داستان درباره دختری به اسم ترلان هستش که دختر یکی از قاضی های معروف تهرانه. برخلاف اون چیزی که توی خانواده ش رسمه اهل درس و مشق نیست و عشق رانندگی داره. در نتیجه ی پاپوشی که براش درست می کنن وارد یه گروهی می شه. اونجا ازش انتظار دارن کارهایی رو انجام بده که وجدانش قبول نمی کنه. بین دو راهی گیر می کنه… بین زندگی خودش و زندگی دیگران… زمانی که تصمیم قطعیش و می گیره رویارویی با آن نیمه دیگرش مسیر نقشه هاش و عوض می کنه…..

ژانر : پلیسی، عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۲۷ دقیقه

مطالعه آنلاین آن نیمه دیگر
نویسنده : Anital

ژانر: #عاشقانه #پلیسی

خلاصه :

داستان درباره دختری به اسم ترلان هستش که دختر یکی از قاضی های معروف تهرانه.

برخلاف اون چیزی که توی خانواده ش رسمه اهل درس و مشق نیست و عشق رانندگی داره.

در نتیجه ی پاپوشی که براش درست می کنن وارد یه گروهی می شه.

اونجا ازش انتظار دارن کارهایی رو انجام بده که وجدانش قبول نمی کنه.

بین دو راهی گیر می کنه… بین زندگی خودش و زندگی دیگران…

زمانی که تصمیم قطعیش و می گیره رویارویی با آن نیمه دیگرش مسیر نقشه هاش و عوض می کنه…..

عاشق اين بودم که پامو محکم روي پدال گاز فشار بدم و خودمو توي سرعت و صداي موتور ماشينم گم کنم... در عوض توي ماشين بابام نشسته بودم و با دهن نيمه باز به صف ماشين هاي رو به روم زل زده بودم... از ترافيک متنفر بودم. سرم درد گرفته بود و احساس مي کردم دارم هواي مسمومي رو به ريه هام وارد مي کنم. سر گيجه هم به دردهام اضافه شد... تصوير ماشين هاي رنگ و وارنگي که رو به روم بي حرکت وايستاده بودند و الکي بوق مي زدند حالمو بدتر مي کرد. يه صدا توي سرم پيچيد:

"مي دونم از چي شاکي هستي... از اين که نمي توني گاز بدي و اين يکي ماشينم بفرستي تعميرگاه"

پوفي کردم و وارد يکي از کوچه هاي فرعي شدم. راه رو از اون جا بلد نبودم ولي پرسون پرسون رفتن و به ترافيک ترجيح مي دادم. کوچه ي فرعي به نسبت باريک و از ماشين هاي پارک شده پر بود.

" بدبخت کسايي که خونشون اينجاست... هميشه کوچه شون اين شکليه؟ "

در همين موقع چشمم به پسري افتاد که داشت وسط کوچه با سرعت راه مي رفت. يه شلوار جين سرمه اي و کاپشن مشکي پوشيده بود. کيفي رو به صورت کج روي شونه ش انداخته بود. سرشو پايين انداخته بود و داشت وسط کوچه راه مي رفت. اخم کردم و برايش بوق زدم. بدون اين که به عقب نگاه کنه از سر راهم کنار رفت. يه لحظه راه رفتنش به دويدن تبديل شد. پوفي کردم و خواستم سرعتمو بيشتر کنم که يه دفعه دو موتور سوار از دو طرف ماشين ازم سبقت گرفتند و به سمت پسر جوون رفتند. کسي که ترک موتور جلويي نشسته بود چنگ انداخت و کيفو از روي شونه ي پسر برداشت. پسر بدون هيچ مقاومتي اجازه داد که کيفشو ببرند ولي داد زد:

دزد! يکي بگيرتشون... دزد!

منم انگار منتظر همين فرياد بودم. بلافاصله پامو روي گاز گذاشتم. ماشين با صداي بلندي از جا کنده شد. با سرعت دنبال موتوري ها رفتم. صداي گوشخراش موتورهاشون کل کوچه رو برداشته بود. کسي که ترک موتور دوم نشسته بود قمه در اورد و به نشونه ي تهديد تو هوا چرخوند. من بيشتر گاز دادم و زير لب گفتم:

بچه مي ترسوني؟

با يه حرکت سريع موتور دومو پشت سر گذاشتم. موتور اول تازه داشت تو خيابان اصلي مي پيچيد. پدال گازو تا ته فشار دادم. به محض اينکه وارد خيابون اصلي شدم ترمز دستيو کشيدم. ماشين با صداي بلندي نود درجه چرخيد و رو به روي موتور سوارها متوقف شد. موتور اول نتونست به موقع تغيير جهت بده. با سرعت به گلگير سمت راننده کوبيد. هر دو نفر توي هوا پرت شدند. يکي روي کاپوت ماشين فرود اومد... يه دور روي کاپوت غلت خورد و از اون طرف زمين افتاد. نفر دوم به آينه ب*غ*ل سمت راننده کوبيده شد و نقش زمين شد. قلبم تو سينه فرو ريخت. ترس برم داشت. صداي توي سرم گفت:

" هر دو تاشون و کشتي"

نمي دونستم بايد درو باز کنم و پياده شم يا نه! از صداي بلند دور زدنم توجه چند نفر جلب شده بود. سه مرد که دم سوپر مارکت ايستاده بودند و سيگار مي کشيدند به سمت ما دويدند. در همين موقع موتور دوم هم پيداش شد. خوشبختانه هر دو نفر که با ماشينم تصادف کرده بودند زنده بودند. با ديدن مردهايي که به سمتمون مي دويدند لنگان لنگان به سمت موتورشون رفتند. سريع سوار شدند. کسي که ترک موتور نشسته بود کيفو براي همکارهاي سوار بر موتور دومش انداخت. من سريع دنده عقب رفتم و ماشين و صاف کردم. به نشونه ي تهديد گاز دادم. مرد ترسيد و کيفو روي زمين انداخت. هر دو موتور با سرعت به سمت انتهاي خيابون رفتند. در همين موقع مردها بهم رسيدند و به شيشه ي ماشين زدند. از ماشين پياده شدم. يکي از مردها که به خاطر دويدن نفس نفس مي زد گفت:

خانوم چي کار کردي؟ شانس اوردي زنده موندن!

مرد دوم گفت:

اگه مي کشتيشون چي؟

مرد سوم گفت:

دخترم اگه تازه تصديق گرفتي... .

با عصبانيت داد زدم:

مگه شما کور بوديد و نديديد که دزد بودن؟ کيف يه آقايي رو زده بودن! رانندگي من بهتر از شماهاست... اينو مطمئن باشيد. يه قرن پيشم تصديق گرفتم.

رومو برگردوندم و به سمت خيابون رفتم . کيفو از روي زمين برداشتم و کنار ماشين ايستادم. در همين موقع اون پسر جوون هم سر و کله ش پيدا شد. دوان دوان به سمتم اومد. نفس نفس مي زد و صورتش تو اون سرما عرق کرده بود. دستشو دراز کرد تا کيفو بگيره. من با اخم به صورتش نگاه کردم. چشم هاي خمار و کشيده ي آبي داشت. ابروهاي مردونه و خوش فرم و پوست تيره داشت. موهاي مشکي خوش حالتش روي پيشونيش ريخته بود. بيني و لب هايش خوش فرم بودند و به صورتش جذابيت خاصي داده بودند. براي چند ثانيه حواسم پرت شد و به اون صورت جذاب زل زدم. اگه مني که اصلا به اين چيزها اهميت نمي دادم اين طور محو تماشاش شده بودم بقيه ي دخترها برايش چي کار مي کردند؟ سرمو پايين انداختم و تو دلم گفتم:

اين همه خوشگلي به چه درد يه پسر مي خورده؟

دستشو جلو اورد و گفت:

خيلي ممنون خانوم! لطف کرديد... نمي دونم چطور ازتون تشکر کنم.

کيفو دستش دادم و گفتم:

نيازي به تشکر نيست... يه کم سفت وايستيد سرجاتون که چيزي ازتون نزنند.

چشم غره اي به پسر رفتم و تو دلم گفتم:

شُلَک ميرزا! وايستاد تا کيفشو ببرن!

پسر چند بار پلک زد و بعد خيلي جدي گفت:

ببخشيد ولي فکر مي کنم کار عاقلانه اي باشه که اجازه بديد کيفو ببرن تا اين که قمه بخوريد.

شونه بالا انداختم و گفتم:

کلا به نظرم کار عاقلانه اي نيست که اجازه بديم ازمون چيزي بزنن.

پسر سر تکون داد و گفت:

به خاطر دو تا شکلات توي کيف نمي ارزه که آدم خودشو ناقص کنه.

