشمهایم پر و خالی می شدند..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش توی آن گرما هنوز با پلیور لیمویی رنگش نشسته بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای ارشیا از فکر و خیال بیرون آمدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به..ببین کی اینجاس..! سرکار خانوم لیلی بهتاش! یه جمله بگید به رسم یادگاری برای جناب سیاوش خان..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم را به لنز دوربینی که در چند سانتی متری صورتم قرار داشت انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اختیار خواندم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوش به حال تو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه می پری..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست قدیمی ات درخت را، با خودت نمی بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشیا گفت: و یه آرزو؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه همه ی آرزوهای قشنگش برسه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو لبخند زدم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجشن تولد، توی فرهنگسرا، پاتوق همیشگیمان تا نزدیک های ساعت نه ادامه داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره که همه به صرافت افتادند که ممکن است خانواده ها هم نگران شوند کم کم خودشان را تکان دادند.هرکسی از هر جا هرچیزی که به دستش میرسید برمی داشت تا سالن را تمیز کرده باشد. حامد و سیاوش با سر و صدا مبل ها را جمع و جور می کردند...الهام و نیلوفر ظرف و بشقاب های کثیف را می شستند، ارشیا ریسه ها و بادکنک ها را باز می کرد و من سعی می کردم با جاروی بلندی که از انباری پیدا کرده بودم کف سالن را جارو کنم. کارمان نزدیک به نیم ساعت طول کشید...بعد سیاوش دوباره از همه تشکر کرد و گفت که توی ماشینش جلوی در منتظر است که ما را برساند. البته که دنبال الهام همسرش می آمد. پس فقط می ماندیم من و حامد و نیلوفر و ارشیا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه ان ها هم یکی یکی سالن را ترک کردند. من گفتم همه بروید چراغ ها را خاموش می کنم می آیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها که شدم با تمام توانم به کاناپه لگد زدم تا حرص و بغضم را خالی کنم...بیرون سیل آسا باران می آمد. صدای قطراتی که به سقف می خورد مثل تیراندازی یک دسته نظامی منعکس می شد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم خدایا دقیقا هدفت چیه ازینکه آدمو دلبسته و وابسته ی یکی می کنی که اصلا حواسش هم به تو نیست؟ بعد به خودم گفتم نه اینکه حواسش هم نباشه ها، بعضی وقتا اتفاقا خیلی زیادی هم حواسش هست! مثل تور تنگه واشی که ماه پیش رفته بودیم و به خاطر اینکه پام پیچ خورد از همه جدا شد و فقط مواظب من بود! مثل کلاس های کارگاهمون که همیشه صندلیش و میزاشت بغل دست من و تمام حواسش به کارهایی بود که میکردم...مثل وقتایی که لباس جدید می خریدم و با دقت در موردشون نظر می داد.....بعضی وقتا هم مثل امشب که با این بی توجهیاش یه خط قرمز می کشید به تمام امید و آرززوهای آدم و کارای قبلیه خودشو به راحتی کتمان می کرد و می برد زیر سوال!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدمدمی مزاج!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره این بهترین توصیفه برای تو آقای سیاوش آزادروش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته و کلافه راه افتادم طرف کلیدهای برق...سر راه کپه ی کاغذ کادوهای مچاله رو برداشتم که بریزم سطل که چشمم افتاد به کتاب خودم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه کتابی که برای سیاوش خریده بودم..به هدیه ای که..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا امشب اینطوری میشد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار آب یخ ریختند روی سرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچوقت در عمرم انقدر تحقیر نشده بودم.. هیچوقت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتاب را از روی زمین،قاطی آشغال ها برداشتم و دوان دوان از در پشتی فرهنگسرا که به خیابان راه داشت بیرون زدم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب از سرتا پایم می چکید. موهایم خیس شده بود. گریه نمی کردم، نه! نمی دانم...یادم نمی آید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتاب را زده بودم زیربغلم و با قدمهایی عصبی جلو میرفتم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران به صورتم شلاق میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتما نگرانم شده اند تا حالا! چه فرقی می کند؟ نگرانی شان را می خوام چکار وقتیکه هدیه ام را بین آشغال ها پیدا می کنم و او حتی حاضر نیست پلیور خوشرنگش! را از تنشش در بیاورد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیابان نیمه خلوت و تاریک منتهی به خانه مان را که به انتها رساندم ساعت نزدیک به یازده بود..یادم افتاد که امشب سه شنبه است و حتما حاج اقا هم خانه است...خواستم برگردم بروم خانه ی یکی از بچه ها که جز الهام و نیلوفر کسی را پیدا نکردم که حتی بابت شب ماندن در خانه ی او بازخواست نشوم. چاره ای نبود. فقط می دانستم عواقبش حتما زیاد است،کتاب را محکم تر چسبیدم و پا تند کردم تا زودتر برسم. جلوی در خانه ماشین حاج آقا را دیدم. موهایم را سرسختانه فرو بردم زیر شال و سعی کردم آستین هایم را پایین تر بکشم. کلید را که توی در ورودی حیاط انداختم در خود به خود باز شد و امیر حسین و مادرش جلویم ظاهر شدند. با خودم گفتم امشب افتاده ای روی دور بدبیاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانم شکل و ظاهرم چقدر گویای حالم بود که فاطمه خانم آنطور هول کرد. زد روی صورتش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا مرگم بده! لیلی جان، مادر این تویی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام دادم و سعی کردم به تبعیت از پسرش که سرش را به سینه چسبانده بود چهره ام را پنهان کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانواده ی شاکری یعنی امیرحسین و مادرش چند سالی می شد که مستاجرمان بودند. در واقع مستاجر ما که نه، یک جورهایی مهمان حاج آقا محسوب می شدند. طبقه ی دوم را با اجاره ی نصف آنچه که باید می پرداختند صاحب بودند. و نسبتشان با ما اینجوری می شد که فاطمه خانم بچه ی دختر عموی حاج آقا بود. از تمام خاندانشان فقط این دونفر من و مادر را می شناختند و آن هم حتما با حق السکوت و ریش گرو گذاشتن که جایی این راز را! برملا نکنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: شما کجا تشریف می برید این وقت شب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت خواهر زاده ام فارغ شده میریم بیمارستان..