از کوره در رفتم و داد زدم:

يعني مي خواي بگي به خاطر دو تا شکلات گلگير ماشين من داغون شد؟

پسر که محترم و مودب به نظر مي رسيد با تعجب نگاهم کرد. برگشت و نگاهي به ماشين انداخت. بعد آهسته پرسيد:

چه اتفاقي افتاد؟

يکي از مردها در حالي که مي خنديد ماجرا رو براي پسر تعريف کرد. پوفي کردم و به دهن مرد زل زدم! انگار براشون خيلي جالب بود که نزديک بود دو نفرو به کشتن بدم. مرد طوري داستانو تعريف مي کرد که ماجرا به جاي يه صحنه ي هيجان انگيز تعقيب و گريز شبيه به يه جوک احمقانه به نظر مي رسيد. بعد از تموم شدن صحبت هاي مرد، پسر رو بهم کرد و در حالي که يکي از ابروهاشو بالا داده بود گفت:

خانوم اگه چيزيش مي شد ديه ش با شما بود... نبايد... .

وسط حرفش پريدم و با بداخلاقي گفتم:

خواهش مي کنم... قابلي نداشت... فداي سر شکلات هاي توي کيف شما!

چشم غره اي به پسر رفتم و به سمت ماشينم رفتم. صداي متعجبشو از پشتم شنيدم که مي گفت:

چه عصبي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هامو بستم و نفس عميقي کشيدم. سعي کردم خودمو کنترل کنم و بيشتر از اين عصباني نشم. سوار ماشين شدم. گازشو گرفتم و با سرعت به سمت انتهاي خيابون رفتم. تو دلم دنبال بهونه اي مي گشتم که تحويل بابام بدم... عجب بلايي سر گلگير اورده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

==================

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بيست دقيقه طول کشيد تا به خونه برسم. ماشينو توي پارکينگ پارک کردم. پياده شدم و نگاهي به گلگير کردم. بله! حسابي داغون شده بود. با عصبانيت لگدي به تاير زدم. دزدگيرو زدم و به سمت طبقه ي اول رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم درو برايم باز کرد. چادر نماز سرش بود. براي حرف زدن معطل نشد و به سمت سجاده اش رفت تا بقيه ي نمازشو بخونه. نگاهي به ساعت کردم. دو شده بود. خميازه اي کشيدم و با يه نگاه سريع خونه رو بررسي کردم. دنبال معين مي گشتم. وقتي مطمئن شدم که خونه نيست با خيال راحت به سمت آشپزخونه رفتم. بوي خوب قرمه سبزي تو خونه پيچيده بود. روي صندلي نشستم و به خونه ي زيبامون که غرق سکوت بود خيره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کف خانه مون سراميک بود و طبق درخواست من توي خونه فرش زيادي پهن نشده بود. يه قالي پرز بلند قرمز- مشکي توي هال بود. يک دست مبل قرمز ال توي هال بود و رو به روي اون يه ميز مکعبي مشکي رنگ قرار داشت. تلويزيون 29 اينچ مون که رو به روي مبل ها بود به نسبت قديمي به نظر مي رسيد. پشت مبل ها يه آباژور بزرگ و قرمز رنگ بود و بالاي مبل ها يه تابلوي زيبا از گل هاي نارنجي رنگ قرار داشت. آشپزخونه ي اپن و بزرگ خونه بين هال و پذيرايي بود و کليه ي لوازم اون ست سيلور بودند. يه ميز و صندلي چهار نفره ي قهوه اي سوخته بيشتر فضاي آشپزخونه رو اشغال کرده بود. يادم اومد زماني که ترانه ايران بود هميشه بحث مي کرديم که چرا بابام يه دست ميز و صندلي شش نفره نخريده. دعا مي کرديم که کار ترانه بيشتر تو دانشگاه طول بکشه و ديرتر بياد. در غير اين صورت يا من و يا معين بايد جامونو به اون مي داديم. هميشه هم من شکست مي خوردم و مجبور مي شدم روي کابينت بشينم و غذا بخورم... ولي حالا که ترانه براي ادامه تحصيل به کانادا رفته بود، دل همه براي اون دعواها تنگ شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هال دو پله ي کوتاه و پهن به پذيرايي مي خورد. يه دست ميز ناهارخوري ده نفره و يه دست مبل شيري ظريف اون جا بود. فقط يه فرش دوازده متري شيک کف سالن پهن شده بود و سراميک براق و روشن توي بيشتر نقاط خونه در معرض ديد بود. پشت مبل ها يه تابلوفرش زيبا به ديوار نصب شده بود. کنج ديوار يه مجسمه ي ظريف به شکل فرشته ي مو فرفري که يه چنگ تو دستش بود قرار داشت که کادوي عمو براي خونه ي جديدمون بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت اتاقم رفتم.خونه مون در کل سه اتاق خواب داشت. اتاق خواب من نورگيرترين اتاق بود. از وقتي که ترانه رفته بود، من تو اون اتاق تنها شده بودم. اتاق يه پنجره ي بزرگ داشت. تخت، ميز آرايش و ميز تحرير قهوه اي رنگ بودند. يه تختخواب با فاصله از پنجره قرار داشت. کنار تختخواب چند جعبه ي خالي و بزرگ زيبا که مخصوص کادو دادن بود، روي هم تلنبار شده بود. ميز تحرير کنار کادوها بود که روي اون مرتب بود و وسيله ي خاصي روش ديده نمي شد. سمت ديگه ي اتاق، رو به روي ميز تحرير، يه ميز آرايش بود که روي اون تقريبا خالي بود. فقط دو سه مدل کرم مرطوب کننده و اسپري و مام ديده مي شد. روي زمين قالي پرزبلندي پهن شده بود ولي بيشتر سراميک اتاق ل*خ*ت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس هامو عوض کردم و يه لباس گرم و راحت پوشيدم. به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار بخورم. مامانم ميزو چيده بود. با ديدن من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه قدر دير کردي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روي صندلي نشستم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترافيک بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم ظرف سالاد و روي ميز گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشينتو کي مي دن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو روز ديگه... مامان... يه چيزي بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت مي کشيدم. مامانم نگاهي مشکوک به چشم هام کرد. انگار فهميد که باز خراب کاري کرده ام. دستي رو که براي کشيدن برنج پيش برده بود پس کشيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز چي کار کردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو پايين انداختم و در حالي که براي خودم سالاد مي ريختم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلگيرو داغون کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم با صداي بلند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سريع جبهه گرفتم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کجا دوباره؟ تا حالا گلگير ماشينو به جايي نزده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم چشم غره اي بهم رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتما هر قطعه ي ماشين و يه دور بايد به يه جايي بکوبي؟ اصلا نبايد ماشين دست تو داد. هر دفعه يه بلايي سر ماشين مي ياري. مگه مثل آدم نمي توني رانندگي کني؟ حالا جواب باباتو چي بدم؟ گفته بود ماشين دستت ندم ها! گوش نکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمي براي خودم سالاد ريختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب آخه... تقصير من نبود... تقصير موتوريه بود... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم که مشخص بود اعصابش به هم ريخته بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چطوري زدين به هم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاضر بودم بميرم ولي نگم که دنبال دزدها کرده بودم... اونم دزدهايي که قمه داشتند! اگر به گوش بابام مي رسيد خونم حلال مي شد. مکثي کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پيچيدم توي خيابون اصلي يه موتوري که داشت خلاف جهت مي اومد خورد به گلگير.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم که مشخص بود اشتهاش کور شده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبر نکردي پليس بياد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به چهره ي نگرانش کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من مي خواستم صبر کنم ولي موتوريه در رفت... ديگه منم اومدم خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم سري تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا جواب باباتو چي بدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مي دونستم بابام قدغن کرده بود که پشت فرمون ماشينش بشينم. اصلا به رانندگي من ايمان نداشت و فکر مي کرد از بي عرضگي ماشين و اين طرف و اون طرف مي کوبونم. مي ترسيد که با اين کارهام خودمو به کشتن بدم ولي اين همه ي ماجرا نبود... ماجراي اصلي اين بود که تصديقم سه بار پانچ شده بود و ديگه اعتبار نداشت. در واقع بابام مي ترسيد من ديگرونو به کشتن بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم بهشون مي گم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به چهره ي ناراحت مامانم کردم. موهاي مشکي رنگش تا روي شونه هاش بود. چشم هاي قهوه اي روشن و پوست سفيد داشت. شباهت زيادي به من نداشت. فقط ل*خ*تي موهام بهش رفته بود. در عوض معين و ترانه کاملا شبيه مامانم بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خاطر يه مشت شکلات! به خدا اگه دستم به پسره برسه نصفش مي کنم. ديدم شل گرفته بود کيفو... نگو تو کيفش چيز خاصي نبود. اَه! عجب شانس بدي دارم من... اين خانواده چرا به کارهاي من عادت نمي کنند؟ اين که ماشينو بزنم به يه جايي که چيز عجيبي نيست... ماهي يه بار اتفاق مي افته ديگه. اوه اوه! اصلا اشتهاي مامان کور شد... حالا بابا تا سه روز روزه ي سکوت مي گيره و با من حرف نمي زنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناهارمو که خوردم ظرفمو توي سينک گذاشتم و تشکر کردم. وقتي داشتم به سمت اتاق مي رفتم صداي مامانم بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز خوردي و سريع رفتي تو اون اتاقت... از دست تو... من نمي دونم اون اتاق چي داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقريبا هر روز اين جمله رو مي شنيدم. چاره اي جز بي جواب گذاشتن اين سوال نداشتم. مي دونستم اگه توي هال و کنار مامانم بشينم بايد انواع و اقسام سرکوفت ها رو بشنوم... يه لحظه تمام جمله هاي مامانم از ذهنم گذشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ همه دارن ادامه تحصيل مي دن. فقط تويي که نشستي توي خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بيست و دو سالت شده هنوز يه نيمرو نمي توني بپزي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ترانه رو ببين! ببين همه ي فاميل حسرتش رو مي خورن... تو چرا يه تکوني به خودت نمي دي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه کار داري نه درس مي خوني... فقط بلدي دردسر درست کني.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ هر کي تو رو بگيره سر هفته پست مي ياره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده م گرفت. عاشق اين جمله ي مامانم بودم. يه صدايي توي ذهنم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" حقيقت محضه! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خودم فکر کردم اگه توي هال بمونم بايد يه دور همه ي اين صحبت ها رو بشنوم. بي خيال شدم و به سمت اتاقم رفتم... آخ که خواب ظهر چه حالي مي داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هامو باز کردم. دستم و دراز کردم و گوشي موبايلمو برداشتم. چشم هامو تنگ کردم و به ساعتش نگاه کردم. پنج شده بود. خميازه اي کشيدم و غلت زدم. صداي آشنايي از هال مي اومد. گوشمو تيز کردم و صداي آوا رو تشخيص دادم. آهي کشيدم. يادم رفته بود که آوا قرار بود دنبالم بياد. قرار بود با هم به تولد نامزدش بريم. آوا تنها دوستي بود که داشتم. از دوران راهنمايي با هم بوديم. هميشه توي يه کلاس بوديم و کنار هم مي شستيم. وقتي فهميديم که هر دو با هم مهندسي شيمي يکي از بهترين دانشگاه هاي تهران قبول شديم نزديک بود از خوشحالي بال در بياريم. هرچند که وارد شدن به دانشگاه ما رو متوجه اين موضوع کرد که چه قدر با هم فرق داريم ولي دوستيمون هيچ وقت از بين نرفت. تمام غمم اين بود که آوا سه ماه ديگه عروسي مي کرد... نامزدشو تا حدودي شناخته بودم. پسر خوبي بود ولي من احساس مي کردم اگه آوا ازدواج کنه بينمون خيلي فاصله مي افته و من از اين که بهترين دوستمو از دست بدم مي ترسيدم. از طرف ديگه دلم براي خودم مي سوخت. يادم اومد که از وقتي وارد دانشگاه شديم هر پنجشنبه براي آوا خواستگار مي اومد. بيشتر پسرهاي دانشگاه توي نخش بودند. آوا همه چيز تموم بود... خوشگل و خوش تيپ بود و اگه قدش اون قدر کوتاه نبود مي شد گفت که مثل مانکن هاست. درسش توي دانشگاه خيلي خوب نبود ولي از من بهتر بود. وضع مالي پدرش که شرکت واردات قطعات کامپيوتر داشت نسبتا خوب بود... از اين لحاظ تقريبا در يه سطح بوديم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توي دانشگاه گشتن با آوا به ضرر من تموم شد. در سايه ي شوخ طبعي و روابط اجتماعي خوب آوا... و صد البته زيباييش... من ديگه به چشم نمي اومدم. دردناک ترين چيزي که از دانشگاه توي ذهنم بود اين بود که از يه پسر ترم بالايي خوشم اومده بود ولي اون از آوا خوشش مي اومد. هرچند که آوا به احترام دوستيمون بهش رو نداد ولي اين خاطره ي تلخ تو ذهنم موند. توي دانشگاه فقط يه نفر از من خوشش مي اومد که براي خواستگاري هم اومد ولي بابام به خاطر اين که نه کار داشت و نه پول، ردش کرده بود. اون موقع من ترم دوم بودم و اون ترم آخر بود. پسر خوش قيافه اي بود ولي به قول بابام وسعش نمي رسيد که خودشو جمع و جور کنه چه برسه به من... با يادآوري اون خاطره پوزخندي زدم. چه قدر اون موقع خوشحال بودم. فکر مي کردم اگه از ترم دوم يه خواستگار سمج پيدا کردم حتما تا ترم آخر به پاي آوا مي رسم ولي زهي خيال باطل! همون خواستگار اولين و آخرين نفر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق خارج شدم و به دستشويي رفتم. دست و صورتمو شستم و به اتاقم برگشتم. اتوي مو رو به برق زدم و توي کمدم دنبال لباسي مناسب گشتم. يه بليز يقه اسکي مشکي با يه شلوار جين سرمه اي پوشيدم. داشتم از توي کمد بوت بدون پاشنه م و در مي اوردم که صبحت هاي مامانم با آوا توجهمو جلب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم _ به خدا اين دختر خسته م کرد... نه هدفي داره ... نه انگيزه اي... نه دنبال کار مي گرده ... نه قصد ادامه تحصيل داره... نمي دونم چند سال ديگه چه طوري مي تونه توي روي شوهرش نگاه کنه. همه ي دختر و پسرهاي فاميل ما حداقل دکترا دارن. اين دختر با ليسانس چي مي خواد بگه؟ والا معينم که اون قدر تنبل بود الان ديگه داره فوقشو مي گيره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معين اعتراض کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده م گرفت. تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راست مي گه ديگه! سه سال طول کشيد تا کنکور قبول شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم بدون توجه به اعتراض معين ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حداقل به کار خونه م علاقه نداره که بگم شوهر مي کنه و مي شينه توي خونه... به خدا من شرمنده ي اون کسي ام که اينو بگيره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي صدا خنديدم. مي دونستم اون طرف آوا به زور جلوي خنده شو گرفته. تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شما ببين کسي پيدا مي شه يا نه بعد شرمنده ش شو... مشکل اينجاست که کسي پيدا نمي شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا _ شما درست مي گيد... ترلان که هنوز سني نداره. تازه بيست و دو ساله ش شده. شايد سال ديگه کنکور داد و قبول شد. آخه مشکل اينجاست که ترلان زياد به اين رشته علاقه نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام _ مشکل اينجاست که ترلان به هيچي علاقه نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا _ مي دونيد که داره... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوه اوه! آوا نفسش از جاي گرم بلند مي شه. دوباره داره بحث رانندگي رو پيش مي کشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام _ به چي؟... نکنه منظورتون رانندگيه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا _ خب چه اشکالي داره؟ مي تونه توي مسابقات شرکت کنه و ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام وسط حرف آوا پريد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين دختر گواهينامه هم نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا _ اون به خاطر شيطنتشه... نه به خاطر اين که رانندگيش بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترجيح دادم از اتاق خارج شم و اجازه ندم اين بحث ادامه پيدا کنه. مي ترسيدم بابام عصباني بشه. وارد هال شدم و بلند سلام کردم. آوا با ديدن من از جا بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز حاضر نشدي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي اين که اونو از مهلکه دور کنم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مي ياي کمکم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا از خدا خواسته به سمت اتاقم رفت. نگاهي به بابام کردم. با اون چشم هاي آبي رنگش به صفحه ي تلويزيون زل زده بود. با حرکت لب به مامانم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهشون گفتيد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معين زودتر از مامانم دوزاريش افتاد و با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آره بابا! شاهکارت هم ديديدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خنديد. چشم غره اي بهش رفتم. با شرمندگي نگاهي به بابام کردم. اصلا تحويلم نمي گرفت. باهام قهر کرده بود. به نظرم روش بابام بيشتر آدمو شرمنده مي کرد تا سرکوفت هاي مامانم. نگاهي بهش کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا! قهر کرديد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم هم خنده م گرفت. بابام چشم غره اي بهم رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو آخرش خودتو به کشتن مي دي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که منتظر اشاره اي از طرفش بودم سريع کنارش نشستم و صورت استخوونيشو ب*و*سيدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قربونتون بشم... من مراقبم... اين دفعه تقصير من نبود به خدا. باهام قهر نکنيد. ديگه بي اجازه سوار ماشينتون نمي شم. دو روز ديگه ماشين خودمو مي دن... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معين وسط حرفم پريد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوه اوه! خدا رحم کنه. از دو روز ديگه خيابوناي تهران مي ريزه به هم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم از دست معين حرص مي خوردم. هميشه منو اذيت مي کرد. واقعا بيشتر از دو دقيقه نمي تونستم تحملش کنم. چشم غره اي بهش رفتم و رو به بابام کردم و موهاي خاکستري رنگشو با دستم بهم ريختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون وقت ديگه حواسم و جمع مي کنم... باشه بابايي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چون ديدم جواب نمي ده دوباره خواستم شروع به حرف زدن بکنم که بابام صورتمو ب*و*سيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من به خاطر خودت مي گم دخترم... مي ترسم بلايي سر خودت بياري. حالا برو توي اتاق و دوستتو منتظر نذار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا پريدم. لبخند پيروزمندانه اي زدم و به سمت اتاقم رفتم... بالاخره ته تغاري ها بايد يه فرقي با بقيه داشته باشند يا نه؟ مي دونستم اگر معين يا ترانه جاي من بودند اين ماجرا به اين زودي ختم به خير نمي شد. همون طور که انتظار داشتم تا وارد راهرو شدم مامانم صداشو پايين اورد و به بابام گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو لوسش کردي... هي لي لي به لالاش مي ذاري... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاقم شدم و درو پشت سرم بستم. دلم به حال بابام سوخت. حالا تا چند ساعت بايد سرکوفت هاي مامانمو تحمل مي کرد. خودمو به بي خيالي زدم. آوا روي تخت نشسته بود. با ديدنش لبخند زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه کردي! خيلي خوشگل شدي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا چشم هاي عسلي و موهاي فندقي فر داشت. ابروهاي کموني اش يه درجه روشن تر از موهاش بود. پوست گندمي داشت و در کل مي شد گفت که دختر خوشگليه. برخلاف من خيلي خوب آرايش مي کرد و جذابيت صورتشو دوچندان مي کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا لبخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برعکس توي ژوليده! به خدا خجالت مي کشم تو رو نشون دوستاي احسان بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم و روي صندلي ميز آرايش نشستم. نگاهي به صورت خودم کردم. موهاي قهوه اي تيره م تا روي شونه م بود. چشم هاي آبي روشن و پوست سفيد داشتم. صورتم کاملا بي عيب و نقص بود ولي خوشگل نبودم... کاملا معمولي بودم. هرچند که به نظرم زيبايي سليقه اي بود... خيلي کم شنيده بودم که کسي بهم خوشگل بگه. به اين موضوع فکر کردم که دخترهايي که صورتشون نقص داره حداقل دلشون خوشه که با جراحي پلاستيک خوشگل مي شن ولي من هيچ تغييري تو صورتم نمي تونستم ايجاد کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهامو اتو کردم و از توي کشوي ميز آرايشم کيف لوازم آرايشمو بيرون اوردم. يه رژ کمرنگ صورتي به لب هام زدم و چشمامو مداد کشيدم. مژه هام و با ريمل حالت دادم... تنها وسيله ي آرايشي که ازش خوشم مي اومد ريمل بود. کيف و توي کشوي ميز آرايش گذاشتم و از جام بلند شدم. آوا که با ديدن اين حرکتم شگفت زده شده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جدا؟ همين؟ ترلان مثل دخترهاي دبيرستاني مي موني... نه بابا! دخترهاي دبيرستاني هم از اين بيشتر آرايش مي کنند. مثل بچه هاي دبستاني مي موني.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سريع از جا بلند شدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا اذيت نکن. راحتم اين شکلي. به خدا آبروتو جلوي فاميل هاي شوهرت نمي برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا مات و متحير به صورتم زل زده بود. سري به نشانه ي تاسف تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چي بگم بهت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پالتوي مشکيمو تنم کردم و شال آبي سر کردم. کيفمو برداشتم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هيچي نگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظاهرم زمين تا آسمون با آوا فرق مي کرد. آوا يه باروني شيک سفيد و شلوار جين سفيد پوشيده بود. روسري ابريشم سفيد مشکي سر کرده بود. با ديدن دخترهايي مثل اون که اين قدر شيک لباس مي پوشيدند مي فهميدم که يه مقدار از مد عقب افتادم ولي هيچ وقت به خودم تکوني نمي دادم و متحول نمي شدم. دو روز بعد يادم مي رفت که به چي فکر کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد هال شدم. مامانم با ديدن من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر ناسلامتي داري مي ري مهموني!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا سريع گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهش گفتم ولي قبول نکرد... گفت همين شکلي راحتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين مامان منم موضعشو مشخص نمي کنه ها! چند سال پيش که عشق آرايش کردن داشتم نمي ذاشت راحت باشم و الان که از سرم افتاده گير مي ده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معين براي اذيت کردن من سري به نشونه ي تاسف تکون داد ولي بابام با رضايت بهم لبخند زد. من که با ديدن لبخند بابام خوشحال شده بودم از خانه بيرون رفتم و بوتمو پوشيدم. آوا هم بوت پاشنه بلندشو پوشيد و تقريبا هم قد من شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد کوچه که شديم چشمم به اسپورتيج قرمز احسان افتاد. با خنده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشين اون بدبختو براي چي اوردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا دزدگيرو زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که ماشين ندارم. بابا و مامانم رفتن با ماشينشون شمال. تو هم که ماشينت تعميرگاه بود... نمي شد پياده بريم خونه ي احسان که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار شدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب شايد ماشينشو مي خواست... مثلا امروز تولدشه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا قفل فرمونو باز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مگه نمي شناسيش؟ دست به سياه و سفيد نمي زنه. همه ي کارها رو دوستاش کردند. ماشين مي خواست چي کار؟ تو نگران اون نباش. کار خودشو راه مي اندازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سريع کمربندمو بستم. آوا خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يعني اين قدر رانندگيم بده که اين طوري از جات مي پري و کمربند مي بندي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم هم خنده م گرفت. به آوا نگاه کردم. قد کوتاهي داشت و پشت اون ماشين با اون عظمت قيافه ي مضحکي پيدا کرده بود.در واقع جواب سوال آوا مثبت بود ولي نجابت به خرج دادم و هيچي نگفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت خونه ي احسان رفتيم. تازه داشتيم وارد اتوبان مي شديم که يه 206 مشکي برامون مزاحمت ايجاد کرد. آوا که زيرلب به مزاحم ها فحش مي داد چشم غره اي نثار اونا کرد. دو پسري که توي ماشين بودند تيپي کاملا مطابق مد روز زده بودند. من با خودم فکر کردم که اگه آوا رژ قرمزشو پاک کنه شايد بهتر باشه. يکي از پسرها سرشو از شيشه بيرون اورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخه کوچولو! تو رو چه به رانندگي کردن؟ مگه به کوچولوها هم گواهي نامه مي دن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا پشت چشمي نازک کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رانندگي من از هرکي بهتر نباشه از شما دو تا که بهتره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو پايين انداختم و خنديدم. يادم اومد که آوا هر وقت مي خواست ماشينو پارک کنه سرشو مثل غاز دراز مي کرد تا کاپوت ماشينو ببينه. با اين فکر خنده م شدت گرفت. پسرها خنديدند و راننده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حريف مي طلبيم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا ابرو بالا انداخت و با زرنگي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من اگه بخوام که مي تونم نابودت کنم... ولي اگه دوستم پشت فرمون بشينه محوت مي کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرها خنديدند. آوا با سر بهم اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بيا بشين پشت فرمون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من اخم کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا! خواهش مي کنم! بي خيال شو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا با تحکم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بيا حال اين دو تا رو بگير و عصبانيم نکن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راننده با حالت توهين آميزي شيشکي بست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن ها رو چه به رانندگي کردن؟ بايد برن خونه بشينن ظرف بشورن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه لحظه احساس کردم که قلبم به شدت به تپش در اومد. به اين جمله حساسيت داشتم. دست هامو مشت کردم. به خودم نهيب زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم باش! دوباره شروع نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولي نمي تونستم... خون تو رگ هام با سرعت به جريان در اومده بود. لب هامو بهم فشردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا بزن کنار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا با عصبانيت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چي و چي بزن کنار؟ من دوست ندارم کم بياريم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانيت گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمق جون! مي خوام بشينم پشت فرمون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا سر تکون داد و با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهان! اي ول!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشينو کنار زد. به سرعت پياده شدم و پشت فرمون نشستم. پسرها با حالتي تحقيرآميز برايم سوت زدند. کمربندمو بستم و به آوا هم اشاره کردم که همين کارو بکنه. فرمون و با پنجه هام فشردم... پامو روي گاز گذاشتم. صداي بلند تيک آفم توي فضا پيچيد و ماشين از جايش کنده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از گوشه ي چشمم 206 و ديدم که کمي از ماشين ما عقب افتاد. شتابش به ماشين ما نمي رسيد. پامو بيشتر روي گاز فشار دادم. خدا رو شکر کردم که اتوبان خيلي شلوغ نبود. به حالت مماس از يه تاکسي سمند سبقت گرفتم و صداي بوق تاکسي بلند شد. رو به روي تاکسي در اومدم و شروع کردم به حرکات مارپيچي... بي اراده مي روندم... حضور 206 و فراموش کرده بودم. آوا که کمي هول کرده بود رو بهم کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ديوونه بازي در نيار... مارپيچي نرو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي اختيار پوست لبشو کند. از سمت راست يه ون سبز سبقت گرفتم. در همين موقع 206 به ما رسيد. کمي از ماشينمون فاصله گرفت و گاز داد. منم سرعتمو بيشتر کردم... آوا جيغ زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رواني! دوربين کنترل سرعت... گواهينامه ي رضاي بدبخت رو سوراخ مي کنند... رضا منو مي کشه... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط در جوابش خنديدم. يه بار ديگه خودم شده بودم... داشتم با سرعت مي روندم... نمي فهميدم که توي کدوم اتوبانم... نمي فهميدم که دارم به کدوم سمت مي رم... ماشين هاي اطرافمو نمي ديدم... صداي جيغ هاي آوا رو درست نمي شنيدم. در همين موقع 206 گاز داد کمي از ما جلو زد... آوا جيغ زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا دوربينم داره به خدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داد زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين قدر نگران دوربين نباش... جاشو مي دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