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مبارک باشه، به سلامتی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زنده باشی دخترم.تو این بارون کجا بودی آخه تو؟! عین جوجه خییس شدی داری میلرزی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو کف دستش را محبت آمیز به صورتم کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم تو فرهنگسرا بودم با دوستام داشتیم کار انجام می دادیم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت دخترم این دوست و رفیق بازی های دانشگاه رو بریز دور! ببین مادرتم طفلک دل خوشی از این فرهنگسراتون نداره، واست یه شری آخر درست میشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی دلم گفتم درست شده! خبر نداری مادر..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل همیشه در تایید حرفهایش مطیعانه سر تکان دادم... زندگی در تمام این سال ها بهم یاد داده بود که جر و بحث کردن با جماعتی که طرز فکرشون نه تنها کاملا متناقض با فکر توه بلکه افکار تو رو هم رد می کنن یه کار کاملا بیهوده و اعصاب خرد کنه، در این جور مواقع برای حفظ احترام و حرمت ها معمولا باید یکی از طرفین در ظاهر کوتاه میومد. و من ازاونجایی که کوچکترین بودم و سنگرم خالی همیشه می بایست کوتاه میومدم تا سرکش و یاغی و بی تربیت خطاب نشم...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه ای دیگر هم همانطور جلوی در ورودی یک لنگه پا، معطل ایستادم تا خوب نصیحت بشوم و شیرفهم که این دوست و رفیق بازی های دانشگاه به درد نمی خورد و آبروی یک دختر را به خطر می اندازد و همین دوست ها هزار دام برایم پهن می کنند و...آسمون و ریسمون هایی که بهم بافته شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره با شنیدن اظهار ندامت و پشیمانیم کوتاه آمدند و رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ربعی هم دم در معطل شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیس و تلیس خودم را انداختم توی آسانسور. قیافه ام در آیینه ی مقابل زیاد از حد مضحک به نظر می رسید. خسته و زار..توی آن مانتوی رنگ و وارنگ گل و گشاد که تا زیر زانوهایم می رسید و حالا آب خورده به بدنم چسبیده بود...لعنت به این هارمونی چشم نواز رنگ ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشالم روی سرم کج و موهای وز کرده ام روی پیشمانی ام ولو شده بود.همان خرده آرایشم هم با باران شسته شده بود و لکه های سیاه زیر چشمهایم حسابی توی ذوق میزد. با پشت استین چند بار صورتم را پاک کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا چه چیزی در وجود من بود که می توانست سیاوش را به خودش جذب کند؟ هر مزیتی که داشتم آدم هایی مثل نیلوفر که دور و برش کم هم نبودند صد برابرش را داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم های درشت؟! اینکه کاری ندارد، با یکم گریم و آرایش می شود بهترین چشمهای دنیا را درست کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبینی کوچک؟ خب این را هم می شود عمل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما چیزهایی را که آن ها داشتند من نداشتم و نمی توانستم به دست بیاورم. شیطنت، روحیه ی شاد و سرزنده، اجتماعی بودن، خوش سر و زبانی،اعتماد به نفس،آزادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- طبقه ی ششم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی دلم گفتم گوینده ی آسانسور چه صدایی دارد. کاش لااقل صدایم شبیه به این بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد یکدفعه از خودم بدم آمد که انقدر غرق حسرت شدم و به ترک دیوار هم غبطه می خورم. یاد حرف مادر افتادم که همیشه می گفت وقتی خدا یه چیز بهت نمیده مطمئن باش از یه جا دیگه خیلی بهترشو بهت میده...، از ناشکری کردن همیشه بدم می اومد. اما امشب....رفتار تحقیر کننده ی تک تکشون باعث شده بود توی وجودم دنبال ضعف هایی بگردم که شاید به چشم اون ها میومد و به چشم من نه! گفتم خدایا به داده هات و نداده هات شکر..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسیدم پشت در. بسم الله گفتم و آروم جوری که فقط مادر بشنود چند تقه زدم به در.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای قدم های سنگینی آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در باز شد. حاج آقا دستش را گذاشت روی چارچوب و راهم را سد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را جمع و جور کردم و سرم را انداختم پایین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ساعت همراهت نبوده یا صلاح دونستی که همراهت نباشه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دانستم باز هم مثل همیشه که بازخواست می شدم زبانم می گیرد و به من من کردن می افتم یا اینکه بی جهت لبخند می زنم...و همین حرکات غیر طبیعی باعث می شود طرف بیشتر شک کند و دیگر حتی حرفت هم راست باشد باورت نکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لکنت زبان گفتم: کــا...کـارم..تو..تو فرهـنگ..فرهنگ سرا...طول..کــشید..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دقیقا کدوم کارت تو فرهنگسرا طول کشید؟! بگو بخندها و جلف و جفنگ بازی هاتون یا چیز دیگه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر را دیدم که از پشت دست حاج آقا را گرفت تا او را از چارچوب بیرون بکشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آرامش بخشی که می دانستم پشتش پر از بغض و کینه است گفت: اجازه بدید بیاد تو حاج آقا، بعد میشینیم با هم حرف میزنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جای همچین آدم سرخود و ولگردی تو این خونه نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشتم لرزید. آب گلویم را به زحمت فرو دادم و ملتمسانه زل زدم به مادر. که گفت: اجازه بدید بیاد تو حرفشو بزنه توضیحشو بده اگه بیجا گفت بیرونش کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه آرامش اعصاب خرد کنی توی کلمه هایش موج می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچه که بود روی حاج آقا تاثیر گذاشت. نرم شد. پوفی کرد و دستش را انداخت اما از جایش تکان نخورد. همانطور آب چکان و سر به سینه چسبیده ومظلوم عالم به زحمت از کنارش رد شدم و رفتم داخل.