206 با يه حرکت حرفه اي سبقت گرفت و جلوي ماشينمون در اومد. کمي سرعتو پايين اوردم. 206 گاز داد و من زدم روي ترمز... نوري تو فضا پيچيد و دوربين از 206 عکس گرفت. از دوربين گذشتم و پشت 206 روندم. آوا با تعجب به سمت عقب برگشت ... انگار منتظر بود که دوربين از ما هم عکس بگيره. بعد دوباره صاف نشست و نگاهي متعجب به عقربه ها کرد و سرعتو چک کرد. پوزخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا تو ديگه کي هستي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو بالا انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خاطر روي گل رضا! کلي عقب افتاديم در عوض!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا پوزخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه تو رو خدا! مي خواي دو سه تا عکس خوشگل از زواياي مختلف ازمون بگيرن که بذاريم توي آلبوم خانوادگيمون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

206 شروع کرد به اذيت کردن... راه نمي داد... هر طرفي که مي خواستم بپيچم مي پيچيد و راهمونو سد مي کرد. به طرف چپ پيچيدم... 206 سريع به طرف چپ پيچيد... سرعتشو کم کرد تا منو هم مجبور به همين کار کنه... ذهن راننده رو خوندم... تلاش آخرمو کردم... به سمت راست پيچيدم... 206 هم به سمت راست پيچيد... آوا به صندلي ماشين چنگ انداخته بود و داشت خودشو کنترل مي کرد که چيزي بهم نگه... مي دونستم داره زيرلب بهم بد و بيراه مي گه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در يه حرکت سريع کمي به سمت راست پيچيدم و بعد سريع به سمت چپ تغيير مسير دادم و سبقت گرفتم. گاز دادم و جلوي 206 پيچيدم... گاز دادم و جلو زدم. يه کم که جلو زدم يه دفعه محکم روي ترمز زدم. آوا جيغ زد... خودمو سفت سرجام محکم کردم. صداي ترمز 206 و از پشت سرم شنيدم. آوا بازوهاشو جلوي صورتش گرفت و ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برخوردي صورت نگرفت. در آخرين لحظه 206 متوقف شد. من زدم زير خنده... گاز دادم و با سرعت روندم... مي دونستم ديگه 206 شانسي براي رسيدن بهم نداره... صاف ترين مسيرها رو انتخاب مي کردم و گاز مي دادم... سرعتم هر لحظه بيشتر مي شد. آوا که عين بيد مي لرزيد التماس کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو رو جون هر کي دوست داري آروم تر... ترلان آروم تر... الاغ! آروم تر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به آينه انداختم... جدي جدي 206 محو شده بود. از ته دل خنديدم... از اتوبان خارج شدم. ماشينو يه گوشه نگه داشتم. آوا هنوز توي شک بود و مي لرزيد. رنگش عين گچ سفيد شده بود. با ديدن ظاهر آشفته ش خنديدم... در همين موقع 206 بهمون رسيد. آوا نفس عميقي کشيد و سعي کرد خودشو جمع و جور کنه. شيشه رو پايين دادم و با خنده به راننده ي 206 که با تعجب منو برانداز مي کرد گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا کي لياقت داره که رانندگي کنه؟ بدو... بدو برو ظرفا رو بشور... کهنه ي بچه ها رو هم عوض کن... مردها رو چه به رانندگي کردن؟ برو پسر خوب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راننده با عصبانيت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آره! با اين ماشين بايدم بتوني ببري.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندي زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي شروع کردي بايد يه نگاه به ماشين مي انداختي... نه حالا که باختي و ضايع شدي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شيشه رو بالا دادم. 206 گاز داد و رفت. آوا که نفس هاي صدادارش کم کم داشت آروم مي شد رو بهم کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره ي رواني! داشتي سکته م مي دادي! مي فهمي؟ نزديک بود منو بکشي! تو واقعا ديوونه اي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به شوخي لب برچيدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودت مجبورم کردي! تو بودي مي گفتي نبايد کم بياريم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا که داغ کرده بود داد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم؟ من گفتم؟؟؟ من غلط کردم! پياده شو... بذار خودم بشينم... ديوونه اي به خدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که از حرکات آوا خنده ام گرفته بود جامو باهاش عوض کردم. تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به من مي گن مودي! اين آوا هم آخر آدم جون دوسته ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا پشت فرمون نشست و با اعصاب به هم ريخته اي به سمت خونه ي رضا روند. ساکت بودم. مي دونستم آوا يه کم ترسيده و تا يه ساعت ديگه همه چيز يادش مي ره. فقط سعي مي کردم بهش نخندم. سرمو مثل يه بچه ي مظلوم پايين انداخته بودم و چيزي نمي گفتم. بعد يه ربع به خونه ي رضا رسيديم. رضا يه خونه ي صد متري توي يه آپارتمان به نسبت قديمي داشت. دانشجوي پزشکي و انترن بود و فقط يه ماه ديگه به فارغ التحصيل شدنش مونده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا ماشينو با مصيبت پارک کرد ... تازه اون روز بود که فهميدم براي چي اين قدر کارخونه هاي خودروسازي براي راننده هايي که با پارک کردن مشکل دارند تجهيزات مختلف طراحي مي کنند... تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسي که بدون صداي بوق بوق نتونه ماشين پارک کنه رانندگي نکنه سنگين تره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اين فکرها بيرون اومدم و دنبال آوا وارد آپارتمان شدم. خونه ي رضا طبقه ي چهارم بود. بدي اون آپارتمان اين بود که آسانسور نداشت. من و آوا در حالي که به نرده ها آويزون شده بوديم چهار طبقه رو بالا رفتيم. وقتي به پاگرد طبقه ي چهارم رسيديم نفسمون بالا نمي اومد... رضا براي استقبال دم در اومد. يه پسر چشم ابرو مشکي بود که موهاي خرمايي تيره داشت. قدش متوسط بود و خوش تيپ بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي موزيک از در باز خونه بيرون مي اومد... مگه من و آوا چه قدر دير کرده بوديم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا مشتي به بازوي رضا زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اينم خونه ست تو گرفتي؟ نفسم بالا نمي ياد. چي بگم به تو با اين سليقه ت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا در حالي که مي خنديد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو اصرار داشتي که نزديک مامان و بابات باشي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا ابرو بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم؟ تقصير من ننداز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آره عمه ي من گفته بود! قضيه ي همون 206 ست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا دستشو دور کمر آوا انداخت و با هم وارد خونه شدند. با خنده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا! خب يه سلام مي کردي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا نگاه معني داري بهم کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمم به خانومم افتاد همه چي يادم رفت... شرمنده! ولي ما با هم از اين حرفا نداشتيم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست داديم و پشت سر اون دو نفر وارد خونه شدم. اولين بار بود که خونه ي رضا رو مي ديدم... در واقع داشتم خونه ي بخت آوا رو بدون جهيزيه ش مي ديدم. کف خونه پارکت بود. رنگ ديوارها يه کم تيره بود و مي دونستم که آوا حتما خونه رو رنگ مي کنه... تحمل خونه هاي دلگيرو نداشت. خونه يه سالن بزرگ داشت. آشپزخونه اپن نبود ولي درش کاملا رو به هال باز مي شد. يه راهروي کوچيک با در به هال باز مي شد که اتاق خواب ها اونجا قرار داشتند. رضا فرش هاي کف خونه رو جمع کرده بود. بيشتر وسايل خونه توي يکي از اتاق ها جمع شده بود... حدس مي زدم رضا وسيله ي زيادي توي خونه ش نداشته باشه. وارد يکي از اتاق هاي شلوغ پلوغ شدم. کاغذ ديواري کرم اتاق به نظرم قشنگ بود. اتاق پر از پالتو و کت بود که روي هم انباشته شده بودند. چند نفر دختر توي اتاق بودند که حدس مي زدم هم کلاسي هاي رضا باشند. صورت همديگه رو آرايش مي کردند و بلند بلند مي گفتند و مي خنديدند. پالتو و شالمو در اوردم و روي تخت انداختم. يه دست به موهام کشيدم و از اتاق بيرون اومدم. چشمم به سالن افتاد... تعداد مهمونا از اون چيزي که فکر مي کردم بيشتر بود. انگار رضا هر کي که مي تونست رو دعوت کرده بود. همه ي مهمونا از جوون هاي فاميل و دوست هاي رضا بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد هال شدم و نگاهي به دور و برم کردم. رضا داشت آوا رو به دوستاش معرفي مي کرد. بعيد مي دونستم اون شب زياد بتونم آوا رو ببينم. مي دونستم رضا از اول تا آخر مهموني بهش مي چسبه. به سمت سالن رفتم. نگاهي به پرده ها و لوسترها کردم. قديمي بودند. پيش خودم احتمال دادم که صاحت قبلي خونه اين وسايل و روي خونه به رضا داده باشه. دور تا دور سالن صندلي چيده بودند ولي صندلي ها به تعداد افراد نبود. يه ميز ناهارخوري کوچيک توي سالن بود که روش چند مدل خوراکي و تنقلات چيده شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به مهمونا کردم. همه تيپ آدمي اونجا پيدا مي شد. بعضي از دخترها روسري سر کرده بودند... بعضي ها تا مي تونستند آرايش کرده بودند... خيلي ها مثل من معمولي و ساده بودند. متوجه شدم رضا هم مثل آوا روابط اجتماعي خوبي داره. با هر تيپ آدمي مي تونست گرم بگيره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روي يکي از صندلي ها نشستم. پا روي پا انداختم و به مهمونا زل زدم... حدس مي زدم تا آخر شب کارم همين باشه... تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اي کاش هنوز توي خيابون داشتم گاز مي دادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره آوا تونست از رضا جدا شه و لباسشو عوض کنه. کنارمن نشست و در گوشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ببينم مي تونم امشب تو رو به کسي بندازم يا نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم و سر تکون دادم. آوا پوفي کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانت راست مي گه ها! تو ديگه زيادي بي انگيزه اي. ديگه هر دختر بيست و دو ساله اي اگه مثل تو مريض نباشه به ازدواج کردن فکر مي کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمامو تنگ کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو هميشه طرف مامان منو مي گيري! آخرش از دست شما دو تا مجبور مي شم ارشدم بخونم. شوهرم که اگه پيدا بشه حرفي ندارم... صد بار بهت گفتم... مشکل اينجاست که کسي پيدا نمي شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا ابرو بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگه من کسي و بهت پيشنهاد بدم چي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نچي کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا! وسط تولد رضا جاي اين حرفاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب چي کار کنم؟ برم اون وسط با چاقو بر*ق*صم؟ همه دارن حرف مي زنن ديگه! تو ام که خدا رو شکر هر سال مثبت تر از پارسال مي شي! حرف ديگه اي به نظرت مي رسه که به هم بزنيم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداختم و خواستم چيزي بگم که يه دفعه جو مهموني تغيير کرد. چند نفر از مهمونا رو ديدم که به سمت در برگشتند... طولي نکشيد که نصف بقيه ي مهمونا هم به همون سمت برگشتند. يه سري از تعجب نزديک بود شاخ در بيارند... يه سري از دخترها زيرزيرکي مي خنديدند و چيزي در گوش هم مي گفتند. يه دفعه سکوت عجيبي بين مهمونا برقرار شد... صداي موزيک تنها صدايي بود که مي اومد. من و آوا با تعجب به هم نگاه کرديم. از جامون بلند شديم و يه کم جا به جا شديم تا هال رو ببينيم. در کمال تعجب رضا رو ديدم که اشک توي چشماش جمع شده بود... قلبم توي سينه فرو ريخت... چي شده بود؟ رضا با حالت عجيبي به کسي که جلوش بود زل زده بود... آوا که ديد رضا منقلب شده سريع به سمتش رفت. يه کم بيشتر جا به جا شدم. حالا ديگه مي تونستم هالو کامل ببينم. چند تا از دوستاي رضا که دور و برش بودند هم به مهمون تازه وارد زل زده بودند... يه سري با تعجب و شگفتي... و يه سري هم مثل رضا با چشم هاي اشک آلود... به دلم بد اومد... نکنه خبر مرگ کسي و اورده بودند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا لب هاش رو محکم بهم فشرد... دستهاش و جلو برد و پسر جووني که همه بهش زل زده بودند رو توي ب*غ*لش فشرد... هيچکس حرفي نمي زد... انگار همه به احترام رضا سکوت کرده بودند. حال بعضي ها هم مثل رضا بود... داشتم از کنجکاوي مي مردم... به آوا نگاه کردم... انگار دست کمي از من نداشت. با تعجب به پسري که رضا رو متاثر کرده بود نگاه مي کرد... بالاخره يکي از دوستاي رضا در گوش آوا چيزي گفت... ابروهاي آوا بالا رفت... سرشو به نشونه ي فهميدن تکون داد... به سمت رضا چرخيد... اخم کرد و سرشو پايين انداخت... چند ثانيه بعد دست هاشم به سينه زد... فهميدم يه چيزي اذيتش مي کنه... انگار ناراحت شده بود... ولي جنس ناراحتيش با جنس ناراحتي بقيه ي مهمونا که با تعجب آميخته بود، فرق داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به پسر قدبلند کردم که از آ*غ*و*ش رضا بيرون اومد. فقط مي تونستم موهاي خوش حالت تيره شو از پشت ببينم. يه کت اسپرت مشکي پوشيده بود. از پشت که به نظر مي رسيد خوش اندام باشه. درست همون موقعي که شونه بالا انداختم و توي دلم گفتم ((به من چه! بعدا مي فهمم،)) پسر به سمت سالن برگشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون قدر شکه شدم که قلبم توي سينه فرو ريخت... دليل خنده هاي آهسته ي دخترها رو فهميدم... نگاهي به چشم هاي آبي پسر کردم... يه ثانيه محو زيبايي تاثيرگذارش شدم... اون اينجا چي کار مي کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

=================

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونم با ديدن من يه کم با تعجب نگاهم کرد... بعد سرشو پايين انداخت و دوباره به سمت رضا برگشت... رضا نفس عميقي کشيد... خودشو کنترل کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرسي که اومدي... خيلي برام ارزش داشت... خيلي... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته به شونه ش زد... چند نفر از دوستاي رضا با پسر چشم آبي دست دادند. هيچکس به اندازه ي رضا احساساتي نشده بود. حال و هواي رضا عوض شده بود... طرز نگاه کردنش به پسر چشم آبي عجيب بود. انگار وقتي اونو مي ديد يه دنياي ديگه پيش چشمش جون مي گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر با گام هايي کوتاه به سمت سالن اومد. رضا دستشو روي شونه ش گذاشت و رو به مهمونا کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها حتما متوجه شديد که امشب يه مهمون ويژه داريم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند بار با دست روي شونه ي پسر زد و لبخند تلخي بهش زد. منتظر بودم که رضا اونو به جمع معرفي کنه ولي انگار نياز به معرفي نداشت. انگار همه مي شناختنش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا با اخم و تخم به سمت من اومد. من که داشتم از کنجکاوي مي مردم سريع در گوشش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين کيه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا با عصبانيت نفسشو بيرون داد. شکلکي با صورتش در اورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفيق دوران جاهليت رضا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يعني چي؟ رضا و دوران جاهليت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا که داشت شديدا حرص مي خورد و پاش رو با حالتي عصبي تکون مي داد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آره ديگه! ديدي که بعضي ها مي يان دانشگاه جوگير مي شن؟ حالا نه اين که خيلي کارهاي بدي کرده باشه... فقط پارتي و اينا. به هر حال... نمي دونم چرا حالا که رضا داره متاهل مي شه سر و کله ي اين پسره پيدا شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سري تکون داد و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همچين اشک توي چشم هاي رضا جمع شده بود انگار داشت معشوقش و بد صد سال مي ديد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا پوزخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همين علاقه مي ترسم... خوشم نمي ياد دور و بر رضا ببينمش... اي کاش بره براي هميشه گم و گور بشه... يکي دو سالي بود که رضا ازش خبر نداشت. امشب يکي از دوستاي رضا خوش خدمتي کرده و دعوتش کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا ايشي گفت و چشم غره اي به پسر چشم آبي که داشت با دوستاي رضا صحبت مي کرد رفت. پيش خودم اعتراف کردم که اگه اين پسر با اين قيافه و ظاهر توي يه پارتي بره چي مي شه! نگاهي به دخترهايي کردم که توي مهموني بودند. خيلي هاشون با هيجان اون پسرو نگاه مي کردند و دور و برش به اميد يه نگاه رژه مي رفتند... نگاهي دقيق به نيم رخ صورتش انداختم... لب هاي خوش فرم و بيني کاملا متناسب با صورتش داشت... توي نگاه اول چشم هاي آبي تيره ش توجه ها رو جلب مي کرد ولي دليل اصلي زيبايي صورتش لب ها و بيني اش بود... انگار به موهاي مشکي خوش حالتش خيلي مي رسيد. از همون فاصله مي تونستم تشخيص بدم که موهاش حالت ابريشمي داره. به نظرم پسر بدي نمي اومد. يادم اومد که اون روز صبح چه قدر لحن صحبت کردنش با ادب و احترام همراه بود. شونه بالا انداختم... به من چه؟ حتما آوا يه چيزي مي دونست که اون طوري مي گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا چنان نيشگون محکمي از بازوم گرفت که نفسم بند اومد... با صداي بلند آخي گفتم. دو سه نفر برگشتند و با تعجب نگاهمون کردند. آوا در گوشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خدا اگه بري تو نخش چشمتو با ناخونام در مي يارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم اذيتش کنم. براي همين گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودت گفتي مي خواي يکي رو بهم پيشنهاد بدي... فکر کردم همينه. خوبه من پسنديدم... به هم مي يايم... خوشگله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا پشت چشمي نازک کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قول مامانت مرد خوشگل مال ديگرونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نتونستم جلوي خودمو بگيرم و پخ زدم زير خنده... آوا دوباره ساکت شد... کاملا مشخص بود که توي ذوقش خورده. من که کنجکاو بودم بيشتر در مورد گذشته ي رضا ... که به زودي شوهر بهترين دوستم مي شد... بدونم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب بگو ببينم... ماجراي رضا چيه؟ تو که بعد اون همه ايراد گذاشتن روي اون همه خواستگار نرفتي با يکي که گذشته ي خوبي نداره ازدواج کني!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا روي صندلي نشست. منم کنارش نشستم. دوباره اخم کرد... پاشو با حالت عصبي تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه... يه چيز خيلي بد نيست... مي گم فقط مي رفتند پارتي... رضا توشون از همه بچه مثبت تر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين تيکه رو اصلا باور نکردم. آوا ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمي دونم ترلان... هميشه يه گوشه ي ذهنم بود که دارم اشتباه مي کنم که به رضا اعتماد کردم... هميشه فکر مي کردم يه روز رضا منو متوجه مي کنه که گذشته اش توي زندگي آينده مون بي تاثير نيست... ديدي اين دخترهايي که نزديک عروسيشونه چه قدر شک و ترديد به جونشون مي افته؟ بين اين همه شک و ترديد يه دفعه سر و کله ي اين پسره هم پيدا شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که کم کم داشتم به رضا شک مي کردم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وضعش که خراب نبود! بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه بابا! مگه نه که جواب مثبت نمي دادم... ولي شک به دلم افتاد... يعني همين امشب... دوست دارم اين پسره رو بزنم... به خدا اگه پاش به خونمون باز شه خودم قلم پاشو مي شکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همين موقع رضا به سمتمون اومد. دستشو روي شونه ي آوا گذاشت و با مهربوني گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مي ياي بر*ق*صيم؟ تا ما شروع نکنيم کسي روش باز نمي شه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا لبخند کمرنگي به رضا زد و با هم وسط رفتند. همه ي مهمونا با ديدن اين صحنه شروع کردند به دست زدند... نگاه من بي اختيار روي پسر چشم آبي چرخيد... داشت نگاهم مي کرد... وقتي چشم تو چشم شديم سرشو آهسته به نشونه ي آشنايي تکون داد. منم همين کار رو کردم... با همون يه نگاه تشخيص دادم که توي صورتش يه غم بزرگه... اين همون چيزي بود که توي صورت رضا هم مي ديدم... خدا مي دونست که چه قدر دلم مي خواست از ماجراي بين اون دو نفر سر در بيارم ولي آوا خيلي عصبي بود و نمي تونستم ازش چيزي بپرسم. رضا و آوا شروع به ر*ق*صيدن کردند... اخم هاي آوا هنوز توي هم بود... رضا با محبت و عشق به صورت آوا زل زده بود. منم بي اختيار با نگاه کردن به اون دو تا لبخند مي زدم... خيلي برام جالب بود که رضا اين طور با عشق و علاقه به آوا نگاه مي کرد... تجربه ي اين احساس رو نداشتم... ولي وقتي بهش فکر مي کردم مي ديدم که ته دلم اين حسو دوست دارم... مثل هر دختر ديگه اي دوست داشتم که تجربه ي عشق و عاشقي و داشته باشم... ولي بعد ياد حرف آوا افتادم... يادم افتاد که گفته بود به رضا اعتماد کرده ... در واقع چشماشو بسته بود... از آوا توقع تصميم غيرمنطقي نداشتم... انگار راست بود که مي گفتند اگه آدم به کسي علاقه داشته باشه دور عقل و منطقو خط مي کشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند نفر از مهمونا هم به رضا و آوا پيوستند و يه کم فضاي مهموني شادتر شد. در همين موقع از گوشه ي چشمم ديدم که پسر چشم آبي به سمتم اومد... کنارم ايستاد و با صداي به نسبت آهسته اي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر نمي کردم اينجا ببينمتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداختم و جوابي ندادم. پسر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مي خواستم بابت صبح تشکر کنم... راستش... نتونستم صبح بگم که... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسط حرفش پريدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آره واقعا! عمليات فوق مهمي بود... نجات يه کيف پر شکلات.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديد و چشمم به رديف دندون هاي سفيدش افتاد... خدا رو شکر دندوناش روکش بود. ظاهرا حداقل يه عيب کوچولو توي ظاهرش بود. ثابت شد فرضيه اي که پيش خودم داشتم درست بود... معلوم بود به خودش مي رسه. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط شکلات نبود... ظرف غذامم توش بود... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو پايين انداختم و آهسته خنديدم... گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه کيفي... موبايلي... مدرکي... چيزي اون تو نبود که دلم خوش باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرشو به نشونه ي نفي تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه متاسفانه... معمولا چيزهاي مهمو توي جيبم نگه مي دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمم به آوا افتاد که وسط ر*ق*صيدن داشت بهم چشم غره مي رفت... تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا توي جووني يه غلطي کرده آوا چشم غره هاشو به من مي ره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مي تونم اسمتون و بدونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاجيک هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه صدايي توي سرم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب چرا اين قدر رسمي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اضافه کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترلان تاجيک.