خانه گرم و روشن بود و مثل همیشه مرتب و تمیز. گرم و راحت..بوی خوش غذا توی فضا پیچیده بود. دلم ضعف می رفت....به خاطر لباس های خیسم نمی توانستم روی مبل های شیری رنگ مورد علاقه ی مادر بشینم..به ناچار در نزدیکترین محل به شومینه سرپا ایستادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر جرات و جسارتش را داشتم حتما می دویدم به اتاقم در را هم از پشت قفل می کردم تا مجبور به جواب دادن های دروغین نباشم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج آقا در را با سرو صدا کوبید به هم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآمد مقابلم سفت و سخت ایستاد. می دانستم آنقدر عصبیست که حتما صورتش قرمز شده و شاید رگ گردنش هم می زند. هرچند سرم آنقدر پایین بود که جز زیرشلواری راحتی اش چیز دیگری نمی دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت: خوب...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج و منگ نگاهش کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسید: داشتی در مورد فعالیت هاتون توی فرهنگسرا ی ناکجا آبادتون می گفتی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر پشت سر شوهرش با بغض ایستاده بود و نگاهم می کرد. چشم های غمگینش کمی نیرو و توان از دست رفته ام را بازگرداند. به زحمت گفتم: قراره تا چند وقت دیگه نمایشگاه بزنیم....داشتیم..داشتیم کاراشو..انجام می دادیم...سرمون گرم شد..بعد...بعد..دیگه متوجه گذر زمان نشدیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مع....معذرت میخوام...دیگه تکرار نمیشه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معذرت خواهیه تو آخه چه دردی از من و مادرت دوا میکنه وقتی آبرومونو ریختی؟! مگه تو بی سر و صاحابی؟ مگه بی خانواده ای؟! مگه..؟! استغفرالله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با من لج کردی؟ میخوای منو اذیت کنی؟! نقطه ضعفم و فهمیدی می خوای آزارم بدی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نـه..نه..به خدا..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قسم خدا رو نخور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم هایش را کشید توی هم. از من فاصله گرفت..چند بار عرض پذیرایی را رفت و آمد. پاهایم در اثر حرارت شومینه زق زق دردناکی می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت: چه کردم مگه باهات؟! کم گذاشتم تا به امروز؟! زیر پر و بالت و نگرفتم...بلد نبودم درست پدری کنم واست تا جای اون پدر معتاد بی غیرتت و پر کنم؟! آبرو نخریدم برات که حالا داری آبروم و تو در و همسایه و کوچه خیابون میریزی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندمین باری بود که توی تمام این سال ها این بحث وسط کشیده می شد. داستان کارهای کرده و نکرده و منت گذاشتن ها سر همدیگر و به رخ کشیدن یک پدر بی غیرت و معتاد که بعد این همه مدت معلوم نبود اصلا مرده است یا زنده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضم را سر سختانه فرو خوردم. مادر نشسته بود روی مبل و پیشانی اش را به دستش تکیه داده بود. شاید هم گریه می کرد. نمی دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: شما در حق من هیچ وقت از هیچی کم نذاشتید ازتونم ممنونم که توی تمام این سال ها برای من و مادرم آبرو خریدید...منم بهتون قول می دم که هیچ کار خلاف شرعی انجام نمی دم که به ابرو و اسم و رسمتون لطمه ای وارد شه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه میخواستی چی کار کنی که نکردی دختر؟! ساعت یازده شب وقت اومدنه خونه اس؟! ببینم شبایی که منم نیستم همین ساعت ها میای یا نه، شاید اصلا نمیای! امشب که می دونستی من هستم تازه این ساعت خودتو رسوندی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر دخالت کرد: نه حاج آقا، لیلی همیشه هوا تاریک نشده خونه اس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حتما مثل امشب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمشیر را از رو بسته بود و نه من و نه مادر هیچ کدام حریفش نمی شدیم. با صدایی آهسته گفتم: من براتون توضیح دادم که دلیل دیر اومدنه امشبم چی بود بازم اگه باور ندارید، اگه فکر می کنید دارم دروغ میگم،...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتوانستم جمله ام را تمام کنم. صدایم لرزید و اشکم سرازیر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه سرزنش باری به صورتم انداخت و به عنوان آخرین حرف گفت: از این به بعد چه من باشم چه نباشم قبل از تاریک شدن هوا خونه ای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و با حالت قهرآلودی به سمت اتاقش راه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر از من سرشکسته تر بود. خوب می دانستم که چقدر بازخواست شدن من جلوی حاج اقا اذیتش می کند. همیشه ازم می خواست بهانه ای دست شوهرش ندهم که عاقبتش بشود منت شنیدن ها و نبش قبر خاطرات. اما حاج آقا هربار سر هر مساله ای حتی جرئی ترین چیزها از به رخ کشیدن پدر واقعی ام دریغ نمی کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر با نگرانی و بغض نگاهم می کرد. کوله ام را باز یکوری روی شانه ام انداختم و با قدمهایی افتان و خیزان از پله ها بالا رفتم...بعد از تمام اتفاقات آن شب وحشتناک به اتاق تاریک و آرام خودم احتیاج داشتم.....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاقم متفاوت با تمام قسمت های آن خانه و باز هم جزء اکثریت مواردی بود که حاج آقا نمی پسندید و همیشه با اکراه نگاه می کرد. دیوارها را یکسر تا سقف سیاه و سرمه ای رنگ کرده بودم و عکس هایی که در این یک سال انداخته بودم در و دیوارها را پر کرده بود. چیزی شبیه تاریک خونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را انداختم روی تخت. دستهایم را گذاشتم زیر سرم و زل زدم به عکس ها، دلم می خواست به همه چیز فکر کنم، به همه چیز درست فکر کنم، آنطور که باید...