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره همون صدا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاميليتو نمي گفتي بهتر بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من نمي دونم اين کي بود که توي ذهنم مرتب نصيحتم مي کرد. سرمو آهسته تکون دادم تا از فکر اين شخص نصيحت گر توي ذهنم بيرون بيام... جالب اين بود که حرف هاي اين شخص شباهت عجيبي به حرف هاي مامانم داشت. ياد جمله هاي جالب مامانم افتادم و سعي کردم جلوي خنده امو بگيرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم رادمان م... رادمان رحيمي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا رو شکر کردم که ديگه مجبور نبودم اونو تو ذهنم (( پسره )) خطاب کنم. تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين قدر بدم مي ياد اسم عجيب غريب روي بچه هاشون مي ذارن... رادمان ديگه چه کوفتيه... حالا بدم نيست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه فکري به ذهنم رسيد... شايد مي تونستم از زبون اون يه چيزهايي بيرون بکشم... دست خودم نبود. فوضوليم گل کرده بود. با لحني عادي گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شما چطور با رضا آشنا شديد؟ ظاهرا دوست هاي قديمي هستيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طور که به ر*ق*صيدن مهمونا نگاه مي کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوهوم... دوست هاي قديمي هستيم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رسما از زير جواب دادن در رفت. منم با پررويي بهش زل زده بودم... هنوز منتظر بودم که جواب سوالمو بده. چند ثانيه بهش زل زدم... نه بابا! انگار نه انگار! بعد چند لحظه به سمتم برگشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چيزي شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پررويي گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر جواب سوالمم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگه فکر مي کردم لازمه که شما بدونيد همون موقع جوابتونو مي دادم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا رو شکر! چه قدرم رک بود! چنان چشم غره اي بهش رفتم که توي زندگيم به هيچکس نرفته بودم. با همون لحن مودب و محترمش حالمو گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چند دقيقه يکي از دوستاي رضا به سمت رادمان اومد و با هم به سمت بقيه رفتند. تا آخر شب سعي کردم نگاهش نکنم... به نظرم يه خورده از خود راضي مي اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اول مهموني فکر مي کردم فرصت زيادي براي با آوا بودن ندارم ولي بهم ثابت شد که اشتباه کرده بودم... آوا که لجش گرفته بود تا تقي به توقي مي خورد پيشم مي اومد. رضا هم که هنوز يه جورايي توي شک بود از اول تا آخر مهموني دور و بر رادمان مي گشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طور که از رضا انتظار داشتم شامو از بيرون گرفته بود... مثل هميشه همه چيزو راحت مي گرفت. از اين خصوصيت اخلاقيش خوشم مي اومد. براي همه همبرگر گرفته بود و اصلا خودشو توي زحمت ننداخته بود. هرچه قدر به آوا اصرار کرد که کنار هم بشينند آوا قبول نکرد. عين کنه به من چسبيده بود. تنهايي منو بهونه کرد و زير بار نرفت. بعد چند دقيقه هم پيشمون شد... وقتي چشمش به رضا افتاد که يه گوشه نشسته و بدون اين که لب به غذاش بزنه داره با رادمان حرف مي زد جوش اورد و از کار خودش پشيمون شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه ساعت بعد از مراسم باز کردن کادوها بيشتر مهمونا قصد رفتن کردند. يه نگاه به ساعتم کردم. يازده و نيم بود. ديگه داشت دير مي شد. آوا پالتو و شالمو از توي اتاق اورد و دستم داد. داشتيم لباسامونو مي پوشيديم که رضا و رادمان به سمتون اومدند. رادمان يه لبخند به نشونه ي آشنايي بهم زد که با چشم غره جوابش و دادم... ازش خوشم نيومده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا به آوا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو بمون... مي خوام باهات حرف بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا روسريشو سر کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا بيا ماشينتو ازم بگير... مي خوام ترلانو برسونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا خيلي جدي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي ترلان آژانس مي گيرم... ببين! من و راد بايد يه چيزيو برات توضيح بديم... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رادمان آهسته گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگو راد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوتايي بهم نگاه کردند... دوباره نگاهشون رنگ غم گرفت. رضا آهي کشيد... سرشو پايين انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بمون آوا... ترلان با آژانس مي ره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا خيلي سفت و محکم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باباي ترلانو که مي شناسي... خوشش نمي ياد ترلان با آژانس جايي بره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راست مي گفت... بابام خيلي به اين مسئله حساس بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام به عنوان يه قاضي اون قدر پرونده هاي جنايي مختلف و بررسي کرده بود که نسبت به همه چيز بدبين شده بود. مرتب بهم گوشزد مي کرد که سوار ماشين هاي شخصي نشم. تنها دليلي که رضايت مي داد با وجود باطل شدن گواهينامه ام رانندگي کنم اين بود که حتي از تاکسي ها هم مي ترسيد... بهم اجازه نمي داد که دير وقت با آژانس جايي برم... نمي دونم... شايد اون اين شهرو بهتر از من مي شناخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا پوفي کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشه... اگه مشکلت ترلانه، راد... ببخشيد... رادمان مي رسونتش... بمون باهات حرف دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا که بدجوري عصبي بود صداشو بالا برد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مي گم باباي ترلان حساسه! آژانس مطمئن تر از اين آقاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زيرچشمي نگاهي به رادمان کردم. با خونسردي به آوا نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگه اجازه بديد رضا دقيقا مي خواد در همين مورد باهاتون صحبت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من آهسته به آوا گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مي خواي يه کم بيشتر بمونيم... حرفاتون که تموم شد مي ريم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رضا سريع گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه! اگه دير کني بابات نگران مي شه... رادمان مي رسونتت... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عجب گيري داده بود! اگه گذاشت من فضولي کنم. نگاهي به آوا کردم... مي دونستم به صلاح آواست که بمونه و در مورد نگرانيش با رضا حرف بزنه... سه ماه ديگه عروسيشون بود. اين پسره هم که منو نمي خورد! با اين که دوست نداشتم باهاش توي يه ماشين تنها بشم رو به آوا گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشه... مسئله اي نيست. من فردا بهت زنگ مي زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا با نااميدي نگاهم کرد... اميدش به من بود. مشخص بود که دوست نداشت توي اون شرايط با رضا حرف بزنه. مي دونستم شايد اين موضوع باعث ايجاد دلخوري و کدورت بشه. براي همين به آوا فرصت ندادم که پشيمونم کنه. سريع با اونو رضا خداحافظي کردم و دنبال رادمان از خونه خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طور که داشتم از پله ها پايين مي اومدم با خودم فکر مي کردم که جواب بابامو چي بدم... مي دونستم اگه بفهمه دارم با يه پسر غريبه برمي گردم خونه ازم نااميد مي شه. هرچند که مي دونستم برگشتن با رادمان مسلما بهتر از برگشتن با آژانسه. به اين نتيجه رسيدم که بهترين راه اينه که راستشو بگم. مسلما بابا مي فهميد که توي اون شرايط بهترين انتخابم همين بود. از طرف ديگه مي تونستم از اين فرصت استفاده کنم و کلي بهونه گيري کنم که چرا ماشينشو بهم نمي ده و منو اين طوري توي دردسر مي اندازه. لبخندي از سر رضايت زدم... آره! اين خوب بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشين رادمان يه کمري مشکي بود. ماشينش به طرز عجيبي کثيف بود... انگار ده سالي مي شد که نشسته بودنش. سري به نشونه ي تاسف تکون دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو رفتم و خواستم سوار بشم. يه لحظه گيج شدم. نمي دونستم بايد پشت بشينم يا جلو. يه لحظه دستم به سمت دستگيره ي در جلو رفت... نه زشت بود... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"پسره پيش خودش نمي گه اين دختره چرا چاي نخورده پسرخاله شده؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم به سمت دستگيره ي در عقب رفت... اينم زشت بود... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" پسره پيش خودش فکر مي کنه که من گذاشتمش به حساب راننده آژانس"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره دستم به سمت دستگيره ي در جلويي رفت. صداي خنده ي دختري رو از پشت سرم شنيدم. بي اختيار به سمتش برگشتم. دختر با خنده بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگه اين کاره نيستي بذار من سوار شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم غره اي بهش رفتم و سوار ماشين شدم. دختره رو شناختم... تازه از خونه ي رضا بيرون اومده بود. جزو دخترهايي بود که توي مهموني جلوي رادمان رژه مي رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ریحآنه