اما خیلی زودتر از آنکه حتی تصورش را هم کنم با همان لباس های خیسی که به تن و بدنم چسبیده بود به خواب رفتم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر لباس ها را گذاشت روی میز اتو... با دلخوری گفت: می خواد زن و بچه هاشو ده روز ببره مشهد، زیارت اما رضا..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوربین را توی دستم چرخاندم و با حواس پرتی گفتم: واقعا؟ ده روز؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شک و تردید پرسید: چیه؟ خوشحال شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع گفتم: نه! وا..چه حرفیه که میزنی مامان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویش را از من گرداند. گفت: حسرت یه مشهد رفتن، زیارت رفتن مونده رو دلم.. من که بخیل نیستم خوش به سعادتشون که دارن میرن، ایشالا خدا بیشتر بهشون ببخشه..ولی آخه انصافه؟ ما هم آدمیم! دلمون پوسید تو این خونه، یه شام بیرون، یه خرید، یه مهمونی...دلم واسه ماه منیر لک زده، طفلک هربار زنگ میزنه گریه امون حرف زدن بهش نمیده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچی بگم؟ سرم را با تاسف انداختم پایین و او باز هم ادامه داد...از زمین و زمان نالید و آه کشید و مقایسه کرد و حسرت خورد. حسرت اینکه حاج آقا برای آن یکی زنش چقدر وقت و حوصله می گذارد و چقدر برای خوشحال کردنشان سعی و تلاش می کند، اما به ما که می رسد...همه اش جنگ و دعوا و سرزنش و توبیخ و تنبیه است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم مامان جان، توبیخ و تنبیه و سرزنش و اخلاق تندش واسه اینه که من بهونه دستش میدم و کارایی و که دوست نداره انجام می دم...برای همین دلخور میشه و بحث و جدل پیش میاد. در مورد مسافرت رفتنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir، خودتو ناراحت نکن..قرار شده یکی از استادام واسم یه کاری جور کنه تو یکی از آتلیه ها،...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگذاشت ادامه ی حرفم را بزنم. اخم هایش را در هم کشید و تند گفت: دیگه نزنی از این حرفاها..! حاج آقا خوشش نمیاد..بهش برمی خوره یه وقت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشش نمیاد دختر بره سرکار، اونم تو این جور جاها..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدم و سرم را انداختم پایین، توی دلم گفتم خب حاج آقا خوشش نمیاد دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی توانم بگویم زندگی بدی داشتیم، نه! خوب بود، همیشه پول زیر دستمان بود و هرچیزی که نیاز داشتیم در چشم بهم زدنی فراهم می شد. حاج آقا از پول برایمان کم نمی گذاشت. هیچ وقت نشد بگوییم فلان لباس فلان غذا فلان وسیله و او نه بیاورد! اما بعد از چند سال چیزهایی را در زندگیمان کم دیدیم که سوای پول بود. مثل توجهاتی که مادر انتظار داشت باشد و نبود!اینکه در حقیقت نقش پدری اش را تمام و کمال برای من بازی کند. اینکه در نقش شوهری اش برای مادر هیچی کم نگذارد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما هم من هم مادر می دانستیم چنین چیزی تقزیبا محال است! چرا که حتی اگر قرار به تقسیم عادلانه ی محبت و وقت و توجه می شد سهم بیشتری به همسر اول و بچه های تنی اش می رسید تا مادر من که باشد همسر دوم و منی که فرزند ناتنی اش محسوب شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهار سال بیشتر نداشتم. مادر چمدان زهوار در رفته ای را گرفته بود دستش و پشت سرم لک و لک کنان می آمد. هر از چند گاهی سیخونکی حواله ام می کرد که پا تند کنم. من از جلو و او از عقب. بی پناه و سرگردان و آواره فقط می رفتیم. آن روزها دیدم به این دنیا یک چیز دیگر بود به جای اینکه معنای هق هق زدن های خفه ی مادری که پشت سرم می امد را بفهمم محو دانه های شش گوش و پشمکی برف بودم که روی هوا تاب می خورد و پایین می آمد. نمی فهمیدم بعد آن همه قهر و دعوا و کتک کاری ها از خانه بیرون زدنمان چه معنایی دارد. فقط وقتی به مادر گفتم سردم شده برگردیم خانه و با گریه گفت دیگر هیچ جا برای رفتن نداریم فهمیدم دعوای این بارشان از همیشه جدی تر است. ترسیدم. قدم هایم را کند کردم و چسبیدم به چادرش. دندان هایم از سرما بهم می خورد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز بدی بود. روز سردی بود. روز وحشتناکی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچه می رفتیم تمام نمی شد. مادر برخلاف دفعه های قبل مرا به هیچ جا نمی رساند. حتی بغلم هم نمی کرد که درد پاهایم کم شود. او گریه می کرد و من هم اشک ریزان به دنبالش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم بریم خونه ی عمو منصور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابش منفی بود. فهمیدیم دیگر دختر عمویم بهاره، که همبازیه همیشگی ام هم بود نخواهم دید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دیگر ندیدن او بیشتر غصه می خوردم تا بی پناهیمان..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم بریم خونه ی دایی رضا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را کشید و برد به سمت دیگری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی رضا با خوشرویی راهمان داد. من خوشحال بودم و مادر بیشتر شرمنده و خجالت زده سربه زیر که دلیلش را نمی فهمیدم. دایی مدام به مادر تشر می زد که چرا زودتر از این ها جان خودش و من را نجات نداده؟ چرا انقدر به خودش عذاب داده و تحمل کرده؟ اصلا چرا از اول که همه مخالف این وصلت بودند پایش را توی یک کفش کرده و با لجبازی پیش رفته که حالا به این وضع دچار شده...مادر باز اشک می ریخت. رویش را زیر چادر پنهان کرده بود..با خودم گفتم چه عجیب، از برادرش هم رو می گیرد..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شدت پا درد و خستگی همان جا کنار بخاری خوابم برد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک فصل آمد و رفت و ما هنوز در خانه ی آن ها بودیم. زندایی معصومه آدم خوبی بود فقط کمی بدعنق و بی حوصله بود. شاید هم از این بابت که بچه ای نداشتند و خانه همیشه سوت و کور بوده اعصاب و حوصله نداشت. مادر سعی می کرد برای اینکه از باز زحمت هایمان کم کند کاری در آن خانه انجام دهد. هر روز حوض را می شست.