    00

    در یک کلمه فوق العاده بود تخیل و تبحر نویسنده به حدی زیاد بود که نمیتونم وصفش کنم خسته نباشید و قلمتون مانا🤍

    ۴ هفته پیش
  • Taran

    ۱۷ ساله 00

    همه چیز فوق العاده بود ، فقط مشکل این بود که بیست و هشت قسمت عذاب دیدیم ولی فقط یک قسمت خوشبختی دیدیم ، کاش کمی بیشتر ادامه داشت و کمی بیشتر عاشقانه های بارمان و ترلان رو شاهد بودیم .

    ۲ ماه پیش
  • ملیس

    00

    این رمان جلد دومی نداره چون همه چیز باز تموم شد

    ۲ ماه پیش
  • مهلقا

    ۵۳ ساله 00

    رمان پر هیجان و زیبایی بودوتا همیشه توی دهنمون حک میشه

    ۲ ماه پیش
  • Mobina

    ۱۸ ساله 00

    واقعا فوق العاده بود و من نمیدونم دقیقا چند باره که میخونمش دم نویسندش گرم عالی بود عالیییی واقعا همچین رمان های کم پیدا میگه که اینقدر ژانرش قوی و جذاب باشه😍😉

    ۲ ماه پیش
  • تانیا

    00

    واقعا رمان قشنگی بود من که انقدر گریه کردم چشمام باز نمیشد خیلی جذابه ممنونم از نویسنده این رمان

    ۴ ماه پیش
  • _

    ۱۷ ساله 00

    خدا بود، یه بارمان بدید من برم😭

    ۶ ماه پیش
  • ...

    126

    این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد

  • چوم

    150

    دلم نمیخواد لو بره فقط میگم رمان جذابه بخونید و به حدس دوستمون توجه نکنید! 🙂

    ۳ سال پیش
  • ایسن

    142

    بدم میاد اینقد بدم میادا رمانو کامل نمیخونین حرص منو درمیارین؟گوساله جان بشین کامل بخونش من مینویسم و امضا میکنم عاشق هم نشنمگه میشه با وجود بارمان عاشق رادمان شدمیشه؟نمیشه بارمان جذاب کراش العالمین

    ۳ سال پیش
  • طاهره

    10

    رمانشناس نیستی جانم. اینجوری نمیشه

    ۲ سال پیش
  • Melika

    ۱۷ ساله 00

    از کامنتت مشخص اصن رمانو نخوندی چون بارمان و ترلان از هم خوششون اومد رادمان ته رمان مرد

    ۱۰ ماه پیش
  • نیلو

    00

    سلام وخسته نباشیدخدمت نویسنده محترم.واقعادستتون دردنکنه بخاطراین رمان زیبایی که نوشتید.فقط ایکاش زمانی که داستان از زبان ترلان روایت میشدقبلش اسمش نوشته میشدوبجای رادمان راوی حکایت میکردچون رادمان مرد

    ۱۰ ماه پیش
  • سپید

    ۲۱ ساله 00

    بنظرم شخصیت پردازی به غایت ضعیف بود. نمی شد باهاشون ارتباط گرفت و درکشون کرد. خصوصا رادمان که از همه شون رومخ تر بود. بنظرم دانیال خیلی انسانی تر بود حتی. از این لحاظ که شبیه آدمیزاد بود.

    ۱۰ ماه پیش
  • هلیا

    00

    واقعا این کتاب فوق العاده است تازه تمومش کردم و عاشقش شدم. البته ناگفته نماند که کتاب معشوقه ی شیطان این نویسنده دو برابر این آفتاب دوست داشتم ولی اینم باعث شد بی خوابی بکشم تا تمامش کنم.

    ۱۲ ماه پیش
  • شینا

    ۱۶ ساله 00

    بهترین رمانی هست که خوندم وهیچ وقت تکرار نمیشه

    ۱ سال پیش
  • عالی بود

    ۳۰ ساله 00

    عالی بود

    ۱ سال پیش
  • فاطمه

    20

    نمیدونم برای بار چندمه که میخوام بخونمش ،عاشقشم

    ۱ سال پیش
  • ۰۰۰

    20

    آفرین به نویسنده جوری نوشته بود که نمیشد حدس زد که کی خوبه، کی خائن ،فقط ای کاش رادمان هم تا آخر بود

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.