حیاط را آب و جارو می کرد لباس های چرک و کثیف را می شست و نمی گذاشت ظرفی نشسته باقی بماند بیشتر نهار و شام ها پای مادر بود. زندایی معصومه فقط می نشست دست به سینه و بدعنق نگاهش می کرد. آن روزها خیلی حوصله ام سر می رفت. مادر از ترس اینکه مبادا شیطنت های من کلافه شان کند تکان که می خوردم چپ چپ نگاهم می کرد...انگار که پرنده ای را به بند کشیده باشند اجازه ی جم خوردن نداشتم، تا زمانیکه دایی به خانه بیاید وقتی او می آمد همه چیز به طور محسوسی تغییر می کرد. حتی رفتارهای همسرش با ما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی مرا بغل می کرد تاب می داد با هم قایم موشک بازی می کردیم توی حیاط برایم از درخت گردویشان می چید و با دست های خودش پوست می کند و در دهانم می گذاشت..... من برایش شده بودم جای بچه ای که هرگز نداشت. خوشیه نداشته اش را تقدیمش کرده بودم. حسی که از بغل کردن و مواظبت کردن از من داشت همان حسی بود که به خاطر نداشتنش تا چند وقت پیش می خواست زنش را طلاق بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندایی معصومه هرگز نمی توانست بچه دار شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را بعدها از مادر فهمیدم و اینکه از همین حس و حال دایی رضا ترسید و آنقدر بدرفتاری و بدعنقی کرد تا یک روز کاسه ی صبر مادر لبریز شد. چمدان زهوار در رفته ی ابی رنگمان را که نه سبک تر شده بود نه سنگین تر زیر بغل زد، دست مرا گرفت و بی خبر از دایی رضا از خانه شان زدیم بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز شدیم آواره و سرگردان این شهر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پس انداز کمی که در این چند ماه از داده های دایی رضا داشتیم یک اتاق کوچک و نمور در محله ای اجاره کردیم. اتاق در حقیقت انباری یک خانه باغ درندشت بود. و صاحب خانه پیرزن فرتوت و سن و سال داری که صبح تا شب با آن عینک ته استکانی اش می نشست روی صندلی تابی اش و بلند بلند از روی قرآن می خواند. بعد از چند هفته که دختر همان پیرزن فهمید مادر دنبال کار می گردد گفت بهتر است توی همین خانه که هستیم به مادرش رسیدگی کنیم و پخت و پز و رفت و روبش پای ما باشد او هم از نظر مالی تامینمان کند و زیر پر و بالمان را بگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر ذوق زده گونه هایش گلگون شد و گفت چه کاری از این بهتر...و ما شدیم نگهبان و باغبان و سرایدار و آشپز و پرستار آن خانه باغ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن سه تا بچه داشت. دو تا پسرهایش که خارج بودند و ما هرگز ندیدم. این دختر و داماد و سه نوه ی دختری اش که فقط همین ها سر می زدند و از مادربزرگشان خبر می گرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهایی که قرار بود بیایند، از چند وقت قبل ترش مادر خبردار می شد و همه جا را برق می انداخت،با سلیقه و وسواس گونه غذا می پخت و باغچه ها را سروسامان می داد...همه چیز مهیا می شد تا فقط دختر و داماد و نوه ها تشریف فرما شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همان شش، هفت سالگی حسادت و حسرت را مزه کردم. وقتی که مادر دستور می داد باید در انباری خانه باغ حبس بمانم و تا رفتن مهمان ها اجازه ی بیرون آمدن ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمبل می گذاشتم زیر پایم می رفتم بالا تا از لای پنجره ی نرده کشی شده لباس های رنگ و وارنگ و کفش های ورنی و زیبای نوه ها را ببینم. دو تا دختر بودند و یک پسر. همه شان موهای شانه زده و کفش و لباس های نو. با اسباب بازی های رنگ و وارنگی که هر دفعه بغل می زدند و می آوردند کنار حوض بازی می کردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همان آمد و رفت ها حاج آقا، داماد پیرزن را هم بیشتر می دیدیم. مرد محترمی بود همیشه سربه زیر و آرام گوشه ای می نشست و زیر لب ذکر می گفت. مادر برایم تعریف کرد حجره دار خوشنام وپولدار بازار است، مومن و امین مردم، همه به پاکیه سرش قسم می خورند، همه به ایمان و مرامش غبطه می خورند..... با مادرم با محبت و احترام برخورد می کرد..حتی بعد از چند وقت لباس و عروسک هایی هم برای من خرید و یک روز که نه زنش بود و نه بچه هایش به دست مادر رساند..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.به ما می رسید. انگار اولین کسی بود که بعد این همه مدت ما را می دید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من را..! من را که در حسرت یک نوازش پشت میله های انباریه خانه باغ کز کرده بودم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیایم عوض شد...قشنگ تر شد.. با کادوها و لباس ها و خوراکی های جوروواجوری که به دستم می رسید...چه می دانستم دنیا چه خبر است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه هایم را با ذوق می گرفتم. حاج آقا دست محبت می کشید به سرم و آرام می گفت پیش مادرت تعریف من را هم بکنیا...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من بی خبر از همه جا تا چند روز آویزان گردن مادر می شدم که حاج آقا چقدر خوب است چقدر مهربان است چقدر دوست داشتنیست چقدر دست و دلباز است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند وقت بعد سر و کله ی بابا پیدا شد. نمی دانم از کجا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار ردمان را گرفته بود. پول می خواست. مادر از ترس آبرویش هرچه داشت به او داد تا برود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفت و چند هفته بعد دوباره برگشت...باز برای پول. مادر گفت ندارم..ببین جیبم و! دیگه ندارم...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت پس لیلی رو میدی من ببرم! یادت که نرفته! من هنوز پدرشم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر گفت نمیدم..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر و بست و پرید اومد تو انباریه خونه باغ. بی هوا بغلم کرد. بدنش یخ کرده بود و می لرزید..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشهایم را با دستش گرفته بود تا صدای عربده کشیدن های بابا رو توی کوچه نشنوم. صدای تهدید هایی که تن خودش را می لرزاند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پس آن رسوایی که به بار آمد، دختر پیرزن که به ما جا و کار داده بود، جوابمان کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت آبرو داریم توی در و همسایه. پیرزن آرامش می خواهد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بی چون و چرا قبول کرد فقط یک هفته مهلت خواست تا باز بگردد و اتاقی پیدا کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته همان و گریه های هر شب مادر از پیدا نکردن جا و کار همان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در همان روز ها باز حاج آقا پیدایش شد. باز محبت های بی حد و اندازه اش شروع شد و مادر را بیش از پیش زیر دین لطف و بخشش هایش گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپنهانی از زن و بچه اش برایمان خانه ای اجاره کرد، خواست بی سروصدا آنجا ساکن شویم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن خوشحال بودم، ازینکه یک خانه ی جدید را صاحب می شویم که هم برای خودش آشپزخانه دارد هم حمام و دستشویی. نه کسی نهیب می زد که ساکت بشین نه پنجره های میله داری داشت که از پشت آن حسرتزده کسی را نگاه کنم. دیگر حسرت نمی خوردم، چرا که حالا همه چیز را، هرچیزی که از ذهنم حتی خطور می کرد حاج آقا در چشم برهم زدنی می گرفت و به خانه می آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر اما نمی دانم چرا همیشه بغض داشت. همیشه سر سجاده ی نمازش با خدا راز و نیاز می کرد و اشک می ریخت. طللب بخشش می کردد. التماس می کردکه به آتش جهنم دچار نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیر و پیغمبر را شاهد می گرفت که جز این راهی نداشته...مرا نشان شخصی نامرئی در آسمان می داد و می گفت ببین! این بچه بی پناه توی خیابان یخ می زد، از سرما می مرد، جان بچه ام را نجات دادم...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه که ما صاحب خانه و زندگیه جدید شدیم با قول اینکه بی سرو صدا سرمان را بدهیم به کار خودمان و با کسی هم آمد و رفتی نداشته باشیم. حاج آقا دیگر به مادر اجازه نداد دنبال کاربگردد. گفت دوست ندارم ناموسم برود جلوی محرم و نامحرم کار کند و مادر نمی دانم از سر رضایت بود یا که اجبار از تکاپو برای کار پیدا کردن هم افتاد.....حاج آقا مرا فرستاد به مدرسه مثل بچه های دیگر، مثل هم سن و سالان خودم بغل دستشان نشستم و با افتخار کیف و مانتو و دفترهای رنگ و وارنگم را نشان دادم. گفتم پدرم، یعنی حاج آقا هر شب که به خانه می اید دستش پر است، برای من یک چیزی می خرد می آید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتس بعضی وقتها دوماه یا بیشتر هم می آمد پیشمان می ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چیز در ذهن و دنیای کودکانه ی من خوب بود. همه ی چیزهایی که دلم می خواست باشد و مهیا می شد. اما می دانستم نظر مادر با من فرق دارد. هر از گاهی به من می گفت: این ها آرامش قبل از طوفان است حالا می بینی! مفت و مسلم جهنم را برای خودمان خریدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو جهنم آنوقتی بود که زن اول حاج آقا پی به وجود ما می برد که برد. دو سال بعد از آنکه صاحب خانه و زندگیه جدید شده بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه قول مادر تشت رسوایی مان از بام افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک روز دیدیم دختر پیرزن که اسمش طاهره خانم بود چادر را سفت کشیده سرش و جلوی در خانه ایستاده. مادر رنگش مثثل گچ دیوار سفید شده بود و بنای لرزیدن گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما برخلاف تصوری که توی ذهنمان بود طاهره خانم آمد توی خانه خیلی متین و موقر نشست و با مادر صحبت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت می دانم از سر بدبختی و نداری دست به چنین کاری زدی. میدانم احتیاج و نیاز بوده مه تو را وادار به این کار کرده اما خدا را خوش نمی آید که زندگیه مردم را سیاه کنی و زن و بچه ی مردم را بدبخت. گفت می داند شوهرش مرد خَیِریست و در راه خداست که ما را سرو سامان و جا و پناه داده اما بهتر است بی آبروریزی خودمان را جمع و جور کنیم و برویم گم و گور شویم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین ها را گفت و رفت. باز هم ما ماندیم و فرصت یک ماه ای برای پیدا کردن جا و کار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر سعی کرد در این یک ماه به روی حاج آقا نیاورد تا او از قضیه ی فهمیدن زنش و اولتیماتومی که به ما داده شده بود تا بی خبر زحمت را کم کنیم با خبر نشود. به من هم سپرده بود لام تا کام حرف نزنم. اما این بار من بودم که همه چیز را خراب کردم. من بودم که در عالم کودکی ام تمام ان رفاه و شادیه زندگی را که تازه دوسال بود تجربه کرده بودم از دست رفته می دیدم. نمی خواستم دوباره باچمدان آبی رنگمام اواره ی شهر و کوچه شویم...پس به حاج آقا همه چیز را گفتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول کمی هول کرد، باورش نمی د که طاهره خانم فهمیده باشد، بعد مادر را سزنش کرد که چرا چیزی در مورد این موضوع به او نگفته و بعد در فکر فرو رفت تا چاره ای پیدا کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irضمن آنکه من هم از لو دادن این قضیه کتک مفصل و پر از حرصی از مادر خوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج آقا یک ماه نشده باز پنهانی و به قول خودش بی سروصدا انتقالمان داد به جایی دیگر از شهر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار به یک محله ی بالاتر، به یک ساختمان بزرگتر و شیک تر، به یک جای دنج تر و زیباتر..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از آن روز به بعد همانجا ماندیم و دیگر خبری هم از طاهر خانم نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و حاج آقا رابطه مان با هم خیلی خوب بود. خودش که می گفت مرا قد بچه هایش دوست دارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم دوستش داشتم...بی عاطفه که نبودم. سنگ هم اگر بود از آن همه محبت و توجه مهری به دلش می نشست..علاوه بر اینکه کم سن و سال هم باشد..اما نمیدانم از کی؟ نمی دانم از کجا و چند سالگی بود که اولین بار با هم بحثمان شد..من شاید اولین بار همان زمانی باشد که خواست مرا بنویسد کلاس قراان و من یرباز زدم، یا آن وقت که گفت باید توی خیابان چادر سر کنم و من توی رویش ایستادم..یا نمی دانم..شاید وقتی که گفتم می خواهم بروم رشته ی هنر و عکاسی و او خونش به جوش امد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرچه بده و بستانی سر این قضیه راه انداخته بودیم و الاکلنگوار گاهی او کوتاه می امد و گاهی من اما دیگر افتاده بودیم روی دور لج و لجبازی و تلافی کردن. مادر پریشان احوال خون خونش را می خورد نمی دانست طرف مرا بگیرد یا آقا بالا سرش را.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جمله دیگر شده بود ورد دهنش که هفته ای یک بار توی گوش حاج آقا می گفت: غلط کرد، بچگی کرد، شما ببخشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من باز بخشیده می شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همان وقتها یعنی سه چهار سال قبل، آمد ورفتش به خانه مان کم شد فقط دو روز در هفته می آمد که ان هم روزهای مشخص و از پیش تعیین شده ی سه شنبه و چهارشنبه بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه غیر از آن دیگر نمی دیدمش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا این من بودم که از غیبت های طولانیش شکر می کردم. به خاطر آزادیه بیشتری که به دست می آوردم...به خاطر ارامشی که در نبودش داشتم..چرا که به جز آن دوشب می توانستم ماهواره ببینم یا با صدای بلند آهنگ گوش کنم یا با بچه ها برویم فرهنگسرا و شام بیرون و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر که می دید از بازجویی ها و محدودیت های حاج آقا چقدر زجر می کشم وقتی که نبود کمتر سر به سرم می گذاشت یا کاری به کارم داشت. به قولی به هر دو طرف باج می داد و هر دو سنگر را برای برقرار کردن آرامش و صلح حفظ کرده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما خودش شده بود کودکی های من پشت میله های پنجره ی خانه باغ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همان چشمان حسرت بار و همان حسادت ها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که خیره بودم به مادیاتشان و مادری که حالا با بغض خیره مانده بود به معنویاتشان...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثل روز روشن بود که خانواده ی اولش را به ما ترجیح داده و سرگرم شده...و ما، یعنی من و مادر مثل همان روزهای بی سرپناهی منتها این بار با فرق اینکه سقفی بالای سرمان داریم تنها شده بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ماشین که پیاده شدم، حامد و نیلوفر را دیدم لبه ی باغچه های محوطه، که گرم حرف زدن بودند. با دیدنم بدو از جا بلند شدند و به سرعت طرفم آمدند. درها را قفل کردم و با سر بالا و قیافه ای گرفته بدون آنکه محلشان بدهم راهم را به سمت دانشکده پیش گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از قضیه ی آن شب سرمای سختی خورده بودم. دو روز کامل در تب بالا و بالاخره که برای سومین روز توانستم سرپا شوم و خودم را به دانشگاه برسانم لپ های گل انداخته و صدای گرفته و بینی قرمزم شاید گواه همه چیز بود.. دستمال را از صورتم جدا نمی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد چند باری صدایم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی...لیلی خانوم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودم گفتم بسه هر چقدر تحقیرم کردین و دستم انداختین..! دیگه بهتون اجازه نمی دم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر بازویم را به شتاب کشید چرخی خوردم و مقابلش قرار گرفتم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت گفت: چرا گوشیتو جواب نمی دی سه روزه!؟! ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابش را ندادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد هم پشت بندش گفت: چرا اینجوری می کنی لیلی؟ یعنی چی این کارا؟! اون کار اون شبت چه معنایی میداد که یهو بی خبر گذاشتی رفتی؟! سیاوش انقدر ناراحت شد..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن اسم سیاوش باز ضربان قلبم بالا رفت اما خودم را از تک و تا نینداختم. حتی در نگاه کردن به صورت هایشان امتناع می کردم! زل زده بودم به در ورودی و بچه هایی که تک و توک مشغول چانه زدن با حراست بودن. گفتم چه شانسی آوردم امروز که از ان مانتوهای مورد قبول حاج آقا پوشیدم وگرنه باز نیم ساعتی باید جلوی حراست منتظر می شدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر با صدایی که لحظه به لحظه بلندتر می شد گفت: اگه از چیزی ناراحتی، اگه رفتاری از ما اذیتت می کنه، اگه کاری کردیم که دلخور شدی خب بگو....! بگو حلش می کنیم این بچه بازیا و قهر کردنا دیگه به سن و سال ما نمیاد..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی دلم گفتم قهرم کنم که واسه تو یکی اصلا بد نمی شه..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد گفت خراب کردی تولد سیاوش و! نه با اون کاغذ رنگی ها و از حال رفتنت..! با این حرکات غیرمنطقیت.! تا دوساعت از نگرانی و دلشوره داشت تو خیابون با ماشینش می چرخید...! بعدم که هرچی زنگ زدیم تو این سه روز جواب ندادی....اگه امروز یونی نمی دیدیمت جداً می خواستیم بریم بیمارستان ها و کلانتری ها رو سر بزنیم...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلویم را صاف کردم و با تک سرفه ای به سردی گفتم ایشالا دفعه های بعد راهتون باز میشه به اونجا...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر از این حرفم یک قدم عقب رفت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد با ناباوری بند کیفم را چسبید و گفت: تو چت شده لیلی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفم را با ملایمت از دستش بیرون کشیدم و در حالیکه رویم را برمی گرداندم گفتم: کلاسم دیر میشه عجله دارم...خداحافظ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با قدم های کشیده و بلند ازشان فاصله گرفتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس استاد نیکخواه طبقه ی اول بود. تنها کلاسی که فقط بین من و سیاوش مشترک بود. برخلاف دفعه های قبل نرفتم ته کلاس تا ردیف آخر کنار صندلیه سیاوش بشینم. اما با ورودم به کلاس انگار که منتظر باشد نگاهش را از پنجره گرفت و زل زد به من! با بی تفاوتیه تمام در جواب چشمان کنجکاو و گیجش روی نزدیکترین صندلی به در نشستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکثر بچه ها ترم اولی بودند و ورودی جدید. برای خودنمایی با حرکاتی تظاهر گونه کلاس را روی سرشان گرفته بودند. یک دختر و پسر روی تخته کاریکاتورهای استادها رو می کشیدن و بقیه ی بچه ها بلند بلند می خندیدند. هرکسی از هرگوشه ی کلاس چیزی می گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش مثل روزهای پیش همان ته کلاس جدا از بقیه کنار سیاوش نشسته بودم. آنوقت حتما او سر حرف را باز می کرد و از آخرین کتابی که خواندم یا آخرین فیلمی که نگاه کردم می پرسید و من یکدفعه خجالت و سکوتم را می گذاشتم کنار و با هیجان برایش از کتاب های دن براون می گفتم که به تازگی یکیشان را تمام کردم و چقدر چیزهای عجیب و غریبی از خواندنش دستگیرم شد، بعد بپرسد همون که کد داوینچی رو نوشته؟ آه..، به نظرم او دیوونه است..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه سیاوش..اصلا اینطوری نیست..فقط موضوع هایی که انتخاب می کنه یکمی جنجال برانگیزه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون طرفدارانه نقل می کنه لیلی، این رو که نمی تونی کتمان کنی..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیخواهم باز هم از نویسنده ی محبویم دفاع کنم. اما بعد فکر می کنم شکست و دلخوریه سیاوش اصلا ارزشش را ندارد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش، بیخیال بیا در مورد یک چیز دیگه بحث کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآها..بزار عکس های جدیدی که گرفتم نشونت بدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم من بی توجه به استاد که مدام تذکر میداد حواسمان به درس باشد محو عکس هایش می شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا مشت کوبیدم به گیج گاهم..! وای خدا..دارم دیوانه میشم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستاد نیکخواه که وارد شد همه نیم خیز شدند. ترم اولی ها انگار که صندلی بازی باشد پریدند طرف نیمکت هایشان. امیدوار بودم هیچ کسی کنار من نشیند که اینطور هم شد....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام مدت کلاس توی دفترچه ام زیر میز مشغول نقاشی کشیدن بودم. بیآنکه بفهمم چهره ی سیاوش را طراحی می کردم..مثل همیشه..ناخواسته...تقریبا نزدیک به یک دفتر دویست برگ از چهره اش در حالت های مختلف کشیده بودم و همیشه فکر می کردم که وای اگر این دفتر روزی دستش بیفتد یا کسی از وجودش با خبر شود چه رسوایی به پا خواهد شد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم به این موضوع ها فکر می کردم که صدای پچ پچ دو دختر از ردیف عقب به گوشم رسید. شاید اینکه در یبن حرف هایشان اسم سیاوش را شنیدم باعث شد که یکدفعه گوشهایم تیز شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکیشان گفت فکر کنم ترم بالایی باشه..اما نمیدونم ورودیه چه سالیه..؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهم نیس هرسالی باشه اصلا......تو روخدا ببین میتونی از دوستات شمارشو گیر بیاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفایی میزنیا برم به بچه ها بگم ببخشید شماره ی اقای سیاوش آزادروش و می خوام؟ نمیگن واسه چی می خوای؟عاقلانه ترین کار می دونی چیه خودت بری بهش بگی ببخشید من شنیدم شما ترم بالایی هستید می خواستم اگه اشکال نداره باهاتون بیشتر در ارتباط باشم تا سوالای درسی که دارم و بپرسم..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irان یکی سکوت کرد انگار که دارد توی مغزش سبک و سنگین می کند. گفت خب..آره..اما..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستاد نیکخواه صدایش بلند شد. هر سه از جا پریدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی فهمم چرا شما دانشجوهای سال اولی این کلاس و جدی نمی گیرید...از ترم بالاییاتون بپرسین، از اونایی که این درس و عین شما به شوخی گرفتن و افتادن..! مگه نه آقای آزادروش..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرها بی اختیار چرخید طرف سیاوش. توی دلم خدارا شکر کردم که من را مثال نزد...خیلی با خودم کلنجار رفتم که برنگردم عقب و نگاهش نکنم. اما نتوانستم. همراه بقیه سرم چرخید. معذب عینکش را از چشم برداشت و متین و آرام گفت بله استاد حق با شماست..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختری که پشت سرم نشسته بود زد به پهلوی دوستش و با سرخوشی گفت بفرما اینم بهونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به جفتشون انداختم و روم و برگردوندم. انگار که نگاهم جلب توجهی بود چون متوجهم شدن و بعد پچ پچ هاشون شد سر این قضیه که وای من همون دختریم که همیشه پیش سیاوش میشسته و باهاش خیلی صمیمیه و الان میرم حرفاشونو میزارم کف دست سیاوش و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم خنک شده بود. همین ترس و اضطرابشان برایم کافی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس که تمام شد با سرعت وسایلم را جمع کردم. دلم می خواست قبل از آنکه با سیاوش رودرو شوم از آنجا فرار کنم. کوله ام را یک وری انداختم و با قدمهایی بلند قبل از استاد بیرون زدم. راهروی مثل همیشه شلوغ و پر از همهمه، جای مناسبی برای پنهان شدن بود. از گوشه ی چشم دیدم که سیاوش هم پشت سرم بیرون زد. قدم هایم را تند کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکم کم داشتم به این موضوع معتقد می شدم که بعضی از صداها قادر هستند تا مغز استخوان آدم نفوذ کنند، دست و پای آدم را قفل کند، آدم را فلج به تمام معنا کند و حتی قدرت فکر کردن را هم از او بگیرد...بعضی صداها مثل اینکه بعضی ها اسمت را بخوانند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اختیار ایستادم..! لرزم گرفته بود و نمی دانستم این از اثر سرماست یا دیدن دوباره ی سیاوش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلویم ایستاد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساده و سرد گفت سلام..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir